رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهلو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #چهلوسوم
همه بچه ها دورم جمع شده بودند و هرکدام یک چیزی می گفتند اما من آرام نمیشدم بلکه بدتر یاد خاطرات خوبمان میافتادم یاد قول دادن محسن یاد روز های قبل عید که کنار هم مثل عاشق ها قدم میزدیم ، چقدر بد تمام شد مگر قرار نبود بخاطر هم صبر کنیم پس تمام حرف هایش الکی بود؟ معاون مدرسه آمد و بچه هارا به کلاس فرستاد فقط نیلوفر به اجبار کنارم ماند که خودم بلند شدم و سمت کلاس راه افتادیم.
+ ببین منم با پرهام بهم زدم انقدر گریه نداره اره میدونم رابطتتون مثل ما نبود اما الان فقط خودت و داری نابود می کنی
_ نیلوفر چرا هیچکس من و نمی خواد؟ اون از آروین که عاشق یکی دیگه شد و قراره ازدواج کنه این از محسن پس من چی اصلا کسی من و میبینه ؟ اصلا کسی حواسش به من هست من دیگه مردم ، محسن چالم کرد. دیگه منم با پایان این رابطه تموم شدم. قول داده بود قسم خورده بود دیدی نخواستتم؟؟؟
همانطور که گریه می کردم از او جدا شدم و اجازه حرف دیگری را به او ندادم وارد کلاس شدم که معلم با شوک نگاهم کرد.
+ رها جان حالت خوبه؟ رنگ به صورت نداری! چیشده؟
+ خانم حالش خوب نیست دیگه همچی تموم شد
معلمم چندباری من را دیده بود و یا کادو هایی که برای محسن گرفته بودم را نگاه کرده بود و متوجه موضوع شده بود.
+ من که گفتم هیچکس لایق تو دختر قشنگ و خوشگل رو نداره چشمات و دیدی؟ نکن با خودت اینجوری یه دوستی بود تموم شد رفت دیگه ته همه این دوستی ها همینه
کاش به همان آسانی که او می گفت بود خسته از حرف هایی که در حال زدن بود سر روی پای بغل دستی ام گذاشتم و آرام گریه کردم انقدر شدت گریه ام زیاد بود که مانتو اش کاملا خیس و نم دار شد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