رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۵۵ و ۵۶ این برای اولین
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۵۷ و ۵۸
نگاهش روی نقطه ای خیره ماند.شناختش..نیما بود...اخمهایش در هم رفت...خواست رویش را برگرداند که کمی جلوتر شخص دیگری را دید.دوباره نگاهش را روی نیما برگرداند.بله، نیما داشت خانم شکیبا را تعقیب میکرد. حواسش از مکالمه پرت شد. کمی مکث کرد و بعد گفت:
-باشه، منتظرم...فعلا
و بدون اینکه منتظر جواب صادق بماند گوشی را قطع کرد.حس خوبی به این صحنه نداشت. پیاده شد و با فاصله مناسب پشت سر نیما راه افتاد.آنچه را که اتفاق میافتاد دید هرچند صحبتها را به وضوح نمیشنید.
وقتی دید راحله کشیدهای به نیما زد،حدس زد که حتما نیما کاری کرده است.از این پسر هیچ چیز بعید نبود.احساس کرد باید نزدیک برود. ممکن بود خطری متوجه دخترک شود و کمک لازم باشد.حدسش اشتباه نبود.بنظر میآمد نیما قصد دارد دستش را برای تلافی بالا ببرد که سیاوش صدایش زد:
-آقای محسنی؟!
نیما برگشت....
-بنظر میاد شما خیلی دوست دارید حراست دانشگاه از کاراتون خبردار بشن
راحله اول از دیدن سیاوش خوشحال شد اما با یادآوری فکری که نیما کرده بود و واکنش خودش بدنش یخ کرد. حالا هرچه نیما برای خودش بافته بود صحت پیدا میکرد.
دوست نداشت هیچکس، حتی نیما، در مورد چیزهایی که اصلا واقعیت نداشت خیالات ببافد.کمی به صحنه خیره ماند. نمیتوانست بفهمد چکار کند که سیاوش به دادش رسید، دستش را به طرف خیابان دراز کرد و رو به او گفت:
-شما بفرمایید خانم شکیبا...من و ایشون یه صحبت خصوصی داریم
بعد در چشمان نیما خیره شد، یک ابرویش را به نشانه سوال بالا برد و گفت:
-درسته اقای محسنی؟؟
راحله احساس کرد مغزش خاموش شده. بدون اینکه کلمهای حرف بزند کنار خیابان رفت، تاکسی دربست کرد و سوار شد.نیما که از دست این خرمگس معرکه، افکارش آشفته شده بود خندهای عصبی کرد:
-به! جناب فرشته نجات.شما به همه دانشجوها اینقدر رسیدگی میکنی یا ایشون مورد خاصی هستن؟
سیاوش که نمیخواست اجازه بدهد نیما با عصبانی کردنش، حس پیروزی داشته باشد با خونسردی گفت:
-اونی که همه رو به چشم مورد خاص میبینه تویی
نیما که این آرامش او را آزار میداد پوزخندی زد:
-شما هم که اصلا اهل هیچی نیستی.واسه ما فیلم بازی نکن استاد جون.من هرجا بودم تو هم بودی
سیاوش که نمیخواست با همچین آدمی دهان به دهان شود بیتوجه به این حرف گفت:
-اینکه تو چه غلطی میکنی به خودت مربوطه اما اگر یکبار دیگه ببینم دور و بر این خانم میپری کاری میکنم که به شکر خوردن بیفتی!!
-اونوقت چطوری میخوای همچین غلطی بکنی؟!
سیاوش همانطور خونسرد سرش را نزدیک گوش نیما اورد و آرام زمزمه کرد:
-همونطوری که تونستم مراسمت رو به هم بزنم. دوست نداری که مامان بابات یا احیانا حراست دانشگاه چیزی از گند کاریات بو ببرن؟!؟ من همیشه با خشم پایانناپذیر پشت سرتم، هیولای عزیز!!
در چشمان نیما خیره شد. آرام و جدی. در حالیکه با حالتی تحقیرآمیز، یقه نیما را که از ترس خشک شده بود، مرتب میکرد، با بیتفاوتی محض ادامه داد :
-پس بهتره مثل بچه آدم حرف گوش کنی
و با تمسخر،دستش را کنار پیشانی آورد، به نشانه خداحافظی تکان داد و رفت...
تعطیلات میان ترم رسید.آن روز صبح،وقتی راحله از خواب بیدار شد،باید ذهنش را سر و سامان میداد. با این روش اگر جلو میرفت زندگیاش مختل میشد.دفترچهاشرا برداشت.هر آنچه را که اتفاق افتاده بود نوشت. افکارش، مشکلاتش،هدفهایش.بعد یکییکی اضافههایشان را خط زد.این کار یکساعتی طول کشید.
در نهایت لیستی از آنچه که دوست داشت به آنها برسد، راهحلی مختصر و آنچه که باید رعایت میکرد جلوی رویش بود. دفترش رابست. ذهنش آرام شده بود.آن یک هفته تعطیلی میان ترم کامل به خودش استراحت داد. حالا که معصومه نامزد کرده بود باید فکری میکرد.برنامههای مختلف بادوستانش،سینما، مهمانیهای دخترانه، خرید کتاب و قدم زدن های تنهایی حالش را خیلی بهتر کرد.
تعطیلات تمام شد و با روحیهای سرحال به دانشکده برگشت.شاید بخشی از این خوشحالی برای این بود که نیما فارغ التحصیل شده بود و این ترم از دیدارهای گاه و بیگاهش در امان بود.
آن روز بعد از اتمام کلاسش،کنار خیابان ایستاده بود منتظر تاکسی که ماشینی جلویش ترمز زد.شیشهاش پایین آمد و جوانک بالبخندی وقیحانه راحله را دعوت به سوار شدن کرد!!اخر تیپ و قیافهی او چه خط و ربطی به این قسم حرکات داشت؟
راحله یکی دوبار از جایش جابجا شد تا مگر جوانک پی کارش برود اما اینطور که بنظر نمیرسید.راننده قصد پیاده شدن کرد.فقط همین يکی را کم بود! این حرکت بهمراه خلوتی خیابان در آن موقع ظهر راحله را به وحشت انداخت.
قصد کرد به سمت ساختمان ارشاد برود، لابد نگهبانی آنجا داشت یا کسانی که کمکش کنند از جوی آب که رد شد صدای بوقی ممتد نظرش را جلب کرد.
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۵۷ و ۵۸ نگاهش روی نقطه
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۵۹ و ۶۰
نگاه سریعی به ماشینی که بوق میزد انداخت، هیوندای شاسی بلندی بود که پشت ماشین مزاحم ایستاده بود و بوق میزد.شیشهاش دودی بود و راحله رانندهاش را نمیدید.جوانک از ماشین پیاده شد.به سراغ راننده ماشین پشت سرش رفت. راحله از ماجرا را میدید...
-چیه؟ با بوقش خریدی؟
سیاوش شیشه را کمی پایین داد تا صدایش به جوان عصبانی برسد:
-فرض کن اره.ماشینت رو از سر راه بردار
-این همه راه، از اون طرف برو
-دوست دارم از اینجا رد شم
جوان با پوزخندی گفت:
-شعور نداری دیگه.اگه شعور داشتی میفهمیدی اینجا جای پارکه نه تردد
سیاوش خیره در چشمان پسره مزاحم گفت:
-تو هم اگه شعور داشتی میفهمیدی اون دختر از اون تیپهایی که مزاحمشون میشن نیست
جوان ابرویی بالا برد:
-به! پس شما مفتش محلهای.اگه راست میگی بیا پایین تا حالیت کنم نباید تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت کنی.
سیاوش قهقهای زد و گفت:
-ببین من با این چیزا جوگیر نمیشم که باهات گلاویز بشم.تو هم بهتره بری پی کارت و مزاحم نشی
-داداش من هرکاری دلم بخواد میکنم.اصلا حالا که اینجوره میرم دنبالش ببینم کی میخواد جلومو بگیره، توی جوجه فوکولی؟
سیاش سری تکان داد:
-اوکی هرجور راحتی ولی پشیمون میشی
پسر کمی خودش را لرزاند و گفت:
-وای وای ترسیدم...برو بابا
سیاوش دنده عقب گرفت و جوانک هم که فکر میکرد تهدیدش سیاوش را ترسانده از جوی اب رد شد. راحله که داشت صحنه را میدید با دنده عقب گرفتن ماشین عقبی و حرکت جوانک دوباره وحشت زده تصمیم گرفت به سمت ساختمان برود که صدای برخورد وحشتناک ماشینی بلند شد.
