رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_هشتاد_و_هشتم ظرف پایهدار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعا
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هشتاد_و_نهم
و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی نرمتر دنبال حرفش را گرفت: «فقط نمیدونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن (علیهالسلام) خدا جوابمون رو بده!» و شنیدن همین جمله کافی بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند و با حالتی مدعیانه عتاب کنم: «یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش خدا هیچ ارزشی نداشته؟ اصلاً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای خود مامان با این حالش پیش خدا ارزش نداشته...» و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرفهایش بر دلم سنگینی میکرد.
از طوفان گریه ناگهانی و هجوم اعتراضم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم میکرد. دستش را روی میز پیش آورد، دست لرزان از غصهام را گرفت و با مهربانی صدایم زد: «الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم...» دستم را از حلقه گرم انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم: «اگه نمیخواستی ناراحتم کنی، این حرفا رو نمیزدی... تو که میبینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی؟...» باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ تمنا درآمده بود، التماسم کرد: «الهه جان! ببخشید، من فقط میخواستم...» و من بار دیگر دستم را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتیام را نشانش دهم و با سنگینی بغضم، کلامش را شکستم: «فکر میکنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و قرآن خوندم؟ کم به خدا التماس کردم که مامانو شفا بده؟ اصلاً میدونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط گریه کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب شه؟»
از چشمانش میخواندم که اشکهای بیامانم جگرش را آتش میزند که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را گرفت و زیر لب نجوا کرد: «الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا گریه نکن!» و اینبار جذبه عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و میان بستر نرم دستانش به آرامش رسیدم و قلب بیقرارم قدری قرار گرفت. حالا وقت آن رسیده بود که با همه فاصلهای که بین عمق عقایدمان وجود داشت، در پیوند پیوسته احساسمان محو شویم. لحظاتِ خلوت عاشقانه و با صفایمان، به دردِ دلهای من و غمخواریهای صبورانه او گذشت تا سرانجام قطرات اشکم بند آمد و خیال مجیدم را اندکی راحت کرد.
از روی صندلی بلند شد، شاخه گل سنبل را در لیوان بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس جعبه زولبیا را هم آورد و همچنانکه مقابلم مینشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد. نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره شربت میدرخشید، کردم و پرسیدم: «اینم حتماً شیرینی امشبه؟ درسته؟» از هوشیاری زنانهام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد: «خُب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه رمضان زولبیا بامیه میگیریم!» در برابر پاسخ صادقانهاش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بینظیرش، به جانم انرژی تازهای بخشید و ضعف و سُستی را از بدنم ربود. احساس لذت بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای دل انگیزی را زنده میکرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵 #رمان_حورا #قسمت_هشتاد_و_هشتم وارد خانه شد و قهوه ای برای خودش درست کرد. مشغول رسیدگی به
🌀💞🌀💞🌀💞🌀💞🌀
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_نهم
حورا وقتی برگشت خانه از خستگی جسمی و روحی زیاد دیگر نای حتی فکرکردن هم نداشت. شام حاضری خورد و به خواب رفت.
فردای آن روز همسایه کنارش که خانوم و آقایی مهربان بودند و در وسایل های خانه به حورا کمک کرده بودند پیش حورا آمدند.
خانم سلطانی او را کناری کشید و گفت:خوبی؟خسته کارو درس نباشی؟
_ممنون خانم سلطانی.خسته که خیلی خسته ام ولی خستگی شیرینه.
چون برای رسیدن به هدفم دارم تلاش میکنم.
_موفق باشی عزیزم. حورا جون یه حرف های ناخوشایندی از همسایه رسیده بهم که حسابی ناراحتم کرده.
_میدونم... میدونم چی شنیدین. خودمم ازشنیدنشون حسابی بهم ریختم.
ولی خب چکارمیتونم بکنم؟
_میتونی. ماشالله تو خودت رشتت مشاورس نیازی به کمک من نداری ولی خب سعی کن رفتاری نکنی که باعث این حرفا بشه.نمونه اش پسری ک دیشب اومده بود جلو آپارتمان.
خب این خودش ذهن همه رو به سمت های بد میکشه.
_نه خانم سلطانی اون که پسرداییم بود. اومده بود که حالموبپرسه. خودتونم متوجه شدین من درو باز نکردم بیاد داخل.
ولی با حرفتون موافقم. من با رفتارم نباید اجازه همچین برداشت های منفی رو به دیگران بدم.
_ آفرین عزیزم. خداروشکر ک اینقدر خودت فهمیده ای.
راستی امشب برای شام خونه ما دعوتی ها.اجازه قبول نکردنم نداری.
_به زحمت می افتین که خانم سلطانی
ولی چون خیلی تنهایی بهم فشار آورده و شما هم قابل احترامین حتما میام.
