رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۱۶ حنانه چشمان به اشک نشسته اش را به پسرکِ مرد شده اش انداخت: من غیر تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت ۱۷
احمد نگاهی به خانه سوت و کور انداخت. هر چند مادرش با تمام هنر زنانه اش خانه را چیده بود، اما زندگی اش روح نداشت. به خانه کوچک علی و مادرش فکر کرد که حتی نیمی از وسایل او را نداشتند اما چه خانه گرمی بود. روح زندگی داشت. این خانه روح نداشت. حتی وقتی مادرش بود، خانه زن خانه اش را نداشت. برای اولین بار دلش زندگی خواست. دلش زن و بچه خواست. دلش صدای خنده و شادی خواست. دلش بحث و قهر و دعوا خواست.
بیست و یک ساله بود که به خواستگاری رفت. دل داد و دل خواست. چقدر آن روز ها شور و شوق داشت. چقدر آن روز ها شیرین بود و چه زود دهانش تلخ شد. دوستان و همرزمانش هر یک زن و زندگی داشتند و او سالها با دلی شکسته و ترس دوباره پس زده شدن، تنها مانده بود.
دستی به خاک نشسته روی میز کشید. دلش هم خاک گرفته بود. دوست داشت دلش را خانه تکانی کند. از این در خود خمودگی خسته بود.
صدای زنگ تلفن بلند شد. از روی مبل بلند شد و تلفن را جواب داد:بله؟
صدای علی آمد. بعد از دو هفته که از رفتنش گذشته بود: سلام جناب سرگرد!
احمد خندید: سلام رزمنده!چطوری؟
علی هم میخندید: زنده ام هنوز!
احمد: خداروشکر. اوضاع خوبه؟
علی: جای شما خالیه!
احمد لبخندی به شیطنت صدای علی زد: ما هم تو نوبت اعزامیم! خوبه بار اولته رفتی!
علی: پس منتظرتون هستیم! بچه ها همش میگن جای شما خالیه، کاش بودید!
احمد: الان باور کنم؟
علی خندید: باور کنید!
احمد: سعی میکنم!
هر دو خندیدند و بعد از چند لحظه خندیدن علی پرسید: جناب سرگرد! از مادرم خبر دارید؟ دو هفته است خبری ازش ندارم.
احمد گفت: دو بار رفتم سر زدم اما کسی در روباز نکرد. شاید خونه همسایه ها بود.
علی نگران گفت: هوا تاریک بشه خونه است. هیچ وقت بعد تاریکی هوا بیرون نمیمونه.
احمد نگران شد. هر دو بار ساعاتی پس از تاریکی هوا رفته بود. نمیخواست علی را نگران کند: الان میرم سر میزنم. میگم بیاد اینجا تا تو زنگ بزنی. یک ساعت دیگه میتونی زنگ بزنی؟
علی نگران بود. از صدایش مشخص بود: آره. شرمنده مزاحم شدم. خیلی نگرانم.
احمد: نگران نباش. یک ساعت دیگه منتظرتیم.
تماس قطع شد و احمد لباس عوض کرد و مهیای بیرون رفتن شد. خودش هم برای مادر علی نگران شده بود. کاش همان بار اول بیشتر منتظر میماند یا از همسایه ها پرس و جو میکرد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت ۱۷ احمد نگاهی به خانه سوت و کور انداخت. هر چند مادرش با تمام هنر زنانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت۱۸
احمد در زد. در آهنی مقابلش را کوبید و کوبید.
احمد: خانم مهدوی! خانم مهدوی! خونه هستید؟
احمد با صدای بلند صدا میزد و همزمان در را میکوبید.
چند نفر از همسایه ها جمع شده بودند.
زنی جلو آمد. در حالی که مردد بود رو به احمد گفت: آقا! شما نسبتی با این خانم دارید؟
احمد نگران برگشت و متوجه تجمع و پچ پچ همسایه ها شد.
شایعه!
یک نگرانی دیگر!
احمد: من همکار پسرشون هستم. از جبهه زنگ زده تا با مادرش حرف بزنه. هر چی در میزنم کسی در رو باز نمیکنه!
زن گفت: شما دو بار دیگه هم اومده بودید. درسته؟ قبل از اینها هم چند بار اومدید اینجا.
پچ پچ ها بیشتر شد.
احمد برای خاطر علی جواب داد: بله. رفت و آمد خانوادگی داریم. شما میدونید خانم مهدوی کجا هستن؟
زن چادرش را با یک دست جلو کشید و گفت: دو روز بعد از رفتن پسرش، یک مردی اومد و به زور با خودش بردش. من از خرید اومده بودم که دیدمش. همونجور که اون مرد کشون کشون میبردش، بهم گفت به پسرش بگم که عموهاش اومدن. بعد مرد زد تو دهنش و ساکتش کرد. اونوقت به من گفت به علی بگم: جنازه مادرش رو براش میفرسته!
احمد هراسان به زن نگاه کرد. برادران حنان؟ عموهای علی؟ چرا به دنبال حنانه آمده بودند؟
باید خودش را به خانه میرساند. باید به علی میگفت بازگردد! حریم خانه اش را شکسته اند!
علی زنگ زد و احمد نگران همه چیز بود!
علی: سلام جناب سرگرد. شرمنده هی مزاحم میشم. مامانم اونجاست الان؟
احمد لب گزید و با احتیاط گفت: مادرت خونه نبود. انگار رفته روستاتون!
علی متعجب گفت: مامانم نمیتونه اونجا بره! شما مطمئن هستید؟ کی به شما گفت؟
احمد: همسایه تون گفت. مثل اینکه عموهات اومدن دنبالش و بردنش.
علی بر سرش زد و صدای ضربه به گوش احمد هم رسید: یا جده سادات! اون نا مسلمونها آدرس رو از کجا پیدا کردن؟ خدایا چکار کنم؟ کی اومده بودن؟ کی بردنش؟
احمد: آروم باش! دو روز بعد از رفتن تو!
علی بی قرار تر شد: دو هفته است که بردنش! وای! وای مادرم! نکشته باشنش! وای خدا! من چکار کنم؟ چطور برسم بهش؟
احمد گفت: برو مرخصی بگیر حرکت کن. فرمانده ات کیه؟
علی ذهنش در حال محاسبه اتفاقات و مسیر بود، زیر لب گفت: سرهنگ غفاری.
احمد گفت: برو وسایلت رو جمع کن. من درستش میکنم.
چند تماس گرفت و ساعتی معطل شد تا با سرهنگ غفاری صحبت کرد، و علی را شبانه راهی تهران کرد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت۱۸ احمد در زد. در آهنی مقابلش را کوبید و کوبید. احمد: خانم مهدوی! خانم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت19
احمد منتظر رسیدن علی بود. نمی توانست این پسر جوان را با آن عموها تنها بگذارد. همیشه از دردسر دوری میکرد اما اینکه زنی را از خانه اش بدزدند و تهدید به کشتن کنند، فراتر از تصوراتش بود. احمد خود را مسئول میدانست. علی مادرش را به او سپرد و رفت. دو هفته! دو هفته بود که آن زن را برده بودند! دو هفته کافی بود برای هر کاری! دو هفته زیاد بود برای هر کاری! دو هفته برای کشتن روح یک زن هم کافی بود.
