eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم299 امیراحسان آرام گفت: -خدا نکنه. لقمه ی دیگری آماده کرد و این بار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم300 -یا بگو امیراحسان یا بزنمت. شوخیش غصه داشت -خیلی خب تو هم! با یک دستش زیر چانه ام را گرفت و کنارم نشست: -میخوای اول حرف بزنیم؟ اون حرفی که تو اتاق حاجی گفتی؟ -نه. دستش را برداشت و کاملا به من چسبید: -میخوام بدونی تا ته ته تهش من هستم. از هیچی نترس.چه یک سال بریدن چه ده سال،تو واسه من عزت داری.تو بهترین خاطره ها و اتفاق ها رو واسه من درست کردی! تو وقتی اومدی تو زندگی من پاک بودی.این واسم مهم تر از هر چیزیه. سرت رو بلند کن. بالا بگیر.شده باشه از این شهر بریم که خیال تو راحت بشه از حرف اطرافیان ؛میریم. سرم پایین.قلبم کوبنده.دست هایم لرزان: -پس بذار حرفامو بگم. -بگو عزیزم. -خواهشا قاطی نکن.. خودش به شوخی میان حرفم آمد و گفت: -تیریپ بر ندارم. آرام خندیدم: -آره همون...تیریپ بر ندار...ببین امیراحسان... میخوام بگم اگه بخاطر اینکه هنوز ناموستمو چه میدونم اسمم تو شناسنامته...حس دین میکنی، لطفا این فکرارو نکن.شوخی نیست. زندگیه.من نمیدونم چقدر قراره حبس بکشم نمیدونم قراره چی بشه..تو نمیتونی زندگی کنی.. تو این شرایط. مردی که زنش رو طلاق میده خیلی آبرومندتره تا اونی که زنش زندانه. دست چپش را دو دستی گرفتم و گفتم: -من ناراحت نمیشم.تو رودربایستی نمون.من حاضرم همین الان بریم توافقی جدا بشیم. فقط آرام نگاهم میکرد: -تموم شد؟ -نه...عاقل باش...تو حالا کی بتونی پدربشی...کی بتونی زندگیتو جمع کنی! با این حساب جفتمون زندانی هستیم. -تو اگه جای من بودی،یعنی این مشکلا واسه من پیش میومد؛میرفتی؟ من نمیدونم. درحال حاضر که انقدر خوبی نمیتونم بگم آره. -این حرفارو بریز دور.بهت گفتم تا تهش هستم یعنی چی؟ واست بهترین وکیل رو میگیرم.پارتی بازی در کار نیست! فقط واسه بی گناهیت تمام تلاشم رو میکنم. با حسی سرشار نگاهش کردم: -بخدا...به علی...تو یه فرشته ای باز فک و لب و دهان و همه شروع کردند به لرزیدن: -دوستت دارم نمیخواستم فرتی بپرم بغلش.فقط میخواستم نگاهش کنم تا در ذهنم بماند این قاب عکس و عکس زیباى درونش -مطمئن باش من هر چقدر که تو دوستم داشته باشی؛یه پله بالاترم. نگفت"منم عشقم" نگفت"من بیشتر نفسم"! مردانه برایم توضیح داد که او بیشتر دوستم دارد. آماده شدم و او با مزاح گفت: -خوش گذشته انگار ؟! پرسشگر و بیحال نگاهش کردم: -هیچی دیگه...چادر دیگه رفت کنار! خنده ام گرفت حق با او بود باز هم دستم را گرفت و آهسته با من همقدم شد.با ناراحتی گفت: -بخدا بابت این تیر خیلی متأسفم.اگه لالم و چیزی نمیگم نه که یادم رفته باشه. اگه طوریت میشد... -بیخیال امیراحسان نمیدونستی که منم. باهم به پارکینگ رفتیم و با دیدن ماشین جدیدش گفتم: -واى..راستی مبارک! با کمک خودش نشستم -مال خودته دیگه چه فرقی داره؟ طبق معمول با "بسم الله" استارت زد -خیلی بهت میاد! -دیوونه...اومدنیه مگه ؟! -آره... با غصه تکیه دادم و بیرون را تماشا کردم: -اومدنیه.... و با انگشت روی بخار شیشه، دو نقطه با یک هلال کشیدم.عکس یک آدمک غمگین! -الان ناراحت چی هستی؟که نمیتونی ماشین سواری کنی؟ خنده ام گرفت: -نه...ناراحت اینم فرصت نشد تو رو زیاد پشت ماشینت ببینم.آخه خیلی بهت میاد...!!!! -شیطون...ماشین خودتو فروختم.نبودی که..گفتم میخوام چیکار. -اوهوم...فریدینا چی پولتو دادن؟ -چیزی نمونده تموم بشه. -بابامینا چی؟باهات دعوا نکردن سر جریان تصادف؟ -نه. اما حس کردم چیزی پیش آمده -بگو دیگه...مشخصه... -یه خرده نسیم دعوام کرد. نمیشد نخندید.این بی شرف امروز اجازه ى آفریدن یک روز تراژدی را نمیداد! -عزیزم! دعوات کرد؟ -هوم..میگفت خواهرمو به کشتن دادی.اما خدا وکیلی پدر مادرت کلی باهام همدردی کردن. -اونا که تو رو بیشتر از من دوست دارن! الان به امید تو دارم میام.تو مجوز منی! -اتفاقا من نمیخوام بیام.باید بدون رودربایستی قبولت کنن عزیزم. سر کوچه پارک کرد وبا کمکش پیاده شدم. به ماشین تکیه زدو آهسته گفت: ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم300 -یا بگو امیراحسان یا بزنمت. شوخیش غصه داشت -خیلی خب تو هم! با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم301 برو عزیزم.قوی باش. وای که این کوچه..این در...این بو.... زنگ را زدم.یک بار،دوبار،سه بار... قلبم میکوبید.کسی در را باز نمیکرد.امیراحسان بلند گفت: - "امیرحسین" ! برگشتم و دیدم که با لبخند انگشت شستش را به معنی پیروزی و اینکه "تو میتونی" برایم نشان داد.آرامشش آرامم کرد.دست پاچه خندیدم و با شنیدن "تیک" در با استرس چرخیدم. این پدرم بود ؟؟ این پیرمرد؟! دهانم باز ماند و ناباور چشمم به پشتش افتاد.این مادرم بود؟؟ این پیرزن؟؟ دهانم برای گفتن حرفی باز شد اما صدایی نیامد. -از چی تعجب کردی؟ ....- -کی گفت بیای؟ ....- -مستی مدرسه اس،تا برنگشته ببینت گم شو. چشم هایم گرد شده بود.حس میکردم از حدقه درآمده: -بابا... -اه اه! تو دختر منی؟! در را با ضرب در صورتم کوبید از همان پشت گفتم:-نیستم؟ بابا من پشیمونم. بخدا خواستم جبران کنم بابا.بخدا من مثله بقیشون نبودم. -برو آبروی نداشتمونو بیشتر از این تو درو همسایه نبر..شنیدم امیراحسان نگهت داشته! اشتباه کرده! اونم ازت خسته میشه.مردونگی و بخشندگی حدی داره. جیک مادرم در نمیامد -مامان تو هم نمیخوای ببینیم؟ با گریه گفت: -نه...دلم میخواد اما یاد مادر اون دختر که میفتم؛دیگه نمیخوام ببینمت. -من فقط خواستم حلالم کنید همین. پدر: -نمیکنیم.من پدر بدی نبودم که بگم زندگی خوبی واست نساختم رفتی دنبال اون کارا پس تقصیر منه.واسه آسایشتون مثل خر کار کردم.که دخترام آبرومند بزرگ بشن تو رفتی صد تا غلط کردی اونوقت با دوتا اشک و التماس حلالیت میخوای؟! -من بچه بودم بابا...من فقط هفده سالم بود! مادرم با گریه گفت: -حرف مفت نزن.من پونزده سالگی تو رو داشتم. تو میگی بچه بودی؟! -باشه...پس...خداحافظ... چادرم را جمع کردم و دستم را به پهلوی سوزانم گرفتم. دست کم داشتم..دو تا دست کم بود.من همه جایم درد میکرد.من هزار تا دست میخواستم...با حال خرابی برگشتم.امیراحسان با قدم های بلند خودش را تندی به من رساند و با دلسوزی گفت: -تو وظیفه ى خودتو انجام دادی ،دیگه مهم نیست عزیزم غصه نخور. غصه نخوردم.وقتی او را داشتم غصه نمیخوردم. حتی گریه هم نکردم. **** قاضی عصبی شده بود.با خشم داد کشید: -خانوم بکتاش ساکت! اما حوریه با دیوانه بازی و کولی بازی خودش را به نادانی زده بود دو دستی جایگاه را گرفته بودم تا با این لرزش وجود؛مقابله کنم.متأسف هستم اما باز هم حس میکردم گاهی خیس میشوم.به تمام حضار نگاه کردم. امیراحسان بانگرانی نگرانم بود. پ.ن: نگران دوم از مصدر نگریستن به معنای نگاه کردن است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم301 برو عزیزم.قوی باش. وای که این کوچه..این در...این بو.... زنگ ر
