رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #دوازده
نزدیک ظهر بود...
خانم بزرگ در آشپزخانه...
مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد.
پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...
نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید.
آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.✨
خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،...
سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت:
_آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟😊
آقا بزرگ با #لحن_شیرینی گفت:
_شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار😊❤️
خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!😊
_نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!😊👌
خانم بزرگ بود و زانو دردش...
میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود.
💫مخصوص نماز هایی که #دونفره میخواندند.💫
به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد.
مقنعه اش را سرکرد...
چادرش را پوشید. 💚عطر خوشی💚 در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد.
این همان #عطرتربتی😢 بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود.
آقابزرگ وضو گرفته،...
آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.
_به به.. به به...عجب عطری #خاتون_جان.😢
قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید.😢 گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند.
با لحن آرامی گفت:
_خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!😊❤️
خانم بزرگ لبخندی زد.☺️❤️ و چیزی نگفت.
یوسف سجاده اش را جمع کرد،...
انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد.
_بااجازتون من میرم داخل میخونم.
خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت:
_باشه بابا جان هرجور راحتی
آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،...
عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به #بهانه صاف کردن آستین لباسش #نگاهی به همسرش میکرد.💞👌
اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ😭 و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ 😭همراه بود.
یوسف گیج بود،...😢😥
حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی👀💞 بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال😯 از زندگی مشترکشان #همچنان_دلداده اند.
💎باید #آقابزرگ را #الگو قرارمیداد.💎
✨چقدر زیبا #بندگی میکرد.
✨چقدر زیبا #همسرداری میکرد.
✨و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن #تشکر میکرد.
یوسف، سرش را پایین انداخت.
خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست.
چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،😞چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت،
اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست....
زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.😣😭
حس کرد صدایی از بیرون می آید،..
حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد.
هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد.
_یوسف باباجان..!😁نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی #دستپخت_خاتون ترمز من یکی رو که بریده😁😋
بالبخند☺️ از #جمله_شیرین_آقابزرگ نماز را شروع کرد.
سرش را از سجده برداشت...
نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد.
با تسبیح وارد پذیرایی شد....
با صحنه ای که دید چنان ذوقی😍در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد.
آقابزرگ و خانم بزرگ #کنارهم،..روی#زمین، مقابلشان سفره ای #ساده، اما #صمیمی،پهن بود...
☺️😍عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که #آقابزرگ_عاشق_این_غذابود.
نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی #تازه به هم رسیده اند.🙈
یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....😋شیرین پلو با قیمه😍👏
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #ب
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وپنج
فخری خانم هنوز هم...
از دستش دلگیر بود.اما قهر نبود.به خانه خاله شهین رسیدند. هنوز دستش به زنگ در نرسیده بود که سهیلا در را باز کرد. یوسف #نگاهش را پایین برد.
_سلام.
سهیلا که خیال میکرد یوسف پشیمان شده و به خاستگاری او آمده از ذوق گفت:
_وای سلام عزیزم... تو خوبی... چیشد اومدین... پس عمو کوروش کو.... یاشار اینا پس کجان؟؟!!
تند تند جملات را پشت سرهم ردیف میکرد.فخری خانم با دلخوری گفت:
_اگه بری کنار ما بیایم داخل میگم.. همه کجان..! 😕
سهیلا ماتش برد...😧🙁
آرام کنار رفت.یوسف و مادرش وارد خانه شدند.
خاله شهین روی مبل نشسته بود. با ورود یوسف و مادرش، بااخم، دست ب سینه ایستاد.😡یوسف دسته گل را بالبخند، بسمت خاله شهین گرفت.
_سلام خاله مهربون.این دسته گل خدمت شما فقط برای عذرخواهی😊💐
همانطور ایستاده بودند.
گرچه خاله شهین از فخری خانم #کوچکتر بود. اما مثل یک بزرگتر همیشه رفتار میکرد. و هرکسی خبر نداشت فکر میکرد خاله شهین بزرگتر است.
یوسف دسته گل را...
مقابل خاله شهین گرفته بود.اما خاله نه دسته گل را گرفت،نه اخمهایش را باز کرد و نه حتی تعارفی کرد که مهمانها بنشینند.😡
_مگه نگفتم این ورا پیدات نشه!؟😡
یوسف_من گفتم، بیایم دست بوسی شما😊
_خیلی بیجا کردی!!😡
فخری خانم_ شهین جون شما بزرگی، عزیزی، ببخشش دیگه.😒 بخشش از بزرگانه!🙏
خاله شهین با اخم...
به یوسف زل زد. و با بی احترامی آنها را از خانه بیرون کرد.😡👈
در مسیری که بسمت خانه عموسهراب، میرفتند...