علی از اتوبوس پیاده شد. چشمانش سرخ بود و بی خوابی و نگرانی، حلقه سیاهی دور چشمهایش شده بود. شتابان قدم برمی داشت اما مبهوت بود.
احمد او را صدا زد: علی!
علی بدون تمرکز، چشم به او دوخت و چند ثانیه طول کشید تا او را به یاد آورد.
احمد به سمتش رفت و او را در آغوش گرفت: چه کار با خودت کردی؟
ساک را از دست علی گرفت و روی صندلی عقب انداخت و علی را روی صندلی جلو نشاند. خودش پشت فرمان نشست و گفت: آدرس بده!
علی بالاخره لب به سخن گشود: آدرس کجا؟ من باید برم. باید به مامانم برسم!
احمد خودرو را روشن کرد: می خوایم بریم پیش مادرت! تو ایشون رو به من سپرده بودی. تقصیر منه و هر کاری بتونم برای کمک به تو انجام میدم. عموهات یک پیغام هم برات داشتن!
نگاه علی کنجکاو شد.
احمد ادامه داد: گفتن جنازشو برات میفرستن!
رنگ از صورت علی رفت. نفسش به شماره افتاد و صدای ناله از دهانش خارج شد.
احمد ماشین را کنار زد و نگه داشت. با دو دستش صورت علی را گرفت: الان وقتش نیست. الان باید محکم باشی! مادرت رو که پس گرفتی، هر کاری میخوای بکن اما الان باید محکم باشی!
علی سری تکان داد و احمد دوباره راه افتاد. دو سه ساعتی از حرکتشان گذشته بود که علی بالاخره خوابش برد و احمد میدانست چقدر این خواب برایش لازم است. امروز روز سختی خواهد داشت. فقط خدا کند دیر نشده باشد!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت19 احمد منتظر رسیدن علی بود. نمی توانست این پسر جوان را با آن عموها تنها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت۲۰
جاده پر پیچ و خم شمال، کار خود را کرد. نزدیک امامزاده هاشم بود که علی چشم باز کرد. دستی به صورتش کشید: خوابیدم؟
احمد پدرانه گفت: خسته بودی!
علی نگاهی به دور و برش کرد. چیزی تا رشت نمانده بود. نزدیک رشت جاده فرعی را نشان داد و احمد سر اتومبیل را کج کرد: خوب شد بیدار شدی وگرنه حتما کلی دور میشدم از این جاده.
علی بی قرار بود و زیر لب ذکر میگفت. احمد سعی می کرد خود را خون سرد نشان دهد.
نزدیک روستا بودند. وقتی وارد محل شدند، زنها و مرد ها و بچه های زیادی را دیدند که مشغول کار و فعالیت و بازی و گپ و گفت هستند. اما بلا استثناء همه با عبور خودرو سرکی میکشیدند تا راننده و مسافرانش را ببینند. با دیدن علی بعضی ها راه خانه جبار را پیش گرفتند. می دانستند علی پی مادرش آمده و کسی نبود که نداند جبار حنانه را اسیر کرده!
علی مقابل خانه عمو جبار پیاده شد و صدا کرد: عمو! عمو جبار! مامان! مامان!
جبار به ایوان آمد. آن خانه کوچک با دو اتاق و یک هال و آشپزخانه کوچک، ایوان بزرگ و دلبازی داشت. با نرده ها و ستون های چوبی، سقف شیروانی و حوضچه نزدیک ایوان. زمین گل آلود شاهد بارش باران بود و باد سرد تن میلرزاند اما نه برای علی که داغ غیرت بود.
عمو جبار با آن موهای سپید و صورت تراشیده رو به علی غرید: چته صداتو انداختی پس سرت؟ دردت چیه پسر حنان؟
علی ادب را غی نکرد و تربیت حنانه را دور نینداخت: سلام عمو! اومدم دنبال مادرم!
جبار تکیه به عصا داده بود. پسر بزرگ بود و بعد از پدرش بزرگ خانواده: با اجازه کی برده بودیش؟تو به چه حقی مال من رو بردی؟
علی دندان به هم سابید: مادرم مال تو نیست! اموال تو نیست عمو! کجا بردی مادرم رو؟
جبار اخمش را شدید تر کرد: به تو چه بی غیرت؟ مادرت رو تو شهر غریب گذاشتی، رفتی؟ کلاهتو بذار بالا تر!
علی با کفش روی ایوان رفت؛ از قصد و غرض نبود! از بی حواسی بود: بی غیرت من هستم یا کسی که زن تنها رو از خونه اش میدزده؟
جبار سیلی محکمی به گوش علی زد که احمد قدم به جلو گذاشت اما فریاد جبار او را میانه راه نگاه داشت.
جبار عربده زد: من دزدم؟ به من میگی دزد؟ دزد تویی بی شرف! تو که تا دو روز رفتم شهر، ناموسم رو دزدیدی! میدونی چند وقت در به در پیدا کردن نشونیت بودم؟
علی دستش روی صپرت دردناکش بود. نه که توان مقابله نداشته باشد، ادب تربیت حنانه بود که جواب جبار را با سیلی نداد و گفت: بردمش تا از دست شما راحت باشه! که چند روزی زندگی کنه و ببینه دنیا قشنگه! تو این جهنم سبز پیرش کردید، عذابش دادید! بس بود براش! بسه براش! حالا تا نرفتم سراغ مامور بگو بیارنش!
جبار از لای دندان غرید: برای من مامور بیاری؟ تو یک الف بچه من رو از مامور میترسونی؟ برو هر غلطی دلت خواست بکن.
احمد هاج و واج تماشایشان میکرد. زبان گیلکی را نمی فهمید، حال آن که تند تند صحبت میکردند مزید بر علت شد که نفهمد چه می گویند.
علی گفت: جناب سرگرد! باید برم پاسگاه. شما اینجا باشد تا مامانم رو از خونه بیرون نبرن!
جبار گفت: برو بچه! برو ببینم چطور میخوای زنم رو از خونه ام ببری!
چیزی در دل علی شکست. رنگش سپید شد. زمزمه کرد: زنت؟
احمد فهمید. از کلمه (زنت) که علی گفت فهمید. نگاهی به مرد مقابلش انداخت. دست کم برایش هفتاد را تخمین میزد. وای بر او که نتوانست مواظب امانتی باشد! وای از آن زن مظلوم و جوان! چیزی در دل احمد هم شکست!
علی عصبی گفت: دروغ میگی! مادرم هیچ وقت زنت نمیشه! اصلا نمی تونستی عقدش کنی!
جبار گفت: چرا نمی تونستم؟
علی در ذهنش دنبال راه حلی بود: شناسنامه اش پیش من بود.
جبار پوزخندی زد: صیغه کردمش! شناسنامه نمی خواست.
احمد ناخودآگاه زبان باز کرد و همه شوکه کرد: صیغه ات مشکل داشت. حنانه خانم محرم من بودن. چند وقت دیگه هم قرار عقد کنیم.