_پس منتظرتم.
برگشتند پیش آقای سلطانی و بعد از خوردن چای و شیرینی رفتند.
شب خودش را آماده کرد و حسابی به خودش رسید.
چادر رنگی خوشگلش را به سر کرد و از خانه خارج شد. آرام به در همسایه کوبید و بعد از باز کردن در خانم سلطانی را دید. در آغوشش رفت و حسابی گرم گرفتند.
آقای سلطانی آن ها را به داخل دعوت کرد و گفت: خانوما وقت برای گفتگو زیاده بیاین تو.
با وارد شدن به پزیرایی چشم حورا به پسری قد بلند افتاد که به احترام آنها بلند شده بود.
جلو امد و سلام کرد. حورا هم مودبانه پاسخ سلامش را داد.
_ حورا جون ایشون آرمان جان هستن پسر خواهر من. آرمان جان اینم حورا خانومی که تعریفشو می کردم.
حورا که انتظار برخورد با مرد غریبه ای همچون آرمان را نداشت خودش را جمع و جور کرد و مودبانه گفت: خوشوقتم.
آرمان سر خم کرد و گفت:بنده هم خوشحال شدم از آشنایی با شما خانم خردمند.
نشستند و خانم سلطانی برای آوردن چای به آشپزخانه رفت.
آقای سلطانی هم سر صحبت را باز کرد.
_ حورا جان، این آقا آرمان ما رو که میبینی یلیه برا خودش. یه پسر متشخص، آقا، فهمیده و تحصیل کرده.
دکترای دندون پزشکی داره و یه مطب زده واسه خودش به چه خوشگلی.روزی هزارتا مریضم میاد زیر دستش و میره.
ماشالله کارش حرف نداره. همه ازش راضین و خداروشکر بچه با ایمانیم هست. نمازش قضا نمیشه این پسر.
_ آقا ابراهیم خجالتم ندین این چه حرفیه خوبی و آقایی از خودتونه. بنده نمک پرورده ام.
_ میبینی چه خالصانه هم حرف میزنه؟ فروتنه این پسر.
حورا لبخند کوچکی زد و گفت: بله مشخصه.
آرمان پیش دستی کرد و گفت: نه آقا ابراهیم به من لطف دارن این جور که ایشونم میگن نیست اغراق می کنن.
خانم سلطانی سر رسید و گفت: بسه تعریف و تمجید حورا جون ما هم کم نمیاره ماشالله از خانومی و نجابت.
_ لطف دارین ممنونم.
_ فدات بشم خانمی گفتم آرمان جان امشب بیاد اینجا که یکم با هم حرف بزنین و آشنا شین خدا رو چه دیدی شاید فرجی شد و جفتتون از تنهایی دراومدین.
حورا معذب تر شد و سرش را پایین انداخت. اصلا خودش را برای همچین مراسمی آماده نکرده بود. آرمان که دید حورا معذب است حرف را عوض کرد.
بعد شام حورا زود خداحافظی کرد و رفت. دلش نمی خواست بیشتر آنجا بماند و زیر منگنه نگاه های آرمان قرار بگیرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_هشتاد_و_هشتم کمیل در را بست،و به طرف امیرعلی رفت: ــ برسونش خونه خودمون،مح
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هشتاد_و_نهم
سمانه برای چند لحظه چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت
جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست،اما با باز شدن در سریع
چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد ،چادرش را
سر کرد و بیرون رفت.
مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود،می دانست کمیل نیست اما عکس العمل
های امیرعلی او ترسی بر دلش انداخت،نزدیکشان شد که متوجه لرزیدن شانه های
امیرعلی شد،با خود گفت:
ــ داره گریه میکنه؟؟
با صدای لرزانی گفت:
ــ چی شده؟
با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت:
ــ خداروشکر دایی بلاخره اومدی؟
ــ آره دایی جان
سمانه مشکوک به او نگاه کرد ،غم خاصی را در چشمانش حس می کرد،تا میخواست
چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد با وحشت گفت:
ــ دایی زخمی شدی؟
ــ نه دایی خون من نیست
با این حرفش خود و امیرعلی نتوانستند خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان
بالا گرفت.
سمانه با ترس و صدای لرانی گفت:
ــ دایی کمیل کجاست؟
ــ....
ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد
محمد سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم
💠💠💠💠💠چهار سال بعد💠💠💠💠💠💠
ماشین را خاموش کرد و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد و بعد از کمی گشتن کلید را
پیدا کرد ،سریع در را باز کرد،وارد حیاط شد سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی
کرد ، وارد که شد،امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت:
ــ آخ جون زندایی
سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را ب*و*سید.
