eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
.. ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _______________________ _بابا من با معتادی خیلی مخالفه -خوش بحالت _خب از لحاظ محرم نامحرمی چطورین؟ ما خیلی حساسیم بی از حد -برعکس ما ولی خب نه زیاد تو میدونه خانواده مامان منو خانواده بابام کلا اگه بخوای حساب کنی یکی میشن حالا بخوام بگم کلی طول میکشه همه همدیگرو میشناسیم محرم نامحرمی زیاد براشون مهم نیست _من خودمم راجب این مسئله خیلی حساسم -از یک لحاظایی که خیلی بابام حساسه مثلا محرم نا محرمی در حدی براشون مهم نیست که باهم میگن میخندن، دست میدن، کنار هم میشینن، میرقصن _خب همینه دیگه 😐 -اره😂 تو خانوادمون خیلی دختره‌‌‌‌ _مجرد؟ _هم مجرد هم متاهل😂 اما منو داداشم هیچ وقت نرفتیم کنار دخترای فامیل بشینیم یانشستیم با فاصله ی زیاد نه ما دوتا نه خواهرم چون بابام دعوا مون میکرد میگفت شوخی کنید ولی نزدیکشون نشید اینا شما دوتا رو گول میزنن _دخترا پسرا رو گول میزنن😂 -اما همیشه فکر میکنم راست میگفت بابام نمیدونم چطور شد که داداشم بد جور خاطر خواه دختر عمم شد میگفت من خودم میکشم بابام گفت نمیشه بری باهاش اگه میخوای بری باهاش باید حتما عقد کنید نمیشه باهاش دوست باشی دیگه رفتیم خواستگاری عمم میگفت نه ما با عقد مخالفیم همین جور با هم باشن داداشم میگفت اگه نزاری باهاش ازدواج کنم کاری میکنم ججبور شی اون موقع دیگه بعد از یکسال به زور عمم راضی شد اینا باهم ازدواج کنن _چرا فکر میکنم داری برام رمان میخونی 😂 -بخدا واقعیه.. _خب؟ -همین بابام سر ازدواج رامین پیر شد _مرد؟ 🖤 -نه😐 _اها -ببخشید که بابام نمرد😔 _خواهش میکنم 😂 -عجب _خب خب؟ -خواهرمم عاشق یه پسره بود بابام راضی نمیشد خواهرم سر این موضوع سه ماه با بابام حرف نزد خواهرمم 17 سالگی ازدواج کرده با پیمان 26 ساله هر چی بابام گفت نه ولی. خب خواهرمم خودش خواست بابام شب عقدشون داشت گریه میکرد من گفتم کنارش بابا هم دیگرو میخواستن همیشه به من میگه میگه این دوتا جیگر منو خون کردن از هر 4 تاشون متنفرم _چهارتاشون کدوما؟؟😂 _خواهرم_شوهرش _داداشم _زنش😂 منم از شوهر خواهرم و زن داداشم متنفرم واقعا بابام از همون شب عقد اونا تاهمین الان داره بهم میگه میگه تنها امید من تویی عاشق بشی میکشمت😂 بخاطر همین مجبورم بعد ازدواج با هر کی که ازدواج کردم عاشقش بشم من از همون بچگی من به همچی. قانع بودم
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 زمان حال با صدای تقه های که به در می خورد به خودم اومدم ، نگاهم رو از گنبد طلای گرفتم و سمت درب اتاق رفتم: -بله بفرمائ ید؟ -ببخشید خانم فرموده بودید غذارو توی اتاق میل می کنید ناهار رو آوردم اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم، از جلوی در کنار رفتم: -بفرمایید روی میز بچینید ممنونم بعد از خوردن ناهار برای نماز به حرم رفتم دوباره و دوباره از آقا آرامش خواستم همونجا با خودم عهد کردم تا برای همیشه این عشق رو کنار بزارم حداقل به خاطر مادرم تمام این هفته رو با راز و نیاز با خدا و امام رضا گذشت انرژی تازه ای گرفته بودم باید به زندگیم سرو سامون می دادم خدارو شکر طرحم رو گذرونده بود م و حالا از بیمارستان سپاه پاسداران ازم دعوت به همکاری شده بود البته به لطف سالهای که سرپرست بسیج دانشگاه علوم پزشکی بودم سرحال از یه سفر که تاثیر مثبتی هم توی روحیم داشت به خونه برگشتم البته دیگه خونه باغ عزیز نرفتم ، رفتم تا غمهای این چند ساله رو از دل مادر بیچارم پاک کنم مامان بادیدنم حسابی خوشحال شد : -وای دریا عزیز دلم رسیدن بخیر ، باورم نمیشه دوباره به خونه برگشتی شرمنده تر شدم از اینکه مادر رو تنها گذاشته بودم. بوسیدمش و گفتم: نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