رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #اول دلشوره داشت...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #دوم
کیک اسفنجی پخته بود،..
هر چند شخصا هوس شیرینی گردویی کرده بود،..
اما ارشیا کیک های ساده ی خانگی🍰 دوست داشت.گور بابای دل خودش ...
مهم او بود و همه ی علایقش!
پودر قند را که برداشت،حضورش را حس کرد...
می دانست حالا چه می کند حتی با اینکه پشت سرش را نمی دید!او پر از تکرار بود.
در یخچال باز شد،..
بعد از هزاران بار تذکر باز هم آب را با پارچ سر کشید...
در را محکم بهم کوبید،😣طوری که عکسشان از زیر آهن ربای چسبیده به یخچال سُر خورد و افتاد ...
حتی دست خودش هم لرزید و خاک قندها کمی روی میز ریخت.
برگشت و کوبنده گفت:
_ارشیا!😠
شانه ای بالا انداخت و از جلوی چشمش دور شد.این همه وسواس و تمیزی کجا دیده می شد؟😑
کیک برش زده را در سینی چایِ تازه ریخته گذاشت .
طبق عادت کاسه ی کوچک سفالی را پر کرد از توت خشک و کشمش و هر چیزی جز قند ...
ارشیا قند نمی خورد!
صندل نپوشیده بود و پایش تازگی ها روی کفپوش یخ می کرد...
باید جوراب زمستانی می بافت،شاید هم نه ...می خرید اصلا!
از این گل و منگوله دارهای خوش رنگ و رو که بدجور دلش را می برد...☺️
خجالت کشید از ذوق بچه گانه اش و لبش را گزید...🙊
مردش از شنیدن صدای قژ قژ دمپایی روی کفپوش و حتی ذوق زدگی های بچگانه خوشش نمی آمد!😞
چقدر تمام زندگی ،پر از خواسته های او بود...
سینی را جلوی رویش نگه داشت .با اخم فقط چای😠☕️ را برداشت.
همیشه تلخ بود و تلخ می خورد.تازگی نداشت...
سینی را روی عسلی گذاشت..
دوباره وزوز گوشی ...
هنوز خیلی سر و صدا نکرده بود که ارشیا با صدای خش دارش گفت :
_خیلی رو اعصابه!😠
همین یک جمله اعلان جنگ نامحسوس بود...
سریع حمله کرد سمت گوشی و با دیدن دوباره ی عکس پر از مهر خواهرش لبخند زد.😊
چند دقیقه صحبت کردن با ترانه،عوض تمام سکوت امروز کفایت می کرد.
ترانه_الو سلام ریحانه
_سلام عزیزدلم خوبی؟
ترانه_من آره،تو چطوری؟
_خوبم
ترانه_ده بار میس انداختم چرا جواب نمیدی؟
_دستم بند بود شرمنده
ترانه_نیومدی دیگه جات خالی بود
_کجا؟
ترانه_به!!تازه میگی لیلی زن بود یا مرد😐
_باور کن مغزم ارور داده
ترانه_وقتی سه چهار روز از محرم💚 گذشته و هنوز یه ☕️چای روضه☕️ نخوردی معلومه که اینجوری میشی خب خواهر جانم!😋😍
_ای وای،امشب بود نذری مادرشوهرت؟
ترانه_بله،انقدرم منتظرت شدم که نگو...نوید میگفت دردیگ رو وا نکنید خواهرزنم تو راهه..یعنی رسما آبرومو بردیا😬
_شرمندتم،بخدا...😅
ترانه_قسم نخور ریحان،دیگه من که از همه چی باخبرم.حالا غصه هم نخورا برات گذاشتم کنار فردا میارم😊
_مهربونه من😍
ترانه_یاد بگیر شما😉
_به زری خانوم سلام برسون،بگو قبول باشه
ترانه_چشم کاری نداری فعلا؟
_نه خدانگهدارت
_یاعلی
انقدر انرژی مثبت و خوب نصیبش شد از این دقایق همکلامی شان که کیک دست نخورده ناراحتش نکرد که هیچ، خوشحال هم شد!
و زیرلب گفت:
_بهتر،بمونه برای مهمون فردام
ادامه دارد...
