eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت بایست بر سر زینب! که این هنوز اول است. 🏴پرتو دوم🏴 سال هجرت بود که پا به عرصه گذاشتى اى ! بیش از هر کس ، از آمدنت شد.... دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد کشید: _✨پدرجان! پدرجان! خدا یک به من داده است! زهراى مرضیه گفت: _على جان! دخترمان را چه بگذاریم؟ حضرت مرتضى پاسخ داد: _نامگذارى فرزندانمان پدر شماست. من نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر. پیامبر در بود... وقتى که بازگشت، یکراست به خانه وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر. پدر و مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم. تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت: _نامگذارى این عزیز، کار خود . من اسم آسمانى او مى مانم. بلافاصله آمد و در حالیکه در چشمهایش حلقه زده بود، اسم ✨ ✨را براى تو از آسمان آورد، اى زینت پدر! اى درخت زیباى معطر! از جبرئیل سؤ ال کرد که این غصه و گریه چیست ؟! عرضه داشت: _✨همه عمر در این دختر مى گریم که در همه عمر جز و اندوه نخواهد دید. گریست. و گریستند. حسن و حسین گریه کردند و هم کردى و لب برچیدى. همچنانکه اکنون بغض، راه گلویت را بسته است.. و منتظر اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى. و این بهانه را چه زود به دست مى دهد 🌟یا دهر اف لک من خلیل کم لک بالاشراق و الاءصیل محرم باشد،.. تو بر بالین ، به نشسته باشى ، سنگینى کند و چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد، ، در کار تیز کردن برادر باشد،.. و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد. چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به این خیمه کوچک بریزى. نمى خواهى حسین را ازاین درآورى. حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تکاند. اما نیست.... پناه اشکهاى تو، همیشه حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در سایه سار آن پناه گرفت... این قصه، قصه اکنون . به برمى گردد که در آرام نمى گرفتى جز در . و در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى که: _✨بى تابى اش همه از حسین است. در آغوش حسین، چه جاى گریستن ؟! اما اکنون فقط این است که جان مى دهد براى و تو آنقدر گریه مى کنى که از هوش مى روى و حسین را هستى خویش مى کنى. حسین به صورتت مى پاشد... و پیشانى ات را لبهاى خویش مى کند. زنده مى شوى و آرام بخش حسین را با گوش جانت مى شنوى که: _✨آرام باش خواهرم ! صبورى کن تمام دلم! ، سرنوشت محتوم اهل زمین است . حتى هم مى میرند. بقا و قرار فقط از آن و جز خدا قرار نیست کسى زنده بماند. اوست که مى آفریند، مى میراند و دوباره زنده مى کند.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت اما چگونه؟... با این قامت شکسته که نمى توان خیمه وجود حسین را شد. با این دل گداخته که نمى توان بر جگر حسین گذاشت. اکنون صاحب عزا تویى.... چگونه به تسلاى حسین برخیزى ؟ نیازى نیست زینب! این را هم حسین خوب مى فهمد. وقتى به نزدیکى خیمه ها مى رسد. و وقتى تو شیون کنان و صیحه زنان خودت را از خیمه بیرون مى اندازى ، وقتى به پهناى صورت اشک مى ریزى و روى به ناخن مى خراشى ، وقتى تا رسیدن به پیکر على ، چند بار زمین مى خورى و برمى خیزى ، وقتى خودت را به روى پیکر على اکبر مى اندازى ، فریاد مى زند که : _✨زینب را دریابید... حسینى که خود قامتش در این عزا شکسته است و پشتش دوتا شده است . حسینى که بر دلش نشسته است وجهان ، پیش چشمان اشکبارش تیره و تار شده است . حسینى که خود بر بلندترین نقطه عزا ایستاده است ، فقط حال توست و به دیگران مى زند که : _✨زینب را دریابید. هم الان است که قالب تهى کند و کبوتر جان از نفس تنش بگریزد. 