رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۲۱ و ۲۲
علی:
_اون پیام را که عباس فرستاده بود ,از اسراییل بود
من:
_خوب این راخودم میدونستم,اخه همیشه جلوی بچه ها,صحبت اسراییل میشد من میگفتم,عنکبوت یا رتیل و...
علی:
_اگه قول بدی ,خونسردی خودت راحفظ کنی ودوباره آه وناله راه نندازی,یه چی دیگه هست,نشونت میدم,سلما این چی که نشونت میدم,نشانه ی خوبیه,دوستان گفتن, از همین طریق خیلی راحت جای,عباس را پیدا میکنن,البته من تأکیدکردم خودمم باید باشم.
دلم میخواست ببینم علی راجب چی حرف میزنه پریدم وسط صحبتش وگفتم:
_باشه چشم ,هرچی توبگی زووود باش بگو چی شده...
علی درحینی که صفحه گوشیش را بازمیکرد لبخندی زد وگفت:
_ای دخترک عجول...گوش کن؛
یه ویس دیگه بود به این شرح:
_ای مسلمانان جاسوس,فکرکردین که از اسراییل فرارکردین,قصردر میرین؟نه خیالورتان داشته,شما صاحب بچه هایی شدید که نتیجه علم من,علم اسراییل بود وتا تک تک این بچه ها رابدست نیارم وبرای سربازی از قوم برگزیده تربیت نکنم وشما دو تا جاسوس رابه درک واصل نکنم از پا نمینشینم.....نمیخواستم ماهیت من کشف بشه ,اما چکارکنم که این پسرک فضولتان باعث شد که همه چی روبشه...به خودم تبریک میگم,درسته که پسری سرتق ولجباز است وکلامی جز قران بامن حرف نمیزنه و مدام از جهنم وعذاب میترسونتم,ولی,فوق العاده باهوشه ومن میتونم ادبش کنم و اونجور که میخوام تربیتش کنم.
خدای من این صدای انور بود...
خود خبیثش بود به خدااا...مگر علی ,نکشته بودش؟این افعی چندسر,مثل گربه هفت تاجون داشت...
من:
_علی...این که انور بود...مگه نکشتیش؟؟
علی:
_سلما من اونموقع توشرایطی نبودم که بفهمم انور به درک واصل شده یانه؟یک تیرشلیک کردم طرفش ودیدم غرق خون روی زمین افتاد اما صدای اژیر ووضعیت تو باعث شد به این موضوع توجهی نکنم, احتمالا بعداز ما نیروهای امنیتی رسیدن و نجاتش دادند,اما سلما...حالا باید خیالت راحت باشه که انور هیچ اسیبی به عباس نمیزنه, مطمئنا اون دنبال خودمون میگرده تا بقیه ی بچه ها را ازچنگمان دربیاره وبه قول خودش مارابکشه...هم من وهم همکارام مطمئنیم که انور هنوز جای جدید ماراکشف نکرده واصلا به ذهنش هم خطورنمیکنه ما از عراق خارج شده باشیم واین قضیه را من از اعجاز حاج قاسم ولطف خدا وصدالبته زرنگی پسرمان عباس میدونم....
بایاداوری عباس,دوباره اشکم جاری شد وگفتم:
_الان چکار میکنی علی؟؟
علی:
_خوب معلومه,من اسراییل را مثل کف دستم میشناسم,سوراخ موشهای انور هم که بلدیم,اگه جای جدیدی رابرای سکونتش انتخاب کرده باشه,پیدا کردنش مثل آب خوردنه,من خودم باید برم,البته باحمایت نیروهای ایرانی وعراقی ومبارزین فلسطینی...ولی باید یک سری شرایط جوربشه...
من:
_علی ,منم میام..خودت خوب میدونی منم اسراییل رامیشناسم ,میگم طارق وفاطمه,یه مدت بیان ایران وپیش بچه ها بمونن,باهم میریم عباس را پیدا میکنیم,باشه؟!
علی با تحکمی که وقت عصبانیت درصداش موج میزد گفت:
_نه نه سلما...بزرگترین وظیفه توالان حمایت ازاین طفلهای معصوم هست, بعدش من به تنهایی باخیال راحت ترمیتونم به هدفم برسم,باطارق و..نباید هیچ تماسی داشته باشیم,به احتمال قوی, موساد و جاسوسهای انور طارق را زیر نظر دارند تا ازطریق انها به ما برسند,اخه من وتو ضربهی بدی به این رژیم وکله گنده هاش زدیم,به هرچیزی متوسل میشن تا مارا به چنگ بیارن, سلما,تاکید میکنم,زمانی که من رفتم, به هیییچ وجه با هیچ کدام ازاقوام و آشنایانمان از هیچ طریقی ارتباط نگیر.... انشاالله بعداز ازادی عباس اوضاع فرق کند...
