رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
چیزی نگفت.
بلند شدم رفتم سمت میزم یه پوشه رو گرفتم آوردم و نشستم روبروی عاصف... چند تا سند و از داخل اون پوشه کشیدم بیرون و گذاشتم جلوش.
به عاصف گفتم:
+مجبورم میکنی اینا رو نشونت بدم تا بهت
+مجبورم میکنی اینارو بهت نشون بدم تا بهت بفهمونم اون جوری هم که فکر میکنی نیست، ولی قبلش بهت میخوام یه چیزی رو بگم؛ عاصف جان، من، رفیقتم؛ من و تو رفیق گرمابه و گلستان هم دیگه هستیم و حدود چنددهه هست که هم و میشناسیم. من صلاحت و میخوام، بفهم؛ میخوام کمکت کنم.
عاصف نگاه مظلومانه ای بهم کرد.
وقتی همین الان یاد اون لحظه می افتم، دقیقا تصورش میکنم و دلم براش میسوزه!
چون رفیقم بود. همکارم بود...
توی بد موقعیتی قرار گرفته بود! باید کمکش میکردم.
بهش گفتم:
+بگذار کمکت کنم پسرجان.
آهی کشید گفت:
_چی بگم والله. به قول خودتون «مجنون نشدی وگرنه میفهمیدی...»!
+آقای مجنون، این لیلی که بهش دل دادی، قلوه گرفتی، وَ داری براشمیسوزی، بهت گفته اسمش رستا هست. درسته؟
_بله.
+شناسنامه بهت نشون داد؟
_بله. همه چیزش درسته.
به فکر فرو رفتم... گفتم:
+اما اسنادی که ما داریم این و نشون نمیده. سرچ ما میگه این خانوم اسمش پروانه و فامیلیش دزفولی هست.
عاصف تعجب کرد.
انگار یکی با پتک زده باشه توی سرش. توی شوک بود... میدونست من بدون سند حرفی نمیزنم.
گفت: _یعنی چی؟
گفتم: +البته ما فقط همین موارد و میدونیم. چیز بیشتری نتونستیم ازش در بیاریم. خانوم پروانه درفولی خیلی مشکوکه. تا حالا میدونستی ایشون که مدعی فقر هستند، دوبار به لبنان سفر کردند؟
_نه بخدا. من فقط یک بار به یکی از بچههای حفا گفتم همچین گزینه ای هست که هنوز جدی نیست برایازدواج... اونا هم گفتند هر وقت تصمیمت جدی شد بهمون بگو آمارش و دربیاریم. منم یه مدت نبودم و چندماهی رو در ماموریت بودم. هر از گاهی باهم تلفنی صحبت میکردیم.
+خب پسر خوب، وقتی انقدر جلو میرید یعنی قضیه جدیه.
عاصف خیلی حالش گرفته شده بود... گفت:
_میشه حرف آخر اول بهم بزنی؟
مکث کردم.. به زمین خیره شدم... نمیدونستم چی بهش بگم... تاملی کردم گفتم:
+ما نمیدونیم این زن کیه. ازش مدرک خاصی نداریم. به نظرم تو فعلا ارتباطت و باهاش ادامه بده. منم به بچههای حفا میگم به شنود ادامه بدن. تو فقط حواست باشه دختره چیزی نفهمه.
عاصف سرش و انداخت پایین.
چیزی نگفت... چند دقیقه ای به مبل تکیه داد و با یه چفیه ای که روی مبل بود جلوی چشماش و بست. آروم که شد، میخواست بدون خداحافظی بره...
بهش گفتم: +عاصف.
برگشت نگام کرد... بلند شدم رفتم سمتش گفتم:
+بزار کمکت کنم. یک دهه فعالیت امنیتی خودت و پروندههای کاری که پر از عملیات های موفق برات ثبت شده رو زیر سوال نبر. بزار کمکت کنم... بزار کمکت کنم تا از این مرحله هم به لطف خدا و مدد اهلبیت با سربلندی و پیروزی خارج بشی. وقتی پای عشق میاد وسط عقل دیگه کار نمیکنه، اما از تو بعید هست که یه هویی همه چیز و وا بدی.
سیدعاصف عبدالزهراء،
فقط یک بیت شعر معروفی رو که خیلیا بلدید خوند...
عاشقی دردسری بود نمیدانستیم/حاصلش خون جگری بود نمیدانستیم.
دیگه چیزی نگفت و میخواست بره که دستش و کشیدم و بغلش کردم صورتش و بوسیدم.
بعدش براش اثر انگشت زدم
در باز شد و از دفترم رفت بیرون. برگشتم توی اتاق و سجاده م و پهن کردم شروع کردم به نماز و مناجات خوندن.
کمی از صحیفه سجادیه
و کمی هم از مناجات علامه حسن زاده آملی رو بعد از نماز شب خوندم و برای امام زمان و مردم،
بخصوص رفیق چندین ساله ام سیدعاصف عبدالزهراء دعا کردم...
