رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞قسمت #هفتم
نگاهشان به دهان سید ایوب بود..
کمی پذیرایی شدند.. ولی کسی چیزی نمیتوانست بخورد.. سید ایوب.. رو به پسرانی که شاکی بودند.. کرد و گفت
_میدونم که خیلی دلخورید.. و حاضر نیستید.. که ببخشید... ولی..
تک تک.. میان کلام سید پریدند.. و هرکدام.. حرفی زدند..
آرش _نه سید..! کار از این چیزا گذشته.. من بمیرم هم.. رضایت نمیدم!😠
نیما_ بی وجدان یه جور میزد.. انگار قاتل باباشو گرفته!😠
محسن_سید حرفشم نزن.. اصلا😠✋
سامیار _عباس خیلی شره سید.. باید ادب بشه!😠
فرهاد_عمرا...! رضایت نمیدم.!😠
محمد_ما هیچ کدوممون رضایت نمیدیم..!😠
سیدایوب با لبخند.. نگاهی به آنها کرد.. و گفت
_ منم که نگفتم ببخشیدش!😊
همه با تعجب.. به دهان سیدایوب.. خیره شدند..😳😳😟😟😦😦 سید ادامه داد..
_ میتونید نبخشید.. ولی میتونید که معامله کنید..!!😊
فرهاد میان همه زودتر گفت
_چه معامله ای..!؟😠
سید_ عباس شماها رو زده.. اونم تو #کوچه، جلو #همه.. شما هم میتونید.. همین کار رو باهاش کنین.. فقط یه شرط داره!😊
این بار آرش سریع گفت
_چه شرطی...!! ؟؟؟😟
سید_ شرطش اینه که.. به اندازه ای.. که شما رو زده.. و کاری که کرده.. #تقاص کنین.. #نه_بیشترونه_کمتر... غیر این باشه.. من ازتون شکایت میکنم😊
پسرها..
با بهت و حیرت.. به هم نگاه میکردند... همه سکوت کرده بودند... که دوباره سید گفت
_مگه شما نمیخواین تلافی کنین...!؟ یا ادبش کنین..!؟؟ اینجوری بهترین راهه..!
همه در #حکمت حرفهای سید مانده بودند..
از کسی صدایی در نمی امد..🤐
زهراخانم نگران بود.😥
حسین اقا ناراحت.. سکوت کرده بود.😔
و پسرها همه با تعجب.. و سردرگمی😦🤔😟😧😳 به هم نگاه میکردند..
ساعتی گذشت..
تک تک.. نظرات مثبتشان را..
اعلام کردند.. و قرار شد.. فردا همه به کلانتری محل بروند.. و رضایت دهند..
هنوز هیچ کسی خبر نداشت..
چرا سیدایوب این حرف را زد.. و کسی هم سوال نپرسید.. چون همه.. به حرف ها و کارهای سید.. #اعتماد داشتند..
میدانستند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #ششم ✨ چهره های دردسرساز موهای ژل
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #هفتم
✨به صحنه جرم وارد نشوید
قیچی✂️ آهن بر رو گرفتم و راه افتادم سمت پله ها ... اوبران از دور اومد طرفم ...
- پیداش نکردید، مگه نه؟ ...😏
با تعجب زل زد بهم ...
- از کجا فهمیدی؟ ...😳
- این مدرسه زیادی تمییزه ... زیادی ...😐
با قیچی، قفل لاکر کریس رو شکست ... اولین چیزی رو که بعد از باز شدن اون در ...
اصلا انتظار نداشتم ...
مواجه شدن با بوی اسپری خوش بو کننده فضا بود ...
- واسه یه پسر دبیرستانی زیادی مرتبه ... گفتی زیادی اینجا تمییزه منظورت همین بود؟ ...
چند لحظه به وسیله های توش خیره شدم و اونها رو بالا و پایین کردم ...
- نه ... در بیرونی لاکر تازه رنگ شده🎨 ... اما نه توی این چند ساعت ...