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم302 قاضی دوباره گفت: -خانوم غفاری ادامه بدید. -من..یعنی ما...نمیدونستیم میخوان قتل کنن.بخدا قسم میخورم. وکیل سرشناسم که امیراحسان برایم گرفته بود گفت: -اجازه از محضر محترم. -بفرمائید. ایستاد و گفت: -با توجه به اینکه متهمین به سن قانونی نرسیده بودند و... در باز شد و شاهین را با دو مأمور دیدم قاضی: -پس بالاخره تشریف آوردن! آنقدر دیر کرده بودند که دادگاه شروع شده بود -داشتم میگفتم...من قبلا با خود آقای پویا صحبت کردم.ایشون هم تأئید کردن که این سه دخترهفده ساله نمیدونستن قتل در کاره..اما با این حساب که آدم ربایی کردن تنها دفاعیه؛سن زیر هجده سالشون میتونه باشه اما چیزی که این وسط قابل توجه هست؛همکاری خانوم غفاری، کمک به پلیس و اعتراف ایشونه. نگاه امیراحسان امیدوار بود.این دادگاه آخرین جلسه از چهار جلسه ی دادگاه بود.حکم اعلام میشد و من بالاخره سر راحت روی بالش میگذاشتم. من حتی راضی بودم ابد بخورم فقط مطمئن شوم همه چیز تمام شده.دیگر نمیترسم که فلانی نداند...فلانی بداند...سر راحت روی بالش گذاشتن حتی در زندان برایم خوشایند بود. سکوت شد.صدای قلبم را میشنیدم.نبض شقیقه ام میزد.از طرف من تنها امیراحسان آمده بود. فرحناز با خواهرش و حوریه تنها. کریم مثل یک سگ شده بود.ناصر از او بدتر.نگاهم روی شاهین چرخید.موهایش تراشیده بود. باحسرت و بدون کینه نگاه میکرد. چشم دزدیدم.حالم خوش نبود...خدایا... رأی دادگاه اعلام شد...به ترتیب خواندند: -کریم و ناصر قصاص حوریه و فرحناز ده سال حبس و من.... شاهین را نگفتند چون دادگاه او حالا حالاها ادامه داشت!! این دادگاه در مقابل جنایاتش آب خوردن بود. وقتی حکم من را همراه حوری فرحناز نگفتند ؛دلم روشن شد...هنوز نگفته بودند که زدم زیر گریه....میدانستم خدا هوایم را دارد.میدانستم زینب بخاطر پاداشم که حقش را گرفته ام به من عیدی میدهد!! بالاخره اعلام کردند و یاحسین بلند امیراحسان را شنیدم...... "سه سال حبس" * "نرگس" بالاخره تمامش کردم.وقتی تمام شد؛دفتر را مثل یک شئ مقدس بوسیدم.با گریه های مادرم گریه کردم،با خنده هایش خندیدم.سه سال حبسش را با نوشتن این دفتر گذرانده بود.خوب تمام شد اما نمیدانم چرا بغض داشتم.سرم را روی میز گذاشتم.نیاز به فکر داشتم.باید روی تک تک حرف هایش فکر میکردم.در اتاق زده شد و من تندی نشستم و دست به چشمهای خیسم کشیدم. -اجازه هست بابا؟ -بیاید قربونتون بشم! این چه حرفیه. به احترام این مرد بزرگ ایستادم و با لبخند نگاهش کردم با مهربانی نزدیکم شد و به آغوشم کشید: -گل نرگس بابا چرا گریه کرده؟ نمیدانم قدم به کدامشان رفته بود که سرم تا زیرسینه اش میرسید! -دفتر مامانو خوندم.بابا تو هم خوندیش نه؟ پیشانیم را بوسید و روی تختم نشست -آره عزیزم بیش تر از صدبار... کنارش نشستم و گفتم: -چرا زود تر بهم نمیدادید بخونم ؟! حالا شاید راحت تر بتونم در مورد... حیا کردم.خودش یادم داده بود حیا کنم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم302 قاضی دوباره گفت: -خانوم غفاری ادامه بدید. -من..یعنی ما...نمیدونس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم303 -تا حالا خیلی کوچولو بودی باباجون.میخوندی که چی بشه...الان به دردت میخوره.. دست روی گونه ام گذاشت: -که خانوم شدی... -رفتارای زن عمو ناراحتم میکنه.