فخری خانم تا میتوانست او را مورد عتاب قرار میداد. اما یوسف فقط #سکوت کرد. اخمی درشت روی پیشانیش می آمد.😠هر از گاهی فقط یک سوال میپرسید:
_بنظرشما من حق ندارم زنمو خودم انتخاب کنم؟؟!!😣😠
بدون جوابی به سوالش، باز مادر حرف خودش را میزد.
که یوسف آبرویش را برده...
که بی تجربه است...
که با ندانم کاری هایش آینده اش را تباه میکند...
عصبی پایش را روی پدال گاز فشار میداد.💨🚙این روزها زیاد عصبی میشد.! کلافه بود...😣😠
به خانه عمو سهراب رسیدند...
هنوز مریم خانم نمیدانست که یوسف برای چه آمده.نمیدانست که این دسته گل عذرخواهی ست، نه خاستگاری.😑
با نهایت احترام وارد خانه شدند...
مریم خانم مثل همیشه، دستش را برای دست دادن، مقابل یوسف دراز کرد. یوسف دستش را روی #سینه_اش گذاشت نگاهش را به #زمین رساند.
_برا عرض عذرخواهی، خدمت رسیدیم.
مریم خانم تعارفی کرد...
همه نشستند.اصلا متوجه جمله یوسف نشده بود. خواست فتانه را صدا کند که فخری خانم مانع شد.
فخری خانم_ ببین مریم...! ما برا خاستگاری نیومدیم.
یوسف_اومدم عذرخواهی😊💐
مریم خانم کاملا گیج شده بود. متوجه حرفهایشان نمیشد.
_عذرخواهی؟!..عذرخواهی برا چی؟؟!!
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #ب
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وشش
هرچه بیشتر فخری خانم...
توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد.😠 یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد.😡😲
خودش هم مانده بود چه کند..!
شاید اصلا نباید می آمد.شاید این راهش نبود. #نظرش را گفته بود. #عذرخواهی هم کرده بود.
یوسف گرهی سفت به پیشانیش بود.😠 نگاهش روی #زمین و دستانش مشت شد.اما #سکوت کرد. تا نشکند حرمت بزرگترش را.
مریم خانم به مراتب سخت تر و بدتر از خاله شهین، با داد و فریاد، هر دو را از خانه بیرون
کرد.😡😵👈
در مسیر برگشت...
تا رسیدن به خانه باز مادرش حرفهای قبل را تکرار میکرد.به خانه رسید.مادرش را، پیاده کرد.
یک سره بسمت پایگاه راند...😠💨🚙
تازه علی و کاروانش از راهیان برگشته بودند.به پایگاه رسید.جمعیت زیادی به استقبال مسافران خود آمده بودند. ماشین را پارک کرد.
کلافه و عصبی وارد اتاق شد...😠😣
مدام طول اتاق را طی میکرد. می ایستاد. با کفشش ضرب میزد. دوباره راه میرفت...
میخواست درستش کند. باید به هدفش میرسید...!باید امشب حرف آخرش را میزد.! 😠✋
سه هفته ای از آن روز میگذشت...
همان روزی که دلش را باخت.💓چند روز دیگر عروسی یاشار بود. از عید نوروز هیچ نفهمیده بود. بس که درخانه بحث و دعوا بود. فقط بر سر زن گرفتنش..!
از دیشب #تصمیمش را گرفته بود..
دل مادرش را به دست آورد. باید که قدم ها بردارد..تا به وصلش برسد.!☺️🙈
علی_اینجا رو ببین.. ببین کی اینجاست
علی وارد اتاق شد...
او را گرم در آغوش گرفت.😍🤗یوسف نگاهی به علی کرد. خود را از آغوش علی کنار کشید.با دستهایش بازوی علی را فشرد. به چشمهایش زل زد.
_درستش میکنم..! باید درست بشه..!😠
به سمت در خروجی پایگاه رفت.هیچ کاری به ذهنش نمی آمد. تپش قلبش باز زیاد شده بود. علی بلند گفت:
_یوسف مراقب باش..! گولش رو نخوری.!
دستش روی قلبش گذاشت. ماساژ میداد.😣 اخمهایش را بیشتر در هم کشید. پرسوال نگاهی کرد.
علی_ شیطونو میگم.😊
همانجا میخکوب شد...
کم کم گره پیشانیش باز شد.واای چکار میخواست انجام دهد.!؟ 😰😱غصه دار کنار در ورودی، همانجا نشست.«ای وای» آرامی گفت، سرش را زیر دستانش برد.😞😣
علی میدانست...
از همان روز اول فهمیده بود.اما خیلی بی تفاوت رفتار میکرد.باید قفل زبان یوسف را باز میکرد.😊کنار یوسف نشست.
_خب بگو گوش میدم.
یوسف سرش را به دیوار تکیه داد. نگاهش به حیاط پایگاه بود.