دسته کلیدم رو از جیبم در آوردم و خیلی سریع شروع کردم به تراشیدن رنگ روی در ...
رنگ ها ورقه ورقه از روش کنده شد ...
- چی کار می کنی توماس؟ ...😳
و دستم رو محکم گرفت ...
- نظریه ام رو اثبات می کنم ... طبق گفته های مدیر و ظاهر این مدرسه ... هیچ خبری از گنگ های دبیرستانی نیست....
اما به در لاکر نگاه کن ... قبلا روش با اسپری طرح کشیده بودن ... طرحی که قطعا کار خود مقتوله ... اما فکر می کنم خودشم پاکش کرده ...😎
طوری بهم نگاه می کرد که انگار هیچ چیز از حرف هام رو نمی فهمید ...
- فکر می کنی از کادر مدرسه کسی توی قتل کریس تادئو نقش داشته؟ ...😳😧
قطعا مدیر و معاونش هر دو از مظنونین این پرونده بودن ...
مدیری که من رو پیچوند و مودبانه تهدید کرد ... و داشت با آستانه تحملم بازی می کرد ...
و نمی دونستم قتل اون دانش آموز براش مهم نبود یا به نحوی از این اتفاق خوشحال بود؟ ...
و معاونی که پشت حالت هاش ... هزاران فکر و نظریه خوابیده بود ...
اما هنوز برای به زبان آوردن هر حدسی زود بود ...
توی حیاط ... سمت پارکینگ ... دوباره چشمم به خون روی زمین افتاد ... جنازه رو برده بودن و حالا فقط آثار جنازه بود روی زمینی که رنگ خون به خودش گرفته بود ...
پاهام از حرکت ایستاد ...
و نگاهم روی اون خون ها خشک شد ... هیچ وقت به دیدن این صحنه ها عادت نکردم ... برعکس ... برای من، هیچ وقت دیدن جنازه های غرق خون... تکه تکه شده ... زخمی ... سوخته ... عادی نشد ...😖
- چرا خشکت زده؟ ...😐
صدای اوبران، من رو به خودم آورد ...
- هنوز گیجی از سرت نرفته؟ ... یا اینکه یه چیز جدید پیدا کردی؟ ... 🤔
نگاهم رو از لوید گرفتم ...
اما درست قبل از اینکه دوباره حرکت کنم چشمم به دختری هم سن و سال مقتول افتاد...
با فاصله از نوار زرده به "صحنه جرم وارد نشوید" ... ایستاده بود ...
نمی تونستم چشم ازش بردارم ... نه به خاطر زیبا بودنش ...
اون تنها کسی بود که بین تمام آدم های اون روز ... با اندوه به صحنه جنایت نگاه می کرد ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #هفتم
همان حرف ها را پشت تلفن 📞😕تکرار کردم و برگشتم.
مامان پرسید:
_چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟
تکیه دادم به دیوار.
آقای بلندی زنگ زده می خواهد #دوباره بیاید.
مامان با لبخند گفت:
_خب بگذار بیاید.😊
+ برای چی؟؟ اگر می خواست بیاید، پس چرا رفت؟؟😕
_ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا. 😊💤دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، #نور سفیدی مثل نور #ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو.💤
من می دانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند💖
اکرم خانم صدا زد:
_شهلا خانم باز هم تلفن.😄
بعد خندید و گفت:
_می خواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟
مامان لبخند زد☺️ و رفت دم در....
من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم.
#محبت_ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی #دلخور بودم.
مامان که برگشت هنوز می خندید.
_ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید.
گفتم:
_ولی آقا جون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم.
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود.
وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود.
«رضا» مثل همیشه #منطقه بود و «زهرا و شهیده» مدرسه بودند.
دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد😣
مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد.
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی📃 از جیبش بیرون آورد.
_ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟😔😣 من چند جا رفتم نبود.
مامان کاغذ را گرفت.
_ پس تا شما حرف هایتان را بزنید.. برگشته ام.
مامان که رفت به ایوب گفتم:
+ کار درستی نکردید.
_ می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم.