علی حیران به فرمانده اش نگاه کرد. احمد پلک بر هم گذاشت تا او را آرام کند. علی لبخند زد. بعد با قدرت به عمویش گفت: برو مادرم رو بیار تا به جرم دزدیدن زنش ازت شکایت نکرده! اینجوری نگاه نکن که تک و تنها اومده، بخاطر آبروی من کوتاه اومده وگرنه پوستت رو کنده بود تا حالا!
از چشمان جبار خون میبارید: دروغه! مثل سگ دروغ می گید! اگه شوهرشی تو این دو هفته کجا بودی؟
احمد با اعتماد به نفس گفت: ماموریت! باید به شما جواب پس بدم؟ حنانه خانم رو صدا کنید.
جمعیت زیادی در حیاط جمع شده بودند. ایوان خانه هم از اهل خانه پر بود. به اشاره جبار، رحمان پسرش، رفت تا حنانه را بیاورد.
زمزمه هایی بلند شد. چشمان علی در به در دیدن مادر بود. حنانه را آوردند اما چه آوردنی!
پایش می لنگید و سیاه و کبود شده بود. آنقدر وزن کم کرده بود که علی می ترسید میان راه بشکند. جبار دوباره به سمتش حمله ور شد و میزد و می گفت:پس شوهر داشتی که زیر بار عقد نرفتی؟ به چه حقی؟
علی و احمد به سمت حنانه شتافتند.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه 💖 قسمت دهم حامدی که تنها مرد متاهل گروه بود... اوایل تمام چت هامون توی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه 💖
قسمت یازدهم
نگاهم کرد و گفت: رایحه من میگم حالم بد...
اومدم پیش تو که یه کاری برام بکنی بعد تو بیشتر سرزنشم میکنی؟!!
کمی ابروهامو کشیدم تو هم و گفتم: خداروشکر کن که حالت بد! اگه حالت خوب بود که الان اینجا نبودی حتما جای بدی بودی!
این بدی حال بخاطر علتی که خودت بهتر میدونی ...!
بخاطر خطایی که کردی و راه اشتباهی که رفتی! اما لطف خدا نذاشت به نابودی برسی...
سمانه شاید الان خیلی داری عذاب میکشی بخاطر وضعیت الانت...
اما خودت بهتر میدونی بخاطر اشتباهت بوده!
میدونی سمانه جای خوشحالی داره که حالت بده...
کم ندیدم خانم هایی که این مسیر رو تا تهش رفتن و انگار نه انگار عین خیالشون نبود که به نا کجا آباد کشیده شدن!
اما تو مثل اونها نیستی که!
در این حد بی قید و بند!
خطای بزرگی کردی به نحوی داری جورش رو میکشی...
میدونم سخته اما سختیش بیشتر از کاری که کردی نیست...
گفت: رایحه بخدا مجتبی هم بی تقصیر نیست...
من یه خانمم...
نیاز دارم به محبت...
به عشق...
به دیده شدن...
گفتم: حرفت درسته!
اما کارت اشتباه بوده!
همونطوری که کار حامد اشتباه بوده !
بالا و پایین توی همه ی زندگی ها هست اما یه چیزی که ازش غفلت کردید این بوده که بین دو تا نامحرم شیطان همش بینشون محبته الکی بوجود میاره...
مدام طرف رو جذاب و خوب جلوه میده...
در حالی که تو واقعیت طرف اونقدرا هم جذاب و خوب نیست و دقیقا همین بالا و پایین ها رو در یه زندگی مشترک خواهد داشت!
بعد همین شیطان بین زن و شوهر (چون رابطشون حلال هست) مدااااام دعوا و کینه درست میکنه...
تا یجوری رابطشون رو خراب کنه...
تا جایی که از کار زیاد شوهرت که فقط بخاطر تو داره انجام میده، ضعف میسازه!
بی توجهی به تو رو تلقین می کنه!
بعد از یه رابطه ی حرام و کسی که هیچ کاری برات نکرده و فقط بهت پیام میده فرهاد میسازه! عشق میسازه!
ببین سمانه هر مسئله ای راه حل خودش رو داره از راه درست! نه هر راهی حتی توجه و عشق...
مثل این می مونه جوونی بگه من نیاز دارم، نیاز من یه نیاز طبیعیه!
حالا چه گرسنگی و تشنگی باشه!
چه نیاز به همسر و محبت...
بله درست میگه!
ولی راه پاسخ دادن به نیازش باید از راه درست باشه نه صرف جواب دادن به نیاز از هر راهی...
این قبل از اینکه یه حرف دینی باشه یه حرف منطقی و عقلیه سمانه متوجهی!
سرش رو با بغض تکون داد و گفت: من فکر نکنم هیچ وقت حالم خوب بشه رایحه...
نگاهش کردم و خودکارم رو گذاشتم روی میز و گفتم: حرفهایی که تا اینجا بهت زدم به عنوان یه دوست بود...
یه دوستی که آخر خیلی از این ماجراها رو شنیده و عینا موردهاش رو دیده!
اما برای بهتر شدن حال خودت بهترین کار جبرانه...
نامفهوم گفت: جبران چی!
چیزی نمونده که جبرانش کنم...
فرصتم تموم شده...
گفتم: فقط کسانی فرصت جبران ندارن که دیگه نفس نمی کشن پس تا زنده ای و نفس می کشی هنوز فرصت هست...
از بچگی بهمون گفتن: جبران یعنی وقتی کار بدی کردی در عوضش حسابی کار خوب کن ...
خدای خوبی داریم سمانه ...
یا مبدل سیئات بالحسنات از ویژگی های خاصشه...
منم سعی خودم رو میکنم کمکت کنم...
با شنیدن اين حرف به زمین خیره شد...
یکدفعه یاد نسرین افتادم و گفتم:
راستی نسرین چی شد...
تا جایی یادمه اون هم متاهل شده خبر داری در چه وضعیتیه!
نگاه سمانه از زمین فاصله گرفت و گفت: اون هنوز مشغول فعالیته...
سوالی پرسیدم: به نظرت چراااا اون درگیر چنین ماجرایی نشده؟؟!
ابروهاش رو داد بالا و گفت: نمیدونم حتما شوهر خوبی داره یا شایدم....!!!
بلند تکرار کردم: شوووهر خوووب یا شایدم...!!!!!
بعد گفتم: سمانه خدااایش واقعا برا خودت سوال نشده؟!
نگاهش رو متمرکز دیوار رو به رو کرد و گفت: اصلا دلم نمیخوادببینمش...
اصلا نمیخوام بدونم...
کاش اون روز هم نمی دیدمش...
کاش...
دیدم وضعیت روحیش خیلی خوب نیست بیشتر از این ذهنش رو درگیر نکردم سعی کردم کمی کمکش کنم و مسیر جدید و درستی رو بهش نشون بدم هر چند که شیشه ای که ترک برداشته و شکسته رو به سختی میشه بهم چسبوند...
ولی ذهن خودم درگیر شده بود چرا نسرین و سمانه یه مسیر رو میرن برای یه هدف مقدس...
برای موثر بودن...