همونجا روی موکت،
کنار سجاده نمازم دراز کشیدم و به سقف دفتر خیره شدم؛
با خودم حرف میزدم و توی ذهنم همه ی معادلات و پازل های موجود و کنار هم میچیدم.
وسط اون همه فکر،
یه هویی ذهنم رفت سمت اون دختری که توی زاهدان چگ و لگد شد.
همونی که از شمال تا تهران و از تهران تا زاهدان روی مخم بود.
عین برق گرفته ها از کنار سجادهم پریدم. توی دلم یه یاحسین گفتم و از درون به خودم نهیب زدم!
نکنه برای خودم تور پهن شد و خبر نداشتم. من حق اندک اشتباهی رو ندارم؛ حتی به اندازه سر سوزنی!
بلند شدم رفتم روی مبل دفتر نشستم. فقط فکر کردم.
به خودم نهیب زدم
که نکنه تویی که داری برای عاصف رجز میخونی، توی تور اطلاعاتی سرویس های اطلاعاتی بیگانه قرار گرفتی عاکف؟!؟
اما باز به خودم گفتم که نه!
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۲۷ و ۲۸
گفتم: +خودتی. خیلی خوب میدونی چی میگم. داری با خودت چیکار میکنی؟
_نمیفهمم منظورت و آقا عاکف.
+بس کن تورو جان جدت.
_بسم الله.
+بسم الله و زهر مار! بیا بریم دفترم کارت دارم.
رفتیم بالا. تا دم دفتر چیزی نگفتم. وقتی وارد اتاقم شدیم بهش گفتم
_بشین.
همین که نشست گفتم:
+معلومه چه غلطی میکنی؟
_حاج عاکف چیزی شده؟ چرا از کوره در میری؟
صدام و بردم بالا گفتم:
+من از کوره در میرم؟؟ آدم و میزاری توی کوره 10000 درجهای بعد میگی چرا از کوره درمیری؟ معلوم نیست داری چیکار میکنی. شبا چه خبرته که هی میری داخل حیاط با یه آدم مجهول الهویه حرف میزنی
وقتی این و گفتم، مات و مبهوت موند. گفت:
_پس شنود کردید. چرا وقتی میدونید همه چیز و، بازم میپرسید؟
+میپرسم، برای اینکه پای حفا در میان هست. میپرسم چون نمیخوام توی منجلاب بیفتی. تو واقعا عاشق یه آدمی شدی که حفاظت توی این چندوقت نتونست حتی یه مشخصات درست و درمون ازش پیدا کنه؟ عاصف میفهمی داری چیکار میکنی؟ میفهمی داری چه مسیری رو طی میکنی؟ تو میخوای زن بگیری، خب عین آدم بیا اول اداره رو درجریان بگذار، تا اداره بررسی کنه. چرا دلباخته یک دختری شدی که نه از لحاظ فرهنگی، نه از لحاظرظاهری وَ نه از لحاظ سطح خانواده، وَ از همه مهمتر با قوانین کارت جور درنمیاد؟! چرا انقدر گاف میدی تو پسر؟!
_آقا عاکف، من حرفی ندارم...
+نبایدم داشته باشی. چون دیگه از این به بعد چیزی شنیدنی نیست و همه چیز دیدنی هست! چی میتونی بگی در مورد این همه لاپوشونی کردن؟ اصلا چی داری که بگی؟ میشه بهم بگی؟
_هیچچی. هیچچی ندارم بگم! فقط همین قدر میخوام بگم که احساس میکنم بیش از حد سر این دختره حساس شدید. به نظرم نباید وقت و هدر داد و انقدر مشکوک بود.
+ترجیع میدم وقتم و هدر بدم و حساس و مشکوک بشم. میدونی چرا؟
_چرا؟
+چون من مثل تو فکر نمیکنم و مثل بقیه کار نمیکنم. چون شغل من و تو ایجاب میکنه به همه چیز و همه جا شک داشته باشیم. اصلا ما با شک زندگی میکنیم و باید تا آخر عمرمون همینطوری بمونیم. افتاد؟
بلند شد که بره گفتم:
+بشین سرجات. برای چی داری میری؟
دوباره نشست... بهش گفتم:
+عاصف، داری با آتیش بازی میکنی، بفهم. ریاست و معاونت حفاظت، جفت پاهاشون و گذاشتند روی خِرخِرهی تو! دست برنمیدارن. خبر به مدیر کل بخش ضدجاسوسی هم رسیده... سیستم روی این دختره مشکوک و حساس شده. این دختر، دختره سالمی نیست. مدت کوتاهی رو زیر نظر عوامل ما بوده... بیرون رفتنتون و بچه ها سند کردن. رستوران رفتنتون و زیر نظر گرفتن. تو یه آدم امنیتی هستی. چرا به این راحتی بازی خوردی. برادرانه دارم بهت میگم و ازت میپرسم که این زن کیه؟
عاصف مکثی کرد و گفت
_بخدا من مشکل خاصی در این آدم ندیدم. همه جوره امتحانش کردم. شما هم که الحمدلله همه چیز و میدونید و بیشتر از منم میدونید!!! دیگه چرا ول نمیکنید؟ مگه همه باید چادری باشن. مگه همه باید حزب اللهی باشن؟ خب این آدم داره کم_کم بخاطر من تغییر میکنه. کلی هم آقایون مسئول توی این مملکت هستند که شرایط بدتر از من و داشتند.