با عصبانیت گفتم:
+ این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟😠
چیزی نگفت
گفتم:
_ به هر حال من فکر نمی کنم این قضیه درست بشود.
آرام گفت:
_ " می شود"
من_نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند.
_ من می گویم می شود، می شود. مگر اینکه...
_مگر چی؟؟
_ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #هفتم
زندان بزرگسالان
هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم ...
چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام ... جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن ...
کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد ...
فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد ...
دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم ...
مشروب🔥 و مواد🔥 هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد ...
بعدش همه چیز بدتر می شد ...
اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم ...
کم کم دست به اسلحه هم شدم ... اوایل فقط تمرینی ...
بعد 🔥حمل سلاح🔥 هم برام عادی شد ... هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم ...
علی الخصوص مواد🔥 هم خودش محرک شده بود و
#شجاعت_و_اعتمادبه_نفس_کاذب بهم داده بود ...
در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان🐅 اون جنگل شده بودم ... .
درگیری به حدی رسید که پای پلیس👮 اومد وسط ...
یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر⛓ کردن ...
دادگاه⚖ کلی و گروهی برگزار شد ...
با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم ... مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن ... وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد ... .
به 9 سال حبس محکوم شدم ...✋
یه نوجوان زیر 17 سال، توی زندان و بند بزرگسال ها ...
آدم هایی چند برابر خودم ... با انواع و اقسام جرم های ...
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #ششم تمام دیشب #کابوس
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #هفتم
دور خودش می چرخید ،..
اشک می ریخت و زیرلب آیه الکرسی می خواند.😭
اولین مانتو و شلواری را که دستش رسید پوشید،چادرش را به سر کشید، کیفش را برداشت و بیرون رفت...
اوضاعش برای رانندگی کردن مناسب نبود،دربست گرفت..💨🚕
و با دلی که آشوب تر و بی قرارتر از همیشه بود راه افتاد.😰💓
همین که ماشین از پیچ اولین کوچه گذشت..
و نگاهش افتاد به سیاهی های ایستگاه صلواتی دلش لرزید،
چشمش را بست و با تمام وجود امام حسین را صدا کرد...
"یا امام حسین،بخیر بگذرون"💚🙏
تقریبا نیم ساعت نشده جلوی بیمارستان بود..
انقدر برای دیدن همسرش سردرگم بود که حتی متوجه نشد کرایه را چگونه حساب کرده!
جلوی پذیرش نرسیده..
رادمنش ظاهر شد..
و نفهمید چه چیزی در چهره اش دیده که سریع شروع کرد به دلداری دادن..
ولی خب تصادف ساده که نیازی به اتاق عمل نداشت!
سعی کرد مثل همیشه #صبوری کند، خدایا...
کاش این همه تنها نبود.آن هم اینجا، پشت درهایی که هرچند قفل و زنجیری نداشت..
اما مانع از عبورش شده بودند.
لیوان آب را از رادمنش گرفت و باصدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت :
_نمی فهمم،آخه چرا تصادف؟ارشیا که هیچ وقت بی احتیاطی نمی کنه😟😔
_حادثه که خبر نمی کنه خانم .ممکن بود برای من اتفاق می افتاد.😒
بچه که نبود،..
می دانست اما نمی فهمید..
چرا از بین این همه آدم،شوهر او باید تصادف می کرد..
و مثلا وکیلش راست راست راه می رفت!
دوباره از علاقه ی زیاد خبیث شده بود!زبانش را گاز گرفت..
و #استغفراله گفت..
💭💭💭💭
💭ناخودآگاه یاد صبح افتاد،هنوز عصبی از کابوس دیشب بود که لیوان شیر را روی میز گذاشت...
ارشیا که اتفاقا چند روزی هم بهم ریخته تر بود با قاشق کوچک روی تخم مرغ کوبید و پرسید:
_تو دیگه چرا اول صبح پکری؟
در جواب فقط شانه بالا انداخت.
متعجب بود از اینکه متوجه بی حوصله بودنش شده!