ــ مامانی کجاست؟
صدای صغری از بالای پله ها آمد:
ــ اینجام سمانه
بعد از سلام و احوالپرسی صغری گفت:
ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم
ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟
ــ میرید مزار شهدا
ــ آره امروز پنجشنبه است
قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد،سمانه نگاهی به صغری انداخت،صغرایی
که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود همان سال با علی یکی
از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد وبدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت.
با صدای سمیه خانم هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته
ای به سمت سمانه آمد و گفت:
ــ خسته نباشی مادر بیا یکم بشین استراحت کن
ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم امروز کمی کارم طول کشید
ــ خدا خیرت بده دخترم
سمانه دست سمیه خانم را گرفت و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا
شام را درست کند.
سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد،سریع سوار ماشین شد،دیدن خاله اش در
این حال او را عذاب می داد،سمیه خانم بعد از کمیل شکست،پیر شد،داغون شد اما
بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت....
به مزار شهدا که رسیدند با کلی سختی جای پارک پیدا کردند،سمانه بعد از خرید گل
و گلاب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند،کنار سنگ قبر مشکیـ
نشستند،مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود،واین ارادت مردم را نسبت به شهدا
را نشان می داد،گلاب را روی سنگ ریخت و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب
زمزمه کرد:
شهید کمیل برزگر
آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد.
بعد از شهادت کمیل همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود،چندباری هم آقا
محمود گفت که من به این چیز شک کرده بودم.
سمانه با گریه های سمیه خانم به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می
کرد و اشک هایش را پاک می کرد، ارام سمانه را صدا زد:
ـــ سمانه دخترم
ــ جانم خاله
میخوام در مورد موضوع مهمی باهات حرف بزنم
ــ بگو خاله میشنوم
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتاد_و_یک
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_دوم
+ ن... نه
لباس های خودت ...
وایسا از آراد بپرسم ببینم ساک منو آورده .
_ ساک تو دیگه چرا ؟!
+ بهت لباس بدم دیگه !
_ آخه ...
+ آخه ماخه نداریم .
سریع موبایلشو در آورد و با آراد تماس گرفت.
+ سلام داداش .
نه نخوابیدم .
میگم ساکمو آوردی ؟
آره همون ...
خب کجاست ؟!
آره پیشمه...
خب ...
باشه باشه اومدم.
تماس رو قطع کرد و رو به من گفت.
+ مروا جان من برم ساکو بیارم ...
زود میام.
لبخندی زدم و تشکر کردم .
هووووووف .
چه غلطی کردیم اومدیما !
اون از ماجرای مرتضی .
اون از تصادف ...
اینم از این ماجرا.
گوشیمم که نمیدونم کدوم گوریه !
مردم پدر و مادر دارن ، ما هم پدر و مادر داریم ...
تو این مدت یه خبر خشک و خالی هم نگرفتن ، ولی از حق نگذریم بابا یک بار زنگ زد که جلوی حجتی ضایع شدم.
هی خدا .
شانسم که نداریم ...
بعد از گذشت چند دقیقه محکم در باز شد و آیه نمایان شد.
خندیدم و گفتم .
_ شیری یا روباه ؟
+ شیر عزیزم شیر !
_ بابا ایول .
ساکشو زمین گذاشت .
+ لباس های من که اندازت هستن .
هر کدومو خواستی بردار .
_ لباس های خودم چی ؟
+ اوناها که خونین عزیزم.
حالا بیا ایناها رو بپوش .
مانتوی و روسری قواره بلند و شلوار مشکی رو از ساکش در آورد .
–آیه مگه قراره برم مجلس ختم ؟
ایناها که همش مشکیه ؟!
+شرمنده دیگه لباس رنگ روشن همراه خودم نیاوردم.
بگیر بپوش دیگه !
–خب اگه اشکالی نداره چند لحظه بیرون منتظر باش خواهر.
یکم حیا دارم.
آیه خنده ای سر داد و گفت
+ببخشید حواسم نبود.
چشم الان میرم.
بیرون منتظر میمونم تا کسی نیاد داخل.
-ممنون گلی.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_نهم
[[[[ از زبان مروا ]]]]
بعد از صحبت های حجتی خیلی حالم بد شد .
از خودم بدم می اومد.
احساس دوری از خدا و احساس گناه داشت خفم میکرد.
قلبم هی فشرده و فشرده تر میشد.
یه دین دار تقلیدی بیشتر نبودم !
بعد از خوندن نماز صبح ، حالم خیلی بد شده بود اینو حتی آیه هم متوجه شده بود و اصلا به روم نیاورد.
با دیدن حجتی که داشت به سمت ماشین می اومد بهش خیره شدم.
به قول پرستاره خیلی کم پیدا میشه از این مردا...
با دیدن من اخمی کرد و سریع سوار ماشین شد .
اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده ؟!
یه روز میاد دلداریم میده و کنارمه، ۱۰ دقیقه بعدش انگار جن زده میشه و ازم رو برمی گردونه.