باخودم فکرمیکردم,علی راست میگه....انور مار زخمی هست,به صلاحم هست حرفای علی راموبه موانجام بدهم.واینطور بود که علی با رعایت اصولی دوباره راهی خانه ی عنکبوت شد تااینبار پروانه ای دیگر راازدام این موجود چندش اور نجات دهد...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۲۳ و ۲۴
یکهفته ای طول کشید تا علی را راهی خانهی عنکبوت کردیم,وقت رفتن علی, احساسات منتاقضی وجودم رافراگرفته بود, از طرفی شوق پیداکردن ورهاشدن عباسم چنگ به دلم میزد وازطرفی دلشورهی سلامت ماندن علی به جانم افتاده بود.اصلا این رفتن با بقیه ی رفتنهای علی فرق داشت, جوری خداحافظی میکرد که فکر میکردم خودش میداند خداحافظی اخرش هست ویا حداقل مدت زمان زیادی قرار است همدیگر را نبینیم,بارها وبارها سفارش بچه ها راگرفت وبچه ها با صورتی غمگین نظاره گر رفتارش بودند.این احساسات را درچشمان حسن وحسین هم میدیدم, پسرانم برای نگهداشتن پدرشان ,حتی برای یک دقیقه بیشترباپدرماندن,وقت میخریدند, زینب از علی دلکن نمیشد وبغل علی را با هیچ چیز,حتی خوراکیهایی که دوستداشت, عوض نمیکرد,زهرا ,از من هم مستاصلتر بود,دبا نگاهش به من میفهماند که اگر راهی داشت,کاش بابا علی ,نمیرفت.اینجا بود که یاد جهاد مدافعین حرم و خداحافظیشان با خانواده هایشان علیالخصوص کودکان کوچکشان افتادم, اشک چشمانم سرازیر شد وبا خودمیگفتم چرا؟؟به چه گناهی؟؟؟....
به هر زحمت وترفندی بود,بچه ها را ازعلی جدا کردم,علی,این مردزندگی ام ,این تکیهگاه أمن حیاتم را از زیر قران رد نمودم وبه خداسپردمش.....قرار بود علی اول به عراق برود واز انجا راهی اسراییل شود.
چادر به سرکردم وداخل کوچه ایستادم وتاجایی که ماشین از دیدم پنهان شد ,خیره به رد ماشین بودم.....
باخودزمزمه میکردم:
_در رفتن جان ازبدن گویند هرنوعی سخن
من خودبه چشم خویشتن,دیدم که جانم میرود
تا یکهفته بعداز رفتن علی ,هرروز مدام با علی تماس داشتم ,اما بعداز اینکه علی با همکارانش به اسراییل رفتند,این تماسها به هفتهای یک بار وبعضی وقتها دوهفتهای, یک بار کاهش یافت,دلیلش هم این بود که علی به خاطر امنیت خود وگروهشان باید برای ارتباط گرفتن خیلی احتیاط میکرد, آنطوری که متوجه شدم ,مأموریت علی و گروهش دراسراییل ,مختص به نجات عباس نبود,یک نوع مأموریت امنیتی بود که پیدا کردن عباس در حاشیه ی ان قرارداشت.
تماسهای علی خیلی کوتاه ودرحد یک احوال پرسی شده بود وتا میخواستم از وضع علی وپیداکردن عباس,سوال کنم, تماس خودبه خود قطع میشد.
تازه بعداز رفتن علی بود که کمی به خودم آمدم وبه متوجه محیط اطرافم شدم .گویا یک نوع بیماری به شدت مسری وگاهی کشنده دربین مردم چین شایع شده بود و گاهی به گوشمان میخوردکه بیماری,به دیگر کشورها هم کشیده شده...
چندسال زندگی درکشور جنایتکار وغاصب اسراییل,من رامطمین میکرد که این ویروس که معروف به کووید۱۹بود ,به احتمال صددرصد ساخته ی دست این رژیم شیطان پرست هست ,حالا هرچه که میخواهند بگویند منبعش ودلیلش چه بوده,مطمئنا منشأ ان انور وامثال اوهستند,اصلا شاید همان ویروسی باشد که انور داخل ازمایشگاهش به من نشان داد ومیخواست روی من امتحانش کند.....
باید کاری میکردم که اگر چنین ویروسی وارد ایران شد,جان خودم وبچه هایم که امانت علی بودند درامان بماند....درست است بهترین راه همین بود....
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۲۵ و ۲۶
وقتی در اسراییل بودیم,قبل از شروع زمستان,اساتید ما برخلاف تجویز هایشان برای بقیه ی کشورها که واکسن انفلوانزا و.. راتجویز میکردند واین هم خیانتی بزرگ به نسل بشر بود .برای ما باالصطلاح یهودیها و هم کیشان خودشان، دارویی گیاهی را تجویز میکردند که تهییه کنیم ودرهرماه، سه شب قبل از خواب در دهانمان بریزیم و پشت سرآن چیزی نخوریم وحتی آبی هم ننوشیم, این دارو ضدویروسی قوی بود که بدن را درمقابل انواع واقسام ویروسها ایمن میکرد وبعد متوجه شدم ,سند این دارو و کاشف این دارو یکی از معصومین شیعه هست ,
به عطاری سر خیابان رفتم ومقداری هلیله سیاه ومقداری مصطکی ومقداری شکر سرخ گرفتم,انها را اسیاب کردم وبه نسبتمساوی باهم مخلوط نمودم,شب به اندازه یک قاشق مرباخوری روی زبان بچه ها ریختم, حسن وحسین وزهرا خوردند اما زینب ,تا دارو به دهانش رسید ,دارو راکه بیرون ریخت هیچ,هرچه خورده بود هم بالا آورد, اخه دارو کمی گس وبد مزه بود.
باید فکری به حال زینب میکردم,خصوصا الان که این ویروس وارد ایران وشهرقم هم شده بود...
روزها درپی هم میگذشت ...
وتماسهای علی هم قطع شده بود,بچه ها بد قلقی میکردند وحال روحی و روانی من هم تعریفی نداشت.
بیماری کویید۱۹یا همان کرونا درایران و جهان غوغا به پا کرده بود وهرروز قربانی میگرفت ,پزشکان توصیه به خانه نشینی وقرنطینه میکردند.
چون ویروس ناشناخته بود پس روش مقابله با آن هم ناشناخته بود, فقط میتوانستیم پیشگری کنیم .
من وبچه ها از خانه خارج نمیشدیم,
درخانه, سرخودم را با اموزش وحفظ قرآن به بچه ها واموزش خواندن ونوشتن ومعارف زندگی به زهرا ,گرم میکردم.