🏴پرتو ششم🏴 خانمى شده بودى تمام و . و بى مثل و نظیر. آوازه و کمال و و و و و تو در تمام عالم اسلام پیچیده بود. آنقدر که نام ✨ ✨ از شدت اشتهار، مکتوم مانده بود و اختصاص و انحصار لقبها بود که تو را معرفى مى کرد. لزومى نداشت نام زینب را کسى بر زبان بیاورد... اگر کسى مى گفت: عالمه ، اگر کسى مى گفت عارفه ، اگر کسى مى گفت فاضله ، اگر کسى مى گفت کامله ، همه ذهنها را نشان مى کرد... و چشم همه دلها به سوى تو برمى گشت. تجلى گونه گون صفتهاى تو چون ، گوهر ذاتت را در میان گرفته بود و پوشانده بود. کسى نمى گفت ✨زینب.... ✨ همه مى گفتند: ، ، ، ، ، ، ، ، ، . این برازنده هیچ کس جز تو نبود که هیچ کس واجد این صفات ، در حد و اندازه تو نبود.... نظیر نداشتى و دست هیچ معرفتى به کنه ذات تو نمى رسید. القابى مثل : ✨محبوبۀ المصطفى و نائبۀ الزهرا،✨ اتصال تو را به خاندان وحى تاکید مى کرد،... اما صفات دیگر، جز تو مجرا و مجلایى نمى یافتند. ✨امینۀ الله را جز تو کسى دیگر نمى توانست حمل کند. بعد از شهادت زهرا، تشریف (ولیه االله ) جز تو برازنده قامت دیگرى نبود.... ندیده بودند مردم... در و پیشینه و مخیله خود هم کسى مثل تو را نمى یافتند... جز که تو بود و تو. از این روى ، تو را مى گفتند و ... که فاصله و منزلت میان معلم و شاگرد، مادر و دختر و باغبان و گل ، معلوم باشد و محفوظ بماند. اما در میان همه این القاب و کنیه ها و صفات ، اشتهار تو به و ، بیشتر بود... که تو عزیز خاندان خود بودى و هیچ دخترى به پاى عزت تو نمى رسید. و چنین یوسفى را اگر از شرق تا غرب عالم ، خواستار و طالب نباشند، غیر طبیعى است... و طبیعى است اگر طالبان وخواستگاران ، به بضاعت وجودى خویش ننگرند و فقط چشم به مطلوب بدوزند. مى آمدند، مردم مى آمدند،... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت ... که ناگهان فرود آمد و گفت: (اى محمد! خداوند تبارك و تعالى از احساس تو آگاه گشت و شادمانى تو را از داشتن چنین برادر و دختر و فرزندانى دریافت و خواست که این را بر تو ببخشد و این را گواراى وجودت گرداند... پس که ایشان و فرزندان ایشان و دوستان و شیعیان ایشان، با تو در بمانند و هرگز میان تو و آنان نیفتد. هر چقدر تو هستى ، آنان گرامى شوند و هر که تو را نصیب مى شود، آنان را نیز بهره باشد آنقدر که تو شوى و از رضایت هم روى. ، در این دنیا بسیار مى کشند و فراوان مى بینند، به دست که ، مى نامند و از مى شمارند، در حالیکه و از آنها . آنان کمر به ایذاء عزیزان تو مى بندند و هر کدام را به قتل مى رسانند آنچنانکه و از هم مى گیرد و مى شود. را براى آنان چنین رقم زده است و براى تو درباره آنان. پس خداوند متعال را به خاطر تقدیرى چنین سپاس گو به این او باش.)من خداوند را گفتم و به این چنین دادم.سپس گفت : (اى محمد! پس از تو و خواهد شد و از دست دشمنان تو خواهدکشید و مصیبتها خواهد دید تا آنکه به خواهد رسید.قاتل او و موجود روى زمین است همانند کشنده در شهرى که به آن هجرت خواهد کرد یعنى و آن شهر، شیعیان او و شیعیان فرزندان اوست. و اما این فرزند تو و با دست اشاره کرد به با و و برگزیدگان امت تو به شهادت خواهد رسید در کنار و در سرزمینى که خوانده مى شود به خاطر که از سوى دشمنان تو و دشمنان فرزندان تو در مى رسد در روزى که غم آن است و حسرت آن ماندگار. ، و بارگاه روى است و قطعه اى است از قطعات . و آنگاه که فرزند تو و یاورانش به شهادت مى رسند و سپاه و ، محاصره شان مى کنند،... زمین به لرزه در مى آید و کوههابه اضطراب و تزلزل مى افتد و دریاها خشمگین و متلاطم مى شود و اهل آسمانها، آشفته وپریشان مى شوند و اینهمه از سر خشم به دشمنان توست... یا محمد! و دشمنان فرزندان تو و عظمت حرمتى که از خاندان تو شکسته شده است و شر هولناکى که به فرزندان عترت تو رسیده است.و در آن زمان هیچ موجودى نیست که داوطلب حمایت از فرزندان تو نمى شود و از خدا براى یارى حجت خدا پس از تو، رخصت نمى طلبد. ناگهان نداى وحى خداوند در آسمانها و زمین و کوهها و دریاها طنین مى افکند که : ''این منم فرمانرواى قدرتمند! کسى که هیچ از حیطه بیرون نیست و هیچ او را به عجز نمى آورد. و من در امر یارى و انتقام. به و که قاتلان فرزند پیامبرم را و به عترت رسولم را چنان عذاب کنم که هیچ کس را در عالم چنین عذاب نکرده باشم . آنان که و پیامبر را شکستند، او را کشتند و به خاندان او ستم کردن...'' تمام آسمان و زمین با شنیدن این کلام خداوند، ضجه مى زنند... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت ... مى زنند و به این خون را و مى کنند. چون هنگامه عزیزانت فرا مى رسد، با دستهاى خود، را مى ستاند و را به بر مى گیرد و را از فرو مى فرستد، با از جنس یاقوت و زمرد، مملو از ، انباشته از پارچه هاى جنانى و آکنده از عطرهاى رضوانى. ، بدنها را به ، مى دهند و و را با پارچه ها و عطرهاى بهشتى به انجام مى رسانند و بر آنان نماز مى گذارند. آنگاه خداوند متعال ، را بر مى انگیزد که از دید کفار، ناشناسند و نه در گفتار و نه درنیت و اندیشه و رفتار به این خون ، آلوده نیستند. این قوم به مى پردازند و بر فراز قبر سید الشهدا مى افرازند که نشانه اى براى است و وسیله اى براى مومنان. و هر روز و شب از آسمان فرود مى آید و آن شریف را در بر مى گیرد، بر آن مى گذارد، خداوند را مى کنند و براى آن بقعه ، مى طلبند. را که به خاطر و به خاطر ، به زیارت ، مشرف شده اند، و نام را و را و را و از بر پیشانى آنها نشانه اى مى گذارند که : '' این قبر و فرزند . و این در سیماى آنان تابان است. و زیباترین و نشان ، آنچنانکه بدان شناخته مى شوند و دیگران این روشنى مى گردند.'' جبرئیل گفت : (یا رسول االله ! در آن زمان در میان و ایستاده اى و ماست و آنقدر اطرافمان را گرفته اند که در حد و حساب نمى گنجد و هر که در آنجا به این نور، منور است ، خداوند از عذاب و آن روز در امانش مى دارد. این و اوست براى کسى که ✨خالصا لوجه الله✨ قبر تو را، یا على تو را، یا حسن و حسین تو را زیارت کند.... از این پس ، خواهند آمد و خداوند که تلاش مى کنند این و نشانه را اما راه بر آنان و مى گرداند.) پیامبر فرمود: _✨دریافت این خبرها بود که مرا غمگین و گریان کرد. این فقط نیست... که از شنیدن این ، جان مى گیرد و اى در کالبد مجروح وخسته اش دمیده مى شود.... تداعى و نقل این حدیث ،.... حال تو را نیز دگرگون مى کند و خارق العاده در تار و پود وجودت مى ریزد. آنچنانکه بتوانى تا را در زیر بار شکننده و طى کند و خم به ابرونیاورى. 🏴پرتو چهاردهم🏴 آیا این همان اى است که تو در آن ، مى گفتى؟! آیا این همان کوفه اى است که کوچه هایش ، تو را مریدانه به چشم مى کشید؟ یا این همان کوفه اى است که ، زینب را بانوى عالم مى شمردند و بر عقیله بنى هاشم سجود مى بردند؟ نه ، باور نمى توان کرد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت دوباره مى پرسد. باز هم پاسخى نمى شنود.... خشمگین فریاد مى زند: _گفتم آن زن ناشناس کیست ؟ یکى مى گوید: _زینب ، دختر على بن ابیطالب. برقى در نگاه مى دود. رو مى کند به تو و با تمسخر و تحقیر مى گوید: _خدا را شکر که شما را رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش کرد. تو با و که وصل به ، پاسخ مى دهى: _✨خدا را شکر که ما را به محمد، و بخشید و از هر و ساخت. آنکه مى شود، است و آنکه فاش مى شود است و اینها به ، ما نیستیم. ابن زیاد از این پاسخ و غیر منتظره جا مى خورد و لحظه اى مى ماند... نمى تواند را در ، بر خود کند.... نگاه حیرتزده حضار نیز او را براى حمله اى دیگر تحریک مى کند. این ضربه باید به گونه اى باشد که جز و پاسخى به میدان نیاورد. _چگونه دیدى کار خدا را با برادرت حسین ؟! و تو محکم و استوار پاسخ مى دهى : _✨ما راءیت الا جمیلا. جز خوبى و زیبایى هیچ ندیدم. و ادامه مى دهى : _✨اینان قومى بودند که خداوند، را برایشان رقم زده بود. پس به سوى خویش شتافتند. به زودى تو را و آنان را مى کند و در آنجا به مى نشیند. و اما اى ابن زیاد! گران و محکمه اى پیش روى توست. که براى آن روز پاسخى تدارك ببینى. و چه پاسخى مى توانى داشت ؟! ببین که در آن روز، شکست و پیروزى از آن کیست.... مادرت به عزایت بنشیند اى زاده مرجانه! ابن زیاد از این ضربه به خود مى پیچد،... به زمین مى خورد و ناى برخاستن در خود نمى بیند. تنها راهى که ، به ذهنش مى رسد، این است که جلاد را صدا کند تا در جا سر این حریف شکست ناپذیر را از تن جدا کند. که کشتن یک را بیش از ننگ این مى شمرد و جنس این ننگ را بیش از ابن زیاد مى فهمد، به او تذکر مى دهد که دست از این تصمیم بردارد.... اما ابن زیاد و شده است ، باید کارى کند و چیزى بگوید که این شکست را بپوشاند... رو مى کند به حضرت و مى گوید: _تو کیستى ؟ امام پاسخ مى دهد: _✨من على فرزند حسینم. ابن زیاد مى گوید: _مگر على فرزند حسین را خدا نکشت ؟ امام مى فرماید: _✨من برادرى به همین نام داشتم که... مردم! او را کشتند؟ ابن زیاد مى گوید: _نه ، خدا او را کشت. امام به از ، این بحث را فیصله مى دهد: _✨الله یتوفى الانفس حین موتها(27) خداوند هنگام مرگ ، جان انسانها را مى گیرد. ابن زیاد برافروخته مى شود، فریاد مى زند: _تو با این حال هم جرات و جسارت به خرج مى دهى و با من محاجّه مى کنى؟ و احساس مى کند که تلافى شکست در میدان تو را هم یکجا به سر او در بیاورد. فریاد مى زند: _ببرید و گردنش را بزنید. پیش از آنکه ماموران پا پیش بگذارند،... از جا کنده مى شوى ، دستهایت را چون بر سر سجاده مى گیرى... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت _✨... و من خداست و من خداست... پس هر که مى توانى بساز و هر تلاشى که مى توانى بکن. به خدا سوگند که ریشه را نمى توانى بخشکانى.. و وحى ما را نمى توانى بمیرانى.. و دوره ما را نمى توانى به سر برسانى.. و این حادثه را نیز نمى توانى از خود برانى... منحرف و محدود است و ایام حکومتت و معدود و جمعیتت و مطرود. روزى خواهد رسید که منادى ندا خواهد کرد: '' الا لعنۀ االله على الظالمین.(39)'' پس حمد و سپاس از آن خداى جهانیان است... که براى اولمان و مغفرت رقم زد و براى آخرمان ، و رحمت. از خدا مى خواهیم که ثوابشان را کامل کند... و بر پاداششان بیفزاید و ما را جانشینان آنان قرار دهد،... که او با محبت و مهربان است.. و او براى ما کافیست و هم او پشتیبان ماست.✨ نفسى عمیق مى کشى و مى نشینى... پشت دشمن را به خاك مالیده اى، کار را به انجام رسانده اى.. و حرفى براى گفتن ، باقى نگذاشته اى... آنچه باقى گذاشته اى فقط است... یزید، اطرافیان یزید، بزرگان مجلس ، زنان پشت پرده ، سربازان و ماءموران و محافظان و حتى اهالى کاروان... همه این سؤالند که... آیا همان زینبى که دیده اى؟! تو همان زینبى که چشیده اى؟! تو همان زینبى که کشیده اى ؟! یعنى اینهمه درد و داغ و رنج و مصیبت ، ذره اى از تو نکاسته است؟ یعنى اینهمه تخفیف و تحقیر و تکفیر و ارعاب دشمن ، ذره اى تو را به وانداشته است؟ این لحن،... لحن محکومیت و اسارت نیست ، لحن و است. تو به کجا متصلى زینب؟ تو از کجا مدد مى گیرى؟ تو اهل کدام جلالستانى ؟ اکنون یزید باید چیزى بگوید... و این مجلس را بشکند. اما چه بگوید؟... تو چیزى براى او باقى نگذاشته اى. همه این برنامه ها و مقدمات و تشریفات براى بوده است... و تو نه تنها نشکسته اى که استوارى و اقتدار، را مچاله کرده اى و دور انداخته اى. تو همه دیدنیها و به رخ کشیدنیها راندیده گرفته اى. تو یزید را خاص و عام کرده اى. اکنون از سوى یزید او را رسواتر و ضایعتر مى کند.... قتل و غارت و شکنجه و اسارت، امتحان شده است و اش این شده است. باید دستى بالاى دست این تحقیر بیاورد تا به شرایط مساوى دست پیدا کند.... و همین راه را پیش مى گیرد: 👈فرو خوردن خشم و اظهار بى اعتنایى. این بیت شعر، بهترین چیزى است که در آن لحظه به ذهنش مى رسد: _این فریادى است که شایسته زنان است و مرثیه سرایى بر داغدیدگان آسان است. اما نه، این شعر، مشکلى از یزید را حل نمى کند.... بهترین گواه ، عکس العمل نزدیکان و اطرافیان اوست. ناگهان از زنان بارگاه یزید، بى اختیار، باسربرهنه ، خود را به درون مجلس مى افکند،... بر سر بریده امام ، سجده مى برد و فریاد واحسیناه سر مى دهد و از میان ضجهه ها و مویه هایش این کلمات شنیده مى شود: _اى محبوب خاندان رسول الله! اى فرزند محمد! اى غمخوار یتیمان و بیوه زنان! اى کشته حرامزادگان!... اى یزید! خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیا قبل از آخرت بسوزاند. یزید، دستور مى دهد که او را هر چه سریعتر از مجلس بیرون ببرند... رو مى کند به یزید و مى گوید.. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت خود را به روى سر مى اندازد.... و مثل مرغ پر کنده پیچ و تاب مى خورد. مى نشیند، برمى خیزد، دور سر مى چرخد، به سر نگاه مى کند، بر سر و صورت و دهان خود مى کوبد، خم مى شود، زانو مى زند، سر را در آغوش مى کشد، مى بوید، مى بوسد، خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد... و با خون خود که از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آمیزد، اشک مى ریزد، ضجه مى زند، صیحه مى کشد، مویه مى کند، روى مى خراشد، گریه مى کند، مى خندد، تاولهاى پایش را به پدر نشان مى دهد، شکوه مى کند، دلدارى مى دهد، اعتراض مى کند، تسلى مى طلبد.... و را و را به آتش مى کشد.... بابا! چه کسى محاسن تو را کرده است ؟ بابا! چه کسى رگهاى تو را است ؟ بابا! چه کسى در این کوچکى مرا کرده است؟ بابا! چه کسى یتیم را کند تا بزرگ شود؟ بابا! این زنان را چه کسى پناه دهد؟ بابا! این چشمهاى گریان، این موهاى پریشان، این غربیان و بى پناهان را چه کسى کند؟ بابا! شبها وقت خواب ، چه کسى برایم بخواند؟ چه کسى بادستهایش را شانه کند؟ چه کسى با لبهایش را بروید؟ چه کسى با بوسه هایش هایم را بزداید؟ چه کسى را بر زانویش بگذارد؟ چه کسى را آرام کند؟ کاش مرده بودم بابا! کاش فداى تو مى شدم ! کاش زیر خاك بودم ! کاش به دنیا نمى آمدم ! کاش کور مى شدم و تو را در این حال و روز نمى دیدم. مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟ این بود که میان سر و بدنت انداخت؟ این چه سفرى بود که را از گرفت ؟ باباى شجاع من ! چه کسى کرد بر سینه تو بنشیند؟ چه کسى کرد سرت را از تن جدا کند؟ چه کسى کرد دخترت را یتیم کند؟ تو کجا بودى بابا وقتى ما را بر نشاندند؟ تو کجا بودى بابا وقتى به ما مى زدند؟ تو کجا بودى بابا وقتى کاروان را مى راندند و زهره مان را آب مى کردند؟ تو کجا بودى بابا وقتى را از ما دریغ مى کردند؟ تو کجا بودى بابا وقتى به ما مى دادند؟ تو کجا بودى بابا وقتى را مى زدند؟ تو کجا بودى بابا وقتى برادرم را به مى بستند؟ تو کجا بودى بابا وقتى در ترسناك مى کردند؟ تو کجا بودى بابا وقتى را در ظل آفتاب از ما مضایقه مى کردند؟ تو کجا بودى بابا وقتى مردم به ما مى ؟ تو کجا بودى بابا وقتى ما بر روى شتر مى رفتیم و ازمرکب و زیردست وپاى شترها مى ماندیم ؟ تو کجا بودى بابا وقتى از ما مى کردند و مى ؟ تو کجا بودى بابا وقتى بدنهایمان شد و پوست صورتهایمان برآمد؟ تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب را در سایه شتر خوابانده بود و او را باد مى زد و گریه مى کرد؟ تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب نمازهاى شبش را مى خواند و دور از چشم ما تا صبح مى کرد؟ تو کجا بودى بابا وقتى سرش را بر شانه عمه ام زینب مى گذاشت و زارزار مى گریست ؟ تو کجا بودى بابا وقتى از غل و زنجیر سجاد مى چکید؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #شانزده صالح خسته بود
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم...😍😇 صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به 🌳شمال 🌳برویم و حسابی تفریح کنیم.😊 هنوز در مسیر استان گلستان🛣 بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد.😕 ناراحت بودم اما... بیشتر از پکر می شدم. انگار می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست. به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم.🌊 ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه...😥 ــ این حرفو نزن. من کاریتو می دونم. وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم.☺️ چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت و با خودش کشاند توی آب. آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود. آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم. ــ مهدیه جان...😍 ــ جان دلم☺️ ــ فردا ظهر اعزامم...😇 برگشتم و با تعجب گفتم: ــ کجا؟!😳 چیزی نگفت. می دانستم سوریه را می گفت. قلبم هری ریخت.😥 انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. با هم بیرون آمدیم و روی ماسه ها نشستیم. چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟!😔 "مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید باشی. اینجوری دلشو می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش کنه. همش باید نگران باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم ... پس نگران نباش و کن به خدا..." ــ چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟😒 خندیدم و گفتم: ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد.☺️ نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح می رسیم خونه.😅 بلند شدم و دست او را گرفتم و از جایش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم. دلم را به دریا زدم و گفتم: ــ من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟😊 سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم.💨🚙 ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوچهل این صورت شکسته را در ای
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست....😥 نگاهش دریای نگرانی بود،..😥😥 نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش قدم شدم _من مصطفی!😊✨ از اینکه حرف دلش را خواندم.. لبخندی غمگین☺️😢 لبهایش را ربود و پای در میان بود.. که نفسش گرفت _اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟😥❤️ از هول دیروزم.. دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد.. و صدای شکستن دلش بلند شد _تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!😠😥❤️ هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه شان درد میکرد،..😣 هنوز وحشت😥 شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده.. ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش ..❤️✌️ که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم.. _یادته داریا منو سپردی دست حضرت سکینه (س)؟ 😊اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب(س)!😊✨🕌 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود،.. از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود.. که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب(س) را شاهد عشقم گرفتم _اگه قراره بلایی سر و این بیاد، دیگه چه ارزشی داره؟😊☝️ و نفهمیدم با همین حرفم... با قلبش چه میکنم که شیشه چشمش ترک خورد😢 و عطر عشقش در نگاهم پیچید❤️✨ _این و جون این و جون همه برام عزیزه!😢برا همین مطمئن باش نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!😢😠🕌❤️ در روشنای طلوع آفتاب... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله که لبخند فاطمه سلام‌الله‌علیها، او را آرام نموده بود ادامه داد: _همانا خداوند تبارک و تعالی، توجهی به زمین نمود و از میان اهل زمین انتخاب کرد و به پیامبری برگزید. بار دیگر توجهی بر زمین کرد و تو را انتخاب کرد و به من دستور داد تا را به ازدواج او درآورم و او را برادر و وصی و وزیر و جانشین خود،میان امت قرار دهم. دخترم، ای پاره ی تنم؛ بدان که پدر تو بهترین پیامبران خدا و شوهرت بهترین اوصیا و وزرا است و تو اولین کسی از خانواده من هستی که به من ملحق خواهی شد. پس خداوند برای سومین بار به زمین توجهی کرد و و تن از فرزندانت و فرزندان برادرم و را انتخاب نمود...پس مژده باد که تو رئیس و سرور زن های اهل بهشت هستی و فرزندانت (حسن و حسین) سید و آقای اهل بهشتند، بدان که من و برادرم و آن یازده نفر (ع) پیشوایان و من تا روز قیامت همه هدایت کننده و هدایت شده‌ایم. فاطمه با شنیدن این سخنان چشمانش از شوق میدرخشید و پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله که با دیدن حال میوه‌ی دلش،انگار دردی در این عالم ندارد ادامه داد :... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۹۱ و ۹۲ همین که خو