_قدم اولو خوب رفتم.. ولی گیر کردم علی..!😞
_گیر نکردی رفیق..! کلافه شدی، زود از کوره درمیری، شبها خوابت نمیبره،درست میگم مگه نه...؟!
یوسف نگاهی به علی کرد.علی بلند شد. دست رفیقش را گرفت و او را بلند کرد.
_درد عشقی کشیده ام که مپرس😊
لبخند محجوبی زد.
_خیلی تابلو بودم، آره..؟!🙈
علی خندید.😁
_اووووه چه جورم...!! از تابلو هم، یه چیزی اونورتر...خب چرا نمیری جلو..!؟
سرش را به زیر انداخت.با لحنی سرشار از غم گفت:
_ مامان بابا شدیدا مخالفن😞
علی دستی به شانه های یوسف زد.
_این دیگه مشکل خودته رفیق.. ولی یه چیزی بگم بهت، دست روی#قیمتی_ترین الماس فامیل گذاشتی. تبریک میگم به #انتخابت.👌
یوسف باشرم، سرش را به زیر انداخت.آرام گفت:
_میدونم🙈😎
علی بلند شد.
_باید برم خونه. ولی کاری داشتی درخدمتم. فعلا یاعلی.😊✋
علی رفت.و یوسف...
چند دقیقه ای همانجا بود. بسمت ماشینش آرام راه میرفت. مشکل، باید حل میشد،باید..! 😍✌️
غصه، ذوق، نگرانی، ترس، شک، توهین، تهمت، بی احترامی، قهر، دعوا، بحث، همه اینها که باهم جمع میشدند...
در برابر #تصمیمش💪هیچ بود.. صفر بود.. قدرتی نداشت.. #عزمش جزم بود. فقط #به_یک_راه☝️که #خدا✨ راضی بود باید میرفت تا به منزل لیلی میرسید. نه #هرراهی، و به #هرطریقی...!!
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_وهفت
سر سفره نشسته بودند..
که حسین آقا رو به بزرگترهای مجلس (پدر و مادر نرجس، و سرور خانم) گفت..
_روز عید غدیر.. یه مراسم خیلی ساده و کوچیک.. برای عباس میخایم بگیریم.. که خب فقط بزرگترها هستن..
رو به پدر و مادر نرجس کرد..
_حتما تشریف بیارید..
پدر نرجس_مبارکه.. بسلامتی ان شاالله..😊 عید غدیر🎊 هیئت محله میخواد طعام بده.. باید حتما باشم.. باید برم روستا.. ممنون حسین اقا.. ان شاالله یه وقت دیگه..
همه به عباس و پدر مادرش تبریک میگفتند.. زهرا خانم به مادرنرجس گفت
_شما بمونید..مراسم هم حتما بیاید..😊
امین هم به مادرخانمش گفت
_مادرجون مگه قراره شما برید..؟!
مادرنرجس_ تو و نرجس فرقی برای من ندارید.. نرجس دخترمه.. تو هم پسرم.. با اینهمه نگرانی نمیتونم برم.!😊
امین محجوبانه لبخندی زد..☺️حسین اقا غمگین گفت..
_خیلی جای رضا خالیه..!
عاطفه _اره واقعا کاش عمو رضا هم بود..!😢
تا عصر همه کنار امین ماندند..
مادر نرجس ماند.. تا نوه اش را نگهداری کند.. کم کم همه خداحافظی میکردند.. خانواده حسین اقا هم به خانه بازگشتند..
🎊روز عید🎊 فرا رسید..
ساعت ۶ عصر بود..🕕🌆 فاطمه، عباس و خانم ها وارد اتاق عقد شدند..
غیر از پدرمادر عروس و داماد..
ایمان و عاطفه، سُرورخانم، مادرنرجس و حاج یونس.. کل افراد این مراسم را تشکیل میدادند..
زهراخانم چادر سپیدی..
که برای نوعروسش.. قبلا از حج آورده بود را.. خواست به سمت ساراخانم بگیرد..
اما عباس دستش را دراز کرد..
و زودتر چادر را گرفت..از حرکت عباس.. خانم ها خندیدند.. و کل زدند..😍😊😁 😄😃👏👏👏😄😃
فاطمه چادرش را درآورد..
و به مادرش داد.. عباس با نگاهی عاشقانه.. چادر سپید را بر سر عروسش کرد..
گرچه فاطمه چادر پوشیده بود..
اما عباس اجازه نداد #نامحرمی وارد اتاق شود.. و عروسش را #ببیند..💎ایمان و حاج یونس در راهرو روی صندلی نشستند..
هر دو در جایگاه نشستند..
عاقد بار سوم بود..که خطبه را خواند.. عروس و داماد.. کلام الله را زیر لب زمزمه میکردند.. عباس قرآن را روی رحل گذاشت..
