eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #پنجاه_وهشت سینه‌ام تنگ شده و قلبم داخلش جا نمی‌شود. از آب
🌷🍀رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت جو اطراف جعبه‌ها سنگین است و نمی‌شود راحت نفس کشید. دکمه بالای پیراهنم را باز می‌کنم. هوا گرم است. فقط یکی دو قدم تا جعبه اول مانده. هرچه ذکر و آیه بلدم می‌خوانم. نمی‌دانم از خدا چه بخواهم؟ از خدا می‌خواهم آرامم کند. نگاه می‌کنم؛ خانمی با مقنعه مشکی خوابیده. صورتش سالم سالم است. فقط یک خط قرمز از زیر مقنعه تا کنار صورتش کشیده شده. حتی کش چادر هم سرجایش مانده و فقط کمی کج شده. جوان‌تر از مادر است. می‌درخشد. انگار تصویر جوانی مادر را دیده‌ام. آرام می‌شوم؛ مثل همیشه که لبخندش آرامم می‌کرد. مادر بیشتر وقت‌ها نبود اما همه نبودن‌هایش با یک لبخند، با یک نوازش جبران می‌شد. احمد بالای سرم ایستاده تا جواب را بشنود. سرم را تکان می‌دهم. حالا خیالم راحت است که می‌دانم مادرم کجاست و نگرانش نیستم. تا قبل از پیدا شدنش، مثل مرغ سرکنده بودم. دوباره سینه‌ام تنگ می‌شود و چشمانم پر از اشک می‌شود. مثل بچه‌ای که در بازی کتک خورده، کنار مادر می‌نشینم و... قرار نبود بفهمند من سامرا هستم. اگر می‌خواستم هم وقت نمی‌شد. آن‌قدر که کار روی سرمان ریخته بود. وظیفه ایران بود که امنیت زوار داخل حرم را تامین کند. شر را کم کرده‌ایم اما هنوز ردپایش مانده. یک قاعده همیشگی‌ست که هرچه بیشتر به فتح نزدیک شوی، دشمنت تلافی‌اش را سر مردم بی دفاع درمی‌آورد. این طوری نشان می‌دهد چقدر ترسیده و ابتکار عمل را در میدان جنگ از دست داده است. برای همین در چندقدمی فتح فلسطین، صهیونیست‌ها می‌خواهند برایمان درست کنند. کار ما، بچه‌های سپاه، این بود که نگذاریم مزه نابودی اسرائیل به کام زوار تلخ شود. من بالای سقف نزدیک گنبد مستقر بودم. شیفتم تازه تمام شده بود و می‌خواستم بروم در شهر دوری بزنم. می‌خواهم بروم سراغ جعبه دوم که احمد جلویم را می‌گیرد: -مطمئنی اذیت نمی‌شی؟ وضع خوبی نداره‌ها! احمد را کنار می‌زنم. آرامشی که از مادر گرفته‌ام به این راحتی‌ها تبدیل به ناآرامی نمی‌شود. کنار جعبه زانو می‌زنم. نبودن مادر خردم کرد. دیگر چیزی نمانده که بشکند. داخل جعبه را نگاه می‌کنم. با نگاه اول، صورتم را برمی‌گردانم. دلم درهم می‌پیچد و بوی خون بینی‌ام را می‌سوزاند. قبلا این طوری نبودم؛ قبلاً آن قدر با دیدن این صحنه‌ها اذیت‌ نمی‌شدم. حتی وقتی اولین بار مجروح شدم، اصلا نترسیدم. اما الان دل نگاه کردن ندارم. احمد حق داشت. باز جای شکر دارد که فاطمه را نیاوردم. ساده بگویم و رد بشوم. یک سمت صورت ماهش نیست. همان سمتی که همیشه روی خاک می‌گذاشت. خدا آن‌قدر دوست داشته آن سمت را، که برای خودش برداشته. محاسن سیاه و سپیدش با خون خضاب شده. انگار می‌خندد. سمت دیگر صورت را می‌بوسم. قلبم تیر می‌کشد. آخ! نمی‌دانم چرا به آن سمت بازار منتهی به حرم کشیده شدم. مردم کم کم خرابی سال‌ها جنگ و آشوب را به آبادی تبدیل می‌کردند. نیروهای امنیتی بین زوار می‌گشتند. نزدیک اذان مغرب بود. می‌خواستم برای نماز به مسجد بازار بروم. هنوز وارد مسجد نشده