رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #ادامه_قسمت_بیست_و_یکم #نویسنده_محمد_313 سرپا ایستاد
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_22
#نویسنده_محمد_313
#از_زبان_آزاده
بعد از اینکه وارد خانه عمه ی کمیل شدیم با چند نفر که نمیشناختمشون سلام و احوال پرسی کردم.
نگاه های سنگینشون رو روی خودم حس میکردم.
کنار نرگس روی یکی از مبلا نشستم که متوجه نگاه های خیره عمه خانوم شدم:
-پس تو آزاده خانوم هستی؟؟
-بله
بر خلاف انتظارم عمه خانوم به گرمی ازمن استقبال کرد.
اون نگاه ها و پوزخندهای همیشگی بقیه روی لباش نبود.
به کمیل نیم نگاهی انداختم که نگاشو ازم دزدید.
از وقتی از حرم برگشتیم رفتاراش عجیب شده بود.
دخترجوانی که کمی از موهای مشکی رنگش از زیر روسری بیرون زده بود برامون چایی اورد که تشکر کردم و گفتم:
_نمیخورم
بیشتر گرسنه بودم.
عمه خانوم با مهربانی نگاهم کرد:
چادرتو بردار عزیزم راحت باش.
نگاهی به بقیه انداختم، تنها مرد جمع کمیل بود.
چادرم رو برداشتم و کنارم گذاشتم.
دختری که حدس میزدم دختر عمه ی کمیل باشه کنار مادرش نشست و با لبخند ملیحی گفت:
_شنیدم سمانه هم میخواد ازدواج کنه!
بازم سمانه!
اینقدر این اسم برام عذاب اور شده بود که از شنیدنش حس بدی بهم دست میداد.
نمیدونم چرا
شاید حس حسادت به کسی که کمیل عاشقش بود.
خیلی احساس تنهایی میکردم.
قوی باش آزاده،تو از همون اول میدونستی که کمیل علاقه ای بهت نداره
پس برای خودت رویا بافی نکن!
تو همین فکر و خیال هابودم ک صدای کمیلو شنیدم:
_اره منم شنیدم.
به چهره ی بی تفاوتش نگاه کردم از چشماش که نمیشد چیزی فهمید.
زیر چشمی منو نگاه کرد که این بار من نگامو دزدیدم.
نرگس بحث روعوض کرد و باعث شد نفس راحتی بکشم.
احساس کردم کسی کنارم نشست
سرمو چرخوندم که دخترعمه ی بزرگ کمیلو دیدم.
ندا صداش میکردن.
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘
🍁 @romankademazhabe ☘
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #بامن_بمان_22 #نویسنده_محمد_313 #از_زبان_آزاده بعد از
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_دوم
#نویسنده_محمد_313
دستشو زیر چونش گذاشت و با لحن خاصی گفت:
_حلقه ی ازدواجتو میشه ببینم؟؟
به انگشتای خالیم نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که پوزخندی زد و گفت:
_حلقه نخریدن برات؟؟
ترجیح دادم سکوت کنم.
-نگران نباش عزیزم یه مدت که بگذره
برات میخرن.
_جشنی چیزی هم فعلا نگرفتین؟؟
با خنده و تمسخر گفت:
_اخی ببخشید یادم رفت که ازدواج شما این شرایطو نداشت.منم بودم خجالت میکشیدم.
اخم ریزی کردم و خواستم چیزی بگم که مادرش صدا زد و با گفتن ببخشیدی از جاش بلند شد و رفت.
چرا نذاشت چیزی بگم؟شاید بازم بی زبونی خودم بود!
اهی تودلم کشیدم و سرمو پایین انداختم.
من جام اینجا نیست. بیچاره کمیل!
بهش نگاه کردم که دیدم با اخم نگام میکنه.
