eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت زیر لب زمزمه می‌کنم: بسم الله الرحمن الرحیم. سعد از جایش بلند می‌شود ، و به طرف پله‌ها می‌رود. این‌بار هم دونفر آمده‌اند. برای این که فکر نکنند ترسیده‌ام، با آرامش سرم را تکیه می‌دهم به دیوار و چشم می‌بندم. اصلا انگار نه انگار! کمیل می‌گوید: -دمت گرم، همین‌طوری ادامه بده. صدای گفت و گو می‌آید ، و یکی از صداها آشناست؛ همان مرد است. دارد از سعد می‌پرسد من به هوش آمده‌ام یا نه. از میان پلک‌هایم می‌بینمشان؛ هنوز همان کلاشِ سرنیزه‌دار دستش است. همان مرد اولی می‌آید به سمت من، و مقابلم می‌نشیند. بوی تند عرقش می‌زند زیر بینی‌ام. یقه‌ام را چنگ می‌زند و مرا جلو می‌کشد؛ چشم در چشم. می‌غرد: -شو اسمک؟(اسمت چیه؟) یک نیشخند اعصاب خوردکن – از همان‌ها که مخصوص کمیل بود – روی لب‌هایم نگه می‌دارم: -سیدحیدر! یقه‌ام بیشتر در مشتش مچاله می‌شود، این بار به سمت دیوار هلم می‌دهد و به دیوار کوبیده می‌شوم. درد در سر و ستون فقراتم می‌پیچد ، و سرگیجه‌ام بدتر می‌شود؛ اما اجازه نمی‌دهم درد در چهره‌ام پیدا شود و باز هم می‌خندم. می‌غرد: -مجوسی! و چند کلمه دیگر هم پشت هم ردیف می‌کند ، که معنایش را نمی‌فهمم؛ اما حتما فحش است دیگر! سعد دارد با مرد دومی حرف می‌زند؛ اما درست متوجه نمی‌شوم چه می‌گوید. مرد اولی دستش را روی گردنم فشار می‌دهد. میان دیوار و دست مرد گیر افتاده‌ام و راه نفسم هر لحظه تنگ‌تر می‌شود. چشمانم را روی هم فشار می‌دهم ، و سرم بیشتر درد می‌گیرد؛ اما باز هم می‌خندم. چشمانم سیاهی می‌رود. الان است که بیهوش بشوم. لبم را گاز می‌گیرم. دهانم را باز و بسته می‌کنم تا نفس بکشم؛ اما نمی‌توانم. انگار واقعا قصد دارد من را بکشد. کمیل شروع می‌کند به شهادتین خواندن: -اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمداً رسول الله... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت می‌خواهم همراهش بخوانم؛ اما نمی‌توانم. صدای گفت و گوی سعد ، با مرد دوم بالا گرفته است. مرد اولی برمی‌گردد و به مرد و سعد نگاه می‌کند. دستانش از دور گردنم شل می‌شود؛ بعد هم من را رها می‌کند و می‌رود به سمت سعد و دوستش. ناخودآگاه با ولع تمام هوا را به سینه می‌کشم. همه‌جا را تار می‌بینم. گلویم می‌سوزد و سرفه امانم را می‌برد. خم می‌شوم روی سینه‌ام و سرفه می‌کنم. حالا سعد و دو مرد دیگر دارند واقعاً با هم دعوا می‌کنند. نگاهشان می‌کنم. انقدر بلند داد می‌زنند که متوجه نمی‌شوم چه می‌گویند. سرم سنگین است ، و هنوز سرفه‌ام بند نیامده. نامرد چقدر محکم فشار داد، معلوم نیست چه مرگش بود! کمیل می‌گوید: -می‌خواست فقط یه زهر چشم ازت بگیره تا حساب کار دستت بیاد! بعد کنارم می‌نشیند و بازویم را می‌گیرد: -نفس بکش داداش. چیزی نیست. می‌خواهم نفس بکشم؛ اما گلو و سینه‌ام می‌سوزد و هوا را پس می‌زند. کمیل سرم را در آغوش می‌گیرد ، و می‌بوسد. سردردم بهتر می‌شود. ته دلم به این فکر می‌کنم که اگر کمیل را نداشتم چکار می‌کردم؟ کمیل در گوشم زمزمه می‌کند: -من و تو به هم قول دادیم تا تهش با هم باشیم مگه نه داداش؟ لبخند می‌زنم. کم‌کم نفسم برمی‌گردد سرجایش. دستانم درد می‌کنند؛ انگار خون در رگ‌های دستم ایستاده است و خواب رفته‌اند. دعوای سعد و آن دو مرد ، هنوز به نتیجه نرسیده است. نشنیده می‌توانم حدس بزنم سر پول دعواست. ناگاه مرد دوم ، سلاح کمری‌اش را درمی‌آورد ، و قبل از این که سعد بخواهد حتی فکر کند، گلوله‌ای میان ابروهای سعد می‌نشاند. پیشانی سعد از هم می‌پاشد ، و دراز به دراز می‌افتد روی زمین. لبم را می‌گزم. کاش عاقبتش این نمی‌شد. راستش با این که من را به دردسر انداخت، دلم برایش می‌سوزد. بوی خون سعد می‌زند زیر بینی‌ام، و دلم در هم می‌پیچد. صورتش کلا بهم ریخته. مرد دوم ، اسلحه‌اش را غلاف می‌کند. نگاهم را از جنازه سعد می‌گیرم. می‌آید بالای سرم و کمی براندازم می‌کند، بعد می‌نشیند و چانه‌ام را میان دستانش می‌گیرد: -سمعت عندک معلومات مفيدة. يجب نتحدث عن ذلك. (شنیدم اطلاعات خوبی داری. باید روش صحبت کنیم.) هم لحن حرف زدنش و هم چهره‌اش آرام‌تر از دیگری به نظر می‌رسد. احتمالاً مافوق مرد اولی ست ، و از او حرفه‌ای‌تر. فقط نگاه می‌کنم؛ با همان نیشخند معروف کمیل. می‌گوید: -أتفهم؟(می‌فهمی؟) 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوسی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : + بهتری مامان جان؟ نفس عمیقی کشیدم. _ راز مرا از چشمهایم می توان فهمید این گریه های ناگهان از ترس رسوایی ست خوبم مامان جان نگران نباش + یاد قدیم افتادم چقدر شعر میخوندی برامون آروین سکوت کرده بود و این جمع را سنگین کرده بود. نگاهش کردم. _ بچه که بودیم یادمه اینجا یه چشمه داشت میرفتیم آب خنک می‌آوردیم هنوز هم هست؟ سرش را بالا گرفت‌. + با من هستید؟ متوجه نشدم _ بله مثل اینکه حواستون جای دیگه بود + شرمنده بفرمایید دوباره _ نه دیگه ممنون + خوب دوباره بفرمایید یک لحظه فکرم رفت جای دیگه مادرم با خنده چشمکی حواله ام کرد. + آروین جان حالا فکرت جای دیگه بود یا پیش کَس دیگه آروین متوجه این شد که دستش انداختیم خودش هم خنده اش گرفته بود. + از شما چه پنهون پیش کَس دیگه + به به حالا اونی که فکرت پیشش بوده کی بوده؟ چشم مهسا خاتم روشن بگم دیگه آستین بالا بزنه دلم شور این را میزد که نکند واقعا آروین فکر و ذهنش درگر کَس دیگری باشد. تاب نیاوردم و باز هم به آغوش خدا بازگشتم مداحی گذاشتم و همراه آن اشک ریختم تنها چیزی که حالم را بهتر و آروم تر می کرد مداحی بود. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوس
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : می ترسیدم از قضاوت شدن سالها مثل راز از عشقی که نسبت به آروین داشتم محافظت کردم و به کسی چیزی نگفتم اما الان مادرم می داند و اینطور که معلوم است بقیه هم می دادند. نور آفتاب چنان بر چشمانم می تابید که تاب نیاورده و از جا بلند شدم. روهام را مقابلم دیدم. _ تو دیروز از کله صبح تا شب خوابیدی حالا چرا نمیزاری من بخوابم؟ + من از راه رسیده بودیم خسته بودم بعدش هم ساعت ۱۲ ظهره پاشو ببینم متکا را برداشتم و به طرفش پرت کردم جاخالی داد که بیشتر حرصم گرفت از جایم بلند شدم لباسم را عوض کردم و روسری بلندی سرم کردم. دست و صورتم را شستم و تصمیم گرفتم بروم و در این اطراف چرخی بزنم. چایی و نانی خوردم و وسایلم را برداشتم و بیرون رفتم. آنقدر سرسبز بود که شادابی به آدم می داد. به همان چشمه ای رسیدم که همیشه با آروین به آنجا می آمدیم و آب پر می کردیم آبش کمتر شده بود اما هنوز هم خنک بود. دیشب آنقدر گرفته بودم که حاضر نشدم شام را کنار بقیه بخورم. غذایی که برایم آورده بودند هم نصفه نیمه خوردم بی میل شده بودم. با گوشی ام چندتا عکس انداختم و کناری نشستم. خلوت بود و کسی آن نزدیکی نبود. همانطور در گوشی ام مشغول بودم که سنگینی نگاه کسی باعث شد چشم از گوشی بردارم نزدیکم شد، بلند شدم و ایستادم و گرم در آغوشش گرفتم. _ ننه علی چقدر خوشحالم که میبینمت وای باورم نمیشه + سلامت کو دختر تو چقدر بزرگ شدی فکر کردم اشتباه گرفتم. چیه نکنه فکر کردی مردم؟ _ دور از جون ننه علی جان والا چی بگم کلی از اون سال ها میگذره منم دانشگاه که قبول شدم کلا دیگه اینجا نیمدم : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت مرد اولی می‌گوید: -قال سعد يعرف العربية. (سعد گفت عربی بلده.) مرد دوم سرش را تکان می‌دهد: -زین! إذن جاوبنی! (خوبه! پس جوابمو بده!) باز هم نگاهش می‌کنم. کمیل می‌خندد: -اینا خیلی عجولن. تو هم به جای لال‌بازی، چهارتا حرف حماسی بزن مثل توی فیلما! از حرف کمیل خنده‌ام می‌گیرد ، و ناگاه می‌زنم زیر خنده؛ بلند و از ته دل. مرد اول سرنیزه‌اش را ، می‌گذارد زیر گلویم. چقدر تیز است! کمی گلویم را می‌خراشد. خشم از چشمان قرمز و دندان‌های به هم قفل‌شده‌اش بیرون می‌ریزد: -لا نملك وقتا! تحدث! (وقت نداریم! حرف بزن!) خنده‌ام بند نمی‌آید؛ حتی با این که می‌دانم اگر دستش کمی تکان بخورد، این سرنیزه شاهرگ گردنم را می‌بُرد. اصلا درستش همین است؛ این که وقتی تیغ روی گردنت است، به چشمان قاتلت نگاه کنی و بخندی. کمیل می‌خندد: -اصلاً نمی‌دونه چی می‌خواد! همین‌طوری می‌گه حرف بزن! خنده‌ام بیشتر هم می‌شود. از دست این کمیل... مرد می‌خواهد فریاد بکشد؛ اما مرد دوم دستش را می‌گذارد زیر لوله اسلحه مرد اول و آن را کنار می‌زند: -اهدء. إحنه نتحدث. أليس كذلك؟ (آروم باش. ما داریم با هم حرف می‌زنیم؛ مگه نه؟) مرد اولی آرام می‌شود. نیشخند می‌زنم به این سیاست هویج و چماق؛ پلیس خوب و پلیس بد. مرد دوم همچنان چانه‌ام را گرفته است: -أ سیدحیدر اسمک؟(اسمت سیدحیدر بود؟) فقط پلک بر هم می‌گذارم که یعنی بله. ادامه می‌دهد: -ما هو دورك بين القوات؟ (وظیفه‌ت بین نیروها چی بود؟) کمیل می‌گوید: -کار خاصی نمی‌کرد، همین‌طوری برای خودش می‌پِلِکید! باز هم آن لبخند از روی لبم محو نمی‌شود. به چشمان مرد نگاه می‌کنم. برخلاف مرد اولی هنوز عصبانی نشده. چند ثانیه در سکوت می‌گذرد و مرد دوم می‌گوید: -انا أکره الخشونۀ. جاوبنی!(من از خشونت متنفرم. جوابم رو بده!) باز هم نگاهش می‌کنم. باز هم سکوت. از گوشه چشم حواسم به مرد اولی هست که دارد غیظ می‌خورد. ناگهان فریاد می‌کشد ، و سرنیزه‌اش را بالا می‌آورد. این‌بار مرد دوم هم جلویش را نمی‌گیرد. چشمانم را نمی‌بندم؛ باز هم خیره می‌شوم به چشمان مرد. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدوه
