eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانت
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۹ و ۱۰ با حرص بلند شدم و برای راهنمایی به اتاق رفتم.زودتر از او داخل شدم و منتظر او روی تخت نشستم. چندی نگذشت که حضورش را حس کردم و درست روبه روی من تکیه به صندلی داد... ساعت به کندی میگذشت و عمر من برای اندکی اصراف میشد. صبرم تمام شد و تا خواستم سخنی بگم لب گشود. _راستش.. من.. م..ن.. همین طور که عرض کردم.. میتونم با حقوق پدرم یک خونه بخرم ... و ماشین روهم فعلا ندارم.. اما..شغلم خوبه... یک مغازه کنار خونه دارم... گلویم را صاف کردم و گفتم : _همین؟.. دست پاچه شد و گفت : _برای شروع یک زندگی خوبه... _منظورم رو اشتباه متوجه شدین.. نگاهم را به زمین دوختم و گفتم : _زندگی اگه با بگذره . زندگی نیست.اگه زن و شوهر به فکر مادیات باشن و از رد بشن ..دعوا تو خانواده ایجاد میشه.. چرا که پول زندگی نمیاره ..و به سختی به دست میاد.. اما همیشه هست و.. و با سعادت اونه که زندگی میچرخه.. با اونه که زندگی ها رواج داره... هردو سکوت کرده بودیم .. خسته شدم و اهسته گفتم : _به نظرم اعتقاد من با شما زیادی فاصله داره... _یع..نی جوابتون منفیه؟. چیزی نگفتم که اهسته بلند شد و جلوی در اتاقم ایستاد... _نمیخواید فکر کنین؟ _من حرفام رو زدم ... از قاب در گذشت و به پذیرایی رفت... پشت او کنار در ایستادم.. _مادرجان رفع زحمت کنیم. لیلا خانم با عجله ایستاد و نگاهش را بین من و پسرش چرخاند... _جوابتون چیه؟ .... چیزی نگفتم که پر استرس گفت : _هنوز نیاز به زمان دارین؟ محکم و قاطع و البته با لحن گرمی گفتم : _خیر. سکوت بدی فضارو گرفت ... لیلا خانم بلند گفت : _حیف شد. و کیفش را برداشت... دست دخترش را گرفت و به همراه پسرش از خانه خارج ‌شدن... با رفتن مهمان ها نفس اسوده ای کشیدم... بی بی همان طور که پیش دستی هارا به اشپزخونه میبرد گفت : _میدونستم بهترین تصمیم رو میگیری. لبخندی زدم و هیچ نگفتم... و برای وضو به دستشور رفتم..ماه در اسمان توقف کرده بود...و ساعت نیمه شب را نشان میداد...چندی بود که نماز شبم را تمام کرده بودم و برای دیدن ستاره ها کنار پنجره اتاقم ایستاده بودم..در محو ماه و ستاره ها بودم که نوری از روبه رو توجهم را جلب کرد.. نگاهم را خیره کردم تا توانستم نور را پیداکنم...نور از سمت خانه ی معصومه خانم جلوه میکرد... پنجره ی یکی از اتاق هایشان که درست روبه روی اتاق من پدیدار بود...سایه را که دیدم وحشت کردم... خوب که دقت کردم دیدم اوهم از لطف خدا محروم نمانده و به نماز شب ایستاده است... پسر خانواده ی خانم سجادی... زمان از دستم در رفته بود و به سایه که با ارامش حرکات نماز را ادا میکرد نگاه میکردم. با صدای اذان دست کشیدم و به خود اومدم ...به سمت دستشویی رفتم... با وسواس خاص خودم وضو گرفتم و به نماز ایستادم. اخرین سلام را که دادم به فکر رفتم.. یعنی اینقدر لذت دارد؟... نگاه کردن به نمازهای دیگری؟... من گناه کردم؟... من الوده شدم..؟ نگاه به نامحرم برای لذت.. ولی اون سایه... استغفرالله ... گفتم و با سلام دادن به اهلبیت جانماز را جمع کردم.. خستگی شب در جسمم فرو رفته بود و دیگه نا نداشتم چشمانم را باز کنم. جایم را پهن کردم و با خستگی به خواب رفتم.. صدای گنگ تلفن را می شیندم و چند دقیقه بعد صدای گرم بی بی را... _نجمه جان ؟ تلفن کارت دارن... با شتاب نشستم.. و بلند به سمت تلفن قدم برداشتم. _بفرمایید ؟ _سلام عزیزم. تلفن را جابه جا کردم و با لحن گیرایی گفتم : _به به سلام نرگس خانم. _چطوری عروس خانم؟ _نرگســـ...؟ _چشم. بگذریم ... وبعد بدون توقف گفت : _محلتون بسیج نداره؟ چشمانم از حرکت ایستاد و با لبخند گفتم : _داره که داره واسه چی؟ _برادرم.... حاج اقا یکی از فعالیت های روزانشه... بی هوا گفتم : _چه عالی. ناگهان سرخ شدم و گفتم : _ببخشید. اتفاقا من چند روزی بود سر نزدم ... میخواستم مزاحم شون شم... میخواین شماهم بیان... صدای شادش را شنیدم : _ساعت چند؟ دستم را روی چونم نگه داشتم و با حالت بامزه ای گفتم : _الان ساعت نه.. یعنی ..دوساعت دیگه؟ _جانمونی خداحافظ. تلفن را قطع کردم...