حتی موقع رفتن هم گفته بود:
_ممکنه امشب زودتر برگردم، قرمه سبزی می پزی؟
و او فقط برای چند دقیقه چقدر خوشحال شد..
که روزش با این همه حرف و توجه از جانب ارشیا شروع شده..
اما درگیر اوهام هم بود ...راستی چرا هنوز خروشت ش را بار نگذاشته بود؟!انگار هنوز و دوباره دل خودش قیمه می خواست!
💭💭💭💭💭
به خیالش بی توجهی صبح را با شام خوشمزه ی شب جبران می کرد..
ولی حالا دست خودش نبود که گریه اش مدام بیشتر می شد،😭
ای کاش دلیل گرفته بودنش را می گفت،
یا نگذاشته بود شرکت برود،
ای کاش خواب لعنتی اش انقدر زود تعبیر نمی شد..
و حالا تدارک غذای دوست داشتنی او را می دید
و هزاران ای کاش دیگری...
که مدام و بی وقفه توی سرش چرخ می خورد...
بالاخره ثانیه های کشدار گذشت.و دکتر سبزپوش بیرون آمد.
قبل از او رادمنش به سرعت سمتش رفت و پرسید :
_دکتر ،حالشون چطوره؟
_خوشبختانه خطر رفع شده در حال حاضر وضعیت قابل قبولی داره، فعلا هم توی ریکاوری هستن.
سعی می کرد هضم کند حرف های عجیب بعدی دکتر را در مورد شرح حالش.
انگار کم کم باید خوشحال هم می شد که شوهرش از چنین تصادفی جان سالم به در برده!
سرگیجه دست از سرش برنمی داشت، همین که دکتر رفت..
با ترانه تماس گرفت و همه چیز را دست و پا شکسته برایش گفت،..
نیاز داشت به وجود خواهرش .
وقتی تخت ارشیا بیرون آمد اول نشناختش .
صورتش متورم و کمی کبود به نظر می رسید..
و به دست و پایش آتل بسته شده بود . سرش را هم باندپیچی کرده بودند ...
و اما اخم همیشگی اش😠 را هم داشت
که اگر نبود شاید شک می کرد به هویتش !
ادامه دارد....
نویسنده ؛الهام تیموری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #ششم وارد صح
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #هفتم
با خانم سلیمانی تماس میگیرم،😊📲 با شرمندگی قرار را به پنجشنبه می اندازم...
بی صبرانه منتظر شنیدن ادامه خاطرات هستم...
با صدای مهدیه سرم را برمیگردانم:
+زهرا آماده شو بریم.☺️
آرام اما پر انرژی میگویم:
_حاضرم بریم😍
در حیاط را باز میکنم،روبه مهدیه میگویم:
_مهدیه خونشون نزدیکه،بیا پیاده بریم.😅
مهدیه سریع جواب میدهد:
+چشم هرچی شما بگی گلم.☺️
آرام آرام قدم برمیدارم،...
پنج دقیقه هم کمتر فاصله داشتیم،نگاهم را به خانه رو به رویی می اندازم مهدیه سریع زنگ را میفشارد.
در خانه باز میشود و خانمی با چادر سفید رنگ نمایان میشود.
چهره معصوم و آرامی دارد!چشمانش برق میزنند،برق خوشحالی!😍☺️
صدایش در گوشم میپیچد:
_بفرمایید عزیزم
وارد حیاط میشویم،..
حیاط بزرگی که تمام زمینش گل🌹🌸 ودرخت🌳🌳 است. زیر درخت ها سنگ های ریز و درشت کنار هم قرار گرفته اند.درخت انار🌿 وسط حیاط با نوازش باد میرقصد.
مهدیه وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش....
مینشینم و جرعه ای از چای داغم را مینوشم.😊☕️
سینی لیوان ها را برمیدارم و به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم،زینب مقابل ظرفشویی می ایستد:
_بده من بشورم زهرا جان.