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت در ثانیه‌ای، سوزش وحشتناکی ، در بازوی چپم احساس می‌کنم که دردش در تمام بدنم می‌پیچد. لبم را گاز می‌گیرم ، و ناله‌ام را قورت می‌دهم. صورتم در هم جمع می‌شود و نفسم می‌گیرد. پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. گرمای خون را احساس می‌کنم که دارد از بازویم خارج می‌شود. می‌خواهم سرم را بچرخانم به سمت چپ و بازویم را ببینم؛ اما مرد چانه‌ام را رها نمی‌کند. لبخند مسخره‌ای می‌زند و با چشم به بازویم اشاره می‌کند: -للأسف ثامر لا يكره الخشونۀ! (متاسفانه ثامر از خشونت بدش نمیاد!) مرد اولی که فهمیده‌ام ثامر نام دارد، پشت سر دوستش می‌ایستد و با رضایت به زخمم نگاه می‌کند؛ انگار آتش خشمش کمی آرام شده. خون از نوک سرنیزه‌اش می‌چکد. مرد دومی سرم را هل می‌دهد به عقب ، و چانه‌ام را رها می‌کند. سرم به دیوار می‌خورد ، و درد و سرگیجه دوباره سراغم می‌آید. حس می‌کنم تمام گرمای بدنم همراه خون از زخم بازویم بیرون می‌ریزد؛ سردم شده. مرد از مقابلم بلند می‌شود ، و قدم می‌زند. ثامر اما هنوز مقابلم ایستاده و با خشم نگاهم می‌کند. منتظر فرصت است ، تا دوباره یک بلایی سرم بیاورد. کمیل می‌نشیند کنارم و به زخمم نگاه می‌کند: -نگران نباش، خیلی عمیق نیست. نمی‌دانم عمیق هست یا نه؛ اما دردش کم‌تر نشده که هیچ، بیشتر هم شده. احساس سرما می‌کنم و تشنگی. زیر لب زمزمه می‌کنم: -یا حسین! کمیل سرم را در آغوش می‌گیرد: -چیزی نیست، نترس. کاش من هم وقتی داشت در ماشین می‌سوخت کنارش بودم. کاش می‌توانستم نجاتش بدهم ، و مثل الان سرش را به آغوش بگیرم. مرد دومی برمی‌گردد به سمتم و سوالش را تکرار می‌کند. با این که نفسم از درد به شماره افتاده، باز هم می‌خندم. داد می‌زند: -لما تضحک؟(چرا می‌خندی؟) جوابش را نمی‌دهم. ناگاه مرد اولی هجوم می‌آورد به سمتم و پوتین سنگینش را می‌کوبد به پهلویم. نفس در گلویم گیر می‌کند ، و خم می‌شوم به سمت جلو. دردش تا عمق جانم نفود می‌کند. این بار اگر بخواهم هم نمی‌توانم ناله کنم؛ چون نفسم بالا نمی‌آید. کمیل دستش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد و زمزمه می‌کند: -نفس بکش. انگار دستگاه تنفسی‌ام به فرمان کمیل ، کارش را از سر می‌گیرد. هوا را به سینه می‌کشم و دوباره تکیه می‌دهم به دیوار. چشمانم سیاهی می‌روند. خون هنوز دارد روی بدنم می‌خزد و دمای بدنم رو به کاهش است. پلک‌هایم دارند روی هم می‌افتند ، که صدای شلیک گلوله در زیرزمین می‌پیچد. من را زدند؟ چیزی احساس نمی‌کنم. گلوله همین‌طور است. اولش که بخوری چیزی نمی‌فهمی، گرمای خونش را حس می‌کنی ولی دردش را نه. بعد که چشمت به زخم بیفتد ، تازه یادت می‌آید باید درد بکشی. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدوه
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت سرم را بالا می‌آورم ، و اولین چیزی که می‌بینم، ثامر است که مقابلم افتاده روی زمین، با چشمان وق‌زده و خونی که از زیر سرش روی زمین پخش می‌شود و یک دایره می‌کشد. نگاه بی‌رمقم را می‌کشانم به سمت مرد دومی که با دیدن این صحنه، اسلحه کشیده و پنجره‌ها را نشانه گرفته است. دوباره صدای شلیک می‌آید. می‌خواهم سر بچرخانم به سمت پنجره‌ها؛ اما سرما و درد و تشنگی دست به دست هم می‌دهند و مچاله‌ام می‌کنند. کمیل سرم را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید: -یکم بخواب. چشمات رو ببند. چیزی نیست. همه‌جا تار شده؛ آخرین صدایی