بودم که زمین لرزید و زمین خوردم. سرم را بین دستانم گرفتم که ترکش نخورم. صدای جیغ و شیون و مدد خواهی مردم بلند شد. کمی که گرد و خاک‌ها خوابید، بلند شدم. سرم سوت می‌کشید و گیج بودم. بوی خون و دود و خاک در ته حلقم رفته بود. اطرافم پر از شهید بود. همه کسانی که تا الان داشتند راه می‌رفتند، حرف می‌زدند و نفس می‌کشیدند، بی حرکت روی زمین افتاده بودند؛ انگار سال‌هاست که افتاده‌اند. صدای ناله‌شان قلبم را می‌خراشید. نامرد بمب را جایی منفجر کرده بود که جمعیت بیشتری باشد. شهدا و مجروحان روی هم افتاده بودند. یکی به فارسی کمک می‌خواست، یکی به انگلیسی، یکی به عربی، چندنفر هم به زبان‌هایی غریبه؛ چه می‌دانم! فرانسوی، هندی، چینی و... فاطمه تندتر از پدربزرگ می‌دود. کنار پدربزرگ، «رضا» را می‌بینم؛ همسر فاطمه. حواسش به پدربزرگ است که نیفتد. 🍀 ادامه دارد.... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🍀🌷 قسمت #پنجاه_ونه جو اطراف جعبه‌ها سنگین است و نمی‌شود راحت نفس ک
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت گلویم می‌سوزد. باید سر و شکلم را درست کنم که فاطمه نترسد. من باید آرام‌شان کنم. فاطمه جلوی من می‌رسد. چشم‌هایش سرخ است: -چی شد؟ جواب ندارم. موهایم را چنگ می‌زنم. دوباره صدایم می‌زند: -امیرمهدی! میگم چی شد؟ پیداشون کردی؟ مجروح بودن؟ لب‌هایم روی هم قفل شده‌اند. پدربزرگ و رضا می‌رسند. پدربزرگ با دیدن حالم همه چیز را می‌فهمد. در آغوشم می‌گیرد. لباس‌هایم گرم شده بود. به بدنم دست کشیدم. خودم سالم بودم؛ این خون زوار بود. تلوتلوخوران و از میان مجروحان و شهدا رد شدم. فقط می‌دانستم باید کمک کنم. کم کم صدای آژیر آتش نشانی و اورژانس بلند شد. بچه‌های خودمان رسیدند. بچه‌ای که گریه می‌کرد را از مادرش گرفتم. صورت مادر پر از خون بود. جیغ می‌زد. بچه هم همین‌طور. بچه را به آمبولانس رساندم. سرم داشت گیج می‌رفت. بین مجروحین برگشتم. پیرمردی را بلند کردم و روی دوشم انداختم. لاغر بود. داخل آمبولانس بردمش و سراغ بعدی و بعدی رفتم. فاطمه یک گوشه نشسته و زانوهایش را بغل کرده. پدربزرگ هم به دیوار تکیه داده و چشم‌هایش را بسته. رضا دارد به فاطمه اصرار می‌کند یک چیزی بخورد که از پا نیفتد، اما فاطمه قبول نمی‌کند. فاطمه هم مثل مادر کم غذاست. اما بقیه اخلاقش به مادر نرفته. مثل مادر با عاطفه و مهربان است اما راحت احساسش را ابراز می‌کند. برعکس من، از کارهای نظامی خوشش نمی‌آید و روانشناسی می‌خواند. از وقتی فهمیده، رفته یک گوشه کز کرده و صدایش در نیامده. نگرانش هستم. اگر این‌طور در خودش بریزد مریض می‌شود. انگشترها را دستش دادم؛ شاید حالش بهتر شود. شب که پیش بچه‌ها برگشتم، همه فکر می‌کردند شهید شده‌ام. به دلم بد افتاده بود. گوشی مادر و پدر خاموش بود. فاطمه زنگ زد و گفت ازشان خبر ندارد. تمام سامرا را گشتم؛ به هتل برنگشته بودند. نه در بیمارستان بودند، نه در پزشکی قانونی، نه در حرم. هیچ‌کس نبود که بداند پدر و مادر کجا بوده اند و آن ساعت کجا رفته‌اند. بین لیست شهدای انفجار هم نبودند. در عرض چند ساعت، مفقود شدند. انگشترها باعث شد بغض فاطمه بشکند. گریه