eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #دهم عصبے پاهام رو تڪون میدادم، چند دقیقہ بعد شهریار اومد و سوار ما
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت بے حال وارد ڪوچہ شدم، عادت ڪردہ بودم چادر 😕سر نڪنم، سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا نبینمش! تا بیشتر خورد نشم!حال جسمم بہ هم ریختہ بود مثل روحم! 😒 شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزاے سختے! شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم،🙂لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت: _دارے حوصلہ مو سر مے برے خانم ڪوچولو! 😄 وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہ ام باید با سختے ها رو بہ رو بشم! 😔 دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم: _میتونم راہ بیام! رسیدیم سر ڪوچہ،عاطفہ 👭با خندہ همراہ دخترے مے اومد پشت سرشون امین 😄 لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم، فقط صداے جیغ قلبم رو شنیدم! 😣💔 تن تبدارم یخ بست،شهریار دستم رو گرفت با تعجب گفت: _هانیه تب ندارے!یخے،دارے مے لرزے! 😐 نفس عمیقے ڪشیدم. _من خوبم داداش بریم! 😕 تا ڪے میخواستم فرار ڪنم؟! قدم برداشتم،محڪم ترین قدم عمرم! 😒 عاطفہ نگاهمون ڪرد، لبخندش محو شد! رابطہ م با عاطفہ بهم خوردہ بود، 😒 با امید دادن هاش تو شڪستم شریڪ بود!😕 شهریار بلند سلام ڪرد، هر سہ شون نگاهمون 👀👀👀 ڪردن ولے من فقط 👀☝️ دختر محجبہ اے رو میدیدم ڪہ با صورت نمڪین و لبخند ملایمش ڪنار مردِ من بود! 😥 هر سہ باهم جواب دادن،انگار تازہ میخواستم حرف بزنم بہ زور گفتم: _سلام دختر دستش رو آورد جلو،نمیدونست حاظرم دستش رو بشڪنم،باهاش دست دادم و سریع دستش رو رها ڪردم! با تعجب نگاهم ڪرد! 😳 _عزیزم چقدر یخے! عصبے شدم اما خودم رو ڪنترل ڪردم امین آروم و سر بہ زیر ڪنارش بود! _نشد تبریڪ بگم،خوشبخت بشید! مطمئنم دعا براے دشمن بدتر از نفرینہ! با لبخند ملیحے نگاهم ڪرد: _ممنون خانمے قسمت خودت بشہ. 😊 بہ امین نگاہ ڪرد و دستش رو فشرد، چندبار خواب دیدہ بودم با امین دست تو دستیم! 😣 حالم داشت بد میشد و دماے بدنم سردتر،اگر یڪ دقیقہ دیگہ مے ایستادم حتما مے مردم! دست شهریار رو گرفتم. شهریار لبخند زد و گفت: _بہ همہ سلام برسونید خدانگهدار! سریع خداحافظے ڪردیم و راہ افتادیم،با دستم،دست شهریار رو فشار میدادم! 😢😥رسیدیم سر خیابون،چشم هام رو بستم امین و دخترہ دست تو دست هم داشتن میخندیدن! 😄😄 اون دخترہ بود نہ همسرش! احساس ڪردم روح دارہ از بدنم خارج میشہ، چشم هام رو باز ڪردم پشت سرم رو نگاہ ڪردم، امین و دخترہ جلوے در داشتن باهم حرف میزدن، حتما عاطفہ سر بہ سرشون گذاشتہ بہ ڪوچہ پناہ آوردن تا راحت باشن! زیر لب گفتم: _دخترہ بہ جاے من خیلے دوستش داشتہ باش! 😒 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده: لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #یازدهم بے حال وارد ڪوچہ شدم، عادت ڪردہ بودم چادر 😕سر نڪنم، سہ ه
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت ماشین 🚖سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم: _ممنون خدافظے! ☺️ دستم رو گرفت،عادت ڪردہ بودم! _فردا بیام دنبالت باهم بریم دانشگاہ؟ 😍 بے حس دستم رو از دستش ڪشیدم بیرون. _با،بابا میرم باے! 😉 مثل بچہ ها گفت: _دلم تنگ میشہ خب! ☹️ حسے بهش نداشتم منتظر فرصت بودم تا باهاش بهم بزنم! بہ لبخند ڪم رنگے اڪتفا ڪردم و پیادہ شدم! بوق زد،نفسم رو با حرص دادم بیرون،برگشتم سمتش و براش دست تڪون دادم،با لبخند😀 دستش رو برد بالا و رفت! آخیشے گفتم، با دستمال ڪاغذے برق لبم💄 رو پاڪ ڪردم و راہ افتادم سمت خونہ، جدے رو بہ روم، رو نگاہ میڪردم و محڪم قدم برمیداشتم!