رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۲۳۱ و ۲۳۲
گزارش و گذاشتم توی پاکت و به مسئول دفترم گفتم بیاد پلمپش کنه و مهر فوق سری رو بزنه و بفرسته دفتر حاجکاظم.. دیگه خودم نرفتم بالا..
چون میدونستم برم باز سرحرف اینکه پست ضدجاسوسی رو باید تحویل بگیری، به روم میاره و حوصله ندارم..
فوری اسلحه و وسائلم و برداشتم و از در پشت ساختمون اداره رفتم بیرون.
زنگ زدم به رانندم و تیم حفاظتم گفتم بیاید فلان خیابون من کنار در غربی اداره ایستادم..
اونا هم هنگ کردن انگار..
بلافاصله جاده رو یک طرفه گرفتن اومدن. بنده های خدا بدجور احساس مسئولیت میکردن..
گفتم ببرن من و خونه..
توی مسیر دوتا سبد گل هم گرفتم و بردم خونه که بدم به مادرم و فاطمه.
وقتی رسیدم، خانمای محافظ که من و دیدن، دیگه ماموریتشون تموم شد تا فردا، و رفتن اداره..
رفتم سمت مادرم و دستش و مثل همیشه بوسیدم و عطر چادرش من و مستم کرد.. گل و بهش دادم و یه کم شوخی کردیم
و بعدش رفتم سمت فاطمه که روی مبل نشسته بود و داشت آبمیوه میخورد.. نگاش کردم و یه لبخندی زدیم هردوتا و گل و دادم بهش.. یه کم کنارش نشستم و با مادرم و فاطمه گفتیم و صحبت کردیم و....
به روی خودم نمیاوردم دردم و !! رفتم دوتا ژلوفن خوردم و بعدش رفتم دراز کشیدم توی اتاقم.
دیدم یکی در میزنه.گفتم:
+بفرمایید...
درو باز کرد دیدم فاطمه هست.. بلند شدم از روی تخت و رفتم کمکش کردم و زیر بغلش و گرفتم و آوردمش روی صندلی کنار تخت نشست..چون یه پاش شکسته بود
دوباره وِلو شدم روی تخت.. یه کم حرف زدیم و یه کوچولو تونستم خنده رو لبهاش بیارم تا از فضای شوکی که بهش وارد شد و درونش سپری میکنه بیاد بیرون کمکم...
بهش گفتم:
+فاطمه جان ما الان یکی دو روز هست که اومدیم.. قبلش هم شمال بودیم و توی بیمارستان هم ازت نپرسیدم که چیشد دزدیدنت و چی شد نجات پیدا کردی.. اگر برات سخت نیست الان، بهم بگو.. تعریف کن چی شد و چطور این اتفاق افتاد.. چون من باید پرونده رو تکمیل کنم..
_وای محسن.. تورو خدا الآن نه.. اصلا خوب نیستم.. وضعیتم داغونه به جون تو.. یادم نیار اون روزارو.
بلند شدم از روی تخت و رفتم لبه تخت نزدیک صندلیش نشستم.
بهش گفتم:
+فاطمه جان، کاملا حق با تو هست.. ولی اطلاعاتت بهمون کمک میکنه تا دشمن و ببریم زیر ضربه..این موضوع و اتفاقات اخیر از لحاظ درگیری با سلاح و دزد پلیس بازیش تموم شده، اما از جنبه و حیث امنیتی و اطلاعاتیش تموم نشده و نخواهد شد الی یوم القیامه.. ما با اینا هر روز درگیری داریم.. حالا بگو ببینم چی شد..
_میشه حداقل شب صحبت کنیم.. الان مادرت توی پذیرایی تنها نشسته ما اینجاییم خوب نیست... بریم پیشش.. شب که رفت باهم صحبت میکنیم.
+مگه میخواد بره.
_ظاهرا میخواد بره.. شب قراره خواهرت حسنا خانم و شوهرش آقا رضا بیان دنبالش ببرن خونه خودشون.. بزار تا اون موقع منم خوب فکر میکنم به اتفاقات، بعدش همه چیز و میگم... خواهش...باشه!؟
+باشه..
بلند شدم به خانمم کمک کردم و رفتیم پیش مادرم که داشت قرآن می خوند..
بهش گفتم:
+حاج خانم میخوای بری امشب؟
_آره مادرجان.. چون آلاء مریضه. بعدشم دلم واسش تنگ شده.. شب قراره بیان دنبالم..
(آلاء خواهرزاده من بود که دختر خواهرم حُسنا میشد)
رفتم نزدیکش و نشستم روی زمین جلوی پاهاش، گفتم:
+مامان جان، فقط یه چیزی، حواست هست دیگه... اومممم چیزه.. نفهمن بچهها اتفاقات اخیر و.
_نه مادر حواسم هست.. بهشون گفتم قبل اینکه برسن اینجا زنگ بزنن تا من برم پایین. اینا بالا نیان که خانومتم با این وضعیت ببینن.. آخه حسنا میگفت دلم واسه فاطمه تنگ شده میخواد بیاد ببینتش، منم پیچوندمش و گفتم شاید فاطمه زهرا بره خونه پدرش.. شما قبل اینکه برسید زنگ بزنید من بیام پایین.. اینطور گفتم که شک نکنه.. حالا گچ پاش و کی باید باز کنه؟
+نمیدونم ولا.. باید ببریمش دکتر، ببینیم چی میگه..
