eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهل‌و‌
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : هیچ کس حرفی نمیزد چون میدانستند آرام نمی شوم فقط گریه می کردم. کلافه و کسل بودم اما بدتر از آن غمگین بودم و خانه خراب ، قلبم شکسته بود مگر یک دختر سیزده ساله چقدر طاقت دارد؟ چندبار قلبش باید بشکند؟ چندبار؟ خدایا من فقط خودت را دارم فقط تویی که می توانی محسن را بهم برگردانی کاش همه این ها خواب باشد . به خدا روی آورده بودم چون از هیچکس کاری بر نمی آمد درست بود نمازم را یکی در میان می‌خواندم و گاهی اصلا نمی خواندم و نقش بازی می کردم اما الان شدیدا به او احتیاج داشتم. در راه برگشت سرما به کل بدنم رخنه کرده بود و تا استخوان هایم می سوخت و سوز سرما بخاطر فشار پایینم بدنم را به لرزه انداخته بود. چشم هایم می سوخت و بینی ام سرخ شده بود ، همانطور کنار چندتا از دوستانم راه می رفتم یکی از آنها خیلی هوایم را داشت که مبادا محسن را ببینم و حالم خراب تر شود. همانطور که به راهمان ادامه می‌دادیم محسن را دیدم نگاهش می کردم همانطور که میخندید به راهش ادامه داد و نیم نگاهی به من انداخت. دلم می خواست بار دیگر بغلم کند و نوازشم کند و با حرف هایش آرامم کند ، بگوید دوستم دارد اما دیگر محسنی نبود ، چرا نمی خواستم باور کنم که همه چیز بین من و او تمام شده. درحالی که من گریه می کردم محسن می‌خندید همین قلبم را آتش می زد چقدر خوش خیال بودم که فکر می‌کردم دوستم دارد.اشک هایم روانه شد، چقدر ضعیف شده بودم‌. به خانه که رسیدم مادرم یک لحظه ترسیده به سمتم آمد. + رها مامان چیشده قربونت چرا آنقدر رنگت خرابه خوبی؟ حرفی نمیزدم نمی‌توانستم لب باز کنم و چیزی بگویم؟ اصلا باید چیزی هم می‌گفتم؟ من که آنها را بخاطر محسن کنار گذاشتم من که تمام دارایی هایم را از دست داده بودم ، اعتماد پدر و مادرم را ، باشگاه و ورزشم را ، و حالا هم زندگی ام را ، روح و روانم را ، مادرم همیشه همه چیز را از چشمانم می خواند نمی دانستم چطوری این کار را می کند اما می‌دانستم اگر نگاه ازش نگیرم ممکن است به ماجرا پی ببرد. خسته از کنار او گذشتم و به اتاقم رفتم بعد از تعویض لباس هایم روی تحت دراز کشیدم و پتو را تا سرم بالا کشیدم. شروع کردم گریه کردن و هق هق هایم را در بالشت خفه کردن مرور خاطرات شیرینی که باهم رقم زده بودیم برایم تلخ تر شده بود تلخ تر از شکلات نود و نه درصد ، غصه ام گرفت که چجوری فراموشش کنم. چجوری در آن کوچه پس کوچه ها در آن خیابان زیر آن درخت قدم بگذارم و خاطرات بغضم را نشکنند و اشک هایم روانه نشود. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