حقوق علی که هرماه به حسابش میامد کفاف زندگیمان را میداد,اما خرید مایحتاج زندگی با خودم بود.
هنگام بیرون رفتن ,اصول بهداشتی را رعایت میکردم ,هرچند که ته قلبم این بود, این بیماری ویرانگر توطیه ایست کثیف برای تغییر سبک زندگی اسلامی مردم وازطرفی مردن وکم شدن مردم ,خصوصا کشورهای اسلامی وجهان سوم وهمچنین لنگ شدن چرخ اقتصادی کشورهای بزرگی مثل چین و ژاپن...
واضح بود که این یک ترور بیولوژیک هست, تروری که ادامه ی طرحهای قبلیشان مثل واکسیناسیونها وتغییر ذائقه ملت وانحراف نسلهای پاک بود ولی ایناراین ترور,به یک باره ودسته جمعی باید صورت بگیرد,انگار این شیطان پرستان کاسه ی صبرشان لبریز شده بود...
ولی ته دلم میگفت انتهایش شیرین است وبه قول ایرانیها(عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد)
درست در همین اوضاع واحوال بود
که زینب درحین بازی با حسن وحسین از روی مبل افتاد واز درد دست ,آهش به آسمان رفت.وقتی وضعیت دستش رابررسی کردم,طبق اموزشهای پزشکی که داخل تلاویوو دیده بودم,بهم محرز شد که مچ دست بچه شکسته,باید طوری بی حرکتش میکردم,به ناچار حسن وحسین راسپردم دست زهرا وزینب را با خودم به درمانگاه نزدیک خانه بردم.
چشمم به گنبد وبارگاه حضرت معصومه س افتاد,اشکهایم جاری شد,صحن وسرایی که روزگاری مأمن وملجاء شیعیان ودرماندگان بود, با درهای بسته وخالی از زایر خودنمایی میکرد....
اهسته باخود زمزمه کردم:
_چرا؟خدا چرا؟؟به چه گناهی باید برسر بندگانت اینچنین اید؟؟خداوندا هنوز کاسه ی صبرت لبریز نشده؟؟
عجب صبری خدا دارد....
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۲۷ و ۲۸
دو روز بود که دست زینب را گچ گرفته بودیم که به پیشنهاد بچه ها خورش,قورمه سبزی بار گذاشتم,اخه بچه ها خیلی این غذا رادوست داشتند,البته علی هم یکی از طرفداران پروپا قرص این غذا بود.
آخ علی,علی...اگه الان اینجا بود میگفت:_به به بانووو چه بویی راه انداختی,فکر ناخنهای ما راهم میکردی هااا که بااین غذا میخوریمشان....
درهمین حین ,زینب امد طرفم وگفت:_مامان غذا چی داریم؟؟
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:
_یعنی بااین بوی خوشی که توخونه پیچیده نفهمیدی؟
زینب:
_نه مامان از کجا بدونم؟
فکر کردم زینب داره خودعزیزی میکنه , بوسیدمش وگفتم:
_قورمه سبزی که دوست داری گذاشتم.
زینب:
_الکی نگو مامان,اصلا هیچ بویی نیست.
خدای من ,این چی داشت میگفت؟!
فوری شیشه گلاب را برداشتم وگفتم :_دهنت راباز کن عزیزم ,چشات هم ببند,یه چی میریزم داخل دهنت ,اگه گفتی که چه مزه وبویی میده,منم یه جایزه خوب بهت میدم.
زینب دهنش رابازکردوچشاش رابست,گلابها راقورت داد وگفت:
_اصلنم بوومزه نداره,اب دادی به من,مامان کلک زدی بهم هااا
خدای من چی داشت میگفت؟؟
از داروهای امام کاظم ریختم داخل دهنش, بدون اینکه مثل قبل بالا بیاره وبهانه بگیره, خوردشان وبازهم گفت که هیچ بوومزه ای ندارد.
بچه حس بویایی وچشاییش را از دست داده بود.اول فکر کردم عوارض داروهای مسکنی هست که به خاطر دستش بهش میدم اما بعد...
چند ساعت گذشت واحساس کردم صورت زینب گل انداخته,اومدم دمای بدنش را بگیرم,خیلی داغ بود,بچه,چهل درجه تب داشت.
فوری اتاق زینب راجداکردم,
زینب که حالا بی حال گوشه ای افتاده بود را بردم روی تختش خواباندم,کل خانه را با دود اسپند واسپری گلاب ضدعفونی کردم.
به بچه ها سپردم هیچ کس به اتاق زینب داخل نشه,زینب را پاشویه کردم.چادرم را سرم انداختم وفوری,به سمت طب الصادق حرکت کردم.
خدایا بچه ام را از تومیخوام...کمکم کن,حالا دیگه مطمین بودم زینب کرونا گرفته,بااین دست شکسته وبدن ضعیف...خدایا به دادم برس.
پزشک گیاهی طب الصادق دارویی داد که از سیروسداب وگردو وانجیر تشکیل شده بود, داد وگفت هرشش ساعت یکبار بهش بدم, داروی امام کاظم هم داد تا هرشب بهش بدم وتوصیه کرد از داروهای زینب به بقیه ی بچه ها هم بدم وخودم هم بخورم,ودراخر گفت خانه رامدام بااسپند وگلاب ضدعفونی کنم واگر تنگی نفس عارض شد بخورجوش شیرین بگیریم وبرای تبش هم توصیه کرد با آب ونمک دریا ویا آب وسرکه خانگی ,بچه را پاشویه دهم....