همزمان تلفنم زنگ خورد.. دیدم حاج کاظم هست.جواب دادم:
_سلام.. کجایی عاکف؟
+اومدم خونه نیم ساعت قبل..
_پاشو یه خبرایی هست.. بیا اداره..
+ان شاءالله خیره؟
_نمیدونم.. بیا اینجا زودتر..
+چشم.. یاعلی..
به فاطمه و مادرم گفتم:
+خب حضرات عشق، من دارم میرم اداره یه سر کاری پیش اومده برمیگردم..
تا لباسم و بپوشم زنگ زدم تیم حفاظتم که همین دور و بر مستقر بودن، آماده باشن که من دارم میرم پایین..
بهشون گفتم :
_یه تیم دونفره اینجا قرار بدید برای مراقبت از اهل منزل ما..
✍نکته:
دیگه بچه خوبی شده بودم.....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴
✍نکته:
دیگه بچه خوبی شده بودم و کله شق بازی درنمیآوردم و نمیگفتم محافظ نمیخوام.. چون بحث خانوادم درمیان بود..
بیست دیقه بعد محافظا رسیدن...
و تیم حفاظتم خبر دادند تیم دوم برای مراقبت از منزل و اهلش رسیدن..منم که خیالم جمع شد رفتم پایین..
توی پارکینگ سوار ماشین شدیم و با تیم حفاظتم رفتیم سمت اداره.. بعد از ورود به داخل حیاط دیدم حاجی توی محوطه اداره داره زیر درختا راه میره و دستش توی جیبشه انگار ناراحته...
به راننده گفتم :
+نزدیک حاجی من و پیاده کنید.. بعدش برید پارکینگ و برید دفتر تا خبرتون کنم..
ماشین نگه داشت و پیاده شدم و رفتم نزدیکش..
+سلام علیکم پیرمرد دلاور.
_سلام.. حوصله ندارم عاکف سر به سرم نزار.
+هروقت شوخی میکنم باهات حوصله نداری مشتی.
_الان بیخیال...
+باشه.. حالا چیشده حاجی؟
_یکی دو روزه اومدی، قرار بود چه اتفاقی بیفته این روزا توی کشور؟؟ ما برای چی این همه جون کندیم و تلاش کردیم.
+خب چرا عصبی هستی؟ باز چیزی شده مگه؟؟ مگه رضوی نماینده شورای عالی امنیت ملی توی پرونده آخری که باهم بحثتون شد علیهت کاری کرد؟؟
_نه بابا اون که بعدا باهم حلش کردیم.. خب عصبانی بودیم و استرس عملیات بود..
+پس چیه موضوع که من و کشوندی تا اینجا.
حدود بیست_سی ثانیه سکوت کرد و یه کم توی چشم هم نگاه کردیم و بهم گفت:
_ماهواره پرتاب نمیشه
+نفهمیدم،،چییییییییییییییییییییییییییی !!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_ماهواره پرتاب نمیشه.
+چرا و به چه دلیلی؟؟؟؟
_میگن آمریکایی ها با وزارت خارجه تماس گرفتن و گفتن اگر پرتاب بشه #مذاکرات و #برجام و همه چیز بهم میخوره...
خدا میدونه دیگه نفهمیدم حاجی چی داره میگه..
همین الآن که دارم مینویسم پر از خشم و نفرت هستم از #غربگدایان و جریان #لیبرال حاکم در کشور....
یه لحظه از ناراحتی و فشار و شوک عصبی شدیدی که بهم وارد شد، فقط با یه دستم که سالم بود،
جمجمه و قسمت گیجگاه خودم و گرفتم و فشار دادم با دستم تا یه کم آروم شم..
حاجی گفت:
_عاکف چت شده.
به حالت رکوع رفتم از فشاری که به مغزم وارد شد و عصبی شدم..
گفتم:
+ هیچچی حاجی.. ولم کن.. خسته شدم دیگه از این همه سیاست بازی و لجنبازی توی این مملکت.
_بشین پسر آروم باش.. بیا بشین روی این صندلی.
+حاجی جدی گفتی این حرفارو؟
_آره من دارم از سکوی پرتاب میام... زنگ زدن اونجا و با بچه ها بحث کردن آقایون...
+خب تو چراکاری نکردی؟
_عاکف ما نمیتونیم دخالت کنیم توی این مسائل..ما کارمون اطلاعاتی امنیتیه.. مسائل سیاسی و جناحی به ماربطی نداره...
+نمیدونی از کجا بود دقیق اون تماس؟
_پیگیر شدم، گفتن هم از #وزارت_خارجه بود و هم از نهاد #ریاست_جمهوری.. دانشمندامون بهشون گفتن چرا، آقایون گفتن به شما ربطی نداره.
