eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 🌷رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ....به نام خدا... خوشا به حال آنان که زیبا اما مظلومانه
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۲ و ۳ اخه حاجی سبحانی, محل اقامتش یه سوییت کوچولو که طبقه‌ی دوم خانه‌ی «حاج محمد» هست زندگی میکنه,هنوز من و سمیه موفق به سر دراوردن از زندگی حاجی نشدیم, اخه تازه به محله‌ی ما امده, اما هیچوقت نشانی از اینکه کنارش کسی باشه نیست,...تنها راهی که به نظرمان رسید برای حلول به این خواسته , بعداز کلی فکر ومکر این بود که من وسمیه با دختر حاج محمد که همون صاحبخونه ی حاجی سبحانی,هست طرح دوستی بریزیم... حاجی محمد توراسته‌ی,بازار یه دهنه‌ی برنج فروشی داره و دوتا فرزند هم داره که پسرش علیرضا مهندس برق خونده و دخترش مرضیه هم یکسال از ما کوچکتره یعنی کلاس یازدهم هست... دوباره ذهنم کشیده شد سمت تعزیه,... من همیشه از دیدن اجرای تعزیه لذت می‌بردم اما امسال با اجرای یوزارسیف و دیدن اون چهره‌ی زیبا در قالبی زیباتر و معصوم‌تر, قلبم به تپش افتاد,اینقد طبیعی بازی میکرد که انگار درصحرای کربلاست, وقتی که مثلا با امام حسین ع گفتگو میکرد از شدت اخلاصش,اشک از چهار گوشه‌ی چشماش سرازیر میشد وتمام تماشاچی‌ها چه کودک وچه بزرگ همراه گریه‌ی ابوالفضل گریه سرمیدادند, حال وهوای مجلس باوجود یوزارسیف خیلی خیلی معنوی شده بود,من هم از شدت گریه, چشمام به سوزش افتاده بود اما یک لحظه هم پلک نمیزدم تا هیچ حرکتی را از دست ندهم.. لبخندی روی لبم نشسته بود, توعمق تعزیه بودم که با صدای مادرم که میگفت: _زررری,زری جان کجایی بیا مادر.... از,عالم تفکر وخیالات به درامدم و با یه جست از روی تختم پاشدم,اشکهای چشمام را که ناخوداگاه جاری شده بود پاک کرده,یه نگاه توایینه ی روی در کمدلباسم به خودم انداختم...توعمق چشمام تصویر کسی را دیدم که....هیچ بگذریم.... در اتاق راباز کردم به,سمت مادرم تو اشپزخانه رفتم..کمک «مامان مریم» میز شام را چیدم اما چون طبق معمول هر ساله نذر داشتم چیزی نخورم میخواستم برم طرف اتاقم, که جلو در اشپزخانه سینه به سینه «بابا سعید» شدم, بابا طبق معمول همیشه دست انداخت دور کمرم ودرحالیکه برم میگرداند داخل‌ آشپزخانه گفت: _کجا زر زری بابا,اول شام,خودت که میدونی من غذا بدون ته تغاری ام ,از گلوم پایین نمیره... دلم غنج رفت از اینهمه محبت,برا خاطر بابا برگشتم ,نشستم سرمیز ویه لیوان چای با چند تا دانه خرما خوردم,تشکری کردم اومدم پا بشم ... که بابا دوباره گیر داد, _عه کجا؟؟نخوردی که... مامان که از نذر همیشگی من مطلع بود , چشمکی نامحسوس به بابا زد وگفت: _چکارش داری,اقا سعید,همون که میلش بود خورد دیگه و وقتی از رفتن من مطمئن شد آرام‌تر گفت: _هنوز بعداز چندین سال متوجه نشدی , زری شب شام غریبان هیچی نمیخوره؟!همیشه میگه ,شبی که بچه های امام‌حسین ع درد یتیمی میچشن واز, ظلم وستم یزیدیا به خار بیابان وتاریکی صحرا پناه میبرند,لقمه از گلوم پایین نمیره دیگه ادامه ی حرفای بابا ومامان را نشنیدم, اومدم روتختم دراز,کشیدم وغرق افکارم شدم,... چیزی تا بازشدن مدرسه ها نمونده بود, امسال سال سرنوشتم بود ,بابا خیلی امید داشت که یه پزشک از,خانواده اش بلند بشه,...دوتا داداشام که یکیشون عشق ماشین بود بنگاه معاملاتی ماشین زده بود.. واون یکی هم یه معلم ساده شده بود, تمام امید بابا برای ارزوهای دلش من بودم, به قول خودش شبانه روز تواون زرگری بازار جون میکند تا ما درارامش باشیم ودرس بخونیم وکم وکسری نداشته باشیم... توهمین افکار بودم که کم کم چشام سنگین شد وبه خواب رفتم... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۲ و ۳ اخه حاجی سبحانی, محل اقامتش یه سوییت کوچولو
