رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه💖 قسمت هشتم گفت: با بچه های کلاس! گفتم: الان که وقت کلاستون نیست! این و
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه💖
قسمت نهم
که بدون داشتن خط قرمز در فضای مجازی میشه کار کرد! حالا از هر نوعی چه فرهنگی چه اجتماعی چه اقتصادی چه سیاسی! اما نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه سمانه من رو هوشیار کرد! فردا وقتی رفتم سرکار و مطابق معمول افرادی که نوبت گرفته بودند می اومدند برای مشاوره تا اینکه نوبت خانمی شد که قبل از داخل شدن اسم وفامیلش شبیه یکی از دوستان قدیمی ام بود!
با ورود اون خانم به داخل اتاقم دیدم بععله سمانه ی خودمونه! خیلی خوشحال شدم دیدمش! اما اون حال و روز خوبی نداشت رنگش پریده بود و به شدت لاغر شده بود...
نگاهش که به نگاهم افتاد ذوق کنان گفتم: به به سمانه خانم! خوبی دختر! نیستیا بعد از این همه وقت! چرا اینجا!
ازدواج کردی دیگه ستاره ی سهیل شدی! احوالت رو از بچه ها داشتم راستی دو قلو هات خوبن! اصلا با خانواده تشریف می آوردین منزل من فسقلیاتم میدیدم بیشتر خوشحال میشدیم!
با حسرت نگام کرد و گفت: رایحه! دیگه خانواده ای وجود نداره!
شوکه نگاهش کردم و گفتم: چی! چرااا؟ با تردید گفتم:خدای نکرده اتفاقی افتاده سمانه! آب دهنش رو به سختی فرو داد و سرش به نشونه ی آره تکون داد!
لبم رو گزیدم و خیلی ناراحت شدم و پیش خودم گفتم: وااای نکنه تصادفی یا حادثه ای اتفاق افتاده که عزیزهاش رو از دست داده احتمالا هم الان بخاطر همین اومده اینجا! خیلی متاثر شدم...
که با بغض گفت: رایحه خودم با دستای خودم زندگیم رو نابود کردم مجتبی و دوقلو هام رو از دست دادم فقط بخاطر یه اشتباه!
تعجب کردم و گفتم: سمانه درست بگو ببینم چی شده از اول ماجرا! من اینطوری مبهم نمی تونم کمکت کنم! شروع کرد...
.
اگه یادت باشه من یک دختر از یک خانواده خوب بودم و قاعدتا ازدواجم هم با یک خانواده و فرد خوب بود...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: زمانی که من ازدواج کردم خیلی توی شبکه های اجتماعی فعال نبودم.
ماهم زندگی خوبی داشتیم.
تا اینکه به شوهرم یه موقعیت کاری پیشنهاد شد تو یه شهر دیگه حتما از بچه ها شنیدی...
شوهرم تقریبا هفته ای دو سه روز فقط خونه بود.
و همون دو سه روز هم باز تقریبا بیرون بود و سرکار و فقط شبا برای خواب میومد خونه .
مکالمات بین منو همسرم بیشتر از چند تا جمله نمیشد! چون اون اصلا توانایی حرف زدن نداشت از شدت خستگی و اصلاااا منو نمیدید! شاید هم من بلد نبودم خودم رو درست نشون بدم!
هربار که برای کار میرفت شهرستان چون از لحاظ عاطفی و فیزیکی شدیدا بهش وابسته بودم ؛ خیلی برام سخت بود تحمل دوریش..
روزی چندبار بهش زنگ میزدم ولی هربار یا جواب نداده قطع میکرد یا جواب میداد و میگفت: اینقدر زنگ نزن دستم بنده!
بارها و بارها براش پیام های عاشقانه اسمس میکردم و براش مینوشتم که چقد دوسش دارم و دلم براش تنگ شده ولی دریغ از یک خط جوابی که برام بفرسته از شدتی که سرش شلوغ بود!
اوایل خیلیییی اذیت شدم ولی به مرور فهمیدم اذیت شدن های من چیزی از حجم کار شوهرم کم نمیکنه!
یه روز اتفاقی یکی از دوستای دوران دبیرستانم رو دیدم نسرین رو میگم یادته که!
اتفاقا اونم ی دختر خوبی بود
بهم پیشنهاد داد وارد یه گروه فرهنگی تو واتس آپ بشم...
منم که بیکاری و تنهایی حسابی اذیتم کرده بود قبول کردم مخصوصا اینکه به دوستم و کارهاش اعتماد کامل داشتم.
خلاصه من وارد اون گروه شدم و فهمیدم فعالیت های اون گروه اینطوری هست که هرکسی برحسب توانایی و تحصیلات خودش باید عضو یه شاخه میشد.
شاخه حجاب و شبهات و سیاسی و از اینجور چیزا..
نسرین خودش تو شاخه شبهات بود و من به خواست خودم وارد گروه حجاب و عفاف شدم
ولی نسرین توی اون گروه نبود
من بودم و حدود سی نفر ادم غریبه!
غریبه و مذهبی و غیرمذهبی!