هر دو به عقب برگشتند.باورشان نمیشد. راننده به پشت ماشین سفید کوبیده بود. جوان لحظهای شوکه شد.سپر ماشینش معلق در هوا مانده بود. به طرف ماشینش دوید و بعد به سمت سیاوش رفت:
-چکار میکنی عوضی؟ بیا پایین ببینم
و دستش را دراز کرد که از شیشه یقه سیاوش را بگیرد که سیاوش شیشه را بالا زد و دست جوان همانجا ماند:
-مرتیکه روانی...اگه راست میگی بیا پایین پدرتو درمیارم
سیاوش همانطور خونسرد گفت:
-بهت گفتم شعور داشته باش وگرنه پشیمون میشی. حالام ماشینت رو بردار بزن به چاک
-زدی ماشینم رو داغون کردی حالا میگی برم؟ بیچارت میکنم. فکر کردی مملکت قانون نداره؟
-راست میگی! اگه قانون داشت که توی بیشعور مزاحم همچین ادمی نمیشدی.برای بار اخر میگم میزنی به چاک یا نه؟
پسر دید که سیاوش دوباره ماشین را توی دنده عقب گذاشت. اگر یکبار دیگر به ماشینش میزد چیزی از ماشینش نمیماند اما خودش را از تک و تا نینداخت:
-الان زنگ میزنم پلیس بیاد تا تکلیف معلوم بشه
-باشه، زنگ بزن.خسارت ماشینت نهایت دو سه میلیون بشه، پرداختش برای من مشکلی نداره اما بنظرت اگه پلیس بفهمه مزاحم ناموس مردم شدی چه بلایی سرت میاره؟؟
بعد نگاهی به چشمان وحشت زده پسرک انداخت و تیر اخر را زد:
-زنگ بزن.یا اصلا میخوای خودم زنگ بزنم
و گوشیاش را برداشت که تماس بگیرد که پسرک عصبی داد زد:
-خیلی خب.میرم
-افرین.زودتر گورتو گم کن
-مودب صحبت کن
سیاوش بلند خندید:
-ببین کی از ادب حرف میزنه
جوان دوباره عصبی گفت:
-اصلا نمیرم.زنگ میزنم پلیس بیاد.
سیاوش به جای جواب، گاز را گرفت و کلاچ را ول کرد. ماشین به سرعت عقب رفت و ایستاد.ترمز دستی را کشیده بود و گاز میداد.ماشین در جایش تکان میخورد و میغرید.جوانک با خودش فکر کرد:این آدم دیوانه است.از کجا معلوم خودم رو زیر نگیرد؟پول سپر رو از اونی که گفت اینکارو کن میگیرم.باید فرار میکرد. به سمت ماشینش دوید و سوار شد.قبل از اینکه راه بیفتد سیاوش دستی را پایین داد و شروع به حرکت کرد تا بترساندش. جوان با سرعت هرچه تمامتر گریخت و در همان حال سرش را از شیشه بیرون آورد و داد زد:
-دیوونه روانی
راحله برگشت باید از راننده تشکر میکرد.نجاتش داده بود.وقتی نزدیک رسید، سیاوش شیشه سمت شاگرد را پایین داد:
-سلام خانم شکیبا!
راحله جا خورد. سیاوش از ماشین پیاده شد. خواست حرفی بزند که راحله پرسید:
_برای چی اینکارو کردین؟
سیاوش که فکر کرد خانم شکیبا از این سوپرمن بازیاش خوشش آمده بادی به غبغب انداخت و گفت:
-اشکال نداره باید ادب میشد!
اما با دیدن اخمهای درهمرفته شکیبا، احساس کرد یک جای کار میلنگد. راحله در حالیکه سعی میکرد آرام باشد گفت:
-شماهمیشه عادتدارین آدمها رو ادب کنین؟!... ببینید استاد پارسا، درسته که شما لطف کردید و کمک کردید که من از شر اون آدم خلاص بشم. بابت امروزم ممنونم اما باور کنید من بلدم از پس خودم و مشکلاتم بربیام و نیازی ندارم شما مراقب من باشید. ممنون میشم کاری به کار من نداشته باشید. روزتون خوش!!
چادرش را جمع کرد و زیر نگاه مایوس سیاوش، راهش را کشید و رفت! کمی طول کشید تا...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۵۹ و ۶۰ نگاه سریعی به م
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۱ و ۶۲
کمی طول کشید تا سیاوش از این بهت دربیاید. نگاهی به ماشینش انداخت.یعنی برای هیچ و پوچ این همه خرج روی دست خودش گذاشته بود؟او ابدا قصدخودنمایی برای خانم شکیبا نداشت، قطعا اگر هرکس دیگری هم بود همین کار را میکرد اما هرکس دیگری بود حداقل قدردانی شایستهای میکرد نه اینکه اینطور اب سرد رویش بریزد! کمی اخم کرد،نگاهی به ماشینش انداخت، مفسش را بیرون داد. سوار شد و رفت...
راحله،چادر یاسی رنگش،را کمی جابجا کرد تا پاهایش زیر چادر پنهان شود.چقدر معذب بود. در عمرش خواستگاری به این عذاب آوری نداشت.حالا که او قید ازدواج را، حداقل برای مدتی، زده بود، همه یادشان آمده که حاجآقا شکیبا دخترجوان و محجوبی دارد و برای گرفتن "بله" به خانهشان سرازیر شده بودند.
عموما هم ازآشنایانیادوستانپدر بودند.نمیشد بدون آمدن نه بگوید زیرا پای یک عمر آشنایی یا رفاقت در میان بود و نمیخواست صدمهای به روابط خانوادهها بزند.برای همین،با بیمیلی قبول میکرد حداقل به صورت صوری هم که شده بیایند و بعد جواب نه را با هزار دردسر و سلام و صلوات بهشان بدهند.
دو روز از آن جریان گذشته بود.ذهنش آرامتر شده بود.اتفاقات برخوردش با نیما هم درذهنش تکرار شد.هر دوبار پارسا او را نجات داده بود. و او، چقدر بد قدردانی کرده بود.احساس شرمندگی داشت.اما در کنار این احساس،حس دیگری هم در دلش حرکت میکرد.حسی مبهم...
چرا سیاوش این کار را کرده بود؟نکند این کار او از سر علاقه بود؟معمولا در اینجور مواقع، وقتی آدم حس میکند که شخصی به او علاقه دارد،کمی خیالپردازی و بزرگنمایی قاطی ماجرا میشود.برای یک لحظه راحله در ذهنش نگاهی خریدارانه به جناب استاد انداخت:
جوانی با چهرهای معمولی اما خوش قد و بالا، شیک پوش، تحصیلکرده و قطعا پولدار، با وجود اختلاف عقیده که با هم داشتند راحله نمیتوانست بیانصاف باشد.
او از لحاظ اخلاقی، جوانی موجه و موقر بود.راحله دورادور برخوردهایش با دخترهای لوس اطرافش را که قصد خودنمایی داشتند دیده بود. کاملا سنگین و متین.شاید استاد آدمی مذهبی نبود ولی قطعا پسری سبکسر و بی قید هم نبود. اما خب بالاخره این اختلاف عقاید چیز کمی نبود که بشود به راحتی از کنارش گذشت.
یک دفعه یاد آن روز سر کلاس افتاد.آن حلقه طلایی که در انگشت دوم دست چپ میدرخشید.مثلا حس عذاب وجدان؟ حس انسان دوستی؟ و یا اخلاق گرایی؟!هرچه بود نمیشد آن را به علاقه ربط داد.
سری به استاد بختبرگشته میزنیم...
آخر آدم بخاطر انساندوستی دو ماه تمام ادای آدمهای بیخود را درمیآورد وجاسوس بازی راه میاندازد تا بتواند مدرک جمع کند؟یا میزند ماشینش را از قیمت میاندازد؟
سیاوش بعد از آن هندیبازی بینتیجه،به خانه برگشت.خداروشکر سید نبود.اگر میفهمید که پیشبینیاش درست از آب درآمده چه؟ اصلا اینها به کنار، چرا این دختر اینقدر نمک نشناس بود؟ این چه طرز رفتار با یک قهرمان است؟
هم گیج بود،هم دلخور و هم عصبانی.از حمام که آمد سید داشت سفره را میانداخت. عادت داشت سر شب شام بخورد.سیاوش میل نداشت رفت توی اتاقش.دراز کشید روی تختش.باید چکار میکرد؟
احساسی در دلش لانه کرده بود که روز به روز قویتر میشد.ازطرفی تمام دوصفرهفت بازیهایش بینتیجه مانده بود و بنظر نمیآمد بانوی داستان توجهی به او داشته باشد.مگر او چه چیزی کم داشت که به چشم راحله نمی آمد؟
یعنی #اعتقادات راحله اینقد برایش مهم بود که حاضر نبود اصلا توجهی به او بکند؟نکند این مذهبیها اصلا اعتقادی به علاقه و محبت ندارند؟بعد به این فکر کرد که تا بحال ندیده است صادق از دختری حرف بزند یا از دوست داشتن کسی بگوید؟بعد یادش آمد به نگاههای راحله به نیما.. نه،این دختر نمیتوانست بیاحساس باشد. پس مشکل کجا بود؟ اینکه سیاوش مذهبی نبود؟ داشت عصبانی میشد که به خودش #نهیب زد: اهای... زود #قضاوت نکن..در فکر و خیال بود که سید وارد اتاق شد:
-کجایی پسر، دو ساعته دارم در میزنم.گفتم لابد از گشنگی غش کردی
سیاوش نگاهی مات به سید انداخت و دوباره سرش را به طرف سقف برگرداند.صادق که دنبال چیزی میگشت، کتابش را پیدا کرد.میخواست از اتاق خارج شود که دید رفیقش بدجور در خیالات سیر میکند.چنددقیقهای بهش خیره ماند، بعد لبخندی زد و گفت:
-دیدی گفتم اخرش میای دست به دامنم میشی؟
سیاوش سرش را به سمت صادق چرخاند و همانطور که در فکر بود گفت:
-مگه تو دامن میپوشی
و بعد صادق،با آن هیکل چهارشانه،دست و پای پهن و ریشهای انبوه را، با دامنِ گلدارِ چین چینی صورتی تصور کرد و خنده اش گرفت.سید سری تکان داد، نیشخندی زد و گفت:
-به جای هذیون گفتن بهتره بری خواستگاری. اقلا تکلیفت معلوم میشه!