+جالبه.. خیلی جالبه.. این همه بدبختی میکشیم اینجا.. اونم نه فقط خودمون.. کل ناموس و خانوادمونم درگیر میشن، تهش میشه این.. کجا رفت پس #غیرت یه عده.. #شرف یه عده.. کجا رفت آرمان های امام و رهبری پس.. کجا رفت اون #اقتدار و #شیعه بودنشون پس. همین؟؟ چون #آمریکا گفت اینا قبول کردن.... هییییییی.. باشه.. کاری نداری؟؟ شنیدم حرفات و حاجی.. دارم میرم. ولی امروز و این ساعت و یادت باشه آقای حاجکاظم آقا، معاون عملیات(......)این آمریکایی که این آقایون براش دم تکون میدن، از این #ننگ_جام خارج خواهد شد.. باش ببین.. اون روز من مرده و تو زنده..
_عاکف...
نگاش کردم و دیدم اومد سمتم..پیشونیم و بوسید و گفت:
_نگران نباش، چوبش و از #خدا و #اهلبیت و #شهدا میخورن.. ته این برجام مشخصه که چی میشه.. همونی که این #سیداولادپیغمبر رهبر مملکت از روی #تجربه و #حکیم_بودنش گفته همون خواهد شد.. من هم مثل تو معتقدم #برجام نهایتش تا دو سه سال دیگه، یعنی ۹۷-۹۸ بکشه.. و شک نکن ایران به تعهداتش عمل میکنه و ؟؟؟ و چی؟؟
+و اینکه آمریکا عمل نمیکنه، و از برجام خارج میشه.. و جناح لیبرال و نفوذی کشور، مثل قبل سرشکسته تر میشه.. و تقصیرارو میندازن دوباره به گردن رهبری وجناح انقلابی کشور..
_آفرین.. حالا مواظب خودت باشو برو خونه استراحت کن..
+حاجی ؟
_جانم!
+عاصف و بچه ها فهمیدن؟؟
_نمیدونم. من چیزی نگفتم
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
_نمیدونم. من چیزی نگفتم ولی عاصف بفهمه میترسم استعفا بده.. چون توی این پرونده غیرمستقیم بهش انگ جاسوسی خورد و جدای اینا شدیدا سختی کشید این چندماه.. توی ترکیه و ایران و...
+نه ان شاءالله کار به استعفا نمیکشه..
_عاکف، باید معاونت ضد جاسوسی رو قبول کنی.. با این اوضاع..
فقط سکوت کردم....
خداحافظی کردم و رفتم.. فقط به زحمات این چندوقت و پرتاب نشدن تلخ و غم انگیز ماهواره فکر کردم.....
🇮🇷✍پایان مستند داستانی امنیتی عاکف (سری دوم)...
📌به زودی سری سوم منتشر خواهد شد و در آن احتمالا در صورت امکان به بعضی از زوایای پنهان سری دوم خواهیم پرداخت.. منتظر باشید.
#عاکف_سلیمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت55 الهه رحیم پور همراه سوگند و نورا ، دخترعمهمان ..مشغول ریختن آش ها در
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت56
الهه رحیم پور
{ یک عدد سیب کجا اینهمه تبعید کجا؟}
حدود یک ربع بعد ، میثاق و هادی هم برگشتند ... وقتی عماد را دیدند با روی خوش و لبخند برلب به سمتش رفتند و در آغوشش گرفتند ... گویی عماد چند روزی بخاطر کسالت مادرش مرخصی گرفته بود.
عماد با لبخندی محو ؛ هادی را به آغوش کشید و خسته نباشید گفت ... دلخوری و غم در چشمهایش موج میزد ... اما لب فرو بسته بود .
کم کم همگی رفتند و حیاط خالی از جمعیت شد ...
مامان از من و سوگند خواست تا برای چیدن خرماها روی دیس به داخل خانه برویم ...
چند لحظه بعد ؛ هادی با چند جعبه خرما ؛ وارد خانه شد و به سمت آشپزخانه آمد .
خرما ها را روی اُپن گذاشت و رو به ما گفت:
- بفرمایین . اگه کاری نیست من برم نماز.
تا آمدم لب باز کنم و تشکر کنم ...یکدفعه سوگند با لحنی محکم و عصبانی گفت:
- کاری هست .
هادی با تعجب نگاهش را سوگند دوخت ... سوگند ادامه داد:
- آدم بهتره نماز نخونه ولی دیگران و آزار نده.
هادی ، کمی جلو آمد ...آب دهانش را قورت داد و گفت:
-منظورتون رو متوجه نمیشم.
-منظورم واااضحه ... ۲ ماهه من منتظرم که شما یه جوااب بهم بدی... نکنه فک کردی شوخی کردم؟ یا مثلا برای اینکه عماد و رد کنم اون نمایش و راه انداختم؟ راسته که میگن پسرا جنبه ابراز علاقه ندارن ... حقتونه که برید خواستگاری... دختره آدم حسابتون نکنه ... شماها ظرفیت عشق و ندارین .