دختر و پسر باهم! البته من میدونستم بودن توی گروه مختلط اگر مفسده داشته باشه حرامه و اشتباه! ولی تا یه مدت واقعا کار فرهنگی بود تا اینکه درکنار اون گروه مختلط یه گروه دورهمی فقط برای دخترا ایجاد شد!
و بدبختی من هم با عضویت تو همون گروه شروع شد از جایی که فکرش رو نمیکردم، اونجا بود که فهمیدم دخترای مجرد گروه دارن یکی یکی عاشق پسرای مجرد گروه میشن!
و این وسط فقط من بودم که متاهل بودم!
تمام فکر و ذکرم شده بود اینکه ی جوری خودمو به اونا نزدیک کنم تا بهتر تاثیر بذارم!
من اون زمان دوتا دوقلو هام یکسال داشتن ولی اصلا حوصله بازی کردن با اونا رو نداشتم...
سرت رو درد نیارم رایحه، اوضاع طوری بود که اگه خودم رو مجرد نشون میدادم بهتر بود!
چون تا اون زمان هم چیزی از وضعیت تاهل خودم و اینکه دوتا بچه دوقلو دارم تو گروه نگفته بودم...
و بلاخره عشق دخترای مجرد گروه به پسرا به من هم سرایت کرد..
و کم کم پای حامد به زندگی من و پی وی شخصیم توی واتس اپ باز شد
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه💖 قسمت نهم که بدون داشتن خط قرمز در فضای مجازی میشه کار کرد! حالا از هر نو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه 💖
قسمت دهم
حامدی که تنها مرد متاهل گروه بود...
اوایل تمام چت هامون توی خصوصی فقط حرفای کاری بود...
حرف از کار فرهنگی بود...
حرف از موثر بودن و دغدغه داشتن...
کم کم شکل و نوع استیکرها عوض شد...
تشکر و ذوق کردنا عوض شد...
همه چی کم کم تغییر کرد...
من به حامد وابسته شده بودم و خودش هم داشت این رو میفهمید ولی سعی میکرد به روی خودش نیاره...
ولی من دیگه وابستگی و علاقه ام به حامد رو نمیتونستم مخفی کنم...
یه روز بهش گفتم و حامد گفت: خیلی وقته میدونه و اون هم گفت حالش دقیقا مثل من هست...!
هم از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم و هم از غصه مجتبی(همسرم) داشتم دق میکردم...
قبلا برای خونه اومدن مجتبی لحظه شماری میکردم... ولی بعد اومدن حامد وقتایی که مجتبی خونه بود برای رفتنش لحظه شماری میکردم!
تا اینکه یک روز حامد پیشنهاد داد که همدیگرو ببینیم...
نمیشد توی یه پارک یا مکان عمومی قرار گذاشت چون می ترسیدم...
نمیدونم شیطون تا کجا به وجود من نفوذ پیدا کرده بود که حامد رو در نبود مجتبی به خونه دعوت کردم!
ولی دوقلوهام ...!
به بهونه خرید بردمشون پیش مادرم...
به هیچی فکر نمیکردم جز دیدن حامد!
(سمانه به شدت دستهاش و بدنش می لرزید)
بلاخره رسید اون لحظه...
و من درکمال تعجب قبل رسیدن حامد داشتم به این فکر میکردم که چه لباسی بپوشم ؟!
و ذهن من تا خیلی جاها پیش رفته بود کنار حامد... و چون یه زن متاهل بودم ترس یه دختر مجرد رو نداشتم !
در حالی که دیگه به درستی نمی تونست صحبت کنه گفت:رایحه باورم نمیشد این من بودم که به اینجا رسیده بودم که حتی ...
ویکدفعه به شدت زد زیر گریه...
یه لیوان آب دادم خورد کمی که حالش بهتر شد ادامه داد:
مجتبی ده صبح راه افتاده بود که بره شهرستان همه فکرم پیشش بود...
با صدای زنگ آیفون تمام تنم یخ کرد...
با لرز و ترس رفتم درو باز کردم
برگشتم سمت آینه تا خودمو مرتب کنم!
اما چیزی که جلوی اینه دیدم ترس و لرزم رو صد برابر کرد!
مجتبی گوشی موبایلش رو جا گذاشته و من میدونستم که بدون گوشیش محاله که بتونه به کاراش برسه!
و حتما درحال برگشت به خونه است
بله برگشت...
حامد اومده بود تو...
منو که با اون ظاهر دید کلییی شوکه شد و البته ذوق کرد!
درو پشت سرش بست.
اما...
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که در با کلید باز شد و...
بله
مجتبی...
ببخشید دیگه توانایی گفتن بقیش رو ندارم...
فقط اینو بدون که همه چیی همونجاتموم شد رایحه!
مجتبی، حامد رو دیده بود که اومده بود توی ساختمون...
ولی پیش خودش فکر کرده بود که مهمون واحدهای دیگه هست، یعنی اینم متوجه شده بود که چند لحظه هست وارد خونه خودش شده بوده...
برای همین خیالش از بعضی جهات راحت شده بود که !
اما اینها چیزی از تقصیر و گناه من کم نمیکرد...