😏 مریم همونطور ڪہ داشت چادرش رو مرتب میڪرد بہ سمتم مے اومد، نگاهم ڪرد،با لبخند گفت: _سلام هانیہ خوبے؟😊 دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم: _سلام ممنون تو خوبے؟😊 همونطور ڪہ دستم رو میگرفت گفت: _قوربونت. سرڪوچہ رو نگاہ ڪرد و گفت: _امین اومد من برم!😉 دیگہ برام مهم نبود، 😌دیدن مریم و امین زیاد اذیتم نمے ڪرد، فقط رد زخم حماقتم بودن، 😣 ازش خداحافظے ڪردم و وارد خونہ شدم،مادرم داشت حیاط رو میشست آروم سلام ڪردم 😊✋و وارد پذیرایے شدم! مادرم پشت سرم اومد داخل _هانیہ! 😊 برگشتم سمتش. _بلہ مامان! 😊 نشست روی مبل،بہ مبل ڪناریش اشارہ ڪرد. _بیا بشین! بے حرف ڪنارش نشستم. با غصہ نگاهم ڪرد. _قرارہ برات خواستگار بیاد! 🙂 پام رو انداختم رو پام. _مامان جان من تازہ هیجدہ سال رو تموم ڪردم،تازہ دارم میرم دانشگاہ رو دستتون موندم؟ با اخم نگاهم ڪرد: _نہ خیر!ولے بسہ این حالت!شدے عین یہ تیڪہ یخ،دوسالہ فقط ازت سلام،صبح بہ خیر،شب بہ خیر،خستہ نباشے،خداحافظ میشنویم!هانیہ چرا این ڪار رو با خودت میڪنے؟😠 بے حوصلہ گفتم: _نمیدونم!روانشناس هایے ڪہ میرے پیششون میگن شوڪہ! 😕 با عصبانیت نگاهم ڪرد: _بس نیست این شوڪ؟!هانیہ یادت بیارم ڪہ سال سوم همہ درس ها رو بہ زور قبول شدے؟یادت بیارم بہ زور ڪنڪور قبول شدے ڪجا؟! دانشگاہ آزاد قم رشتہ حسابدارے،خانم مهندس!بہ خودت بیا! 😠 از رو مبل بلند شدم. _چشم بہ خودم میام،بہ در و دیوار ڪہ نمیام! 🙁 همونطور ڪہ میرفتم سمت اتاقم گفتم: _خواستگار بیاد فقط سنگ رو یخ میشید من از این اتاق تڪون نمیخورم! 😐 _شهریار چرا باید پاے تو بسوزہ؟! 😠 با تعجب 😳برگشتم سمتش! _مگہ شهریار رو چے ڪار ڪردم؟! جدے نگاهم ڪرد. _شهریار عاطفہ رو دوست دارہ بخاطرہ تو....😐 نذاشتم ادامہ بدہ سریع اما با خونسردے گفتم: _میدونم مامان جان اما لطفا ڪسے براے من فداڪارے نڪنہ!نگران نباشید عاطفہ رو ترور نمیڪنم،قرار خواستگارے رو بذار! 😐 در اتاق رو بستم،بدون اینڪہ لباس هام رو عوض ڪنم نشستم روے تختم و بہ حیاطمون خیرہ شدم، 👀 دوسال پیش اولین ڪارے ڪہ ڪردم اتاقم رو با شهریار عوض ڪردم! 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #دوازدهم ماشین 🚖سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم: _ممنون خدافظے!
🌸🍃 رمـــان ... 🌸🍃 قسمت وارد ڪافے شاپ🍹 شدم، بنیامین از دور برام دست تڪون داد،👋 هم ڪلاسے دانشگاهم، حدود چهارماہ بود باهم در ارتباط بودیم، رفتم سمتش، بلند شد ایستاد. _سلام خانم خانما! دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد، باهاش دست دادم و نشستم. _چے میخورے؟ نگاہ سرسرے بہ منو انداختم و گفتم: _فعلا هیچے! 😕 +چہ عجب حرف زدے!😊 بے حوصلہ گفتم: _ڪش ندہ باید زود برم! 😐 بدون توجہ بہ من رو بہ گارسون گفت: _دوتا قهوہ ترڪ لطفا! ☕️☕️ دوبارہ برگشت سمتم،دستم رو گرفت هے دستم رو فشار میداد! دستم رو از تو دستش ڪشیدم بیرون. _صد دفعہ نگفتم خوشم نمیاد اینطورے نڪن؟!😠 _نخوردمت ڪہ! 😄 با عصبانیت گفتم: _نہ بیا بخور!😠 لبخند دندون نمایے زد و گفت:😁 _اتفاقا مامان و بابام چند روز خونہ نیستن! پوزخند زدم و بلند شدم. _دیگہ بہ من زنگ نزن! سریع بلند شد! _هانیہ!خب توام!! شوخے ڪردم.😕 ڪیفم👜 رو انداختم روے دوشم. _برو این شوخے ها رو با عمہ ت ڪن! با اخم نگاهم ڪرد. _گفتم شوخے ڪردم دیگہ ڪش ندہ!😐 همونطور ڪہ میرفتم سمت خروجے گفتم: _برو بابا دیگہ دور و بر من نباش! +حرف آخرتہ دیگہ؟! 😕 _حرف اول و آخر! 😠 با لبخند بدے نگاهم ڪرد _باشہ ببینم بابا و داداشت چے میگن! 😏 آب دهنم رو قورت دادم😧 ولے حرڪتے از خودم نشون ندادم ڪہ بفهمہ ترسیدم! دوبارہ حرڪت ڪردم سمت خروجے، دو تا از دخترهاے مذهبے ڪلاس داشتن نگاهم میڪردن و حرف میزدن! با خودم گفتم ڪارت بہ حراست نڪشہ! از ڪافے شاپ خارج شدم، حضور ڪسے رو پشت سرم احساسم ڪردم،برگشتم، بنیامین بود.