برای کار فرهنگی کردن...
ولی یکی توی این مسیر می پیچه توی فرعی و میزنه به جاده خاکی که تهش دره ی خطرناکیه!
یکی هم هنوز داره با قوت ادامه میده!
واقعا قضیه از چه قراره؟!
از سمانه که نمیتونستم شماره ی نسرین رو بگیرم بعد از رفتنش به چند واسطه بالاخره شماره ی نسرین رو پیدا کردم و یه قرار ملاقات برای فردا باهاش گذاشتم باید تا قبل از جلسه ی روز سه شنبه با بچه ها می دیدمش...
خیلی سوالها داشتم که شاید گره اش رو نسرین می تونست باز کنه...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه 💖 قسمت یازدهم نگاهم کرد و گفت: رایحه من میگم حالم بد... اومدم پیش تو که
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه 💖
قسمت دوازدهم
تا خود فردا ذهنم درگیر بود....
درگیر سمانه... درگیر نسرین ...
توی خونه راجع به این موضوعات صحبتی نکردم باید اول خودم متوجه میشدم بعد برای احسان مرز بندی می کردم...
زمان مثل همیشه به سرعت طی شد...
نسرین که وارد مطب شد درست مثل چند وقت پیش هایش بود شاداب و سرزنده...
چقدر راحت می شد از چهره ی آدم ها حال و روز دلشان را فهمید...
و به قول شاعر:رنگ رخساره نشان میدهد از حال درون...
بعد از یه احوال پرسی گرم با لبخند نگاهم کرد و گفت: راستش رو بگو خانم دکتر چه خطایی از ما سر زده احضارم کردی!
چند وقتی بود احوالی نمی گرفتی؟!
چی شده یادِ دار و دیوونه ها افتادی !
لبخندی زدم و گفتم: زهوشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد نسرین خااااانم ... حالا ما بی معرفت!
شما معرفتت رو کجا فروختی که یه ذره اش هم به ما نرسید که حتی بیایم یه پّر شیرینی عروسیت رو بخوریم!
با دست زد روی پاهاش و گفت: من شرمنده ام رایحه! باور کن شیرینی به خودمم ندادن فکر کن! حالا یه پر شیرینی ناپلئونی طلب شما... بریم سر اصل مطلب ببینم چی شده یار مرا طلبیده!
ریز نگاهش کردم و گفتم ای دختر زرنگ باشه ما می مونیم و یه پَر ناپلئونی!
چون جز اصول مشاوره ای بود که نباید راجع به مراجع کنندهام مطلبی بگم اسمی از سمانه نبردم و مستقیم وارد نشدم گفتم: نسرین جان از بچه ها شنیدم توی فضای مجازی فعالی!
خواستم ببینم چه جوریه!
ذوق کنان گفت: واااای رایحه میخوای فضای مجازی کار کنی؟ چقدر خوب! می دونی چقدر نیازه؟!
با چشم هام خیره نگاهش کردم و گفتم: در این حد نیازه که اینقدر ذوق کردی!!!
گفت: آره خیلی هم نیاز بعد چشمکی زد و ادامه داد آخه مشاور خوب کم داریم!
بعد با هیجان ادامه داد: من هم اینستا فعالم...
هم وات ساپ...گاهی هم تلگرام....
سوالی گفتم: خوب چکار می کنی؟
گفت: ببین چند شاخه است و بچه ها هر کدوم یه شاخه رو انتخاب می کنن من پاسخگویی به شبهاتم، بعضی از بچه ها حجاب، بعضی ها خانواده، بعضی ها دشمن شناسی، بعضی ها....
با سر تاییدش کردم و گفتم: آفرین این همه فعالیت!
خودکار به دست و آماده ی نوشتن پرسیدم: نسرین شیوه ی خاصی داری برای کار کردن توی فضای مجازی؟ آخه من شنیدم خیلی وضعیت برای کار کردن مناسب نیست یعنی چه جوری بگم فسادش بیشتر از ثوابشه!
نفس عمیقی کشید و گفت: من برای خودم قاعده دارم بقیه رو نمیدونم...
با لبخند گفتم: میشه قواعدت رو به منم بگی ببینم می تونم مثل تو رستم بشم بیام تو میدون!
یه جور خاصی نگاهم کرد و گفت: رایحه راستش رو بگو دوربین مخفیه!
آزمایش روانشناسی بالینیه!
تست شخصیته!
متعجب نگاهش کردم و گفتم: نسرین اینا چیه داری می گی دختر!
گفت: آخه رایحه یه چیزی میگیا!!!
یعنی شما خانم دکتررررر روانشناسی قواعد فضای مجازی رو نمیدونی؟!
منو گرفتی!!!
همون وقت وقتش که هیچ کس با اینترنت کار نمی کرد شما توی تمام سایت ها ی علمی مدام پرسه میزدی ببخشیدا البته اینطوری گفتماااااا!
نگاه کن رایحه!
جون من!
راست و حسینی!
اگه داری کار پژوهشی انجام میدی که نیاز داره طرف ندونه که واکنشش صادقانه باشه بگو، من قول میدم بازم خودم باشم...
خندم گرفت....
گفتم: نسرین جان باور کن نه کار پژوهشی! نه تست شخصیت! فقط میخوام بدونم خط قرمزهات توی فضای مجازی چیه همین!
بعد هم کمی جدی شدم و گفتم: این چند وقت خیلی مراجعه کننده دارم که تحت تاثیر فضای مجازی سبک زندگی و روحشون ریخته بهم! حتی بچه هایی هم تیپ خودت! می خوام بدونم تا شاید بتونم کمکی کنم شاید...
خیلی جدی نگاهم کرد و گفت: حله
گفتم خوب منتظرم...
گفت: آخه رایحه....
قواعد من یه قاعده داره!
نمیدونم بگم!
شاید تکراری باشه برات!
شاید تعجب کنی!
شایدهم ساده به نظر بیاد!
آخه من با توجه به شناخت در این مدت فعالیتم این قواعد رو برای خودم برنامه ریزی و اجرا کردم!
گفتم:چقدر چونه میزنی نسرین! اگه بدونی سر بعضی از زندگی ها با این فضای مجازی چی اومده اینقدر مِن مِن نمیکردی!
از جاش بلند شد و گفت: ماژیکتون رو می تونم استفاده کنم رایحه جان؟!
گفتم: بععععله فقط اگه رنگ بده! میدونی که مال یه خانم دکتررر بوده که کلی ازش استفاده کرده...
لبخندی زد و با کلمه ای که روی تخته نوشت و جمله ای که گفت خشکم زد!!!
بزرگ و پر رنگ با ماژیک قرمز نوشت: رابطه...
بعد هم خیلی جدی گفت: من قوانینم بر اساس رابطه است!!!
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه 💖 قسمت دوازدهم تا خود فردا ذهنم درگیر بود.... درگیر سمانه... درگیر نسرین
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه 💖
قسمت سیزدهم
بیشتر از حرفهای سمانه از حرفهای نسرین متحیر و متعجب شدم که با کلی خط و جهت روی تخته می کشید...!
حیران مانده بودم!!!