بزرگواری مجتبی ؛ حامد رو نجات داد...
البته خیلی هم راحت نبود!
اما من ...
الان هفت ماه هست که دارم بدون دوقلوهام زندگی میکنم...
بدون مجتبی و بدون زندگی خوبی که داشتم!
و منتظر حکم طلاق...
من خیلی سعی کردم مجتبی رو قانع کنم که نبودن هاش و بی محبتی ها و کم محلی هاش منو به این راه کشوند...
قبول کرد تا حدودی...
اما تغییری توی تصمیمش ایجاد نکرد...
مجتبی گفت: بخاطر خطاهای خودش از حق خودش میگذره ولی گفت درباره تربیت بچه هاش نمیتونه ریسک کنه!
من حالم بده رایحه خیلی بد...
سرم پایین بودم دلم می خواست گریه کنم، سمانه دوست من بود یه دختر خوب!
اما چقدر سخته باور اینکه...
خودم رو کنترل کردم سرم رو قاطع آوردم بالا و نگاهش کردم و گفتم: سمانه فقط این رو بدون خدا خیلی دوست داشته خیلی...
متعجب با صورت پر از اشک بهم خیره شد!
گفتم: توی این چند وقت به این فکر کردی اگه مجتبی به موقع نمی رسید چی می شد!
یا حتی اگه یک ساعت دیرتر می رسید!
می دونستی به جای حکم طلاق الان باید منتظر چه حکمی می بودی!
اشتباه تو از وقتی شروع شد که به جای حل کردن مشکلت به خودت حق دادی گناه کنی!
حق دادی با نامحرم راحت چت و دردودل کنی!
چرا اون موقع که احساس کردی داری بی توجهی می بینی نیومدی پیش من!
چرا دنبال راه حل نرفتی!
سمانه تو میدونی ما چقدر خانم داریم که شغل همسرانشون طوری که گاهی یک ماه ماموریتن و خونه نیستن! آیا این دلیل میشه اون خانم خودش رو توجیه کنه خیانت کنه!
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
سمانه به خاطر تمام کارهای خوبت خدا دست رو گرفت و برگردوندت! فرض کن کسی این قضیه رو نمیفهمید و اون روز رو تو با حامد سپری می کردی! حتی نمی تونی تصور کنی که بعدش چه اتفاق وحشتناکی برات می افتد!
جسم و روحت متلاشی می شد...
از دیدن خودت حالت بهم می خورد...
با دیدن بچه هات...
با هر بار دیدن مجتبی...
دیگه طاقت نمی آوردی و...
سمانه! سمانه! سمانه!
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادر 💖 قسمت۱۰ علی لباس را تن کرد و حنانه قربان صدقه قد و بالایش رفت. علی مقابل حنانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت۱۱
علی فکرش به روستا رفت و با نگاهی مات به دیوار رو به رو گفت: نه! حنانه همیشه تنها بود. حتی تو روستا و کنار قوم و خویش ها! ما به تنهایی خو گرفتیم. اینجا براش بهتره، حداقل دردی روی دردهاش نیست.
بعد لبخندی بر لبش نشست که خیلی شاد نبود: تازه اینجا چند تا دوست پیدا کرده. خیلی شادتر از گذشته است. هر بار که میام، کلی از کارهایی که با دوست هاش کرده میگه! حنانه اینجا شاده!
احمد متوجه شد علی دل پر دردی دارد. دستش را گرفت و روی مبل نشاند: اگه دلت میخواد، به من بگو. اگه خواستی با کسی حرف بزنی، من هستم!
علی پیراهن را روی مبل گذاشت. سرش را بین دستانش گرفت: قصه ما قصه هزار و یک شب شده! گفتن نداره!
احمد پرسید: پدرت چی شد؟
علی به گذشته ای رفت که فقط شنیده بود. آرام لب زد: تو دعوا چاقو خورد و مرد. یک ماه بعد از ازدواج با مادرم. مادر چهارده ساله ام بیوه پدر سی و دو ساله ام شد.
احمد شوکه شد. دور و برش از این ازدواج ها ندیده بود. هر چه بود، برایش تلخ بود.