به خاطر حرفای ندا ناراحت شده؟
یعنی ممکنه ناراحتی من براش مهم باشه!؟
مادر کمیل که پیشم نشسته بود چرا ازم دفاع نکرد؟
چرا اونم سکوت کرد؟ چرا چیزی نگفت؟
چرا همه از من بدشون میاد؟؟
اونقدر دلم گرفت که تصمیم گرفتم برم حیاطشون به بهونه ی دستشویی قدم بزنم.
روی پله های ایوانشون نشستم و به اسمون خیره شدم.
دستام از سرما میلرزیدند
ولی تحمل فضای خونه و نگاه های ندا و خواهرش نجمه برام سخت بود.
البته نجمه دختر خاکی و ساده ای بود
ولی من نسبت به هیچ کدومشون احساس خوبی نداشتم.
نگامو از ستاره ها گرفتم و صدای قدم زدن کسی رو شنیدم که کنارم نشست.
کمیل بود
خجالت میکشیدم از اینکه کنارش بشینم.
دلم میخواست ازش فاصله بگیرم ولی من به نرده ها چسبیده بودم.
-شما چرا بیرون اومدید؟؟
به اسمون نگاه کردم و گفتم:
اومدم قدم بزنم.
-ولی شما ک اینجا نشستید!
-توهم گفتی میرم قدم میزنم ولی اینجا نشستی!
نیم رخ چهرش زیر نور کم سوی چراغ حیاط میدرخشید.
تو این یه ماهی ک تو اون خونه بودم فهمیدم سمانه حق داشته که ، از دست دادن همچین مردی ناراحت و دلشکسته باشه.
نگاشو سمتم چرخوند که دست پاچه با گوشه ی روسریم ور رفتم:
- چرا وقتی عید میشه و بهار میاد همه خونه تکونی میکنن؟؟
_چون میخوان که خونشون قبل اومدن بهار تمیز و مرتب باشه!
-اها، پس چطوره دلامونم قبل اومدن بهار از همه چی پاک کنیم؟؟
با گیجی نگاش کردم که ادامه داد:
_امروز حرم دعا کردم که تموم اتفاقات اخیرو بتونم به دست فراموشی بسپارم.
چون حمل این کینه چیزی جز سیاه کردن روح و فکرم نداره.
میخوام همه چی رو فراموش کنم، میخوام دیگه به خودم بیام و زندگیمو از سر بگیرم.
دیگه نگاهاوحرفای بقیه واسم مهم نیست.
امروز که رفتیم حرم، همون لحظه ای که نگام به گنبد طلاییش افتاد این قول و قرار تو دلم محکم تر شد.
لبخند زدم:
_خوشحالم که حالتون بهتر شده.
انتظار داشتم واکنشی نشون بده اما بی هیچ حرفی بمن خیره شده بود. اب دهنموقورت دادم و از استرس دستامو مشت کردم،قلبم داشت میومد تو دهنم.
چرا اینطوری نگام میکرد
خواست چیزی بگه که ندا صدامون زد:
_بیاین شام!
...
سر میز شام نشستیم چون دو تا صندلی بیشتر نمونده بود منو کمیل مجبورشدیم کنارهم بشینیم.
برای خودم برنج کشیدم و مشغول خوردن شام شدم.
دستمو برای برداشتن نون دراز کردم که همزمان کمیل هم دستشو دراز کرد و به جای نون دست منو گرفت.
انگار ناگهانی سطل اب یخی روی سرم خالی کردن.
نرگس خندید و گفت:
_ از قدیم گفتن سبد نون باید دوتاباشه!
دستمو عقب کشیدم که کمیل تکه نونی برای من گذاشت،و بی توجه به نرگس به غذا خوردنش ادامه داد:
_از قدیم گفتن ادم سر سفره نباید زیاد حرف بزنه.
بی اختیارخندم گرفت.
نرگس با قیافه ی بغ کرده نگاهم کرد
شونه ای بالا انداختم که به کمیل چشم غره رفت..