که می‌شنوم، صدای فریاد است. آخرین چیزی که می‌بینم، دایره خون‌رنگِ زیرِ سر مرد اول است که شعاعش بیشتر می‌شود و آخرین کلامی که از میان لب‌های خشکم بیرون می‌ریزد، یک «یا حسین»ِ کوتاه و ناخودآگاه است. همه چیز محو می‌شود. سکوت.... ‼️ هفتم: هرکه را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست... هوا سرد است. به زحمت جلوی لرزش بدنم را گرفته‌ام. زخم دستم می‌سوزد ، و خونش بند نیامده. احساس ضعف می‌کنم؛ انگار سال‌هاست ، که نه چیزی خورده‌ام، نه خوابیده‌ام و نه آب نوشیده‌ام. دارم تمام می‌شوم؛ تمام رمقم رفته است. دور و برم را تار می‌بینم. زمزمه می‌کنم: -یا حسین! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت این کلمه تنها کلمه‌ای ست ، که می‌تواند آرامم کند. صدای همهمه می‌آید و انفجار. همه‌جا تاریک است. کمیل را می‌بینم و پشت سرش راه می‌روم. خم می‌شوم روی زانوهایم و نفس‌نفس می‌زنم. سرم را که بالا می‌گیرم، مطهره را می‌بینم که چندمتر جلوتر ایستاده. چشمان تارم را تنگ می‌کنم که با دقت‌تر ببینمش. زمزمه می‌کنم: -مطهره! تو این‌جا چکار می‌کنی؟ خطرناکه! نگرانی در چشمان مطهره موج می‌زند. دوباره سعی می‌کنم راست بایستم؛ می‌خواهم راهی پیدا کنم که مطهره از این فضای وهم‌انگیز و تاریک دور شود. مگر من اسیر نشده بودم؟ مطهره نباید این‌جا باشد. خطرناک است. سرم درد می‌کند. بدنم کوفته است. همه جانم را جمع می‌کنم و داد می‌زنم: -مطهره این‌جا خطرناکه! برو! مطهره سر جایش ایستاده است؛ کمی دورتر از کمیل. چند قدم جلو می‌روم و مطهره را صدا می‌زنم. پاهایم دیگر جان ندارند. می‌نالم: -کمیل! دیگه نمی‌تونم بیام! می‌خواهم بگویم مطهره را از این‌جا ببرد؛ اما نفس کم می‌آورم. کمیل دارد می‌رود؛ اما مطهره به من نگاه می‌کند. کمیل برمی‌گردد به سمتم و لبخند می‌زند: -چیزی نیست عباس! داره تموم می‌شه! بیا! تلوتلو می‌خورم ، و زخم دستم را با دست دیگر فشار می‌دهم. ناله‌ام به آسمان می‌رود. چهره مطهره تار می‌شود. کمیل می‌گوید: -بیا عباس! چیزی نمونده! دیگه داره تموم می‌شه. صدای نفس زدن کسی را ، از پشت سرم می‌شنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندان‌هایش روی هم. پریشانی از چشمان مطهره بیرون می‌ریزد ، و به پشت سرم نگاه می‌کند. می‌خواهم برگردم ، که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد. از درد نفسم بند می‌آید و پاهایم شل می‌شوند. یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. همان نفس نصفه‌نیمه‌ای ، که داشتم هم تنگ می‌شود. دستی آن چیز نوک‌تیز را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود. از سرما به خودم می‌لرزم. خون گرم روی بدنم جریان پیدا می‌کند. نصف خون بدنم از زخم دستم خارج شده ، و نصف دیگرش الان. می‌افتم روی زانوهایم. کمیل که داشت می‌رفت، می‌ایستد و مطهره می‌دود به سمتم. می‌خواهم حرفی بزنم ، که دوباره یک چیز نوک‌تیز در سینه‌ام فرو می‌رود؛ میان دنده‌هایم. کلا نفس کشیدن از یادم می‌رود. بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا می‌کند. مطهره دارد می‌دود. کمیل بالای سرم می‌ایستد و دستش را به سمتم دراز می‌کند: -بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