علی ادامه داد: مادرم ناف بُر پدرم بود. اما پدرم هجده ساله که شد عاشق شد و زن گرفت. بچه دار نمیشدن. زنش طلاق گرفت و رفت. یک سال بعد با یک بچه اومد و گفت بچه خودش هست و گفت حنان مشکل داشت. همون موقع عموی مادرم اومد و گفت حنانه، ناف بر حنان هست و باید عقد کنن. مادرم و نشوندن سر سفره عقد. هنوز ماه اول سر نیومده بود که دوباره زن سابقش رو دید. فیلش یاد هندستون کرد و رفت سراغش که شوهرش باهاش درگیر شد. تو دعوا چاقو کشید. چاقوی خودش شد بلای جونش و جونش رو گرفت. گفتن قدم حنانه بد بود. به شوهر اون رضایت دادن و حنانه رو از خونه بیرون کردن. عموش موهاش رو گرفته پرتش کرد تو کوچه! مادرم فقط چهارده سال داشت!از حالاش ریز میزه تر بود. میگن بابام از من قد بلند تر بود و درشت تر! بابابزرگم هم خیلی درشت بود! حنانه کم از شوهرش کتک خورده بود که بعد از مرگش هم زدنش. وقتی فهمیدن حامله است هم زدنش! هم عموش، هم پسرعموهای دیگه! هم داییم! گفتن زن حنان بچه داره! به مادرم تهمت ناپاکی زدن. بچه سال بود، با یک بچه تو شکمش، تو یک اتاق سرد و نمور زندگی کرد و تو باغ زمینهای مردم کار کرد و خرج غذاش رو در آورد. تازه، به زور بهش کار میدادن، از هر ده جا، نه جا پس میزدنش و میگفتن این زن زن خوبی نیست. بماند که تا نوجوانی من چه انگ ها به من و مادرم زدن! تا من شدم یکی شبیه بابام. از چهره و قد و قامت، شدم بابام تا دهنشون بسته شد. شدم بابام تا عموم رفت و فهمید زن اول بابام بچه شوهرش رو آورده بود که زنش سر زا رفته بود! حنانه تو هفت آسمون کسی رو نداره! حتی مادرش هم اون رو از خودش روند.
احمد لیوان آبی مقابل علی گذاشت: بخور! گذشت، تموم شد. غصه نخور!
علی کمی آب نوشید: جلوی مادرم همیشه باید شاد باشم که غم نشینه تو چشمهاش! کسی رو ندارم که دردمو بهش بگم! دلم سنگینه از غم مادرم. از دردهایی که نمیتونم درمونشون بشم.
احمد دو دل بود. حرفش را کمی مزه مزه کرد و آخر گفت: چرا نذاشتی ازدواج کنه؟ درهاش کمتر میشد. راحت تر زندگی میکردید.
علی آهی کشید: بابام خیلی اذیتش کرد، یک بار از زنداییم شنیدم که بعد از فوت بابام تا دو ماه هنوز تن و بدنش کبود بود و لنگ میزد. اونقدر کتکش میزد سر هر چیزی که پاش مو برداشته بود. از ازدواج می ترسید. اگر هم نمی ترسید، خواستگاری نبود! با اون همه بدنامی که قوم و خویش و در و همسایه براش درست کردن، آدم درست درمونی نیومد خواستگاریش! من مشکلی نداشتم با ازدواجش اما نه با پیرمردی که نوه داره و نتیجه! نه با معتاد و مفنگی! مادر من گلی بود که زیر پا له شد! تمام دنیام رو به پاش میریزم که سرپا بشه اما میدونم کم داره. مادری که نه کودکی داشت، نه نوجوانی، نه جوانی! خیلی بچه است مادرم!
دستی به صورتش کشید و بلند شد: ببخشید، سرتون رو درد آوردم. لطفا از حرفام برداشت بد نکنید. مادرم سختی کشید اما بهترین مادر بود برام. من که منت دارش هستم. دیگه رفع زحمت میکنم.
علی رفت و پیراهن روی مبل جا ماند و نگاه احمد تا مدت ها روی آن پیراهن بود. زنی به نجابت مهتاب! پر از درد و رنج! به دنبال لقمه ای آرامش!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت۱۱ علی فکرش به روستا رفت و با نگاهی مات به دیوار رو به رو گفت: نه! حنانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت ۱۲
علی خیلی دیر کرده بود. حنانه نگاه به پارچه دوخته بود. میخواست پارچه را برش کند. امروز جمعه بود و اگر برش نمیکرد تا دوشنبه باید صبر میکرد. اگر دوشنبه برش میکرد ترس داشت که تا آخر هفته نتواند تمام کند. خیاط حرفه ای که نبود! دستش در خیاطی کند بود. البته بیشترش بخاطر درد شانه هایش بود که مداوم نمیتوانست خیاطی کند. در جوانی پیر شده بود. گاهی با خود فکر میکرد اگر پدرم قبل از تولدم نمیمرد، شاید تقدیرم چیز دیگری میشد.
علی آمد. دست خالی آمد.
حنانه پرسید: پیراهنت کو؟
علی به دستان خالی اش نگاه کرد و یادش آمد که آن را روی مبل خانه سرگرد جا گذاشته است: انگار جا گذاشتمش.
حنانه پوفی کرد گفت: حالا اندازه بود؟
علی لبخند زد: کاملا اندازه بود. سرگرد فکر کرد مال خودشه!کلی پکر شد فهمید مال منه!
حنانه ریز خندید: انگار که مال سرگرد شد! تا هفته بعد که این رو براشون ببری، مال تو دست دوم شده! پارچه ها که یکی بود! تعارف میزدی برداره همون رو! من برات میدوختم تا هفته بعد که برگردی!
علی شانه ای بالا انداخت: فعلا که دست سرگرده! پس فرقی هم نکرد. شام چی دارم مامان ریزه خودم؟ کاش یک قابلمه غذا میدادی برا سرگرد میبردم! تنهاست و هیچ بوی غذایی نمیومد.
