eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 37 ☆ایمان: نامه رو خوندم برای بچه ها، واقعا همه تحت تاثیر قرار گرفته بو
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 38 ☆ایمان: یه دفعه تاکسی مسیر شو عوض کرد، کجا داره میره ،رسید دم در یه خونه پیاده شد، دیدم ی زانتیا سفید هم کمی بعد رسید، ی دختر چادری ازش پیاده شد منم رفتم پایین، ااااا ا ین ک دوست شیدا، شادی بود، چادری شده بود ماشاالله، نرفتم جلو، شیدا رفت تو خونه، دوستشم رفت سمت ماشین کیفشو برداشت و رفت تو، نشستم تو ماشین ینی حالش خوب نیست، یه لحظه حس کردم تو قلبم انگار یه چیزی ریخت من بد جور دوسش دارم اگه اقفاقی براش بیوفته من قطعا سکته میکنم هوففف، بازم ناراحتش کردم سرمو گذاشتم رو فرمون یک ساعتی همونجا منتظر بودم، بالاخره دوستش اومد بیرون، پیاده شدم رفتم سمتش، سلام کردم برگشت سمتم _سلام ااا شما اینجا یید؟ +بله،حال شیدا خانوم خوبه؟؟دستش خونی بود _اره خوبه پانسمانش کردم، ببخشید من باید برم خداحافظ +خداحافظ گفتم ورفت، برگشتم هتل... ☆شیدا: چند دقیقه بعد از این که شادی رفت،گوشیم زنگ خورد،ااا شادیه وصل کردم: الو _الو شیدا،ایمان دم در منتظربوده،تا من اومدم بیرون ازم پرسید حالش چطوره منم گفتم خوبه،گفتم ک بدونی خداحافظ، قطع کرد،چییی ینی،اییییی خدا فاز این چیه نمیدونم،چشمامو بستم و بالاخره خوابم برد ☆ایمان: صبح زود اتوبوس بچه ها حرکت کرد به سمت نیشابور و منم باهاشون رفتم،البته دو روز بعد باید میومدم،باید تکلیفمو با اون دختر مشخص میکردم، ینی با خودم مشخص میکردم، حب حلال میخواستم نه حرام، اون دلش شکسته بود، وقتی دیدم اونقد قشنگ سخنرانی میکنه، به خودم قول دادم ک حلالم بشه، حالا اگه خدا بخواد این اتفاق میافته، چون فهمیدم هنوزم دوسم داره ولی اگه دست نجنبونم امکان داره از دستم بره و یک عمر حسرت اینکه میتونستم داشته باشمش رو دلم بمونه واقعا نمیتونستم کنار کس دیگه ای باشم تموم این سال ها رو به یاد دیونه بازی هاش زندگی کردم !!! هندزفری رو گذاشتم توگوشم وزنگ زدم ب صفی: الو سلام داداش _سلام بی معرفت بدون خداحافظی رفتی +کار داشتم مجبور شدم، یه کاری ازت میخوام مجیدم زنگ میزنم بیاد کمکت نگران گفت: چی شده داداش؟؟ +یادته گفتی شیدا ی خواستگار داره ک اجازه داداه بیان، _خب!؟؟ +امارشو در بیار، و ببین چه روزی میخواد بیاد، و اطلاعات پسره _ببینم واسه چی اونوقت، احیاً توضیحی نمیخوای بدی؟؟ +در همین حد بدون،که شیدا رو میخوام بقیه شم الان پشت فرمونم بهت زنگ میزنم بعدا تو ضیح میدم زد زیر خنده، _پس قضیه هندی شد، جوووونننن هیجان و عشقه، اوکی برار حله قطع کرد، زنگ زدم ب مجید، صداش نازک شده اش پیچید توگوشم: سلام عشقم، دلت دیر ب دیر تنگ میشه +سلام مجید،ایشتوی ( یعنی چطوری ) بُرار؟؟ _جاااااان دلم بره تربتی تو تنگ شده بود،فدات،جانوم؟؟ +میتونی بیای مشهد پیش صفی شاید ب کمکش امدی؟؟ _چیشده مگه؟ +نگا فعلا جایی نری ،بهت توضی میدم _باش منتظرم، بای +بای بعد از2ساعت راننده گی رسیدم نیشابور رفتم خونه بعد از ظهر ساعت 2کلاس داشتم،وارد خونه شدم،ی دوش گرفتم،بعد از نماز نهار خوردم و کمی استراحت کردم اماده شدم برم دانشگاه.... ☆شیدا:باصدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم،باید میرفتم مزون ولی اصلا حالو حوصله نداشتم نشستم رو تختم،بلند شدم رفتم تو سرویس بهداشتی، این خونه های جدید مون تو اتاقاش سرویس داشت،صورتمو شستم توایینه به خودم نگاه کردم،چشمام پف کرده بود،چقد گریه کردم،پسره بیشعور،دنبالم راه افتاده تا در خونه،ههه مثلا نگرانم شده اومدم بیرون از سرویس لباسمو عوض کردم رفتم اشپز خونه،مامانم اونجا بود و البته بابام سر میز نشسته بودن و صبحانه میخوردن،سلام کردم که جوابمو دادن،بابام گفت:چیشده بابا جان چشمات پف کرده،ببینم گریه کردی؟؟ مامانم نگران بهم نگاه کرد _نه دیر خوابیدم مامانم گفت:بیا برات چایی بریزم نشستم سر میز صبحانه،امروز نمیرم مزون بعد از صبحانه ب شادی زنگ زدم،+الو سلام کجایی _توجاده شمالممم اووووه خنده ام گرفت دیوونه،میدونم اینجوری میکنه منوبخندونه ک موفقم شد، +دیوونه باز ی نیاز دارم بیا خونه امروز هیچکی نیست صدا شو کلفت کرد:بیبینم ضعیفه اون بابا و داداش نره غولت نیستن بیام عخشمو ببیینم اونقد بامزه گفت ک بلند زدم زیر خنده، +خداحافظ بدو دیر نکنی _باش قطع کرد،دیشب تو تاکسی ک بودم بهم زنگ زدگفتم بیاد خونه،صدامو ک شنید اومد،یکم با هم حرف زد بعدم رفت رفتم تو حیات خلوتمون رو ایوان دم خونه ک بالاش درخت انگور بود نشستم،چرا اومده بود،اونم بعد از شش سال، چی میخواست،هوفف دلم براش تنگ شده بود،خیلی، خدایا این عشق نیست،نفرینه،چرا فراموشش نمیکنم،اه کشیدم چیکار کنم زنگ درو زدن،شادی بود درو باز کردم، اومد تو
