رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۶ آن مرد همانطور که درکنار سهراب جا می
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵۷
روح انگیز مانند مرغ سرکندهای بیقرار بود و مدام طول و عرض اتاق را میپیمود، او از حال دخترک یکی یکدانه اش سخت پریشان بود و از اینکه تنها به زیارت رفته بود ، نگران تر بود ...
چند ساعتی از رفتن فرنگیس می گذشت، صدای چرخ کالسکه ای از جلوی عمارت به گوش میرسید .
روح انگیز خود را با عجله به پنجره ی مشرف به حیاط رسانید، میخواست ببیند اینبار، فرنگیس نیست ، آخر با هر صدای چرخی که بلند می شد ، این مادر ملتهب ،خود را به پنجره می رساند ، اما هربار ،ناامید میشد.
پرده ی حریر سفید که گلهای رز سرخ رنگ روی آن نقش بسته بود را به کناری زد و وقتی گلناز را دید که از کالسکه پیاده شده و منتظر فرنگیس است ، فوری روسری را روی سرش مرتب کرد ، در حین بیرون رفتن از اتاق ، خود را داخل آینه نگاه کرد تا مبادا این نگرانی باعث شلختگی، شاه بانوی قصر شده باشد.
روح انگیز داخل راهروی ورودی خود را به دخترش رساند.
خدای من ؛باورش نمی شد ، این فرنگیس که در پیش رو می دید ،هیچ شباهتی به دختری که چند ساعت پیش با حال نزار و بدن تب دار به حرم مشرف شده بود ، نداشت.
روح انگیز شگفت زده ،فرنگیس را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از گونه ی دخترکش میچید ، دستی به روی قرانی که فرنگیس در بغل گرفته بود کشید وگفت :
_چه شده فرنگیس؟انگار زیر و رو شده ای...به خدا که حقیقت است که میگویند دوا و شفا در حریم ائمه اطهار است.
فرنگیس ، لبخندی به روی مادر پاشید و همانطور که دست در دست او از پله ها بالا می رفت گفت :
_من که گفتم ، دردم از یار است و درمان نیز هم....
روح انگیز خنده ی ملیحی کرد و گفت :
_یار؟ منظورت کیست؟ منِ بیچاره را بگو ،خیال میکردم از عملکرد بهادرخان چنین شده ای و گاهی هم به این نتیجه میرسیدم که چشم زخمی برداشته ای...حالا اعتراف کن ، دردت از کدام یار بود؟
فرنگیس خنده ی ریزی کرد و همانطور که وارد اتاقش میشد گفت :
_مهم نیست، مهم آن است که الان درمان شده ام...
و روح انگیز ، این زن زیرک کاملا متوجه شد که دخترکش عاشق شده....اما عاشق چه کسی؟!درست است فرنگیس چیزی لو نداد، اما روح انگیز هم کسی نبود که به این راحتی خود را کنار بکشد.
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۷ روح انگیز مانند مرغ سرکندهای بیقرا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵۸
سهراب بی خبر از نقشه ای که درسر فرنگیس بود و عشقی که به جان او افتاده بود ، ناامید از رسیدن به آرزوهایش ، عرض اراداتی دیگر خدمت امام رضا (ع) کرد و به دنبال حسن آقا راه افتاد..و قبل از خروج،به طرف اصطبل رفت و ضمن خوش و بشی با غلامرضا ،این خادم پیر و مهربان ، افسار رخش را در دست گرفت و همراه رفیق تازه اش ، دل از حرم کند... و بعد از هفت روز گوشه نشینی به بیرون قدم گذاشت....
چون حسن آقا اسب با خود نیاورده بود ، سهراب هم به ناچار هم قدم با او درحالیکه اسب را به دنبال خود می کشید،شد.
حسن آقا نفس عمیقی کشید و گفت :
_ارباب من مدتهاست که در تدارک این سفر بود ،اما همیشه دست دست میکرد ، انگار به کاروانیان اعتماد نداشت ،تا آنکه آن روز شما در میدان بزرگ خراسان هنرنمایی کردی ، از شانس خوبت ، صاحب کار ما هم به آن جشن دعوت بود و تو را دید و یک دل نه ، صد دل خواستار استخدام شما شد.