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘
🍁 @romankademazhabe ☘
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #ادامه_قسمت_بیست_و_دوم #نویسنده_محمد_313 دستشو زیر چو
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_23
#نویسنده_محمد_313
نزدیک های اذان صبح بود که کسی در اتاق رو زد.منو و نرگس تو اتاق نجمه خوابیده بودیم.
تو عالم خواب مانتو و شالمو پوشیدم و درو باز کردم ببینم کیه،!
کمیل در حالی که سرش پایین بود گفت:
_ میخوام برم حرم، تو نمیای؟
_چرا، نرگسو بیدار کنم الان حاضر میشم!
-نرگسو نمیخواد بیدار کنی!
مامان دیشب گفت با عمه اینا قبل ظهر میرن حرم،
خودم تنهایی میخواستم برم
گفتم اگه توهم دلت میخواد باهم بریم
با خودم گفتم چرا وقتی میخواس تنهایی بره منم صدا کرد
مگه بودن من براش مهمه
صدایی درون وجودم فریاد زد:
رویابافی بسه ازاده
یادت نره کی هستی و چجوری اومدی تو زندگیش
سرمو پایین انداختم
باز این افکار داشت دیوونم میکرد برای همین گفتم:ن ممنون منم بعدا میرم
منتظر بودم بیشتر اصرار کنه ولی گفت:باشه
داشت میرفت که خواستم صداش کنم
ولی روم نمیشد بهش بگم پشیمون شدم
سمتم برگشت و گفت:پس چرا نرفتی داخل
من من کنان گفتم:اگه مزاحمتون نیستم منم میام ک تنها نباشید
لبخندی زد و گفت:این حرفا چیه
با ذوق رفتم داخل ک لباسامو بپوشم
....
از خونه ی عمه اینا تا حرم راه زیادی نبود
هوا چون یکم نمناک بود شیشه های ماشین بخار گرفته بود
با نشستن کمیل داخل ماشین عطری ک زده بود رو بیشتر از پیش حس کردم
با دستم روی شیشه رو خط خطی کردم
فقط خدا میدونست ک تو حرم از امام رضا چی خواستم
ازش خواستم دعا کنه که خدا زندگیمو درست کنه
دعا کنه لیاقت عشق کمیلو یه روزی پیدا کنم
چون احساس میکنم نمیتونم ازش دور باشم هرچند اون از من بدش میاد به
خاطر بهم زدن زندگیش...
بهش نگاه کردم ک دیدم برای خودش نوحه میخونه و حواسش سمت رانندگیه
برای اولین بار با دقت نگاهش کردم
قلبم به تلاطم می افتاد
از یاداوری اینکه اول ازدواجمون گفت ک نمیتونه منو به عنوان همسرش بپذیره بغضم گرفت
و یبار دیگه ته دلم با خدا حرف زدم
-رو صورت من چیزی نوشته شده؟
شرمزده به کف ماشین خیره شدم دلم میخواست زمین دهن وا کنه و برم توش
دستشو سمت ضبط دراز کردک صدای دعای عهد داخل ماشین پیچید
-همیشه دوست دارم قبل اذان صبح دعای عهدگوش بدم
سرمو تکون دادم و گفتم:ارامش بخشه
.
.
.
داخل صحن ک رفتیم یاد زیارت دیشب افتادم
ناخوداگاه لبخند زدم
-ب چی میخندی؟
به خودم اومدم ک کمیل
رو به روم ایستاده و متعجب نگام میکنه:هیچی
جایی رو با دست نشون داد و گفت:بریم یکم قران بخونیم بعدم زیارت کنیم و برگردیم
-باشه
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘
🍁 @romankademazhabe ☘
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #بامن_بمان_23 #نویسنده_محمد_313 نزدیک های اذان صبح بو
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_سوم
#نویسنده_محمد_313
دنبالش راه افتادم و جایی ک گفته بود نشستم
کنارم نشست و از داخل جیبش کتاب دعای کوچکی را در اورد
چقدر از بودن در کنارش انهم در حرم امام رضا ارامش میگرفتم
خیلی خوشحالم بعداز مدتها کنار کمیل به زیارت اقای خوبی ها امدم
کتابش رو بوسید و باز کرد ک لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد
خدایا واقعا احساس میکنم دوسش دارم
ولی چطور میتونستم همه چی روپاک کنم
نگامو به کتاب دادم ک با صدای بلند شروع به خوندن کرد
خیلی قشنگ میخوند
مشغول گرم کردن دستام شدم که گرمی لباسی رو احساس کردم
کاپشن خودشو روی شونم انداخته بود
-خودتون سرما میخورید!
