eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 __________________________ اون طرف بشینیم (روی یه صندلی نشستیم) _چرا زود تر نیومدی آرمان پدر همسر و بچه ی شهید اومدن اینجا قبرش اونجاست نمیدونی دخترش چقدر ناز بود ارمان آرمان تو نمیفهمی من چی میگم، دوست داشتم با باباش صحبت کنم. نشد خیلی شلوغ بود اینجا آرمان.😭 آرمان دخترش خیلی ناز بود چادر پوشیده بود مثل فرشته ها شده بود😭 (الان میتونستم حرفاشو درک کنم _نیمااااا😂 -زهرمار آرمان إرمان تو نمیفهمی بخدا 😕 _اره من نفهمم 😂 _نیما میشه دیگه من نفهمو آرمان صدا نکنی؟ اسمم امیر محمده.. -چیییی؟؟؟ _من تصمیم دارم آدم شم نیما حرفات تاثیر گذار بود از فکر دختره اومدم بیرون یه جورایی قانع شدم خودم بودم امروز اسم دخترش زهرا بود باباش برام دعا کرد زندگینامه بچشو برام تعریف کردم تو بیست و سه سالگی شهید شده بود نمیدونم چم شد یکدفعه شماره بچه ها رو پاک کردم اما تصمیمم برا شمال رفتن هنوز سرجاشه اما نمیخوام باهاشون باشم.. تصمیما من همیشه قطعیه خیلی خوشحالم که میخواییم بریم مشهد.. -باورم نمیشه آرمان 😂 _همه اینا تقصیر یکی از حرفایی بود ک تو ماشین برام گفتی تصمیم قطعیه بخدا -چقدر خوب ولی من اصلا نمیتونم باور کنم تو هنوز الان میفهمی چه خانواده خوبی داری.. _از چه لحاظ؟! -حالا خودت میفهمی.. _امشب خواستگاری خواهرمه -خب؟ _دوست ندارم باشم از پسره خوشم نمیاد -مگه پسر عموت نیست؟! _نه این یکی دیگس پسرعموم گفت نمیخواد خواهرمو -چیییی چطور اومد خواستگاری گفت نمیخوام _خواهرمم نمیخواستش خب -خب چیشد _پسر عموم خیلی وقت بود میخواست خواهرمو، بعد بابام گفت باید بری خدمت بعد، الانم چندوقت برگشت که اومد خواستگاری نرگس دوسش نداشت شب خواستگاریش داشت گریه کرد تا اینکه به منم گفت بعد فرداش تصادف کرد بعد رفتیم عیادتش حافظش از دست داده گفت من نمیخوام نرگسو،، بابامم زیاد راضی نبود.. الان این خواستگارش یکی از همکلاسیاشه از دانشگاه من خوشم نمیاد ازش خیلی بیشعوره -چرا _میخواد خواهرمو گول بزنه صبحی زود. زنگ بهش همش زنگ میزنه بخدا بابام بفهمه برخورد میکنه.. نمیگم به بابام چون نرگس اومد فقط به من گفت،، میترسم یه دفعه جور نشه با احساس خواهرم بد جور بازی میشه صبح که داشت حرف میزد گرفتم بلاکش کردم بیشعور نامحرمه هنوز هیچ ربطی به خواهر من نداره زنگ میزنه میگه من تو رو دوست دارم اخ هاین شعورش کجا؟؟؟؟ الان خدایی نکرده یه حسی به وجود بیاد بعد اصلا چمیدونم یه اتفاقی بیافته، خون هاسون به هم نخوره، اصلا نخواست جور شه بعدش خواهر من باید چکار کنه خیلی پروهه این پسره بابامم میگه -خب زنگ میزنه خواهرت بگو جواب نده _من که بلاکش کردم الان اگه خواهرمم دلش سوخته باشه درش آورده از بلاکی این خیلی احساسیه کلی با نرگس دعوا کردم گفتم این با چه حقی زنگ میزنه الان هم خواهرمم از دست من ناراحته هم من از دست اون بخاطر یه آدم آشغال..
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 حالا اگر این خانمهای مهربان به من اجازه بدن یه کم بخوابم بی بی:برو مادر برو استراحت کن حالا تا شام خیلی مونده -نه بی بی زودتر بیدارم کنید باید نماز بخونم -باشه پسرم برو روی تختم دراز کشید و چشم ام و بستم با اینکه خسته بودم ولی ذهنم درگیر بود درگیرآینده باید در اولین فرصت برم سراغ مجوز و کارهای مطب چند روز بعد که حسابی استراحت کردم سراغ کارهای مطب رفتم تقریبا یک هفته دوندگی برا گرفتن مجوز داشتم بر عکس تصورم کارها زود انجام شد و موفق به گرفتن مجوز شدم نزدیک به خونه بی بی توی ساختمان پزشکان تونستم مطبی اجاره کنم تقریبا چند هفته ای از شروع به کارم در مطب می گذشت که تصمیم گرفتم به دیدن استاد کشکولی برم استاد دوران دانشگاهم که البته راهنمای درسیم برای گرفتن تخصص بود با تقه ای وارد اتاقش شدم -سلام استاد مهمان نمیخواید بلند شد و آغوشش رو برام بازکرد : -به به ببین کی اینجاست امیر علی فراهانی بهترین دانشجو مردانه بغلش کردم : -شما لطف دارید دکتر -بیا بیا بشین بینم چطور شده یاد ما افتادی -این چه حرفیه دکتر ؟ من همیشه به یاد شما بودم ،تازه اومدم چند هفته ای میشه -آی پسر چند هفته است اومدی بعد الان میای دیدن من با شرم سرم رو پایین انداختم و جواب دادم: -شرمنده ام دکتر میدونید که من چقد ر عجولم سراغ کارای مطب بودم ببخشید دیر خدمت رسید م -شوخی کردم پسر خوش اومدی پس به سلامتی مطب زدی -آره با اجازتون نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