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 37 ☆ایمان: نامه رو خوندم برای بچه ها، واقعا همه تحت تاثیر قرار گرفته بو
_سلام سلام،همگی سلام،ای بابا باز ک تو لکی +سلام برو حیات خلوت منم چایی بزارم میام _باش فقط کیک شکلاتی داری بیار +چیز دیگه نیاز نداری؟ _نه عزیزم پررویی گفتم بهشو رفت،چایی گذاشتم و رفتم پیشش _خب بیا ک بحرفیم،چته؟؟ نشستم کنارش:شادی ب نظرت چرا اومده،استاد دانشگاهم شده،ولی ب فکرمم نمیرسید بیاد،اونم اینجوری چیکار کنم هوم، _نمیدونم شیدافاز این چیه خدا داند،ولی بسپر به زمان،درست میشه بالاخره یه طوری میشه،بعدشم یادت رفته هفته دیگه خواستگارات میان، تو میخوای ازدواج کنی،خواهر پسره رو دیدم،میگفت اگه خوب پیش بره فردا همون روز عقد میکنن _غلط کرد،فقط خواستگاریه +اره اما واسه بار پنجم،والا فقط مونده تو ومیلاد حرف اخرو بزنید تمومه دیگه +شادی هدفت چیه دقیقا؟ +اینکه یادت بیاد قضیه جدیه،اوکی، واقعا داری ازدواج میکنی،اونم در حالی ک گلوت پیش یکی دیگه گیره،این داستانای،عقدو میخونن مهرش ب دلت میشینه و اون کاری میکنه فراموش کنی و چرت و پرتای از این قبیل رو تو کار نمیکنه،اگه قرار بود فراموشش کنی،تو این شش سال فراموش میکردی +راس میگی خب چیکار کنم، هااا _ولی ی چیزی، شیدا، دوست داره +نه فقط عذاب وجدانه همین _حالا میبینی ، صبر کن فقط، ذکر بگو دلت اروم میشه، یا قران بخون، حالت خوب میشه +اره راسمیگی قران میخونم، ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
_سلام سلام،همگی سلام،ای بابا باز ک تو لکی +سلام برو حیات خلوت منم چایی بزارم میام _باش فقط کیک شکل
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت39 حالش از صبح بهتر بود. نگاه شرمگینی به امیرزاده انداخت و بعد از سلام گفت: –من شرمنده‌‌ی روی شما هستم من چیکار کردم با شما، اونوقت شما این طور بد جنسی من رو جواب میدید. اونقدر لطف کردید که اصلا قابل جبران نیست که بخوام بگم جبران می‌کنم. امیر زاده اصلا سرش را بلند نکرد و فقط با گفتن وظیفمونه، کاری نیست. ساره را مجبور کرد که موضوع را عوض کند. –خیلی خوش امدید. بفرمایید، بفرمایید. واقعا منو شرمنده کردید. امیرزاده اشاره کرد که من اول وارد بشوم. جعبه شیرینی را دست ساره دادم و پا به درون خانه گذاشتم. تا به حال حیاط به آن کوچکی ندیده بودم. شاید با قدم بلند مردانه دو قدم کافی بود تا به درب ورود به اتاق برسیم. عرض خیلی کمی داشت. یک مستطیل کوچک. گوشه‌ی حیاط پر بود از گونیهایی که معلوم بود داخلش از انواع ظروف پلاستیک و ظرفهای چهار لیتری که برای مصارف مختلف از جمله مایع ظرفشویی و دستشویی و غیره به کار میرود پر شده است. چون هم بعضی جاهای گونی پاره بود و مشخص بود هم چندتا از آن ظروف بیرون ریخته شده بود. احتمالا کسی اینجا برای باز‌یافت ضایعات جمع میکرد. گوشه‌ی دیگر حیاط یک دستشویی بود که درش نیمه باز بود. آنقدر درش زنگ زده و بی‌رنگ و رو بود که فکر می‌کردی با یک تکان فرو خواهد ریخت. آجرهای دیوارهای حیاط مشخص بود ولی انگار در زمانهای دور پوشش سیمان سفید داشته، چون هنوز بعضی‌‌جاهایش آثارش باقی مانده بود. حتی چند جای دیوار آجرش ریخته بود. جلوی درب ورودی ساختمان دختر بچه‌ی کوچکی ایستاده بود و نگاه می‌کرد. آنقدر نحیف و غیر عادی لاغر بود که در برخورد اول ماتم برد. آقای امیر زاده خودش را به من رساند وگفت: –خانم حصیری شما تو حیاط بمونید لازم نیست داخل بیایید. می‌دانستم نگران من است. همین نگرانی‌اش احساس خوشایندی را نصیبم می‌کرد که تا به حال تجربه نکرده بودم. سرم را کج کردم و گفتم: –چشم. نگاه محبت آمیزش را به چشمهایم کوک زد و همانطور که نایلون وسایل را از دستم می‌گرفت زمزمه کرد. –چشمتون بی بلا. ساره تعارف کرد که به داخل برویم. امیرزاده پا به درون خانه گذاشت و به طرف ساره برگشت. –خانم حصیری داخل نیان بهتره. ساره سرش را تکان داد و رو به من گفت: –ببخش تلما جان. یک قدم عفب رفتم. –خواهش میکنم. من همینجا منتظر میمونم. چند دقیقه بعد از رفتن آنها آن پسر بچه برایم یک چهار پایه‌ی پلاستیکی آورد و گفت: –مامانم گفت بشینید روی این. چهارپایه را گرفتم و گفتم: –ممنون. بگو ببینم اسمت چیه؟ عقبتر ایستاد و جوابم را نداد. داخل کیفم را گشتم، همیشه داخلش یک چیزهایی پیدا میشد. دوتا ویفر شکلاتی پیدا کردم و مقابلش گرفتم. –بیا یدونه بده خواهرت یدونه هم مال خودت. فوری ویفرها را گرفت و به داخل رفت. صدای امیرزاده می‌آمد که با شوهر ساره صحبت می‌کرد و می‌گفت: –من داروهای مادرم رو هم براتون آوردم همونا رو مصرف کنید. قرار شد پول تزریق آمپولها را هم بدهد تا خودشان بروند و انجام دهند. دلم می‌خواست هیچ صدایی نباشد تا واضح‌تر حرفهایش را بشنوم. حتی گاهی نفسم را حبس می‌کردم تا حرفهای زمزمه وارش را نیز بشنوم. نه این که بدانم چه می‌گوید، نه، فقط برای این صدایش باعث آرامشم میشد. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت39 حالش از صبح بهتر بود. نگاه شرمگینی به امیرزاده انداخت و بعد از سلام
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت39 ☆ایمان: من ناخواسته باعث دل بستگی ی دختری به خودم شده بودم من فقط قصد امر ب معروف و نهی ازمنکر داشتم البته موثر بود هم رو خودش و هم دوستاش، گاهی اوقات میگم نباید این کارو میکردم، ولی خب اون موقع خودمم هنوز زیاد در مورد این چیزا نمیدونستم، ولی اگه اون اتفاقا نمی افتاد کسی مثل شیدا آشنا نمیشدم ، واقعا دختر خوبی بود، من اشتباه فکر میکردم اون واسه جلب توجه من محجبه نشده بود، اونو خدا واقعا هدایت کرده بود قسمت و تقدیر هرکسی رو فقط خدا میدونه، خدایا من رفتم، ک گناه نکنم، گناه نکنه، و خدا رو شکر کار درستی کردم، طبق سنت رسوال اکرم حضرت محمد(ص) همه باید ازدواج کنن، چشم من دنبال اونو، چشم اونم دنبال منه پس ازدواج من یا اون با کس دیگه ای موفق نمیشه، خدایا میخوام حب حلال داشته باشم، واقعا ب همسرم محبت کنم از ته دل، خدیا نصیبم کن اونو، جانماز رو جمع کردم یه هفته بود اومده بودم، با مادرم تماس گرفتم که بیان برای خواستگاری ، خیلی خوشحال شدن ک میخوام ازدواج کنم، بنده های خدا، همیشه غصه همینو میخوردن، انشالله فردا حرکت میکنم، از صفی شنیده بودم ک جمعه خواستگاراش میان، انشاالله من خودمو چهار شنبه میرسونم صفی خودش همه چیزو برام گفت نیازی ب مجید نبود ولی خب اومده بود، مکانیکی داشت تربت... ☆شیدا: خوانواده اقای فاضلی قرار بود جمعه بیان، تصمیممو گرفته بودم نمیخواستم زندگی ی ادم دیگه رو خراب کنم، جواب منفی میدم بهش، الهی خوش بخت بشه، لیاقت اونو نداشتم، البته عاشق من نبود، خوانواده اش خیلی اصرار داشتن، پدرش همکار بابام بود ، ادمای خوبی بودن پسره هم خوب بود تاحالا باهاش حرف نزده بودم، اما این دفعه انگار دیگه گیر کرده بودم وگرنه، هوفففف چ کاری کردم، حالا باید با نامحرم برم حرف بزنم، کاش نگفته بودم بیان، مردمم ک مسخره من نیستن،خدایا خودت درستش کن من شانس ندا م،ببین قرار بود جمعه بیان افتاد پنج شنبه ☆ایمان : چهار شنبه بعد از ظهر حرکت کردم،نزدیکای شب رسیدم رفتم هتل، به مادرم گفتم خونه شیدا زنگ بزنه با مادرش حرف بزنه پنجشنبه هم ک خودم میرم با پدرش صحبت کنم، شنیده بودم اومن پسره،پسر همکار بابای شیدا هستش،و خوانوادشو میشناختن ولی منو حتی یک بار ندیدن،دیگه در پناه خدا،هرچی خودش بخواد منم راضیم به رضای اون شب رفتیم باصفی و البته مجید یه کم گشتیم،خوش گذشت 🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت39 ☆ایمان: من ناخواسته باعث دل بستگی ی دختری به خودم شده بودم من فقط قص
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 40 ☆شیدا: تو اتاق بودم مامانم اومدتو، نشست رو به روم، سرمو تکون دادم،: جانم مامان جیزی شده؟؟ _اره، برات ی خواستگار دیگه اومده!! چشمام گرد شد، اناحالا بیا درست کن، گل بود ب سبزه نیز اراسته شد +خببب؟ _خیلی محترمانه حرف زدمنم روم نشد، چیزی بگم و البته پدرتم گفت اجازه بدیم بیان، +بابا اونارو میشناسه؟؟ _اره +خب فامیلیشون رو نگفتن؟؟ _چرا، سبحانی، اهل تربت جام هستن یه لحظه حس کردم قلبم واستاد، هااا ینی ایمانه ب مامانم گفتم زنگ بزنه از بابام بپرسه، منم زنگیدم ب شادی براش تعریف کردم اوم گفت تهو تو شو از محمد در میاره باورم نمیشه، ینی، اما اون منوگذاشتو رفت هوفف دارم دیوونه میشم، مامانم گفت پدرم گفته، که پسره خودش اومده پیشش و با پدم صحبت کرده، پدرم قبول کرده ک امشب بیان ینی خشک شده فقط رو تختم نشسته بودم، اینهمه اتفاقو نمیتونستم هضم کنم شادی طفلک خودشو باز رسوند، اومد تو اتاقم:وایییی شیدا ببینم تورو،حالت خوبه بهش فقط نگاه کردم،اومد نشست کنارم،شونه هامو تکون داد:هیییی کجایی به خودم اومدم،هوفف:شادی قضیه چیه،من گیج شدم ، _پرسیدم،این پسره میخواد بیاد خواستگاریت،محمد از صفی پرسیده،صفی گفته،ایمان خودش باید واسه شیدا خانوم توضیح بده،نمیدونم ب بابات چی گفته ک بابات اینجوری ازش خوشش اومده،شیدا،ببینم،هنوزم دوسش داری؟؟ اشکام ریخت:ولم کن شادی بلند شد:میرم اب بخورم میام ☆دانای کل:شادی رفت ک با مادر شیدا صحبت کند:سلام خاله میشه بریم تو حیات خلوت کارتون دارم مادر شیدا راه اوفتاد شادی هم دنبال او،وارد حیات شدند شادی: خاله، شیدا این پسره رو دوست داره،خیلی هم دوست داره، مادر شیدا: منظورت چیه خاله،کدوم پسره؟ شادی:همون ک قراره امشب بیاد، مادر شیدا: ازکی،نکنه دلیل گریه های شبونه اش،ک شش سال پیش بود همینه اره شادی:اره،اما خاله با هم ارتباط خاصی نداشتن پسره هم رفت،ولی خیلی بچه چشم پاکیه، اصن کسی ک شیدا رو با خدا و حجاب اشنا کرد همین پسره بود مادر شیدا:جدا چی بگم من،اما شیدا ی جوری بود شادی:باهاش صحبت کنید و بعد از خداحافظی رفت، ☆شیدا:داشتم زیر لب ذکر میکردم بلکه کم اروم تر شم مادرم اومد:دخترم نمیخوای عکس العملی نشون بدی،مثلا بگی این پسره رومیشناسی یا نه؟؟اصن توروکجا دیده؟ +مامان نمیدونم،اون توضیح بهم بده کاره،ک چرا شش سال پیش رفت و الان باز اومده _پس میخوایش؟؟ سرمو انداختم پایین،دستمو گرفت گفت:عزیزم به حرف دلت گوش کن، ورفت،هوفف بلند شدم تا نماز بخونم،به این راحتی ها اروم نمیشم ظاهراً، ☆ایمان: تازه از خرید لباس برگشتم،خیلی هیجان داشتم،هوفف منو پدرم رفته بود تحقیق،مامانم انقد خوشحال بود ک نگو،همش قربون صدقه ام میرفت،خدا منو ببخشه،ولی خب قسمت منم این و الان بوده ب صفی گفتم باید بیاد،ولی گفت نمیام خجالت میکشم خلاصه راضیش کردم،داداشم نباشه مگه میشه اما مجید نمیومد چون براش کاری پیش اومده بود و رفت تربت، البته خوانواده من هتل بودن، امشب انشاالله همه چیو بهش توضیح میدادم بالاخره راحت میشدم هوففففف خدارو شکر کردم، قرار بود بعد از شام بریم،لباسمو پوشیدم و اماده رفتن شدم، صدای محبوبه اومد:ماشاالله چه پسری،خوشتیپ شدی داداش،میگم ندزدنت تو خیابون با خنده گفتم:خدا حافظمه ابجی ناراحت نباش، ولی واسه احتیاط هواست باشه بهم _جمع کن بابا باز اعتماد به سقفت خودشو نشون داد از خونه بیرون اومدیم سوار ماشین شدیم.... ☆شیدا : اونقد استرس دارم ک نگو، ولی ی چیزی مانع خوشحالیم میشه،نمیدونم،خدایا خودمو،زندگیمو،همه چیزمو ب تومیسپرم حتما هواست هست بهم،کمی اروم شدم شاید اگه شش سال پیش بود از خوشحالی غش میکردم ولی الان سر در گمم،گیجم زنگ درو زدن ابحیم اومد صدام کرد ک برم بیرون،بسم الله گفتم و رفتم بیرون،سلام کردم،سر همه برگشت سمتم،سرمو انداختم پایین، جوابمو دادان،خلاصه حرف زدن،از همه چی بالاخره رسید ب ما اوهوکی از کی منو ایمان ما شدیم نمیدونم،پدر ایمان گفت:اقای صادقی اگع اجازه بدید این دونفر باهم برن حرفا شونو بزنن بابام گفت:حتما،اقا ایمان حرفای زیادی واسه گفتن داره پاشو دخترم،اقا ایمانو راهنمایی کن چشم گفتم وبلند شدم اونم دنبالم راه افتاد، 🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 40 ☆شیدا: تو اتاق بودم مامانم اومدتو، نشست رو به روم، سرمو تکون دادم،: ج
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 41 دم درواستادم با اخم گفتم: بفرمایید، _خانومامقدم ترن شما بفرمایید هههه مثلا جنتلمن شده واسه من، رفتم تو نشستم رو تختم اونم نشست رو صندلی میز ارایش سرم همچنان پایین بود و قلبم تو دهنم، اونقد ک تند میزد گفتم: خب میخواستید حرف بزنید بفرمایید میشنوم، صداشو صاف کرد: درسته، خب پس بزارید از همون شش سال پیش بگم، من رفتم، اما دلیل داشتم، هر روز میدیدمتون، تازه نماز خون شده بودم، شماهم تازه محجبه، اول راه مسلمان واقعی بودن بودیم هردومون و رفتم ک گناه نکنم، ک باعث گناه شما نشم، رفتم چون اگه چند بار دیگه می دیدمت وا میدادم، سر میخوردم، کم می اوردم به بهونه اینکه خب دلمون پاکه، نگاه کثیف نداریم، همو واقعا دوست داریم و قصد مون ازدواجه، خیلی گناه میکردیم، من میخواستم حب حلال داشته باشم، علاقه ام حلال باشه اما خب نمیشد، من یه پسر کارگر بودم، که خرج خودشو وتحصیلشو به زور در میاورد، شرایط ازدواج نداشتم ینی اصن تورو بمن نمیدادن بر فرظ هم که می شد، نمیخواستم جلوی ناموسم کم بیارم، نداشته باشم که خرجش کنم رجوع کردم به کلام خدا، قران کریم، اونجا گفته بود اگه شرایط ازدواج. ندارید صبر و پاک دامنی پیشه کنید تا رحمت خدا شامل حالتون بشه، اگه میموندم، بالاخره نگام خیره ات میشد، گفتم میرم و وقتی میام ک دستم به دهنم رسیده باشه، اگه واقعا دوسم داشتی، فراموشم نمیکردی، بعدشم خیلی بچه بودی، زندگی یک روز و دوروز، یک سال و دوسال نیست، اگه احساست زودگذر بود، و بعد ازچند وقت منو نمیخواستی چی؟؟ همین جور ساکت به حرفاش گوش میکردم، راست میگفت وقتی میدیدمش کلا خیره بودم، دست خودمم نبودا، اصلا، اونقدم بچه بودم ک کنترلی رو نگاه، رفتار، حرف زدنم نداشتم +خب اگه تو این چند سال ازدواج میکردم چی؟؟ _تو رو به خدا سپرده بودم، چه پناهی از پناه اون امن تره؟ بعد هر نماز دعا میکردم تورو برام حفظ کنه اگه واقعا دوسم داری و به خیر و صلاحمونه باهم بودنمون،من دوسِت دارم،نه واسه ناز صدات،یا تیپی ک میزدی،دوست دارم ب خواطر چادرت،صورت بدون ارایشت،صدایی ک دیگه با ناز و عشوه همراه نیست،و نگاهیی ک دیگه رو نامحرم نمی چرخه،حتی اگه اون نامحرم من باشم، خدا میگه کسانی که یک دیگر را به خواطر خدا دوست دارند،من دوست دارم چون سمت اون داری میری،میخوام همسر این دنیا و انشالله خدا بهشتو نصیبمون کنه،همسر بهشتیم باشی، ازدواج جز این چیزا یه طرف دلی هم داره که دلی منو تو حله ! +من داشتم ازدواج میکردم،فردا شب خواستگاری مه!میدونستی؟؟ اخم کرد غلیظظ _اره شنیدم،واسه همون اومدم، واسه منم موقعیت ازدواج پیش اومد اما چطور در حالی ک دلم پیش تو، و دل تو پیش منه میتونیم با کسه دیگه ای ازدواج کنیم؟؟ جوابی نداشتم ک بهش بدم،نمی تونستم بگم دلم پیشت نیست چون دروغ بود، بلند شدم از جام و رفتم بیرون،بزار یکم تو استرس بمونه،نشونت میدم اقا زرنگه،تارسیدم ب نشیمن مامانش ازم پرسید:خب چی شد دخترقشنگم؟؟ به محبتش لبخند زدم،سرمو انداختم پایین گفتم:باید فکر کنم پدرش گفت:باشه دخترم خوب فکرا تو بکن بلند شد طرف بابام گفت:اقا با اجازه شما ما مرخص بشیم، پدرم گفت: ولی شام نبودید ،ناراحت شدیم پدرش گفت:شرمنده دیگه انشاالله باز مزاحم میشیم و بعد از کمی تعارف رفتن... رفتم تو اتاقم یه لبخند قشنگ رو لبم بود خدارو شکر کردم،حرفاش واقعا منطقی بود شاید اگه شش سال پیش اینا رو میشنیدم میگفتم درست نیست و افراطی داره عمل میکنه، ولی الان میدونم ک نه تنها کار غلطی نکرده بلکه کارش درست بوده،پدرم اومد تو تاقم:خب بابا جان نظرت چیه،میدونم هنوز باید فکر کنی،و ما هم تحقیق کنیم اما خب ببینم ب دلت نشسته یا نه؟؟ +چی گفت ک راضی شدید بابا؟ _اول اینکه توضیح داد شش سال پیش چرا رفته،دوما خیلی مرده چشم پاکه،این مهمه،بعدشم تو قران مگه خدانگفته ک مهم ترین معیار همسر مومن بودن اونه،این پسر به نظرم این ویژگی رو داره،حالا بابا جان خودت باز بهتر می دونی،بزرگ شدی دیگه خودت باید برا زندگیت تصمیم بگیری منم میرم تربت جام واسه تحقیق. شب بخیر گفت سرمو بوسید و رفت خدارو بابابت پدر و مادر خوب ک بهم داده بود شکر کردم،یه لحظه یاد پدر مادر شادی افتادم،هنوزم باهاش سر ناسازگاری داشتن، کاش این جور پدرو مادرا کمی قدر بچه شونو بدونن 🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 41 دم درواستادم با اخم گفتم: بفرمایید، _خانومامقدم ترن شما بفرمایید هه
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 42 ( پارت آخر ) یک هفته بعد از اون دوباره اومدن و بعدشم رفتن تربت جام ایمان هم رفته بود نیشابور منم همچنان فکر میکردم البته تصمیممو گرفته بودم ولی میخواستم یه کم ازییتش کنم، بچه پررو از اون شب دیگه ندیده بودمش پدرم تحقیق کرده بود، گفت ادمای خوبین و از ایمان خیلی تعریف شنیده، خلاصه منم جواب مثبتو بعد از دوهفته دادم الانم تواریشگاه منتظرم اقا بیاد دنبالم، راستی یه راست عروسی میگیریم و میریم نیشابور اخه کار ایمان اونجاست دوسه ماه بعد از عقد طول کشید تا وسایل خونه رو بگیریم و خلاصه اماده بشیم، انقد ذوق دارم، برای بار هزارم تو امروز خدا رو شکر کردم محبوبه خواهر ایمان گفت که ایمان اومده، چادرمو و شنلمو پوشیدم سلام کردیم به هم و کمکم کرد سوار ماشین بشم _میگم نمیشه بیینمت؟؟؟ +نههههه تو خماری بمون _ااااا اینجوریاست، میگم بدجنس شدیا من گناه دارم +حقته عزیرمممم _اوکی باشه خلاصه رسیدیم تالار راستی تو عروسی ما اهنگ نبود نمیخواستیم به بهونه ما یه عالمه ادم گناه کنن ☆ایمان: اینم از زندگی من و شیدا، هنوز تازه شروع شده، بنده ی اون بودن افتخارمونه، دعا کردم، دعایی ک پیامبر خوبی ها حضرت محمد مصتفی (ص) بهمون یاد داد، پروردگارا قلب مرا بر دین خودت ثابت قدم نگه دار الهی امین، طول کشید تارسیدیم و لی اومدیم، بسم الله گفتیم و وارد خونه شدیم شنل و چادرشو برداشتم، اخیشششش حالا میتونم حلال ببینمش ماشاالله واقعا زبونم از اون همه قشنگی بند اومده بود قرار گذاشته بودیم ک اولین نماز زندگی مشترکمون رو تو خونه خودمون بخونیم کمک کردم لباسشو عوض کنه و منم لباسمو عوض کردم وضو گرفتیم تا نماز بخونیم، کمی عقب تر از من وایساد و اولین نماز زندگی مشترکمون رو با عشق خوندیم برای سلطان وجودیت... و این شعر از حضرت مولانا رو که برای پروردکار جهانیان گفته بود درحالی که به چشمای دلبر حلام نگاه میکردم زمزمه کردم : تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم نیست شوم نیست شوم تا بر جانان برسم خوش شده‌ام خوش شده‌ام پاره آتش شده‌ام خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم چون که فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم ایمن و بی‌لرز شوم چون که به پایان برسم چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف باز، رهم زین دو خطر چون برِ سلطان برسم عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا در دل کفر آمده‌ام تا که به ایمان برسم آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد شد رُخ من سکه زر تا که به میزان برسم رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم هیچ طبیبی ندهد بی‌مرضی حب و دوا من همگی درد شوم تا که به درمان برسم پایان رمان برِسلطان، ممنونم عزیزان ک تا الان همراه من بودید امید وارم همه مون انشاالله به برِسلطان وجودیت، برسیم، خدای مهربونی ک ماروخیلی دوست داره، همونطور ک حضرت مولانا میفرماید ان شه موزوت جهان (خدا ) عاشق موزون طلبد، خدا از ما عاشقی میخواد نه فقط نماز خوندن، میخواد وقتی سجده میکنیم دربرابرش باعشق و شعف واین کار رو بکنیم، امید وارم لذت برده باشید دوستان ازتون خواهش میکنم دعا کنید برام، خدا کمکم کنه که موفق بشم و منو ببخشه بابت گناهایی که کردم، الهی دلتون شاد و سرتون سلامت ♡♡♡♡♡ نویسنده: درویش سر کویش N.B 1401/6/4 🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت30 –من در مورد اون روز ازش پرسیدم که چرا با شما اونجوری حرف میزد. بر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت31 –منم رفتم از اون خانم مسئول مسجد پرس و جو کردم دیدم دقیقا حرفهای همین دختره رو میگه و خیلی هم خوشحال بود که یه نفر دیگه به خیرین اضافه شده و ماهانه میخواد کمک کنه. اون دختره رو هم قشنگ یادش بود، با مشخصاتش بهم توضیح داد. بعدشم یه بسته قبض مسجدرو بهم داد که هر کس خواست کمک کنه بهش قبض بدم. از این همه پیگیری‌اش ماتم برد. نگاهی به کیفم انداختم. –البته من از ماه دیگه کمک می‌کنم، این ماه یه کم بی برنامه... دستش را در هوا تکان داد. –نه منظورم شما نبودید، داشتم کارایی که انجام دادم رو براتون توضیح می‌دادم. همینطور می‌خواستم ازتون بخوام دیگه مسیرتون رو کج نکنید و از اونور نرید. از همین راه همیشگیتون برید. لزومی نداره اینقدر راهتون رو دور کنید. نگاهم را زیر انداختم و او نفس عمیقی کشید و آرام‌ترادامه داد: –وقتی شما از اون خیابون رد میشد انگار اون خیابون رو زنده می‌کنید. وقتی نیستید انگار همه مردن، چشمم کسی رو نمیبینه، هیجا رنگ نداره، همه چی سیاه و سفید و دلگیره، سوت و کور بودن خیابون اونقدر به چشم میاد که این همه آدم انگار محو میشن و دیده نمیشن. مثل یه شهری که خاک مرده توش پاشیدن. آدمهای زیادی از جلوی مغازه رد میشن ولی چشم من فقط یه نفر رو می‌بینه. سرم پایین بود و نخ‌های گوشه‌ی شالم را دور انگشتم می‌پیچاندم و باز می‌کردم. اصلا توقع شنیدن این حرفها را نداشتم. از خجالت نمی‌دانستم چه کار کنم. انگار ناگهان آدم دیگری شده بود، حرفهایی میزد که من تحمل شنیدنش را نداشتم. ضربان قلبم آنقد بالا رفته بود که می‌توانستم صدایش را بشنوم. از خجالت سرم را بالا نیاوردم و حرفی نزدم. او هم دیگر سکوت کوتاهی کرد و بعد پرسید: –می‌تونم سوالی ازتون بپرسم؟ بدون این که سرم را بالا بیاورم گفتم: –بفرمایید. –اگر دلتون نخواست جواب ندین. سکوت کردم و او ادامه داد: –چرا تو اون کافی شاپ کار می‌کنید؟ منظورم اینه اصلا اون کار در شأن شما نیست. اونجا همه جور آدمی میاد صورت خوشی نداره شما مدام جلوشون بزار و بردار کنید. بالاخره انگشتم را از لای نخ های شالم بیرون کشیدم و نفسم را بیرون دادم. به خاطر هیجان بالایم می‌ترسیدم حرفی بزنم و در صدایم لرزش باشد برای همین از درون به خودم آرامش می‌دادم. از آینه نگاهم کرد. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت31 –منم رفتم از اون خانم مسئول مسجد پرس و جو کردم دیدم دقیقا حرفهای