سپس به ما اشاره میکند به سمت میز غذاخوری برویم،
چادرم را از سرم برمیدارم. یکی از صندلی ها را عقب میکشم مینشینم،
مهدیه هم کنارم..
چند دقیقه بعد زینب (جاری مهدیه) به سمتمان می آید و روی صندلی مقابلم مینشیند.
به ساعت مچی ام نگاه میکنم:
_مهدیه نیم ساعت دیگه بریم؟
چشمان عسلی اش معصوم تر از همیشه است،آرام میگوید:
_باشه سفره اینارو جمع کنیم میریم.😊
زینب حرفش را میکند و میگوید:
_حالا ساعت دهه کجا به این زودی؟!😕
روسری ام را مرتب میکنم و میگویم:
_ممنون خیلی زحمت کشیدید،ان شاءالله بتونم جبران کنم.😊
❣❣❣❣❣❣❣❣
ماشین با سرعت کم به سمت کوچه می آید،..
صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین گوشم را ازار میدهد،نگاهم را به سر کوچه می اندازم:
_زینب جان بازم ممنون، خدانگهدار.😊👋
در ماشین را باز میکنم،..🚕
سوار تاکسی میشویم. صدای موبایلم بلند میشود،خانم سلیمانی است.
_الو!
صدای خانم سلیمانی میپیچد:
_سلام عزیزم کی میای؟😊
_چند دقیقه دیگه اونجام خانم سلیمانی☺️
دستم را روی دستگیره در ماشین میفشارم و در را باز میکنم.
محیا از دور میدود و چادرم را میگیرد
هدیه محیا🎁👧🏻 را از داخل کیف برمیدارم به محیا میدهم
چقدر دوست دارمش!.. بلند سلام میدهم:
_سلام خانم سلیمانی ببخشید دیر شد😅
سرش را به سمت من برمیگرداند:
_سلام زهرا جان خواهش میکنم عزیزم.😊
_خانم سلیمانی اگه میشه ادامه خاطرات رو تعریف کنید☺️
بی تاب تر از همیشه منتظر شنیدن خاطرات هستم،
خانم سلیمانی محیا را با عروسک سرگرم میکند و شروع میکند:
خانم سلیمانی_محمــــــ🌷ـــد پسرعمه ام بودن اما هم مسافت قم -نجف آباد جوری نبود که من دقیق و کامل محمد رو بشناسم.😊
۲۱اسفند ۸۳ محمد با داییم (که عموی محمدهم بود)اومدن نجف آباد.🌷💓
آنقدر غرق صحبتهایش شده ام که نمیتوانم حرف بزنم،..
چندبار لب میزنم تا بتوانم جمله ای را به زبان بیاورم :
_ازدواج فامیلی رسمتونه؟☺️
خانم سلیمانی:_الان که کلا رسم ورسومات عوض شده
لحظه ای مکث میکند و ادامه میدهد:
_اون موقع فکر میکردم اصلا نمیشه کنار یه پاسدار زندگی کرد😊 و دنیای منو محمد دو دنیای کاملا متفاوفته
اما 💍با محرمیت💍 نظرم و دیدگاهم عوض شد.... محمد و دایی چند روزی خونه ما بودن،... بعد از چند روز محمد موضوع خاستگاری رو مطرح کرد.☺️
به مادرم گفتم به محمد آقا بگید من دوتا شرط دارم😊✌️
👈اول اینکه:چادر سر نمیکنم
👈دوم:قم نمیرم
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #هفتم
به او #حمله_ور شود و خونش را بر زمین بریزد:
_✨مردم ! خداوند تعالى که خود #آفریننده دنیاست ، آن را خانه #نابودى و زوال قرار داده است . #کار این خانه این است که حال دل بستگان به خویش را #دگرگون مى کند. #فریب_خورده کسى است که فریب او را بخورد و بخت برگشته کسى است که در دام #فتنه هاى او بیفتد.مردم ! دنیا شما را نفریبد، هر که به دنیا #تکیه کند، دنیا زیر پایش امیدش را خالى مى کند و هر که طمع به دنیا ببندد، دنیا ناکامش مى سازد.