بدوو وباقدم هایی بلند خودم رابه خانه رساندم...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۲۹ و ۳۰
زینب همچنان درتب بالا میسوخت,
شب تا صبح کنارتختش مدام پاشویه اش کردم,تبش میافتاد وبعداز یک ساعت دوباره روز از نو وروزی از نو...
تمام کارم شده بود پرستاری از زینب وتمام امور خانه را وکارهای حسن وحسین را سپرده بودم دست زهرا....
زهرا این دختر زیبایم مثل مادری دلسوز به بچه ها میرسید ,حتی بااین سن کمش , پخت وپز هم میکرد...خدایا شکرت که هست, خدایا شکرت که زهرا را دارم.
یک شبانه روز دیگه تبش ادامه داشت و بعدش قطع شد,اما بدن درد وبی قراری عارض وجودش شد,زینب از درد ناخوداگاه گریه میکرد واز بی قراری با پاهای نحیف و بدن ضعیفش دور تا دور اتاق میچرخید ومن هم تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که زجرکشیدن دخترم راببینم واشک بریزم... خدا لعنت کند شیطانهای انساننما را که از زجرکشیدن مردم ومردن ملت لذت میبرند, خدا ریشه کنشان کند...
من از زینب مستأصل تربودم,
دم نوش گیاهی و آرامبخش را که خواباور بودند,به خوردش میدادم تا لااقل خواب برود وکمتر زجر بکشد.
تااینکه نزدیک غروب ,ارام گرفت وراحت خوابید.خوشحال بودم,فکر میکردم تمام شد, زینب خوب شد..اما....
نماز مغرب وعشا راکنارتخت زینب خواندم , با دیدن زینب که در آرامش خوابیده,اهسته بیرون رفتم.غذای بچه ها را دادم ودوباره برگشتم کنار زینب,نزدیک تخت روی زمین نشستم وختم صلوات برداشتم,خیالم راحت بود که جگرگوشه ام خوب شده,نفهمیدم کی سرم روی تخت افتاد وبه خواب رفتم,
با صدای خرخری از خواب پریدم.
چراغ خواب راروشن کردم ازصحنه ای که میدیدم ترس برم داشت.خدای من صورت زینب کبود شده بود وتنفسش سنگین,انگار چیزی روی قفسه ی سینه اش سنگینی میکرد, انگار بچه در اغما فرورفته بود و نفسهای اخرش را میکشید,دست پاچه بودم
به سمت داروهای گیاهی رفتم,روغن سیاهدانه به شقیقه ها وزیر بینی اش مالیدم,هیچ تغییری نکرد حتی هیچ عکسالعمل وحرکتی هم نشان نداد,از طب نوین وطب اسلامی هرچه میدانستم انجام دادم,روغن بنفشه,ویسک,روغن پونه و... هیچ کدام ,کمترین اثری نکرد,باید کاری میکردم,اما چکار؟
در این دیار غربت,بدون حضور علی... وازهمه مهم تر این نصفه شبی به کجا بروم ودست به دامان کی بزنم.
وضوگرفتم دورکعت نماز صاحب الزمان خواندم, به سجده رفتم,زار زدم,گریه کردم,از حجت زنده ی خدا کمک خواستم
وگفتم:
_مگر نگفتی حواست به شیعیانت هست؟من هم شیعه ی جدت علی ع هستم,من هم عاشق ودلباخته ی امدنت هستم... دخترم از دستم رفت...دستم رابگیر تا تربیتشان کنم برای سربازیت...دستم رابگیر تا تمام زندگی ام راوقف ظهورت کنم.
با صدای اذان صبح,سراز سجده برداشتم ومشغول خواندن نماز شدم,بعداز نمازم برای خدا درد دل کردم:
_خدایا کم زجر کشیدم؟درد هجران عباس کم بود؟درد بی خبری ازعلی کم است؟خدایا به درد فقدان این یکی مبتلایم نکن....
حواسم نبودکه با صدای بلند واگویه میکنم, چشم که بازکردم ,حسن وحسین وزهرا با چشمان اشکالود,جلوی در نظارهگر حرکاتم بودند...
اشاره کردم به طرفشان,بچه ها وضو بگیرید ودعا کنید زینب خوب شود.به امید اینکه معجزه ای شده باشد,
به طرف زینب رفتم....نه ...بچه ام هنوز کبود بود و تنفسش سنگین..
نمیتوانستم دست روی دست بگذارم باید کاری میکردم...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۳۱ و ۳۲
اشعه های,خورشید تازه از,مشرق سرزده بود که چادربه سرکردم به سمت عطاری به راه افتادم,دعا میکردم عطاری باز باشد,اخه دیگه چاره ای نداشتم,به علم پزشکی غربی , هیچ اعتقادی نداشتم ومیدانستم اگر فرزندم را به بیمارستان ببرم,اخرش نعشش را تحویلم میدهند ,پس تنها راه چاره ام همین بود.
عطاری روبروی حرم حضرت معصومه س بود, خیابانها وکوچه ها به دلیل صبح زود وهم قرنطینه,خلوت بود وعابری به چشم نمیخورد.
وقتی جلوی عطاری رسیدم وبا در بسته اش مواجه شدم,انگار سطل سردی اب به سرم ریختند.
نگاهم به در بسته ی حرم کشیده شد ,
به سمت سکوی کنار در رفتم وروی سکو نشستم,چشمم از در بسته به سمت عکسی از,سردار که بالبخندی برلب ,انگار با ادم حرف میزدوکناردر اویزان بود, کشیده شد.