و چراغ را خاموش کرد..خواستگاری؟اما چطوری؟اصلا سید....
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۶۱ و ۶۲ کمی طول کشید تا
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۳ و ۶۴
اصلا سید از کجا فهمید من به چی فکر میکنم؟اینقدر تابلوشدم یعنی؟ حالا اینو ولش کن..من چطوری برم خواستگاری؟بلند شد و پشت پنجره ایستاد. خواب از سرش پریده بود...ظهر کلاسش تمام شده بود.به سمت در خروجی سالن کلاسها میرفت که دید استاد پارسا از همان در وارد شد.
دوست داشت برگردد و از در آن طرفی خارج شود اما دیگر دیر شده بود.ترجیح داد خودش را به ندیدن بزند.برای همین سرش را پایین انداخت و مشغول ور رفتن با گوشیاش شد.از کنارهم که رد شدند،ناخواسته نگاهش به سمت دست استاد رفت.
خدای من!دستش خالیه!اثری ازحلقه نبود. دستش را روی پیشانیاش گذاشت. سعی کرد خودش را قانع کند:حلقه که دلیل نمیشه.خیلیا حلقه رو در میارن...پا تند کرد و از در سالن بیرون زد.خودش را به صندلیها رساند.
از این حس و حالش بیزار بود...از این ضعف و درگیری ذهنی..اصلا به او چه که فلانی میآید یا میرود؟اصلا به او چه که کسی حلقهاش را میپوشد یا نمیپوشد؟چرا اینطور شده بود؟!؟چشمهایش پر شد از اشک.قطره اشکی پایین افتاد.صدای پایی میآمد که نزدیکش میشد. نمیخواست کسی گریهاش را ببیند.اشکش را پاک کرد.
-خانم شکیبا..!
صدا اشنا بود.دوست نداشت بشنود.سیاوش که از این بیحرکتی متعجب و تا حدودی نگران شده بود دوباره صدا زد.بلند شد و با اکراه برگشت.همانطور که سرش پایین بود سلام کرد.سیاوش نفسی کشید:
-سلام.چند بار صداتون کردم
راحله چشمانش را به هم فشار داد. نمیخواست دروغ بگوید برای همین بیتوجه به این حرف گفت:
-ببخشید...کاری داشتید؟
سیاوش یکدفعه چیزی یادش آمد و قبل از اینکه شکیبا سر بلند کند دستش را بالا آورد و دکمه بالایی پیراهنش را بست. یک آن احساس کرد الان است که خفه شود.با خودش فکر کرد این حزباللهیها چطوری با این دکمه های بسته نفس میکشند؟ نفس عمیقی کشید و گفت:
-میخواستم باهاتون صحبت کنم.راستش نمیدونم چطور بگم.یعنی تا حالا از این حرفها نزدم برای همین اصلا نمیدونم چطوریه و چی باید بگم.یعنی اصلا تا حالا تو همچین موقعیتی نبودم....
داشت شر و ور میبافت.خودش هم میدانست. کف دست هایش عرق کرده بود.زبانش میجنبید و چرت و پرت افاضات میکرد.آخر به دختر مردم چه که تو تا به حال در همچین موقعیتی نبودی؟ اصل مطلب را بگو...که راحله سر بالا کرد:
-میشه کارتون رو بگید؟ من کلاس دارم
چشمانش سرخ بود.قیافهاش داد میزد که گریه کرده است.
-شما حالتون خوبه؟
-بله، شما امرتون رو بفرمایید.
سیاوش به لکنت افتاد.
-من...راستش...یعنی...
راحله بی حوصله گفت:
-ببخشید من باید برم
-شما گریه کردید؟ اتفاقی افتاده؟
راحله نگاهی به پارسا انداخت.احساس کرد دارد منفجر میشود. دوست داشت داد بزند.کمی اخمهایش را در هم کرد. سعی کرد خودش را کنترل کند.درحالیکه سعی میکرد صدایش بالا نرود گفت:
-بله، گریه کردم.از دست شما.از زندگی من چی میخواین؟ چرا نمیذارید به حال خودم باشم؟ فکر نمیکنید با این کارهاتون ذهن آدم رو درگیر میکنید؟ چرا باید شما اینقدر حواستون به من باشه؟نگید از سر خیرخواهی بوده که باور نمیکنم. اینهمه آدم تو این شهر که به کمک نیاز دارن، خیلی بیشتر از من.من و شما چهسنخیتی با هم داریم؟واقعا چه معنی داره یه آدم متاهل اینقد مواظب دانشجوی خودش باشه؟؟
سیاوش که تا الان بهت زده به دختر روبرویش خیره شده بود و معنی این عصبانیت را نمیفهمید یک لحظه احساس کرد پیچ کاموا باز شده. لبخندی روی لبش نشست و کمکم تبدیل به قهقه شد. طوری قهقه میزد که چند نفری که آن اطراف بودند با تعجب نگاهشان کردند این بار نوبت راحله بود که از تعجب هنگ کند
و بعد با ناراحتی پرسید:
-چیز خندهداری گفتم؟؟
سیاوش سعی کرد جلوی خندهاش را بگیرد:
-تقریبا! اگر برای شما هم یه همسر خیالی میتراشیدن و بعد بخاطر اون متهم میشدین خندهتون میگرفت.
راحله با تعجب گفت:
-خیالی؟
-بله.من ازدواج نکردم.نه تنها ازدواج نکردم حتی هیچوقت بهش فکر هم نکرده بودم.یعنی هیچوقت کسی رو دوست البته بجز الان که....
حرفش را ناتمام گذاشت.شرم میکرد از دختر محجوب روبرویش که اینقدر آشفته بود و شاید این حرف آشفتهترش میکرد.دوست نداشت ناراحتش کند.عزم جزم کرد که حرفش را بزند که راحله زودتر به حرف آمد:
_بهرحال فرقی نمیکنه!حتی اگه اینجوری باشه بازم دلیلی نداره این کارها.ممنون میشم همینجا تمومش کنین و دیگه کاری با من نداشته باشین!!
این را گفت رویش را گرفت و چرخید تا برود. سیاوش دید اگر نگوید شاید هیچوقت دیگر نتواند، برای همین گفت:
-حتی اگه به شما علاقه داشته باشم؟!
راحله سر جایش خشک شد.شوکه شده بود. شاید تا بحال رفتارهای مشکوک این جنابرا به پای علاقه گذاشته بود اما شنیدن این جمله، اینقدر رک و بیپروا بیشتر آزارش داد تا اینکه دلنشین باشد.
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۶۳ و ۶۴ اصلا سید از کجا
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۵ و ۶۶
احساس کرد #حریمش خدشهدار شدهاست. #چادری که سرش گذاشته بود این تفاوت را نشان میداد. او اهل این مدل ابراز احساسات، آنهم از یک نامحرم، نبود.حتی اگر سیاوش به او علاقه هم داشت نباید اینگونه بیپرده ابراز میکرد.چرا مردها اینقدر بیفکرند؟!؟تمام این فکرها در کسریازثانیه از ذهنش گذشت. برای همین، راحت تصمیم گرفت. بدون اینکه برگردد گفت:
-اما من و شما هیچ شباهتی بهم نداریم. نه در ظاهر و نه در اعتقاد. یه حس زودگذره، بهش بها ندید، خداحافظ!!
و رفت...رفت و سیاوش را با لبخندیخشکیده بر لبانش تنها گذاشت..جناب استاد توقعهر برخوردی را داشت الا این یکی!!همیشهفکر میکرد با موقعیتی که او دارد ازهرکسخواستگاری کند طرف همانجا از ذوق دستهایش را به هم میکوبد و بله را میگوید.
لااقل خیلی از دخترهایی که اطراف او بودند اینگونه بودند.از طرفی این مدل جواب دادن اصلا شبیه نه مصلحتی که برای ناز کردن باشد نبود. خیلی قاطع و بیرحمانه بیان شده بود.همه معادلاتش به هم ریخت.کمکم اخمهایش در هم رفت. با قدمهایی سنگین به راه افتاد.
چه افتضاحی!جواب نه!!.احساس کرد همه غرورش له شده! اصلا همهاش تقصیر سید بود.این چه پیشنهادی بود!؟ او عاشق بود و حواسپرت، چرا سید فکر نکرده بود که این دختر به جوانی قرتی مسلک جواب مثبت نخواهد داد؟
بله همه اش تقصیر سید بود.در ماشین را محکم بست و زیر لب غرغر کرد:میکشمت صادق و یکراست رفت به سمت بیمارستانی که صادق شیفت داشت...بیچاره سید! بدون جرم مجازات شده بود. خب، تصور اینکه سیاوش با چه حالی سر سید خراب شده بود.
و چقدر غرغر کرده بود و صادق ساکت نشسته بود تا غر زدن های سیاوش تمام شود تا بتواند توضیح دهد سخت نیست. وقتی نقهای سیاوش تمام شد،سید همانطور که گوشیاش را از روی میز برمیداشت و به گردنمیانداخت، چشم در چشم سیاوش تنها یک جمله گفت:
-من گفتم برو #خواستگاری، نگفتم برو چشم تو چشم دختره بگو دوستت دارم، گفتم؟!؟..میرم یه سر به مریضا بزنم.
و بعد همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
-اون دکمه بالای یقهت رو هم باز کن که اکسیژن برسه به مغزت.قرار نیست خودت رو #گول بزنی.اگه از یه زنجیر نمیتونی بگذری پس بیخیالش شو
و درحالیکه که از این خودشیرینی سیاوش برای جلب توجه خانم شکیبا خندهاش گرفته بود سری تکان داد و بیرون رفت... رفت و سیاوش هم درماندهتر از قبل فکر کرد. حق با صادق است!!