گنگ و مبهم نگاهمرا میان سوگند و هادی چرخاندم... صورتِ هادی سرخ شده بود ... قفسه سینه اش بالاو پایین میشد ... نیمنگاهی به چشمانم انداخت و مجدد سرش را پایین انداخت ... با لحنی آرام و کمی مکث گفت:
- سوگند خانم ... من نمیخواستم شما رو اذیت کنم یاا آدمیباشم که ظرفیت محبت نداشته باشه... من فقط خواستم مستقیم حرفمو نزنم ...چون فکر کردم اینجوری کمتر دل شما ...میشکنه .
سوگند چشمانش را ریز کرد و با بغض روبه هادی گفت:
- شما نگران دل من نباش... یعنی واقعا نمیدونی که منتظر گذاشتنِ یه آدم چقققدر میتونه براش آزار دهنده باااشه؟ نمیخواستی؛ رک میگفتی... اونوقت ...من یه خاکی به سر دلم میریختم...
هادی سرش را پایین انداخت و سکوت کرد... قطره اشکی از گوشهی چشمهای سوگند چکید .... لبم را به دندان گرفتم و نزدیک سوگند شدم... دستانش را در دستهایمگرفتم و نوازش کردم...
سوگند و هادی ؛هردو سکوت کرده بودند .
هم من هم هادی هردو شرم داشتیم به صورت یکدیگر نگاه کنیم ... نمیدانم چرا ولی ؛ اینبار بیشتر از سوگند ،دلم برای هادی میسوخت...
کاش آدمها میان دل و عقلشان گیر نیوفتند... این جدال ،جدالیست بی پایان ... جدالیست بی برنده
وفقط از قُوَت جان آدمیزاد کم میکند ...
دنیا اگر جان داشت و احساس؛ باید بخاطرسکوت آنروز هادی و سوگند
از خجالت نه آب میشد بلکه میمرد ....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت56 الهه رحیم پور { یک عدد سیب کجا اینهمه تبعید کجا؟} حدود یک ربع بعد ، می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت57
الهه رحیم پور
نگاهی به ساعت انداختم ... نزدیک ۵ عصر بود... حسابی خسته بودم و دردی خفیف هم درپاهایم حس میکردم ... میثاق مشغول رانندگی بود و من هم صندلی شاگرد را کمی خوابانده بودم تا استراحت کنم.
مراسم تمام شده بود و داشتیم به خانه برمیگشتیم .
نگاهی به میثاق انداختم و گفتم:
- راستی میثاق جان ... فردا داری میری دفتر یادت باشه سهم آشِ خانم سالاری و مهرناز خانم وببری .
(مهرنازخانم) را کمی با تاکید گفتم ... میثاق نیم نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
- برای خانم زرین نیاز نیست آشی ببرم.
- چراا؟؟
- چون دیگه نمیان انتشاراتی.
این را که گفت نمیتوانم کتمانکنم که در دلم احساس پیروزی کردم ... لبخندم را جمع و جور کردم و گفتم:
- تو خواستی نیاد یا خودش؟
- مهمه ؟
- نه ... مهم اینه که دیگه نمیاد.
- ببینم... هادی چیزی به تو گفته ثمر؟
- راجع به چی؟
- موضوعشو که من نمیدونم . توی خونه ... تو و سوگند و هادی ... چیزی شده؟
- سوگند داشت .... داشت از بیخیالی هادی گلایه میکرد ... یعنی فکر میکرد هادی بیخیاله ... یکم دلخور بود ..همین!
- هادی جواب داد بهش؟
- مستقیم نه ... ولی تو لفافه آره.
- یادته گفتم سکوت هادی جوابشه ... گفتی نه. من هادی و خوب میشناسم. برا اینکه دل طرف مقابلشو نشکنه خودخوری میکنه ..و این به مخاطبش اجازه میده تا برداشتی که دوست داره رو از سکوتش بکنه . هادی هیچ وقت نتونسته خودش و به دیگران اولویت بده . برای همینم خیلی از چیزایی که باید داشته باشه رو نداره.
- ...مثلا...چ...چی و باید داشته باشه؟ که... که نداره؟
- دقیق نمیدونم ... ولی یادمه اون روزایی که تو کتابفروشی کار میکردیم .. همه فهمیده بودن هادی خانِ عطریان عاشق شده ... ولی اینکه عاشق کی شده رو هنوزم هیچکس نمیدونه ... ولی خب ... انقدر دس دس کرد ... که فک کنم مرغ عشقش از قفس پرید .
با جمله جملهی میثاق ...خون در تنم یخ میزد ... با خودم فکر میکردم اگر ... اگر یک روز میثاق بفهمد که آن دختری که هادی عاشقش بوده و بقول خودش ؛ از قفس پریده ... حالا کنارش نشسته است ...چه حالی پیدا میکند ...چقدر غرورش جریحه دار خواهد شد ... چقدر آسیب خواهد دید ...
به همین دلیل باخودم عهد بستم که این رازِ خطرناک را برای خودم هم فراموش کنم ... چرا که این راز درست مثل کبریتی بود میان انبار باروت ...