نگاهش کردم
واز هرم اتش درونم عقده رابر سر سردار دلم خالی کردم وگفتم:
_بخند سردار,بخند...چرا نخندی؟؟جایت درجوار رحمت حق ودرمحضر مولا علی ع راحت راحت است...چرا دعا کردی که خدا به سوی خودش ببردتت,چرا مرگ وشهادت را دراغوش گرفتی؟به خدا که امنیت دنیا با رفتنت ,پرکشید ورفت,توخود خوبمیدانستی که از اولیاالله هستی وباوجود تو رحمت خدا هم برما جاری میشود,فکر ما را نکردی و رفتی؟ نگفتی این سیل دلدادگانت بعداز توچه کنند؟؟
دوباره نگاهم به دربسته ی حرم خورد
با حرصی بیمارگونه به طرف در حمله کردم, دستگیره در رامحکم میزدم وفریاد میزدم:_باز کن در را,جوابم رابده,من هم مثل شما غریبم دراین دیار,بازکن در را ای عمه ی شیعیان, عمه جان دخترم را دریاب...نذرم راقبول کن...شفایش رابده تا سربازی کند برای مهدی غریبت....
همینجور که گریه میکردم با صدای یک اقایی به خود امدم.
سید بزرگواری بود که گفت:
_چه شده خواهر؟
ماجرای زینب را گفتم,
اقا سید با ارامشی که ادم را ارام میکرد,در کیفش راباز کرد,کاغذی کوچک را به طرفم داد وگفت:
_این حرز کامل معصومین است,به گردن دخترت اویزان کن, بااعتقادکامل سوره ی حمد رابخوان به جان فرزندت فوت کن , انشاالله خدا شفای عاجل عنایت میکند.
با عجله بدون اینکه تشکری کنم,به سمت خانه حرکت کردم ,دربین راه از سوپری مقداری جوش شیرین تهییه کردم...
دوباره با دوو خودم رابه خانه رساندم.
زهرا وحسن وحسین جلوی در اتاق نشسته بودند ومشغول خواندن قران برای شفای خواهرشان بودند,دلم از دیدن این صحنه شکست,درحالی که اشک میریختم به سمت اتاق رفتم,بچه ها که انگار من معجزه میکنم,طوری نگاهم میکردند که دلم آب میشد وطاقت نگاهشان رانداشتم.
زینب هیچ تغییری نکرده بود,
درحالی که حرز را داخل پارچهایمیپیچیدم به زهراگفتم دستگاه بخور رااب کند وبرایم بیاورد.حرز رابه گردن زینب کردم ودستگاه بخور را که جوش شیرین داخلش ریخته بودم ,روی میز کنار تخت زینب گذاشتم , زینب را به بغل گرفتم وسرش راطوری قراردادم که بخار جوش شیرین داخل بینی اش برود.یک ساعتی این کار راکردم ,که متوجه شدم ,رنگ صورت زینب , برگشته... تنفسش بهتر شده بود اما طبیعی نشد.
باز هم خدارا شکر....
از روی تخت بلند شدم ,زینب راخواباندم.
کنارتخت نشستم وبا حضور قلب شروع به خواندن سوره ی حمد وفوت کردن به سمت زینب شدم.
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۳۳ و ۳۴
علی بود با لبخندی به طرفم میامد,عباس هم کنارش بود,یکدفعه با صدای ضعیفی که آب طلب میکرد ,تصویر علی وعباس رنگ باخت ,از خواب پریدم.
عه من کی به خواب رفتم؟
زینب چشماش را باز کرده بود واب میخواست.. باورم نمیشد,سرش راغرق بوسه کردم واز ته دل خداراشکر کردم.
لیوان ابی ریختم وکمی لبهاش راخیسکردم, جلوی در حسن وحسین وزهرا با نگاهی که خوشحالی ازش میبارید تعقیبم میکردند.
به زهرااشاره کردم:
_زهرا جان دخترم یک لیوان شربت عسل باگلاب برام بیار...
دخترم از خوشحالی به دقیقه نکشید که شربت رابه دست رساند,قاشق قاشق شربت را دردهان زینب میریختم وباهر قاشقی که زینب میخورد لبخند من وبچه هایم پر رنگ تر میشد....
خدا راشکر به خیرگذشت...
زینب تا چند روز بعدش سرفه خشک میزد وبعدهم خوب شد,اما عجیب این بود که نه من ونه بقیه ی بچه ها طوریمان نشد واین بیماری رانگرفتیم وشاید هم گرفتیم وخیلی محرز نشد.
با خیال راحت روی کاناپه ی انتظار نشسته بودم وبعداز چندین روز بی خبری,صفحه گوشی را روشن کردم وصفحات مجازی را نگاه کردم,همه اش از کرونا بود وکرونا...
عه اینجا را...یه ایمیل ناشناس...
یعنی چیه؟بازش کردم....باورم نمیشد..
ادرس ایمیل نا اشنا بود اما حرفی که زده بود خیلی اشنا بود(بشین روی کاناپه ی انتظار ومنتظر خبرهای خوش باش)
به خدا این حرف علی هست,اخه کاناپه انتظار یه حرف,یه رمز بین من وعلی بود.
پس خبرای خوش در راهه,حتما عباس را پیدا کرده,حتما قراره باهم بیان....
سریع از جایم بلند شدم,
باید کل خانه را گردگیری میکردم,باید خونه مثل دسته ی گل میشد,اخه میهمون عزیزی قراره بیاد,عباسم...پسرعزیزم بعداز چندین ماه دوری ,وعلی این مرد زندگی من,قراره بیان...
به بچه ها چیزی نگفتم,
اخه اگر یک درصدهم احتمال میدادم که نیان,اونموقع این بچه ها ضربه میخوردند.
اما بچه ها از جنب وجوش بی موقع من وخوشحالی بیش از اندازه ام حتما حدس میزدند که ,خبری شده...