فاطمه _ با توکل بر خدا..و با اجازه از پدرمادرم و برادرهای شهیدم🕊 بله☺️
عباس هم بله را داد..
وقت این بود که حلقه های ساده را دست هم کنند.. عباس در حالی که حلقه را به دست خانومش میکرد.. گفت
_مطمئن باش علیرضا و محمدجواد اینجا هستند..😊💍
فاطمه بی هیچ حرفی..
حلقه را به دست همسرش کرد.. لحظه ای سر بالا کرد.. چشم در چشم شدند..
عباس حلقه اشکی بزرگ درچشم یارش دید.. لحظه ای اخم کرد و گفت
_بجانم قسم.. بریزه پایین خودت میدونی..!😊😠
فاطمه _نمیدونی چقدر دلتنگشونم.! خیلی دوست داشتم اینجا بودن..😢💞
میان همه سر و صداها و تبریک ها..
عباس ناخودآگاه بلند شد.. چشمش را بست و نفس عمیقی کشید..
_الانم هستن.. بوی عطرشون حس میشه..! 🕊
ناگاه فاطمه جلو دهانش را گرفت..
بویی عجیب🕊 اتاق عقد را فراگرفته بود.. اشک چشمش جاری شد..😢🕊
هر کسی که جلو میآمد..
کادو میداد.. عباس دست به سینه گذاشته بود.. چشم از #زمین و #بانویش نمیکند.. جواب تبریک ها را میداد..
اما فاطمه..
در حال و هوای دیگری سیر میکرد..🍃🕊 زهراخانم و ساراخانم.. با اشاره میپرسیدند.. که علت اشک چشمش چیست.. اما فاطمه باز لبخند میزد..
عاطفه کنار فاطمه رفت و گفت..
_هیچ معلومه تو چت شده..!؟😑چرا گریه میکنی!!..؟؟😕
فاطمه چیزی نگفت..
فقط لبخندی زد.. اما همه حواسش به #بوی_عطری بود..🌷🕊که اتاق را گرفته بود..
اقاسید و حسین اقا..
یاالله گفتند..و وارد اتاق عقد شدند.. تبریک گفتند و کادویی به عروس و داماد تقدیم کردند..
دفتر اسناد را آوردند..
امضا میکردند.. و کنار گوش هم حرف میزدند.. لحظه ای فاطمه.. دست عباس را بالا آورد.. و پشت دستش را بوسید..
عباس _عه..!! عه..!! چکار میکنی جان دل..!!!
فاطمه با بغض.. خیلی آرام زمزمه کرد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #سوم
بایست بر سر #حرفت زینب! که این هنوز اول #عشق است.
🏴پرتو دوم🏴
سال #ششم هجرت بود که #تو پا به عرصه #وجود گذاشتى اى
#نفرششم_پنج_تن!
بیش از هر کس ، #حسین از آمدنت #خوشحال شد....
دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد کشید:
_✨پدرجان! پدرجان! خدا یک #خواهر به من داده است!
زهراى مرضیه گفت:
_على جان! #اسم دخترمان را چه بگذاریم؟
حضرت مرتضى پاسخ داد:
_نامگذارى فرزندانمان #شایسته پدر شماست. من #سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر.
پیامبر در #سفر بود...
وقتى که بازگشت، یکراست به خانه #زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر.
پدر و مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم.
#پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت:
_نامگذارى این عزیز، کار خود #خداست . من #چشم_انتظار اسم آسمانى او مى مانم.
بلافاصله #جبرئیل آمد و در حالیکه #اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم ✨ #زینب ✨را براى تو از آسمان آورد،
اى زینت پدر!
اى درخت زیباى معطر!
#پیامبر از جبرئیل سؤ ال کرد که #دلیل این غصه و گریه چیست ؟!
#جبرئیل عرضه داشت:
_✨همه عمر در #اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز #مصیبت و اندوه نخواهد دید.
#پیامبر گریست.
#زهرا و #على گریستند.
#دوبرادرت حسن و حسین گریه کردند و #تو هم #بغض کردى و لب برچیدى.
همچنانکه اکنون بغض، راه گلویت را بسته است..
و منتظر #بهانه اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى.
و این بهانه را #حسین چه زود به دست مى دهد
🌟یا دهر اف لک من خلیل
کم لک بالاشراق و الاءصیل
#شب_دهم محرم باشد،..
تو بر بالین #سجاد، به #تیمار نشسته باشى ، #آسمان سنگینى کند و #زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد،
#جون_غلام_ابوذر، در کار تیز کردن #شمشیر برادر باشد،..
و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد.
چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو #گریه ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به #دامان این خیمه کوچک بریزى.
نمى خواهى حسین را ازاین #حال_غریب درآورى.
حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تکاند.
اما #چاره نیست....
#بهترین پناه اشکهاى تو، همیشه #آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در سایه سار آن پناه گرفت...
