eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهراد کلاس داشت اما سوئیچ ماشینش را به سمت حسنا گرفتو گفت : زود برسونینش بیمارستان ، من کلاس دارم نمیتونم بیام باهاتون مهدا : نه استاد لازم نیست ، با تاکسی میریم ضمنا حسنا باید بره جایی ـ خب بیا تو بگیر ، مهدا فقط ترمزش بگیر نگیر داره خیلی تند نرو مراقب باش ـ نه استاد مزاحم شما نمیشم امیر با درد گفت : حق با خانم فاتح هست با تاکسی میریم ـ حرف اضافه نباشه مهدا این حالش خوبــ... + من میرسونمشون با صدای محمدحسین همه نگاه ها به طرفش برگشت ، از وقتی مهدا با امیر صحبت میکرد حرفشان را شنیده بود اما با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد دخالت نکند . اصلا نفهمید چرا از شنیدن ماجرا از زبان ثمین ناجی اینقدر غیرتی شده آن هم برای کسی که هیچ شناختی جز زبان دراز ، ادب و متانتش ندارد !.. ثمین فکر میکرد بروز این اتفاق مهدا را از چشم ها می اندازد اما ظاهرا این اتفاق برعکس رخ داده بود . محمدحسین خودش را با این حرف که دختر حاج مصطفی ست و او فقط میخواهد حقِ ... حق ِ... حتی نمی دانست بهانه اش را چگونه تکمیل کند و نمی دانست حق چه چیزی را میخواهد بجا بیاورد ...! افکاری که سرش یا بهتر است بگوییم قلبش را به باد میداد را کنار زد و گفت : بفرمایید عجله کنید ، حال ایشون خوب نیست ... مهدا :‌ ممنونم آقای حسینی ، استاد اگه اجازه بدید با آقای حسینی بریم ! ؟ مهراد : بفرمایید ، خواهش میکنم ، محمد جان مراقب باش ـ باشه حواسم هست مهدا رو به حسنا گفت : ببخشید حسنا گلی من باید برم ، زنگ بزن با فاطمه هماهنگ کن ، از طرف من هم باز به خانواده جاوید تسلیت بگو و رو به جمع ادامه داد : استاد ممنونم ، لطف کردین . خداحافظ همگی . بسمت ماشین محمدحسین رفتند مهدا در صندلی جلو را باز کرد و آن را کمی خواباند و با سری افتاده رو به امیر گفت : بفرمایید آقای رسولی ... امیر با سر تشکر کرد و نشست . مهدا در را بست و پشت سر محمدحسین نشست . همگی به اورژانس رفتند ، دکتر بعد از معاینه گفت : کاملا مشخصه عمدی بوده اگه میخوای میتونی شکایت کنی و دیـ.... ـ نه آقای دکتر من شکایتی از کسی ندارم دکتر زیر چشمی به محمدحسین نگاه کرد و گفت : تو زدیش ؟ امیر لبخندی زد و بجای محمدحسینِ بهت زده گفت : نه آقای دکتر ایشون لطف کردن منو رسوندن بعد نگاهی به مهدا انداخت و گفت : قضیه ناموسیه ؟ مهدا از این همه تجسس دکتر کلافه شد و گفت : مشکل حل شده آقای دکتر ! مشکل فعلی بیمار شماست که دستشون درد داره و شما باید به ایشون توجه کنید . دکتر ابرو هاشو بالا داد و رو به امیر گفت : عجب نامزدی ، خدا نجاتت بده ! محمدحسین باز احساسی غریب را در وجودش پذیرا بود که اول از همه خودش را متعحب کرد . خواست جواب دکتر را بدهد که امیر پیش دستی کرد و گفت : ایشون هم کلاسی من هستن دکتر . دکتر که قانع نشده بود اما از تجسس دست کشید . نسخه را داد و گفت آن را تهیه کنند محمدحسین خواست نسخه را بگیرد که مهدا سریعتر عمل کرد و رو به محمدحسین گفت : شما لطفا مراقب آقای رسولی شاید با شما راحت تر باشن ،قراره دستشونو گچ بگیرن . من میگیرم دارو ها رو . امیر : مهدا خانوم ؟ ـ از داخل سویشرتتون پول بر میدارم ، بعدشم ما یه خرده حسابی با هم داریم . نگران نباشین امیر میدانست ته جیب سویشرتش به اندازه ی چند تا از دارو ها پول هست اما چیزی نگفت و از این که این دختر اینقدر فهمیده بود و به غرور مرد مقابلش اهمیت میداد در دلش هزاران بار پدر و مادرش را تحسین کرد . &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