سهراب سری به نشانه ی تأیید تکان داد و گفت :
_مگر این کاروانی که میگویی چیست و میخواهد چه مأموریتی انجام دهد که صاحب کارتان چنین حساسیت نشان میدهد و برایش مهم است ، در ضمن نام صاحب کارتان چیست؟ و قرار است ما را به کجا بفرستد؟
حسن آقا که از شتاب سهراب برای دانستن خنده اش گرفته بود گفت :
_کمی صبر کن پسرم ، یکی یکی برایت توضیح می دهم ، فقط قبل از اینکه من جواب تمام سؤالاتت را بدهم ،تو جواب سؤال مرا بده و سپس نگاهی به صورت زیبای سهراب کرد و ادامه داد : شنیده ام اهل سیستانی ، اولا تو از سیستان و اینجا خراسان ، به چه هدف آمده ای؟ دوماً چرا آمدی و اینجا ماندگار شدی؟ مگر تو خانواده ،پدر و مادری ،زن و فرزندی نداری؟ و آخرین سؤالم که مهم ترین آن است و سخت ذهنم را به خود مشغول کرده این است که ، چرا تا پیشنهادم را شنیدی ، بدون ناز و ادا و پرس و جو ،قبول کردی، آخر من فکر می کردم باید کلی منتت را بکشم و شاید شرایطی سخت برای پذیرش برایم بگذاری..حال می شود جواب سؤالاتم را بدهی؟
سهراب آهی کوتاه کشید و گفت :
_اولا واقعا نمی دانم اهل کجا هستم ، اما بزرگ شده ی سیستانم ، برای پیدا کردن شغل و مسابقه به خراسان که ولایتی بزرگ و پررونق است آمدم و البته هدفی دیگر هم داشتم که بسیار مهم بود اما به آن نرسیدم و باید بگویم نه پدر و مادر نه زن و فرزند و چشم انتظاری در این دنیا ندارم....برای قبول پیشنهادتان هم باید بگویم...
سهراب ادامه داد :
_راستش خودم به دنبال کار و شغل مناسبی بودم و چون امری دیگر پیش آمد که برای رسیدن به آن، باید مرتبه و رتبه ای بین خلق داشته باشم و باید از یک جا شروع کنم.تا شما پیشنهاد دادید ، متوجه شدم بهترین نقطه ، برای آغاز کار و رسیدن به هدفم ، همین کاریست که شما از من خواستید ، چون هم تخصصش را دارم ،هم از عهده اش بر می آییم و از آنها مهم تر شما قول دادید رضایت مرا کسب کنید و رضایت من هم تأمین زندگی ام در حد اعلاء است، آیا چنین می کنید؟
حسن آقا که از صداقت سهراب خوشش آمده بود گفت :
_صد البته ، صاحب کار ما حتماً به وعده ای که داده است عمل خواهد کرد.
سهراب با حالت سؤالی نگاهی به او انداخت وگفت :
_گرچه در این دیار غریبم و کسی را نمی شناسم ، آیا می شود بگویی این صاحب کار ،شهرتش چیست؟ و آن مأموریت مهم به کجا و چیست؟
در این هنگام به یک دو راهی رسیده بودند ، حسن آقا راه سمت چپ را نشان داد و همانطور که با آرامش قدم بر می داشت گفت :
_نام صاحب کار ما، «علویست» ، یعنی در اینجا با این نام شناخته میشود ،یکی از تجار به نام خراسان که رابطه ی نزدیکی با دربار دارد و بسیار صاحب نفوذ است ،البته این نکته را هم بگویم که ایشان مردی مؤمن و متعهد است و شاید بشود، گفت که او یکی از عارفان دوران است...
حسن آقا به اینجای حرفش که رسید ، نفسش را آرام بیرون داد و گفت :
_و اما آن مأموریت، آنطور که به من گفتهاند ، گنجینه ای نزد آقای علوی ست که گویا متعلق به کسی دیگر در ولایت عراق عرب است. گویا این گنجینه بسیار ارزشمند است و اگر بهایش را بخواهی ،شاید از یک سال خراج ولایت بزرگی مانند خراسان ، بیشتر باشد.نمیدانم اعضای کاروان کیستند، فقط میدانم کاروان کوچکی ست با افراد انگشت شمار و شما باید در محافظت از این گنجینه تا پای جان بکوشید و این امانت را به دست صاحب اصلی اش که به شما خواهند گفت در کدام شهر عراق است ،برسانید.
سهراب با آمدن نام عراق ، حس خاصی به او دست داد و زیر لب تکرار کرد :
عراق عرب...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۸ سهراب بی خبر از نقشه ای که درسر فرنگیس
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵۹
فرنگیس بیتاب از عشقی تازه جوانه زده در وجودش و معشوقی که در حرم یار او را یافته بود، مدام طول و عرض اتاق را می پیمود و گاهی مانند بچگیهایش،لبهایش را میجوید ،گاهی در حین راه رفتن انگشتان دستش را میشکست و صدای تلقی بلند میشد...