من اکنون شما را در کارى هم پیمان مى بینم که باعث برانگیختن #خشم_خدا شده. خداى کریم از شما روى گردادنده و عذاب خویش را بر شما حلال کرده.
مردم ! خداى ما #خوب خدایى است و شما بد #بندگانى هستید.
به محمد پیامبر ایمان #آوردید و طاعتش را گردن نهادید و سپس به فرزندان او #هجوم آوردید و کمر به #قتل عترت او بستید.... اکنون این #شیطان است که بر شما مسلط شده و #عظمت حضور خدا را در دلهایتان به غیبت کشانده . پس #ننگ بر شما و
مقصد و مقصود شما..... ما از آن خداییم و به سوى او باز مى گردیم اما پیش روى ما قومى است که از پس ایمان ، به #کفر رسیده است. و قومى که #غرقه ستم است هماره از ساحل لطف و رحمت خدا دور باد...
امید نه،...
که آرزو دارى این امت برگشته از امام ، این قبیله پشت کرده به رائد،
این قوم روبرتافته از قائد با این کلام
تکان دهنده و سخنان هشیارکننده ، ناگهان #به_خودبیاید، آب رفته را به جوى بازگرداند و #حرمت شکسته را ترمیم کند.
اما #پاسخ ، فقط صداى #شیهه_اسبانى است که سم بر زمین مى کوبند و بى تابى سوارانشان را براى هجوم تشدید مى کنند.
دوست دارى #حجاب از #گوشهایشان بردارى و صداى ضجه سنگ و خاك و کلوخ را به آنها بشنوانى و بفهمانى که از سنگ
و خاك و کلوخ کمترند آنها که چشم بر تابش آفتاب حقیقت مى بندند.
دوست دارى پرده از #چشمهایشان بردارى و ملائک را نشانشان دهى که چگونه صف در صف ، گرداگرد امام حلقه زده اند و اشک چشمهایشان شبنم آسا بر گلبرگ بالهایشان نشسته و گریه هایشان خاك پاى امام را تر کرده است.
🕊فرشتگانى که ضجه مى زنند:
اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء(1)
و امام با تکیه بر دستهاى خدا، در گوششان زمزمه مى کند:...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #ششم نمك زخم نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراح
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتم
شروع ماجرا
سینه سپر کردم و گفتم ...
- همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم ...
تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ...
- اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو...
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ... و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ...
- حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ...
قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ...
- پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور...
صورتش رو چرخوند سمت من ...
- تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده ...
و بلند شد رفت توی اتاق ... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ...
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ...
- اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید...
اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ...
.
.
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #ششم س
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هفتم
امیر بشدت از بهزاد بدش می آمد دست گذاشتم روی نقطه ضعفش چی مرا فرض کرده بود؟ آن هم منی که همش در تلاش بودم که ببینمش و برای دیدنش لحظه شماری می کردم. آن هم منی که همه برایم دست و پا می زدند.
تو فقط جون بخواه کیه که نه بگه شمارم و داری دیگه فقط پی بده درخدمتم
چشمکی زد و لبخندش را مهمان صورتم کرد. به خونه رفتم و فکرم درگیر بود. خیلی چیز ها در مدرسه ام عادی بود. خیلی وقت ها حتی مقیاس شاخ بودن خودکشی و یا داشتن تیپ آنچنانی و دوست پسری خوشتیب و خوش قیافه بود. چیزی که باعث شده بود من هم برای شاخ شدن به آن روی بیاورم. پر از دخترانی بود که اهل پارتی و دور دور با پسران بودند. مدیر مدرسه ام جلو دار کسی نبود، مدرسه نبش چهارراه بود و همیشه شلوغ و پر از پسرانی که همیشه خدا جلو در مدرسه بودند.