چند روزی گذشت. راحله حس کرد حالا که قطعات پازل کنار هم چیده شده و سوالهایش جواب داده شد و ابهامات برطرف، آرامش بیشتری پیدا کرده است. خصوصا با جواب منفی که به جناب پارسا داده بود.دیگر همه چیز را تمام شده میدانست.و فکر کرد قرار است بالاخره بعد از چندین ماه تلاطم با خیال راحت از زندگیاش لذت ببرد.
مخصوصا که عید نزدیک بود و برای مراسم عقدخواهرش اینقدر کار داشتند و سرشان شلوغ بود که دیگر وقت نمیکرد به استاد نگونبختی که آب سرد روی آتش عشقش ریخته بود فکر کند.با خودش فکر میکرد تعطیلات و دوری، آقای پارسا را هم از تب و تاب خواهد انداخت.
صبح روز دوشنبه قبل از عیدبود.روز غافلگیری راحله.همانطور که دور کرسیداشتندصبحانهشان را میخوردند پدر رو به مادر کرد و پرسید:
- خانم جان؟ به نظرت آقای پارسا رو هم دعوت کنیم برای مراسم؟
گوشهای راحله زنگ زدند:پارسا؟کدوم پارسا؟ مادر کمی شیر برای شیما ریخت و جواب داد:
-نمیدونم! ما مدیون ایشون هستیم و فرصت هم نشد درست حسابی ازشون تشکر کنیم.ولی هرچی باشه استاد راحله ست. به نظرم بهتره نظر راحله رو هم بپرسیم.
استاد راحله! اشتباه نشنیده بود.پدر و مادرش داشتند در مورد آقای دکتر صحبت میکردند. آخر چرا این ماجرا تمام نمیشد؟مادر رو کرد به راحله و پرسید:
-نظر تو چیه دخترم؟ به نظرت اشکالی نداره دعوتشون کنیم؟
راحله که نزدیک بود قطره آبی که در گلویش پریده بود خفهاش کند سرفهای کرد و گفت:
-اشکال که نه..ولی خب بابا که ازشون تشکر کردن!
راحله جریان پیش آمده را به خانواده نگفته بود.برای همین پدر و مادرش نمیدانستند او چه تقلایی میکند در این میان.جواب مثبت او دیدارش با پارسا را در پی داشت.دیداری که از آن فراری بود.با خودش فکر کرد او که جواب منفی را به پارسا داده است پس حتی اگر دعوت شود مشکلی پیش نخواهد آمد برای همین مخالفتی نکرد.اصلا شاید به خاطر همان جواب منفی،جناب استاد بهشان برخورده باشد و از آمدن امتناع کند.خدا کند اینطور شود..
آن روز،جناب پارسا،همینطور که پکر رانندگی میکرد گوشیاش زنگ خورد.شماره ناشناس بود.با بیمیلی جواب داد:
-بله؟
ولی وقتی صدای پشت گوشی خودش را معرفی کرد جا خورد.برای لحظهای فکر کرد نکند راحله جریان رابه پدرش گفته باشد و پدر برای حسابرسی زنگ زده باشد!
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۶۵ و ۶۶ احساس کرد #حریم
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۷ و ۶۸
حتما زنگ زده بود لیچار بارش کند که این چه رفتاریست پسره الدنگ..!وقتی سید با این ابراز علاقه مخالفت کرده بود،خب تکلیف پدر خانم شکیبا هم معلوم بود دیگر!اما وقتی لحن پدر و علت زنگ زدن را فهمید با اینکه هنوز کمی گیج بود خیالش راحت شد.
ماشین را به کنار خیابان برد و نگه داشت. برای حرف زدن با پدر راحله میبایست حواسش را جمع میکرد.وقتی فهمید پدر صرفا برای تشکر خواسته است او را به مراسم عقد دخترش دعوت کند گل از گلش شکفت و نیشش تا بناگوش باز شد.رختشویی که تا چند دقیقه پیش در دلش بشور و بساب راه انداخته بود جایش را به رقاصی داده بود که بشکن میزد و قند آب میکرد.
البته سیاوش مجبور بود کمی زیر قابلمه قند آب را کم کند تا سر نرود و لویش ندهد برای همین سعی کرد تعارفات معمول را بجا بیاورد که نه،خیلی ممنون، مزاحم نمیشم و از این قسم جملات الکی...در همین حین یکدفعه با خودش فکر کرد: عقد دختر؟ کدام دختر؟راحله؟؟؟
به یکباره زیر قابلمه خاموش شد و کسی سطل آب سرد را روی سرش خالی کرد. نسنجیده از دهانش در رفت که:
-منظورتون از دخترتون راحله خانم هستن؟ یعنی ایشون...؟چطور به من چیزی نگفتن؟!؟
اما یکدفعه فهمید چه سوتی وحشتناکی داده است، سعی کرد جمع و جورش کند:
-منظورم اینه با اون اتفاقات کاش بیشتر صبر میکردید.یعنی میخوام بگم دوباره مث اون دفعه....🤦♂
و پدر آن سوی خط،لبخندی آرام زد.او هم مرد بود و میشناخت جنس خودش را.ازهمان بار اول که سیاوش را دیده بود و آن جریان پیش آمده بود بوهایی برده بود. سیاوش را نمیشناخت اما میدانست هیچوقت احساس انسان دوستی و خیرخواهی صرف منجر به انجام چنین ماموریتهای غیرممکنی نمیشود.
هرچند ظاهر سیاوش متفاوت بود اما حس پدر اشتباه نمیکرد. این بچه اصیل بود."خمیره اش مشکل نداشت، فقط خوب لگد نخورده بود..(حکایتی از بهلول)"
و پدر اندیشیده بود شاید همین محبتی که باعث شده بود سیاوش به آب و آتش بزند برای راحله، بتواند سرآغازی باشد برای تغییر.اصلا دلبستن یک آدم آن مدلی،به دختری این مدلی، نشان میداد چیزی در ذات این پسر هست که #ارزشمند است.که #اصیل است، که #اصل است! که شبیه است به آنچه در #ذات_دخترش است.
اما راه پر خطری بود و باید محتاطانه طی میشد.نخواست چیزی به روی خودش بیاورد و پسر را شرمنده کند پس خودش را به کوچه چپ زد که شتر دیدی ندیدی.با همان لبخند معنا دار ادامه حرف سیاوش را گرفت:
- بله، متوجه منظورتون شدم.نخیر،اوشون که فعلا تصمیم گرفته ور دل خودمون بمونه. منظورم دختر دومم بود.
خب سیاوش توانست نفس راحتی بکشد که البته این نفس از گوشهای تیز پدر مخفی نماند و لبخند معنادار دیگری روی لبهایش آمد و او را بیشتر به یقین رساند. سیاوش که برای بار دوم فهمید خراب کرده طبق عادتش تمام بدنش را منقبض کرد و عصبانی از دست خودش منتظر ماند تا واکنش پدر را ببیند
و وقتی پدر با بیخیالی حرفش را ادامه داد راحت شد.وقتی تماس قطع شد سیاوش با خودش فکر کرد وقتی راحله قضیه را به خانواده اش نگفته، یعنی اصلا شاید بتواند به طریقی دلش را به دست بیاورد.احساس میکرد الان است که ازخوشحالی، از پوستش بیرون بزند!
روز موعود نزدیک میشد.دو روز قبل از عید،راحله استرس عجیبی گرفته بود.اصلا باورش نمیشد جناب دکتر دعوت را قبول کرده باشند. پسره سیریش! با آن بیمحلی و جواب منفی باز هم ول کن نبود. احساس میکرد مراسم کوفتش می شود. هرچند مردها و زن ها جدا بودند اما خب ترجیح داد به جای فکر کردن به آنچه ممکن بود پیش بیاید خودش را به خیالی بزند. خودش را دلداری میداد که:
میآید، شام و شیرینی میخورد، خوش و بشی میکند با پدر و میرود.اصلا قرار نیست من ببینمش! نهایت سلام علیکی و احوالپرسی...و با این حرفها خودش را آرام میکرد.آن دو روز هم گذشت.در آرایشگاه همانطور که داشت چادرش را درست میکرد شاگرد آرایشگر با تعجب پرسید:
-چادر میذارید!؟ مدل موهاتون خراب میشه ها
راحله لبخندی زد و گفت:
-مدل زندگیت خراب نشه آبجی
بخاطر آرایشی که داشت پوشیهاش را زد. اینطوری دیگر راحت بود برای سوار شدن به آژانس و رسیدن به مجلس زنانه. زنانی که آنجا بودند تعجب کردند.