این قصه، قصه اکنون #نیست.
به #طفولیتى برمى گردد که در #آغوش #هیچ_کس آرام نمى گرفتى جز در #بغل_حسین .
و در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى که:
_✨بى تابى اش همه از #فراق حسین است. در آغوش حسین، چه جاى
گریستن ؟!
اما اکنون فقط این #آغوش_حسین است که جان مى دهد براى #گریستن و تو آنقدر گریه مى کنى که از هوش مى روى و حسین را #نگران هستى خویش مى کنى.
حسین به صورتت #آب مى پاشد...
و پیشانى ات را #بوسه_گاه لبهاى خویش مى کند.
زنده مى شوى و #نواى آرام بخش حسین را با گوش جانت مى شنوى که:
_✨آرام باش خواهرم ! صبورى کن تمام دلم! #مرگ، سرنوشت محتوم اهل زمین است . حتى #آسمانیان هم مى میرند. بقا و قرار فقط از آن #خداست و جز خدا قرار نیست کسى زنده بماند. اوست که مى آفریند، مى میراند و دوباره زنده مى کند....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #دهم
اما #فریاد نمى زنى ، #شکوه هم نمى کنى . فقط مثل باران بهارى اشک مى ریزى و تلاش مى کنى که آتش دل را به آبدیده خاموش کنى....
چه ، مى دانى که او بهتر از تو این قوم را مى شناسد و این گذشته را ملموس تر از تو مى داند.
اما به کوفه نگاه مى کند، به شام . که تو را و کاروانت را به نام #اسراى_خارجى در شهر مى گردانند.
مى خواهد در میان این قاتلان کسى نباشد که بگوید ما گمان کردیم با دشمن خارجى روبروییم .
با مخالفان اسلام مى جنگیم .
مى خواهد که در قیامت کسى نباشد که ادعا کند ما مقتول خویش را نشناختیم و هویت سپاه مقابل را در نیافتیم.
در مقابل این اعتراف که امام از اینها خشم و لعنت و غضب ابدى را تحویلشان مى دهد. همه آنها که صداى امام را مى شنوند،
با فریاد یا زمزمه زیرلب یا هیاهو و بلوا اعلام مى کنند که:
_به خدا اینچنین است.انکار نمى کنیم!
مى دانیم که فرزند پیامبرى!
مى دانیم که پدرت على است!قابل انکار نیست!
و بعد برادرت جمله اى مى گوید که همان یک جمله تو را #زمین مى زند و #صیهه_ات را به #آسمان بلند مى کند.
_✨فبم تستحلون دمى ؟
پس #چرا کشتن مرا روا مى شمرید؟ پس چرا خون مرا مباح مى دانید؟
این جمله ، جگرت را به آتش مى کشد.
بیان هستى ات را مى لرزاند. انگار مظلومیت تمامى مظلومان عالم با همین یک جمله بر سرت هوار مى شود.
این ناخنهاى توست که بر صورت خراش مى اندازد...
و این اشک توست که با خون گونه ات آمیخته مى شود...
و این صداى ضجه توست که به آسمان برمى خیزد....
امام رو بر مى گرداند. به #عباس و #على_اکبر مى گوید:
✨_زینب را دریابید.
دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى.
بچه ها چشمشان به توست ؛
تو اگر آرام باشى ، آرامش مى گیرند و اگر تو بى تابى کنى ، طاقت از کف مى دهند.
سجاد که در خیمه تیمار تو خفته است ،
#حادثه را در آینه #نگاه_تو دنبال مى کند.
پس تو باید آنچنان با آرامش و طمانینه باشى ،
انگار که همه چیز منطبق بر روال معهود پیش مى رود.
و مگر نه چنین است ؟
مگر تو از بدو ورود به این جهان ، خودت را #مهیاى_این_روز نمى کردى ؟
پس باید قطره قطره آب شوى و سکوت کنى .
جرعه جرعه خون دل بخورى و دم برنیاورى. همچنان که از صبح چنین کرده اى .
حسین از صبح با تک تک هر صحابى ، به شهادت رسیده است ،
با قطره قطره خون هر شهید، به زمین نشسته است
و تو هر بار به او تسلى بخشیده اى .
هر بار قلبش را گرم کرده اى و اشک از دیدگان دلش سترده اى.
هر بار که از میدان باز آمده است ، افزایش موهاى سپید سر و رویش را شماره کرده اى ، به همان تعداد، در خود شکسته اى ،
اما خم به ابرو نیاورى....
خواهر اگر تعداد موهاى سپید برادرش را نداند که خواهر نیست.
خواهر اگر عمق چروکهاى پیشانى برادرش را نشناسد که خواهر نیست .
تازه اینها مربوط به #ظواهر است .
اینها را چشم هر خواهرى مى تواند در سیماى برادرش ببیند.