بعد از دقایقی راه پیمایی ،جلوی گلناز ایستاد و گفت :
_به نظرت چه کنم؟ بهترین راه چیست؟ تو که همیشه نظراتت راهگشا بوده ، اکنون چه میگویی؟
گلناز لبخندی به روی بانویش پاشید و گفت :
_خوب معلوم است ،تنها راه و شاید مطمئن ترین راهی که میشود سهراب را به قصر کشانید، شاهزاده فرهاد است.
فرنگیس سری تکان داد و گفت :
_میدانم ، میدانم ، فقط آنقدر رو ندارم که چنین چیزی ،شخصاً از فرهاد بخواهم ، آخر حجب و حیا مانع این امر میشود ، از طرفی نمیخواهم هیچکس از این راز باخبر شود ، اگر باد به گوش بهادر خان برساند که چه در دل من میگذرد ، بی شک سهراب را با نقشه ای زیرکانه محو و نابود میکند و حتی ترسم از این است زمانی که پدر و مادرم هم اگر از این موضوع بو ببرند ، نه تنها در مقابلم میایستند ،بلکه برای این جوان سیستانی هم مشکل بوجود آورند ، آخر میدانی آنها مدتهاست پسران دربار را برایم قطار میکنند تا به یکی بله را بگویم و اصلا برایشان قابل پذیرش نیست که یکی از افراد عادی و مردم کوچه و بازار ،دامادشان بشود....
در این هنگام فرنگیس اشک از چشمانش جاری شد و هق هق کنان خود را در آغوش گلناز انداخت...
گلناز همانطور که موهای نرم و آبشار گون فرنگیس را نوازش می کرد گفت :
_نترس بانوی من ، توکل به خدا کن و خودت را به دست تقدیر بسپار، مگر نگفتی، سهراب را از عنایت امام رضا(ع) بدست آوردی، پس بسپار به خود امام و دلت را قرص نگه دار...اگر صلاح بدانی من نقشهای دارم ، فقط قاصدی به اقامتگاه شاهزاده فرهاد بفرست تا برای من ،وقت ملاقاتی با ایشان بگیرد.شاهزاده فرهاد کلاً خلق و خوی شاهزاده های متکبر را ندارد، او مؤمن و دیندار است و صد البته از بهادرخان هم نفرت دارد، من از همین راه وارد میشوم و قول میدهم تا فردا این موقع ، سهراب جزء گارد سلطنتی باشد، با مهر و امضاء شاهزاده فرهاد....
فرنگیس با شنیدن این حرف ، دستان گلناز را در دستش گرفت و گفت :
_چه کار می خواهی بکنی؟ نکند راز ما را عیان کنی؟
گلناز چشمکی به او زد وگفت :
_نه بانوی من ، مگر عقلم را از دست داده ام ، تو به من اعتماد کن ، مطمئنا پشیمان نخواهی شد....
فرنگیس آهسته ، باشه ای گفت و به سمت تختش رفت....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۹ فرنگیس بیتاب از عشقی تازه جوانه زده
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۶۰
بعد از غروب آفتاب ، گلناز که صورتش از شوق میدرخشید وارد اتاق شاهزاده خانم شد..فرنگیس که کاملا مشخص بود بی قرار رسیدن او بوده ، با اولین تقه ای که به درب اتاق خورد ، به شتاب از جا برخاست و در همان حال صدایش را بلند کرد و اجازه ی ورود را صادر نمود...
گلناز وارد شد و فرنگیس بدون مقدمه پرسید :
_چه شد گلناز؟
گلناز مانند سربازی که مأموریتش را به بهترین نحو انجام داده ،بادی به غبغب انداخت و گفت :
_مگر میشود کاری را به کنیزتان بسپارید و آن کار به سرانجام نرسد.با نقشهای ماهرانه پیش رفتم و به شاهزاده فرهاد فهماندم که شما تمایل دارید از آن جوانی که در میدان بزرگ خراسان هنرنمایی کرد و حریفی قدر برای بهادرخان متکبر وحیله گر بود، دلجویی نمایید ، چون او را مستحق برنده شدن، میدانید.
فرنگیس با هیجان به میان حرف گلناز پرید وگفت :
_خوب، خوب چه شد؟
گلناز لبخندی زد و گفت :
_انگار خود شاهزاده فرهاد هم به شدت از سهراب خوشش آمده بود و میگفت به دنبال سهراب بوده تا برای گارد محافظین قصر از او استفاده نماید ، اما من فکر میکنم، شاهزاده فرهاد میخواهد به سهراب برسد تا این حریف یکه تاز را مدام جلوی چشمان بهادرخان قرار دهد.