دو روز از موقعی که ایمیل علی به دستم رسیده بود ,میگذشت ودیگه خبری نشد که نه شد,گوشی از دستم نمیافتاد مگر زمانی که میخواستم بخوابم ,همش منتظر بودم, واقعا درد انتظار سخته وجانکش,
باخود فکر میکردم اگه اینجوری که من انتظار خبری از علی راداشتم ,کل عمرم انتظار مهدی زهرا س رامیکشیدم وخودم رااماده میکردم برای,ظهور وپذیرایی از حضرتش,الان سالها بود که حضرت ظهور کرده بود,حیف که ما کم کاری میکنیم و...
نماز شبم چنددقیقه قبل از اذان صبح تمام شد,نماز صبحم راخواندم ورفتم طرف آشپزخانه تا بساط صبحانه را فراهم کنم.
قبل از رفتن ,طبق معمول این چند روزه,وارد صفحات مجازی شدم....
با دیدن عکس روی چندتا خبر داخل صفحه ها وعبارت زیرش,زانوهام شل شد ورعشه تمام بدنم راگرفت.
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۳۵ و ۳۶
عکس علی بود با پیراهن سفید وچفیه ای برگردنش,لبخندی به لبش که چهره اش را آسمانی کرده بود.زیرعکس با عبارت عربی وهم فارسی نوشته بود(علی جان شهادتت مبارک)
گوشی رابارها وبارها بوسیدم ,
گریه امانم رابریده بود,دوباره غرق تماشای علی شدم,تصویرعلی وگوشی دستم,کدر وکدرتر شد وهمه جا را تاریکی فراگرفت.
چشام راکه باز کردم,
نور لامپ اتاق ,چشام را زد,اتاق خودم بود,اتاق من وعلی,سرم رابه طرف راستم چرخاندم,این که عباس بود...حتما هنوز درعالم خواب و بی هوشیم....عباس کجا بود,اوهام هست.
دستان کوچک عباس دست من را گرفت وبوسه به دست وصورتم زد....خواب نیست...به خدا بیدارم...اینم عباس من است,
به شدت از جایم بلندشدم که سوزشی در دستم پیچید وسوزن سرم کشیده شد, عباس را دراغوش گرفتم از بالای سرش اطراف را درجستجوی علی, نگاه میکردم.به خودم امیدمیدادم که آن عکس وخبرشهادت علی جزیی ازخوابم بوده است.
اما همه بودند وعلی نبود.
بعدها برایم گفتند که علی,عباس رانجات میدهد وخودش شهید میشود,اما من باورم نمیشود,احساس درونم میگفت یه چیزی غلط هست وعلی زنده است,اخه ادم بایه عکس وخبرکه شهیدنمیشه,میشه؟!
نه پیکر علی رابه من دادند ونه خاطرهای از شهادتش ونه وسایلش,فقط گفتند علی شهید شده.....
نمیدانم تخیلات است یا واقعا وجود دارد, ازخانه که بیرون میروم,گاهی احساس میکنم کسی تعقیبم میکند وهمیشه به خودم قبولاندم که کسی به فکرماست و حواسش,پیش ماست وان کس از نظر من ,فقط علی است وعلی است.
امروز اول ماه رجب است,
کلی کار دارم,باید به وب سایتم ,سری بزنم, صفحات مجازی هم مانده اند....
هنوز کرونا درجهان غوغا میکند ,نه درمانی برایش کشف شده ونه دارویی,از هرطرف دنیا اشوبی سرمزند,امریکا این شیطان بزرگ درگیر جنگهای داخلی شده,ملک سلمان به درک واصل شد وبن سلمان تکیه برتخت پادشاهی زده وبا شاهزادگان دیگرسعودی درجنگ وستیز است,کل دنیا بهم ریخته,انگار جهان ابستن حوادثی نو است ومنتظر اتفاقی بزرگ...
من برای ادای نذرم دیدم بهترین فرصت است به قول ایرانی ها ,عدو شود سبب خیراگر خدا خواهد.
وب سایتی بازکردم صفحه های مجازی زیادی در نرم افزارهای جهانی بازکردم وبا چهار زبان عربی,عبری,فارسی وانگلیسی که بلد بودم شروع به تبلیغ دین ومذهبم وامام زمانم نمودم,
نام وبسایت وتمام صفحه های مجازیامرا گذاشتم(ازکرونا تابهشت)روزانه میلیونها نفر ازسراسر جهان از این صفحه هابازدید و پیگیری میکنند.خیلی از بچه شیعه ها هم به همین کار رو اوردند.
با خطی بزرگ ورودی,صفحه ام نوشتم (درمان کرونا وتمام دردهای این دنیا,جنگ وظلم وستم,فقط وفقط باعلم الهی منجی دنیا,امام مهدی عج است,علم اوعلم مطلق وگرفته شده ازعلم خداست,علمی که به گفته ی حضرتش اگر۲۷حرف باشد,بدون منجی فقط دوحرفش شناخته شده وبس)
توضیحات مفصلی راجب به مقوله ی مهدویت ونجات دنیا به دست حجت زنده ی خدا برروی زمین,با زبانهای مختلف نوشتهام وهرروز مطلب جدیدتری اضافه میکنم.
امروز روز موعوداست,
روز اول رجب ومن وتعدادی دیگراز بچه شیعه ها میخواهیم کاری بزرگ انجام دهیم,به قول ایرانیها,کاری میکنیم کارستان....همه وهمه دراین کارعظیم باید شرکت کنند...مطمینم که اثری فوق العاده دارد
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۳۷ و ۳۸
روزی کتاب کمال الدین شیخ صدوق رامیخواندم که به این مطلب برخوردم:
خداوند به جهاتی بنی اسرائیل را عذاب نمود به اینکه، ۴۰۰ سال پیامبری برایشان نیامد.