-ناسلامتی مردما
اینقدرم هوا سرد نیست
تو فعلا بیشتر سرما میخوری
وقتی میاوردمت خونمون قول دادم ازت مراقبت کنم
خندید که ته دلم گفتم:به خاطر این قولش اینکارارو میکنه
بازهم به خودم تشر زدم خیال بافی ممنوع
بهش گفتم:صداتون خیلی خوبه برای خوندن دعا
-ناسلامتی چندساله مداحی میکنم
-واقعا؟
-اره
وقتی دبیرستانی بودم کلی مقام اوردم توی مداحی
-چه خوب
خوش به حالتون
من تا سوم راهنمایی بیشتر نخوندم
دبیرستان اصلا نرفتم
متعجب بهم نگاه کرد ک گفتم:پدرم اجازه نداد
ناراحتی و سرشکستگی منو ک دید نگاهش رنگ ترحم گرفت
-شرایطمون ک بهتر بشه کمکت میکنم ادامه تحصیل بدی
با خوشحالی گفتم:واقعا
میان شلوغی صداشو سخت شنیدم :اره
-ممنونم
مدتی بعد کتابش رو بست و گفت:
بریم نماز ک اذان گفتن
.....
پیش ماشینش رسیدیم
هوا تقریبا روشن شده بود
سوار ماشین شدم ک بهم اشاره کرد شیشه رو پایین بدم
-من میرم نمایشگاه کتاب رو به رو یه چیزی بخرم
همیشه همین موقع ها باز میکنه
سریع برمیگردم
از ماشین پیاد نشیا
بیست دقیقه ای گذشت ولی خبری ازش نشد
نگرانش شدم
خواستم برم پایین ولی بهم گفته بود تو ماشین منتظر بمونم
کلافه به ساعت نگاه کردم
پس چرا نمیومد
نکنه اتفاقی واسش افتاده
به مغازه ی رو به رو نگاه کردم
به نظر خالی بود
بالاخره با خودم کنار اومدم و از ماشین پیاده شدم
سمت جایی ک کمیل بیست دقیقه ی پیش رفته بود رفتم
هیچ خبری ازش نبود
گیج و منگ داخل پیاده رو دور سرم چرخیدم ک از دور موتوری به سرعت بهم نزدیک شد ...
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘
🍁 @romankademazhabe ☘
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #ادامه_قسمت_بیست_و_سوم #نویسنده_محمد_313 دنبالش راه ا
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_24
#نویسنده_محمد_313
اونقدر شکه شده بودم ک سرجام خشکم زده بود، کسی دستمو محکم کشید که سمت دیوار پرت شدم.
نفس نفس زنان دستمو رو قلبم گذاشتم که کسی با تشر گفت:
_از جونت سیر شدی؟؟؟ یا دیوونه شدی؟
نگامو بالا گرفتم،خودش بود:
-چرا مواظب نیستی؟وقتی موتور میاد سمتت باید سریع بکشی کنار نه اینکه مثل مجسمه سر جات وایستی نگاش کنی!
اشکام سرازیر شدن،خیلی ترسیده بودم،
اصلا همش تقصیر خودش بود که دیر اومده بود منو باش نگرانش شدم.
به پلاستیک هایی که روی زمین افتاده بود نگاه کردم.