دیگه داشت کلافه م میکرد؛ گفتم:
+ چرا عین بچه ها شدی؟ چرا نفهم شدی؟ چرا نادون بازی درمیاری عاصف؟ معلومه داری چیکار میکنی و چت شده؟ این اراجیف چیه که داری تحویل من میدی؟
_آقا عاکف، برادر من، چرا من و رو در روی خودت میبینی؟
+چون خودت،،، رو در رویی رو انتخاب کردی. مگه من غریبه بودم که بهم نگفتی دلباختهی یه دختر شدی؟ تو، خونه محرم من بودی! اما من محرم خونه ت که هیچ، حتی محرم یه موردی مثل ازدواجت هم نبودم که بهم بگی دلباخته ی چه شخصی شدی؟ تو که میدونستی اگر من بفهمم، از همه خوشحال تر میشم برای ازدواجت! باشه قبول، حالا که به من نگفتی عیبی نداره و بخوره توی سرت. مسائل خصوصیت به خودت مربوطه، اما حرفم اینه چرا این خطای امنیتی رو مرتکب شدی!
مکث کوتاهی کرد و گفت:
_اصلا من یه سوال دارم. آقای «....» که الان توی زندان هست، مگه رییس دفتر رییس جمهور نبوده؟ این مگه توی اطلاعاتِ «......» نبود؟ مگه زمانی که زنش و که جزء منافقین بوده و میگیرن، همين آقا از اون خانوم بازجویی نکرد؟ بعدش مگه اون زن توبه نکرد؟ مگه اون زن الان همسر این آقا و مادر بچه های ایشون نیست؟ خب باباجان منم آدمم. نه این دختره توی منافقین بوده، نه اصلا از این چیزا میفهمه.
چشام و ریز کردم و نگاه پر از خشمی به عاصف کردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+خیلی ابلهی. خیلی خری. هووفففف... وای خدای من... عاصف تو واقعا سرت به جایی نخورده؟ تو همون عاصف گذشتهای؟
رمـانکـده مـذهـبـی
چیزی نگفت. بلند شدم رفتم سمت میزم یه پوشه رو گرفتم آوردم و نشستم روبروی عاصف... چند تا سند و از داخل
اما باز به خودم گفتم که نه!
اون روز وقتی توی زاهدان اون اتفاق پیش اومد، عاصف همه مشخصاتش و برام فرستاد و مثبت و سفید ارزیابی شد!
اما بازم به خودم میگفتم ربطی نداره! ممکنه هر اتفاقی افتاده باشه، یا در انتظارت باشه!
نقشه ای به سرم زد. به خودم گفتم:
«آقا عاکف سلیمانی، از این لحظه به بعد خواب بر تو حرام شده.
چون بچه ها به من گفتن اونی که توی زاهدان بهش مشکوک شدم، سفر به روسیه داشته!
همین بیشتر من و مضطرب میکرد
و احتمال اینکه اون زن، #گنجشک_قرمز باشه خیلی زیاده. عاکف خان، حواست باشه.»
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۲۹ و ۳۰
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، بگذارید قبل از اینکه به ادامه این پروژه بپردازم،
درمورد #گنشجک_قرمز
توضیحاتی رو خدمتتون عرض کنم، وَ اونم اینکه:
#سازمان_اطلاعات_و_امنیت_شوروی_سابق #KGB، زن های زیبا و جذاب و خوش اندام رو برای پیشبرد اهداف جاسوسی سازمان مذکور تربیت میکرد
تا با مقامات کشورهای دیگر،
برای کسب و دریافت اخبار موردنظر سازمان های مختلف، با برقراری ارتباط جنسی اطلاعات کسب کنند.
یعنی دقیقا همون کارهایی که
از چنددهه قبل پرستوهای سرویس های آمریکا و اسراییل و... انجام میدادند،
در روسیه یا همون شوروی سابق هم بوده و هست،
اما با نام #گنجشک_های_قرمز.
اگر بخوام یک نمونه اون و عرض کنم،
باید اشاره کنم به منطقه ای به نام #دره_سیلیکون.
اینم بگم که #گنشجکهای_قرمز، فریبنده تر و قوی تر از پرستوهای دستگاههای اطلاعاتی نظیر پرستوهای موساد و آمریکا و... هستند.
