رمـانکـده مـذهـبـی
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 #پـــــنـاه🍃 #قسمت_11 خودکار خودم را می بخشم به او ،چون اصلا اهل جزو نویسی نیستم ! ه
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
#پـــــنـاه🍃
#قسمت_12
آنقدر ذوق زده ام که ترجیح می دهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر طبقه ی بالا را رصد کنم .کلی از زهرا خانوم تشکر می کنم و به نیم ساعت نکشیده بار و بندیل مختصرم را جمع کرده و همراه با فرشته راهی طبقه ی بالا می شوم .
جای دنج و دوست داشتنی است مخصوصا با پنجره ی بزرگی که سمت حیاط دارد و یک سری وسایل جزئی که خود حاج خانوم گفته بود ! تنها نکته ی بدی که همین اول کاری به نظرم می آید توی پاگرد بودن سرویس بهداشتیش است ...
+پسندیدی؟
_عالیه
+ببینم تو دست خالی اومدی تازه می خوای چند ماهم بمونی ؟
_نه دیگه یه چمدون وسیله دارم
+منظورم وسیله زندگیه ! نمی بینی اینجا تقریبا خالیه ؟
_خوب یه چزایی می خرم
+چه دست و دلباز ! از سمساری می گیری یا میری بازار در حد جهیزیه پول میدی ؟
_هوم نمی دونم تو کمکم می کنی
+یعنی بیام خرید ؟
_خب آره
+با مامان هماهنگ می کنم بهت خبر میدم
_یه خرید رفتن هماهنگی خانوادگی می خواد ؟!
+بی اطلاع که نمیشه
_چرا نشه ؟
+اصلا سعی نکن منو از راه به در کنی که عجیب مقاومم گفته باشم !
مثل خودش می خندم و در حالیکه هنوز با چشم همه جا را وارسی می کنم می گویم :
_توام مثل لاله ای ،بچه پاستوریزه
+دوستته؟
_هم آره هم نه ، دخترعمه هم هستن ایشون آخه !
+پس شانس آوردی که بچه مثبتا احاطه ت کردن.ببینم کاغذ و قلم داری ؟
_می خوای چیکار ؟
+برات لیست جهیزیه بنویسم دیگه
از توی خرت و پرت های کوله پشتی بزرگم دفترچه یادداشت صورتی رنگ
و خودکاری پیدا می کنم و به او می دهم فکر می کنم کل مساحت اینجا بیست متر هم نباشد . با پولی که پدر به کارتم ریخته می شود یک چیزهایی خرید
+خب اینم از این ، هرچی که فکر کردم لازمه رو نوشتم
_مرسی .کی بریم ؟
_الان که دیگه نزدیک ظهره و ناهار و نماز ... بذار عصر
لب برمی چینم اما به ناچار قبول می کنم .
+من میرم پایین توام فعلا با همین یه فرش و چند تا تیکه ظرف سر کن که خدا با صابرینه !
_اوکی
+راستی اینو مامان داد ، کلید در ورودیه
_دستت درد نکنه
+خواهش می کنم ، فعلا
دستی تکان می دهد و در را می بندد.باورم نمی شود که بالاخره تنها شدم ! نفس راحتی می کشم و به لاله زنگ می زنم .قول داده رازداری کند و به پدر چیزی نگوید از بودنم در خانه ی حاج رضا .هرچند به عالم و آدم مشکوک است و کلی سفارشم می کند ولی مطمئنم اگر این خانواده و مهربانی شان را می دید او هم مثل من خیالش راحت می شد .
دوست دارم حالا که جدا شده ام خورد و خوراکم هم پای خودم باشد .کیفم را برمی دارم و سری به فروشگاه سر کوچه می زنم .کمی هله هوله و چیزهایی که ضروری تر است را می خرم به سختی مشماها را تا توی کوچه می آورم ، وسط کوچه که می رسم با تک بوق ماشینی از ترس به هوا می پرم و طلبکارانه بر می گردم سمت راننده .پسر جوانی که به شدت آشناست پشت فرمان نشسته ، بدون توجه به من با موبایلش حرف می زند و از کنارم رد می شود غر می زنم که "انگار کوچه ارث پدرشه می خواد راه باز کنن براش
می ایستم ، نفسم را فوت می کنم بیرون ، خریدها را روی زمین می گذارم در را باز می کنم و وارد حیاط می شوم .
بر می گردم نایلون ها را بردارم که در کمال تعجب همان راننده ی جوان را این بار بدون ماشین و پشت در مقابل خودم می بینم ، دوباره فکر می کنم که واقعا آشناست !متعجب می پرسم :
_امری داشتین ؟
انگار او هم تعجب کرده که بجای جواب دادن سوال می کنید:شما!؟
✍ الـهــــام تــیــمــورے
ادامه دارد...
@romankademazhabe
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