😬 _شنیدے چے گفتم؟!😏 بیخیال گفتم: +آرہ،ڪر ڪہ نیستم! 😏 دخترهاے ڪلاس از ڪافے شاپ اومدن بیرون یڪے شون گفت: _خانم هدایتے مشڪلے پیش اومدہ؟😟 بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم،با شڪ راہ افتادن سمت دانشگاہ، 🏫 خواستم برم ڪہ بنیامین بازوم رو ڪشید با عصبانیت گفتم: _چتہ وحشے؟!برو تا ملتو سرت نریختم!😡 انگشت اشارہ ش رو بہ نشونہ تهدید سمتم گرفت:👈🙎 _ببین من دست بردار نیستم.😏 نگاہ چندش آورے بهم انداخت و گفت: _چیزے ڪہ ازت بهم نرسید! دیگہ نتونستم طاقت بیارم محڪم بهش سیلے زدم😡👋 خواست ڪارے ڪنہ ڪہ پشیمون شد! چندتا از طلبہ هاے👳👳 دانشگاہ ڪہ بہ معرفے استادها براے واحدهاے دینے مے اومدن، بہ سمتمون اومدن، حتما ڪار دخترها بود! یڪے شون با لحن ملایمے گفت: _سلام اتفاقے افتادہ؟ 😐 بنیامین با عصبانیت گفت: _بہ تو چہ ریشو؟! 😠 با لبخند زل زد بہ بنیامین:😊 +چہ دل پرے از ریش من دارے! سریع گفتم: _این آقا مزاحمم شدہ!😏 پسر بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت: _شما بفرمایید ما حلش میڪنیم! 😏 توقع داشتم اخم ڪنہ😕 و با عصبانیت بتوپہ بہ بنیامین بہ من هم بگہ خواهرم چادرت ڪو؟! 🙁 با تعجب راہ افتادم سمت دانشگاہ، پشت سرم رو نگاہ ڪردم، داشت با لبخند با بنیامین حرف میزد! 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃 رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #سیزدهم وارد ڪافے شاپ🍹 شدم، بنیامین از دور برام دست تڪون داد،👋 هم
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت با عجلہ وارد دانشگاہ شدم، در ڪلاس رو زدم و وارد شدم. پسرے ڪہ پاے تختہ بود برگشت بہ سمتم، با دیدنش رنگم پرید😨 ڪمے استرس گرفتم!همون پسرے بود ڪہ با بنیامین صحبت ڪرد،بے اختیار دستم رو بردم سمت مقنعہ م،همونطور ڪہ برگشت سمت تختہ گفت: _بفرمایید بشینید! آروم رفتم بہ سمت یڪے از صندلے هاے خالے،بنیامین با اخم نگاهم 😠مے ڪرد توجهے نڪردم! نگران بودم چطور برخورد ڪنہ،نڪنہ بخاطرہ اون روز سر درس ها ڪارے ڪنہ یا بہ دوست هاے حراستیش بگہ؟!😰 محمدے،یڪے از پسرهاے ڪلاس دستش رو برد بالا و گفت:😏✋ _ببخشید برادر،بہ خانم هدایتے نذرے ندادین! با تعجب 😳نگاهشون ڪردم،پسر برگشت سمتش و گفت: _بعداز ڪلاس بدید! محمدے با پررویے گفت: _اول وقتش فضلیت خاصے دارہ! 😏 بیشتر بچہ هاے ڪلاس باهم گفتن صحیح است صحیح است! پسر لبخندے زد و گفت: _مگہ نمازہ؟ 😊 محمدے شونہ اے بالا انداخت و گفت: _نمیدونم والا!ما از ایناش نیستیم! 😕 و بہ یقہ پسر طلبہ اشارہ ڪرد،پسر قد بلند و متوسط اندامے ڪہ شلوار پارچہ اے مشڪے با پیرهن یقہ آخوندے سفید پوشیدہ بود،ریش ها و موهاے قهوہ ایش مرتب بود و هروقت صحبت میڪرد سفیدے دندون هاش مشخص میشد! ملایم اما جدے گفت: _ما حق سلیقہ داریم درستہ؟سلیقہ اے ڪہ بہ جامعہ مون آسیب نزنہ؟ 😊 ڪسے چیزے نگفت! یقہ پیرهنش رو گرفت و گفت: _همونطور ڪہ شما دوست دارین مدل یقہ پیرهنتون اونطور باشہ من هم این مدل یقہ رو دوست دارم! یقہ پیرهن من براے شما مشڪلے ایجاد میڪنہ؟من حق انتخاب ندارم؟ 😊 دیس خرما رو از روے میز برداشت و اومد بہ سمتم،همونطور ڪہ دیس رو جلوم گرفتہ بود رو بہ بچہ ها گفت: _مطمئن باشید من اینطورے استخر نمیرم نگرانم نباشید! 😄🏊 همہ باهم گفتن اووووو، 😯 خرمایے برداشتم و تشڪر ڪردم. یڪے از دخترها با خندہ گفت: _برادر مگہ استخر رفتن حروم نیست؟ 😄 بچہ ها شروع ڪردن بہ خندیدن! 😄😀😃 برگشت ڪنار تختہ،با خندہ گفت: _شما برید اگہ گناهے داشت اون دنیا گردن من! 😄 با تعجب 😳نگاهش ڪردم،این رفتار، رفتارے نبود ڪہ من از طلبہ ها میدونستم! 🙁😟 یڪے از دخترها ڪہ دید هنوز متعجبم گفت: _خرما ڪار بچہ هاست!مثلا خواستن سر ڪلاس معارف مزہ بریزن!😊 مثل بقیہ نبود! 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #چهاردهم با عجلہ وارد دانشگاہ شدم، در ڪلاس رو زدم و وارد شدم. پسرے