نویسنده ؛الهام تیموری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #اول _زهر
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #دوم
با آژانس💨🚕 تا مسجد ولیعصر میروم...
💭فکر و خیال را پس میزنم و از ماشین پیاده میشوم...
قدم هایم را آرام برمیدارم...
صدای فرحناز در گوشم میپیچد:
_یه سال میخوای بمونی خونه مهدیه؟ 😳
میخندم و زیر لب میگویم:
_راست میگی...وسایلام خیلی زیاده😅
«مطهره» حرفم را قطع میکند،با خنده میگوید:
_میخواستی کامیون بگی بیاد کمد وسایلاتو بیاره قم ..😁
فرحناز نگاهی به صورتم می اندازد و هرسه آرام میخندیم...😃😄😁
چمدان را زمین میگذارم و👑 چادرم 👑را روی سرم مرتب میکنم...
سوار اتوبوس میشویم🚌
اولین مکان توقف حرم امام (ره)هست
یک ساعتی فاصله داریم ...
لبم را از ذوق میگزم☺️😍
در حد یک ربع زیارت میکنم و از فرحناز مطهره جدا میشوم...
به سمت معبودگاه عشق قعطه ۵۰بهشت زهرا حرکت میکنم
#مزار_شهید_مدافع_حرم_آقاسید_محمد_حسین_میردوستی😍😢
مزارش خیلی خلوت است
تلفن همراهم📲 را از داخل کیف برمیدارم...
و مداحی #منم_باید_برم را پلی میکنم ...
اشکهایم جاری میشود،قطره اشکی مژه های بلندم را رها میکند و روی گونه ام مینشیند...
صفحه گوشی روشن میشود و نام فرحناز روی صفحه گوشی نقش میبندد...
صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم:
_بله
فرحناز با صدای نسبتا بلند میگوید
_کجا رفتی تو؟
درحالی که با یک دستم گلاب 🌸را روی مزار 👣🇮🇷سرازیر میکنم میگویم:
-هیس چه خبرته؟😊
صدای فرحناز بلند تر از قبل در گوشم میپیچد:
_نمیگی من نگرانت میشم... کجا رفتی؟😵
-اومدم مزار آقاسید ...😊
فرحناز _خب به ما هم میگفتی میومدیم...😕😐
❣❣❣❣❣❣❣
در فکر فرو میروم...
قرار است یک ماه قم بمانم و زندگی #شهید_مدافع_وطن_محمد_سلیمانی را بنویسم...✍
فرحناز کنارم مینشیند:
_زهرای من از من ناراحته؟☹️
_زمزمه میکنم:فرحناز...😳😕
حرفم را قطع میکند و میگوید:
_آخه نگرانت شدم...😒
لبخندی نثار چهره پاکش میکنم:
_دیگه که گذشت ولش کن...
فرحناز نفس عمیقی میکشد:
_گوشیت داره زنگ میخوره👀
مطهره نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید:
_گوشی کشت خودشو جواب بده دیگه...😃
با قدم های بلند خودم را به میز میرسانم و جواب میدهم:
_سلام «مهدیه» جان...خوبی
چند لحظه مکث میکند و میگوید:
_سلام...کجایین
مطهره مقابلم می ایستد و با تکان دادن سرش میپرسید
_کیه!؟...😟
همانطور که به صحبت های مهدیه گوش سپرده ام، در دهان آرام میگویم:
_مهدیه س..☺️
فرحناز بلند صدایم میزند:
_زهرا، با یه خداحافظی مهدیه رو خوشحال کن...😁
بالاخره صحبت هایم را به جمله آخر میکشانم:
_کار نداری مهدیه جان؟یک ساعت دیگه میبینمت...
خوشحالی را میتوان در چشمهایم به وضوح دید...☺️😍
فرحناز به سمتم قدم برمیدارد،ارام میپرسد:
_چی گفت مهدیه؟
با شیطنت لبخندی میزنم و میگویم:
_چیزی خاصی نگفت ...😜😉
مطهره گوشه لبش را به دندان گرفته و به من زل زده،...لبش را رها میکند و میگوید:
_چی گفته داری از خوشحالی میمیری...!
