eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدونه با حرف حانیه از خنده روده بر شده بودم
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ _آره دیگه وقتی شما زن وشوهر میخوایید تازه زندگی جدید رو شروع کنید ما هم باید نقش بچه های دوساله رو بازی کنیم وقتی میگید بیا بغل مامان شبیه این بچه ها بپریم بغلتون. حانیه که با دیدن شیطنت پدرش شیطون شده بود با لحن بامزه ای گفت: _مامانی نمیخوای برای ما یه داداشی بیاری؟ امیر علی از حرف حانیه خندش گرفت وبا یه چشم غره ساکتش کردم و رو به حانیه گفتم: +اتفاقا چند روز دیگه میخوام دو تا داداش دوقلو بهتون هدیه بدم. روی لب هر سه شون لبخند نشست وحانیه با بغض گفت: _حال حامین و حامد خوبه؟ لبخندی به نگرانی دخترم زدمو گفتم: +هردوشون خوبن ومنتظرن تا باشما دیداری داشته باشن. سر هر دوشون رو در آغوش گرفتم تا هر سه مون آرامش بگیریم. امیر علی با دیدن این کارم زیر لب طوری که بفهمم چی میگه زمزمه کرد: _خداروشکر بابت رحمت های زندگیم. این تبسم خاص بر لبانش شیرین بودو البته دلنشین… چند روز از موندم در خونه میگذشت و امیرعلی رو اصلا ندیده بودم ولی با دخترا حسابی مشغول خرید عروسی بودیم. حانیه چند باری گفته بود حامین وحامد رو برای عروسی دعوت کنم ولی موقعیتش جور نشده بود. نمیخواستم به همین زودی پسرام رو وارد خانواده کنم چون هنوز خودم با این شرایط کنار نیومده بودم و میدونستم اگه اونا بیان همینجا موندگار میشیم. دم دمای غروب از خرید برگشته بودیم ، دیدن ماشین امیر علی تو خونه نگرانم کرد و جلوتر از دخترا وارد خونه شدم و بلند گفتم: +امیر علی؟! امیرعلی؟! ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