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ، هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تازہ ڪمے صمیمے شدہ بودیم! 😊 زنگ رو زدم،چند لحظہ ایستادیم اما ڪسے در رو باز نڪرد، دوبارہ زنگ رو زدم ڪہ عاطفہ از پشت پنجرہ گفت: _صبر ڪن! 😊 با تعجب نگاهش ڪردم،در خونہ عاطفہ اینا باز شد،عاطفہ اومد بیرون،معمولے سلام و احوال پرسے ڪردیم 🔑ڪلیدے بہ سمتم گرفت و گفت: _خالہ رفتہ بیرون ڪلید رو داد بدم بهت!😊 ڪلید رو ازش گرفتم و تشڪر ڪردم، عاطفہ با ڪنجڪاوے بہ بهار نگاہ میڪرد،بهار با لبخند دستش رو گرفت جلوے عاطفہ و گفت: _بهار هستم،دوست هانیہ!☺️ عاطفہ دست بهار رو گرفت. _منم عاطفہ ام دوست صمیمے هانیہ!😄 خندہ م گرفت، 😀بعداز این دوسال هنوز من و خودش رو صمیمے حساب میڪرد و حسود بود! خواستم حرفے بزنم ڪہ صداے بوق متوالے ماشینے باعث شد حواسم پرت بشہ! برگشتم و پشت سرم رو نگاہ ڪردم بنیامین بود! 😳😨 دست بہ سینہ ایستادہ بود ڪنار ماشینش و با لبخند بدے نگاهم میڪرد، 😥خون تو رگ هام یخ بست با استرس رو بہ بهار گفتم: _بریم دیگہ! سریع در رو باز ڪردم،وارد حیاط شدیم بهار با شیطنت گفت:😉 _خبریہ ڪلڪ؟!بنیامین رو دیدم! با حرص گفتم: _خبر ڪدومہ؟!دیونہ م ڪردہ! 😬 بهار از پشت بغلم ڪرد و گفت: _الهے!عاشق شدہ خب! 😇 +عاشق ڪدومہ؟!دنبال چیزے ڪہ بیشتر پسرا دنبالشن! 😐 خواست چیزے بگہ ڪہ دست هاش رو از دور ڪمرم باز ڪردم و گفتم: _نگو فڪر منفے نڪن ڪہ خودش مستقیم بهم گفتہ! با تعجب نگاهم ڪرد: _دروغ میگے؟! 😳 همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم: _دروغم ڪجا بود؟!بیا تو! یااللہ گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم: _آخہ تو مردے؟!یا ڪسے خونہ ست؟! بے تعارف نشست رو مبل. _محض اطمینان گفتم! همونطور ڪہ مقنعہ م رو در مے آوردم وارد آشپزخونہ شدم _چے میخورے؟ 😋 +چیزے نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟ ڪترے رو پر از آب ڪردم. _جانم! +خانوادت میدونن بنیامین مزاحمت میشہ؟!😟 ڪترے رو گذاشتم روے گاز و برگشتم پیش بهار! _نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم!😕 با حرص گفت: _بے جا ڪردے،باید بہ خانوادت اطلاع بدے! بہ دروغ باشہ اے گفتم، 😒از خانوادم نمیترسیدم خجالت مے ڪشیدم! _براے اردوے مشهد ثبت نام ڪردے؟! سردرگم گفتم: _اردوے مشهد؟! +اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبت نام ڪنیم تا پر نشدہ!😊 با تعجب گفتم: _سهیلے دیگہ ڪیہ؟! 😳 چشم هاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت: _حالت خوب نیستا!بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ!امیرحسین سهیلے! سلول هاے مغز خستہ م بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب! _من نمیام تو ثبت نام ڪن!🙁 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
لیست رمان های اختصاصی کانال رمانکده مذهبی↓ 📚🖇«ࢪمان پرواز در هوای خیال تو» 📚🖇«ژانر :مذهبی_عاشقانه»
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ______ از لابه لای در نگاهی انداختم داشت با عصبانیت گوشیمو چک میکرد.. کاش حداقل به ارمان میگفتم که ضامنم شه.. چند مرتبه این ذکرو باخودم زمزمه کردم.. الا بذکرالله تطمئن القلوب اصلا چه ضامنی بهتر از امام رضا💔 .... .... سوار ماشین شدیم.. ارمان راننده بود بابام کنارش منو مامانمم عقب.. یه عصبانیتی توصورت بابامم میدیم. فقط به اخم نگام میکرد... منم کاری جز بغض کردنو توکل به خدا نداشتم.... رسیدیم به بیمارستان.. وارد شدیم.. آمیر حسین تو یه اتاقی تنها نشسته بود تا همه رفتیم کنارش.. یه سکوتی بود.. تا امیرحسین خودش گفت.. _شما چی میخوایین اینجا؟ (عموم گفت.. امیرحسین نرگس اومده) امیر حسین داد زد و گفت.. _اه برررررید گمشیددددد شمااااا هاااااا هیییییییی اسممممممم کثیییییییف نرررررررگسوووو میاررررررید جلوووووو مننن باباااااا من بدم میاااااااد هم ازززز اسم نجسش هم خود........ ازش متنفرررررم.. نمیخووواممم ببینمش منننن اااصلا نمیخوااااام ازدووواج کنم منننن اصلااا کیییم نررررگس کدووووم............... با من کاری نداااشته باشینن همتون به مننن میگین حافظتووو از دست دادی من سالمممم سالمممم سالممم نمیخوامم نرگسووو وو ولم کنید😭 برین گمشین...... بابا من از این دختر ه............. ((( بغضم شدید و شدید تر شد.. داشتن جلوشو میگرفتن اما فایده ای نداشت.. رفتم از اتاقش بیرون گوشه ی نماز خونه نسشتم گریه هام اصلا نمیزاشتن حتی به سجده برن. تاحالا هیچکس اینجوری بهم بی احترامی نکرده بود.. تا حالا هیچکس سرم داد نزده بود.. همه میدونن من چقدر دلم نازک با یک حتی یه داد کوچیک سرم بزنن اشکم جاری میشه حتی با یک اخم بابام...... هیچ وقت کسی به دختر بودن وپاک بودنم توهین نکرده بود... هیچ وقت هیچکس اینجوری هر چی دهنش در بیاد بهم بگه وجود نداشت... من 19 سالمه اما دلم خیلی نازکه من یک دخترم احساس دارم. الان بهترین جای دنیا برام مزار شهداست.. خدایاااا الا بذکرالله تطمئن القلوب اینقدر ذکرو تکرار کردم تا اروم شم.. نمیدونم چرا فکر میکنم هیچکس دیگه به دردم نمیخوره.. چرا من دیگه به درد نمیخورم.. چرا اینجور راحت به من توهین میشه. چرا هیچکس طرفم ونگرفت چرا چرا اینقدر زود قضاوت میشم ✨ _ چرا من اینقدر گُنَه کار شدم.. سرمو آوردم بالا.. بابام داشت نگام می کرد تو نماز خونه به غیر از منو بابام کسی دیگه نبود.. بابام یه ناراحتی تو چهرش بود. از یک طرفم عصبی بود -نرگس (از بس که گریه کرده بودم نمیتونستم جوابشو بدم. اصلا نمیدونم برا چی اینقدر گریه میکنم.) -نرگس مایک خونواده ی مذهبیم هیچ،، هممون رو محرم نامحرمی خیلی حساسیم خودتم میدونی.. نه امیر علی تو مجردیش با نامحرمی ارتباط داشته.. نه ارمان.. (یعنی بابام چی فکر کرده راجبم من با نامحرم...... 💔 واقعا هیچکس به درد ادم نمیخوره تو دنیا😭:( ولی تو داری خونواده رو...................... من فکرشومیکردم ارمان دوستاش به جاهای بد بکشنن ما تو رو نه ولی من به تو خیلی اعتماد دارم نرگس +اگه بهم اعتماد داشتی اونجور اخم نمیکردی گوشیم نمیگرفتی.. اون جوری عصبی نمیشدی ..😭. ازم میپرسیدی کیه.. قضاوتم نمیکردی😭 -خب من که بخاطر تو عصبی نشدم بخاطر حرفا امیر حسین عصبی شدم. -از قبلش عصبانی بودی بابا من هیچ وقت نمیتونم باور کنم راجبم اینجور فکرا کردی شما اصلا هیچ وقت نظر منو درمورد امیر حسین نپرسیدید 😭 امیر حسین مثل داداشم میمونه😭 اصلا -توالان داری برا عصبی شدن من گریه میکنی یا حرفای امیر حسین.. +ولم کنید اصلا براتون که مهم نیست چرامیپرسین😭😭 (بلند شدم برم که چشام سیاهی رفت.. و هیچی نفهمیدم.. وقتی بلند شدم.. تو نگاهی به اطراف کردم دیدم که سرُم به دستم وصله خیلی خوابم میومد حوصله نداشتم پاشم فقط یه صدایی به گوشم میرسید میگفت فقط در اثر فشار عصبی شدید دخترتون نیاز به یک همدل داره بتونه باهاش درد دل کنه موضوعاتی هستش که نباید بیار تو ذهنش.. ممکنه گاهی اوقات فشار عصبی بهش وارد بشه.. باید خیلی مواظبش باشید هیچ موضوع نگران کننده ای رو نباید بهش بگید... نگران نباشید نزدیکه دیگه الان باید به هوش میاد فعلا دورشو خلوت کنید آرمان) نرگس رو تختی خوابیده بود خدا خودش میدونه که من چقدر نرگسو دوست دارم.. بغضی گلومو گرفت هیچ وقت این جوری نمیشدم.. امیر علی اومد کلی اعصابش خورد بود تنها راهی که میتونستم خونواده رو آروم کنم این بود که بگم نرگس امیر حسین نمیخواست.. فقط به امیر علی و مامانم گفتم
