eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت شادی از به سرعت تبدیل به نفرت از چشمانم شد.😠😣 چیزی رو که توی آینه میدیدم باور نمیکردم. .😳😱😰 چشم های بدون مژه و ابرو😰😳چونه ورم کرده و آویزون،.... موهام هم تا وسط سرم ریخته بود😖😨 یه قسمت از بینیم هم خورده شده بود.... 😰😳 😭 بی اختیار به گریه افتادم. 😭 همه چیز پیش چشمم تیره و تار شد. صورتم رو به طرف پدر و مادرم بر گردوندم. چهره شون همراه با ترس شد.😧😧 سوگل به صورتش چین انداخت و نازنین هم جلوی چشم هاش رو گرفت.😣😣 چشم های مادرم پر اشک😢 شد و پدرم هم برای اینکه مجبور نباشه به من نگاه کنه سرش رو پایین انداخت.😞 صورتم رو به طرف دکتر برگردوندم، اصلا متعجب نشده بود، آهی از سر تاسف کشید 😒و روی صندلیش نشست. دستم رو به صورتم کشیدم... و چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم... 🕊🕊🕊🕊 تا یک ماه جرئت نکردم که از خونه بیرون بیام....فقط دعا میکردم که بمیرم.😣 آخه میدونید! خیلی به وابسته بودم،😞 کی میتونست باور کنه ارشیا... ارشیای و خوش چهره به این راحتی تبدیل به شده باشه😭 هر روز چند ساعت جلوی آینه بودم و هر روز هم یک مد جدید! 😖تمام فکر و ذکرم قیافم بود.😣 شاید و دوستام باعث شده بود که فکر کنم از قیافه من وجود . باورش برام خیلی سخت و سنگین بود ...برای همین هم 👈یک ماه طول کشید که این رنج و غصه برام عادی بشه. بعد از این مدت تقریبا قانع شده بودم که باید به زندگیم با همین شکل ادامه بدم.😕 یاد حرف های دکترایی افتادم که قریب به اتفاق گفته بودن: _اگه عملی جراحی زیبایی بکنی ممکنه چشم هات رو از دست بدی و قیافت هم به هیچ وجه مثل سابق نمیشه با این افکار راهی 👈مدرسه و درس👉 شدم. نمیتونستم هام رو پیش بینی کنم آخه توی این مدت هم ازشون خبری نداشتم.😕 البته نمیخواستم خبری داشته باشم اصلا به تلفن هاشون جواب هم نمیدادم. اما حالا بعد از یک ماه با این قیافه میخواستم ببینمشون.... پاهام یاری نمیکرد😞😣 کشان کشان داشتم به سمت میرفتم که اشکان رو توی کوچه مدرسمون دیدم، ...نتونستم ازش قایم بشم آخه مثلا اشکان یکی از دوستام بود😔 اگه بخوام توصیفش کنم باید بگم از اون آدم هایی بود که سرش درد میکنه برای بحث سیاسی مذهبی... البته آخر بحث هاش هم یه فحش به تمام عقاید طرف میده و از خجالتش در میاد اصلا همینش برای من جالب بود، من هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم خودم که فکر میکنم به خاطر حسادت کسی بیش از حد بهم نزدیک نمیشد. بی اختیار دستم رو روی شونه اش گذاشتم.. برگشت.... و یک آن شوکه شد. 😮😧 به سر تا پام نگاه کرد و با طعنه گفت: _دستت رو بکش ایکبیری، ترسوندیم. بعد خودش رو کمی عقب کشید - ببینم تو با هیولاهای هالیوودی نسبتی نداری،بهت نمیخوره گدا باشی....اصلا با من چی کار داری عوضیِ بد ترکیب زبونم قفل شده بود.😞🤐 باورم نمیشد با من اینجوری صحبت کنه، خیال میکردم وقتی خودم رو بهش معرفی کنم اخلاقش درست میشه... _اش..اشکان منم... ارشیا... ارشیا..مفتخری😞 اما ای کاش اسمم رو نمیگفتم. به محض اینکه اسمم رو شنید زد زیر خنده😄 بلند گفت: - چرا این ریختی شدی...حقته... از بس که به اون قیافه نکبتت مینازیدی... البته برای من بد نشد تا آخر عمر سوژه ام در اومده ... از ناراحتی شدید داشتم بر میگشتم خونه😞 صدای خنده و تمسخر بعضی از مردم رو میشنیدم.😖 خیلی دوست داشتم بمیرم ولی حوصله مرگ رو هم نداشتم.....😣 🍂 اثــرے از؛✍ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #چهل_وپنجم صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخوردم که