یعنی این نسرین خودمان است؟!
چقدر آدم ها تغییر می کنند...
بعضی ها چقدر رشد می کنند...
و بعضی ها چقدر سقوط ...!
تمام حرفهاش را نوشتم و برام جالب بود چقدر رابطه ها عجیب است و چه کارها که نوع رابطه عاقبتشان را نشان نمی دهد!
حرفی در مقابل نسرین نداشتم و ترجیح هم دادم چیزی نگم!
آخر اصلا چه میشد گفت...!
بعد از رفتن نسرین با تمام حرفهای خاصی که زد داشتم به رابطه فکر میکردم که چطور ممکنه وجود رابطه ها اینقدر در زندگی یک فرد اثر داشته باشه!
چطور داشتن رابطه یکی را نجات میده و یکی را غرق می کنه...؟!
میان همین افکار بودم که خانم امیری در زد و اومد داخل اتاق و گفت: خانم دکتر نفر بعدی رو بفرستم داخل؟
با اشاره ی سر گفتم: بفرستید...
ولی حقیقتا دلم می خواست ساعتی با خودم تنها باشم تا به حرفهای نسرین بیشتر فکر کنم و همینطور به رابطه و به سمانه!
اما خوب در این موقعیت نمی شد...
خانمی داخل شد و روی صندلی نشست...
گفتم: بفرمایید...
شروع کرد و از دل پر غمش حرف زد...
از خودش ناراضی بود و همین حالت باعث پرخاشگری اش شده بود! می گفت: آن طوری که دلم می خواهد مادر خوبی نیستم! همسر خوبی نیستم! با اینکه بچه های خوبی دارم، همسر خوبی دارم اما خودم خوب نیستم...!
اشک بود که می بارید...
می گفت: من احساس می کنم در تربیت بچه هام کم میگذارم... احساس می کنم حوصله ی بچه هام رو ندارم ... من با کوچکترین دعوایی بین بچه هام عصبی میشم و بهم می ریزم...
من از این وضعیت خودم خسته ام....
وقتی دقیق بررسی کردم به نتیجه ی تلخی رسیدم!
این خانم بیشتر ساعت حضورش در خانه را توی فضای مجازی می گذراند اما نه با کسی رابطه داشت و نه دنبال این حرفها! منتها با انبوهی از کانالها و پیج ها که هر کدامشان در جای خودش مفید هم بودند از آشپزی گرفته تا خیاطی و مباحث روانشناسی و تربیت فرزند و رشد شخصیتی و... تمام وقتش را می گرفت!
تا جایی که وقت زندگی در فضای واقعی رو نداشت! اونقدر در فضای مجازی به دنبال دستور پخت غذای جدید و خوشمزه بود که حتی فرصت درست کردن یک غذای معمولی را هم در فضای واقعی از دست میداد! اونقدر دنبال کننده ی متن های روانشناسی درپیج های مختلف بود که زندگیش رو ارتقا بده که وقت انجامشان را نداشت چون بیشتر وقتش صرف خواندن و دنبال کردن این متن ها می گذشت!
و اندک اندک مطالب این فضا به صورت انبوهی از مطالب مفید در ذهنش جا گرفته بود که حالا حتی از کارهای روز مره هم جا مانده بود و این انبوه اطلاعات با انجام ندادنشان احساس مفید نبودن... از عملکرد خود راضی نبودن... پرخاشگری و... نتیجتا تضادی جدی بین آنچه هست و آنچه می خواهد باشد ایجاد کرده بود که منجربه دوگانگی شخصیتش شده بود!!!
ناخودآگاه با حرفهای این خانم احساس کردم چقدر این موجود بی جان خطرناک است و چه راحت زندگی ها را نشانه گرفته است! شاید هم نه! قضیه چیز دیگری است! حتی یک وسیله ی خطرناک مثل چاقو می تواند هم مفید باشد و هم مضر و این تنها بستگی به خود ما دارد که چگونه از آن استفاده کنیم! یاد آخرین جمله ی نسرین می افتم که گفت: من تمام این رابطه ها را مدیریت می کنم...
در همین حین ناگهان در اتاق باز شد و مردی چهارشونه و هیکلی بین چهار چوب در ایستاده بود عصبی و چهره ای برافروخته داشت! از پشت میز بلند شدم و کمی به سمت در جلو رفتم و گفتم: چه خبره! چیزی شده!
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه 💖 قسمت سیزدهم بیشتر از حرفهای سمانه از حرفهای نسرین متحیر و متعجب شدم که
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه 💖
قسمت چهاردهم
صداش رو بلند کرد و گفت: من میخوام بدونم زنم پیش شما اومده مشاوره یا اینم یه دروغ دیگه است که داره میسازه!
گفتم: آقای محترم خوب چند لحظه صبر میکردین! این چه وضعیه!
بلندتر داد زد من صبر ندارم!
یعنی داشتم ولی دیگه تموم شده...
یه کلمه بگید ببینم خانم.... اینجا اومده یا نه؟
بعد به طرف خانم امیری اشاره کرد با همون حالت ادامه داد: این خانمم که اینجا نشسته میگه من نمی تونم هویت مراجع کنندهامون رو فاش کنم!
کلا شما خانما عادت دارین همه چی رو قایم کنین!
اخم هام روکشیدم توی هم و گفتم: آقا احترام خودتون رو نگه دارین!
نیم ساعت بیرون منتظر باشید بعد که کار این خانم تموم شد تشریف بیارید داخل بشینید درست صحبت کنید ببینم چی شده وگرنه مجبور میشم زنگ بزنم پلیس...
چشمهاش از شدت عصبانیت قرمز شده بود اما با این حال قیافه ی جدی من رو که دید درست متوجه شد که اینجا جای دعوا و بلوا درست کردن نیست...
نگاهی به ساعتش کرد و با همون حالت رفت توی سالن و شروع کرد قدم زدن...
من هم در اتاق رو بستم...
از خانمی که داخل اتاق نشسته بود عذر خواهی کردم...
بنده خدا از استرس و هیبت این آقا بعد از یه ربع صحبت کردن ترجیح داد بقیه صحبت ها رو بذاره برای جلسه ی بعد و زودتر رفت...
به خانم امیری گفتم: بگید این آقا بیاد داخل... وارد که شد همونطور عصبی ایستاده بود..
با آرامش گفتم: لطفا بشینید...
با حرص نشست و گفت: خوب بالاخره بعد از نیم ساعت می فرمایید خانم من اینجا اومده یا نه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اسم و فامیلشون چی هست؟
وقتی گفت فهمیدم خانم سین /الف هست و اگر اشتباه نکرده بودم این آقا هم باید آقا دانیال باشه!
گفتم: بله اومدن! شما هم احتمالا باید همسرشون آقا دانیال باشید درسته!
انگار یه آب یخ ریختن روی یه کوره ی آتیش!
بعد لحنش یکدفعه عوض شد و آروم گفت: یعنی واقعا اومده پیش شما! یعنی دروغ نگفته!
بعد سرش رو انداخت پایین و گفت: پس کامنت های اون پسره چی....
اون پیام ها رو که خودم دیدم...