💫زینب....
یعنى شناساى بندهاى دل حسین ،
یعنى زیستن در دهلیزهاى قلب حسین ، عبور کردن از رگهاى حسین
و تپیدن با نبض حسین .
زینب یعنى حسین در آینه تاءنیث .
زینب یعنى چشیدن خارپاى حسین با چشم .
زینب یعنى کشیدن بار پشت حسین ، بر دل.
وقتى از سر جنازه #مسلم_بن_عوسجه آمد،...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #نوزدهم
اما در این سعى آخر میان #خیمه و #میدان ، کارى شده است که دل او را یکدله کرده است....
سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده هاى محبت به هم مى رسد.
#عشقهاى_مختلف به هم گره مى خورد و
#یکى مى شود.
عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقى مى کند.
عشق او به حسین و عشق حسین به بچه ها در سکینه به هم مى رسند.
اینجا همان جاست که او در مقابل #حسین و #بچه_ها یکجا زانو مى زند.
این سکینه همان طور سینایى است که حضور حسین در آن به تجلى مى نشیند.
این #سکینه مرز مشترك میان حسین و بچه هاست.
و لزومى ندارد که سکینه به عباس ، حرفى زده باشد....
لزومى ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد.
چه بسا که او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد...
لزومى ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از چشمهاى او بخواند.
همینقدر #کافیست که او پیش روى عباس ایستاده باشد،...
مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به #زمین دوخته باشد.
همین براى عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند.
اگر سکینه بگوید آب، هستى عباس آب مى شود پیش پاى سکینه....
نه ، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است... فقط...
شاید گفته باشد:
عمو!...
یا نگفته باشد.
چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس #ادب ،
عباس #معرفت ،
عباس #ماموم ،
عباس #خضوع ،
پیش روى امام ایستاده است و گفته است:
_✨آقا! تابم تمام شده است.
و آقا #رخصت داده است.
خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس !
اینجا، حول و حوش خیمه زینب چه مى کنى ؟ عمر من !
عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟
آمده اى که داغ مرا تازه کنى ؟
آمده اى که دلم را بسوزانى ؟
جانم را به آتش بکشى ؟
تو خود جان منى عباس ؟
برو و احتضار مرا اینقدر طولانى نکن.
#رخصت_ازمن چه مى طلبى عباس !
تو کجا دیده اى که من نه بالاى حرف حسین ، که همطراز حسین ، حرفى گفته باشم ؟
تو کجا دیده اى که دلم غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا کند؟
تو کجا دیده اى که من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم.
آمده اى که معرفت را به تجلى بنشینى ؟ ادب را کمال ببخشى ؟
عشق را به برترین نقطه ظهور برسانى ؟
چه نیازى عباس من ؟!
نشان ادب تو از #دامان_مادرت به یاد من مانده است....
وقتى که #مادر #خطابش_کردیم ، پیش پاى ما نشست و زار زار #گریه کرد و گفت :
_✨مرا مادر خطاب #نکنید. مادر شما #فاطمه بوده است ، این کلام ، از دهان شما فقط #برازنده مقام زهراست . من #خدمتگزار شمایم . #کنیز شمایم.
عباس من !
تو شیر #ادب از سینه این مادر خورده اى .
وقتى پدر او را به همسرى برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمى آمد تا #ازمن ، دختر بزرگ خانه #رخصت بگیرد،
و تا من به #پیشواز او نرفتم ، او قدم به داخل خانه #نگذاشت.
عباس من !
تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟
جانم فداى ادبت عباس !
عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کلاس تو درس پس مى دهد.
بارها گفته ام که #خدا اگر از همه عالم و آدم ، همین #یک_عباس را مى آفرید،
به مدال ✨فتبارك االله احسن الخالقین✨ ش میبالید.
اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_وچهار
بهانه ای می یابند تا سیر گریه کنند...
و عقده هاى دلشان را بگشایند.
از اینکه مى بینى #دشمن قتاله سنگدل هم #گریه مى کند،...
اصلا تعجب نمى کنى ،...
چرا که به وضوح ، ضجه #زمین را مى
شنوى ،...
اشک #اشیاء را مشاهده مى کنى ،
گریه #آسمان را مى بینى ،
نوحه #سنگ و #خاك و #باد و #کویر را احساس مى کنى
و حتى مى بینى که #اسبهاى_دشمن آنچنان گریه مى کنند که سمهاشان از اشک چشمهاشان تر مى شود....
ولوله اى به پا کرده اى در عالم، زینب!
هیچ کس نمى توانست تصور کند...
که این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گرى کند،...
چنان آتشى به جان عالم و آدم مى افکند...
که اشک عرش را در مى آورد...
و دل سنگین دشمن را مى لرزاند.
اما این وضع، نباید ادامه بیابد...