با اینکه رابطه نداریم اما همون گهگاهی که خونه ی باباحاجی میدیدمش خیلی اذیتم میکرد. -غیبت نکن دخترم...امیرحسین حسابش از بقیشون جداست...آره ده سال فاصله سنی خیلی زیاده!! اما من خودم امیرحسین رو تأئید میکنم. -دل مامان نیست...میدونم. -بهار اینجوری نیست دخترم.اتفاقا امیرحسین رو دوست داره! بادی به غبغب انداخت و گفت: -چون میگه مثل منه ! با هیجان گونه اش را محکم وپراحساس بوسیدم و گفتم: -الهی فداتون بشم.نخیر هیچکس مثل شما نمیشه... اما خب آره ..امیرحسین خیلی شبیه شماست البته ظاهری...باطنی که خوب نشناختمش... صدای مادر عزیزم آمد: -بچه ها بیاید. پدرم دست گرمش را روی دستم گذاشت و گفت : -اگه که میخوایش؛به هیچی فکر نکن.اگه روت نمیشه به من بگی عیبی نداره. به دلت نگاه کن.ببین قلبت چی میگه؟کاریت نباشه نسرین خوب نیست یا امیرحسام...دیدی که؟! از اتفاقی که واسه ی منو مادرت افتاد عجیب تره !؟ کل دنیا گفتن وِلِش کن.اما قلبم میگفت مادرت یدونست... هر دو بلند شدیم و به آشپزخانه رفتیم -مامان؟ با سردرگمی پی پیدا کردن چیزی در کابینت ها بود.با همان حال گفت: -"جانم" ؟ برگشت و نگاهمان کرد...سه روز بود که ازصبح تا شب سرگذشتش را میخواندم.حالا وقت ابراز احساسات بود. با لبخند نزدیکش شدم و گفتم: -تو یه فرشته ای... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم303 -تا حالا خیلی کوچولو بودی باباجون.میخوندی که چی بشه...الان به در
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم304 خجالت کشید!! هنوز هم مثل همان وقت ها خجالتی و سر به زیر بود.آرام گفت: -نه بابا... با عشق بغلش کردم و گفتم: -الهی قربونت برم که انقدر بزرگواری...برگشتم و رو به پدرم گفتم: -بخدا این ماهه بابا میبینی؟! از وقتی عقلم رسیده بهش میگم چرا زن عمو سال به سال که مارو میبینه اینجوری باهات تا میکنه و تو جواب نمیدی ؟! -اخه بگم که چی بشه مامان جان ؟! اون به خودش آسیب میزنه...من که شماهارو دارم. زندگیمو دارم...بشینین یخ کرد. هر سه پشت میز نشستیم و آرام تر ادامه داد: -تموم کردی همه‌رو؟ -اوهوم -پدر: -بهار جان امیرعلی نیومد؟ -نه عزیزم تا پنج کلاسن آهسته گفتم: -اهم...میشه... پرسشگر نگاهم کرد.. -اگه اذیتتون نمیکنه؛یه چند تا سؤال بپرسم؟ -بپرس عزیزم. -حوریه چی شد؟ فرحناز ؟ و.... -حوریه و فرحنازم حبس کشیدن دیگه...بعدش خبر ندارم.با بابات اومدیم این شهر... -نه میدونم میگم بچه هاشون...شوهراشون؟؟ -من دیگه خبری ندارم مامان جان فقط شنیدم که بچه ها پیش باباهاشونن.فرحناز که همون موقع جدا شده بود،حوریه هم در طول همون حبسش طلاقشو دادن. -زینب چی ؟ واقعاً هیچکسو نداشت؟ چشم های مادرم پر شده بود.هنوز برای زینب خیرات میداد و گاهی سرخاکش میرفت ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم304 خجالت کشید!! هنوز هم مثل همان وقت ها خجالتی و سر به زیر بود.آرام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی پارت‌آخر نه...یه مادرداشت که آلزایمر داشت...آسایشگاه بود...دیگه من خبری ندارم. سرش را پایین انداخت پدرم آرام گفت: -قربونت برم الکی خودتو اذیت نکن. -خدانکنه. -نرگس جان باقی سؤالات باشه واسه بعد.خب بابا جون؟ -چشم... وقتی به روابط فامیلمان نگاه میکردم؛هیچوقت فکر نمیکردم همچین سرگذشتی داشته باشیم. وقتی بابا فرامرز و مامان نغمه را میبینم؛ابداً ناراحتی‌ای در چشم هایشان حس نمیکنم.همیشه پدرم میگفت من خوش قدم بودم. وحالا میفهمم که چرا خوش قدم بوده ام.