داماد آمد، عروس تورش را کامل پایین انداخت و رفت. تاکسی تلفنی هم منتظر راحله بود.وقتی از در آرایشگاه بیرون میرفت میشنید پچپچهایشان را.مهم نبود. بگذار هرچه میخواهند بگویند. آنها چه میدانستند #لذت_اطاعت را؟نه بخاطر پوشاندن چهار تار مو، بخاطر احترام و اطاعت حرفش. پوشاندن مو و صورت #بهانه است، او میخواهد بداند تو چقدر #مطیعی؟
دم در تالار پیاده شد. میخواست داخل برود که صدای احوالپرسی را شنید.پدرش بود که دم در قسمت مردانه ایستاده بود. یکدفعه صدای پدر بلندتر شد.انگار داشت...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۶۷ و ۶۸ حتما زنگ زده بو
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۹ و ۷۰
انگار داشت با میهمانی که تازه از راه رسیده بود سلام علیک میکرد.شناختن صدای میهمان جدید خیلی سخت نبود. برای لحظهای احساس کرد پاهایش به زمین چسبیده.کمی سرش را چرخاند نیمنگاهی کرد. بله، خودش بود، استاد مزاحم! خوشبختانه با پوشیهای که زده بود قابل شناسایی نبود.نفس راحتی کشید و خواست برود که پدر صدایش زد:
-راحله خانم؟ بابا؟
گوشهایش کیپ شد.آخر پدرجان این چه وقت صدا زدن بود؟ میشد خودش را به نشنیدن بزند اما بیادبی بود و شرم میکرد از این بیادبی #حتی_اگر_پدر_نفهمد. با اکراه برگشت.پدر به سمتش آمد. خوشبختانه آنقدر دور بود که بتواند خودش را به ندیدن استاد بزند..که البته با آن سبد گل در دستش،دمدر ایستاده بود و هاج و واج اطراف را نگاه میکند.
وقتی حاج اقا دخترش را صدا زده بود، سیاوش خوشحال اطراف را نگاه کرده بود تا شاید بتواند راحله را بیابد اما با دیدن کسی که اقای شکیبا به سمتش میرفت مات ماند..این دیگر چه مدلی بود؟ تا به حال #ندیده_بود این حجم از #رعایت و #حیا را!آنقدر چشم و گوش بسته نبود که نفهمد راحله برای چه پوشیه بسته و همین شاید ناخوداگاه لبخندی شد بر لبانش.
شاید اگر بار اول بود که راحله را میدید همچین حرکتی را خشک مقدس بازی میخواند اما او را میشناخت.او تنها ظاهر دین را نداشت.اخلاقش هم دینی بود. راحله ثابت کرده بود که میداند هرچیزی جایی دارد.
سیاوش دیده بود این دختر در جمع دوستانش چقدر شاد و پر انرژی ست و در مقابل پسرها چقدر جدی و آرام.دیده بود طرز متفاوت رفتار راحله با نامزدش را که بخاطر محرم بودن فرق میکرد برایش با سایر مردها.بسته نیست، عقب مانده نیست، تنها حریمی دارد که به همه یاد میدهد عقل و درایت و اخلاقم را بسنجید نه زیبایی و جاذبه زنانه و ظاهری ام را. و این برای سیاوش چهره ای متفاوت از یک دختر محجبه بود.
برخلاف راحله که فکر میکرد این احساس زودگذر و موقتیست، سیاوش میدانست این دختر را شناخته است که عاشقش شده.او جمعی از خوبیها بود.برای همین امشب، وقتی این ظاهر را دید چشمانش برقی زد و لبخندی دلنشین روی لبش نشست.پدر که صحبتش با راحله تمام شده بود به طرف سیاوش آمد و آن برق چشم ها از دیدش پنهان نماند. اشتباه نکرده بود.
با خوشرویی مهمان جوان را که سعی میکرد نگاهش را کج کند تا مبادا لو برود به داخل تالار راهنمایی کرد.خوشبختانه آن شب دیگر دیداری رخ نداد و راحله توانست با خیال راحت به جشنش برسد. کمکم داشت خاطرات بد از ذهنش پاک میشد.
دروغ چرا؟وقتی خواهرش و" آقا حامد جانش" (لفظی که معصومه برای توصیف همسرش جلوی خواهرش به کار میبرد) را میدید که یک عشق #واقعی چقدر خوب است.او ذاتا آدم سازگاری بود.قرار نیست در این دنیا بدون مشکل باشیم.چرا که "خلق الانسان فی کبد.(آیه۴ سوره مبارکه بلد)"
وقتی تو وظیفهات را طبق خواست او انجام دهی زندگی درهرحالی زیبا خواهد بود.و خواهی رسید به آن "ما رایت الا جمیلا!" راحله هم این روزها آرام بود چون او آنقدر آرام و شاکر بود، طبق سنت " لئن شکرتم، لازیدنکم..(آیه ۷ سوره مبارکه ابراهیم)".
آن شب خانه خاله مهمان بودند.سر سفره بود که تلفن پدر زنگ خورد.راحله احساس کرد با دیدن شماره، لبخندی روی لب پدر نشست و برخلاف عادت همیشگیاش که سر سفره، به حرمت سفره جواب گوشی را نمیداد این بار با عذرخواهی جمع را ترک کرد. لابد کاری ضروری بوده.
آخرشب، وقتی برمیگشتند، شیما از خستگی خوابش برده بود. معصومه هم با همسرش رفته بود تا شب را خانه دایی بماند. پدر در آینه نگاهی به عقب انداخت و پرسید:
-شیما خوابه؟
-بله بابایی
پدر حس کرد فرصت خوبیست.نگاهی به همسرش کرد و وقتی مادر چشمهایش را به نشانه تایید بست گفت:
-راحله جان بابا، آخر هفته قراره خواستگار بیاد برات. هرچند تا حالا اینجور خبرهارو مادرت بهت داده اما این بار خودم گفتم چون میخوام بهت بگم روی این خواستگارت حتما فکر کن. سرسری ردش نکن. درسته که این مدت سر اون قضیه اذیت شدی اما اخرش که چی؟ میدونم اینقدر عاقل هستی که فکر نکنی من و مادرت میخوایم از خونه بیرونت کنیم. این خواستگار با اونایی که تا حالا دیدی فرق داره. دوست دارم که جدی بهش فکر کنی و منطقی تصمیم بگیری.
راحله از این مدل حجبوحیاهای نادرست که مانع میشد دختر حرفش را به پدرش بزند در میان نبود.اگر حس نیاز دختری به جنس مخالف را پدرش تامین نکند،اگر قربان صدقه را از زبان و با صدای مردانه پدرش نشنود فردا با اولین صدای مردانهای که قربانش برود سر خواهد چرخاند.
بله، او عاقل بود، آنقدر عاقل بود که بداند پدرش لابد صلاحی میداند که این حرف را میزند. با خودش فکر کرد لابد یکی از همان دوستان و آشنایان خاص پدر است و برای پدر مهم است...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۶۹ و ۷۰ انگار داشت با م
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۷۱ و ۷۲
پس به رسم حجب و حیای میراث اخلاقی،چشم به خیابان دوخت و چشمی گفت.چه مهمانهای مضحک و بیفکری. آخر آدم شب قبل از سیزدهبهدر میرود خواستگاری؟! اینها دیگر کی بودند.خوبیاش این بود که قرار را برای عصر گذاشته بودند. مراسم خواستگاری هم که معمولا زیاد طول نمیکشد. برای همین راحله با خودش فکر کرد اشکالی ندارد، زود میروند و خودش میماند و خانواده و تدارک سیزده به در!
عقربهها ساعت۵ را نشان دادند که زنگ در به صدا درآمد. چه سر وقت!مهمانها آمدند.راحله در هال مانده بود.صداها را واضح میشنید.اما هرچه گوش داد صدای زنانهای نشنید.یعنی چه؟
به محض اینکه مهمانها با بفرما بفرما نشستند معصومه خودش را از پذیرایی به هال رساند و با حالتی که مخلوطی از تعجب و ذوق بود در گوش خواهرش شروع کرد به گزارش دادن:
-وااای راحله! چه خواستگاریه! بابا حق داشت بهت اولتیماتوم بده!
بعد خندید و با عشوهای ساختگی ادامه داد:
-البته به پای"اقا حامد جان"خودم که نمیرسه!
راحله خنده اش را خورد تا مبادا صدایش بیرون برود. سقلمه ای به خواهرش زد و گفت:
-کوفت
معصومه هم ریز خندید و بعد درحالیکه ابروهایش را بالا میبرد گفت:
-ولی یجوریه! شبیه ماها نیست. یعنی شبیه بقیه خواستگارات نیست
راحله متعجب پرسید:
-مگه چجوریه؟
-بهش نمیاد مذهبی باشه. البته از رو قیافه نمیشه قضاوت کرد.ولی خب طرف عین بابا حساسه به لباساش.تازه کراواتم داره.باباشم که از این پیرمردای دستمال گردنیه!
شاید اگر راحله کمی فکر میکرد این خصوصیات برایش آشنا به نظر میآمد اما او حتی تصورش را هم نمیکرد که ممکن است چه کسی آن طرف دیوار هال، در پذیرایی،به عنوان خواستگار نشسته باشد. تنها چیزی که فکرش را مشغول میکرداین بود که چرا پدر روی همچین آدمی اینقدر حساس شده بود.
مادرش صدایش زد و او بلند شد تا بیرون برود.چادرش را صاف کرد و بعد از هال بیرون رفت.روی اولین مبل پدر و مادر نشسته بودند. نگاهی بهشان کرد و لبخندی زد.بعد چشمش را چرخاند روی مهمانها تا سلام علیک کند.