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت32 –یه وقت فکر نکنید دارم تو کارتون دخالت می‌کنما، من منظورم اینه کلا خانمها نباید تو این جور شغلها مشغول باشن. چون خیلی ارزششون بالاست. کارای سطح پایین ارزش اونها رو پایین میاره. در مورد شما این موضوع خیلی بیشتر صدق میکنه. گلویم را صاف کردم و به آرامی گفتم: –من خودمم این کار رو دوست ندارم. راستش خیلی جاها برای کار رفتم اکثرا یا حقوقشون خیلی کم بود یا محیط سالمی نداشتن. درسم که تموم بشه کار بهتری میتونم پیدا کنم. چه رشته ایی درس می‌خونید. –شیمی. ابروهایش بالا رفت. –پس من الان با یه شیمیدان دارم حرف میزنم. لبخند زدم. –فکر می‌کنم برای رشتتون کار زیاد باشه. –خب درسم تموم بشه بهتره، من فقط یه جا بهم پیشنهاد کار شد که اونم فقط دو روز تونستم کار کنم. –چرا؟ –خب محیطش مناسب نبود. –یعنی لیسانس گرفتین کجاها میتونید کار کنید؟ –خیلی جاها، داروسازی، مواد غذایی ، پتروشیمی ، رنگ و غیره... –کدوم دانشگاه درس می‌خونید؟ –شهید بهشتی. چشم‌هایش را گشاد کرد. –آفرین. اونقدر ساده و خاکی هستین اصلا بهتون نمیاد دارین شیمی اونم تو اون دانشگاه می‌خونید. –مگه باید چطوری باشم؟ شیمی هم یه رشتس دیگه. –نه بابا، ملت یه رشته ی آبدوغ خیاری اونم تو دانشگاه آزاد درس میخونن اونقدر باد دارن که نمیشه باهاشون حرف زد. من از همون روز اول که دیدمتون فهمیدم شما یه جورایی متفاوت و خاص هستین. دوباره سرم را پایین انداختم. –شما لطف دارید. بینمان سکوت سنگینی برقرار شد. پیچ رادیو را پیچاند. صدای اخبار گو از رادیو پخش شد. خبری در مورد فوت یکی از رجال سیاسی بود. امیر زاده پوزخندی زد و گفت: –الان با مرگ ایشون کلی تو مملکت اشتغال زایی میشه. پرسیدم: –چطوری؟ –آخه ایشون پنجاه جا منصب داشت. حالا به تخصصش هم کاری نداشته باشیم من موندم یه نفر چطوری میتونه به همه‌ی اینا برسه... –بله، درسته، طبیعیه که آدم چندتا هندونه را با هم نمی‌تونه بلند کنه. به مقصد که رسیدیم گفت: –از اینجا تا خونتون پیاده روی زیاد داره؟ نگاهی به خیابان انداختم. –برای من نه، چون پیاده روی رو خیلی دوست دارم. –برای همین همیشه کفش اسپرت پاتونه؟ نگاهی به کفشهایم انداختم و دقتش را در دلم تحسین کردم. –بله خب، البته چون ساعات زیادی باید کفش پام باشه یا توی مترو گاهی تمام راه رو سرپا هستم، با کفشهای دیگه پام خیلی اذیت میشه. –مترو که از همه جهات سخته، به خصوص حالا با این کرونا، همیشه تو فکر شمام که یه وقت خدایی نکرده تو اون شلوغی مبتلا نشید. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت32 –یه وقت فکر نکنید دارم تو کارتون دخالت می‌کنما، من منظورم اینه کلا خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت33 –من رعایت میکنم دیگه بقیش دست خداست. مثلا هر روز که میرم خونه آب نمک قرقره میکنم و کمی هم استنشاق میکنم، یعنی همه‌ی خانوادم این کار رو انجام میدن. –یعنی موثره؟ آخه اگر این طور بود که کل دنیا این کار رو میکردن و خلاص. سرم را کج کردم. –خب میگن این کارم موثره، از ماشین پیاده شدم. او هم پیاده شد و به سمتی که من ایستاده بودم آمد. –ببخشید که امروز وقتتون رو گرفتم. کیفم را روی دوشم جابه جا کردم. –خواهش میکنم. خداحافظ. دستهایش را داخل جیبش برد و تکیه داد به ماشین و آهی کشید. –به سلامت. من راه خانه را پیش گرفتم و او همانجا ایستاده بود. این را از سنگینی نگاهش که برشانه‌هایم آویخته بود ‌فهمیدم. به پیچ کوچه‌مان که نزدیک شدم می‌خواستم بدانم هنوز آنجا ایستاده یا رفته است. در آخرین لحظه به پشت سرم نگاه کردم. هنوز با همان ژست ایستاده بود. فصل امتحانات نزدیک میشد و درسهایم سنگین شده بودند. البته مجازی بودنش خیلی به نفعم بود ولی من برایم مهم بود که خوب درسها را یاد بگیرم. چون درسهای آزمایشگاهی را باید به دانشگاه می‌رفتم. آن روز صبح به خانم نقره زنگ زدم و گفتم