کاراته باز بودم و به باشگاه می رفتم . فقط درصورت رفتن به باشگاه می توانستم کسی را ببینم یا جایی بروم. قصد داشتم با بهزاد هماهنگ کنم و او را ببینم، اما همینطوری که نمی شد باید کاری می کردم که به گوش امیر برسد. نمی خواستم بهزاد را بازیچه کنم اما او جونش برایم در می رفت چه اشکالی داشت؟
"الو سلام بهزاد خوبی؟ پس فردا سرت خلوته ؟ باشگاه دارم میخوام بعدش بریم بیرون
سلام خوشگله به خوبیت اره بابا من واسه تو وقت زیاد دارم. اها اره اوکیه فقط رلت پانشه بیاد شر درست کنه
"ترسیدی؟ بهت نمیخوره که ، شر چی انقدر سرش شلوغه که اصلا نمی فهمه، فهمیدم گردن من دیگه
نه بابا باشه میام ادرس و واسم اسمس کن راستی یه چت هم باما بکن دلمون تنگ میشه
خنده ای کردم ، راست می گفت همش می پیچوندمش و با او چت نمی کردم.
" باشه حالا یه وقتیم برای چت باهات میزارم، بابای بدون اینکه محلت دهم تا چیزی بگوید قطع کردم. اگر به این آدم رو می دادم باید بهش سواری می دادم. به روی خودم نیاوردم که امیر با یاس به من خیانت کرده و هنوز هم با امیر حرف می زدم و وانمود می کردم چیزی عوض نشده.
بلاخره امروز روز قرارم با بهزاد بود اول که رسید دستش را جلویم دراز کرد بدون تردید به او دست دادم. قبلش بهم اطلاع داده بود که مبادا دستش را رد کنم. یکی از دوستانش هم با خود آورده بود امروز در باشگاه به دوست دختر یکی از دوست های امیر گفتم که با من بیاید فقط به آن دلیل به او گفتم که بفهمد درحالی که با امیرم با بهزاد بیرون میروم می دانستم میزارد کف دست امیر، همان زمان امیر زنگ زد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #ششم ✨غریب و تنها در مشهد بعد از رسیدن به
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #هفتم
✨تحت تعقیب
وارد حرم🕌 که شدم..
📢صدای اذان بلند شد ...
صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد ...
یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند ...
#بی_توجهی_به نماز در #ایران برام چیز تازه ای نبود ....
نماز رو خوندم و راه افتادم ...
چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد ...
رفتم جلو و سوال کردم ...
#غذای_حضرت بود ...
آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند ... .
نه پولی برای غذا داشتم،..
نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم ...
اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم ... .
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید ...🏃
دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید ...
پرسید:
_ایرانی هستید؟ ...😊
رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست ...
زبانم هم کلا حرکت نمی کرد ... .😰
مشخص بود از حالتم تعجب کرده ...
_با #پاسپورت، بدون فیش غذا میدن...☺️
اینو گفت و رفت ... .
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ...
از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم ... .
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی ...
اگر بهت شک می کرد چی؟ ...
شاید اصلا بهت شک کرده بود ...
شاید الان هم تحت تعقیب باشی و ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #ششم فردای آن روز سلما
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #هفتم
از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرا بانو را دیدم که روی سرم می ایستاد
و مرا بیدار می کرد
نان بربری... کارد پنیرخوری... کفگیرملاقه... حتی با دسته ی جارو برقی
اما من دوست نداشتم از تختم جدا شوم.
اواخر شهریور بود و هوا حسابی خنک شده بود. بخصوص اوایل صبح که از سرما پتو را دور خودم می پیچیدم. حس لذتبخشی بود.
بالاخره با هزار ترفند و توپ و تشر زهرا بانو، دل کندم و بلند شدم. ☺️😅هنوز درست و حسابی دست و رویم را خشک نکرده بودم که دستمال گردگیری توی دستم جای گرفت.