حنانه دو به شک گفت: میرزاقاسمی داریم. بدش نمیاد براش غذا ببری؟علی شانه ای بالا انداخت: حالا که نبردم. بیخیال.
حنانه گفت: راهی نیست که! یکم براشون ببر!
علی گفت: قربون دل مهربونت! بکش من میبرم.
علی قابلمه کوچک رویی را مقابل سرگرد گرفت: قابل نداره.
سرگرد قابلمه را گرفت و درش را باز کرد: چرا زحمت کشیدی؟
علی خندید: زحمت نبود! اومدم دنبال پیراهنم!
سرگرد ابرویی بالا انداخت: کدوم پیراهن؟
علی شوخی کرد: از گشنگی پیراهنمو خودید؟
سرگرد در قابلمه را گذاشت: نخیر! مصادره شد! اون پارچه مال تو، این پیراهن مال من.
علی گفت: مادرم هم همین رو گفت. گفتش من که تا آخر هفته نیستم، وقتی هم بیام اون یکی رو دوخته! شاید شما این هفته بخواید!انشالله برید خواستگاری با این لباس!
احمد بلند خندید: برو بچه پررو! زن گرفتن از سن من گذشته! دیگه وقت ازدواج شماست.
علی با سرگرد دست داد: من خودم یک بچه تو خونه دارم، یکی دیگه میخوام چکار؟ فعلا با اجازه برم تا شام از دهن نیفتاده.
احمد: از مادرت تشکر کن! هم بابت لباس هم بابت غذا!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت ۱۲ علی خیلی دیر کرده بود. حنانه نگاه به پارچه دوخته بود. میخواست پارچه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویایمادرانه💖
قسمت۱۳
حنانه تمام هفته دست به پارچه پیراهنی نزد. آنقدر این روزها برای خود دوست پیدا کرده بود که تمام عمرش حتی نیمی از اینها را نداشت و قصه از آنجا شروع شد که حنانه برای سفره ام البنین دعوت شد...شنبه صبح چند ساعتی از رفتن علی میگذشت و حنانه بعد از مرتب کردن خانه، پارچه پیراهنی را که شب قبل برش زده بود را برداشت و پشت چرخ نشست. صدای زنگ در بلند شد. کسی را نداشت جز علی، پس حتما همسایه است! چادر صدفی رنگ را بر سر گذاشت و در را گشود. زنی با لبخند نگاهش کرد.
زن: سلام. صبح بخیر. خوب هستید؟
حنانه متقابلا لبخندش را جواب داد: سلام. صبح شما هم بخیر. ممنون. بفرمایید!
زن: من ایران هستم. ساختمون روبرویی میشینم. طبقه سوم. امروز ساعت سه سفره ام البنین دارم. تشریف بیارید.
حنانه: قبول باشه. چشم مزاحم میشم.
ایران ادامه داد: چند تا از همسایه ها اومد کمک. داریم آش میذارم. اگه دوست دارید شما هم تشریف بیارید.
حنانه کمی درنگ کرد. دوست داشت کمی با همسایه ها مراوده داشته باشد. پس با دو دلی پرسید: مزاحم نیستم؟
ایران چادرش را روی سر مرتب کرد: نه بابا! خوشحالم میشیم. پس منتظریم.
ایران رفت و حنانه ذوق کرد. کاش علی بود تا برایش بگوید که او را برای سفره دعوت کرده اند.
با خود زمزمه کرد: ممنون پسرم! ممنون که منو از اون تنهایی نجات دادی.
حنانه دیگر به چرخ خیاطی نگاه هم نکرد. سریع لباس پوشید، غذا را از روی والُر برداشت، چند عدد پیاز برداشت تا برای پیاز داغ آش با خود ببرد. یادش بود که مادرش هر وقت همسایه ها نذری داشتند، یک چیزی میبرد تا در این ثواب ها اندکی شریک باشد.
استقبال از حنانه خوب بود. همه خوش برخورد و مهربان بودند. حتی از اینکه حنانه چیزی با خود آورده بود هم خوششان آمد و تصمیم گرفتند هر وقت سفره و نذری دارند همه باهم شریک شوند.
در حین انجام کار توران خانم خواهر ایران که خانه اش در همان کوچه بود، گفت: قراره از فردا تو مسجد امام رضا (ع) لباس برای بسیجی ها بدوزن. کسی میاد با هم بریم؟
جمیله همسایه طبقه پایین حنانه گفت: تو خود مسجد؟
ایران گفت: من شنیدم هر کسی چرخ خیاطی داره، بهش لباس میدن، ببره بدوزه بیاره.
سوسن دختر بزرگ ایران گفت: تازه قراره برای جبهه مواد غذایی بسته کنن بفرستن. تمام محل فردا وسیله میبرن که جمع کنن بفرستن.
حنانه پرسید: همه میتونن بیان کمک؟
و اینگونه شد که حنانه تمام هفته در مسجد مشغول کمک به جبهه شد و لباس علی جانش همان گوشه اتاق ماند.