همانطور که روسری ام را با وسواس مرتب میکنم با لبخندی از روی خوشحالی به مطهره و فرحناز نگاه میکنم:
_گفت آقای فاطمی نیست یک ماه...منم این یک ماه رو میرم خونه مهدیه،
مکث میکنم و بلند میگویم:
_یعنی دیگه خوابگاه نمیرم...😅😍
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #دوم
وطوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است....
از جا #کنده مى شوى،سراسیمه و مضطرب خود را به خیمه #حسین مى رسانى.
حسین ، در #آرامشى بى نظیر پیش روى
خیمه نشسته است .
نه، انگار خوابیده است. شمشیر را بر زمین #عمود کرده، دو دست را بر قبضه شمشیر گره زده ،
پیشانى بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است.
نه فریاد و هلهله دشمن ؛ که آه سنگین تو او را از خواب مى پراند و چشمهاى خسته اش را نگران تو مى کند.
پیش از اینکه برادر به سنت همیشه خویش ، پیش پاى تو برخیزد، تو در مقابل او زانو مى زنى،
دو دست بر شانه هاى او مى گذارى و با اضطرابى آشکار مى گویى:
_✨مى شنوى برادر؟! این صداى هلهله دشمن است که به خیمه هاى ما نزدیک مى شود. فرمانده #مکّارشان فریاد مى زند:
_🔥اى لشکر خدا بر نشینید و بشارت بهشت را دریابید...
حسین بازوان تو را به مهر در میان دستهایشان مى فشارد و با آرامشى به وسعت یک اقیانوس ، نگاه در نگاه تو مى دوزد و زیر لب آنچنان که تو بشنوى زمزمه مى کند:
_✨پیش پاى تو پیامبر آمده بود. اینجا، به خواب من. و فرمود که #زمان آن قصه فرا رسیده است. همان که تو الان #خوابش را مرور مى کردى و فرمود که به نزد ما مى آیى . به همین #زودى.
و تو لحظه اى چشم برهم مى گذارى و حضور بیرحم #طوفان را احساس مى کنى که زیر پایت خالى مى شود و اولین
شکافها بر تنها شاخه دست آویز تو رخ مى نماید و بى اختیار فریاد مى کشى:
_✨واى بر من!
حسین ، دو دستش را بر گونه هاى تو مى گذارد، سرت را به سینه اش مى فشارد و در گوشت زمزمه مى کند:
_✨واى بر تو نیست خواهرم ! واى بر #دشمنان توست . تو غریق دریاى رحمتى. #صبور باش عزیز دلم!
چه #آرامشى دارد سینه برادر، چه #فتوحى مى بخشد، چه #اطمینانى جارى مى کند.
انگار در آیینه سینه اش مى بینى که از ازل خدا براى تو #تنهایى را رقم زده است تا تماما به او تعلق پیدا کنى .
تا دست از همه بشویى ، تا یکه شناس او بشوى.
همه تکیه گاههاى تو باید فرو بریزد،..
همه پیوندهاى تو باید بریده شود،..
همه دست آویزهاى تو باید بشکند،...
همه تعلقات تو باید گشوده شود...
تا فقط به او #تکیه کنى ،
#فقط به ریسمان #حضور او چنگ بزنى و این دل بى نظیرت را فقط جایگاه او
کنى.تا عهدى را که با همه کودکى ات بسته اى، با همه بزرگى ات پایش بایستى:
پدر گفت:
_✨بگو یک!
و تو تازه زبان باز کرده بودى و پدر به تو اعداد را مى آموخت.
کودکانه و شیرین گفتى:
_✨یک!
و پدر گفت :
_✨بگو دو
#نگفتى!
پدر تکرار کرد:
_بگو دو دخترم.
#نگفتى!
و درپى سومین بار، چشمهاى معصومت را به پدر دوختى و گفتى :
_✨بابا! زبانى که به یک گشوده شد، چگونه مى تواند با دو دمسازى کند؟
و حالا بناست تو #بمانى و همان #یک! همان یک #جاودانه و #ماندگار.
بایست بر سر #حرفت زینب ! که این هنوز اول #عشق است....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته🌷 قسمت #اول؛ دهه شصت...نسل سوخته هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #دوم
غرور یا عزت نفس
اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ...
مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...
بعضی ها می گفتن
مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ...
غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
- ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ...
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ...
- دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ...
یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ...