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت -الو عطیه کجایی؟ عطیه: _تا ۴۵ دقیقه دیگه خونه ام.. تو هم بشین زندگی شهید قاضی خانی رو بخون -باشه با خوندن هر خط از زندگی 🌷شهید قاضی خانی🌷 میفهمیدم فدایی حرم بی بی زینب بودن ربطی به شغل و مکان و تحصیلات 🌷"شهید مهدی قاضی خانی "🌷 🕊نام : مهدی 🕊نام خانوادگی : قاضی خانی 🕊نام پدر : جمشید 🕊تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۸/۲۵ 🕊تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۱۶ 🕊محل شهادت : خان طومان حلب 🕊محل دفن : قرچک ورامین 🕊زندگینامه.. شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی.. شهید مهدی قاضی خانی فرزند دوم خانواده جمشید قاضی خانی در بیست و هشتم آبان ماه هزار و سیصد و شصت و چهار در روستای حیدر خان از توابع استان همدان در خانواده ای مذهبی و کشاورز به دنیا آمد.. و در سن ده سالگی به همراه خانواده اش به شهرستان قرچک نقل مکان کردند وی در سن پانزده سالگی درس و مدرسه را رها کرد.. و برای تامین خرج و مخارج خانواده هفت نفره شان در کوره پز خانه و گاراژ خرید و فروش ضایعات مشغول به کار شد تا بتواند به جای پدر بیمار ، مایحتاج زندگی را تامین نماید. عضویت در پایگاه بسیج در آغاز دوره نوجوانی و حضوری فعال در صحنه های انقلاب.. به ویژه عضویت در گردان امام علی علیه السلام در فتنه ۸۸.. و فرماندهی گردان استشهادی شهید علمدار پایگاه انصار الشهدا برگ زرینی به زندگی سراسر عاشقانه وی بود و سرانجام دعوت عقیله ی بنی هاشم را لبیک گفت و برای نبرد با تکفیری های خونخوار عازم سوریه شد... و در شانزده آذر نود و چهار در خان طومان استان حلب به فیض شهادت نائل امد و پیکر پاک ایشان با بدرقه ی باشکوه مردم شهید پرور قرچک در گلزار شهدای امامزاده بی بی زبیده قرچک آرام گرفت. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۳۹ و ۴۰ تماس قطع شد
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۴۱ و ۴۲ _برادرم تازه ها مرده، برادرم و همسرش عاشق هم بودن، و سالها برای رسیدن به هم صبر کردن. روزی که جنازه‌ی برادرمو آوردن اونقدر ضجه زد، اونقدر خودشو بچه‌ی تو شکمشو زد که همه میترسیدن اتفاقی برای بچه بیفته! هنوز پاشو تو خونه نذاشته که یادآوریش حالشو بد میکنه؛ اما به نظر من این زن ! خودشو ! داد و فریاد ؛ انگار دوست دیده بشه، نگاهها رو به سمت خودش ! هربار دیدمش چشماش کاسه‌ی خون بود اما هنوز صدای گریه‌هاشو . این زن با زن داداش من خیلی فرق داره، شاید چون همسراشون فرق داره! سکوت بینشان برقرار شد. سکوت بود و اندیشه‌ی این زن! مسیح و یوسف چشم در خانه می‌چرخاندند، خانه‌ی حسرت‌های ارمیا...خانه‌ی آرزوهای ارمیا... حاج علی با همکاران مرد‌ِ آیه زد. حواس آیه در پی مردش بود. بدون شنیدن حرفها هم میدانست مردش نزدیک است، مردش دارد می‌آید.اگر یعقوب باشی، بوی پیراهن یوسف را استشمام می‌کنی...دستهایش یخ کرد... پاهایش میلرزید. قلبش یک در میان میزد.. "آرام باش قلب من! آرام باش که یار می‌آید! آرام باش و بگذار بار دیگر نگاه در چشمانش بدوزم و عطر تنش را به جان کشم! بگذار دیدار تازه کنم آنگاه دیگر نزن! دیگر کاری به کارت ندارم، الان صبرکن قلب من! بوی لاله‌ی سرخم می‌آید. " صدای لااله‌الا‌الله می‌آید. بوی اسپند می‌آید.