اگر بکند برایش خوب است. تخلیه می‌شود. چشم‌های او هم مثل مادر، موقع گریه کردن قشنگ می‌شود. به فاطمه نگاه می‌کنم که مادر را ببینم. پدربزرگ بلند می‌شود که نماز بخواند. می‌دانم چقدر حالش بد است. صدسال پیر شده است. تا قبل از این، مثل بیست ساله‌ها جوان بود. اما حالا موهایش سپید شده. دیگر حتی نا ندارد روی پاهایش بایستد. حق دارد. جانش به جان مادر بسته بود. هرجا را گشتیم، پیدایشان نکردیم. نه زنده نه مرده. فقط یک احتمال وجود داشت، این که ربوده شده باشند. دشمن ما آخر نامردی است. وقتی مقابل نیروهای نظامی و امنیتی کم می‌آورد، به جان مردم بی گناه می‌افتد. اگر هم بخواهد با نیروی نظامی طرف شود، وقتی می‌رود سراغش که مسلح نباشد. وقتی که در مرخصی است و با همسرش به زیارت آمده. دشمن ما، آخر نامردی است. از پشت خنجر می‌زند. این احتمال، من را هم پیر کرد. به خانواده نگفتیم. بچه‌های سپاه بدر، بعد از یک هفته، دو جسد در حومه سامرا پیدا کردند. هردو را با تیر خلاص، شهید کرده بودند. در دست یکی، انگشتر عقیق بود و در دست دیگری انگشتر فیروزه...! در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست خون دل و رد قدم رهگذری هست شرم است در آسایش و از پای نشستن جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست «آن را که خبر شد، خبری باز نیامد» این بی خبری داده خبر که خبری هست از من اثری نیست که جامانده ام اما هرجا که نظر می کنم از تو اثری هست در راه تو وقتی پدری باز نگردد در بردن میراث تفنگش پسری هست...(قاسم صرافان)​ تقدیم به شهدای مظلوم عرصه امنیت؛ قهرمانان گمنام تاریخ والسلام. "پایان" فاطمه شکیبا، پاییز و زمستان 97​ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #شصت گلویم می‌سوزد. باید سر و شکلم را درست کنم که فاطمه نت
📚✨⇦یک جا خوانده بودم همه ی پایان ها خوش است و اگر پایانی تلخ بود بدانید هنوز به آخر نرسیده است امیدوارم زندگی همه مانند یک رمان آخرش خوش باشد یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ رمان خوب بود؟ حرفی داشتید با گوش جان میشنویم. پیشنهاد رمان اگر دارید حتما بگید💫✨ ناشناس↯↻ https://harfeto.timefriend.net/16662051980371 [جواب ناشناس ها↯] @nashenas12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_صدونودودو 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃 ابهامات و نظراتتون رو هم در ناشناس حتما بگید🙂🌿 لینک ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16662051980371
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗رمان شماره : 47📗 📚رمان ، داستانی که واقعیت زندگی همه ماست...📚 📓 تعداد قسمت :48📓 📒ژانر: اجتماعی، سیاسی_امنیتی📒 📘خلاصه: رمان زیاد خوانده‌ایم درباره وقایع دانشگاه و کافی شاپ و...؛ اما این رمان متفاوت است. بیایید یک‌بار هم بنشینیم پای حرف مذهبی‌ترها. پای درد و دل‌هایشان، دغدغه‌هایشان، شوخی‌هایشان و حتی عاشق شدن‌شان...! داستان، داستان جوانی هم سن و سال توست؛ شاید کمی بزرگ‌تر یا کوچک‌تر. یکی از همان جوان‌های امروزی؛ جوانی که می‌خواهد مرز بین دوست و دشمن را بشناسد؛ و ناگاه خود را در اردوگاه دشمن می‌یابد. در جنگ سخت، ابلیس رو به رویت می‌ایستد و شمشیر می‌کشد؛ اما در جنگ امروز، ابلیس نقاب فرشته بر چهره می‌زند و پنجه آهنینش را زیر دست‌کش مخملی پنهان می‌کند. جوان‌های این رمان، قرار است نقاب را از چهره ابلیس کنار بزنند...!