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ...
خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ...
هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ...
.
.
ادامه دارد.....
🌷نويسنده:سيد طاها ايماني🌷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ به نام خدای مهربان 💛🙂 انتشار
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان : #رهایی
#پارت : #دوم
رها توکلی دختر یک پدر و مادر مذهبی اما با این تفاوت که خانواده های مادر و پدرم از زمین تا آسمان باهم تفاوت داشتند. تفاوت هایی آشکار مانده بودم آن زمان مادرم چگونه با آن خانواده مذهبی تن به این ازدواج داد.
یک برادر کوچک تر به نام روهام دارم که بچه آرام و سر به زیری است. شاید فقط روهام مثل پدر و مادرم شده بود. برای این حرف ها هم کوچک بود همان بهتر که از این چیز ها سر در نمی آورد و در دنیای کودکی خودش به سر می برد.
دوستان کمی داشتم ، هرکه هم که بود هم کلاسی ام بود مادرم از رفیق بازی خوشش نمی آمد یاد ندارم حتی خودش هم دوستش را به خانمان آورده باشد! اما من به او نرفته بودم و اهل رفیق بازی بودم، درست شده بودم همان چیزی که مادرم بدش می آمد.
لعیا یکی از دوستانم بود که همسایه بغلی ایمان بود و از وقتی آمدیم با او آشنا شدم. تابستان و غیر تابستان نمی شناختیم هر روز هم شده بود به حیاط بزرگ خانه مان می رفتیم و بازی می کردیم. مادر و پدرم دوست نداشتن من با لعیا بگردم اما من بدون آنکه توجهی به حرف آنها کنم به کار خود ادامه می دادم ، که کاش حرفهایشان را نشنیده نمی گرفتم.
امسال قرار بود وارد راهنمایی شوم ، اصرار داشتم که با لعیا به یک مدرسه بروم. مادرم هرچقدر اصرار کرد که به مدرسه نمونه بروم قبول نکردم و گفتم که می خواهم با لعیا یک مدرسه باشم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #اول
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دوم
دور چشمان نحسش سیاه شده.
به سختی سر تکان میدهد. دستم را برمیدارم و چنگ میاندازم میان موهای ژولیدهاش.
سرش را کمی بالا میآورم و میپرسم:
-«ناعمه» کجاست؟
چشمانش ترسیدهتر میشود؛ حالا دیگر مستی کاملا از سرش پریده است:
-ن...نمیدونم...
تکانی به سرش میدهم و موهایش را بیشتر میکشم:
-غلط کردی! خودت میدونی وقتی وسط اردوگاهتون اومدم سراغت و اینطوری خفتت کردم، یعنی میتونم ناعمه رو هم دیر یا زود گیر بیارم. بهتره یه حرف به درد بخور بزنی تا من کمتر وقتم گرفته بشه و ناعمه هم زودتر بیاد پیشت توی جهنم.
درحالی که دارم با صدای آرام و خشن،
اینها را در گوشش زمزمه میکنم، هربار نگاهی به در هم میاندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست.
تندتند نفس میکشد ،
و صورتش از درد ریشه موهایش جمع شده. بریدهبریده و با تهلهجه عربی میگوید:
-دستت به ناعمه نمیرسه!
پوزخند میزنم و اسلحه را بیشتر روی سرش فشار میدهم:
-چطور؟
به زور میخندد و دندانهای زرد و حال به هم زنش پیدا میشوند:
-چون اون نه عراقه، نه سوریه!
و بعد، طوری که انگار به رویایی شیرین فکر میکند میگوید:
-حبیبتی تنتظرني في إسرائيل!
صدای هشدار در مغزم میپیچد. ابرو در هم میکشم:
-کجا؟!
-اسرائیل!
-من چنین کشوری سراغ ندارم! حالا بماند... معشوقه معلونه تو، توی فلسطین اشغالی چه غلطی میکنه؟
انگار دارد برای خودش شعر میگوید:
-حبیبتی ابنۀ ارض الزيتون! حبیبتی ناعمه...حبیبتی الجمیله...