رو به پدر داماد خواست سلام کند که..لبخند روی لبش وا رفت. باورش نمیشد.دکتر پارسا؟ این اینجا چه میکرد؟ خواستگار محبوب پدر اقای دکتر بود؟ نگاهش را به چهره پدر داماد دوخت.چقدر قیافه اش آشناست...پدر که فهمیده بود راحله شوکه شده با مهربانی گفت:
-نمیخوای سلام کنی بابا؟
راحله باصدایی که از ته چاه درمیآمد سلامی کرد و روی مبل نزدیکش نشست. سرش داغ شده بود و دستهایش یخ!خواب میدید؟ شوخی بود؟ نگاهی به پدر انداخت.چهرهاش آرام بود.مادرش هم که کنار پدر نشسته بود همانطور ارام بود و البته کمی نگران. صدای پدر دکتر باعث شد دوباره به سمتش بچرخد. اقای پارسای بزرگ با خنده گفت:
-منو یادت میاد دخترم؟
راحله هر چه تلاش کرد چیزی به ذهنش نرسید اما میدانست این مرد را جایی دیده:
-چهره تون اشنا به نظر میاد اما نمیدونم کجا دیدمتون.
پدر قهقهای زد و گفت:
- اون روز،توی کلاس،من راجع به استادتون سوال کردم!
راحله که کمکم یادش آمد چشمهایش گرد شد:
-بله.بله..اما شما که...
بقیه حرفش را خورد چون یادش آمد چه تعریف بلند بالایی راجع به دکتر کرده بود. لابد پدر هم با کلی آب و تاب آن تعریف را کف دست پسرش گذاشته که پسرجان اینقدر بااعتماد به نفس به خواستگاری امده است! سیاوش که منظور این دو نفر را نفهمیده بود متعجب رو به پدرش گفت:
-شما دو نفر قبلا همو دیدین؟
و بعد یکدفعه یادش آمد به صحنه آن روز بعد از کلاس،که دیده بود پدرش با خانم شکیبا حرف میزدند اما پدر نگفته بود که چه حرفی زدهاند.راحله سعی کرد ادب را به جا بیاورد برای همین گفت:
-من نمیدونستم شما پدر استاد هستید. حال شما خوبه؟خوش آمدین.
پدر گفت:
-ممنون دخترم. وقتی سیاوش گفت بریم خواستگاری اصلا فکر نمیکردم بیایم اینجا. البته الان فکر میکنم با اون نظری که شما راجع به سیاوش من داشتین دیگه ما بله رو گرفتیم.
و خندید.راحله سرخ شد و چشمان سیاوش برق زد.پدر هم لبخندی زد و میوه را تعارف کرد.راحله حرصش درآمده بود. چرا پدر و مادرش اینقدر خونسرد بودند.پدرش چرا اینجور گرم گرفته بود. مادر رفت تا چایی را بیاورد و پدر سیاوش گفت:
- من اصلا فکر نمیکردم سیاوش با این تیپ و قیافه یه همچین دختری رو بپسنده.ولی معلومه طبع #مادر خدا بیامرزش رو داره.
راحله نگاهی به استاد کرد.خدا بیامرز؟پس یعنی استاد،مادرش فوت کرده بود. سیاوش که نگاه راحله را دید لبخندی زد. راحله تعجب کرد و رو برگرداند.در همین حین مادر چایی را اورد و وقتی مهمانها هرکدام برداشتند پدر سیاوش گفت:
-میدونم که جلسه اول خواستگاری رسم نیست دختر و پسر باهم صحبت کنن اما خب این دونفرهمدیگه رو تاحدی میشناسن، البته تا حدی که چه عرض کنم،پسر ما که...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۷۱ و ۷۲ پس به رسم حجب و
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۷۳ و ۷۴
به اینجای حرفش که رسید نگاهی به سیاوش انداخت.سیاوش همانطور که لبخند برلب داشت نگاهش را به فنجان چایش دوخت و پدر ادامه داد:
- برای همین به نظرم میشه یه صحبتی با هم بکنن تا ببینیم چند چندیم! البته اگر از نظر شما مشکلی نداره..
راحله نگاهش را به پدر دوخت. میدانستپدر جلسه اول اجازه همچین کاری را نمیدهد. خیالش راحت بود که پدر گفت:
-منم با نظر شما موافقم.از نظر من مشکلی نیست.
راحله هاج و واج ماند.پدر امشب چهاش شده بود؟چرا اینطور طرفدار این آقای دکتر سوسول شده بود!اصلا آمادگی صحبت با این اقای شاد را نداشت اما با این حرف پدر دیگر امیدی باقی نماند.با اشاره مادرش بلند شد و با تعارفات همیشگی به سمت هال کوچک آن طرفی راه افتادند..
وقتی نشستند راحله زیرچشمی نگاهی به خواستگار مغرور و غیرمعمولش انداخت. خوشحالی از قیافهاش میبارید.عجب آدم پر رویی!قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند راحله توپید:
-واقعا شما چه فکری کردید که اومدید خواستگاری؟من که قبلاجوابم رو بشما دادم. نکنه فکر کردید خواستم ناز بیام...؟!
راحله غر میزد و سیاوش آرام خیره مانده بود به او. به راحلهای که رو گرفته بود با آن چادر گلبهی و گلهای صورتیاش. البته قطعا سیاوش چیزی به اسم رنگ گل بهی نمیشناخت.چادر نارنجی با گل های ریز صورتی!
اما اسم چه فرقی میکند؟مهم آن موجودی بود که میان گلهای ریز صورتی نشسته بود، صورتش را قاب کرده بود و داشت با آن اخم شیرین غر میزد به جانش! حالا چه فرقی میکند اسم این قاب گلبهی باشد یا نارنجی! میخواست بگوید خودش هم نمیداند.اصلا خودش میدانست چرا شیفته -به قول پدرش- این تیپ آدم شده بود؟عشق بود دیگر...
❣زبانش #صادقانه حرکت کرد:
-نمیدونم! اصلا نمیدونم اول کار چرا این حس رو به شما پیدا کردم اما وقتی دو دو تا چهارتا کردم دیدم علاقهم غیرمنطقی نیست.یعنی دلیل منطقی برای مخالفت باهاش پیدا نکردم.من نزدیک سی سالمه، بچه نیستم که بخاطر یه حس زودگذر سراغ کسی برم.شمارو دیدم،کارها، رفتارا و حرکاتتون عاقلانه، سنجیده و محجوبانه ست. شاید من آدم مذهبی مث شما نباشم اما #عاقلم (حداقل فکر میکنم)، #متعهدم و سعی میکنم #اخلاقی باشم.اگر شما معتقدین که آدمهای مذهبی باید این سه اصل رو داشته باشن پس در اصول اعتقادیمون شبیه هم هستیم و تنها تفاوت در ظاهره که اونم به نظرم عاقلانه نیست اصل بدونیم.حداقل برای یه مرد. شاید برای خانم اینکه محجبه باشه یا علاقهای به حجاب نداشته باشه پله اول تا پنجم اعتقادیش باشه اما برای یه مرد، اینکه ریش بذاره یا کراوات بزنه پله پنجاهمه و فرع، درست میگم؟
سیاوش ساکت شد و منتظر جواب.راحله گوش سپرده بود به این تجزیه و تحلیل خوشایند و منطقی که طبیعی یک استاد ریاضی بود!
اشکالاتی داشت اما قابل قبول بود.امید بخش بود. حالا میفهمید چرا پدر طرفدار این اقای دکتر بود.لبخند محوی زد.با این وجود،راحله باز هم دلش نمیخواست قبول کند.
یک جای کار میلنگید. جناب پارسا، آدم خانوادهدار و موقری بود.اما آیا این برای آرامش گرفتن در کنارش کافی بود؟ اگر روزی مشکلی و یا اختلاف عقیدهای بینشان پیش میآمد مرجع حل مشکل کجا بود؟ پس پرسید:
-خب اگر یه روزی اختلافی پیدا کنیم،چطوری باید حلش کنیم.با دو تا دید متفاوت یا بهتر بگم، دو تا ایدئولوژی متضاد دچار مشکل نمیشیم؟
و سیاوش این بار، انرژی گرفته از آن لبخند کمرنگ و موقتی که دیده بود گفت:
-اختلاف بین دو نفر،حتی اگه از یه تیپ فکری باشن ایجاد میشه اما اگه اون دو نفر برای هم #احترام قائل باشن و #اخلاقمند باشن هرجوری شده راهی پیدا میکنن که به هیچکدوم آسیبی نرسه. از دید من اخلاق و علاقه اولین شروط زندگی مشترک هستن. اگ من آدم اخلاقی باشم میتونم مودبانه با همسرم در مورد اختلافهای فکریمون حرف بزنم و اگر منطقی باشه میپذیرم. حداقل بخاطر علاقه ای که دارم باهاش کنار میام. البته من نمیخوام از خودم تعریف کنم. صرفا دارم اعتقاداتم رو میگم. تشخیص اینکه من اخلاقی رفتار میکنم یا نه با شماست!
این حرف کافی بود تا راحله شروع کند به زیرو رو کردن صندوقچه دلش.الان حوصله بحثهای منطقی را نداشت.علاقه! بالاخره علاقه هم یک پای کار بود!! میخواست ببیند اصلا در دل او علاقهای به این مرد جوان و مصمم وجود دارد؟ کسی که همه جوره به آب و آتش زده بود برای اینجا نشستن. نگاهی گذرا به سیاوش انداخت و زیرلب زمزمه کرد:
-علاقه؟
چند ثانیهای به چشمان سیاوش خیره ماند.نگاه سیاوش پر بود از محبتی گرم، خالص و پاک نه هوسآلود و زننده. بیباکانه حرفش را میزد اما بدور از هرگونه گستاخی و بیادبی،نگاهش مستقیم بود اما حفظ شده،خیره نمیماند که معذب کند.با خودش فکر کرد آیا زندگی کردن با کسی که با همه دلش...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۷۳ و ۷۴ به اینجای حرفش
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۷۵ و ۷۶
کسی که با همه دلش تو را دوست دارد و تو هیچ احساسی به او نداری خیانت نیست؟الان در قبال مهرش وظیفه ای نداشت، اما اگر همسرش میشد نمیتوانست بی جواب بگذارد این همه عاطفه را! برایش احترام قائل بود،بابت محبتهایش متشکر بود اما علاقهای در میان نبود.باید فکر میکرد.برای همین ترجیح داد دست از بحث بکشد:
-فکر میکنم برای امشب کافی باشه. من باید فکر کنم.هرچند بعید میدونم به نتیجه ای که شما دوست دارید برسم.!