چند لحظه که گذشت و من در افکار خودم غرق بودم ..میثاق صدایم کرد و پرسید:
- چیشده؟ رفتی تو فکر؟
- آ...آره ... داشتم به این فکر میکردم که ... چه خوبه ما به هم رسیدیم ... نه؟
- مگه قرار بود نرسیم؟
- نه ... ولی من ظرفیتِ نرسیدن نداشتم ... الانم نمیدونم دارم یا نه . ولی مهم اینه که ... الان تو کنارمنی ... خواهش میکنم ازت ... دیگه نذار کسی .. وسط زندگیمون آتیش بندازه میثاق ... باشه؟
این را که گفتم ..میثاق یک دستش را روی چشمش گذاشت و با لبخند گفت:
- هرچی تو بخوای ... هرچی تو بگی ..چشم .
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت57 الهه رحیم پور نگاهی به ساعت انداختم ... نزدیک ۵ عصر بود... حسابی خست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت58
الهه رحیم پور
{دل نهادم به صبوری که جُز این چاره ندارم..}
دستی به سنگ میکشم و به نامت چشم میدوزم ... حتی در تب و حرارت مرداد ماه هم ،سنگِ تو سرد وپس از گذشت ۵ سال؛ داغِ تو تازه است ...
نمیدانم چطور میشود این ۵ سالِ لعنتی را فراموش کرد... نمیدانم چطور میشود دوباره تو را به جهانِ تلخی و نامردی هدیه داد... تویی که در تمام سالهای نفس کشیدنت نه کسی را آزردی ... نه کسی را زخم زدی ...نه کسی را از خودت راندی ... تویی که قلبی به وسعت دریا داشتی و دردی به عظمتِ کوه ...
چطور کنار اسمِ تو واژهی تلخِ "مرحوم" را ۵ سال است میشنوم؟؟؟
چرا ...چرا آنقدر ناتوان بودم که نتوانستم جلوی این تقدیرِ منحوس را بگیرم؟؟؟
میدانم که دیر است برای این حرفها... تو ۵ سال است رفتی و داغت را بر جگرمان کاشتی ...
هیچکس بعد تو ...قبلِ خودش نشد .. هیچکس ...
حتی من که سالها تو را ندیدم و دل به عشقی بستم که بقول خودت خالص نبود... عشقی که توانست جان از تو بستاند من را هم سالهاست در جهنمِ خود غرق کرده ...
هادی ؛ من شرمنده ام که چشمهایم مثلِ تو عشق را از جنون تشخیص نمیداد ... شرمنده ام که امروز من نفس میکشم و تو زیرِ این سنگ سنگین خفته ای... اما التماست میکنم ..قسمت میدهمبه خدای عزیزو رحیم...خدای مهر و مهربانی که میثاق را به من ببخش ...
میثاق را ببخش ... همانطور که سالها پیش در دلت من را به او بخشیدی...
هادی ... حالا خیلی از حقایق برایم روشن است ... مثل روز ... حالا میفهمم که کینه و نفرت از آدمها غول های بی شاخ و دمی میسازد در پوستینِ بَزَک شده ...
همهی ما قربانیان کینه ای هستیم که مثل غده ای سرطانی رشد کرده بود ...
همهی ما قربانیانِ گذشتهی شومِ "یاسرنعیمی" هستیم ... همهی ما ....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت58 الهه رحیم پور {دل نهادم به صبوری که جُز این چاره ندارم..} دستی به سنگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت59
الهه رحیم پور
روی صندلی نشسته و دستانم را گِره کرده روی میز گذاشته بودم ... نگاهم را دور تا دور اتاق ملاقات چرخاندم ... دیوارهایی بلند که تقریبا طوسی رنگ بود، فضای اتاق را سرد و تلخ کرده بود ... یک لیوان پلاستیکی و یک پارچ آب هم روی میز فلزی قرار داشت ... متنفر بودم از فضای سنگین و سرد این اتاق... اما طی این ۶ ماه ؛ بارها مجبور شدم در هوای محزون این اتاق نفس بکشم ...
چند دقیقه ای از آمدنم که گذشت؛ چادرم را روی سرم کمی مرتب کردم و لیوانی آب نوشیدم که یکدفعه صدای پایی توجهم را جلب کرد... سرم را کمی بالاتر بردم و به درِ آهنیِ روبه رویم چشم دوختم ... از میان حفاظ ها ... چهره اش را دیدم...
موهایش پریشان شده روی پیشانی اش افتاده بود... ریش هایش بلند و پرپشت روی صورتش جاگرفته بود... سرش اما پایین بود و چشمهایش را ندیدم ...
دستانش ، دستبند زده ، درهم قفل شده بود و ماموری که کنارش راه می آمد ،بازویش را گرفته بود.
لباس های نسبتا گشادو بی قوارهی زندان در تنش زار میزد بس که لاغر شده بود...
نزدیک در آهنی که رسیدند ماموری قفل در را باز کرد و آنها داخل اتاق شدند...
همچنان سرش پایین بود و نگاهم نمیکرد... مامور دستبندش را بازکرد و با صدایی نسبتا بلند گفت:
- فقط ۲۰ دیقه ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت59 الهه رحیم پور روی صندلی نشسته و دستانم را گِره کرده روی میز گذاشته بود
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت60
الهه رحیم پور
مامور؛ دستش را پشت کمرش گذاشت و با ضربه ای خفیف اورا به جلو هل داد...