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ تو نماز خونه بابامو دیدم نمیدونم چرا خیلی ناراحت بود.. بابام همیشه رو روحیه ی نرگس حساس بود. از وقتی دکتر گفت بخاطر فشار عصبی بابام رفت و الان فهمیدم اینجاس.. امیرعلی کنار نرگس بود عاطفه پیش مامانم.. _بابا؟ -چیه چیشد؟! _به هوش اومده -باشه (حال بابام جوری بود که انگار بغض داره اصلا بابام تا حالا اینجوری نبود.. _بابا نرگس امیر حسینو نمیخواست شب خواستگاریش کلی گریه کرد همیشه میگفت شهدا و خدا اماما کمکم میکنن همیشه میگفت من میدونم اخرش جور نمیشه چون من ته دلم اصلا راضی نیست اگرم جور شه خدا باید کاری کنه کلی دوسش داشته باشم.. -آرمان نرگس و امیر حسین از چند وقت پیش... اصلا عموت نرگس وقتی بچه بود یادته میگفت همیشه... _بابا بخدا راست میگم -باشه _بابا بخدا نرگس از بس که راست گفته شما دروغشم باور میکنین اه اصلا بیا بریم از خودش بپرسیم دکتر گفت صبر کنید سرم تموم بشه میتونید ببریمش خونه -الان خوبه؟ _اره داشتن با امیر علی صحبت میکردن.. بیا ماهم بریم -میام الان خود برو _باشه.. -نه ارمان _چیی -این ببر بده بهش _ عه گوشی نرگس چرا پیش شماست داره زنگ میخوره -بده من خودم جواب میدم _خب با نرگس کار داره بابا خب چرا بلند گو رو روشن می کنی دوسش شاید. ✨ ___________ بابام گوشیه نرگس و جواب داد و زد رو بلند گو طرف صداش اومد گفت _نرگس کجایی گوشیتو جواب نمیدی؟ دانشگاه رفتم نبودی گوشیت پیش کیه؟ اتفاقی برات افتاده؟ چرا بلاکم کردی خب؟ میخواستم بپرسم چیشد گفتین بالا خره یا نه؟ زنگ زدم بهت کی جواب داد؟ باید ببینیم همدیگرو باید باهم صحبت کنیم چیشدی یکدفه؟ (صدای مرد بود کلا در تعجب بودم -چکارش داری اقا؟! _شما کی هستی یکی بگه به من گوشیو چرا جواب میدی من نرگسو کار بده گوشیو دستش اهه خداا -شما کی هستی نرگس رو از کجا میشناسی؟ _بابا من ارسلانم خب کیم دیگه همکلاسیش گوشی بده بهش دیگه -نرگس؟! نرگس خانم؟! (بابام گوشیو قطع کرد نگران بود نمیدونم چرا..) _بده ببرم گوشیو بابا -آرمان _جانم -بیا یه دقیقه اینجا بشین همین پسره وقتی میخواستیم بیاییم زنگ زد به نرگس نرگس اسمشو شماره خود همین سیو کرده بود. گفتم جواب بده گفت ناشناسه ولش کن خودم جواب دادم گفت با نرگس کار داشت خیلی ازدستش عصبانی شدم از یک طرفم خیلی بهش اعتماد داشتم خودم میدونم از نامحرم بدش میاد اصلا نمیدونم چرا چیشد همچین فکری راجبش کردم پسره گفت تو کی هستی که گوشیو جواب میدی اعصابم کلی خورد شد گوشیشو کامل چک کردم تمام قسمت های شخصی گوشیشو نگاه کردم چیزی نبود به غیر از پریا و اتنا با کسی چت نمیکنه تمام چتاشو با همه خوندم چیزی نداشت تمام برنامه گوشیشو چک کردم چیزی نداشت _خب این که از روزم روشن تر دیگه؟! _نرگس دختر کاملا عاقل و بالغیه -اره از دست خودم عصبیم چرا اینکار کردم میدونم الان با من قهره مثلا گفت باورم نمیشه این جور فکر کردی بابا اصلا نرگسو اعصاب باهم جور در میاد اخهه _خب بابا بهش حق بده نرگس یه دختره خب همیشه خودتم میگی خیلی چیزا تو روحیه دخترا تاثیر گذارن ولی خب نباید گوشیشو میگرفتی اصلا بل فرض که همچین چیزی که شما فکر کردی باشه که اصلا امکان نداره خودت خیلی چیزا رو راجب حریم خصوصی برامون تعریف کردی درسته من از نرگس بزرگترم اما نرگس. این چیزا رو بهتر از من فهمید خودت از همون شانزده سالگی که برا جفتمون گوشی خریدی بهمون گفتی گفتی که تا وقتی که به سن قانونی برسید کسی حق نداره تلفن شمارو چک کنه به غیر از والدینتون.. تا وقتی که به سن قانونی برسید اون موقع من خودم دیگه اجازه ی این کارو به خودم بدم که گوشی شما رو چک کنم خیلی آدم.......... 😂 بابا خب نباید گوشیشو چک میکردی اگه ازش میپرسیدی شک نکن بهت میگفت که خواستگارشه اگه تا الانم نگفته بخاطر اینه که میخواست ببینه تکلیفش با امیر حسین چی میشه بعد بگه نرگس چیزی تو گوشیش نداره که بترسه گوشیشو نده به کسی