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۴ و ۵ 💤داخل صحرایی خشک وسوزان بودم,... از دور صدای شرشر اب و قامت نخل‌هایی سربه فلک کشیده پدیدار بود...ناگاه باران نیزه و شمشیر به باریدن گرفت,... خدای من انگار اینجا کربلاست ومن هم ظهرعاشورا وسط معرکه ی نینوا هستم,... یک دفعه اقایی نورانی با دو دست قطع شده و تیر درچشم جلویم به خاک وخون غلتید...خدای من حضرت ابوالفضل ع است, این ساقی دشت کربلاست,بربالای نعش علمدارنینوا نشستم,روی میخراشیدم, خاک بر سر میریختم,ناله میزدم,مویه میکردم,...اصلا حال خودم را نمیفهمیدم, ناگاه,بانوی مکرمه‌ای نزدیکم شد,سرم را به اغوش کشید ودست نوازش برسرم میکشید و با صدایی اسمانی میگفت: _آرام باش,این مظلومیت, سند شیعه‌بودنمان است ارام باش که منتقم کرار در راه است... گویی این کلام بانو جرعه ابی بود که بر اتش درونم ریخت ومن ارام شدم,ارامِ ارام فقط احساس عطش داشتم... که با صدای ملکوتی اذان از عالم رویا بیرون امدم... کل صورتم مملواز,اشک وعرق بود چه خواب عجیبی بود,...انگار رویایی صادقه بود ومن واقعا گوشه‌ای از کربلا رابه چشم خود دیدم و با تمام وجود احساس کردم,یعنی تعبیرش چه بود؟ وضو گرفتم,نمازم را درحالی خواندم که هنوز درکربلا سیر میکردم...سجاده را جمع کردم ومشغول تا کردن چادر نمازم بودم... همونطور که غرق افکارم بودم به طرف کمد رفتم و چادرنمازم را گذاشتم داخلش که با صدای مادرم به طرف در برگشتم... مادرم با لیوان ابی در دستش جلوی در ایستاده بود ,تا وضع من را دید که قرمزی چشمام نشان از گریه ام داشت به طرفم امد, لیوان اب را داد دستم وگفت: _بخور مامان,الان دیگه بچه های امام‌حسین ع هم اب دارند,خودت را اینقدر اذیت نکن مادر, والله اهل بیت ع راضی به این کارا نیستند.. لیوان اب را از,دستش گرفتم ,روی عسلی کنار تخت گذاشتم وخودم را انداختم تو آغوش مادر وزار زار گریه کردم... مادر مبهوت از کارهام سرم را محکم تر به سینه اش چسپاند و درحالیکه موهام را ناز ونوازش میکرد گفت: _چی شده زر زری مامان؟اتفاقی افتاده؟ ومن که همیشه پناهگاه امن تنهاییم همین اغوش مهربان بود ,از خواب عجیبی که دیده بودم گفتم... ودرحالیکه اشک میریختم سرم را از,سینه ی مامان جداکردم توچشماش خیره شدم وگفتم: _مامان چرا من این خواب را دیدم؟یعنی تعبیرش چی میشه مامان؟ مادر با دوتا دستش صورتم را قاب گرفت وگفت: _عزیز دلم بس که قلبت پاکه این خواب را دیدی و مطمئن باش عزاداری دیروزت مورد توجه خانوم حضرت‌زینب‌س قرار گرفته.. همین وسپس لیوان اب را از روی عسلی برداشت به لبم گذاشت,از شدت عطش لیوان اب را لاجرعه سرکشیدم...به طرف آشپزخانه رفتیم و مادرم درحالیکه بساط صبحانه را آماده میکرد گفت: _زری جان هفته ی دیگه مدارس باز میشن, دلم میخواد بریم یه پارچه چادری جدید بگیریم و با چادر نو بری آخرین سال تحصیلی ات را... لبخندی زدم وگفتم: _مامان همون چادرقبلی که نو نو هست, مادرم لیوان شیر را دستم داد وگفت: _نه دیگه به دلم افتاده چادر,بگیریم... دوست داشتی باهم میریم,اگه هم دلت خواست عصر با دوستت سمیه برو... ناگزیر چشمی گفتم وذره ذره شیر داغ را مزه کردم... خوبه با سمیه برم... اره عصر با سمیه میرم و از اونطرف هم میریم قرار هرشب جمعه مان...با یاداوری قرارجمعه ها لبخندی رولبم نشست... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۴ و ۵ 💤داخل صحرایی خشک وسوزان بودم,... از دور صدا
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۶ با سروصدا از مامان که داخل اشپزخانه مشغول تدارک شام بود ,خداحافظی کردم وگفتم: _مامی طبق دستورشما باسمیه قرارگذاشتیم بریم خرید چادر,برگشتنی هم میریم مسجد برای دعای کمیل,نگران نشی هااا مامان بوسه ای از گونه ام چید وگفت: _برو به سلامت,سفارش نکنم هاا پارچه ی خوبی بگیر ,قیمتش مهم نیست,لطیف باشه و سبک ,درضمن مسجد رفتی التماس دعا, احتمالا بابات هم بیاد مسجد... بوسه ای به صورت مادرم,بهترین مادر دنیا زدم,چادرم را انداختم سرم وباوقار ومتانت وارد کوچه شدم... چون خونه سمیه داخل کوچه ی پایینی بود , قرارمون را گذاشته بودیم سرکوچه ی ما جلوی نانوایی سنگک که از قضا چسپیده به خونه حاج محمد هم بود.. سریع خودم را به سرکوچه رساندم,خبری از سمیه نبود,همونطور که سرم را ازاینور وانور کش میدادم که ببینم سمیه به چشمم میاد یا نه, از گوشه‌ی چشم نگاهی به واحد بالای خونه ی حاج محمد انداختم...