خاک بر سرش که شهوت،
حتی در یک قدمی مرگ هم دست از سرش برنمیدارد؛ همهشان همینقدر بوالهوساند. وقتی میگوید
ناعمه فرزند سرزمین زیتون است،
شاخکهایم حساستر میشوند. حدسهایی زده بودم مبنی بر این که ناعمه مامور موساد باشد؛
اما مدرکی نداشتم. میگویم:
-باشه، اشکال نداره! وقتی تو رو گیر آوردم، گیر آوردن ناعمه هم کاری نداره.
موهایش را رها میکنم.
دستش را میگذارد روی سرش و فشار میدهد. انقدر کرخت و بیحال است که حتی برای مبارزه هم تلاشی نمیکند.
تخت را دور میزنم و روبهرویش میایستم. لوله اسلحه را میان ابروهایش میگذارم
و درحالی که یک چشمم به در است میگویم:
-میتونستم همون وقت که پشت سرت بودم این تیر رو حرومت کنم؛ ولی ما مثل شماها نامرد نیستیم که از پشت بزنیم و دربریم!
دستهایش را میبرد بالا و به فارسی و عربی التماس میکند:
-تو رو خدا...ارحمنی...غلط کردم...
انگشت اشارهام را روی بینیام میگذارم:
-هیس! گوش کن، باهات یکم حرف دارم...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #اول ✨سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند اکث
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #دوم
✨ایران یا عربستان؟ مساله این بود
در حال آماده سازی مقدمات بودیم ...
با #مدارس_عربستان ارتباط برقرار کردیم ...
و یکی از #بزرگترین_مبلغ_ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت ..
پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان ...
اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم:
_من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید #به_خاطرخدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به #تنهایی و #سختی عادت کنم ...
#اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ...
تنها، توی فرودگاه✈️ و سالن انتظار، نشسته بودم....
که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد ..
وقتی از نیت سفرم مطلع شد...
با یک چهره جدی گفت:
_خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا #هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که #بین خودشون زندگی کنی و از #نزدیک باهاشون آشنا بشی.. اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و ....
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد ...
این مسیر خیلی سخت تر بود ...
اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره ...
من تمام این مسیر سخت رو #به_خاطرخدا انتخاب کرده بودم...
و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم ..
هواپیما که در خاک عربستان نشست،...
من تصمیم خودم رو گرفته بودم ...
"من باید به ایران میومدم " ...
اما چطور؟..
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #پانزدهم ✨فاطمیه دیگه هیچ چیز جلودارم نبود
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #شانزدهم
✨آغاز یک پایان
فاطمیه #تمام شده بود ....
اما #ذهن من دیگه آرامش نداشت ...
توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... .
😨😥
تمام کارهای #ماموریتم رو کنار گذاشتم ...
غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ...
حتی شب ها خواب درستی نداشتم ...
تمام کتب تاریخی #شیعه و #اهل_سنت ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ...
هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... .
کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب📗 رو از شدت عصبانیت😡 پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ...
به بهانه #حرم خوابگاه نرفتم ...
#تاصبح توی خیابون ها راه رفتم و #فکر کردم ... .🚶🤔
گریه ام گرفته بود ...
به خاطر اینکه به ایران🇮🇷😡 اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ...😣
بین #زمین و #آسمان، و #حق و #باطل گیر کرده بودم ... .😣
موضوع #علی و #خلفا و #شیعه و #سنت نبود ...
#باورکشته_شدن دختر پیامبر با چنین #شان و #جایگاهی در #کتب شیعه و سنت،...
اون هم به دست #خلیفه_اول و #دوم برام غیر ممکن بود ... .🤔😣
یک لحظه عمل اونها رو #توجیه می کردم و لحظه بعد ...
یادم میومد🌸 #دشمن_فاطمه_زهرا،🌸 دشمن خداست ...
خدا ... خدا ... خدا ... .
🔥🚪 #آتش_خانه_فاطمه_زهرا، به جان من افتاده بود ... .
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و #واقعی 🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ 🌷قسمت #اول
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #دوم
۱۷آبان ۹۵ روزی بود...
که پویای من تو سن 🌷۱۷سالگی🌷
ب مامانش (عمه ام)...
از علاقه اش ب من میگه
و ۱۰فروردین ۹۶رسما میان خاستگاری...
پویا از همون شیرینی هایی که من دوست داشتم..