همیشه اینطور بود. کافی بود مهمان به منزل ما بیاید کل خانه را پوست می کَند بسکه گردگیری می کرد و جارو و بشوربساب.😒 حالا که بحث خاستگار بود و همین امر بیشتر او را حساس می کرد. بهتر بود برای آرامش خودم هم که شده بی چون و چرا امرش را اطاعت کنم.😅
نزدیک ناهار بود و من هنوز صبحانه هم نخورده بودم. البته زهرا بانو مجال نمی داد. بابا از بیرون ناهار آورده بود که گرما و بوی غذا فضای خانه را دم کرده و داغ نکند. به هزار بدبختی و التماس ناهار خوردیم و بقیه ی کارها ماند برای بعد از ناهار. ساعت از 21 گذشته بود که زنگ را فشردند.😍 چادر رنگی ام را روی سرم مرتب کردم و منتظر ایستادم. بلوز و دامن بنفش رنگی پوشیده بودم و روسری لیمویی رنگی که خیلی هم به چهره ی ساده ام می آمد.😊
به اصرار زهرا بانو کمی کرم زده بودم و رژ لب کمرنگ را از همان لحظه، آنقدر خورده بودم که اثری از آن نمانده بود.😣😓
صالح با شرم همیشگی به همراه پدرش و سلما وارد شد و دسته گلی از نرگس و رز به دستم داد💐 و بدون اینکه سرش را بلند کند با آنها همراه شد.
من هم دسته گل را به آشپزخانه بردم و توی گلدانی که از قبل آماده کرده بودم😊گذاشتم.
کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی کمرنگ، چهره و قیافه ای متفاوت از بقیه ی ایام به او داده بود.😍 ریشش آنکادر شده بود و بوی عطر ملایمی فضا را گرفته بود. با صدای زهرا بانو سینی چای را در دست گرفتم و رفتم. حتی لحظه ی برداشتن چای سرش را بلند نکرد. حرصم گرفته بود. خواستم دوباره به آشپزخانه بروم که به دستور زهرا بانو توی مبل فرو رفتم و چادرم را محکم به خودم پیچیدم.😒
ــ بشین دخترم...
سلما هم جدی بود. سعی می کرد با من رو در رو نشود چون قطعا خنده مان می گرفت.😅 مقدمات گفتگو سپری شد و پدر درمورد شغل صالح پرسید. صالح با دستمال عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت:
ــ والا ما که توی سپاه خدمت می کنیم و خودتون بهتر شرایط رو می دونید
پدرم گفت:
ــ ماموریتتون زیاده؟ البته برون مرزی...
ــ بستگی داره. فقط اینو بگم که هر جا لازم باشه بی شک میرم حتما. چی بهتر از دفاع؟!
پدرم لبخندی زد و سکوت کرد اما زهرا بانو درست مثل دیشب پکر شد. آقای صبوری گفت:
ــ دخترم... مهدیه جان... نظر شما چیه؟
صورتم گل انداخت.☺️ نمی توانستم چیزی بگویم آن هم جلوی این جمع؟!!
ــ والا چی بگم؟؟!!🙈
سلما به فریادم رسید و گفت:
ــ آقا جون اجازه بدید این مسئله رو بین خودشون حل کنند. اگه پدر و مادر مهدیه اجازه میدن که برن حرفاشونو بزنن.
پدرم اجازه را صادر کرد و من و صالح به اتاق من رفتیم و به خواست او درب را نیمه باز گذاشتم.
"واقعا که... خودم باز می گذاشتم احتیاجی به تذکر جنابتون نبود"
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #ششم او با لبخندی فاتحانه خبر
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هفتم
_برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی #ازسوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم..
که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید
_حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟
شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من #سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم
_بلیط بگیر!
از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد
_نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!
سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به 🔥#بهای_عشقش🔥 تن به این همراهی دادهام..
که همان اندک عدالتخواهی ام را عَلم کردم
_اگه قراره این خیزش آخر به #ایران🇮🇷 برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!
و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران🛫 فقط چند روز باشد...
که ششم فروردین در فرودگاه اردن✈️ بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم...
🔥سعد🔥 گفته بود اهل استان درعا است..
و خیال می کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده...
و #نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم...👥👥👥👥
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد..
و میدیدم از آشوب شهر...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