پنجره اش باز بود وپرده ی توری سفیدی از پنجره بیرون افتاده بود و با وزش باد رقص‌کنان,صحنه‌ای قشنگی را پدید اورده بود,داشتم با خودم فکر میکردم ,یعنی الان یوزارسیف خونه است ومعلوم داره چه کارمیکنه؟؟ که ناگاه با صدای,شترق وهمزمان سوزش شانه ام به سمت عقب برگشتم... درحالیکه لبه‌ی چادرم را به دندان میگرفتم, زدم توسر سمیه وگفتم, _خدا لعنتت نکنه دختر,سکته ام دادی...کی تواز این دیوونه‌بازی‌هات دست برمیداری, خدامیدونه؟ سمیه با حالتی که خالی از,شیطنت نبود گفت: _هی هی..چکارداشتی میکردی؟فرافکنی موقوف خودم دیدم طرف را درسته با چشمات قورت دادی…… با تعجب گفتم: _طرف؟؟چی میگی دیوونه من منتظر توبودم.. وسمیه بااشاره به پنجره گفت: _اره جون خودت,یوزارسیف بیچاره شانس اورده پشت دیوار بود وگرنه الان چیزی ازش نمونده بود... با خنده زدم رودستش وگفتم: _کافر همه رابه کیش خود پندارد...پرحرفی موقوف,راه بیافت بریم که کلی وقتم را تلف کردی ودربین شوخی وخنده ,درحالیکه دوباره زیرچشمی نگاهی به پنجره میکردم ,به طرف خیابان اصلی راه افتادیم... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶ با سروصدا از مامان که داخل اشپزخانه مشغول تدار
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۷ و ۸ من وسمیه عادت داشتیم بیشتر راه را پیاده میرفتیم اخه به قول سمیه,لذتی که در پیاده‌روی و دیدن ویترین های مغازه هاست در سوار ماشین شدن نیست حتی اگه ماشینت بوگاتی باشه.... درحین رفتن صحبت از تعزیه روز عاشورا شد... ودرحالیکه ازیاداوریش احساساتم به غلیان افتاده بود به سمیه گفتم: _یه چی میگم مسخره ام نکنی هاا,من فکر میکنم این یوزارسیف مثل ما ادما نیست, یعنی نه اینکه ادم نباشه,احساس میکنم اینقدر معنوی هست که متعلق به این دنیای خاکی نمیتونه باشه... سمیه که همیشه همه چی را به مسخره میگرفت,پقی زد زیر خنده وگفت: _ارام ارام,پیاده شو باهم بریم هااا,فک کنم از عالم عرفان ,قدم گذاشتی توعالم جنون و دیوانگی.... من که خیلی خورده بود توذوقم ,برای اینکه لجش را دربیارم گفتم: _توهم که ادم نیستی,اصلا نمیذاری کسی باهات جدی ,درددل کنه همه چی را یه طنز تمییز از توش درمیاری,میخواستم یه چی برات بگم ,که الان نمیگم ودرستی هم میخواستم راجب اون خوابم بگم... سمیه دوباره نیشش بازشدوگفت: _تونگو اما نگران نباش به بازار نرسیده از زیر زبونت ,سمیه خانم ورپریده ,خیلی نامحسوس میکشه بیرون... ودقیقا همین طور هم شد,...وقتی جلو ویترین چادرفروشی ایستادیم ,چهره‌ی اشک‌آلود خودم را تو ایینه‌ی مغازه دیدم و این یعنی ,سمیه پرده از خوابم برداشته... وارد پارچه فروشی شدیم وبعداز کلی بالا وپایین کردن طاقه های پارچه,بالاخره یکی را پسندیدم, سمیه رو به فروشنده کرد وگفت: _پس لطف کنید همین را کادو کنید,نه اینکه میخوام برا مادرشوهرم ببرم تا خود عزیزی کنم,یه کادو شکیل کنید که برق از چشماش بپره... فروشنده ی بیچاره هم غافل از اینکه در فیلم سمیه هست چشم محکمی گفت ومشغول کادو کردن شد... این کارا سمیه برام تازگی نداشت ,اگه این کارنمیکرد تعجب میکردم,پارچه کادوشده را سمیه برداشت,نگاهی به ساعتم کردم چیزی تا اذان مغرب باقی نمونده بود, به سمیه گفتم : _زووود باید به مسجد برسیم.. سمیه لبهاش را روهم فشرد وگفت _تازه وضو هم نداریم , سریع به سمت ورودی بازار رفتیم ویه تاکسی صدا زدم...در مسجد هل هلکی پیاده شدیم,کرایه را دادم وبه سمیه گفتم:_وقت گذشته...حالا بااین کادو چه جوری, بریم وضوخانه...,بزار من برم بزارمش یه جا تومسجد بعدش ,باهم میریم وضو بگیریم , نگاهم به سمیه افتاد وکاملا برق شیطنتی در چشماش میدرخشید وبه جایی خیره شده بود,رد نگاهش را گرفتم....