‎‌‌‎‌‎‌‌💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈😈دام شیطانی #قسمت_چهل_سوم 🎬 بازبان عبری,تکرار میکردند. کنار مهرابیا
‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈😈دام شیطانی 🎬 از جام بلند شدم,مهرابیان باحالت سوالی پرسید:کجا؟؟ گفتم:اینا که تو حال خودشون نیستن,میرم یک دوری,بزنم ویه فیلم هم بگیرم. مهرابیان:مراقب باش خانم سعادت. از روی میز یه جام ش ر ا ب برداشتم وخیلی نامحسوس ریختمش کنار گلدون کنارم اه مرگتون بزنه چه بوی گندی میده . جام خالی رابدستم گرفتم ,طوری برخورد میکردم که منم خوردم.نزدیک دیوید شدم,دیوید باچشماش که معلوم بود دو دو میزنه نگام کردوبا عبری یه چیزی بلغورکرد , لبخندی بهش زدم.ووقتی مطمین شدم که تواین عالم نیست ,اهسته دست کردم جیبش وکارت رابرداشتم. کارت که به دستم رسید بدون توقف حرکت کردم سمت اون در مرموز. اکثر سربازا دور وور مکان جشن بودند,یکی ,دوتا هم که اطراف پرسه میزدند,معلوم بود یک سری به نوشیدنیها زدن.شانس باهام یار بود که روز پوریم بود واینها هم یه مشت ادم لایعقل... به دررسیدم,کارت راوارد کردم وخیلی راحت دربازشد. خدای من عجب هرم جانسوزی از داخلش میامد,انگار در جهنم باز شده. شروع کردم ایت الکرسی را خواندن ووارد اونجا شدم, انچه که من میدیدم ,تونل وحشتناکی بود,جای جای تونل حفاری شده بود,انگار دنبال چیزی میگشتند, همینجور که جلو میرفتم به یک سه راهی رسیدم...یکباره یادم امد دوربین را روشن نکردم,سریع دکمه روشن رالمس کردم,نمیدونستم از کدام راه برم,از هرسه تا تونل صدا میامد ,چشام رابستم وگفتم باچشم بسته هرکدوم را رفتم,که رفتم. درهمین حین احساس کردم دست مردی گلوم راگرفته, چشام راباز کردم,نفسم گرفته بود انگاری داشتم خفه میشدم. تا چشم بازکردم,دست پشمالوی سیاهی دیدم که گلوم رافشارمیده... بلند بلند گفتم:اعوذوبالله من الشیطان الرجیم. .. ودست پشمالو شل شد,درادامه اش شروع کردم سوره ی جن راخواندن... حرکت کردم داخل همون تونل,خدای من انواع واقسام وسایل جادوگری روی صندوقچه ای اهنین درانتهای تونل دیده میشد ,دور تا دور صندوقچه را شیاطینی از جن گرفته بودند,به گمانم اینها ادوات جادوگریی بودند که از زمانهایی دور درمعبد حضرت سلیمان ع ,مخفی شده بود اما این یهودیهای شیطان پرست ,هنوز به وسیله ی اصلی یاهمان(جادوی سیاه)که با آن شیاطین ,قدرت عجیبی میگیرند را کشف نکرده بودند. جادوی سیاه در زمان حضرت سلیمان ع ,پیامبر زیر تختش پنهان کرده بود واینجورکه معلوم بود,هنوز ان راکشف نکرده بودند. برگشتم دوتونل بعدی را دیدم ,درجای جای تونلها چاله هایی حفرشده بود که درونش مملو از دینامیتهای منفجرنشده بود. خدای من ,بی شک این ابلیسان قصد انفجار وتخریب قدس را دارند.... دیدنیها رادیدم ,سریع به سمت درخروجی حرکت کردم به در رسیدم ,کارت راوارد کردم همزمان با باز شدن در ,آژیر وحشتناکی شروع به صدا دادن کرد. وااای یادم رفته بود دوربین راخاموش کنم,دکمه ی خاموش رالمس کردم,بیرون که امدم دوسرباز مسلح ونیمه هوشیار با اسلحه های پر,انتظارم رامیکشیدند . ناخوداگاه دستام رابالابردم ,یکدفعه قندا,ق تفنگ امد روی دماغ ودهنم وصورتم پراز خون شد,دو طرفم راگرفتند وهرکدام به نوعی میزد, بردنم داخل اتاقی ,بعداز چند دقیقه ,یک زن پیرونفرت انگیز امد داخل,بامشت و لگد به جانم افتاد وبا فارسی شکسته ای شروع کرد به فحش دادن,ایرانی کثیف,ایرانی خائن .. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