باید به دانشگاه بروم و دیرتر می‌آیم. خانم نقره گفت: –راحت به کارت برس از ترس کرونا مشتری چندانی نداریم. نزدیک ظهر بود که خودم را به خیابان کافی شاپ رساندم. با قدمهای تند و بلند از پیاده رو رد میشدم که دیدم ساره جلوی مغازه ی امیر زاده ایستاده و با هم حرف میزنند. قدمهایم کند شد. امیر زاده اخم کرده بود. یک دستش در جیبش بود و بالای تک پله‌ی مغازه ایستاده بود. شلوار کتان سبز لجنی با تیشرت آستین بلند سبز مغز پسته ایی تنش بود. این هامورنی رنگ خیلی برازنده‌اش بود. به پوست گندمی‌اش می‌آمد. خوش تیپ‌تر از همیشه شده بود. نگاهم رویش بود که دیدم بی‌تفاوت چند جمله به ساره گفت و پفی کرد و سرش را بالا آورد. نزدیکشان شده بودم. چشمش که به من افتاد اخمش به لبخند تبدیل شد. نگاهی به ساعتش انداخت. –سلام. تاخیر داشتید؟ فکر ما رو نکردید؟ –سلام. بله دانشگاه بودم. –تو این کرونا؟ مگه تعطیل نیست؟ به شوخی گفتم: –چرا؟ ما قاچاقی میریم. –بچه درسخونید دیگه. نگاه سوالی‌ام را به ساره انداختم. امیر زاده به ساره اشاره کرد و گفت: –می‌بینی، امده از من حق السکوت بگبره. فکر کرده من قضیه رو به شما نگفتم. حالا میگه اگه یه پولی بهش ندم میاد به شما همه چی رو میگه. دیگه خبر نداره من همون روز سیر تا پیاز رو بهتون گفتم. از این کار ساره شرمنده شدم. لبم را گاز گرفتم، البته زیر ماسک مشخص نبود. بالاخره هر چی باشه آقای امیر زاده با ساره از طریق من آشنا شده بود. یه جورایی میشد گفت دوست من بود. با دلخوری نگاهی به سرتاپای ساره انداختم. چشمهایش غمگین بودند، خیلی غمگین، سر و وضعش به هم ریخته بود. تکیده و رنجور به نظر میرسد. از آن ساره ی قلدر خبری نبود. سرش را پایین انداخت و به طرف مترو راهش را کج کرد. از کنارم که رد میشد گفت: –منو ببخش، مجبور شدم. دیدن اوضاع درهمش ناراحتم کرد. آنقدر که نتوانستم گله‌ای کنم یا حرفی بزنم. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت33 –من رعایت میکنم دیگه بقیش دست خداست. مثلا هر روز که میرم خونه آب نم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت34 وقتی از من دور شد رو به آقای امیر زاده گفتم: –فکر می‌کنم اتفاقی براش افتاده، من برم ببینم چی شده. امیر زاده از تک پله‌ی جلوی در مغازه پایین آمد. –دردسر نشه براتون. –نمیدونم، ولی نمیتونم اینجوری ولش کنم، حداقل دلیل کارش رو بپرسم. –پس نزارید بره تو مترو، تا نرفته ازش بپرسید، باهاش جایی نریدها. مراقب باشید. با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم. راهی را که آمده بودم برگشتم. ساره را دیدم. به نزدیک مسجد رسیده بود. افتان و سر در گریبان راه می‌رفت، جوری که احساس می‌کردی هر لحظه ممکن است سقوط کند. به در مسجد که رسید نگاهش کرد. بسته بود. همانجا ایستاد. دستهایش را روی در گذاشت و سرش را بین دستهایش جا داد. نزدیکتر که شدم زمزمه‌اش می‌آمد. با خدا حرف میزد و گریه می‌کرد. انگار به ضریح حرم متوسل شده بود. کنارش ایستادم و صدایش کردم. برگشت. اشکهایش را پاک کرد و همانجا سر خورد و روی زمین نشست. کاملا مشخص بود دیگر نمی‌توانست بایستد. روبرویش روی پا نشستم. –چی شده ساره؟ اتفاقی افتاده؟ چرا اینجوری شدی؟ منتظر یک اشاره بود، سرش را به در مسجد تکیه داد التماس آمیز نگاهم کرد و به یک باره دوباره هق هق کنان گریه کرد. –آخه چت شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ اشکهایش یکی پس از دیگری از گونه هایش بر روی ماسکش سرازیر میشد. دلم برایش ریش شد. من هم بغضم گرفته بود. وقتی ناراحتی‌ام را دید التماس کرد. –تلما تو رو خدا کمکم کن، من مجبور شدم اون پول رو از تو و از اون آقا بگیرم. من اشتباه کردم تلما منو ببخش. اشکهایش را از گونه‌اش پاک کردم. –اگه به خاطر این موضوع ناراحتی من بخشیدمت، آقای امیر زاده هم می‌بخشه من می‌دونم اگه باور نداری بریم ازش بپرسیم. سرش را تکان داد. –تمام پولی که از شماها گرفته بودم خرج شوهرم کردم. –شوهرت؟ مگه شوهر داری؟ با ناله گفت: –دوتا هم بچه دارم. –مگه شوهرت چی شده؟ –کرونا گرفته، ریه هاش درگیر شده، دیشب بردم بیمارستان گفتن باید بستری بشه ولی جا نداشتن. چندتا بیمارستان رفتیم یا جا نداشتن یا همون اول باید پول واریز میکردیم. دکتر گفت یه آمپولایی براش نوشته و گفت هر روز باید تزریق کنه، گفت میتونم کپسول اکسیژن بزارم و تو خونه ازش نگهداری کنم. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