که اگر بیابد، دمى دیگر آب در لانه دشمن مى افتد...
و سامان بخشیدن سپاه را براى #عمرسعد مشکل مى کند.
پس عمر سعد به کسى که کنار او ایستاده ، فرمان مى دهد:
_برو و این زن را از سر جنازه ها بران!
تواین دستور عمر سعد نمى شنوى....
فقط ناگهان ضربه #تازیانه و #غلاف_شمشیر را بر #بازو و #پهلوى خود احساس مى کنى...
آنچنانکه تا اعماق جگرت تیر مى کشد، بند بند تنت از هم مى گسلد...
و فریاد یازهرایت به آسمان مى رود.
زبان زور،
زبان نیزه ،
زبان تازیانه ؛
اینها #ابزار_تکلم این #اعراب_جاهلیت اند.
انگار نافشان را با خنجر #نفرت بریده اند و دلهایشان را در گور کرده اند.
اگر برنخیزى...
و بچه ها را با دست خودت از کنار جنازه ها برنخیزانى ،
زبان نیزه آنها را بلند خواهد کرد...
و ضربه تازیانه بر آنها فرود خواهد آمد.
پس #دردهایت را چون همیشه #پنهان مى کنى ،
از جا بر مى خیزى...
و زنان و کودکان را با زبان مهربانى و دست تسلى از پاى پیکرها کنار مى کشى و دور هم جمع مى کنى.
این #شترهاى_عریان_و_بى_جهاز، براى بردن شما #صف کشیده اند.
#عمرسعد به سپاهش فرمان برنشستن مى دهد...
و عده اى را هم مامور سوار کردن کودکان و زنان مى کند.
#مردان براى سوار کردن کودکان و زنان هجوم مى آورند....
گویى بهانه اى یافته اند تا به (آل االله ) نزدیک شوند...
و به دست اسیران خویش دست بیازند.
غافل که #دخترحیدر، نگاهبان این #نوامیس خداوندى است و کسى را یاراى #تعرض به اهل بیت خدا نیست.
با تمام #غیرت_مرتضوى_ات فریاد مى کشى ؛
_✨هیچ کس دست به زنان و کودکان نمى زند! خودم همه را سوار مى کنم.
همه #وحشتزده پا پس مى کشند...
و با چشمهاى از حدقه درآمده ، خیره و معطل مى مانند.
در میان زنان و کودکان ، چشم مى گردانى و نگاه در نگاه #سکینه مى مانى:
_✨سکینه جان ! بیا کمک کن!
سکینه ، #چشم مى گوید و پیش مى آید..
و هر دو، دست به کار سوار کردن بچه ها مى شوید.
کارى که پیش از این هیچ کدام #تجربه نکرده اید....
همچنانکه زنان و کودکان نیز سفرى اینگونه را در تمام عمر تجربه نکرده اند.
زنان و کودکان ، خود #وحشتزده و #هراسناکند...
و دشمن #نمى_فهمد که براى ترساندنشان نیاز به اینهمه #خباثت نیست....
کوبیدن بر طبل و دهل ،
جهانیدن شتر،
پایکوبى و دست افشانى و هلهله.
آیا این همان دشمنى است که دمى پیش در نوحه خوانى تو گریه مى کرد؟
در میانه این معرکه دهشتزا،...
با حوصله اى تمام و کمال ،
زنان و کودکان را یک به یک سوار مى کنى...
و با دست و کلام و نگاه ، آرام و قرارشان مى بخشى.
اکنون #سجاد مانده است و #سکینه و تو.
رمق ، آنچنان از تن سجاد، رفته است که نشستن را هم نمى تواند چه رسد به ایستادن و سوار شدن....
تو و سکینه در دو سوى او زانو مى زنید،
چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_وهشت
... که ناگهان #جبرئیل فرود آمد و گفت: (اى محمد! خداوند تبارك و تعالى از احساس تو آگاه گشت و شادمانى تو را از داشتن چنین برادر و دختر و فرزندانى دریافت و خواست که این #نعمت را بر تو #کمال ببخشد و این #عطیه را گواراى وجودت گرداند...
پس #مقرر_ساخت که ایشان و فرزندان ایشان و دوستان و شیعیان ایشان، با تو در #بهشت_جاویدان بمانند و هرگز میان تو و آنان #فاصله نیفتد.
هر چقدر تو #گرامى هستى ، آنان گرامى شوند و هر #نعمت که تو را نصیب مى شود، آنان را نیز بهره باشد آنقدر که تو #خشنود شوى و از #مقام_خشنودى رضایت هم #فراتر روى.