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ ماشین کنار جاده ایستاد و فا
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ مرحلهٔ جدیدی در زندگی روح الله آغاز شده بود، مرحله ای مهم و سرنوشت ساز، روح الله تحت نظر برخی اساتید علوم غریبه، برای به استخدام گرفتن موکلین علوی و خادمین سوره های قران، تلاش میکرد، او میخواست با قدرتهای ماورایی پاک به جنگ با قدرت های ماورایی ابلیسی برود. مدتی بود که مدام داشت و اعمال چله را آنطور که به او می گفتند، انجام میداد، برای گرفتن موکلین علوی هم می‌بایست اعمال خاصی انجام داد و تعهداتی هم به موکل داد. درست مثل موکل سفلی.. اما با این فرق که تمام اعمال برای استخدام موکل علوی معمولا پیرامون و و بود و اگر موکلی هم به استخدام درمی‌آمد، فرد استخدام کننده میبایست در قبال کاری که موکل انجام میدهد، سوره های قرانی خاصی را با تعدادی که مورد تعهد قرار می گرفت، روزانه بخواند ولی موکلین سفلی و شیطانی، از انسان طرف قرار دادشان فقط و فقط اعمال منافی عفت و شیطانی میخواستند و حتی بعضی از اعمال خواسته شده موکلین سفلی و شیطانی، مرز بین و را درمی‌نوردید و صدالبته گرفتن موکل سفلی بسیار راحت تر از به استخدام در آوردن موکلین و روحانیت‌های علوی و پاک بود. روح الله چندین مرتبه تلاش کرد، اما هر بار موفقیتی در کار نبود، انگار کارش قفل شده بود، قفلی که هیچ راه حل و کلیدی نداشت. اوضاع خانه بد و بدتر میشد، حالا تمام اعضای خانواده و هر کدام به طریقی درگیر حمله های شیطانی بودند و حتی این حمله ها به خانواده فاطمه هم رسیده بود و سلامت آنها را تحت تاثیر قرار داده بود. انگار شراره به سیم آخر زده بود و حالا که میفهمید هدف روح الله طلاق دادن اوست و او به هیچکدام از خواسته های شیطانی اش نمیرسد، پس با تمام توان به همراه دوستان و آشنایان، خانواده روح الله را به رگبار بسته بودند. روح الله که اوضاع را اینچنین میدید، توکل به خدا کرد و عهد نمود تا خدا دری باز نکند دست از عبادت و خلوت و ریاضت کشیدن برندارد، بنابراین تمام روزها برای روح الله انگار ماه رمضان بود، روزها میگرفت و شبها تا پاسی از شب به و تطهیر روح و روانش مشغول بود، در شبانه روز شاید یک ساعت میخوابید و قبل از اذان صبح برای ادای نماز شب بلند میشد، بچه ها یا پدرشان را نمیدیدند و سرکار بود و یا اگر میدیدند روی سجاده و مشغول عبادت بود، دیگر قانون هیچ چله ای برایش معنا نداشت گویا کل زندگی و عمرش شده بود چله عبادت و راز و نیاز و مطمئن بود که خداوند بنده ای را که از اضطرار رو به درگاهش می آورد، ناامید بر نمیگرداند چرا که فرموده خداست: "ادعونی استجب لکم..بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.." و چه خدای مهربانی داریم و چه بنده های غافلی هستیم ما... چند روزی بود که حال زینب از همه بدتر بود، روزها با حالتی افسرده یک گوشه کز می کرد بدون اینکه کوچکترین حرفی بزند و شبها مدام کابوس میدید و با جیغهای بلند و ترسناک از خواب میپرید. شب جمعه بود و دل روح الله بیش از قبل شکسته بود، به زینب اشاره کرد که داخل هال بخوابد تا لااقل بقیه داخل اتاق باشند و کابوس های پایان ناپذیر زینب، آنها را تحت تاثیر قرار ندهد و خودش در کنار زینب مشغول ذکر و عبادت بود که... زینب تشک خوابش را در کنار سجادهٔ پدر پهن کرد، همانطور که به توصیه پدرش متکا را رو به قبله میگذاشت تا بخوابد گفت: _بابا! طوری شده که دیگه میترسم بخوابم، توی خواب مدام سایه های سیاه دنبالم میکنن، موهام را میکشن، با چنگالهاشون بهم حمله میکنن و تا بیدار میشم واقعا حضورشون را توی خونه حس میکنم و اون ترس بیشتر و بیشتر میشه زینب روی تشک دراز کشید و زیر لب گفت: _گاهی آرزو می کنم کاش به دنیا نیومده بودم. روح الله که قلبش از شنیدن این حرف آتش گرفته بود، خودش را کمی جلو‌ کشید، دست سرد زینب را توی دستش گرفت و گفت: _دختربابا! چیزی برای ترسیدن وجود نداره، فراموش نکن ما ، اشرف مخلوقاتیم و اومدیم به این دنیا تا ثابت کنیم ما خداییم، تا ثابت کنیم که قدرت روحی ما برگرفته از روح خداست و خیلی راحت میتونیم با توکل به خدا، شیاطین را شکست بدیم. زینب دست گرم پدر را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از اون میچید گفت: _چقدر الان احساس آرامش میکنم، مثل آرامشی که فقط سر نماز به من دست میده و با زدن این حرف چشمانش را بست و بر خلاف همیشه خیلی زود به خواب رفت. روح الله قران را برداشت کنار زینب نشست و شروع به تلاوت آیات قران نمود و هر از گاهی، نگاهی به زینب میکرد و خیلی عجیب بود، انگار زینب کابوس نمیدید و در خواب به جای جیغ کشیدن، لبخند میزد..