وای یه جور سست شدم,یوزارسیف با تسبیحی به دست وسر پایین به سمت در ورودی اقایون حرکت میکرد, سمیه دست من را گرفت وپارچه کادو شده هم محکم به بغلش چسپوند درحالیکه من را دنبال خودش میکشوند گفت: _صبرکن,نمخواد بری,بزاریش مسجد یه فکر بهتر دارم, تا به خودم بیام,سمیه من را جلو یوزارسیف برده بود وبا صدایی معصومانه گفت: _سلام حاج اقا,ببخشید یه زحمتی داشتم... پشتم مدام داغ میشد و یخ میکرد ,خدای من این دیوونه چکار میخواست بکنه... یوزارسیف درحالیکه سرش پایین بود گفت: _بفرمایید خواهرم,امرتون؟ وسمیه با جدیت ادامه داد: _راستش..راستش ما یه بیمار روانی داریم, براش یه پارچه خریدیم ونیت کردیم امشب, شما دعای کمیل را که میخونید یه فوتی هم به این پارچه کنید,شاید باعث شفا شده.. و کادو را داد طرف حاج اقا...وای وای وای.. داشتم از,شرم اب میشدم....یوزارسیف دستهاش را بالا اورد وسمیه کادو را در دستش قرار داد...وای ,اصلا دوست نداشتم که سمیه ,یوزارسیف هم فیلم کنه,برا همین با لکنت گفتم: _س...س سلام ببخشید حاج اقا...دوستم اشتباه متوجه شده,من خودم دعا را به این پارچه میخونم. ناگهان حاج اقا اهسته سرش را بالا اورد ونیم نگاهی بهم انداخت که انگار با همین نگاهش یه هرم تودلم پیچید ودوباره سرش راپایین انداخت وگفت: _نه مشکلی نیست من براتون میخونم,فقط اخر جلسه دعا,فراموش نکنید بیاید تحویل بگیرید وبااین حرف,التماس دعایی گفت داخل شد...سمیه که میدانست الان به شدت از دستش,عصبانی ام درچشم بهم زدنی خودش را به وضوخانه انداخت..ومن مبهوت از احساساتی تازه وتازه تر برجای خودم باقی موندم.. 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۷ و ۸ من وسمیه عادت داشتیم بیشتر راه را پیاده میر
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۹ و ۱۰ وقتی به خودم اومدم ,که خیره به رد رفتن یوزارسیف مبهوت وسط,صحن مسجد ایستاده بودم,هول شدم وبا عجله به طرف وضوخانه راه افتادم,جلو در وضوخانه سینه به سینه با سمیه برخورد کردم..یه نگاه از رو عصبانیت بهش انداختم وگفتم _معرکه میچنی ودر میری,دم بریده؟حیف که عجله‌ی وضو را دارم وگرنه تا توصف نماز از من کتک میخوردی.. سمیه خنده ای زد وگفت: _فیلم نیا بابا,هرکه ندونه که من میدونم الان گربه تودلت عروسی داره وبعدش سرش را پایین اورد ونزدیک گوشم گفت: _خداییش تا حالا اینقد از,نزدیک یوزارسیف را دیده بودی؟ وبااین حرف خنده ی شیطنت امیزی زد وبه سمت مسجد حرکت کرد ودرحالیکه دور میشد ادامه داد: _بجنب,برات جا میگیرم,زود بیا.. ازکاراش خندم گرفت وباخودم گفتم: _عجب پررویی هست این.... اذان را گفته بودند,داخل مسجد شدم,همه به صف ایستاده بودند ونماز,شروع شد. جمعیت زیادبود بین انها هرچی چشم گردوندم سمیه را ندیدم,بدو یه مهر برداشتم وخودم را رسوندم تو صف نماز تا به رکوع رفتند,اقتدا کردم.نماز مغرب وعشا تمام شد وطبق روال این چندین ساله, هرشب جمعه دعای کمیل میخوندند,اما دعای‌کمیلی که تواین ماه‌های اخیر,برگزار میشد خیلی خیلی با دعاهای قبلی توفیر داشت,اخه نه تنها من بلکه کل محل از خوندان دعا توسط, یوزارسیف کیف میکردند,اینقدر باسوزوگداز وخالصانه میخوند که هرکسی را جذب دعا میکرد,یه جوری,دعا را باصدای,زیباش میخوندکه احتیاج به هیچ روضه ومصیبتی نبود,همه و همه در هرسطر وهرکلمه,اشک میریختند, اولا فکرمیکردم فقط من اینطوریام,اما بعدها که دقت کردم دیدم نه همه همینجورن.مهر را سرجاش گذاشتم و کتاب دعا را برداشتم, دوباره چشم انداختم و هرچی گشتم اثری ازسمیه ندیدم اما باشناختی که ازش داشتم میدونستم حتما یه جا خودش را درپناه کسی گرفته تا نبینمش, وقتی از دیدن سمیه ناامیدشدم و باتوجه به اینکه دعا داشت شروع میشد,به سمت ستونی رفتم که هرشب جمعه,اونجا دعا را میخوندم,خودم اسم اون ستون را گذاشته بودم,ستون عاشقانه‌ها اخه من همیشه عاشقانه‌های خداییم را اونجا با خدامیگفتم,پای ستون یه پیرزن نشسته بود وبه اندازه یه بچه کوچک کنارش جابود, خودم را رسوندم اونجا و با کلی معذرت‌خواهی تو همون جای کوچک,جا شدم,مطمینم اگه سمیه میدید یه طنز برام میچید.شاید از جایی شاهد بود وداشت, تودلش به طنزی که برام علم کرده میخندید.