علی پنجشنبه غروب بود که آمد. با ساکی لباس که باید میشست. با تمام خستگی هایش حنانه را در آغوش گرفت و بوسید. گویی مادر از بهشت آمده است که اینگونه جان به تنت میدهد و قلبت را پر از خوشی میکند. اندکی در آغوش حنانه ماند. آغوش مادر امنیت است، آرامش است! اصلا هر چیزی که بخواهی دارد. حتی نگاه خدا را...
علی با تمام خستگی اش به حمام رفت و لباسهایش را شست. هر چه حنانه گفت، او قبول نکرد که دستان مادرش چنگ به رخت او بزند. لباسهای نظامی و شخصی اش را شست و خودش هم تن از چرک رهانید. بعد لباسهایش را با دقت روی طنابی که روی بالکن زده بودند آویزان کرد تا کمتر چروک شود و راحت تر اتو بخورد.
حنانه سفره پهن کرده بود. علی از بالکن خارج شد و با تشتی که در دست داشت گفت: چه عطر غذایی میاد!
تشت را داخل حمام گذاشت و کنار حنانه نشست: باز که ناپرهیزی کردی! نمیگی خسته میشی؟
حنانه برای علی کاسه ای آش پر کرد: شنبه، همسایه روبرویی سفره داشت، آش نذری درست کرد، تمام هفته تو فکر تو بودم که چقدر آش دوست داری! گفتم امشب برات بپزم.
علی با لذت قاشق را در دهان برد و بعد از دقایقی گفت: تو محشری! بهترین آش دنیاست!
مادر با همه عشق کار میکند با همه شوق و ذوقش از لذت تو! مادر همیشه نگاهش به توست! برای اینکه بداند چه دوست داری؟ بداند امروز هم با شوق غذایت را میخوری؟ بداند با همه لج بازی ها و بد غذا بودن هایت، تمام مواد غذایی مفید برایت را فراهم کرده؟ بداند با همه نداری ها، با همه سختی ها، با همه کمبود های زندگی، تو شاد هستی! تو رخت نو داری؟ تو برای مدرسه لقمه نانی داری؟ حتی اگر خودش تمام روز گرسنه باشد و تو آن لقمه را از خجالت در مدرسه نخوری و در زباله بیندازی! مادر هواسش به توست! برایش اول تویی و آخر خودش!
علی: پس دوست جدید پیدا کردی؟
حنانه آنقدر ذوق دیدن علی و تعریف ماوقع را داشت که یادش رفت خودش هم کاسه آشی مقابلش هست: وای آره! یک عالمه دوست پیدا کردم. بعد یکشنبه با هم رفتیم مسجد محل! نمیدونی چه خبر بود. داشتن برای جبهه وسیله جمع میکردن. من هم رفتم کمک. پول این هفته رو که داده بودی، خرج نکردم، امروز دادم آقا سید رضی برای کمک جبهه.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویایمادرانه💖 قسمت۱۳ حنانه تمام هفته دست به پارچه پیراهنی نزد. آنقدر این روزها برای خود د
علی اخم کرد: پس این هفته چی خوردی خودت؟
حنانه موهایش را پشت گوشش زد: تو خونه خوردنی پیدا میشد که بخورم. تازه بیشتر وقت ها وقت نمیکردم بیام برای نهار. دیگه شب یک لقمه میخوردم و میخوابیدم. وای علی خیلی خوبه! راستی!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویایمادرانه💖 قسمت۱۳ حنانه تمام هفته دست به پارچه پیراهنی نزد. آنقدر این روزها برای خود د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۱۴
یک کاسه آش برای سرگرد ببر، بعد بهش بگو ببین اجازه میده با چرخش لباس برای جبهه بدوزم؟
علی هین خوردن ابرویی بالا انداخت: لباس بدوزی؟
حنانه تند تند تعریف کرد: خب اون بسیجی های بیچاره تو جبهه لباس نمیخوان؟ پارچه برش شده میدن هر کسی خیاطی بلده بدوزه. چند تا چرخ تو مسجد گذاشتن. این هفته اونجا خیاطی کردم چون نمیدونستم سرگرد اجازه میده یا نه، ببین اگه اجازه میده، من تو خونه کار کنم یکی دیگه با اون چرخ مسجد کار کنه! یک لباس هم یک لباسه مادر!
علی قاشق را در کاسه گذاشت و با تمام جدیت به حنانه نگاه کرد: این هفته هیچ استراحت کردی؟
حنانه برایش مهم بود. آنقدر که از فکر خستگی هایی که برای تن خود فراهم کرده، پریشان شود.
حنانه میدانست علی نگران است: نیاز دارم به اینکه مفید باشم! نیاز دارم که باشم. اینجا من رو دوست دارن. من رو میپذیرن! بهم نمیگن قدم نحس! من رو دعوت میکنن برای سفره هاشون! من رو دعوت میکنن برای همکاری تو مسجد. من اینجا مفیدم. نمیدونی چقدر خوبه که دور و برت شلوغ باشد. علی تازه دارم زندگی میکنم. بخاطر دو لقمه نون نه! بخاطر کفشای پاره تو نه! دارم کار میکنم که کمک کنم. این لذت بخشه!