حتما با دنیا آمدنم، دل خانواده ی مادریم نرم میشود... امیرحسین را سال تاسال شاید عید به عید، آن هم درحد یک سلام و علیک میدیدم.از زمانی که من را از پدرم خواستگاری کرده بود؛ مادرم دفترش را داد تا با خواندن آن،شاید بتوانم بهتر تصمیم بگیرم.با تمام این شناخت سطحی؛کمی دلم به سمتش بود چرا که سیبی بود با پدرم نصف شده! چه کسی حاضر است یک امیراحسان دیگر را از دست بدهد؟! پدر گفته بود او حسابش از بقیه شان جداست... راست میگفت... علیرضا کم و بیش میدانستم؛پسر اهلی نیست.نه که بد باشد اما مثل امیرحسین نظامی نبود و میدانستم گاهی نسرین وامیرحسام را دق میدهد... دلم میخواست از شاهین بدانم اما رویم نشد بپرسم.... چشم بستم واز ته دل خدارا برای نجات دادن مادرم وداشتن همچین پدری شکر کردم "پایان" ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره : 123 ❤️ 💜نام رمان : برِسلطان 💜 💚نام نویسنده: درویش سر کویش 💚 💙تعداد قسمت : 42 💙 🧡ژانر:مذهبی_عاشقانه 🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 123 ❤️ 💜نام رمان : برِسلطان 💜 💚نام نویسنده: درویش سر کویش 💚 💙تعداد قسمت : 42 💙 🧡
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان بر سلطان 💖 پارت اول بسم الله الرحمن الرحیم🌼 وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ من جنّ و انس (انسان) را نیافریدم جز برای اینکه عبادتم کنند.... . خلاصه: ماه افسونگر میدرخشد در پرده مخملی آسمان، و بوی آب دلبر ی میکند از نسیم خنک بهار عاشقی میخواهد الله از بنده اش چون خود عاشقانه بنده اش راادوست دارد ؛«مانتو کوتاهش را درست کرد ک مثلا در این روز بادی بالا تر نرود اما خب نمیدانست ک با این کار توجه آن پسر همسایه راک قصد رفتن ب دانشگاه داشت راجلب کرد وآرایشش هم ک طبق معمول زیر زیرکی ک ناظم نفهمد البته زنگ اخر تو سرویس مدرسه بی درو پیکر شان دوباره پررنگش میکرد ، قدم زنان ب سمت ماشین اسنپ رفت تا سوار شود امروز اخرین امتحانش بود و سوار شد، ☆شیدا: ماشین نگه داشت و پیاده شدم، + اقا انلاین پرداخت کردم _باشه دخترم. پیاده شدم وـ ب سمت در هنرستان حرکت کردم ی دفه یچیزی از پشت محکم خورد تو سرم بعدم رفتم تو بغل یکی هوففف شادی، _شیداااااا جونممم سلاممم +سلام چته اول صبحی شارژی ولی بگما اصلا حوصله ندام امروز ب دستو پام نپیچ منو تو ی تصویه حسابی بابت اون داستان داریم _اههه شیدایی ولش دیگه حالا اون دیوونه ی چیزی گفت تو چرا ول نمیکنی + د اخه ادمیزاد مگه من بهت نگفتم اهلش نیستم پسر مسر یوخده منو تو این جمعا نبر امتحانو دادم و امدم بیرون، قدم زنان با شادی از مدرسه بیرون شدیم اونم ک طبق معمول با کمی جیغ حیغ رفت منم ی ماشین گرفتم رفتم بازار هنوز تا ظهروقت بود و البته باید فرمایشات مامان خانومو میخریدم خسته کوفته رسیدم خونه لباسامو عوض کردمو رفتم ک نهار خوش مزه مامان ک هوش از سر ادم میبرد و بخورم _سلام فاطمه خانوم احوال شما احوال قرمه سبزیتون اوففف چ بویی بکش ک حسابی گشنمه ب طرف در رفت ونایلون رابرداشت و ب سمت اشپز خانه امد و روی اپن گذاشت._بیا اینم اونایی ک گفتی _دستت درد نکنه مامان جان بیا برات غذا بکشم +بابا کو؟ راستی فاطمه رفته مدرسه؟ _بابات ظهر نمیاد براش غذا گذاشتم ابجیت هم ک شیفت بعد از ظهر بود رفت +اها یس غذا خوردمو سفره رو جمع کردم و شروع کردم ب شستن ظرفا بعلههه ما دختر خوبی هستیم 🍁درویش سر کویش( N. B)🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