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۹۳ و ۹۴ سه ماه بود که ارمیا به خود آمده بود! کلاه کاسکتش را از سرش برداشت.نگاهش را به در خانه‌ی صدرا دوخت. چیزی در دلش لرزید. لرزه‌ای شبیه زلزله! "چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من به خود بیایم؟ چرا داغت از دلم بیرون نمیرود؟ تو که برای من غریبه‌ای بیش نبودی! چرا تمام زندگی‌ام شده‌ای؟ من تمام داشته‌های امروزم را از تو دارم." در افکار خود غرق بود که صدای صدرا را شنید: _ارمیا... تویی؟! کجا بودی این مدت! ارمیا در آغوش صدرا رفت و گفت: _همین حوالی بودم، دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت! ارمیا نگفت گوشه‌ای از دلش،... نگران زن تنها شده‌ی سیدمهدی است.نگفت دیشب سیدمهدی سراغ آیه را از گرفته است، نگفت آمده دلش را آرام کند. وارد خانه شدند، رها نبود ، و این نشان از این داشت که طبقه‌ی بالا پیش آیه است! صدرا وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست: _کجا بودی این مدت؟ خیلی بهت زنگ زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود! ارمیا: _قصه‌ی من طولانیه، تو بگو چی کارا کردی؟ از جنس رها خانم شدی؟ یا اونو جنس خودت کردی؟ صدرا: _اون بهتر از این حرفاست که بخواد عقب گرد کنه مثل من بشه! ارمیا: _خب چیکار کردی؟ صدرا: _قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها! ارمیا: _با مادرت زندگی میکنید؟ صدرا: همسایه‌ی آیه خانم شدیم، یکماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم! ارمیا: _خوبه، زرنگی؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت کجاست؟ صدرا: _احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک وضع حملشه، یا رها پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان! ارمیا: _چه خوب، دلم برای حاج علی تنگ شده بود. صدای رها آمد: _صدرا، صدرا! صدرا صدایش را بلند کرد: _من اینجام رها جان، چی شده؟ مهمون داریما! یاالله... در داشت باز میشد که بسته شد و صدای رها آمد: _آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان، دردش شروع شده! صدرا بلند شد: _آماده شید من ماشین رو روشن میکنم. ارمیا زودتر از صدرا بلند شده بود. "وای سید مهدی... کجایی؟! جای خالی پ کند؟ شاید در روزهای کودکی می ر می ِی تو را چه کسی پر میکند؟ شاید در روزهای کودکی، میشد جای خالی کلمات را پر کرد، اما امروز چه کسی می‌توانست جای خالی تو را پر کند؟" صدرا کلید خودرواش را برداشت. محبوبه خانم با مادر رها برای پیاده‌روی رفته و مهدی را هم با خود برده بودند. رها مادرانه خرج میکرد برای آیه‌اش! آیه فریادهایش را به زور کنترل میکرد، و این دل رها را بیشتر می‌آزرد. عزیز دلش، دلش هوای مردش را کرده بود! زیر لب مهدی‌اش را صدا میکرد... ارمیا دلش به درد آمده بود ، از مهدی مهدی کردن‌های آیه... کجایی مرد؟ کجایی که آیه‌ی زندگی‌ات مظلومترین آیه‌ی خدا شده است. ارمیا دلش فریاد میخواست. "سید مهدی! امشب چگونه بر آیه‌ات میگذرد؟ کجایی سید؟ به داد همسرت برس!" آیه را که بردند، ارمیا بود و صدرا. انتظار سختی بود. چقدر سخت است که مدیون باشی تمام زندگی‌ات را به کسی که زندگی‌اش را در طوفان‌های سخت، رها کرد تا تو آرام باشی! " چه کسی جز تو میتواند پدری کند برای دلبندت؟ چطور دخترک یتیم شده‌ات را بزرگ کند که آب در دلش تکان نخورد؟ شب‌هایی که تب میکند دلش را به چه کسی خوش کند؟ چه کسی لبخند بپاشد به صورت خسته‌ی همسرت که قلبش آرام بتپد؟ سیدمهدی! چه کسی برای آیه و دخترکت، میشود؟!" صدرا میان افکارش وارد شد: _به حاج علی زنگ زدم، گفت الان راه می‌افتن. ارمیا: _خوبه! غریبی براشون اوضاع رو سخت‌تر میکنه! صدرا: _من نگران بعد از به دنیا اومدن بچه‌ام! ارمیا: _منم همینطور، لحظه‌ای که بچه رو بهش بدن و همسرش نباشه بیشتر عذاب میکشه! صدرا: _خدا خودش رحم کنه؛ از خودت بگو، کجا بودی؟ ارمیا: _برای ماموریت رفته بودیم سوریه! صدرا: _سوریه؟! برای چی؟ ارمیا: _همه برای چی میرن؟ صدرا: _باورم نمیشه! ارمیا: _راهیه که و جلوم گذاشتن! صدرا: _اونجا چه خبر بود؟ ارمیا: _میخوای چه خبری باشه؟ جنگ و مرگ و خاک و خون! راستی...آیه خانم کسی رو ندارن؟ هیچوقت ندیدم کسی دور و برشون باشه جز رها خانم! صدرا: _منم تو این سه چهار ماه کسی رو جز پدرش و مادرشوهرش و سیدمحمد ندیدم، یه روز از رها پرسیدم! این دختر عجیب تنهاست ارمیا! رها میگفت مادر آیه خانم، مادرشو چند سال پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب میمیره! مثل اینکه میخواستن برن مسافرت. آیه خانم و برادرش تو کوچه.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۴۵ و ۴۶ و ۴۷ وقتی رسیدم خانه خیلی خسته شده بودم. و