گفتم: آقای محترم، خانم خوبی دارید منتها علم خوب خانم داری کردن رو ندارید!
ایشون شما رو خیلی دوست داره اما متاسفانه کم توجهی های شما باعث تغییر روند مسیر زندگیشون داشت میشد که الحمدالله هنوز اتفاقی نیفتاده...
با دست محکم زد روی دسته ی صندلی و گفت: صبح تا شب دارم جون میکَنم تا خانم
راحت بخوره!
راحت بپوشه!
راحت زندگی کنه!
بعد شب باید بیام پیام هاش رو ببینم که عشقش رو نثار یکی دیگه می کنه!
والا یه کم انصافم خوبه یه کم حیا هم خوبه!
بشکنه دستم که برای تولدش گوشی خریدم...
گفتم: کمی صبر کنید!
من نمیگم ایشون کارشون به هر دلیلی اشتباه نبوده اما خوب بهتر نیست از زاویه های دیگه هم این قضیه رو نگاه کنیم!
اولا: همین که خانم شما اومده مشاوره یعنی شما رو دوست داره و احساس کرده حتی همین پیام هایی که رد و بدل میشه اشتباه! پس این نقطه ی قوت شما رو میرسونه، می تونست مثل خیلی ها به این پنهان کاری ادامه بده و آخرشم که...
دوما: اگه اون پیام ها رو خوندین یه سوال دارم تا حالا شما اینجوری با همین سبک بهش پیام دادین!
ابروهاش رو کشید تو هم و گفت: من وقت این کارو ندارم بخوام صبح تا شب بشینم پیام بدم کی پول در بیاره! کی نون بیاره!
یکم فکر کردنم بد نیست!
گفتم: دقیق گفتید یکم فکر کردنم بد نیست...
واقعا چند تا پیام دادن چقدر وقت میگیره!
اگر میدونستید ارتباط کلامی و شنیداری چقدر روی خانم ها موثره مطمئنا امروز با چنین مشکلی روبه رو نمی شدید!
ولی خوب هنوز هم دیر نشده...
میدونید آقا خیلی ها فکر می کنند صرف ازدواج کردن تمام شناخت رو نسبت به طرف مقابل بدست میارن در صورتی که کاملا اشتباه می کنند!
بعضی های دیگه هم فکر می کنن کاری که از نظر خودشون خوبه و خودشون خوشحالشون میکنه حتما طرف مقابل رو هم خوشحال می کنه در صورتی که اینم اشتباه!
زن و مرد با هم متفاوت اند و همین تفاوت باعث تکاملشون میشه البته درصورتی که درست تفاوتهای همدیگه رو بشناسن!
ببینید من متناسب با کارم هم ویژگی های آقایون رو میدونم هم ویژگی های خانم ها رو و طی تجربه ای که دارم به یقین میتونم بهتون بگم که معمولا وقتی یه اتفاق بد می افته هر دو طرف مقصر هستند البته شدتش فرق میکنه!
من اصلا نمیخوام از کار اشتباه خانمتون دفاع کنم اما میخوام حالا که اینجا هستید از رفتار اشتباه شما انتقاد کنم شما خیلی راحت می تونستید دل همسرتون رو بدست بیارید چون خدا این توانایی رو بهتون داده اما حالا به هر دلیلی چه این مهارتها رو بلد نبودید چه فرصتش رو نداشتید یا به هر علت دیگری...بخشی از تقصیر برای شماست!
نگاهم کرد و خیلی آروم گفت: مگه من چکار باید میکردم که نکردم!
قاطع گفتم: محبت!
باید محبت می کردید که نکردید!
و یا کم کردید یا از روش اشتباهی استفاده کردید...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه 💖 قسمت چهاردهم صداش رو بلند کرد و گفت: من میخوام بدونم زنم پیش شما اومده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه 💖
قسمت پانزدهم
گفت: شما دارید از گناهی که کرده دفاع می کنید!
گفتم: نه اشتباه نکنید! من دارم از علت بوجود اومدن گناه حرف میزنم به همون اندازه ای که گناهکار باید توبیخ بشه و مقصره!
فراهم کننده ی گناه به همون اندازه هم مقصر نباشه کمتر نیست!
انگشت های دستش رو روی صندلی با یه ریتم خاص تکون میداد که ادامه دادم: هر چند که دلیل نمیشه آدم وقتی همه ی شرايط گناه هم براش فراهم بود مجوز گناه کردن داشته باشه!
اما ما باید به این نکته هم دقت کنیم که خیلی اتفاقاتی که دلمون نمیخواد ببینیم مسببش خودمون هستیم از بی حجاب و بی نماز شدن بچه هامون گرفته تا به خطا رفتن همسرمون و خیلی چیزهای دیگه... که راه حل خیلی هاشونم فقط محبته! فقط مهربونیه!
واقعا این درخواست سختیه آقا!!!
با حرص نگاهم کرد و گفت: خوب خانم محترم مگه منم درخواست غیر از این دارم! چرا فقط دم از محبت برای زن میزنید خوب ما مردها هم حقی از این محبت داریم به نظر شما نداریم!
نامردی نیست این همه تلاش می کنیم تا آسایششون رو فراهم کنیم بعد اینه جوابش! همین زبون که می تونن دل ببرن رو خرج کسی کنن که هیچ تلاشی هیچ نقشی هیچ مسئولیتی توی زندگیش نداره!
بعد هم ادامه داد: ببینید خانم من میخوام بدونم خانمم اومده اینجا پشیمون بوده یا که باید یه فکر اساسی دیگه کنم!
گفتم: من به شما در این مسئله حق میدم ولی برای شرایط پیش اومده به نظر من بهتر به جای تصمیم عجولانه یک تصمیم عاقلانه بگیرید باور کنید دو بار پیش مشاوره رفتن و مشکل رو حل کردن خیلی راحت تر از اینه که شش ماه مدام مسیر دادگستری رو طی کنید و آخرشم نگفته پیداست!
بعد از کلی صحبت خداروشکر متوجه شد که مقصر بخشی از این اتفاق خودش بوده و قرار شد با همسرش با هم بیان برای مشاوره با این حال هم چند راهکار ساده برای بهتر شدن وضعیتشون دادم که امیدوار بودم تا دفعه ی بعد تغیییر محسوسی در زندگیشون ایجاد شده باشه...
بعد از رفتنش خانم امیری با یه فنجون قهوه اومد داخل...
بنده خدا خیلی استرس کشیده بود بخاطر داد و بیداد این آقا...
سعی کردم چند جمله ای بهش بگم تا آروم بشه... چون خوب میدونستم حرف زدن همونقدر که می تونه تنش و استرس ایجاد کنه همونقدر هم میتونه آرامش بوجود بیاره، اما دریغ که بعضی ها از همین هم دریغ می کنند!
کمی که آروم شد رفت بیرون تا نفر بعدی رو بفرسته داخل گفتم: پنج دقیقه بعد بگید بیان داخل...
آخه خودم که از سنگ نبودم!
باید سخنی می شنیدم که تنش های بوجود اومده در روحم رو آروم می کرد تا بتونم برای نفر بعدی با آرامش مسائلش رو بررسی کنم ...