از روی صندلی به جان کندنی بلند شدم... چادرم را با یک دست نگه داشتم و درست روبه رویش ایستادمو
با صدایی خفه گفتم:
- سلام.
سرش را کمی بالاگرفت ... زیر چشمهای سیاهش گود افتاده بود ... کم کم دور قاب چشمهایش را اشک پر کرد و به نشانهی سلام فقط سری تکان داد.
روی صندلی نشستم و تعارف کردم تا اوهم بنشیند.
کمی مچ دستش را ماساژ داد و صندلی را عقب کشید و نشست.
به صورتش چشم دوختم و گفتم:
- کلا ۲۰ دیقه وقت داریم... اومدم تا باهات صحبت کنم... لطفا بهم گوش کن... چند روز پیش ؛ روز تولدم ، عماد اومد مدرسه و گفت میخواد یه چیزایی بهم بگه ...چیزایی که تاحالا کسی بهم نگفته ... با ضرب و زور و خواهش و التماس کاری کرد که قبول کنم ... اومد خونه مامان اینا... اومد و برام سیرتا پیازِ ماجرای مهرناززرین و گفت... چیزی که تو ۵سال پیش سعی کردی با هر ترفندی هست ازم قائم کنی.
چرا؟ چرا کاری کردی که کینه و نفرت تو وجودش رشد کنه؟ چرا جلوش و نگرفتی ؟ چرا ازم پنهون کردی ؟ میفهمی اگه زودتر بهم میگفتی ...اگه زودتر جلوی اون دیو نفرت و میگرفتیم ..الان هادی زنده بود... تو اینجا نبودی... من وضع و روزگارم این نبود... چطور تونستی ۵ سال یه آدم و با پول بخری تا پوشش دروغ هات بشه ؟
چطور تونستی ۵ ساااال با من سر کنی و نگی نفس هادی و توو گرفتی...
میدونی خاله مهین هنوز رضایت نداده؟ میدونی وکیلت کم کم داره ناامید میشه ؟
میفهمی زندگیم و نابود کردی ؟ چرا میثاق ؟ چرا؟؟ فقط جواب بده... همین.
بغض امانم را برید و اشکهایمجاری شد ... چشمم صورت میثاق را تار میدید و دستهایم میلرزید...
میثاق ،نفس نفس زنان لب باز کرد و گفت:
- من...من اولش... نمیدونستم... که.. که مهرناز ... همون ...مینوعه ؛خواهرم... مینویی که مامانم ... گفته بود .. تو بچگی... مُرده... وقتی... از خودش ...بهم گفت... تو بُهت و حیرت بودم... باور نمیکردم... تااینکه...برای اثبات حرفش...اون عکس و فرستاد و سالِ فوت پدرم و پشتش نوشت.
اون میخواست ... طوری رفتار کنه ... که تو به من شک کنی... وقتی دید کارِ ما به مو رسید و پاره نشد... شروع کرد به تهدید کردن... من میخواستم از راه بَرش دارم ولی ... اون هربار به یه نوعی گیرم میاورد و بازی و به نفع خودش مصادره میکرد... تهشم که... باعث شد همه چی لو بره و ... من مجبور شم اعتراف کنم به قتلِ هادی.
- یعنی اگه مهرناز یا ...همون مینو ... نمیگفت که اصل ماجرا رو میدونه و تو رو تو مخمصه نمیذاشت؛ میخواستی همچنان یه بیگناه و تو زندون نگه داری ؟؟؟
- من به اون آدم ۷۰۰ میلیون پول دادم... قول داده بودم براش رضایت هم میگیرم .
در جواب حرفش فقط سری به نشانه تاسف تکان دادم و در ادامه پرسیدم:
- برادر سعید ؛اسم سازمانیِ پدرت بوده؟
- آره. تو ... از کجا میدونی؟
- همون ۵ سال پیش ... یکی تو یه برگه کاغذ نوشته بود"برادرسعید ؛ بایکوت" بعدم کاغذ و دادبه یه پسر فال فروش تا برام بیاره. بعدش انقدر درگیر ماجرا شدیم که نتونستم پیگیر اون اسم بشم. "بایکوت" یعنی چی؟
- یه اصطلاح سازمانی بوده... یعنی ... تو با یه مُرده براشون فرق نداری... نه باهات حرف میزنن ...نه نگات میکنن... نه جوابتو میدن... انقدررر با این رفتارا تحت فشار میذارنت تا بابتِ حرفهایی که زدی و فکرایی که داری به غلط کردن بیوفتی...
- یعنی ... باباتو بایکوت کرده بودن؟
- آره. چون زیاد سوال میکرد ... به عملکرداشون ایراد میگرفت ...خلاصه موی دماغشون شده بود...
بعد از اتمام جملهی میثاق ، صدای ماموری که گوشه اتاق ایستاده بود اجازه نداد تا باقی سوالهایم را بپرسم ....
با لحنی تحکم آمیز و صدایی بلند رو به میثاق کرد و گفت:
- وقتت تمومه... بلند شو...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت60 الهه رحیم پور مامور؛ دستش را پشت کمرش گذاشت و با ضربه ای خفیف اورا به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت61
الهه رحیم پور
{ من از به جهان آمدنم دلگیرم...