۲۳۰ سال گذشت، خیر و برکت کم شد و مردم تصمیم گرفتند با ناله و ضجه برای فرج منجی دعا کنند.
خداوند به خاطر پشیمانی عمیق آن ها ۱۷۰ سال باقیمانده را بخشید و حضرت موسی ظهور کرد و آن ها را از دست فرعون نجات داد.
امام صادق (علیه السلام) می فرماید:
شما هم همین گونه اید اگر به جِد دعا کردید و گریه را همراهش نمودید فرج حاصل می شود وگرنه، نه.
همانطور که امام صادق ع فرمودند,
تاریخ مدرسه ایست که باید از ان درس گرفت ودرسی که ازاین واقعه گرفتم مرا وخیلی از شیعه ها را برآن داشت تا یک زمانی رامشخص کنیم وتمام کسانی که مطالب ماراپیگیری میکنند درساعتی مشخص درهرجای جهان که باشند,باهر زبان ومرام ودین ومسلکی,منجی دنیا را از خدا بخواهند ومطمینا خداوند رحمتی راکه برقوم موسی ع اورد برما نیز نازل میکند.
بعداز کلی مشورت,ساعت ۱۲شب اول ماه رجب پیشنهاد شد ومیلیونها نفر قراراست دراین ساعت که دربرخی,کشورها روز و در برخی دیگر شب وعصرو..است,درهمین ساعت مشخص دست به دعا برداریم و بطلبیم انچه را که سالهاست از ان غافلیم....
خدای من چه غوغاییست درمجازی,
خیلی پستها وصفحه ها برای دعای نیمه شب امشب تبلیغ میکنند,از همه جای دنیا باهر زبانی پیام هست,بازدید صفحه های ما هم چندین برابر شده وهمه اظهار همراهی کرده اند...
امشب شب بزرگیست,
شاید شبی باشد که تقدیر یک جهان رقم بخورد,شاید شبی باشد که چهره ی مضطر مهدی زهراس به لبخندی مزین شود واجازه ی خروج از پرده ی غیبت را خدا به این حجت زنده اش ارزانی دارد....
هرچه میگذرد ,دلشوره ام بیشتر میشود, یعنی خدایا میشود که بشود؟؟
به بچه ها گفتم چه خبراست ,هرکدام ختم قران برداشته اند تا به انچه که میخواهیم برسیم....
ساعت ۱۱به وقت ایران است,
به همه توصیه کردم بالباس نظیف ووضو وچهره ی گریان دست به دعا بردارند,با بچه ها تجدیدوضوکردیم,قران به دست وروبه قبله نشستیم .
به بچه ها گفتم از همین الان دعای,الهی عظم البلا...را هرچه که میتوانید بخوانید.
شور وشوقی وصف ناپذیر درصورت بچه ها موج میزد,بیرون از خانه درهمه ی دنیا بلوا واشوب به پا بود واما درخانه ی من وتمام انهایی که مهیای طلب حجت میشدند, ارامشی وصف ناپذیر حکم فرما بود....
رأس ساعت ۱۲.....
خدای من ازهرجای شهر آوای یاغیاث المستغیثین ویاصاحب الزمان الغوث والامان میامد......
گویی تمام شهر وتمام دنیا زبان شده بود برای طلب رحمت...خداوندا....عجز ولابه ی اینهمه مردم..مردمی که یا حجت را میشناسند ویا نمیشناسند,اما طلبش میکنند را اجابت کن.....
بچه ها به پهنای صورت اشک میریختند و دردودلها وشیرین زبانیها برای خدای مهربانشان میکردند اما ته ته همه ی شیرین زبانیهایشان طلب مهدی زهراس بود.انقدر این دعا واستغاثه به جانمان شیرین نشسته بود که متوجه گذشت زمان نمیشدیم..وقتی به خود امدیم که اذان صبح بود....
بیش از چهارساعت راز ونیاز کرده بودیم اما برایمان مثل لحظه ای کوتاه بود...بچه ها هم انگار حلاوت این عبادت به جانشان نشسته بود,بااینکه هنوز,سنشان کم بود میبایست خسته شده باشند,اما سرحال تراز همیشه مینمودند.....
صبح شده بود که...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۳۹ و ۴۰
صفحه ی مجازی ووب سایت را باز کردم کلی پیام با زبانهای مختلف برام اومده بود.خواندنشان شاید روزها طول میکشید اما همه تأکید کرده بودند که سر ساعت مشخص شده ,برای ظهور منجی اخرالزمان دعا کردند
خیلیا از من خواسته بودند که این کار را راس همون ساعت وهرشب انجام بدهیم..
پیشنهاد خیلی خوبی بود ,پس یه متن نوشتم مبنی برتداوم این طرح تا امدنمنجی, به زبانهای مختلفی که بلد بودم ترجمه کردم وگذاشتم داخل صفحه ها.....
تاشب خبری نشد ,
اما وقت غروب افتاب بادی شدید همراه با گردوخاک ,قم را درنوردید ,
ساعتی بعد از تلویزیون اعلام شد,زلزله ی بسیار بزرگی درحد نه ریشتر سوریه را لرزانده, فعلا از تعدادتلفات هیچ چیز دردسترس نیست اما از,شواهد برمیاد که خسارات زیادی وارد امده....
کم کم که خبرها بیشترشد متوجه شدیم شدت این زلزله انقدر زیاد بوده که در فلسطین,اردن,ترکیه عراق وخیلی کشورهای همسایه احساس شده وبه کشورهای نزدیکتر به سوریه هم خسارات جانی ومالی زیادی وارد امده....