براساس یک گزارشی
که بعدا به تشکیلات ما رسیده بود،منطقه موسوم به #دره_سیلیکون که محل حضور شرکتهای مهم فناوری و تکنولوژی آمریکا هست،
تبدیل به کانون فعالیت روسپیهای روسی شده که به عنوان #جاسوس_کرملین وظیفه بیرون کشیدن اسرار مهم مربوط به تکنولوژیهای پیشرفته رو از دستاندرکاران این منطقه به عهده دارند.
کار گنجشکهای قرمز
در اون منطقه بیشتر اینه که طی برنامههایی از قبل طراحی شده،
در پنجشنبه شبها
برای افراد مهم سیاسی و علمی و... تله میگذارند.
یک منبع اطلاعاتی روسی
«منبع اطلاعاتی صرفا فقط مامور نیستند بلکه افراد مختلفی میتونن باشن»
که مرتبط با دستگاه اطلاعاتی ما بود نقل میکرد:
_اگر من یک مامور اطلاعاتی روسی بودم و میدونستم که این روسپیهای سطح بالا، مدیران اجرایی شرکتهای مهم رو به اتاقهایشان میکشانند به آنها برای اطلاعات پول میدادم. شما به عنوان یک مامور امنیتی، لازم نیست که خودتون داخل بشید، بلکه نیاز دارید یک نفر رو در داخل داشته باشید و به اون دسترسی داشته باشید.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، اینم بگم و بحث و زودتر جمع کنم که براساس این گزارشاتی که به تشکیلات ما رسیده بود،
مقامهای اطلاعاتی آمریکا این وضعیت رو « #یک_اپیدمی_تمام_عیار_جاسوسی» توصیف کردن.
اونا معتقد هستند
که مسکو به روسپیهای روسی و اروپای شرقی در این منطقه پول میده
تا به سراغ عالی رتبه ترین
غولهای تکنولوژی و مقامات و نیروهای امنیتی و علمی و نظامی و... در ساحل غربی برن.
حتی یکی از افسران اطلاعاتی و امنیتی سابق که نامش رو نمیشه فاش کرد میگفت:
گزارش شده که روسپیانی که مدیران اجرایی را در #کلوبهای_شبانهای نظیر #رزوود، #سندهیل جذب میکنند، به مقامهای اطلاعاتی روسیه گزارش پس میدن.
بگذریم... سرتون و درد نیارم...
تموم این افکار ....
مثل یک خُره افتاده بود به جونم. با خودم کلنجار رفتم و فلش بک زدم به ماه های قبل
و تموم اتفاقات شمال و تهران و زاهدان رو آنالیز کردم.
باید میفهمیدم خودم سوژه ی «#گنجشک_قرمز» شدم یا نه!
بگذارید اینم بگم؛
نوع و روش و شیوهٔ پرستوهای آمریکا و موساد، یا #گنجشکهای_قرمز چطوریه:
1_ابتدا سوژه یابی میکنند.
2_دام گستری به شیوه ها و طرفندهای مختلف انجام میدن.
3_برقراری ارتباط به هر طریقی. تاکید میکنم، به هر طریقی.
4_وقتی سوژه ی سیاسی، یا امنیتی و اطلاعاتی، یا نظامی، تور شد، تن به برقراری ارتباط داد، درز اطلاعات شروع میشه و سوژه مورد نظر فریب میخوره و عملیات به راحتی تموم میشه.
حالا برگردیم به اون شب در دفترم...
به خودم گفتم:
«با بررسی های کامل و اطلاع از اتفاقات ویلای شمال، ممکنه الان در مرحله دوم، یعنی «دام گستری» باشم و اون رفته سنگر گرفته، تا یه جایی بخورم به کمینش!
بلند شدم قدم زدم...
دور اتاقم چرخیدم... هی به خودم میگفتم:
«اگر من توی دام افتاده باشم، بگیرمش زنده ش نمیزارم. اگر از عوامل کثیف سرویس روسیه باشه بیچاره ش میکنم و...»
یه هویی به خودم اومدم و دیدم همینطوری دارم دور اتاقم میچرخم... رفتم نشستم روی مبل.
یه لیوان آب پرتقال ریختم برای خودم و خوردم تا جیگرم حال بیاد.
اما فکر اون زن و این دختر مجهول الهویه که اومده بود سمت عاصف داشت دیوونم میکرد.
هی به خودم میگفتم
کجا گاف دادیم، من که آدم محتاطیام!
دیدم نمیشه!
ساعت حدود 3 صبح شده بود و نفهمیدم کی وقت گذشته! یکی به ذهنم رسید که نمیتونستم بگذارم صبح بشه و برم پیشش.
دل و زدم به دریا و گفتم
شاید امشب شیفت باشه. رفتم با تلفن دفتر شماره اتاقش و گرفتم! زنگ زدم بهش؛
چندتا بوق خورد جواب داد و گفت:
_سلام شهید زنده!