علی همانجا سر بر زانوی حنانه گذاشت: چی بگم مامان؟ فقط مواظب خودت باش! تو همه دنیای منی! جز تو کسی رو ندارم!
حنانه دستی به سر علی کشید: حتی اگه بگم پیراهنت رو ندوختم؟
علی خندید. سرش را برداشت و چشم به صورت شیطان حنانه دوخت و با تمام مهر فرزندی اش گفت: اما کلی بسیجی الان لباس دارن بپوشن! فدای سرت!
حنانه ملاقه دیگری آش برای علی ریخت: بخور عزیز مادر!امشب برات میدوزم.
علی دست حنانه را با ملاقه گرفت: نه! امشب بخواب! خیلی خسته ای! رخت خواب پهن کنیم و از این هفته بگو برام.
حنانه باز هم ذوق کرد. دوست داشت از تک تک کارهایش برای علی بگوید: پس بخور بعد برات بگم. راستی سرگرد یادت نره! بچه ها با این لباسها جهاد میکنن، نماز میخونن! میگم یادت نره اجازه بگیری.
علی به نگرانی های مادرش خاتمه داد: گفتم این چرخ مال خودته و من برای سرگرد یکی دیگه میخرم. اما چشم فردا صبح میرم اجازه میگیرم.
حنانه باز پرسید: براش آش نمیبری؟
مادر که باشی یکی از دغدغه هایت سیری فرزندت است. مادر سرگرد هم الان نگران فرزندش است. لقمه ای غذا حق فداکاری های سرگرد نیست؟
علی جنس مادری کردن های حنانه را خوب میشناسد، حتی برای مردی که از او بزرگتر است، نگرانی های مادرانه دارد: چشم، الان میبرم و میپرسم و میام!
حنانه لبخند زد و مشغول خودن آش شد. با وجود علی، همه چیز گوشت میشد و به تنش میچسبید!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۱۴ یک کاسه آش برای سرگرد ببر، بعد بهش بگو ببین اجازه میده با چرخش لباس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه 💖
قسمت۱۵
علی کنار سرگرد نشست.
سرگرد: باز مادرت زحمت کشید؟ بخدا راضی به زحمت نیستم. هربار میای خونه، برای من غذا میاری!
علی خندید: سلام گرگ بی طمع نیست فرمانده!
احمد هم خنده اش گرفت: حالا چی میخوای آقا گرگه؟
علی مختصری از حرف های حنانه را تعریف کرد و در نهایت گفت: مادرم میخواست اگه اجازه بدید، از چرخ خیاطی شما استفاده کنه!
احمد که سرش را پایین انداخته و به حرفهای علی گوش کرده بود پس از مکثی گفت: نیاز به اجازه نیست! هر جور خودشون صلاح میدونن استفاده کنن.
بعد با خود اندیشید: چه زن با اخلاق و با ایمانی! حیف از او و جوانی سوخته اش!
علی وقت رفتن، دم در به سرگرد گفت: اسمم برای اعزام در اومده. این هفته اعزام میشم خط!
سرگرد اخم کرد: پس مادرت؟
علی: راضیه! فقط شرمنده ام ها! میدونم از پس خودش بر میاد. میدونم مردی هست برای خودش اما میخوام ازتون خواهش کنم...
علی سکوت کرد. برایش سنگین بود گفتن این حرف. اما احمد فهمید. فهمید و بر شانه علی زد: شماره تلفن خونه من رو به مادرت بده. من هم سعی میکنم هفته ای یک بار سر بزنم و اگه خریدی کاری داشتن براشون انجام بدم. با خیال راحت برو.
علی چقدر شرمنده این مرد بود. همه زندگی اش را مدیون او بود. گاهی خدا چیز های مهمی را از تو میگیرد، و تو تمام عمرت را در حسرت وجودش میسوزی. اما همان خدا، مردی را در راهت قرار میدهد که حسرت میخوری کاش او را زودتر میشناختی! و سرگرد برای علی همان رحمت خداست.
علی دست سرگرد را بوسید. احمد متواضعانه عقب میکشید دستش را! سر علی را بوسید: خدا پشت و پناهت!
حنانه که از شنیدن اجازه سرگرد، ذوق کرده بود، با شنیدن خبر رفتن علی، بُق کرد و زانوی غم بغل گرفت.
علی در کنارش نشست و سر روی سر مادر گذاشت: مگه خودت نگفتی برم؟ مگه خودت اجازه ندادی؟چرا خون به جگرم میکنی؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه 💖 قسمت۱۵ علی کنار سرگرد نشست. سرگرد: باز مادرت زحمت کشید؟ بخدا راضی به زحمت ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۱۶
حنانه چشمان به اشک نشسته اش را به پسرکِ مرد شده اش انداخت: من غیر تو کسی رو ندارم!
لب هایش می لرزید. دل علی برای غربت مادرش سوخت: مگه همیشه به من نگفتی ما تنها نیستیم؟ مگه همیشه نگفتی ما خدا رو داریم؟ یادت رفت؟
حنانه با صدای بلند گریه کرد. علی سر مادر را در آغوش گرفت و در حالی که اشک از چشمان خودش هم سرازیر بود،گفت: نمیرم مامان! غلط کردم! تو رو خدا گریه نکن! تو رو خدا!