📘 📝قسمتی از مقدمه: ...فصل دوم نتیجه ساعتها مطالعه و تحقیق و مصاحبه(غیرمستقیم) و مشاهده و انالیز اخبار و فیلم های دوربینای مداربسته و فیلم ها و پیام های منتشر شده توی فضای مجازیه که البته بهش رنگ داستانی دادیم و اسامی اشخاص و مکان ها واقعی نیست. انتشار فصل دوم میتونه برام گرون تموم بشه اما خودم رو در برابر امام زمان(روحی فداه) و مردم و مخصوصا جوونای کشورم مسئول میدونم. و برای همین بود که بقیه همکارا حاضر نشدن نامشون منتشر بشه (و نبایدم میشد)... رمانی با محتوای فوق العاده موثق و مستند؛ و تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه ...👌 📙با ما همراه باشید📙 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت : به روایت حسن یک‌بار دیگر تعداد را می‌شمارم و کفش می‌پوشم. نمی‌دانم چقدر در حسابم هست. تا برسم به مغازه حمیدآقا، به این نتیجه رسیده‌ام که یک آبمیوه حدودا هزار تومان می‌شود و برای سی نفر، می‌شود سی هزار تومان. همین کافی ست! نه آن‌ها هتل آمده‌اند نه من سر گنج نشسته‌ام! آبمیوه‌ها را که می‌برم به بچه‌ها تعارف کنم، چهره سیدمصطفی درهم می‌رود. بچه‌ها انقدر از سر و کول هم بالا رفته‌اند که سنگ هم باشد، می‌خورند. مصطفی در گوشم می‌گوید: -این چیه؟ دوباره گدابازی در آوردی؟ خیلی کالری سوزوندن این بیچاره‌ها یه کیکم می‌گرفتی که پس نیفتن! تو مسئول تدارکاتی یا ندارکات؟ ابرو بالا می‌دهم: -بودجه نداریم اخوی! اگه کلیه‌ت خوب کار می‌کنه بده بفروشیم، یه سفره رنگین بندازیم! مصطفی درحالی که بچه‌ها را برای رفتن بدرقه می‌کند، می‌گوید: -حالا اربعین و بیست و هشت صفر رو چکار کنیم؟ درحالی که با کامران دست می‌دهم رو به مصطفی می‌کنم: -صاحب مجلس خودش می‌رسونه، آنقدر حرص نخور! صدای احمد، مصطفی را به سمت خودش می‌کشد. احمد مثل همیشه پر سروصدا و شلوغ است. درحالی که محکم با سیدمصطفی دست می‌دهد، می‌گوید: -آقاسید! یه هیئت دوتا کوچه بالاتر هست هفتگی! پسرعموهاتونن! مصطفی متعجب به احمد نگاه می‌کند. احمد می‌خندد: -منظورم اینه که سیدند. خیلی آدمای ماهی هستن... بریم یه بار هیئت‌شون؟ مصطفی می زند پشت احمد: -فعلا برو خونه، مامانت نگران میشن. بعدا باهم حرف می‌زنیم. احمد آخرین کسی است که می‌رود. مصطفی تکیه می‌دهد به دیوار و نفسش را بیرون می‌دهد: -اوف... این هفته هم گذشت... از الان باید بریم تو فاز کارای اربعین. به سمت کمد می‌روم و پرونده‌ها را بیرون می‌کشم: -فعلا بیا این پرونده‌ها رو درست کنیم... اینا مدارک جدیده، بچه‌ها آوردن... می‌نشینیم کنار پرونده‌ها. مصطفی چند پرونده را نگاه می‌کند و می‌گوید: -ای بابا، اینا نصفش ناقصه! خب من اینا رو چجوری بفرستم آموزش فعال ببینن؟ سر بلند می‌کنم: -چقدر حرص می‌خوری تو بابا! میارن کم کم... تو براشون کارکرد بزن... -تو برو پرونده‌های خواهران رو ببین... همش مرتب، تمیز... اونوقت ما چی؟ -پرونده مهم نیست آقاسید! بسیجی بودن که به کارت نیس! دلت بسیجی باشه! مصطفی از بی خیال بازی‌هایم حرص می‌خورد: -بسیجی باید منظم باشه! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی... ✍️با ما باشید ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #اول: به روایت حسن یک‌بار دیگر تعداد را می‌شمارم و کف