+سلام بر زاهدان شب و دلیران عرصه ی پیکار در روز!
_چطوری عاکف جان؟
+نوکرم آقا. هستی توی لونهت؟
_آره. چطور؟
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
+میام پیشت باهات یه کار فوری دارم.
_بیا حاجی
تلفن و گذاشتم و بلند شدم
فورا رفتم اتاق آقای تَفَقُد. همونی که باهاش تلفنی صحبت کردم!
از خِبرِه های سرچ سیستماتیک ستاد و روزگاربود.
در و که باز کردم دیدم شبیه نعشهها افتاده روی صندلی و خسته و بی حال هست.
درمورد تَفَقُد یه چیزی بگم.
اونم اینکه قبلا در واحد #عملیات_های_سری بود و بخاطر بیماری دیابت، کلا واحدش عوض شد و اومد قسمت اداری،
ولی ماهی چندبار هم شیفت شب بود.
از طرفی، من که به هیچکسی اطمینان نداشتم، اما به این بشر نیم درصد اطمینان داشتم. چون میدونستم دهن قرص و مطمئن هست.
یه کمی باهاش شوخی کردم و دست به سرش کردم... گفت:
_خب، تعریف کن دیگه چه خبر؟ چه میکنی؟
+هیچچی بابا. خبرخاصی نداریم. جز گند زدن روزگار به اوضاع ما.
خندید و گفت:
_اوضاع احوالت میزونه؟
+خداروشکر نفسی میاد و میره... میگم تفقد، یه سوال دارم.
_جونم. بگو!
+راستش داشتم امشب اتفاقات و گزارشات زابل و بازبینی میکردم. از اونجا هم تماس داشتم و میخواستم ببینم دستت پر هست که من و تغذیه کنی و...
نگذاشت حرفم تموم بشه و گفت:
_همون که بهش، مشکوک شدی و زدیش؟
+دهنت سرویس! حافظهت عین ساعت کار میکنه!
خندید و گفت:
_حالا چی میخوای؟
+بین خودمون میمونه؟
_قول نمیدم اما بگو چی میخوای.
قول نمیدمش شوخی بود.
چون چیز غیر قانونی نمیخواستم اما خب، باید اطمینان حاصل میشد که دهنش بسته می مونه!
گفتم: +راستش اطلاعات جدید و تکمیلی میخوام.
_روی سیستمم هست! به اسم «ماموریت عاکف در زابل!»
چندتا دکمه کیبورد و زد و با ماوس کمی ور رفت و دیدم،،،
بله!! تصویر و مشخصات اون زن و زیر اسم من قرار دادند و مشخصاتش و کد کردند.
اعصابم ریخت به هم.
یه هویی چشمم خورد به عنوانش که دیدم یا خدا،
نوشتند:
«عاکف سلیمانی/ زنی که به او نزدیک و در زابل روئیت شد/ در دست بررسی»!
یه لحظه خشکم زد!
فهمیدم از همون روز اتفاق زابل که به عاصف جهت بررسی خبر دادم، پرونده باز شده و دارن اون زن و رصد میکنن.
پس با این نتیجه،
خودمم دارم شبانه روز رصد میشم.
به تَفَقُد گفتم:+بلند شو ببینم چی نوشته.
_عاکف! دردسر میشه ها!
+بلند شو تفقد. بلند شو با من بحث نکن، کلی کار دارم.
نشستم روی صندلیش.
مشغول خوندن شدم که بعضی از موارد قبلا درموردش عرض کردم اما اینجا توی سیستم تفقد اطلاعات تکمیلی بود.
قسمت سفرها رو که مهمترین بود چک کردم و دیدم نوشته:
سفرهای خارج از ایران:
در سنین نوجوانی به همراه پدر و مادر به عربستان سفر داشته، همچنین به روسیه!!! عراق!!! هندوستان هم سفر داشته.
القصه، من دوست داشتم
این زن هیچ سفر خارجی نرفته بود و انقدر حساس نمیشدم.
ریز تا درشت مشخصات و خصوصیات و داشتم با چشمام میدیدم. اقامت در مسکو من و حساستر کرد.
کلی از صفحات و توی سیستم تفقد خوندم و در آخر یعنی صفحه 10 نوشته شده بود:
«نامبرده هیچ فعالیت مشکوک و ارتباط غیرمشخصی ندارد و از تاریخ وصول گزارش تا شش ماه باید تحت رصدهای امنیتی و اطلاعاتی باشد.»
از تفقد تشکر کردم
و از اتاقش زدم بیرون و رفتم داخل حیاط اداره قدم زدم. تصمیم گرفتم خودمم تعقیبش کنم.
چندتا آدرس ازش توی سیستم ثبت شده بود که همین کار «ت.م» رو سخت تر میکرد. «ت.م» یعنی تعقیب و مراقبت.