و نگاهش موقع ادای این کلمات چنان قاطع و محکم بود که تمام پنجرههای امید را در دل جناب استاد بست!سیاوش آنقدر راحله را میشناخت که بداند این حرف از سر بازارگرمی نیست.برق نگاهش خاموش شد و راحله نفس راحتی کشید. اما نمیتوانست دست بکشد. آخرین تلاشش را کرد:
-بازم جای شکرش باقیه که فکر میکنید. امیدوارم دیدار دوبارهای باشه
و وقتی راحله سکوت کرد فکر کرد شاید بشود کمی امیدوار بود. به اشاره راحله از هال بیرون رفتند..آن چند روز راحله تمام مدت به خواستگار جدیدش فکر میکرد. آنقدر که دیگر کلافه شده بود.برخلاف همیشه پدرش اصلا حرفی در این مورد نزد.میدانست حالا حالا نیاز به فکر کردن دارد.
شنبه شب وقتی در رختخواب دراز کشیده بود، همه حرفها، کارها و اتفاقات را مرور کرد. باز هم به همان نتیجه رسید.باید جواب منفی میداد.نه بخاطر بی علاقگی خودش، شاید اگر با هم زندگی میکردند بالاخره علاقهای هم پیدا میشد، اما تنها چیزی که در دلش پیدا شد حس احترام بود و بس.
این چند روز همانقدر که برای راحله کلافه کننده بود برای سیاوش هم سنگین بود.با حرفهایی که شنیده بود امیدی به جواب مثبت نداشت.اگر جواب منفی بود چه باید میکرد؟ تنها دلخوشی اش این میان پدر راحله بود.حس کرد این مرد میتواند کمکش کند.
بعد از مراسم خواستگاری سیاوش پاپی پدر شده بود تا زیر زبانش را بکشد که راحله چه چیزی راجع به او گفته است. این میان پدرش هم شوخی اش گرفته بود و سیاوش را دق داده بود تا بگوید. بیشتر مواقع غرق در افکار خودش بود.آنقدر که شنبه شب، وقتی در سالن انتظار فرودگاه نشسته بود تا پدرش را بدرقه کند چنان در عوالم خیال سیر میکرد که اصلا متوجه اعلام پرواز نشد.بالاخره پدر رفت...
دم در خانه بود. از ماشین پیاده شد تا در گاراژ را باز کند و ماشین را داخل ببرد. به لطف جناب پروفسور حواسپرت، ریموت در گم شده بود.اما اگر ریموت گم نشده بود او هم از ماشین پیاده نمیشد و اتفاقی که سرنوشتش را عوض کرد رقم نمیخورد. در را باز کرد، به طرف ماشن برگشت که کسی صدایش زد:
-اقای سیاوش پارسا؟
سیاوش برگشت:
-بله، خودم هستم
یکدفعه کسی از پشت سر دست انداخت دور گردنش و عقبش کشید. چاقوی تیزی را کنار گلویش گرفت و تهدید کنان گفت:
-هیسسسس...صدات در نیاد
کشیدش و عقبعقب رفت به طرف تاریکی کنار دیوار. کسی که صدایش زده بود از سایه بیرون آمد. صورتش را پوشانده بود:
-خب جناب استاد! مثل اینکه خیلی دوست داری سوپر من باشی!
سیاوش که نفسش به سختی درمیآمد گفت:
-چی میخوای؟؟
-میخوام بلایی سرت بیارم که یاد بگیری پات رو از گلیمت درازتر نکنی
مرد این را گفت،جلوتر آمد و مشت محکمی به شکم سیاوش زد.سیاوش رزمی کار نبود اما به یمن وجود ورزش دوستش جناب سید، چیزهایی یاد گرفته بود، برای همین عضلاتش را منقبض کرد که توانست شدت ضربه را کم کند البته آنقدر درد داشت که صدایش را دربیاورد و اگر نفر پشت سرش دست روی دهانش نگذاشته بود حتما با دادی که کشید همسایهها خبر میشدند.
سیاوش دستش را بالا آورد تا شاید دستی که گردنش را گرفته بود و داشت خفه اش میکرد را کمی شل کند که با مقاومت روبرو شد و تیزی چاقو بیشتر به گلویش فشار آورد برای همین بیخیال شد و با صدایی خرخرمانند پرسید:
-گلیم چیه؟؟من که کاری با کسی ندارم
مرد ضربه دوم را زد و گفت:
-لابد داشتی که ما الان اینجاییم
و قبل از اینکه سیاوش بتواند جوابی بدهد به زمین پرتاب شد و باران مشت و لگدبود که به سمتش فرود میآمد.تنها کاری که توانست بکند این بود که در خودشمچاله شود و دستشرا روی سرش بگذارد که ضربه ها به صورت و سرش نخورد. آنقدر ضربه ها پشت هم بود که حتی فرصت نمیکرد فریاد بزند. بالاخره وقتی به اندازه کافی سیاوش بینوا را لگدمال کردند، یکیشان چرخاندش، روی سینهاش نشست و گفت:
-حالا برات یه یادگاری میذارم که هروقت دیدیش یادت بیفته نباید پا تو کفش کسی بکنی!!
چاقویش را درآورد و با نوک چاقو، از بالای پیشانی سیاوش تا کنار گونه اش خطی کشید. عمیق نبود اما خون راه افتاد. از روی سینه سیاوش بلند شد،پایش را عقب برد تا ضربه ای بزند،سیاوش دستش را حایل شکمش کرد و با ضربهای که خورد فریادش بلند شد.احساس کرد صدای شکسته شدن استخوان دستش را شنید...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۷۵ و ۷۶ کسی که با همه د
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۷۷ و ۷۸
چقدر گذشت نمیدانست، فقط احساس کرد صدای باز شدن در خانه را شنید. صادق بود که آمده بود سطل زباله را دم در بگذارد.از دیدن ماشین روشن و بدون راننده سیاوش تعجب کرد. زیرلب گفت:
-بیا! بعد به من میگه موسیو!
چرخی دور ماشین زد که صدای ناله مانندی را شنید:
-صادق!!
به طرف صدا چرخید.با دیدن سیاوش در آن حال به طرفش دوید و جلویش زانو زد:
-یا جده سادات! سیاوش؟چی شده؟حالت خوبه؟
سیاوش با صورت ورم کرده و خونی،دستش را گرفته و به دیوار تکیه کرده بود. سید دست دراز کرد تا دستش را بگیرد که با فریاد خفیفی که سیاوش کشید رهایش کرد. به هر بدبختی بود کمکش کرد تا سوار ماشین شود، سریع رفت تا لباسش را بپوشد و سیاوش را به بیمارستان برساند.
راحله پشت پنجره کلاس ایستاده بود و به حیاط خیره شده بود. داشت به تصمیمی که قرار بود امشب به پدرش بگوید فکر میکرد. دیروز استاد پارسا را ندیده بود. با خودش فکر میکرد شاید اگر یکبار دیگر اورا ببیند بهتر می تواند تصمیم بگیرد که ایا احساسی نسبت به او دارد یا نه. هرچه باشد هیچ وقت به چشم خواستگار او را ندیده بود.در همین فکرها بود که گوشیاش زنگ خورد. سپیده بود:
-جانم سپیده؟ آها...باشه،اومدم
سپیده طبق معمول در سلف جا خوش کرده بود.راحله از راهرو که بیرون آمد توجهش به نگهبان دم در جلب شد که با عجله به سمت در ورودی دانشکده میرفت.یکی دو تا از دانشجوها هم همین حرکت را کردند. نگاهش را سمت در برد تا ببیند چه خبر است. شناختش، خود استاد بود...نگاهش مات ماند روی پانسمان سر سیاوش و آن دست گچ گرفته آویزان به گردنش. ایستاد.
دستش را روی قلبش گذاشت!این چه حالت بود؟نگران سیاوش مجروح بود؟اصلا چرا نگران بود؟به حکم انسان دوستی؟اگر از سر نوع دوستی بود باید با دیدن دست شکسته هر ابوالبشری من جمله بقال سرکوچهشان هم به همین روز میافتاد، نه!؟سیاوش همراه با همراهانش به طرف در راهروی سالن ها حرکت کرد.نباید سیاوش چیزی میفهمید.فرصتی نبود.جمع به نزدیکی راحله رسیده بود.سر بلند کرد و یک آن نگاهش به سمت سیاوش چرخید.
برای لحظهای نگاهشان در هم گره خورد. خدای من!چه بلایی سرش آمده بود.با خودش فکر کرد پس برای همین دیروز نیامده بود.!!خدا خدا میکرد چشمانش چیزی را لو ندهد.خیلی سریع سری به نشانه احترام تکان داد و دور شد..
اصلاهمین عجله او را لو میداد و سیاوش مالامال از شعف، احساس کرد چقدر از آن دو غریبه که کتکش زدهاند ممنون است.تشخیص اینکه چه کسی آن دو قلچماق را برای حسابرسی فرستاده بود سخت نیست.