قرآن جیبی کوچکم رو از داخل کشوی میزم آوردم بیرون صفحه ای رو باز کردم و چقدر امید و انرژی تزریق می کند سخن خدا...
خیره به آیه های رو به رویم آروم زمزمه میکنم:
لاتقنطو من رحمهالله...
هیچ گاه از رحمت خدا نا امید نشوید...
برام جالب بود که میان این همه آیات چنین آیه ی زیبایی دلم رو قرص کرد...
خلاصه بعد از اتمام کار راهی خونه شدم مثل هر روز، روز پر فراز و نشیبی رو طی کرده بودم اما ذهنم درگیر فردا بود که با بچه ها قرار گذاشته بودیم جلسه ی مهم و کاربردی داشته باشیم...
هر چی مطلب و اطلاعات که فکر میکردم لازمه جمع آوری کرده بودم قرار بود یکسری از کارها رو هم مریم انجام بده تا راحتر جلسه پیش بره...
سه شنبه شد...
من و مریم اتفاقی همزمان رسیدیم!
با ورود ما به داخل اتاق جلسه بچه ها که دور یک میز گرد هر کدام با فاصله بیش از پروتکل ها نشسته بودند بلند شدند و با حالت مشت که بیشتر شبیه حالت شعار دادن بود به ما خوش آمد گفتن!
ثریا (مهندس کامپیوتر بود آشناییمون در یکی از همین جلسات مشاوره بود که مسیر زندگیش رو دوباره پیدا کرده بود و برگشته بود به مسیر اصلی) همون اول با شیطنت گفت: بسلامتی چیستی و چرایی با بوی خوش تشریف آوردن...
یلدا( نوجووون گروهمون بود دختری با سن کم اما با روحیه ای قوی و محکم ) خنده اش گرفت...
مریم(طلبه ی سطح سه با گرایش فلسفه) بعد از احوال پرسی در حال گذاشتن کیفش روی میز نگاهش رو متمرکز ثریا کرد و گفت: خوبه ثریا خانم وقت ورود شما من بگم ویندوز تِن آپدیت شد( ویندوز ده بروز رسانی شد) خااااااانم!
ثریا چشمکی زد و گفت: ما سخت افزار کار می کنیم نفس! اصلا مُوس زیر دستتم مریم جون یه کلیک کنی شات دان(خاموش) میشم!
تا من چادرم رو تا کردم ، ندا (به قول بچه ها شاعرمون بود، رشته ی ادبیات میخوند و آماده برای امتحان کنکور) از اونور گفت:...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه 💖 قسمت پانزدهم گفت: شما دارید از گناهی که کرده دفاع می کنید! گفتم: نه ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه 💖
قسمت شانزدهم
در حالی که با دستهاش به سمت من و مریم اشاره می کرد گفت: خوشا جانی که جانانش تو باشی!
چه چیستی و چرایی!
چه رایحه اش تو باشی!
چه موس زیر دستش یا که...
فاطمه(وکیل و حقوق دانمون ) پرید وسط صحبتش و گفت: الان وقت مشاعره نیست بچه ها! صلواتی بفرستین جلسه رو شروع کنیم وقت بگذره حق الناسه!
یلدا ساکت نشسته بود و هرزگاهی با حرفهای بچه ها لبخندی روی لبش می آمد...
همه منتظر بودن من شروع کنم که نگاهی به مریم کردم و گفتم: مریم جان بسم الله... منتظریم...
هنوز حرفم تموم نشده بود که ثریا گفت: یا خود خدااااا آخوند رو می فرستی بالا منبر که دیگه پایین نمیاد! از ما گفتن من پَرم به پَر لباس این جماعت خورده یه چیزی میدونم که میگم!
لبخند ریزی روی صورت بچه ها نقش بست اما با شدت اخم من روبه رو شد!
مریم با مهربونی گردنش رو کج کرد و صورتش رو به بالا گرفت گفت: ای خدا خودت شاهد باش با این لباس ما همه جا پَر پَریم!!!
نگاهش کردم و گفتم: خوب حالا خودت رو لوس نکن! لباس تو غیر از لباس ما هم نیست بعد به چادر مشکی ام اشاره کردم ...
مریم بسم الهی گفت:....
همزمان چند تا برگه از داخل کیفش بیرون آورد و گذاشت روی میز...
ثریا تا چشمش به برگه ها افتاد بدون اینکه چیزی بگه با دست کوبید به پیشونیش...
هممون خندمون گرفت اما کسی چیزی نگفت....
در همین حین یلدا هم همزمان برگه و خودکار از داخل کیفش آورد بیرون...
مریم شروع کرد....
ببینید بچه ها حتما میدونید برای چی و چرا اینجا جمع شدیم! قراره از یه تهدیدی که برای تک تکمون وجود داره یه فرصت بسازیم! هر چند که زمین بازی، زمین دشمنه! اما خوب حالا که ما زمینی نداریم دلیل نمیشه و نمی تونیم بذاریم به اسم نداشتن زمین اونها خانه ها و خانواده های ما رو نابود کنن! نزنیم به قلبشون، میزنن به قلبمون!
مهدیه (لیسانس ریاضی و حسابی حسابگر)گفت: یه لحظه دست نگه دار! به نظر من یه دو دو تا چهار تا کنیم اصلا نباید توی چنین فضای آلوده ای کار کرد جایی که اینقدر فساد هست کار کردن عقلایی نیست!!!
خودمون هم نابود میشیم مثل خیلی ها که به اسم کارفرهنگی شروع کردن و آخرش سر از ناکجا آباد در آوردن!!!
مریم نگاهش کرد و در جوابش گفت: اینجوری شما میگی خاااااانم که بچه های انقلابی اصلا کار عقلانی نکردن که با اون وضعیت فساد قبل از انقلاب شروع کردن کار کردن!
اتفاقا این حرف منطقی نیست وقتی این فضا بیشتر فسادش رو نشون میده نشاندهنده کم کاری ماست!!!
مهدیه گفت: اشتباه نکن مریم جون خودتم گفتی زمین زمین ما نیست! و این یعنی ما هر چی هم توی این زمین گل بزنیم بُردی در کار نیست!
من گفتم: بچه ها فضای مجازی مثل یه اسلحه است فقط بستگی داره کدوم طرف نشونه گرفته بشه! درسته ما باید زمین خودمون رو داشته باشیم ولی فعلا به هر دلیلی نداریم پس باید از این فرصت استفاده کنیم!
مهدیه دوباره گفت: آخه قربونت بشم خااااانم دکتر این اسلحه دست ما نیست که جهت نشونه گیریش رو ما مشخص کنیم !!!
گفتم: مهدیه زمان انقلاب هم اسلحه ای دست ما نبود هنر ما اینه که بدون اسلحه خلع سلاح میکنیم البته وقتی هدف درست و شناخته شده باشه! ضمنن یادت باشه به قول پدر موشکی ایران آدم های ضعیف به اندازه ی امکاناتشون کار می کنن حالا که اسلحه دست ما نیست دو تا فَن یاد بگیر طرف رو ضربه فنی کن با سلاحِ توانمندی هات !