خریده بود...خامه ای😋🍰
اقاپویا برای مراسم خاستگاری نبودن...
گفت بهم که از دایی وزندایی خجالت میکشید ونیومده بود...
منم نبودم روز خاستگاری...🙈
بعد که اومدم خونه...
از ابجی پویا امار گرفتم....
دیدم همه چی حل شد شکر خدا و مشکلی پیش نیومده بود..
پدرم بهم گفت من گفتم هر چی دخترم بگه...
نظر من رو پرسید من هیچی نگفتم از شرم و حیا ...☺️
همون سکوت علامت رضاست...
و بعدش با هم رفتیم خونه مامانبزرگم اینا...
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #اول ــ ببخشید مهدیه خ
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #دوم
مراسم تمام شده بود...
و به همراه پدر و مادرم راهی منزل شدیم.
مفاتیح خودم و مفاتیح سنگین سلما در دستم بود و چادرم را شلخته روی سرم نگه داشته بودم.
داخل کوچه که پیچیدیم جمعیت اندکی را جلوی منزل پدر سلما دیدیم.
✨صالح با لباس نظامی✨ و کوله ی بزرگی که به دست داشت بی شباهت به رزمنده های فیلم های زمان جنگ نبود.😳
"این هنوز سربازی نرفته؟ پس چیکار کرده تا حالا؟"🙁
هنوز حرف ذهنم تمام نشده بود که صالح به سمت ما آمد و با پدرم روبوسی کرد و پدر، گرم او را به آغوشش فشرد.
متعجب به آنها خیره بودم که مادر هم با بغض با او صحبت کرد و در آخر گفت:
ــ مهدیه خانوم خدانگهدار. ان شاء الله که حلال کنید.✋
کوله را برداشت و با بغض شکسته ی سلما بدرقه شد و رفت...
جمعیت اندک، صلواتی فرستادند و متفرق شدند.
سلما به درب حیاط تکیه داد و قرآن را از سینی برداشت و سینی به دستش آویزان شد.😢
قرآن را به سینه گذاشت و بی صدا اشک ریخت.😭
این بی تابی برایم غیر منطقی بود.😟
به سمتش رفتم و تنها کافی بود او را صدا بزنم که بغضش بترکد و در آغوشم جای بگیرد.😫😭
او را با خودم به داخل منزلشان بردم.
پدرش هم همراه صالح رفته بود و سلما تنها مانده بود.
مادرش چند سال پیش فوت شده بود و حالا می فهمیدم با این بغض و خانه ی خالی و سکوت سنگین، تحمل تنهایی برایش سخت بود.😖
ــ الهی قربونت برم سلما چرا اینجوری می کنی؟ آروم باش...
هق هق اش بیشتر شد😫 و با من همراه شد.
ــ چقدر لوسی خب بر می گرده...😒
در سکوت فقط هق می زد.
سعی کردم سکوت کنم که آرام شود.
ــ خب... حالا بگو ببینم این لوس بازی چیه؟😏
ــ اگه بدونی صالح کجا رفته بهم حق میدی😢
و با گوشه ی روسری اش اشکش را پاک کرد و آهی کشید.
ــ ای بابا... انگار فقط داداش تو رفته سربازی😂
ــ کاش سربازی می رفت...😔
ــ کجا رفته خب؟!😕
ــ سوریه...😭
و دوباره هق زد و گریه ی بلندش تنم را لرزاند.😫😭
اسم سوریه را که شنیدم وا رفتم
"پس بخاطر این بود که همش حلالیت می طلبید؟!"😥😓
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #اول ساعت از یک بامداد🕐 میگذشت،
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #دوم
به صفحه گوشی نگاه کردم،..
سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :
_با این میخوای انقلاب کنی؟
و نقشه ای دیگر به سرش افتاده بود
که با لبخندی مرموز پاسخ داد :
_میخوام با دلستر🍾 انقلاب کنم!
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی مقدمه پرسید:
_دلستر میخوری؟
میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال #زندگی_مشترک، هنوز رمزگشایی از جمالتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم :
_اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!
دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند
_مجبوری بخوری!
اسم انقلاب ، هیاهوی #سال٨٨ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم با دلخوری از اینهمه مبارزه بی نتیجه، نجوا کردم :
_هرچی ما سال ٨٨ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه ها را روی میز
نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :
_نازنین جان! انقلاب با بچه بازی فرق داره!