فرنگیس که از شوق صدایش می لرزید گفت :
_گفتی؟....به فرهاد جای سهراب را گفتی؟
گلناز همانطور که روبنده را از سرش باز می کرد گفت :
_آری بانویم ، شاهزاده فرهاد از زیرکی شما بسیار خوشحال شد و مدام میگفت ،که چقدر فکر و اعتقاد شما به او نزدیک است ، قرار شد فردا صبح علی الطلوع ،به دنبال سهراب بفرستند و او را با عزت و احترام به قصر بیاورند..به گمانم اولین اقدام شاهزاده فرهاد بعد از آوردن سهراب به قصر، دیدار باشماست ، چون خواستار نظرات شما در رابطه با او بود.
فرنگیس که دختری زیرک بود ،با شنیدن این حرف، با لحنی خجالت زده گفت :
_نکند راز ما را برای فرهاد گفتی و یا او به طریقی این حدس را زده؟
گلناز عبا از تن درآورد و گفت :
_نه بانوی من، خیالتان راحت ،سر سوزنی از این موضوع بو نبرد.
فرنگیس همانطور که قدم میزد ، گفت :
_اگر برادر من است که میگویم ،سیر تا پیاز موضوع را فهمیده.....
گلناز شانه ای بالا انداخت و گفت :
_نمیدانم ،فقط آنقدر میدانم که موضوع را طوری گفتم که از گفته های من به این نتیجه نخواهد رسید....
فرنگیس سرشار از شوقی درونی ،مرغ خیالش را پرواز داد و به روز فردا رسید و سهراب را در لباس سربازان دربار، پیش رویش مجسم کرد...
اما غافل از این بود که سهراب برای رسیدن به پری آرزوهایش، رهسپار سفری دور و دراز است....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۴۱ و ۴۲
سیزده رجب هم با تمام شادیها وغمهایش به سر رسید.. شادی از عید مسلمین وتولد مولایم علی ویادآوری ترک خوردن دیوارکعبه وغم برای نبود پدر فرزندانم......
جهان پر از آشوب وجنگ و درگیریست،وضع سوریه هنوز اسفانگیز است وهزاران نفر در زیر آوارها مدفون شدند
و هم اینک ساعت موعود وطبق چند شب گذشته دست به دعا برداشتیم تا بطلبیم آنچه را که سالها غافل از او بودیم.🤲😭
جالب است که کاربران مجازی وغیرمسلمان از بعضی شیعه ها پیگیرترند وهرشب پیام میدهند که راس ساعت, منجی را از خدا خواستنهاند و از من بیچاره میخواهند که به آنها اطمینان دهم منجی ,روزهای آینده در برابر چشمان جهانیان است.
خبری که امروز در تلویزیون و صفحههای مجازی دست به دست میشد میخکوبم کرد,
صبح امروز پانزدهم رجب ,عدهای سوءاستفادهگر ,از اوضاع نابسامان سوریه, استفاده میکنند وبا گروهی به سرکردگی مردی به نام عثمان,علم دادخواهی و عدالتطلبی را برمیدارند وبه مقر دولت سوریه حمله میکنند وگویا دولتیان راقتلعام میکنند,بعضی اخبار از کشته شدن بشاراسد خبر میدهد.
نمیدانم چقدر صحت دارد ,اما همه جا این خبر دهان به دهان میشود,هنوز هیچ کس از سردرمداران و شیاطین عکسالعملی نشان نداده اند...
تا سخنان این عثمان و گروهش را نشنوم نمیتوانم بگویم که پشت این علم عدالتخواهی چه نهفته است اما مردی که در اوضاع نامناسب کشورش ,دولت را از پا درمیاورد نباید نیت خیرخواهی داشته باشد....
اخبار جدیدی از سرتاسر جهان میرسید و همه خبر از واقعهای بزرگ میداد,
اول صبح بود,با کمک زهرا بساط صبحانه را جمع کردم ومیخواستم ظرفها رابشورم,در همین حین کلیپی که برایم رسیده بود را دانلود کردم ودرحالی که ظرفها را میشستم, گوشی را گذاشتم روی بلندگو تاصدای کلیپ را هم بشنوم.
انگار قسمتی از سخنرانی همین عثمان که درسوریه قیام کرده،بود....
با دقت گوش کردم,
چه حرفهای قشنگی میزد,حرف از زنده کردن احکام اسلام,حرف از عدالت میزد ومیگفت:
_بیایید به ما بپیوندید با ما بیعت کنید تا دنیا را به بهشتی زیبا تبدیل کنیم...