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت : به روایت حسن -کی گفته لعن نکنیم؟ باید روشنگری بشه! باید همه بدونن این عمر و ابوبکر ملعون چه کردند با دختر پیامبر؟ وحدت کجا بود؟ باید با دشمن امیرالمومنین وحدت داشته باشیم؟ سرتون رو شیره نمالن با این حرفا... دلم در سالن کنفرانس است ، و فکرم در روضه دیروز. خیره‌ام به مصطفیِ بالای سن اما اصلا نمیفهمم چه جوابی به اساتیدش می‌دهد. صدای سخنران دیروز در ذهنم می‌پیچد. روحانی سید و مسنی که همه مریدش بودند و التماس دعایش می‌گفتند. برایشان مثل خود امام بود، انگار! هر بار هم بین حرف‌هایش صدای لعن بر خلفا بلند می‌شد. وقتی همه صلوات می‌فرستند، به خودم می‌آیم و می‌فهمم جلسه دفاع تمام شده. همه از جا بلند می‌شوند جز من. سرم هنوز درد می‌کند. بس که ریتم مداحی دیروز تند بود! انقدر تند که نفهمیدم مداح چه می‌گوید. اما یک قسمت از شعر را که شنیدم، کلا دست احمد را گرفتم و زدم بیرون. آن‌جا که مداح خواند: -خدایی دارم و نامش حسین است. (نعوذ بالله) از دیروز تا الان، اعصاب برایم نمانده است. قرار بود مصطفی برود ولی درگیر پایان نامه و دفاعش بود. نمی‌دانم چرا اصلا به این هیئت دل خوشی ندارم. یک لحظه با خودم می‌گویم شاید حسادت باشد؛ شاید حسودی‌ام شده که هیئت‌شان امکانات خوبی دارد! خداراشکر فعلا کسی با من کاری ندارد و همه دنبال آقای مهندس مصطفی هستند. انقدر در خودم فرو رفته‌ام که نمی‌فهمم کی دفاع سیدمصطفی تمام شد و نمره نوزده را گرفت و راه افتادیم که برویم رستوران تا شیرینی بدهد. انقدر حواسم پرت است که همه می‌فهمند ذهنم درگیر است و چندبار سربه سرم می‌گذارند؛ اما باید با مصطفی حرف بزنم تا به نتیجه برسم. آخر سر موقع ناهار، مصطفی میزند پشتم و می‌گوید: -چیه تو انقدر سیب زمینی شدی؟ چته تو؟ شدی عین برجِ... مریم نمی‌گذارد ادامه دهد: -عه! داداش! خب ذهنش درگیره... دیروز رفته بودیم این هیئته که یکی از نوجوونای مسجد گفته بود... سخنرانش کلا وحدت بین مسلمین و اینا رو برد زیر سوال! خنده بر لبان مصطفی می‌خشکد و جدی می‌شود: -چی؟ فرصت را مناسب می‌بینم و مهر سکوتم را می‌شکنم: -به اسم روشنگری هرچی دلش خواست به خلفا و عایشه گفت! کلا حرفاش بودار بود. مداحشونم که... چهره مصطفی درهم می‌رود: -حسن! نکنه... به ثانیه نکشیده منظورش را می‌گیرم. دلشوره عجیبی به جانم می‌افتد. مصطفی قاشق را در بشقاب می‌گذارد و آرنجش را بر میز تکیه می‌دهد. زمزمه‌اش را که می‌شنوم، دلهره‌ام بیشتر می‌شود. با خروج کلمه «شیرازی‌ها (منظور پیروان فرقه شیرازی ست)»، نه فقط من، که مریم و الهام هم نگران شده‌اند. 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی... ✍️با ما باشید ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