آماده کنید جوخه را میمیرم..}
خیابان هارا پیاده راه میرفتم و بیتوجه به گذر زمان خودم را غرق در گذشته میکردم ... نمیتوانستم از آن فرار کنم ... تک تک ثانیه هایش را زندگی کرده بودم ... فیلم یا قصه نبود که به یک ماه نکشیده فراموش شود... زندگی بود اما شبیه به باتلاق ... باتلاقی که هرچه بیشتر دست و پا بزنی بیشتر درآن فرو میروی...
در میانهجوم خاطرات ؛ به یاد ۶ ماه پیش میافتم . روزی که میثاق؛ در مدرسه آن معرکه را به راه انداخت و من را... با خاک یکسان کرد....
➖➖➖➖➖
نگاهی به بچه ها انداختم و با صدایی نسبتا بلند پرسیدم:
- خب ...متوجه شدین؟ درس امروز همین بود..
همگی "بله" ای گفتند و من هم اجازه دادم تا کتابهایشان را جمع کنند و چند دقیقهی مانده به زنگ را استراحت کنند.
مشغول گذاشتن کتابهایم در کیف بودم که در کلاس زده شد.. نگاهی به سمت چپِ کلاس که در قرار داشت انداختم و با صدایی رسا گفتم:
- بفرمایید.
چند لحظه بعد در باز شد و ریحانه را دیدم که با صورتی مضطرب و نگران نگاهممیکرد...
بی مقدمه پرسیدم:
-جانم خانم رنجبر؟
- امم.. خانم شکیب بیزحمت میشه بیاین پایین ...
- چیشده؟
- بیاین خانم صدیقی کارِتون دارن.
از نگاه و لحن ریحانه کمی ترسیدم... روبه دانش آموزان کردم و گفتم :
- ساکت بشینید تا زنگ بخوره. نبینم راهرو رو بذارین رو سرتون...
این را گفتم و کیفم را برداشتم ... به همراه ریحانه از کلاس خارج شدیم ... به نزدیک پله ها که رسیدیم رو کردم به ریحانه و گفتم:
- چیشدده؟ اتفاقی افتاده؟
ریحانه لبش را به دندان گزید و با تعلل گفت:
- شوهرت اومده ...
- میثاق؟
- آره ...
- اومده اینجا ؟ چرا؟
- اصلا نمیدونم حال طبیعی نداره... مث مجنونا... چی بگم آخه ... بیا خودت ببین . صدیقی حساابی کفری شده .
متوجه حرفهای ریحانه نمیشدم ... دلیل حضور میثاق را در مدرسه نمیفهمیدم ... یعنی باز چه اتفاقی افتاده ؟ با عجله پله ها را طی کردم و به سمت دفتر صدیقی رفتم...
درِدفترش باز بود ... میثاق را دیدم که طول اتاق را رژه میرفت و دستی به موهای پریشانش میکشید..
کمی جلو رفتم و چند تقه به در اتاق زدم ووارد اتاق شدم. میثاق فورا نگاهش را به چشمهایم دوخت و من هم سرم را به سمت صدیقی برگرداندم ...
کلافه و عصبی پشت میزش نشسته بود و با نگاهش میخواست سرم را ببرد...
رو کردم به میثاق و پرسیدم:
- چیشدده ؟ شما اینجا چیکار میکنی؟
میثاق ، دندان هایش را به هم سابید و با دستانی مشت شده جلو آمد ... آنقدر نزدیکم ایستاد که هُرم نفسهای بی تابش به صورتم برخورد میکرد ...چشمهایش به خون نشسته بود و رگهای گردنش متورم بود ... به چشمهایم زل زد و با صدایی بلند فریاد زد:
- مننن کُشتَمششش.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت61 الهه رحیم پور { من از به جهان آمدنم دلگیرم... آماده کنید جوخه را میم
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت62
الهه رحیم پور
نگاه گنگم را به چشمهای میثاق دوختم... لرز تمام وجودم را فرا گرفته بود... قلبم به قفسه سینه ام مشت میکوبید و چشمهایم هم کمی سیاهی میرفت...لکنت وار پرسیدم:
-کی...کیو ...کُش...کشتی؟
جمله ام که تمام شد ...فریاد های بی امانِ میثاق در گوشم پیچیدد...:
-هااادی و.... هادی و من کشتتتتم .... مننن کشتم...
من ۵ سال پیش رفیقمووو کشتم ... بخاااطر تو... بخاطرر توعه لعنتی.... هادی عااشقِ تو بود... عاشق مالِ من.... عاشق عشقِ منننن... من هادی و کششتم...
میثاق این ها را میگفت و با هق هق و مشت بر دیوار میکوبید...
داد و فریاد هایش در گوشم میپیچید و حرفهایش مثل آوار روی سرم میریخت...
در یک لحظه چشمهایم سیاه شد و سردیِ موزاییک های کف اتاق را روی صورتم حس کردم...
دیگر چیزی بخاطر ندارم تا لحظه ای که در اتاقک بیمارستان خودم را روی تخت دیدم...