چقدر حرفهایش اغوا کننده وآشنا مینمود, آره درسته، دقیقا حرفهای دولت اسلامی عراق وشام یا همان داعش رامیزد ,زمانی که موصل را فتح کردند ومرکز حکومتشان نمودند, دقیقا همین حرفهارا بلغور میکردندو به خورد ملت میدادند وباهمین وعدهها عدهای راهمراه خود کردند وچه سرها نبریدند و چه کودکانی را نابود نکردند وچه جنایتها که مرتکب نشدند,
با شنیدن این حرفها ,شکم تبدیل به یقین شد که این عثمان ,حاکم خود خوانده شام از طرف #یهود و #صهیونیست حمایت میشود .
دستهایم را پاک کردم ودوباره کلیپ را از اول ,آوردم تا تصویرش را هم ببینم.
مردی که پرچمی سرخ رنگ کنارش آویزان بود, خدای من ,هرچه بیشتر دقت میکردم و به تصویر این مرد زل میزدم ,مطمئنتر میشدم....درسته....خودشه.....باورم نمیشد....
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۴۳ و ۴۴
اره من این نشانیها راجایی خوانده ام, کلیپ را استپ کردم وفوری به سمت کتابخانه رفتم, نهجالبلاغه راباز کردم،ج۱ص۱۹۴ بود, مولا علی علیهالسلام مشخصات #سفیانی را اینچنین داده بود:
_او فرزندآکله الاکباد(هندجگرخوار)است, صورتی خشن و ترشرو دارد,سر او بزرگ و درصورت او اثر آبله است,وقتی به اونگاه میکنی گمان میکنی که یک چشم دارد اما چنین نیست بلکه یک چشم او فشردهتر از چشم دیگر است,نام اوعثمان وپدرش عتبه است...
هزار وچندین سال پیش مولایم علی علیهالسلام نشانههای این گرگ خونخوار را داده بود وحالا با یک نگاه به تصویر ,یاد این کلام مولا افتادم ,چون زمانی که قبل از این نهج البلاغه رامیخواندم به اینجایشرسیدم , تصویر را در ذهنم تصور کردم وثبت نمودم....
خدایاااا شکرت....ظهور نزدیک است... ازخوشحالی درپوست خود نمیگنجیدم, ناخوداگاه به طرف حسن وحسین وعباس که کنارم داشتند بازی میکردند رفتم و هرسه شان را دربغلم گرفتم وبوسیدم...اشک میریختم واشک شوق بود....
کم کم در خبرها آمد که رژیم صهیونیستی با همدستی سعودیهای صهیونیست وبرخی کشورهای عربی نیروهای زیادی به سوریه اعزام کرده اند تا درسپاه عثمان خدمتکنند, نعمانی نامی در همه ی کشورها راه افتاده بود وبرای عثمان,یاهمان سفیانی بیعت میگرفت وعجیب اینکه خیلی از مردم سوریه بااوبیعت کردند وبه سپاهش پیوستند...
لشکر سفیانی روز به روز,بیشتر وبیشتر میشد وهمه صحبت از خوبی ومهربانی و عدالت سفیانی میکردند تااینکه...
انگار اشتهای سفیانی سیریناپذیر است , عمده ی مناطق سوریه را تحت تسلط خودش دراورده و البته با کمک اسراییل جنایتکار وتهماندههای امریکای خبیث و سعودیهای کثیف.
عربستان در استانهی تکه تکه شدن است انگار حکومت سعودیها روبه نابودیست , خبرهای ضدونقیضی مبنی بر کشته شدن بن سلمان پخش شده اما هیچ کس از صحت وسقم آن خبر ندارد.دریمن دین تشیبع درحال پیشرویست.
امروز خبری پخش شد که سفیانی حاکمانی از طرف خود تعیین کرده بر سوریه گماشته وخودش راهی مصر شده,حالا در مصر چه کارهایی انجام دهد خدا میداند؟
دنبال کننده های صفحات مجازی و وبسایتم زیاد شده اند,اکثر افراد سوالشان این است ,ایا این شخصی که درسوریه به اسم اسلام قیام کرده,همان منجی آخرالزمان است؟؟
ومن بااطمینان به انها گفتم:
_این منجی نیست اما نشانه ای حتمی از ظهور منجی است واین قیام کننده شخصی است که درمقابل منجی میایستد....
ماه رجب وشعبان تمام شده وما در ماه رمضان قرار داریم,بچه ها درست هست که سنشان به گرفتن روزه نرسیده اما همراه من و زهرا برای سحری بیدار میشوند وروزه هم میگیرند,امروز حسن وحسین وعباس پرده از راز روزه گرفتنشان برداشتند و گفتند, نذر کردیم برای ظهور امامزمان عج روزه بگیریم ,تا نشان دهیم چقدر بزرگ شدیم و در سپاه امام با ادمهای بد و کسانی که بابا راکشتند,بجنگیم.
اشکم جاری شد...علی ....علی...کجایی؟؟
بوی ظهور به مشام میرسد اما توهستی ونیستی.... هنوز ته قلبم میگوید علی زنده است اما بیرون .....