متعجب به کتاب های گلی شده خیره شدم:
_اینقدر هول شدم که نفهمیدم چجوری از دستم افتادند.
شرمسار بهش نگاه کردم:
_ببخشید تقصیر من بود،ولی من فقط نگرانتون شدم.
-اشکال نداره،حالا که به خیر گذشت.
چشمم به یه مغازه نقره فروشی افتاد رفتم خیابون پایین،فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه!
کنجکاوانه گفتم:
_میخواستین برای خودتون چیزی بخرین؟؟
سرش رو تکون داد:
_آره،یه چیزایی هم واسه نرگس و مامان خریدم.
....
-دستت درد نکنه کمیل جان،زحمت کشیدی انتظاری ازت نداشتیم پسرم.
کمیل خندید و گفت:
_قابل شمارو نداره، گفتم واسه همتون یه چیز ناقابل بخرم عیدیتونو پیش پیش بدم دیگه!
نرگس با خوشحالی گردنبند نقره ای که کمیل برایش خریده بود را گردنش انداخت و به نجمه و ندا نشان داد.
برای حوریه خانوم و عمه خانوم سجاده های نماز خریده بود که خیلی خوشگل بودن.
برای ندا و نجمه و نرگسم گردنبند های نقره خریده بود.
منم اون وسط هویجی بیش نبودم
واسه من یه عطر خشک و خالی خریده بود.و من با قیافه ی بغ کرده به گردنبند های اونا نگاه میکردم.
عمه خانوم گفت:
_خوب دیگه بچه ها،زودتر بریم حرم زیارت که بعدش باید ناهار درست کنیم و بعد از ظهر بریم خرید!
کمیل خودش را روی مبل انداخت و گفت:
_تا شما برگردین من یه چرت میزنم
نرگس رو به من گفت:
_تو نمیای با ما؟؟
-نه منم زیارت کردم صبح.به جاش ناهارو حاضر میکنم.
عمه خانوم با مهربونی بوسم کرد و گفت:
_دستت درد نکنه عروس خانوم
اولین بار که این کلمه رو بعد مدت ها میشنیدم،لبخندی زدم و به حوریه خانوم نگاه کردم که با دیدن اخماش لبخندم کش اومد.
....
بعد از اینکه ناهارو اماده کردم رفتم داخل اتاقی که وسایلامو توش گذاشته بودم وکتاب شعرمو برداشتم.
مشغول ورق زدن شدم که در اتاق باز شد
نمیدونم چرا در زدن یاد نداشت.
هنوز بابت کادوها دلم ازش گرفته بود،
تو چارچوب در ایستاده بود،خودمو مشغول و بیتفاوت نشون دادم ولی همه ی حواسم اون طرف بود.
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘
🍁 @romankademazhabe ☘
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_یکم
گاهی عزیزان زندگیت به حدی برایت معمولی می شوند که فقط زمانی قدرشان را می دانیم و محبت های هر روزه شان را حس میکنیم که در کنارمان نباشند .
قلبم سنگین بود از درد کسانی که ترکم کرده بودند ، تا غروب بالای سر محدثه بودم ، به زحمت به وسیله محمدحسین توانستیم مرصاد را پیدا کنیم .
در آخر زنگ زد و اجازه عمل را داد ، آنقدر شرمنده بود و دلتنگ همسرش که صدای بغض دارش ما را هم تبدار کرد .
وقتی دکتر از رضایت بخش بودن عمل گفت با ذهنی که درگیر هیربد و تماس ناتمامش بود به سمت شرکتشان راه افتادم .
خیابان ها میدان جنگی بود که آتش از هر سو زبانه می کشید چند بار نزدیک بود زمین بخورم یا زخمی شوم .
برای بار هزارم با هیربد تماس گرفتم و باز هم آن زن می گفت ' مشترک مورد نظر در دسترس نیست '
خیلی سخت بود بی خبری از کسی که دوستش دارید ، کسی که بخش بزرگی از قلبتان را تصاحب کرده است ...