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ___________ -به خوب همچیو میدونی هیچی نمیگی _اره -به نرگس گفته بودی که امیر حسین چی شده؟ _نه -چرا نگفتی بهش _خوب بابا کلی تاکید کردی که نگم بهش -خب نمیتونستی همون روزی که من اینو بهت گفتم توهم یه کلام بگی نرگس نمیخواد امیر حسینو _همون جوری که شما تاکید کردی نگم به نرگس نرگسم تاکید کرد به شما نگم 😂 -عجب خدای من یکم عقل نداری تو خنگ بلند شو بریم _باباا😂 -زهرمار _گوشی نرگس داره زنگ میخوره😂 -بده خودم _میخوای جواب بدی؟! -بدش من دیگه -الو _اقای محترم میشه یه کلام به من بگی کی هستی چرا جواب میدی هر دفعه -با نرگس مگه کار نداری؟! _اره اره گوشی رو بده بهش ‌-نرگس حالش خوب نیست تو بیمارستانه _چرا؟ چیشده؟ کدوم بیمارستان!؟ کجایه؟ چه اتفاقی براش افتادا؟ ادرسو بگو؟ (بابام ادرسه بیمارستان و داد تا بیاد اینجا بابام گفت وقتی ارسلان اومد با هم میریم پیش نرگس) _بابا -بگو _یه چیزی بگم -بگو خب _من مطمئن نیستم که ارسلان خواستگارشه 😂 -میکشمت آرمان چی میگی یعنی چی مطمئن نیستی پس کیه این _ ندیدی گفت ارسلان همکلاسیش -اره اگه همکلاسی معمولی بود فقط درباره درس می‌پرسید اینقدر نگرانش نبود دیگه.. نمیخواست ببینش باهاش حرف بزنه.. این جور که تو حرف میزنی اینطور مطمئن نیستی که نرگس امیر حسین ونمیخواست _نه بخدا اینو مطمئنم 😂 خودش گفت 😂بخدا خودش گفت قسم خوردم بابا -از این قسما زیاد میخوری تو _عههه (یه پسر وارد شد به نظر میومد مذهبی باشه تیپش کاملا مذهبی بود گوشیشو برداشت شماره نرگسو گرفت با بابام رفتیم کنارش _اقا پسر اسمت ارسلانه؟! _بله چطور؟! ✨ _________________ -من داداش نرگسم _واقعا نرگس کجاست الان -الان تو اتاقه _میتونم باهاش حرف بزنم -باید از بابام اجازه بگیری؟ _بابا کجاست. -اینجا _سلام پدر جان من ارسلانم اشکال نداره برم نرگسو ببینم باید باهاش صحبت کنم حتما +سلام پسر گل نه نمیشه باید قبلش با من صحبت کنی سر یه سری مسائل _چشم چه مسائلی +بیا بشین یه معرفی کوتاه از خود داشته باش _نرگس درمورد من صحبت نکرده مگه؟ +چرا اما من میخوام از زبون خودت بشنوم _بله نرگس +نرگس؟؟ _نرگس خانم بهم گفت که بابام سخت گیره +خداروشکر خب بگو از کجا باهاش آشنا شدی.. _از همون دانشگاه خب نرگس خیلی دختر محجبه خوبی بود +نرگس؟؟ _بله نرگس خانم با دوستش پریا همیشه +پریا؟؟ پریا خانم همیشه داخل دانشگاه بود چادرش هیچ وقت از روی سرش پایین نمیاومد واقعا خیلی دخترای چادری اومدن داخل دانشگاه اما خب بعد چند وقتی خیلی زود گول میخوردن شما خودتون بهتر میدونین که دانشگاه یه جای گول زنندس اما دختر شما نرگس +؟؟ نرگس خانم هیچ وقت چادرشو از سرش درنیاورد وقتی بهش وابسته شدم تنها راه این بود که برم بهش بگم +خب؟ وقتی بهش گفتم گفت که من نامزددارم اما میدونستم کسی تو زندگیش نبود چون خیلی وقت بود که زیر نظر داشتمش +احسنت خب؟؟ بعد همین چند وقت گذشت که فهمیدم نامزد داره نامزدش پسر عموشه گفت حالش خوب نیست باز بعد چند وقت بهم گفت ممکنه باهاش ازدواج نکنم گفت بعد ماه محرم خبر میدم بیای خواستگاری یانه الانم که قرار شده بود بیاد به شما خونوادش بگه خب؟ _همین دیگه خب؟؟ _همینه دیگه بخدا خب؟؟ شمارشو؟ شماره دختر من چجوری پیدا کردی ؟؟ _به سختی خب؟؟ همین؟؟ _اره همین تا اینکه امروز صبح بهش زنگ زدم یه اقای جواب داد کلی عصبی شدم +برا چی عصبی؟؟ _همین جوری +خب اون مردی که جواب داد من بودم باباش _واقعا +بله چرا عصبی شدی؟؟ _خب +بسه صبر کن اون چند وقت چند وقتایی که گذشت رو گفتی بگو بگو که چجوری گذشت همشو بگو
.. ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ______________ (داشتم میترکیدم از خنده بابام کی کجا اینجوری کیو سین جین میکرد 😂حالا این پسره ارسلانم کم نمیاره بیشعور بابامم نمیدونم با این جور حرف زدنش اخر چه چیزیو میفهمه 😂 بالاخره بابام حرفاش با ارسلان تموم شد😂 سه تا مون رفتیم یه نگاهی کردم امیر علی و نرگس بودن فقط داخل.. امیر علی اشاره کردم که نرگس حجابشو درست کنه دکتر میخواد بیاد نرگس که روسریشو درست کرد اول بابام وارد شد بعد من بعدش ارسلان.. نرگس خیلی شکه شده بود بابام ازمون خواست همه بریم بیرون فقط خودشون دوتا بودن.. دیگه نمیدونم... نرگس)) روسریمو درست کردم مرتب نشستم که دکتر میخواست وارد شه.. دیگه از دست بابام نگران نیستم خودم اشتباه کردم کاش میگفتم حق داشت حالا باید میدیدم تکلیفم با اون خان چی میشد منم حق داشتم الان خدارو شکر همچی به خیر گذشت خدایا شکرت هیچوقت ناامیدم نکردی ببخش همین که امیر حسین منو نمیخواد معجزس خدایا کمکش کن تا زود تر خوب شه خدایا، خوب شد باز نیاد خواستگاری ها تا اون موقع که این بشر خوب میشه من دو تا دوقلو داشته باشم از همین الان حواست باشه.. یه همسر خوبم براش پیدا کن زندگی شو رقم بزن یه زندگی زیبا بدون غم و غصه.. همین جور داشتم باخودم حرف میزدم که بابام وارد شد آرمان وارد شد یکی پشت سرش بود وااای خداااای منننن این چی میخوادددد اینجا ارسلااان خدای من خودت کمک کن بابام خواست که همه برن بیرون -چرا نگفتی +ببخشید 😞 -نظرت چیه راجبش +بابا -خب چیه؟ +نظر من نظر شما خب.. -خب سرت بگیر بالا +چرا -سرت بگیر بالا بگو نمیخوامش خب +بابا😂 ‌-ای کلک +خب هنوز باهاش حرف نزدم -نمیخواد حرف بزنی +چرا خب پسر خوبیه که -اره خوبه فقط خیلی پرووعه +چرا؟ -اصلا آدم به پرویی این پسر تو دنیا ندیدم 😂 میگم شماره دختر من چجوری پیدا کردی میگه به سختی😐 +جدی😂 چند بار تاکید کردم به دختر من بگو نرگس خانم باز میگفت نرگس عه خودم دیگه داشت، خندم میگرفت.. ارمانم اون گوشه داشت یواشکی میخندید ✨ ____________________ +پروعه اره اما فکر میکنم پسر ساده ای باشه ‌-یه قرار بزاریم بیا باهاش ببینیم چی میشه +به امید خدا (سرمم تموم شد داشتیم سوار ماشین میشدیم که ارسلانم دنبال ما اومد که بشیه تو ماشین بابام نذاشت😐 دلم براش سوخت😂 گفت که اون موقع با آژانش اومده الان شما منو برسونید. بابام بهش گفت مسیر ما به مسیر تو نمیخوره گفت نه من میدونم خونه شما کجاست تا خونه ما زیاد دور نیست ولی واقعا خیلی پروعه دقت نکرده بودم😂 ولی خب این جامعه جامعه پرو هاس هر کی پروهه موفقه.. ارسلانو رسوندیم در خونشون کلی بهمون تارف کرد که بریم تو خونشون واقعا فکر کردیم الکیه😐 به زور ما رو برد تو خونشون پسره ی.... از اون طرف امیر علی رفته بود پشتدر خونمون منتظر ما بود کلید نداشت بیچاره ارسلان اینا پنج تا بچه ان دوتا داداش سه تا خواهر داداشش مجرد بود همسن من بود ارسلان از من بزرگتره اخه ارسلان هم سن آرمان ماست تقریبا.. بعد آشنا شدن و چند کلام حرف و به اسرار زیاد اونا بابام اجازه داد هفته دیگه بیان خواستگاری بالاخره رفتیم اه _نرگس چرا زود تر بهمون نگفتی +نمیشد امیر علی باید میدیدم تکلیفم باامیر حسین چی شد اما واقعا میخواستم امشب بگم. تصمیم داشتم بگم تا قبل ازاینکه من بگم هنوز به خونواده خدا بهم گفت کجای کاری نرگس خانم خونوادت دوری تاریخ خواستگاری رومشخص کردن😂 _عجب نرگس خب این ازکی بهت گفته چی گفت بهت؟؟ -ولش کن امیر علی انقدر ازش سوال نپرس مهم اینه که هفته دیگه میان برا خواستگاری _چشم.. ارمان))) وقتی که میخواستیم به خونه برگردیم دختره رو دیدیمش بازواای برا چند دقیقه فراموشش کردم اصلا اتناااااااا. واااای خداااا یاااا واای بابام گفت نرگس فقط با دو نفر چت میکرد اتنا پریا واایخدا شمارش پیدا کردم بالا خره... میخگاستم راجبش با نیما صحبت کنم خبر نشد ازش _الو نیما -سلام خوبی؟ _چیشد چکار کردی کجایی؟