نشستم,درکتاب دعا را بازکردم یکدفعه از یاداوری صحنه‌ی ساعتی قبل واینکه الان پارچه چادری من, دست یوزارسیف هست,گونه‌هام گر گرفت که با نوای زیبای‌ یوزارسیف از عالم خودم‌درامدم. اللهم‌الغفرلذنوبی...غرق دعاشدم..وای عجب دعایی بود,چه مزه کرد زیرزبونم, همینطور که داخل سینی دست میکردم چایی بردارم,پاکت کیک یزدی هم امدجلوم, سرم پایین بود چایی برداشتم وتااومدم‌کیک بردارم,یک دفعه صدا اشنایی گفت: _دوتا بردار تعارف نکن,اصلا سه تا بردار,یکی هم بزار برا مورد... سرم را گرفتم بالا وبا نگاهم سمیه را تهدید به مرگ کردم که باچشم ابرو بهم فهموند, چایی گردون را نگاه کنم..خخحح خدای من این شیطون زبل از همین الان دست به کارشده بود,مرضیه دختر حاج محمد چای میداد وسمیه هم کیک..بعداز پذیرایی ,از دور سمیه رامیدیدم همچی با مرضیه گرم گرفته بود که هرکی ندونه فکرمیکرد اینا از بچگی باهم بزرگ شدند..مردم کم‌کم از مسجد بیرون میرفتند ومسجد داشت خلوت میشد,ازجام پاشدم و چون پای چپم خواب رفته بود,دستم را به ستون گرفتم داشتم پام را تکون میدادم که یکهو سمیه مثل‌اجل معلق از پشت پخ کرد, با پخ سمیه, مرضیه که ازکارهای دوست تازه‌اش حسابی,به وجد امده بود زدزیرخنده،چون مرضیه کنارم بود هیچی نگفتمش اما نگاه تهدیدامیزم ,برا سمیه اشنا بود,سمیه دست من را گرفت تو یه دستش ودست مرضیه هم گرفت تویه دستش وبه اصطلاح مارا بهم معرفی کرد دودست مارا گذاشت تو دست هم وبرا خودش کل میکشید.مرضیه که غش رفته بود از خنده روبه من گفت: _من مرضیه محمدی هستم خوشبختم از, اشناییتون,چقد سمیه خانم دوست داشتنی, هستند.. منم دست مرضیه را محکم فشار دادم و گفتم _زری هستم,زری قادری..خوشبختم,حالا هنرای این دوست ما زیاده,کجاش رادیدی. ازهرانگشتش هزارهنر که نه..شیطنت میباره ناگهان با پیشکولی که سمیه از پهلوم گرفت متوجه‌اش شدم,اهسته توگوشم گفت: _هی هی کارت دست من گیره.من را خراب نکن وگرنه توگرفتن اون پارچه برا اون بیماری روانی.ازدست یوزازسیف عزیززز کمکت نمیکنم.. وای خدای من ,پشتم یخ کرد..اخه خدا بگم چکارت کنه دختررر..مرضیه محجوبانه اشاره به طرفی کرد وگفت _ببخشیداجازه مرخصی,مامانم منتظرمه باخنده خداحافظی کردیم ,اما پام را که از دربیرون گذاشتم,تو دلم ولوله بودوبادیدن صحنه‌ی جلوی مردانه.دلم بدجوره بدجور شروع به تپیدن کرد. 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ ننه صغری پیش میرفت ، کمی جلوت
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۱ ننه صغری متوجه حال زار فرنگیس شد... و سریع مانند یک مردی کهنه‌کار ، هیکل لاغر و سبک فرنگیس را بر شانه کشید... و با چادری که مانند تمام زنان روستا بر کمر می‌بست، او را بر کمرش بست و چوب دستی اش را برداشت و آرام آرام از همان راه باریکی که آمده بود، شروع به بالا رفتن نمود.... ننه صغری که گویی شادترین روز عمرش فرا رسیده ،همانطور که آوازهای محلی را زیر لب میخواند،.... مابین ابیات شعر با دخترش حرف میزد... خداراشکر دیدمت، بخواب مادر، بخواب که کول این پیرزن بینوا آماده است تا تو را تا آخر دنیا به دوش کشد، مانند کودکی هایت بخواب‌.‌...الان پدرت عبدالله و آن شوهر بی‌چشم رویت که هنوز یک سال از گم شدنت نگذشته، زن اختیار کرد، اگر تو را ببینند، بی‌شک باورشان نخواهد شد، بی‌شک فکر میکنند که من از آسمان تو را به زمین کشاندم ،قربان قدمت بشوم من که ،آمدنت یک مشت محکمی ست بر دهان یاوه گویان روستا که مرا مجنون و دیوانه می‌خواندند...همانهایی که کودکانشان را یاد داده بودند تا شعرهای مسخره‌آمیز برایم بخوانند...فدایت شوم که دور آمدی ،اما خوب آمدی، کم کم باید به تمام نذر و نیازهایم عمل کنم... پیرزن حرف میزد و حرف میزد... و زمانی که چشم باز کرد، نا خوداگاه خود را بر سر زمین خودشان دید.... عبدالله که از دور آمدن او را با کوله باری بر دوش دیده بود ، دوان دوان با دسته ای علف در دستش جلو آمد و گفت : _ننه صغری ،این چیه؟؟ !! 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۱۱ ننه صغری متوجه حال زار فرنگیس شد...