عده ای لاستیک ماشین ها را آتش زده و آن را بسمت ارگان های دولتی پرتاب می کنند ، عده ای پشت درخت پناه گرفته و جوانان بسیجی را هدف گرفته اند ....
در همین حین جوانی از بسیجیان روی سکوی در میدان می رود و با بلندگو شروع به سخن می کند :
خواهش میکنم یه لحظه گوش کنید ... !
مردم خواهش میکنم توجه کنید ...!
اعتراض شما به حق است شما حق دارید نارضایتی خودتان را اعلام کنید اما راهش کشتن و آتش زدن نیست ، آخه مشکل شما دولته پس چرا اموال عمومی و شخصی باید آتش بگیره ؟
مردم راه خودتونو از این خرابکارا جدا کنید ... بخدا این کار شما به نفع زن و بچه ایرانی نیست فقط دارین امنیت و آرامش رو از هم وطناتون میگیرین ...!
بخدا راه اعتراض این نیست ...
پسری که تا چند لحظه پیش آتش بسمت نیرو های امنیتی پرتاب میکرد فریاد میزند و خطاب به شخص مقابلش می گوید :
خفه شو حیوون ... یه مشت عوضی ساندیس خور ... شما ها وضعتون خوبه ... این صدای مردمه ... هر چی تو این چهل سال چپاول کردین دیگه تمومه ... ما نمی ذاریم یه لحظه دیگه زندگی کنین ... باید زجر بکشین
&ادامه دارد ...
📚 @romankademazhabe
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_دوم
جوان بسیجی با صمیمیت و دلسوزی می گوید :
آخه برادر من اگه تو اعتراض داری راهش این نیست ...
چرا آسایشو از مردم میگیرین ...
چرا زن و بچه مردمو می ترسونین ...
چند نفر باید کشته بشن چون شما بلد نیستین مطالبه کنین ... ؟!
مردم شما چرا باید جون خودتون رو بخاطر یه مشت آدم که پول گرفتن شما رو تحریک کنن آرامشو بهم بزنن و عملا دستشون با اون ور آبیا تو یه کاسه ست از دست بدین ؟
پولشو یه نفر دیگه بگیره سودشو یه عده بکنن جون و آبرو رو شما بدین ؟
چی شد که با اینا که روی هم وطناتون اسلحه کشیدن یکی شدین ؟
مگه نمیگین مشکل دولته ؟ پس چرا مردم عادیو میزنین ؟
مگه نمی گین مشکل پاسداران که تو سوریه می جنگن ؟ پس چرا به جز نیرو های امنیتی مردمرو هم میزنین ؟
بخدا شما ایرانی نیستین ... مردم خودتون از این جماعت جدا بشین ...
حرف هایش انگار تاثیر داشته مردم عادی گروه به گروه از آتش بیاران معرکه جدا میشوند ...
جوان بسیجی با لبخند به مردم نگاه میکند که لبخندش با اصابت تیری در قلبش می خشکد .
دوستانش او را در ماشینی می نشانند تا از آن جا دور کنند اما اغتشاشگران اجازه عبور ماشین را نمی دهند و با قمه و چوب به ماشین می زنند ...
دقیقه ای قبل شاهد بودم که یک پاسدار بسمت اغتشاشگران رفت و مجروحی از فتنه گران که روی زمین افتاده بود و کسی به اهمیت نمیداد را روی دوش گذاشت اما همین که به آمبولانس رسید از پشت هر دو را زدند ...
تا جایی پیش رفته بود که خودشان رفقایشان را می زدند و از طرفی خیابان ها را بسته بودند و رو به تماس های مستقیم با شبکه های معاند ادعا میکردند نیرو های مسلح اجازه نمی دهند به مجروحان رسیدگی شود .
اشک میریزم و از طریق کوچه ها و دور شدن از خیابان های اصلی بسمت شرکت هیربد مسیرم را ادامه می دهم .