#اما_درعوض ، در این دنیا #مصیبت بسیار مى کشند و #سختى فراوان مى بینند، به دست #مردمى که #خود_را #مسلمان ، مى نامند و از #امت_تو مى شمارند، در حالیکه #خدا و #تو از آنها #بیزارید. آنان کمر به ایذاء عزیزان تو مى بندند و هر کدام را #در_نقطه_اى به قتل مى رسانند آنچنانکه #قتلگاه و #قبورشان از هم #فاصله مى گیرد و #پراکنده مى شود. #خداوند #تقدیر را براى آنان چنین رقم زده است و براى تو درباره آنان. پس خداوند متعال را به خاطر تقدیرى چنین سپاس گو به این #قضاى او #راضى باش.)من خداوند را #سپاس گفتم و به این #تقدیرى چنین #رضایت دادم.سپس #جبرئیل گفت : (اى محمد! #برادرت پس از تو #مقهور و #مغلوب_امت خواهد شد و از دست دشمنان تو #رنجها خواهدکشید و مصیبتها خواهد دید تا آنکه به #قتل خواهد رسید.قاتل او #بدترین و #شقى_ترین موجود روى زمین است همانند کشنده #ناقه_صالح در شهرى که به آن هجرت خواهد کرد یعنى #کوفه و آن شهر، #مرکز شیعیان او و شیعیان فرزندان اوست. و اما این فرزند تو و با دست اشاره کرد به #حسین با #جمعى_از_فرزندان و #اهلبیت و برگزیدگان امت تو به شهادت خواهد رسید در کنار #نهرفرات و در سرزمینى که #کربلا خوانده مى شود به خاطر #کثرت_اندوه_وبلا که از سوى دشمنان تو و دشمنان فرزندان تو در مى رسد در روزى که غم آن #جاودانه است و حسرت آن ماندگار. #کربلا، #پاکترین و #محترمترین بارگاه روى #زمین است و قطعه اى است از قطعات #بهشت.
و آنگاه که فرزند تو و یاورانش به شهادت مى رسند و سپاه #کفر و #ملعنت ، محاصره شان مى کنند،... زمین به لرزه در مى آید و کوههابه اضطراب و تزلزل مى افتد و دریاها خشمگین و متلاطم مى شود و اهل آسمانها، آشفته وپریشان مى شوند و اینهمه از سر خشم به دشمنان توست... یا محمد! و دشمنان فرزندان تو و عظمت حرمتى که از خاندان تو شکسته شده است و شر هولناکى که به فرزندان عترت تو رسیده است.و در آن زمان هیچ موجودى نیست که داوطلب حمایت از فرزندان تو نمى شود و از خدا براى یارى حجت خدا پس از تو، رخصت نمى طلبد.
ناگهان نداى وحى خداوند در آسمانها و زمین و کوهها و دریاها طنین مى افکند که :
''این منم #خداوند فرمانرواى قدرتمند!
کسى که هیچ #گریزنده_اى از حیطه #اقتدارش بیرون نیست و هیچ #طغیانگرى او را به عجز نمى آورد. و من #قادرترینم در امر یارى و انتقام. #سوگند به #عزت و #جلالم که قاتلان فرزند پیامبرم را و #ستمکاران به عترت رسولم را چنان عذاب کنم که هیچ کس را در عالم چنین عذاب نکرده باشم . آنان که #حرمت و #پیمان پیامبر را شکستند، #عترت او را کشتند و به خاندان او ستم کردن...''
تمام آسمان و زمین با شنیدن این کلام خداوند، ضجه مى زنند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #پانزدهم ✨فاطمیه دیگه هیچ چیز جلودارم نبود
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #شانزدهم
✨آغاز یک پایان
فاطمیه #تمام شده بود ....
اما #ذهن من دیگه آرامش نداشت ...
توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... .
😨😥
تمام کارهای #ماموریتم رو کنار گذاشتم ...
غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ...
حتی شب ها خواب درستی نداشتم ...
تمام کتب تاریخی #شیعه و #اهل_سنت ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ...
هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... .
کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب📗 رو از شدت عصبانیت😡 پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ...
به بهانه #حرم خوابگاه نرفتم ...
#تاصبح توی خیابون ها راه رفتم و #فکر کردم ... .🚶🤔
گریه ام گرفته بود ...
به خاطر اینکه به ایران🇮🇷😡 اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ...😣
بین #زمین و #آسمان، و #حق و #باطل گیر کرده بودم ... .😣
موضوع #علی و #خلفا و #شیعه و #سنت نبود ...
#باورکشته_شدن دختر پیامبر با چنین #شان و #جایگاهی در #کتب شیعه و سنت،...
اون هم به دست #خلیفه_اول و #دوم برام غیر ممکن بود ... .🤔😣
یک لحظه عمل اونها رو #توجیه می کردم و لحظه بعد ...
یادم میومد🌸 #دشمن_فاطمه_زهرا،🌸 دشمن خداست ...
خدا ... خدا ... خدا ... .
🔥🚪 #آتش_خانه_فاطمه_زهرا، به جان من افتاده بود ... .
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