نمیدانستم ,درد بی خبری از علی خیلی کوچکتراز دردهایست که قراراست ,ببینم....
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۴۵ و ۴۶
شبهای نوزدهم وبیست ویکم رمضان را با بچهها به صحن حرم حضرت معصومه س رفتیم تا صبح شبزندهداری کردیم واز خدا ظهور حجت را طلب نمودیم,حتی حسن و حسین وزینب که تنها ششسال از عمرشان میگذرد ,مثل انسانهای بزرگ اشک میریختند ومهدی عج را میخواستند,انگار این بچهها هم باسن کمشان متوجه وخامت اوضاع دنیا شدهاند وتنها راه نجات را ظهور حجت خدا میدانند.
امشب شب بیست وسوم ماه مبارک رمضان است,همراه بچهها ,طبق معمول این چند وقت,به حرم مطهر رفتیم واز حلاوت زیارت و عبادت سیراب شدیم.
نزدیک اذان صبح لقمههایی را که همراهم آورده بودم ,یکی یکی به بچه ها دادم, سحری مختصر راخوردیم ,بچه ها مدام به اسمان نگاه میکردند وهریک ستاره ای درخشان را به دیگری نشان میداد
حسن:
_اون بزرگه مال منه
حسین:
_اون کناریش که خیلی نور داره مال من
زینب:
_منم اون سه تا ستاره کنار هم رامیخوام...
از بازی بچه ها لبخندی به لبم نشست و نگاهم از صورت بچهها به آسمان کشیده شد, به یک باره نوری دراسمان به درخشیدن گرفت وصدای ملکوتی در فضا پیچید, مضمون گفته هایش اینچنین بود:
_هان ای مردم,بدانید وآگاه باشید حجت زنده خدا برروی زمین قائمآلمحمد صلیاللهعلیه است,حق با حجتبنالحسن , امام مهدی ع وشیعیانش هست,پس اگر طالب بهشت هستید,مهدی عج وشیعیانش را یاری کنید....😍😭
صدا خیلی واضح وشمرده شمرده و بسیار معنوی بود...
انگار زمان ایستاده بود,هیچ کس پلک نمیزد.. من این حرفها را باعربی فصیح شنیدم واز برخورد اطرافیانم فهمیدم انها به فارسی شنیده اند...غوغایی به پاشد...دیگر هیچکس درعالم خودش نبود...همه وهمه از شوق چشم شده بودند وباران رحمت الهی بود که از این چشمها میجوشید , صورت همه مملو از خنده وسرشار,از اشک شوق بود...
به خدا این همان صیحه ی آسمانی وعده داده شده بود...به والله این کلام ,کلام خدا بود که از دهان جبراییل برای مردم آورده شده بود...
غوغایی به پابود ,
هیچکس نمیدانست چه کند همه ازخودبیخود بودند که با صدای ملکوتی اذان که در صحن پیچید بازهم متوجه خدا شدیم و حمله کردیم به سوی صفهای نماز..... گویی هرکداممان میخواستیم اولین نفری, باشیم که سجده شکر به درگاه خدا میکنیم وازاین موهبتی که ارزانیمان داشته تشکر کنیم.نماز تمام شد,هیچکس دل کن نمیشد که به سمت خانه هایمان برویم,من دوست داشتم این شادی راباکسی سهیم باشم, دست بچه ها راگرفتم تا برویم وبعداز چند سال بیخبری، از تلفنهای عمومی به طارق زنگ بزنم وباهم شادیمان راجشن بگیریم, هرچند از پشت تلفن...هرچند با کلامی وسخنی...اما نمیدانستم این تماس سراغاز غمهایم میشود.
تلفن عمومی رابرداشتم,میدانستم که در عراق هم ،حتما صداشنیده شده وهمه در این صبح زود وزیبای رمضان, بیدارند...اصلا مگر خواب دیگر معنی دارد؟؟
شماره طارق راگرفتم:
-شماره موردنظر درشبکه موجودنمیباشد...
دوباره ودوباره گرفتم وهربار همین را تکرار میکرد.شماره فاطمه راگرفتم....
-دوباره همین صدا شماره مورد نظر ……
کم کم نگران شدم...یعنی چه؟نکنه اتفاقی افتاده؟؟با دست پاچگی ,مخاطبین گوشی راباز کردم وشماره خاله صفیه راگرفتم .
اینبار تلفن وصل شد وبا دومین بوق صدای خاله درگوشی پیچید:
_الو
بغضم شکست:
_الو خاله منم سلما....