گفت: آخه با یه گلوله پودرمون میکنه تا من بخوام ضربه فنیش کنم!!!
گفتم: پس یا باید سرعتت رو ببری بالا یا تکنیک کاربردی رو حرفه ای بلد باشی!
نگاهم رو به سمت بچه ها چرخوندم و گفتم: ببینید یه نکته ی مهم بچه ها اینه اگر فکر کنیم خودمون خیلی ضعیفیم حتی اگه قوی ترین سلاح ها رو هم داشته باشیم شکست میخوریم چون قبل از هر کاری شکست رو پذیرفتیم اما اگر سلاحی هم نداشته باشیم اما ایمان داشته باشیم که ما می تونیم کاری کنیم پیروزیم این یه اصل مهمه!
مهدیه دستاش رو گرفت بالا و گفت: آقااااا تسلیم!
ما که بیکاریم و پایه!!!
مریم گفت: مهدیه جان نکته ی خیلی مهمی گفتی!
دقیقا به اولین و بزرگترین اشتباه اشاره کردی!
هنوز حرف مریم تموم نشده بود که مهدیه متعجب خیره شد بهش!!
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه 💖 قسمت شانزدهم در حالی که با دستهاش به سمت من و مریم اشاره می کرد گفت:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه 💖
قسمت هفدهم
گفت: عه مریم!!! چرا هر چی من میگم جبهه می گیری خواهر!
مریم لبخندی زد و گفت: اشتباه نکن مهدیه جان خوب شما نکات مهمی میگی که من توضیحش رو میدم بعد نگاهی به جمع بچه ها انداخت و گفت: اینکه فکر کنیم حالا اینجا جمع شدیم تا یه سرگرمی برای خودمون درست کنیم و از بیکاری بیایم بیرون و برامون هم یه تنوعی بشه هم فکر کنیم داریم یه کار مفیدی می کنیم با این رویکرد به قول مهدیه با یه حساب دو دو تا چهارتا واضحه که پودر میشیم ما توی فضای مجازی در جنگیم! جنگ هم مرد میدون میخواد نه آدم بیکار!
با تاکید بیشتری ادامه داد: حواسمون باشه اگر مجهز نباشیم مجروح میشیم!
مهدیه نفس عمیقی کشید و گفت: خوب استاد تکلیف ما چیه!؟ توی این فضای آشوبکده و بی درو پیکر قراره ما چند تا خانم چه جوری بجنگیم؟!
ثریا از اون ور نیم نگاهی کرد و با خنده گفت: گفته باشم از همین الان پنجاه درصد جانبازی برای من توی این جنگ در نظر بگیرین! من هنوز شما توی میدون نبودین کلی تیر و ترکش خوردم! بعد برای تایید حرفش اومد آستینش رو بزنه بالا که صدای فاطمه دراومد و گفت: ثریا بحث جدیه! فکر نکنم الان جای چنین شوخی هایی باشه!
ثریا لبش رو گاز گرفت و کلا ساکت شد...
مریم مثلا خودش رو مشغول برگه هاش کرد که انگار چیزی نشنیده! من گفتم: بچه ها نکته ی جالبی ثریا گفت فقط یه مطلبی رو فراموش کرد! اینکه اگر توی فضای مجازی مجروح بشی جانباز محسوب نمیشی که هیچ! تمام اون جراحاتی که جسم و روحمون هم برداشته جانکاه و عذاب آور میشه! درسته الان ثریا داره شوخی میکنه ولی تک تکمون در این جمع میدونیم برای از بین بردن اون خالکوبی های دستش چه فلاکتی کشیده....
بعد نگاهم رو متمرکز سمت ثریا قرار دادم که حالا سرش پایین بود، خیلی جدی گفتم: ولی کمکی که ثریا می تونه بهمون کنه خیلی بیشتر از بقیه ی این جمع هست! چون تجربه ی تلخی داشته که دیگه لازم نیست خدای نکرده ما تجربه اش کنیم بعد هم با تاکید ادامه دادم: مگه غیر از اینه ثریا جان!
ثریا نفس عمیقی کشید و ترجیح داد فقط سرش را به نشانه ی تایید بالا و پایین کنه و حرفی نزنه...
مریم برای اینکه حال و هوای ثریا رو به جمع برگردونه گفت: خوب پس با این حساب ثریا خانم بگه اولین قدم چیه!
ثریا چند لحظه ای سکوت کرد بعد خیلی جدی نگاه جمع کرد و گفت: من بابت حرفم معذرت میخوام! رایحه درست میگه هنوز زجر اون روزها با من همراه! خدا کنه خدا ببخشه! اما بچه ها اولین قدم... اولین قدم خودشناسیه!
مهدیه با دست با یه حالت متعجب سرش رو خاروندن و گفت: خودشناسی! ثریا به نظرت نباید دشمن شناسی باشه!
ثریا گفت:نه مهدیه جان! نه تنها اینجا ! که هر فضایی اولین قدم شناخت خودمونه تا ضربه نخوریم!
مهدیه گفت: مثل مریم فلسفی حرف نزن! درست بگو ببینم چکار باید بکنیم!
مریم نگاهش رو به مهدیه متمرکز کرد و گفت: آغاااااااا دیواری کوتاهتر از دیوار ما پیدا نکردین از روش رد بشین! مهدیه چشمکی بهش زد و گفت: این به اون در!!!
ثریا ادامه داد: بچه ها این مسئله خیلی جدیه! اگه ندونین با خودتون چند چندین! بدجوری بهتون گل میزنن! جوری که توی نیمه ی اول باختتون قطعی میشه! باختی که من تا نیمه ی راه رفتم و اگه رایحه نبود معلوم نبود چی میشد!!!
وبعد هم ساکت شد...
مریم ادامه داد: آفرین ثریا چه نکته ی مهمی گفتی! اصلا برای اینکه بتونیم بهتر تقسیم کار کنیم باید این مسئله کاملا شفاف شده باشه! مثلا اگر احساساتی هستین یا جدی یا هر ویژگی دیگه ای که دارید باید مشخص باشه اینکه چی راجع به خودتون تصور می کنید نه! به قول رایحه جان ویژگی هایی که حقیقتا در واقعیت بروز میدید مهمه! بازم تاکید می کنم که دقت کنید چون میخوایم تقسیم کار کنیم!
ندا با حالت ناامیدی گفت: فکر کنم با این همه احساس سرشار من که رسوای جهانم بدون بررسی ویژگی هام، منو تدارکات چی بذارید!
یلدا که از اول جلسه ساکت بود و مشغول نوشتن با نگاه معنی داری گفت: امیدوارم من رو پشت خط نفرستید!!!
فاطمه چشمهاش رو ریز کرد و گفت: یلدا جان مهم نیست کجا باشیم، مهم اینه کار رو درست انجام بدیم!
یلدا با چشمهای قاطع و با قدرت و یه گارد خاص گفت: فاطمه خانم به قول حاج قاسم چه کسی چه می گوید مهم نیست، اینکه در خط باشیم اهمیت دارد!
نویسنده: سیده زهرا_بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