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۴۸ و ۴۹ و ۵۰ با صدای یا الله گفتن مردی متوجه شدم مداح مرد است. برای همین به نرگس گفتم که من کار آشپزخانه و تو کار بیرون را انجام بده. دعا که شروع شد من و نرگس کنار هم در آشپزخانه نشستیم. صدا چقدر آشناست! این صدای دعا را در مسجد هم شنیده ام چقدر دلنشین می خواند. چقدر با صدای دعایش حال دلم عوض می شود. جوری دعا را با عشق می خواند که مخاطبش را جذب می کند. دوست دارم، صدای دعا این چنین دلنشین باشد تا با دلم دعا را بخوانم. چون غریب بودم بیرون نرفتم. کارهای مربوط به آشپزخانه را انجام میدادم تا بعد از مراسم دعا که بیشتر مهمان ها هم رفته بودند. من همراه نرگس پیش بی بی و ملوک نشستم که گرم صحبت بودند و انگار برایشان سخت بود که از هم جدا شوند. بی بی رو کرد به من و گفت: - خسته شدی دخترم؟ _نه بی بی جان کاری نکردم. رنگ نگاه ملوک کامل با گذشته فرق کرده بود و این را متوجه میشدم. _دخترم! بهتره دیگر برویم. با "م" مالکیتی که ملوک به من نسبت میداد حال دلم عوض میشد. دوست داشتم مرا این چنین صدا می کرد. -من آماده ام می توانیم برویم. بعد از خداحافظی و وعده های دیدار دوباره ای که به هم دادیم راهی خانه شدیم. امروز رهایی دیگر بودم. خواسته یا ناخواسته تیپ ام، حس ام وحال ام با روزهای دیگر کاملا متفاوت بود. من امروزم را دوست داشتم. خیلی وقت بود رهای قبلی نبودم. بی اختیار دوست داشتم چــ💎ـــادری را که از بی بی هدیه گرفته بودم را بپوشم و با خدا خودم صحبت کنم احساس می کردم روزهای زیادی را از دست دادم. باید جبران کنم. تا خودم از خودم راضی باشم . امروز بعد از مدتی برای تکمیل کارهای پایان نامه ام باید به دانشگاه می رفتم. همان طور که در فکر بودم. صدای ملوک آمد، که مثل روزهای جدید زندگی‌ام، جدید صدایم میکرد. - چیزی شده دخترم؟ _امروز باید به دانشگاه بروم. -خب اشکال کار کجاست؟ _نمیدانم چه بپوشم! اگر لباس های جدیدم را بپوشم عکس العمل دوستان چگونه است. نمیتوانم مثل قبل رفتار کنم نمیدانم بچه ها این رفتارهایم را چگونه برداشت میکنند! ملوک من را به آرامش دعوت کرد و گفت: - راهی را که شروع کردی زیاد راحت نیست. از خلوت بودن راه سعادت ناراحت نباش.ببین عزیزم همیشه دوستان واقعی زمان دشواری ها مشخص میشوند. حالا به نظرت اگر که بچه های دانشگاه تو را با تیپ و رفتار جدید نخواستند دوستان واقعی تو هستند؟ ولی اگر تو را با ظاهر جدیدت بخواهد چه؟ و را داشتن صبر و استقامت میخواهد.انتخاب با خودت است هرچه فکر میکنی بهتر است بپوش. بعد از اینکه ملوک از اتاق بیرون رفت. به صحبتهایش خوب فکر کردم درست میگفت به جای فکر کردن به حرف و رفتار بچه ها،بهتربود به این فکر کنم که چگونه فاصله‌ی بین را پر کنم. به طرف کمد لباس هایم رفتم. به جای شلوار نودسانتی ام شلوار بلندی را برداشتم و مانتو های کوتاه با آستین های سه ربع را کنار زدم و مانتوی بلند و پوشیده ای را برداشتم. مانتوی خاکستری، سفید را با شال خاکستری ام سِت کردم. دیگر خبری از آزادی و شلختگی شال ام نبود. برای همین گیره ای که ملوک برای من خریده بود را برداشتم و زیرشال زدم و دوطرف آن را روی شانه ام انداختم. کیفم را برداشتم و به طرف بیرون حرکت کردم. ملوک در آشپزخانه مشغول بود. وقتی خداحافظی کردم، به طرفم چرخید و با دیدنم لبخند رضایتی بر لب داشت و گفت: - می دانستم بهترین تصمیم را میگیری. _چه طور مطمئن بودید؟ - سالها با پدرت زندگی کردم. را که سر سفره میگذاشت بود مثل ... میدانستم رهای حاج آقا برمیگردد. چون همراه توست. دخترم از در که بیرون رفتی به نباید توجه کنی و با کامل قدم بردار بدان اگر نگاه زمینیان را نداری نگاه ها را حتما داری. حرف هایش برای من پشتوانه ای محکم بود. لبخندی به رویش زدم و بعد از خدا حافظی راهی دانشگاه شدم . 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