خیره👀 نگاهش کردم و او
به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد
_ما سال ٨٨ بچه بازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟
و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم
که صدایم سینه سپر کرد :
_ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت 🇮🇷 🌸قسمت #اول ماشین را که از پارکینگ بیرون زدم، سرایدار شرک
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت 🇮🇷
🌸قسمت #دوم
دیدم درست در کنار اتومبیل من،
آنهم دقیقاً همین سمت چپ ماشین که نشسته
بودم، در پیادهرو، مقابل شیشههای شکسته بانک چند نفر با هم درگیر شدهاند.
افراد نقابدار بودند،
که کسی را دوره کرده و انگار با زنجیر به سمتش حمله میکردند. از محاسن کوتاه و ظاهر لباسش پیدا بود به خاطر مذهبی بودن و شاید به جرم بسیجی بودن، در مخمصه افتاده است.
از
کلماتش که گاهی میان فریاد نقابداران شنیده میشد به نظر میرسید میخواسته راه را باز کند که امانش ندادهاند.
کسی جرأت پیاده شدن از ماشینش را نداشت. عابرین در پیادهروها خودشان را کنار کشیده و همه وحشتزده نظاره میکردند.
به قدری به ماشین من نزدیک بودند ،
که فریادهایشان قلبم را از جا میکَند. با هر زنجیر و چوبی که در هوا میچرخاندند و به
سوی او حمله میکردند، جیغم در گلو خفه میشد.
از وحشتی که به جانم افتاده بود،
لبهایم میلرزید و با هر جیغ، بیشتر گریهام میگرفت که ماشینم تکان سختی خورد. یک نفرشان یقه کاپشنش را گرفت او را با تمام
قدرت با کمر به ماشین من کوبید. از سطح بدنش که شیشه کنارم را پوشانده بود دیگر چیزی نمیدیدم و تنها جیغ میکشیدم.
از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود،
و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش میکردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمیتوانستم که همه انگشتانم میلرزید. ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت میزدند.
با هر ضربهای که به پیکرش میزدند،
فشار بدنش را احساس میکردم که به شیشه کنارم کوبیده میشد و ماشین را میلرزاند و آخرین بار نالهاش را هم شنیدم. دیگر نمیدیدم با چه میزدند، چون شیشه کنارم با کاپشن مشکیاش پوشیده شده بود تا جایی که رد خون روی شیشه جاری شد.
ناله مظلومانهاش را میشنیدم،
و ضرب ضربات را حس میکردم تا لحظهای که شیشه ماشین از خون پُر شد و انگار دیگر توان ایستادن نداشت که جسم نیمه جانش کنار شیشه سُر خورد و روی زمین افتاد.
حالا چاقوی بلندی را میدیدم که بالا و پایین میرفت و روی سر و گردنش میخورد.
به نظرم
قمه بود،
با قمه میزدند و من دیگر سایه او پشت شیشه نبود تا پشت
پیکرش پنهان شوم که از وحشت آدمکُشها روی صندلی کناریام مچاله
شده و بی اختیار جیغ میزدم. از شدت این ترس کُشنده تا مرگ فاصلهای نداشتم که حس کردم صداها آرام گرفته و دیگر ماشین تکان نمیخورَد.
با تن و بدن لرزانم باز سر جایم نشستم،
هنوز میترسیدم که آهسته سرم را چرخاندم و دیدم کسی کنار ماشین نیست اما همچنان ناله ضعیفی میشنیدم که دلم لرزید. احساس کردم به بدنه ماشین دست میکشد و زیر لب ناله میزند که باز بغضم ترکید. چند عابر خودشان را کنار ماشین رساندند و به هر زحمتی بود میخواستند بلندش کنند که او را روی زمین تا کناره پیاده رو کشاندند و تکیهاش را به دیوار دادند.
از دیدن پیکری که سراپایش خون بود،
دلم خالی شد و حس کردم دارم از حال میروم که نگاهم را از
هیبت مظلومش گرفتم و درمانده به مردم خیره شدم.
از رنگ پریده و چهره وحشتزدهام فهمیدند ....
🌸🍃ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