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت30💙 🌱《رضا》🌱 رفتیم در زدیم و وارد خونه شدیم.با پدر و ماد
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت31💙
🌱《رقیه》🌱
واای خدای منن.رضا رو کنار زهرا تصور میکنم...وای که چقدرر به هم میان😍
وفتی رفتیم خونه.سریع رفتم لباس راحتی پوشیدم و رفتم اتاق رضا.در زدم.
_آقا دامااااد.آقاا داماد.اجازه هست بیام داخل؟
رضا:بیا تو
رفتم داخل...
_خب منتظرم بگو؟
رضا:چیو؟🙂
_با این عقلت میخوای زن بگیری؟هرچی گفتینو دیگه.زود باش بگو
رضا:اولن من از کجا بدونم.دومن به تو چه.
_اعععع باشه رضا خان.راستی میگم رضا خان یاد رضا شاه میفتم😂
رضا:دیوانه😂
_داشتم میگفتم.باشه رضا جان😂میرم از خود زهرا جونم میپرسم.
رضا:نه نه صبرر کننن.
_کارم داشتید آقای کرامتی؟
رضا:بیا بشین خانم کرامتییییی😒
_خب بگو ببینم.
از اولشو برام گفت و من با ذوق گوش میدادم😍
_ای من الهیی قربون عشقولک بازیت برمم.
رضا:الهی آمین
_مرضضض.بی تربیت
رضا:خب دعا کردی منم گفتم امین.
_میخوام صد سال سیاه نگی.خجالت بکش.اگر تا آخر عمرت منت اینکه من باعث ازدواجت شدم رو نکشیدم رقیه نیستم.
رضا:پس کیی؟😂
_رقیه خانم😌
رضا:برو گمشو اتاقت میخوام بخوام.
_اییش.بگیر بخواب.خرس🐻
رضا:اصلا من خرس تو عسل.بروو تا نخوردمتت.
_ذوق کردم از تشبیهت😍
رضا:ببین جنبه نداری!😕برو بخواااب.
_خب حالا رفتم.شب بخیر
رضا:شب بخیر.فقط به ریحانه هم بگو دو دقیقه دیگه میاد دوباره مثل تو شروع میکنه.
_به من چه.درباره تو و زنت صحبت کنیم غیبت میشه.خودت زحمت بکش.خدافظظ
رضا:😐شب بخیرررررر....
رفتم بیرون دیدم دو دقیقه بعد ریحانه رفت اتاقش.بمیرم برا داداشم.از ازدواج پشیمون شد😂
رفتم اتاقمو یادم اومد امروز باید میرفتم دانشگاه برای تدارکات محرم🤯
سریع زنگ زدم خانم علیزاده(مرضیه) و ازش معذرت خواهی کردم و قرار شد فردا برم.
واایی بد جور آلزایمر گرفتما😥
خوابیدم و صبح برا نماز شب بیدار شدم و بعدش نماز صبحمو خوندم.بعد هم گرفتم خوابیدمو دوباره ساعت ۶ و نیم بیدار شدم.اول زیر سماور رو روشن کردم و بعد پریدم سر کوچه ۳ تا نون بربری داغ خریدم.بعد هم اومدم خونه و یه صبحونه دبش آماده کردم😋
واقعا به به
مامان هم بیدار شد...
مامان:به بهههه ببین رقیه خانم چه کرده.سلام رقیه جانمم صبه شما بخیر
_اععععع حالا شدم رقیه جانت؟!
مامان:اع اع اع دختره نمک نشناس.من که همیشه یا رقیه خانم صدات میکنم یا رقیه جان.خیلی بی معرفتی😒
_خب حالا ناراحت نشین دیگه.
بابا هم اومد
بابا:سلاااام گل دختر باباااا😍چه کرده این رقیه خااانممم.اسا ته شی موقِعِ(حالا وقت شوهر کردنته😂)
ریحانه و رضا هم با قیافه و موهای در هم ریخته اومدن و تا همو دیدن دویدن سمت دستشویی.رضا زود تر رسید و سریع در رد بست.
ریحانه:اههه
همه خندیدیم ریحانه رفت اتاقش و موهاشو شونه زد و لباسشو مرتب کرد.رضا هم از دستشویی اومد و ریحانه به جاش رفت.این بار رضا رفت اتاقش و سر و وضعشو درست کرد.
بعدش هم همه نشستیم سر سفره و یه صبحونه مفصل خوردیم...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت31💙 🌱《رقیه》🌱 واای خدای منن.رضا رو کنار زهرا تصور میکنم.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت32💙
...بعد صبحونه هم ظرف ها رو جمع کردیم و مامان شست
من و ریحانه رفتیم توی اتاق...
من یه مانتوی سبز تیره با روسری مشکی و ریحانه یه مانتو مشکی با روسری سبز تیره پوشید😂
با اینکه یک جا نمیرفتیم ولی ست کردیم.