حنانه جلوی اشک هایش را گرفت: چرا قسم میدی؟ دلم داره میترکه!
علی گفت: به فکر دل من نیستی که با دیدن اشکهات چه بلایی سرش اومد؟جون به لبم میکنی مامان ریزه! جون به لب!
حنانه با کف دستش، اشک از صورت علی جانش گرفت: تو همه چیز منی علی!
دوباره لب هایش لرزید اما دامه داد: تو همه دنیای منی! میدونی چه روز هایی که جون کندم تا سیر بخوابی؟ چه شبها که تا صبح بالا سرت بودم؟ تو که دنیا اومدی، با همه بچه بودن های خودم، با همه تنها گذاشتن های مادرم، با وجود همه سختی ها بزرگ شدم تا تو رو نگهدارم! نمیفهمی حرفام رو! نمیفهمی که بعد از کلی درد و عذاب، وقتی هنوز عرق درد رو تنت نشسته، اون دو نفری هم که برای کمک بهت اومدن، بذارن برن، یعنی چی! نمیدونی صدای گریه بچه ات بیاد اما جون تو تنت نباشه که حتی بغلش کنی یعنی چی! نمیدونی با چه درد و اشک و ناله و ترسی برای اولین بار بهت شیر دادم! نمیدونی برای زنده نگهداشتنت چه راه سختی رفتم! نمیدونی علی! نمیدونی من چی کشیدم تا تو رو برای خودم نگهدارم!
علی خم شد و سر بر پای مادر گذاشت. پاهای حنانه از اشک چشمان پسر خیس شد. حنانه در همان حالت زانو بغل کرده ماند. با یکی از دستانش موهای با ماشین تراشیده علی را نوازش کرد: گریه نکن مادر! نگفتم که گریه کنی! گفتم که بدونی برای بزرگ شدنت، من خیلی سختی کشیدم! تمام آرزوهام رو برای تو کشتم! تمام خواسته ها و من بودم ها رو دفن کردم تو وجودم! همه ی حنانه شد علی! همه خواسته هام شد خواسته هات! همه رویاهام شد رویاهات! تنها چیزی که برای خودم خواستم دیدن دامادی تو هست! برات برم خواستگاری! کت و شلوار تنت کنم! تو بخندی و من نگات کنم!
علی هنوز در همان حالت؛ روی پاهای مادر، اشک میریخت. حنانه هنوز نوازشش میکرد: می ترسم علی! از رفتن و نیومدنت میترسم! از دیدن چشمهای بسته ات میترسم! از روزی که باشم و نباشی، می ترسم! منم یک مادرم! با تمام مادرانه هام دوستت دارم! ولی یک چیزی از من و دلم مهم تر هست! یک چیز هست که باعث میشه تنها آرزوم هم چال کنم! علی جانم فدای علی اکبر لیلا! علی جانم فدای گلوی پاره علی اصغر رباب! برو مادر! جهاد کن! من دل ام وهب رو ندارم، اما برو! امام رو تنها نذار! اسلام رو تنها نذار! برو مادر فقط یادت باشه یک مادر چشم به راه داری! یک غریب که شاید بعد تو به اسیری نره، اما اسارت این خاک هر روز اون رو هزار بار میکشه و زنده می کنه!
حنانه هق کرد و گفت. هق هق کرد و لالایی خواند. هق هق کرد و سر علی را روی زانو گذاشت و خواباند. هق هقش را بی صدا کرد و علی اش را تا صبح تماشا کرد.
تماشا دارد دیدن چهره پسری که بیست سال همه زندگی ات را پایش گذاشتی. تماشا دارد چهره پسری که از جانت عزیز تر است. تماشا دارد تماشای عزیزت که نمیدانی بار دیگر کی تماشایش میکنی. تماشا کردن با چشمان به خون نشسته! تماشا کردن اشک های لغزان! اگر خیالت هست که راحت است فرستادن جوانت به قربانگاه، پس هنوز مادر نشده ای! راه علی، راه جنگ و خون و زخم و قطع عضو و شهادت و اسارت و مفقود الاثر بودن بود. کدام مادری می تواند تاب آورد؟
حنانه قرآن را بالا گرفت و علی خم شد و از زیر قرآن گذشت. کاسه آب درون دستان حنانه میلرزید. علی سر مادر را بوسید و لب های حنانه لرزید. علی رفت و حنانه کاسه آب را پشت سرش ریخت.
تماشایت می کنم مادر! قد رعنایت دل میبرد از چشمانم! خوشا به حال لیلا که در کربلا علی اش را ندید! درد دارد بعضی درد ها! درد دارد بعضی شنیدن ها!
علی چند قدم جلو تر استاد. برگشت به مادر نگاه کرد! چیزی در دل حنانه فرو ریخت. علی لبخند زد: دوستت دارم مامان!
و رفت و ندید حنانه بر زمین نشست. رفت و ندید حنانه اش چه شد. نشنید که حنانه لب زد: امان از دل زینب ( سلام الله علیها)...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