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۲ ننه صغری همانطور که نفس نفس میزد ، خنده بلندی کرد و گفت : _عبدالله! نگفتم امروز جمیله میاد !! حالا هم جای اینکه اینجا وایستی و من را نگاه کنی برو چند تا خرشک از بین این علفا پیدا کن، بچه ام سرش شکسته باید مرهم براش درست کنم.... عبدالله که هاج و واج مانده بود ، تا شنید که سر این دخترک شکسته ،سریع به سمت زمین رفته و‌مشغول جمع کردن گیاه برای ضماد شد... و ننه صغری هم به طرف خانه اش حرکت کرد....انگار امروز این پیرزن ، توانی دیگر یافته بود و به مانند پهلوانی نوظهور، فرنگیس را به کول می‌کشید.. و اصلا هم احساس خستگی نمیکرد. ننه صغری که به آبادی رسید ، روستایی‌ها همانند عبدالله با تعجب سراپای او را نگاه میکردند و در گوش هم پچ‌پچ میکردند... ننه صغری که خوشحالی از چهره اش می‌بارید در حین رفتن بلند بلند میگفت تا همگان بشنوند : _دو سال است همه تان مرا نیشخند می کنید و کوچک و بزرگتان به من صغری دیوونه میگفتید ، دیدید که حرف من درست بود، اینهم جمیله‌ام با همان رخت زیبای عروسی... هنوز ننه صغری به درگاه اتاق زندگی اش نرسیده بود که خبر دهان به دهان و‌گوش به گوش رسید : _ننه صغری ، دختری را کول کرده و به خانه آورده.... وارد اتاق شد، عبدالله با دسته ای گیاه در دستش ،نفس زنان خود را به او رساند.... ننه صغری با فریاد گفت : _چرا ایستاده‌ای، زود تشک نو ،همان که جهاز جمیله بود را بیانداز و با اشاره به کپهٔ رختخواب ها ادامه داد: _زیر زیر گذاشتمش.. عبدالله که حال دخترک بیهوش را میدید، سریعا دستورهای زن مجنونش را که معلوم نبود این دختر بینوا را از کجا آورده ، اجرا میکرد... تشک نو ،که بوی نا میداد ، پهن شد و پیکر بیهوش و نحیف فرنگیس که لاغرتر از همیشه می‌نمود بر آن قرار گرفت.... ننه صغری که زنی کارکشته و باهوش بود و قبل از مردن دخترش جمیله ، عاقله زنی بود که هزار هنر در آستین داشت ، مانند طبیبی حاذق ، مشغول تهیه ضماد شد...خرشک ها را داخل هاون سنگی جلوی اتاق ریخت و در چشم بهم زدنی کوبید و سپس بادنبه و زرد چوبه و چند گیاه خشک دیگر قاطی کرد و در کمترین زمان ممکن ،مرهمی قوی درست کرد....آرام چارقد خودش را که بر سر فرنگیس بسته بود باز کرد ،میخواست روسری فرنگیس را که با خون سرش رنگ گرفته بود باز کند.... که عبدالله متوجه سوزن طلایی رنگ که زنجیرهای کوچک طلایی به آن وصل بود و گیرهٔ زیر چارقد بود شد و گفت :.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۱۲ ننه صغری همانطور که نفس نفس میزد ،
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۳ عبدالله کنار دست زنش نشست و با اشاره به فرنگیس گفت : _زن ! این کیه؟! از کدام جهنم‌دره‌ای پیداش کردی؟ اصلا زنده است؟ از رخت و لباسش معلومه که از بزرگان هست، بالاخره کس و کارش میان دنبالش... ننه صغری با غضب به عبدالله نگاهی انداخت و‌گفت : _جمیله را نمی بینی؟! و سپس دست فرنگیس را در دست گرفت و گفت : _زبانت را گاز بگیر بچه‌ام زنده است ، نگاه کن ،دستانش دم به دم گرم تر میشود ، انگار خون در بدنش جاری میشود...رخت و لباسش هم همان رخت عروسی‌اش است.. کمتر حرف بزن و بگذار کارم را بکنم. عبدالله که دوست داشت ،زودتر این دخترک چشم باز کند و خودش پرده از حقیقت خود و اصالتش بردارد، ساکت شد،... خود را به گوشهٔ اتاق کشید و میخواست حرکات تند و فرز ،زنش را نگاه کند که تازه متوجه همهمهٔ بیرون شد... ننه صغری،ضماد را بر سر فرنگیس گذاشت، دستی به گردنبند زیبایی که بر گردن او‌ بود کشید و گفت : _حکمن ،اجنه او را برده بودند و این طلاهای زیبا هم هدیهٔ آنان است و رو به عبدالله کرد و‌گفت : _مگر دروغ میگویم ؟! همه میدانند که از ما بهتران، چشمشان دنبال دخترهای زیبا هست، پس روز عروسی جمیله او را دزدیدند.... ننه صغری بوسه ای از گونهٔ جمیله گرفت و ادامه داد: _اما جمیله‌ام ، دختر عزیزم آنقدر زرنگ بوده که از چنگ از ما بهتران گریخته و خود را به آب انداخته ،چون میدانسته من همیشه در کوه کمر و کنار رودخانه به انتظار آمدن او هستم... عبدالله با شنیدن این حرف، آهی کشید ، او‌ حالا متوجه شده بود که زنش ، این دختر نگون‌بخت را از کجا به چنگ آورده... و از دلایلی که ننه صغری برای توجیه نبودن جمیله، قطار میکرد ،شگفت زده شد... و در حالیکه زیر لب تکرار می کرد...هه، از ما بهتران!! خدایا توبه... به سمت درب چوبی اتاق رفت و با باز شدن لنگ درب، دسته‌ای سر از بین آن نمایان شد که گوش خوابانده بودند و میخواستند ببینند در آن اتاق چه می گذرد.. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۱۳ عبدالله کنار دست زنش نشست و با اشار