تاصدایم راشنید ,خاله صفیه بدترازمن گریه را سر داد,به طوریکه قادربه حرف زدن نبود, انگار گوشی از دستش افتاد ,یکدفعه صدای دورگه پسری درگوشی پیچید:
_الو...
خدای من اگر اشتباه نکنم این باید عماد باشد....
من:
_الو عماد....منم سلما....
عماد هم مشخص بود که بغض کرده با
خوشحالی گفت:
_سلما خودتی؟؟قربونت بشم,کجا بودی؟وباهیجانی افزون تر نگذاشت من حرف بزنم وادامه داد:
_سلما امروز صدا راشنیدی؟؟اینجا یه صدا اومد مشخص بود از اسمان هست و کار بشر نمیتونست باشه,حتی ابوعلی هم که مریض بود وتازه خوابش برده بود با بلند شدن صدا از خواب بیدارشد...سلما اینجا غوغایی هست...میگن امام زمان عج داره میاد...😭😍
برادرک زجرکشیده ام دیگه نتونست ادامه بده وبا گفتن این جمله بلند بلند زد زیرگریه, از گریه عماد منم گریه کردم وبچه ها هم که شاهد این ماجرا بودند اشکشان درامد..
دوباره صدای خاله تو گوشی پیچید اما اینبار با آرامش بیشتری...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۴۷ و ۴۸
خاله :
_عزیزم توکجا بودی؟بعداز اینکه خبرشهادت علی....
واینجا دوباره بغض خاله ترکید..
_خبرشهادت علی را شنیدیم,طارق چندین بار به ایران امد ,دوست داشت که کنارتان باشد واگه امکانش بود برگردانتتان عراق, هیچ کدام از دوستان وهمرزمان علی,که طارق میشناختشان,نبودند,تا نشانهای هر چند کوچک از شما بگیره برای همین هر دفعه که میاد ایران به یه سمت میره,فقط میدونست که توگفتی احتمالا قم ساکن میشیم, الانم چند روزی هست با فاطمه و مهدی امدن ایران,فردا قرار بود برگردند ,یه شماره داره,میدم بهت باهاشون تماس بگیر...
وادامه داد:
_راستی مادر,عباس که پیدا شد درسته؟؟
دوباره یاد علی افتادم,با صدای گرفته گفتم _اره ,علی ,جانش را برای پیدا کردن عباس کف دستش گرفت ورفت....دیگه هم برنگشت... اما عباس را برگرداند
وبعد خاله با تک تک بچه ها صحبت کرد, بچه ها هم از شادیهایی که امروز درپی هم میامد ,درپوست خود نمیگنجیدند.
خیلی خوشحال بودم,بازعماد گوشی راگرفت وشماره طارق را خواند,عماد هنوز دوست داشت صحبت کند اما من به خاطراینکه دلم میخواست هرچه زودتر با طارق حرف بزنم و ببینم کجاست,قطع کردم.شمارهای را که عماد برام گفته بود را گرفتم,چندتا بوق خورد وصدای طارق توگوشی پیچید:
_الو...
از هیجان تمام بدنم به رعشه افتاده بود, بغض گلوم راقورت دادم وگفتم:_الو...طارق...منم سلما...
از پشت تلفن کاملا مشخص بود که طارق بهت زده شده...با لکنت گفت :
_س س سلما خودتی خواهرم....
من:
_اره عزیز دلم,کجایی؟؟
طارق خنده ای از ته دل زد وگفت :
_یه لحظه صبرکن...
بعداز چند ثانیه سکوت گفت:
_این دومین سجدهی شکریست که الان کردم... صدای ملکوتی صبح راشنیدی؟؟ طارق هم مثل عماد زد زیرگریه وگفت:_بالاخره امام زمان عج هم داره میاد..غربت #مولا داره تمام میشه..غربت #شیعه به پایان میرسه....سلما انتقام خون پدرومادر و لیلای جوانمرگم را میگیره..سلما باید خودمون را اماده کنیم....اقا سرباز میخواد...😍😭
طارق گفت وگفت ومن همراهش اشک ریختم ودرشادیش سهیم شدم.بعداز کلی حرف زدن گفت:
_ما تا دیروز قم بودیم اماچون اثری ازت نیافتیم, اومدیم تهران که هم فاطمه یه ناخوشی جزیی داشت برود دکتر وهم فردا پرواز داشتیم از تهران به نجف....الان شما کجایید میخوام با کله خودم رابرسونم..
خنده ای زدم وگفتم :
_قم,الان دقیقا روبروی گنبد وبارگاه حضرت معصومهس,خونهمان نزدیکه...