اوضاع همه جا بهم ریخته بود ,
از همه جای جهان برای کمک به اسیب دیدگان زلزله,نیرو وکمک ارسال میشد.اصلا وضع بدی بود,از یک طرف کرونا وچندین بیماری ناشناخته دیگر که به تازگی دربین مردم دیده شده بود,قربانی میگرفت,از یک طرف جنگ وکشتاری که راه افتاده بود قربانی میگرفت وحالاهم این زلزله,
بعداز انتشار تصاویری از خسارتها, کارشناسان اذعان کردند که هزارن نفر کشته ,هزاران نفرمفقود وهزاران نفر بی خانمان شده اند...
روز بعد ,خیلی از کسانی که صفحه های مجازی را دنبال میکردند ,سوالات زیادی درباره زلزله اخیر پرسیده بودند اما معنی تمام انها این بود:
ایا این زلزله نشانه ی ظهور منجی است.؟؟...
داخل خیلی از کتابهای شیعه روایات متعددی,خبراز زلزله ای درشامات , در نزدیکی ظهور میداد اما به دلیل اینکه ,گاهی این خبرها وروایات توسط یهودیهای مغرض دستکاری شده بودند تا اینکه مردم از واقعیت به دور باشند.
نمیتوانستم با اطمینان بگویم که این زلزله علایم ظهور است اما ابراز امیدواری میکردم که ان شاالله همین است که فکرمیکنیم.
تصاویر ارسالی از سوریه خیلی وحشتناک وتأثر برانگیز بود,بعضی وقتها برآن میشدم که برای کمک به انها دواطلب شوم,اما با پنج بچه ی قدونیم قد وبدون پدر, نمیتوانستم کاری کنم.
کمپینی تشکیل دادیم تا برای دریافت کمکها از همه جای جهان اعلام امادگی کنیم.
اما انگار کل دنیا دچار قحطی شده بود و واقعا هم کمبود یا نبود مایحتاج زندگی, زیاد شده بود حتی در ایران,خیلی از اقلام. خوراکی ومصرفی مردم یا نایاب شده بود ویا باقیمت خیلی زیاد به فروش میرسید ,به راستی که جهان درآستانه ی نابودی بود.
باخودم فکر میکردم ,وضعیت ایران که کشور أمن منطقه است ,اینگونه باشد, وضعیت سوریه با آن گروه های تکفیری وزلزله وقحطی حتما تأسف انگیز است...
چند روز دیگر سیزده رجب است وروز پدر, غصه ی این بلاها یک طرف وغصه ی نبود علی,این مرد زندگی من وبهانه های بچه ها که همه از نبود علی نشأت میگیرد هزار طرف....
آخ علی علی...کجایی؟؟
چرا همه جا نشانه ات راحس میکنم واما هیچ جا نشانی از تو نمیبینم.....
هنوز ته قلبم به من میگوید,علی جایی زیر همین اسمان کبود,زنده است و نفس میکشد...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۰ سهراب متوجه شد خبری از نظافت و جارو
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵۱
سهراب مانند روحی که گویی اختیار حرکاتش به دست خودش نبود، با آرامی جلورفت و جلو رفت....خیره به چهره ای زیبا که به جرآت می توانست قسم بخورد که در عمرش هرگز چنین فرشته ی زیبارویی ندیده ، بود...در یک قدمی او و نزدیک ضریح مطهر زانو زد و آرام گفت : _س...سلام
فرنگیس با شنیدن صدای ناگهانی یک مرد غریبه ،آنهم درحالیکه به او گفته شده بود ، هیچ کس در این مکان مطهر نیست ، با خشم روبنده اش را پایین انداخت و سرش را بالا گرفت و با تحکم گفت :
_شما به چه جرأتی...
و تا نگاهش به صورت آشنای سهراب افتاد ، انگار حرف در دهانش خشکید...در حالیکه سراسر وجودش را هیجانی شدید، فرا گرفته بود ،با دست پاچگی ،قرآن را به طرف سهراب داد و گفت :
_س...سلام ، شما قرآن خواندن میدانید؟ میشود برایم چند آیه از قرآن بخوانید؟
فرنگیس اصلا نمی دانست چه میکند و چه م گوید و دلیل این خواسته اش چه بود؟آنهم از جوانی که تنها هفت روز پیش در میدان مسابقه دیده بودش و هیچ شناخت دیگری از او نداشت... و فقط میدانست نامش سهراب است و از سیستان آمده و نمی توانست که انکار کند، این جوان دل او را ربوده بود...
سهراب مبهوت از حرکت این دخترک زیبا و دستپاچه تر از او ، نگاهش را از چشمهای فرنگیس که از زیر روبنده پیدا بود ، گرفت و به زمین دوخت...
و همانطور که قرآن را از دست دخترک می گرفت به آرامی گفت :
_آری تلاوت قران را میدانم ،
نگاهش از زمین به قرآن کشیده شد و همانطور که این کتاب الهی را لمس میکرد ، متوجه شد قرآن نفیس و گرانبهایی باید باشد، اما سهراب اینقدر گیج احساسات درونیاش بود که متوجه نشد، کتاب پیش رویش ،همان است که او بعد از گذشت چندین سال ، برای بدست آوردنش راهی خراسان شده،...
اگر او به هوش بود و صفحه ی اول قرآن را میگشود، حتما نام خود را آخرین نفر شجرنامهای که در این صفحه قرآن نوشته شده بود ، می دید....
سهراب که سعی می کرد وانمود کند ،حالت عادی دارد ، قرآن را در دست گرفت ، بسم اللهی زیر لب گفت و کلام خدا را باز کرد.....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