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۳ عبدالله کنار دست زنش نشست و با اشاره به فرنگیس گفت : _زن ! این کیه؟! از کدام جهنم‌دره‌ای پیداش کردی؟ اصلا زنده است؟ از رخت و لباسش معلومه که از بزرگان هست، بالاخره کس و کارش میان دنبالش... ننه صغری با غضب به عبدالله نگاهی انداخت و‌گفت : _جمیله را نمی بینی؟! و سپس دست فرنگیس را در دست گرفت و گفت : _زبانت را گاز بگیر بچه‌ام زنده است ، نگاه کن ،دستانش دم به دم گرم تر میشود ، انگار خون در بدنش جاری میشود...رخت و لباسش هم همان رخت عروسی‌اش است.. کمتر حرف بزن و بگذار کارم را بکنم. عبدالله که دوست داشت ،زودتر این دخترک چشم باز کند و خودش پرده از حقیقت خود و اصالتش بردارد، ساکت شد،... خود را به گوشهٔ اتاق کشید و میخواست حرکات تند و فرز ،زنش را نگاه کند که تازه متوجه همهمهٔ بیرون شد... ننه صغری،ضماد را بر سر فرنگیس گذاشت، دستی به گردنبند زیبایی که بر گردن او‌ بود کشید و گفت : _حکمن ،اجنه او را برده بودند و این طلاهای زیبا هم هدیهٔ آنان است و رو به عبدالله کرد و‌گفت : _مگر دروغ میگویم ؟! همه میدانند که از ما بهتران، چشمشان دنبال دخترهای زیبا هست، پس روز عروسی جمیله او را دزدیدند.... ننه صغری بوسه ای از گونهٔ جمیله گرفت و ادامه داد: _اما جمیله‌ام ، دختر عزیزم آنقدر زرنگ بوده که از چنگ از ما بهتران گریخته و خود را به آب انداخته ،چون میدانسته من همیشه در کوه کمر و کنار رودخانه به انتظار آمدن او هستم... عبدالله با شنیدن این حرف، آهی کشید ، او‌ حالا متوجه شده بود که زنش ، این دختر نگون‌بخت را از کجا به چنگ آورده... و از دلایلی که ننه صغری برای توجیه نبودن جمیله، قطار میکرد ،شگفت زده شد... و در حالیکه زیر لب تکرار می کرد...هه، از ما بهتران!! خدایا توبه... به سمت درب چوبی اتاق رفت و با باز شدن لنگ درب، دسته‌ای سر از بین آن نمایان شد که گوش خوابانده بودند و میخواستند ببینند در آن اتاق چه می گذرد.. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۱۳ عبدالله کنار دست زنش نشست و با اشار
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۴ عبدالله بیرون رفت و صدای ننه صغری بلند شد : _هووی مرد، این در را ببند ، اینجا مردمش فضولن، حالا که دیدن جمیله سالم برگشته، یه بهانه دیگه رو می کنن تا صغری را دیوونه خطاب کنن... عبدالله آهی کشید و همان‌طور که با تأسف سرش را تکان میداد ، درب اتاق را بست و روی حیاط خانه که سقف خانهٔ همسایهٔ پایین محسوب میشد، آمد... جمعیت دوره اش کردند و هر کدام سؤالی میپرسید و همهمه ای به پا شده بود،... عبدالله دستش را بالا برد و گفت : _به خدا منم نمیدونم ،ننه صغری این دخترک را از کجا آورده، اما تا جایی که از حرفاش فهمیدم، گویا این دختر بینوا را آب رودخانه آورده، الانم زنده است،اما بیهوشه، ان‌شاء‌الله که بهوش آمد،خودش لب به سخن باز میکند و حرف میزند و آنموقع میدانیم که کیست و‌چکاره است و کمکش میکنیم تا به نزد کس و کارش برود. در این هنگام ،پیرزنی که کاسه ای آغوز در دست داشت و از اهالی مهربان روستا بود جلو آمد و گفت : _عبدالله، ننه صغری حالش روبه راه است ؟ میخواهم این ظرف آغوز را بهش برسانم تا به میهمانش بخوراند، آغوز مقوی ست و زود بیمار را سرحال می‌آورد... عبدالله ،نگاه خیره اش را به پیرزن دوخت و‌گفت : _ننه حلیمه، اگر قصدت اینه کنار صغری باشی، بفرما، فکر نکنم با وجود تو در کنارش مخالفتی کند،چون تا جایی میدونم ، تو تنها کسی بودی که توی این دو سال که صغری زخم خورده و داغ دیده بود، نیشخندش نکردی، اما اگر غرضت خوراندن این غذا به دخترک است ،گفتم که ،او هنوز بی هوش است.. ننه حلیمه ،نفسش را با شدت بیرون داد و از کنار عبدالله گذشت...