چند روز از آن اتفاق کذایی گذشته بود که دوباره سیاوش را در حیاط پشتی دانشکده دیده بود.سر بلند کرد. آن بانداژ بزرگ جایش را به چسب زخم کوچکی داده بود. ورمهای صورتش خوابیده بود ولی دست شکسته همچنان از گردن صاحبش اویزان بود.
راحله خواست بلند شود که سیاوش مانع شده بود و خودش کمی آنطرفتر، سر نیمکت نشسته بود و نگاهش را به روبرویش دوخته بود.راحله زیرچشمی نگاهی به سیاوش انداخت. کارهایی که تا به حال از او سر نزده بود.اما چه عیبی داشت؟مگرنه اینکه سیاوش خواستگارش بود و او حق داشت نگاهش کند.
-خوبه؟
-چی؟
-قیافه م! قابل تحمله؟
راحله سرخ شد.اصلا فکرش را نمیکرد که سیاوش حواسش باشد و سیاوش گفت:
-همیشه یادتون باشه،مردها هرچقدرم که #وانمود کنن که حواسشون نیست بازم همه چیز رو میپان..
خودش را جمع و جور کرد و خیلی کوتاه گفت:
-کاری داشتین؟
سعی کرد تا جایی که میتواند خونسرد جلوه کند. سیاوش لبخندی زد به این سردی ساختگی:
-میخواستم بدونم جوابتون چیه؟ دیدار دوبارهای هست یا...
گذاشتن جای خالی از سر شیطنت نبود.اکراه داشت از تکمیل جمله ای که اخرش به جدایی میرسید. حتی تصورش هم سخت بود آن "نه" آخر.راحله جوابش منفی نبود.فهمیده بود سیاوش را دوست دارد.اما نمیخواست شأنش را پایین بیاورد. حتی در مقابل کسی که دوستش داشت:
-فکر نمیکنم درست باشه که اینجوری جواب بدم. هرچی باشه هرچیزی رسم خودش رو داره.!
سیاوش لبخندش کش آمد.فکر کرد چقدر خوب است این نازکردنهای محجوبانه. اصلا زن است و نازش.همین دست نیافتنی بودنش بود که خواستنیاش میکرد.برای جواب منفی که به رسومات نیاز نبود. مثل همان بار اول نه را میکوبید تخت سینهاش و خلاص.جواب مثبت است که رعایت رسم و رسوم میخواهد. در حالیکه بلند میشد گفت:
-پس من به پدر میگم تماس بگیرن. امشب.
راحله سربلند نکرد:
-باشه
- اگر امری نیست با اجازه من برم!
و با تایید و تعارف راحله رفت....زنگ زده بودند، جواب گرفته بودند و قرار بود امروز عصر بیایند... آمدند.حرفهای بزرگترها رد و بدل شد،راحلههم حرفهایش را زد. اعتقاداتش،حریمها،خطقرمزهایش را گفته بود و از سیاوش پرسیده بود. فهمید سیاوش...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۷۷ و ۷۸ چقدر گذشت نمیدا
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۷۹ و ۸۰
فهمید سیاوش با وجود همه اختلافها قابل اعتماد است.همانطور که پدر فکر میکرد اصول اخلاقیاش محکم و درست است.میماند ریزه کاریهای اعتقادیاش که باید راحله #صبر میکرد و #تلاش.تحقیقات انجام شده بود و پدر وقتی سید را دیده بود و سوال پرسیده بود از رفیق پانزده سالهاش مطمئن شده بود که این وصلت خیر است،
در نهایت قرارها گذاشته شد و تاریخ نامزدی تعین شد..آزمایش خون، بازکردن گچ دست سیاوش، خریدهای اولیه و ریزه کاریها انجام شد و درنهایت، عصر یکی از روزهای اردیبهشت ماه، همان روز تولد سیاوش، مراسم نامزدی برپا شد...
یکی دو ساعتی طول کشید تا مراسم تمام شود و مهمانها پراکنده شوند.وقتی خطبه را خواندند و تبریکات تمام شد،در اولین فرصتی که پیش آمد سیاوش دست تازه عروسش را گرفت و به باغ خزید.
بعد از ماه ها انتظار میتوانست با خیال راحت تماشا کند این پروانه سبکبالی را که به هر فرصتی از دستش میگریخت.ساکت میان باغ کوچکشان قدم میزدند. راحله خجالت میکشید و سیاوش هم چنان خوشحال بود که نمیتوانست حرفی بزند. کمی که راه رفتند راحله پرسید:
-این مدت اینقدر درگیری بود یادم رفت بپرسم، نگفتین کی اونجور بهتون حمله کرده بود؟ سر چی؟
و سیاوش که اصلا دوست نداشت با به میان آوردن اسم نیما این لحظات خوشش را زهر کند اخم کوتاهی کرد و گفت:
- دو تا دزد! میخواستن ماشین رو ببرن، درگیر شدیم!
و راحله با شیطنت گفت:
-پس اهل دعوا و کتک کاری هم هستین! حالا بیشتر زدین یا خوردین؟
و سیاوش که با این حرف اخم هایش را فراموش کرده بود قاه قاه خندید و گفت:
-فکر کنم بیشتر خوردم!
و دوباره خندید. راحله ایستاده بود و نگاهش میکرد. حالا دیگر میتوانست با خیال راحت کیف کند از بودن با سیاوش. این #خاصیت آن خطبه جادویی #عقد است که اینقدر #آرامش میبخشد!
سیاوش گفت:
-راستی میدونستی امروز تولد منه؟
راحله متعجب پرسید:
-واقعا؟ خوش به حالتون
سیاوش که منظورش را نفهمیده بود گفت:
-چرا؟!
-آخه خدا یه کادوی خوب مث من بهتون داد
و سیاوش که اصلا فکرش را نمیکرد آن دختر محجوب و سر بزیر اینقدر زبان ریختن بلد باشد دوباره خندید.یکدفعه راحله به طرفی رفت،خم شد انگار میخواست چیزی را از روی زمین بردارد و بعد برگشت. قاصدکی را جلوی سیاوش گرفت و گفت:
-بیا! اینم برا آرزوی روز تولدتون.چشماتونو ببندین، ارزو کنین و فوت کنین
سیاوش قاصدک را جلوی دهانش آورد.نگاه مهربانی به راحله کرد و فوت کرد.آرام شعری را میخواند:
-باد بر میخیزد..جان میگیرد..باد وزیدنآغاز کرد..اکنون باید زیست..برای زیستن دوقلب لازم است..قلبی که دوست بدارد.. قلبی که دوست داشته شود..و بهانهای برای ماندن..نمیدانم یکباره تورا چه شد.. تو اما بدان..اشکهایم دلتنگت شدهاند..این اشک ها..خووووب چشمانم را درک میکنند...
شعر تمام شد.راحله یادش آمد به اولین روز نامزدیاش با نیما.خطبه را که خواندند نیما سرش گرم گوشی بود.یکدفعه بغضی گلویش را بست.از خوشحالی داشتن سیاوش. چقدر شکرگزار خداوند بود بخاطر داشتن چنین نعمتی. سیاوش چرخید و به چشمان راحله خیره شد:
-چی شده خانم گل؟
راحله دلش گرفت.نیما هیچوقت او را به این لطافت صدا نزده بود.نیمایی که تمام دلش را نثارش کرده بود و این مرد، این جوانی که چه آب و آتشی زده بود برای دست آوردنش.پرده ای از اشک چشمانش را پوشاند.
- راحله جان؟حالت خوبه خانمی؟نمیخوای چیزی بگی؟ دارم نگران میشما!
دوست داشت تمام خستگی این مدت را زار بزند.دستان سیاوش امنیت خاصی داشت. میدانست اگر حرف بزند بغضش خواهد ترکید. سعی کرد لرزش صدایش را مخفی کند:
-خیلی خوبه که هستی سیاوش.منو ببخش... سیاوش منو ببخش
کمک کرد راحله بنشیند،دستانش را محکم گرفت و اجازه داد هرچه میخواهد ببارد.. حالا راحله آرام شده بود.روی پایهایسنگی میان باغچه نشسته بود،سیاوش روبرویش زانو زده بود.دستمالی از جیبش درآورد و به راحله داد:
-ببخشید ناراحتت کردم
کمی شرمنده بود از این اشکهایی که ضعیف نشانش میدادند.سیاوش چانه راحله را گرفت و بالا آورد:
-اینقدر بده؟
راحله منظورش را نفهمید و سیاوش با خندهای شیطنتآمیز گفت:
- قیافم!اینقد بده که به جای من پیراهنم رو نگاه میکنی؟
راحله خندهاش گرفت.چقدر این نگاه بازیگوش و شاد، جذاب بود:
-اگه بدم باشه دیگه باید تحمل کنم!!
سیاوش قهقه زد.راحله با خودش فکر کرد:آخ راحله! چطور میخواستی عاشق این مرد نباشی؟بعد یکدفعه یادش آمد که سیاوش روی خاکها زانو زده.با عجله بلند شد:
-ای وای لباستون کثیف شد!
سیاوش آرام بلند شد،زانوهایش را کمی تکاند و با لحنی نمایشی گفت:
-فدای سرتان بانو.!!بانو به این شوالیه جان نثار، افتخار همراهی میدن؟
راحله خندهکنان از این مسخرهبازی سیاوش، بازویش را گرفت و...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