مردد بودم که ادرس بدهم یا نه؟چون میترسیدم, هنوز انور دست از کینه وانتقام برنداشته باشد وطارق را با نیروهای خبیثش تحت تعقیب داشته باشد ,که خود طارق تردیدم رادید ودلیلش رافهمیدوگفت:
_نه نه ادرس نه,درست مثل ملاقاتهامون تونجف ,اما اینبار داخل حرم خانوم حضرت معصومه س....
این بهترین راه حل بود,قرار گذاشتیم برای یک ساعت بعداز نماز ظهر وروی صحن حرم...
خوشحال بودم از آمدن طارق و خوشحالتر برای اینکه به زودی مولایمان قدم رنجه میفرمایند.. اما نمیدانستم هنوز طوفانها در پیش دارم وهجرانها میکشم وغمها میخورم...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۴۹ و ۵۰
بچه ها رابردم خونه,از شوق وذوقی که داشتم نمیدانستم چکارکنم.بچهها خسته بودند,فرستادمشان تا یه ساعتی بخوابند و خستگی در کنند وبرای بعدازظهر سرحال باشند وباهم بریم حرم.
دراین فاصله چون خواب به چشمای خودم نمیامد ,رفتم سراغ وب سایتم وصفحه های مجازی....اوه خدای من چه غوغاییست , دنبال کننده های صفحه ها وخیلی بیشتر دیگر ,همه وهمه حرف از صدای اسمانی امروز صبح میزدند,از هرجای دنیا پیام داشتم وجالبه که این ندای اسمانی را هرکسی با زبان خاص خودش شنیده بود,بی شک اینهم نشانه ای از #حقانیت امام زمان عج وشیعیانش بود.
خیلیا خارج از دین ومرام ومسلکشان ,اعلام امادگی برای یاری امام مهدی عج کرده بودند واز من سوال میپرسیدند که کجا باید به خدمت ایشان برسیم...
ومن جواب میدادم, ان شاالله خود حضرتش زمان ومکان را مشخص میکنند اما انچه که واضح است ایشان برای اولین بار درمکه ظاهر میشوند واز انجا خروج میکنند .
نمیدانم چه حکمتیست که وقتی انسان منتظر دیدن کسی است، ساعتهایش انقدر کند میگذرد که انگار اصلا عقربه ها درحرکت نیستند...اما گذشت...
نمازظهر را خواندیم وبه سمت صحن حرکت کردیم...
وارد صحن که شدیم ,چشمانم درجستجوی چهرهای اشنا بود...دست حسین وحسن را در دست زهرا دادم تاکید کردم که به هیچ وجه از کنارم تکان نخورد ودست عباس و زینب هم در دستان خودم بود....خدای من درست میدیدم,طارق وفاطمه دقیقا روبرویمان کمی دورتر بودند ودربین جمعیت دنبال ما میگشتند,یک لحظه دست عباس وزینب از دستم رها شد تا بتوانم با تکان دادن دست وعلامت دادن ,طارق وفاطمه را متوجه خودمان کنم، عباس وزینب که همیشه کشته مردهی آب وعاشق اب بازی بودند به طرف حوض و فوارهی وسط صحن حرکت کردند,
در حینی که با صدای بلند فریاد میزدم ودنبالشان میدویدم,بچه ها داخل جمعیت گم شدند وبند کیف دستی من کشیده شد وسوزشی درشکمم احساس کردم....دنیا پیش چشمانم تیره وتار شد...
چشمانم را باز کردم....همه جا سفید سفید بود نور لامپ بالای سرم چشام رامیزد, خواستم حرکت کنم ,سوزشی تو پهلویم پیچید, یک دفعه دستای مردی مانع بلند شدنم شد...خدای من طارق بود...
لبخندی زد وگفت:
_خدا راشکر بهوش امدی...بزار بگم بچهها بیان,ببیننت, خودشان راکشتند بس که گریه کردند.
مبهوت بودم,باخودم گفتم من اینجا چکار میکنم؟؟چرا طارق لبش خندان بود ولحن کلامش ورنگ چشمانش گریان بود وکمکم اخرین لحظات هوشیاریم را به خاطر اوردم...
حرم....عباس وزینب...کیف دستی و سوزش...دست به پهلویم کشیدم...سرتاسر باندپیچی شده بود.
فاطمه با بچه ها داخل شد...
به سمتم امد سرم را توبغلش گرفت ,شروع به گریه کردن کرد...,فکر میکردم گریه اش مال دوری وفراق این چندساله است,اما احساس کردم کمی بیشتر از رنج دوریست وانگار یه چیزی کم است...از بالای سر فاطمه, نگاهم دنبال بچه ها بود,زهرا که یه پسربچه روبغلش بود احتمالا مهدی پسر طارق بود,خدای من زهرا چرا اینقدر گرفته است؟؟
این از حسن واونم حسین و....
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