رضا گفت ما رو میرسونه و خودش میره سپاه.
اول ریحانه رو دم مسجد پیاده کرد و بعد هم منو برد دانشگاه رسوند.
وارد محوطه شدم و رفتم سمت اتاق بسیج خواهران...
دم در آقای لطفی ایستاده بود و تا منو دید اومد سمتم و گفت.
لطفی:سلام خانم...؟
_سلام.کرامتی هستم
لطفی:ببخشید میشه به خانم علیزاده بگید بیان جلوی در؟
_بله چشم.
لطفی:متشکرم.
رفتم و با مرضیه سلام و علیک کردم و گفتم.
_آقای لطفی جلوی در کارت دارن.
مرضیه:باشه الان میام✨
رفت دم در و سلام و علیک کرد و خیلی راحت با هم حرف میزدن.یعنی نامزدش بود؟اصلا به من چه!
اومد تو گفت.
مرضیه:میگم رقیه..راجع به من فکر بدی نکنی ها!
_در چه مورد؟
مرضیه:همین علیرضا دیگه.
_علیرضا؟
مرضیه:آقای لطفی😒اسمشو نمیدونی؟
_چرا باید بدونم؟
مرضیه:خا باشه.داییمه،مامانم بچه اول خانواده بود و داییم یک سال از من بزرگتره.از بچگی هم بازی بودیم و با هم خیلی راحتیم.
_خب به من چه؟
مرضیه:تو توی تقسیم عقل کجا بودی.میگم گه فکر بد نکنی.
_من فکری نکردم.
مرضیه:تو اصلا فکر داری؟
_یکم اره😂
رفتیم سمت بقیه بچه ها که منتظر بدن.
_خب سلام سلاااام.چه خبر؟چیکارا میکنین؟برنامه چیه؟
سارا دختر عموی مرضیه گفت:
سارا:یه نفس بگیر خفه شدی😂پیشنهاد خودت چیه؟از نظر من که یه روضه خون بیاریم و توی حیاط اگر هوا خوب بود یه مراسم بگیریم.بنظرم مراسممون باید کم ولی فوق العاده باشه.
_با نظر اولت موافقم.دومی هم همینطور.بنظرم زیارت عاشورا هم بخونیم.
باید بنر درست کنیم،که راست کار خودمه😎فقط باید اول برنامه ریزی کنیم ببینیم چه برنامه هایی باشه که چند نمونه شو توی بنر بزارم.
_موافقم.
محدثه اون یکی دختر عموی مریضه گفت
محدثه:نظر منم همینه.
_و اینکه توی پاکت حدیث از امام حسین جمع کنیم و بین افراد پخش کنیم.
مرضیه:از نظر من اگر توی یه ظرف خیلی خیلی کوچیک،خاک کربلا بسته بندی کنیم و بعد به در اون ظرف حدیث رو وصل کنیم خیلی خوب میشه.
همه تایید کردیم.
_حدیث با من.خط ریحانه خواهرم خیلی قشنگه،دست نویس باشه بنظرم بهتره...خاک هم که...
سارا:خاک با من✋🏻
مرضیه:عالی شد.برگه زیارت عاشورا چی؟
محدثه هم گفت اون با من،یه جا سراغ دارم که دارن.
مرضیه:این پیشنهاد ها رو من توی یه برگه مینویسم باید یه جلسه با بسیج برادران هم بزاریم چون اگر همکاری اونا نباشه که ما نمیشه خودمون داربست و...اینا بزنیم😂
_خب جلسه چه زمانیه؟
مرضیه:اتفاقا آقای لطفی همین الان گفتن به من که فردا ساعت ۱۰ صبح جلسه ست.
همه باشه ای گفتیم و من از دانشگاه زدم بیرون.به رضا زنگ زدم
_الو سلام.رضا کجایی؟من کارم تموم شده میتونی بیای دنبالم؟
رضا:سلام.نه من کار دارم با تاکسی نرو اسنپ بگیر خب؟
_باشه خدافظ عزیزم....خدافظ...
قطع کردم یه اسنپ گرفتم رفتم مسجد کمک...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت32💙 ...بعد صبحونه هم ظرف ها رو جمع کردیم و مامان شست من
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت33💙
وارد مسجد شدم.ریحانه رو ندیدم.!رفتم پیش خانم موسوی
_سلام خانم موسوی،وقت شما بخیر.ریحانه نیومده؟نمیبینمش
خانم موسوی:سلام عزیز دل من،رقیه خااانم.خبری از ما نمیگیری.ریحانه جان هم رفته لوازم التحریر یسری وسایل بگیره.
_آهان.کمکی از دست من بر میاد؟
خانم موسوی:اومدی کمک؟
_بع...لهه
خانم موسوی:خب پس بی زحمت بیا این پرچم ها رو ببین کدومش خوبه جدا کنیم یه روز قبل محرم سیاه پوش کنیم اینجا رو.یه پرچم هم بگیریم برا دروازه مسجد.