آیه دست به چهارچوب در گرفت. شهید را تمام شهر به خانه آورده بودند. "چگونه رفته‌ای که شهر را سیاهپوش کرده‌ای مرد؟ چگونه دنیا را زیر و رو کردی؟ این شهر به بدرقه‌ی تو آمده‌اند؟ این شهر را تو زیر و رو کردی؟ نگاه کن... شهری سیاه پوشیده‌اند! بی‌انصاف! دلت به حال من نسوخت؟ دلت به حال قلب بی‌پناهم نسوخت! بی‌انصاف!این شهر که تو را نمیشناسد اینگونه سیاهپوشند، من که دلم بند دل توست، چگونه تاب بیاورم وداع را؟مگر اینجا کربلاست که اینگونه مرا می‌آزمایی؟ من آیه‌ام... من که زینب نیستم! من که ایوب نیستم مرد!" در آسانسور باز شد... قامت مردش نمایان شد.. "بلندشو مرد! بلند شو که مهمان داری! تو که رسم مهمان‌نوازی بلد بودی! تو که مهمان‌نواز بودی! تو که با پای خود رفتی، با پای خود باید برگردی! بلندشو مرد سرو قامت من! بلندشو که تاب ندارم اینگونه دیدنت را! بلندشو که تو را با آن لباسهایت دوست دارم! بلندشو تا من قربان صدقه‌ات روم! بلندشو مرد من! قرار نبود بی‌ من سفر روی! قرار نبود مرا راهی این جهنم کنی و خودت عازم بهشت شوی!" ارمیا به مردان کلاه سبز مقابلش نگاه میکرد. "خدای من! اصلا فکرش را نمیکرد که به خانه‌ی همکارش آمده است!" آیه قامت مردش را وجب میکرد. آخرین دیدار است: _بابا! میخوام صورتشو ببینم! +الان نه بابا جان! الان وقتش نیست! آیه التماس‌گونه گفت: _خواهش میکنم، اگه نبینمش میمیرم بابا! کنار تابوت نشست. حاج علی صورتش را باز کرد. آیه دست بر صورت سفید شده‌ی مردش گذاشت: _سلام! اومدی؟ ایندفعه زود اومدی!همه‌ش دو سه ماه میرفتی! حالا هم که زود اومدی، اینجوری؟ حتی نموندی دخترکت رو ببینی؟ مگه عاشق دختر نبودی؟ مگه چند سال انتظار اومدنشو نکشیدی؟ حالا که داره میاد تو کجا رفتی؟ کجا رفتی آخه؟ من تنها نمیتونم از پس زندگی بربیام! مهدی دخترت چند روزه تکون نخورده ها! دست روی قلب مردش گذاشت... تپش نداشت، سرد بود و خاموش! سرش را خم کرد و گوشش را به قلب مردش چسباند. به دنبال صدای قلب مردش میگشت. آه کشید... مردش رفته بود! هیچ امیدی نبود. یک نگاه دیگر مرا مهمان کن.. یک نگاه دیگر! "کجا رفتی مرد من؟ دخترت هواتو کرده آقای پدر! دخترت دلتنگ نوازشه... دخترت دلتنگ دخترِ بابا گفتناته... پاشو مهدی! پاشو آقا! قلبم جون زدن نداره آقا! دستام جون نداره! بدون تو نفس کشیدن سخته! زندگی بدون تو درد داره! آیه رو تنها گذاشتی؟ بهشت و تنها تنها برداشتی؟ من چی؟ چطور به تو برسم؟ قرار ما پرواز نبود! قرار ما پا به پای هم بود! نه بال پرواز و پریدن تنها! شهادتت مبارک..." رها هق میزد! حاج علی میشنید، اشک میریخت. صدرا نگاه به صورت مهدی دوخته بود. ارمیا نگاه به مردی داشت ، که خوب می‌شناخت. که روزهای زیادی را کنارش گذرانده بود. مردی که حالا میدانست اصلا هیچ شناختی از او نداشته. "شهادتت مبارک همرزم!" آیه که بلند شد، همه بلند شدند. خانه را سکوت فرا گرفته بود. گویی همه مسخ وداع آیه بودند...حاج علی که خم شد و صورت سیدمهدی را بست، مردان کلاه سبز بار دیگر شهید را روی دوش بلند کردند. مسیح و یوسف با چند همکار خود مشغول صحبت بودند. چقدر سخت است که رفیق از دست بدهی و ندانی!..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