➖➖➖➖➖➖
نیمه جان...چشمهایم را باز کردم و در اولین نگاه سقف اتاق را دیدم... به سختی سرم را چرخاندم و از پنجرهای که در سمت چپ صورتم قرار داشت فهمیدم هوا تاریک شده...
به دقت و تعجب اتاق را میکاویدم که دردی شدید در دلم احساس کردم ... ناخودآگاه دستم را روی دلم فشارر دادم و چشمهایم را محکم بستم ...
ضعف و درد و خستگی تمام جانم را فراگرفته بود...
سرمی بالای سرم قرار داشت و تا نیمه خالی شده بود...
حسابی تشنه بودم و خشکی لبهایم آزارم میداد... گنگ به در و دیوار اتاق نگاه میکردم و گاهی از درد دستهایم را درهم گره میکردم...
در همین حال بودم که در اتاق باز شد ... سرم را برگرداندم که چهرهی مامان را در قابِ در دیدم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت62 الهه رحیم پور نگاه گنگم را به چشمهای میثاق دوختم... لرز تمام وجودم را
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت63
الهه رحیم پور
چادرش را با یک دست نگه داشته بود و در دست دیگرش تسبیح سفید رنگی قرار داشت..
تا مرا دید با هول و ولا به سمتم دوید و با صدایی لرزان گفت:
- بهوش اوومدی مااادر.... ثمررر... صدامو میشنوی؟؟
به سختی سری تکان دادم و به زور سعی کردم صدایم را از دهان خارج کنم ... از تشنگی گلویم میسوخت و نفس نفس زنان پرسیدم:
- ما..مان... من... کجام؟
- مامان جان... چیزی نیست دخترم... حالت بد شد از مدرسه آوردنت بیمارستان...
دوباره درد در دلم پیچید و امانم را برید ... چشمهایم را محکم روی هم فشاار دادم و دستهایم را مشت کردم ...
مامان فورا با صدایی رسا پرستار را صدا کرد... چند لحظه بعد صدای پایی به گوشم رسید و نیمه جان چشمهایم را باز کردم ... از درد نمیتوانستم حرف بزنم ... پرستار آمپولی را در سرمم تزریق کرد و دستش را روی پیشانی ام گذاشت... گنگ نگاهم را میان مامان و پرستار چرخاندم...
لحظه بعد مامان با صدایی بغض آلود از پرستار پرسید:
- چطوره ..حالش خانم ؟
پرستار دستش را از روی پیشانی ام برداشت و روبه مامان گفت:
- دردهاش طبیعیه ... مُسکن براش تزریق کردم ؛جای نگرانی نیست . خوب میشن تا چند روز دیگه ... فقط ... اگرحس تشنگی دارن... یه وقت بی هوا بهشون آب ندید بدون هماهنگی.
مامان به نشانه تایید سری تکان داد و پرستار هم لحظه ای بعد از اتاق خارج شد. .
نگاهم را به صورت مامان دوختم ... اشک در چشمهایش حلقه زده بود و دستهایش کمی لرز داشت ...
به سختی لب باز کردم و پرسیدم:
- من... چِم ...شده؟ مامان ...
-مامان جانم ...آروم باش... بهت میگم...الان تو فقط استراحت کن ...
این را که گفت نگران تر شدم ... مجدد درد در تنم پیچید ... تمام توانم را جمع کردم و با لحنی محکم گفتم:
-مامان ... بهت میگم من چم شدده؟
مامان ؛ قطرات اشک را از روی صورتش پاک کرد و با صدایی لرزان گفت:
- صبح تو مدرسه ... یادته حالت بد شد؟
-آ...آره...
- وقتی آوردنت بیمارستان... دکتر که معاینت کرد ... فهمید که ... باردار بودی... بچت ...از دست رفت مادر...
با اتمام جملهی مامان صدای هق هق گریه اش گوشمرا خراشید...کند شدن ضربان قلبم را احساس کردم... . چشمهایم جایی را نمیدید و گوشهایم دیگر چیزی نمیشنید...
تازه صحنه های مدرسه در ذهنم مرور شد ... داد وفریاد های میثاق... نگاه های متعجبانهی دیگران ...
مرگِ هادی ... هادی.... هادی...
از عمق جانم " آهی "کشیدم و لحظه ای بعد خیسی اشک را روی گونه هایم حس کردم ...
دیگر خودم را زنده نمیخواستم ... دیگر زندگی را نمیخواستم ... هیچکس را نمیخواستم ... هیچکس را...
با صدایی لرزان و بغضی ترکیده... رو به مامان کردم و گفتم:
- برید بیرون... برید بیرون ..فقط... فقط میخوام تنها ..باشم.
مامان دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
-مامان جان...حالت بده نمیتونم بذارمتنها باشی...
صدایم را کمیبالا بردم و با هق هق گفتم:
- مامان... تروخدا... فقط برو از این...اتاق. برو...
این را گفتم و چشمهایمرا بستم... چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اتاق به گوشم رسید...
حالا میتوانستم تماام دردهایم را از چشمهایم جاری کنم ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