و همانطور که جمعیت خیره نگاهش میکرد ، جلو رفت و درب اتاق را باز کرد.. و بدون اینکه حرفی بزند وارد اتاق شد و درب را بست... عبدالله بر تخته سنگی که کمی آن طرف تر بود نشست... و جمعیت هم که هر لحظه بیشتر میشد ، به تبعیت از او نشستند... هرکسی پیرامون فرنگیس حرفی میزد و اظهار نظری میکرد، انگار این دختر از آسمان نازل شده بود که فضای تکراری روستا را هیجانی تازه ببخشد، هرکسی در رابطه با خانواده او نظری میداد، اما همه با هم بر این موضوع توافق داشتند که این دخترک هر که هست از خانواده اعیان و اشراف است ،چون لباس‌های گل‌آلود و حریر و‌ گرانبهایی که بر تن او بود، گواه این موضوع بود... همه گرم گفتگو بودند که درب اتاق باز شد و سر ننه حلیمه از بین درگاه بیرون آمد و گفت : _هووی عبدالله... عبدالله مثل فنر از جا پرید و گفت : _چی شد ننه حلیمه،من همینجا هستم،نیاز نیست های وهوی کنی ننه حلیمه که انگار مسولیت شاقی به او داده باشند، گلویی صاف کرد و‌گفت : _صغری میگه ، الان وقت ادا کردن نذر شده، نذر کردم،جمیله که برگشت برایش قربانی کنم، فی‌الفور، سر یکی از بره‌ها را ببر،.. در ضمن بدن این دختر ضعیف شده باید سوپ گرمی برایش فراهم کنیم وبهوش که آمد، غذایی به او بدهیم که توان و نیرویش برگردد.... عبدالله که درست است آنچنان دارا نبود اما برای همان که داشت ،سخاوتمند بود، نفسش را بیرون داد و در حالیکه هعی هعی میکرد ، رو به یکی از اطرافیانش کرد و‌ گفت : _جعفر، اون چاقوی شاخی تیزت را بیار،... وقتی ننه صغری یک‌چیزی بخواد ،باید براش فراهم کنم ، عبدالله توان مخالفت با ننه صغری را ندارد... با این حرف عبدالله ، قهقهه‌ی جمع به هوا رفت ... و جعفر با شتاب به سمت خانه‌اش روان شد. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۱۴ عبدالله بیرون رفت و صدای ننه صغری ب
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۵ شور و شوقی عجیب در روستا درگرفته بود، بوی آتش اجاق و جلز و ولز گوشت‌هایی که در دنبه تفت داده میشد تا آبگوشتی خوشمزه به بار آید، تمام فضا را برداشته بود ، همه میدانستند که امشب میهمان سفره نذری ننه صغری هستند... زنان با تجربه ده هم ، یکی‌یکی بر بالین دخترک بی‌هوش حاضر می‌شدند و هرکس برای زودتر بهوش آمدن این دختر نظریه‌ای میداد... تمام صورت ننه صغری از شادی میدرخشید، وقتی ننه صغری ،فرنگیس را به زن‌ها نشان می داد و میگفت جمیله از چنگ از ما بهتران گریخته و خودش را به مادرش رسانده، زنان ده که می‌دیدند این دخترک زیبا رو، کسی غیر از جمیله است، در دل، ننه صغری را مسخره میکردند ولی در ظاهر، حرف او را تایید و به به و چه چه ،میزدند.... برق طلاهای سر و دست فرنگیس ، النگو‌ و گردنبند و گوشواره و حتی زیر گلویی و حلقهٔ بینی او که نشان میداد شاید نوعروسی نگون‌بخت بوده و دست تقدیر او را به این کوره ده کشانده، چشمان هر بیننده‌ای را خیره میکرد.... ننه صغری ، چند متکا پشت سر فرنگیس گذاشته بود و او را به حالت نشسته ،قرار داده بود و آرام آرام ، شربت گلاب و عسل ناب کوهی را به دهان این دخترک بیهوش میریخت... وقت اذان مغرب بود ، بوی آبگوشتی که در فضا پیچیده بود، نشان میداد که غذا حاضر است، اما هنوز فرنگیس در عالم بی‌خبری و بیهوشی بود... ننه صغری که دلش نمی‌آمد، حتی برای لحظه‌ای دخترش را تنها بگذارد...ظرف آبی خواست، و همان جلوی درگاه اتاق ،وضو گرفت،...سپس داخل آمد و همانطور که بین زنانی که چفت هم با فشار داخل اتاق نشسته بودند، چشم می‌گرداند گفت : _من خوشحالم که همسایه های خوبی مثل شما دارم، به گمانم آبگوشت حاضر است، اگر میشود بروید و سهمتان را بگیرید و مرا بادخترم تنها بگذارید، قول میدهم هروقت بهوش آمد، خبرتان کنم‌. این حرف ننه صغری یعنی ، مرحمت زیاد و مشرف...زنها یکی یکی از جا برخواستند و همانطور که زیرچشمی فرنگیس را می‌پاییدند از اتاق بیرون رفتند....و در پشت درب اتاق ، نیشخنده های فروخورده‌شان را رها میکردند و پشت سر ننه صغری برای خود لطیفه ها میگفتند... و بعضی‌ها غبطه میخوردند که چرا این دخترک پری رو که سرتا پایش را طلا پوشانیده، جلوی راه آنها قرار نگرفت... اتاق خلوت شد،... ننه صغری ماند و فرنگیس.. پیرزن درب اتاق را بست، چادر سفید گل گلی اش را بر سر انداخت و کنار بستر فرنگیس رو به قبله نشست،.. جانمازش را باز کرد و مشغول خواندن نماز شد‌...ننه صغری در کل ،انسان با ایمانی بود و هیچ وقت از نمازش غافل نمیشد و شاید برای همین بود که دوباره بعد از آن داغ کمرشکن، خداوند به او لطف کرده بود و انگار دخترش را به او برگردانده بود...نماز تمام شد.. و ننه صغری به سجده شکر رفته بود که حس کرد صدای ضعیفی از کنارش می آید... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