کوچه تاریک و خلوت بود اما راه دیگری نداشتم خیابان ها اغلب بسته و خطرناک بود .
از پیچ کوچه ی عریض میگذرم که صدای چند نفر از کوچه پشتی توجهم را جلب می کند .
پشت تیر برق پناه میگیرم تا مرا نبینند ، لباس های قلابی بسیج و سپاه بر تن می کنند که می شنوم :
ـ هی پیمان حواست باشه پاسدار ها رو نزنیا !!
فقط اونایی رو میزنی که دیشب دکتر گفت قراره فردا پولشونو بگیرن همون تازه واردا
مردم عادی هم بزن
اگه زنو دختر بود اولویت با اوناست ......
حرف های جالبی می زد و برای من که در دفتر خبری کار میکردم امتیازی بی نظیر بود ...
اپلم را بیرون می آورم و از آنها فیلم و عکس تهیه میکنم و برای ثمین و فاطمه می فرستم تا اگر تلفنم را از دست دادم فیلم ها از بین نرود .
&ادامه دارد ...
📚 @romankademazhabe
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_سوم
از این حجم از وقاحت و نامردی حالم بهم میخورد چطور می توانند این قدر پست باشند ...
آخرین بار که با فاطمه و آقای قادری در مورد اعتراضات صحبت می کردیم من بر خلاف آن دو معتقد بودم این مردم حق دارند نارضایتی شان را اعلام کنند سخت بوده ، بی چارگی کشیده اند ... آقای قادری می گفت قضیه اینقدر ساده نیست و فتنه ۸۸ را یادآوری می کرد .
اما .....
حالا می فهمیدم چرا ؟!!
از کوچه فرار کردم با تمام جسارت و سبک سری که داشتم جنس آن جماعت را می شناختم ، با آنها زندگی کرده و قربانی آن جماعت بودم ...
یاد آوری آن اتفاقات و درگیری های آن سال بیشترین رنج را به من تحمیل کرده بود ..
به چهار راهی که به شرکت منتهی می شد رسیدم ، همین که بسمت خیابان راه افتادم صدای موتوری پشت سرم توجهم را جلب کرد ..
خواستم برگردم که دستی مرا بسمت خودش کشید موتور با دو سرنشین که صورتشان را پوشانده بودند و چوب بدست میخواستند به من آسیب بزنند از کنارمان رد شدند .
صدای ناجی مرا متوجه اطرافم کرد ، با دیدنش برق از سرم پرید .
ـ هانا حالت خوبه ؟ طوریت نشد ؟
من همچنان گنگ به غریبه آشنا زل زده بودم که فکر کرد به خاطر حادثه است برای همین جلو آمد با شناخت ۸ سال پیش دستی روی شانه ام گذاشت و تکانم داد و با بغض و نگرانی گفت :
ـ هانا هیچی نشده ، من مراقبتم نگران نباش بلند شو عزی..
ـ بسه ...
دستش را پس زدم و از روی زمین بلند شدم و بسمت شرکت رفتم مقابل شرکت تا شعاع ۱۰۰ متری را اغتشاشگران احاطه کرده بودند ...
همچنان که میدوید کنارم ایستاد و با خواهش گفت :
هانا خطرناکه بیا بریم اصلا تو اینجا چیکار میکنی !!! خطر...
بی توجه به اصرارش بسمت شرکت میروم که کیفم را از پشت می کشد و این بار با فریاد می گوید :
بهت گفتم اینجا خطر داره ...
ـ خطر ؟ بودن تو نزدیک من از هر چیزی بیشتر برای من خطر داره .
بعد از هفت ، هشت سال اومدی چی بگی ؟ قبلا بهت گفتم هیچ وقت نمیخوام ببینمت
ـ هانا من کارن سابق نیستم بهت ثابت میکنم ، خیلی چیزا هست که تو ازش خبر نداری !
&ادامه دارد ...
📚 @romankademazhabe
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