هووف خدایا عاقبت ما رو با این پسر بخیر کن.
به بیرون خیره شدم و آهی کشیدم.
احساس کردم کسی از اعماق وجودم داره فریاد میزنه که...
گذشتت هر چقدرم بد باشه میتونه بهترین اتفاق زندگیت بشه.
اگه نگاهتو عوض کنی و بگی چه درسی میتونه بهم بده.
بعضی وقتا آدم تو دلش یه صداهایی رو حس میکنه.
من که میگم صدای خداست که از تو درونت کمکت میکنه.
حجتی می گفت اینجا اومدنم قطعا حکمتی داشته ، به قول بی بی هیچ برگی بی اذن خدا روی زمین نمی افته .
همیشه میگفت قطعا خیر تو همون بوده ، بعدا میفهمی چه خیر و برکتی توش نهفته بوده...
آخ بی بی کجایی ؟
که دلم برای بوسیدن دستات ، برای نوازش کردن موهام با اون دستای زبرت خیلی تنگ شده...
از وقتی آقاجون فوت کرد دیگه رفت و آمد ما هم به اون خونه کاملا قطع شد .
بی بی منو خیلی دوست داشت.
یادمه وقتی بچه بودم با هم نماز می خوندیم.
یه چادر نماز داشتم که گل های خیلی ریز آبی داشت ، خود بی بی برام دوخته بودش.
همیشه با لذت سَرم میکردم و پشت سر بی بی می ایستادم و هر کاری اون میکرد منم انجام میدادم...
اما از وقتی با خدا قهر کردم، دیگه سراغی ازش نگرفتم.
با یادآوری بی بی ...
اشک هام سرازیر شد و با یاد آوری خاطرات بچگیم کنار بی بی ، بین گریه هام لبخندی شیرینی زدم.
غافل از این که چه چیز هایی در انتظارمه و خدا چه سرنوشتی برام رقم زده.
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتاد_و_هش
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_نهم
[[[[ از زبان مروا ]]]]
بعد از صحبت های حجتی خیلی حالم بد شد .
از خودم بدم می اومد.
احساس دوری از خدا و احساس گناه داشت خفم میکرد.
قلبم هی فشرده و فشرده تر میشد.
یه دین دار تقلیدی بیشتر نبودم !
بعد از خوندن نماز صبح ، حالم خیلی بد شده بود اینو حتی آیه هم متوجه شده بود و اصلا به روم نیاورد.
با دیدن حجتی که داشت به سمت ماشین می اومد بهش خیره شدم.
به قول پرستاره خیلی کم پیدا میشه از این مردا...
با دیدن من اخمی کرد و سریع سوار ماشین شد .
اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده ؟!
یه روز میاد دلداریم میده و کنارمه، ۱۰ دقیقه بعدش انگار جن زده میشه و ازم رو برمی گردونه.
هووف خدایا عاقبت ما رو با این پسر بخیر کن.
به بیرون خیره شدم و آهی کشیدم.
احساس کردم کسی از اعماق وجودم داره فریاد میزنه که...
گذشتت هر چقدرم بد باشه میتونه بهترین اتفاق زندگیت بشه.
اگه نگاهتو عوض کنی و بگی چه درسی میتونه بهم بده.
بعضی وقتا آدم تو دلش یه صداهایی رو حس میکنه.
من که میگم صدای خداست که از تو درونت کمکت میکنه.
حجتی می گفت اینجا اومدنم قطعا حکمتی داشته ، به قول بی بی هیچ برگی بی اذن خدا روی زمین نمی افته .
همیشه میگفت قطعا خیر تو همون بوده ، بعدا میفهمی چه خیر و برکتی توش نهفته بوده...
آخ بی بی کجایی ؟
که دلم برای بوسیدن دستات ، برای نوازش کردن موهام با اون دستای زبرت خیلی تنگ شده...
از وقتی آقاجون فوت کرد دیگه رفت و آمد ما هم به اون خونه کاملا قطع شد .
بی بی منو خیلی دوست داشت.
یادمه وقتی بچه بودم با هم نماز می خوندیم.
یه چادر نماز داشتم که گل های خیلی ریز آبی داشت ، خود بی بی برام دوخته بودش.
همیشه با لذت سَرم میکردم و پشت سر بی بی می ایستادم و هر کاری اون میکرد منم انجام میدادم...
اما از وقتی با خدا قهر کردم، دیگه سراغی ازش نگرفتم.
با یادآوری بی بی ...
اشک هام سرازیر شد و با یاد آوری خاطرات بچگیم کنار بی بی ، بین گریه هام لبخندی شیرینی زدم.
غافل از این که چه چیز هایی در انتظارمه و خدا چه سرنوشتی برام رقم زده.
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