_چشمممم
(خانم موسوی یه خانم بسیااااار مهربون که متولی مسجد بود.حدود ۴۰،۵۰ سال سن داره و واقعا خانم خوبیه)
داشتم پرچم ها و پارچه ها رو از هم جدا میکردم که گوشیم زنگ خورد.مامان بود.اوووخ یادم رفت به مامان بگم اومدم مسجد.
_الو،بله،سلام،جانم؟
مامان:دو دقیقه زبون به دهن بگیر بچهه.علیک سلام.مامان زهرا زنگ زد گفت امشب برا تاریخ عقد و مهریه و...بریم خونشون.
_وااااااااییییییی😍بمیرم برا زهرا که گیر رضا می افته🥲
مامان:خدانکنه بچه
_چرا انقدر به من میگی بچهه؟
مامان:چون کلا بچه ای.خب بگذریم کجایی دیر کردی؟
_اومدم مسجد پیش ریحانه دیدم نیست و رفته خرید.بعدشم خودم اینجا موندم برا کمک
مامان:خب پس به ریحانه هم خودت بگو
_چشم
مامان:خدافظ
_خدافظ
ریحانه از راه رسید با کلی مقوا و قیچی و پارچه مشکی و کاغذ هزار تا وسیله دیگه.رفتم کمکش.
_بهههه ریحانه خانمممم
ریحانه:سلام
_اییش.😒خب حالا سلام
ریحانه:چیشد چشم ما به جمال شما روشن شده؟
_افتخار دادم.میخوای برم
ریحانه:نه نه بیا اینارو درست کنیم.
_برنامه چیه؟!
ریحانه:یسری زیارت عاشورا گرفتم پارسالی ها همه کتابچه بودن و سخت.اینجوری مردم میتونن ببرن.بعد اینکه...
_الان چیکار کنیم؟
ریحانه:صبر کن دارم میگم دیگه.برای بچه هایی که کوچیکن یسری جایزه و کاردستی و..از این جینگول مینگولی ها درست میکنیم.دیگه؟...
_راستیییی.زهرا خانم بله رو دادن امشب میریم تعیین مهریه و تاریخ عقد😍
ریحانه یه جیغی کشید که دستامو گذاشتم رو گوشم.
ریحانه:بلاخره میشیم من و تو😂
خانم موسوی:به بههه مبارکه خوشبخت بشن الهی
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت33💙 وارد مسجد شدم.ریحانه رو ندیدم.!رفتم پیش خانم موسوی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت34💙
_ممنونم😍
خانم موسوی:خب چرا اینجا نشستین برین فردا بیاین😂
ریحانه:ممنونمممم🫂
بعد هم منو ریحانه رفتیم خونه.رفتیم خونه.
مامان:هنوز به رضا نگفتم😂یه کوچولو برف شادی و یه بمب شادی داریم اونا رو وقتی اومد روی سرش خالی میکنیم.
_مامان؟😳
مامان:بله چیه؟
ریحانه:هیچی.ما میریم آماده بشیم وقتی اومد سریع بریم خونه زهرا اینا.
مامان:باشه.
همون موقع صدای زنگ در اومد.رضا بود😬
سریع مامان رفت برف شادی و بمب شادی رو آورد و منم برقا رو خاموش کردم(انگار تولده😂هرچند تولد دوباره ی رضا جان هست.آه چه احساسی🥲😂)
تا رضا اومد ریحانه بمب شادی رو زد و منم کل برف شادی رو توی صورتش خالی کردم.مامان هم رضا رو بغلش کرد و گفت.
مامان:مبارکت باشه عزیزم
_هعععی بیچاره زهرا
ریحانه:ولی واقعا داریم راحت میشیم از دستش😂
رضا:قبوووول کردنن آخجون از دست دو تا خل و چل راحت میشمم.
_مامان پسرت یهه کوچولوووو حیاط بیشتر شده،نمیگه آخجون زهرا زنم شده😂
رضا کمی خجالت کشید بابا هم اومد.بابا میدونست.رفتیم آماده شدیم...
رفتم اتاقم یه لباس سفید با روسری و ساق دست زرشکی ست گذاشتم.
بعد هم رفتم پایین و پیش به سوی خونشون...
🌱《رضا》🌱
رفتیم دم خونشون و من در زدم.آخر همه رفتم داخل و سرمو انداختم پایین و با همه سلام و علیک کردم.
واایی دقیقا زهرا رو به روم بود قلبم داشت از جاش کنده میشد.اسمش عشقه یا گناه؟خدایا منو ببخش اگر گناهه.سرمو پایین تر انداختم و زیر لب استغفار میکردم.
مامان:خب بنظرتون تاریخ عقد کی باشه؟
پدر زهرا:از نظر من هفته بعد جمعه،جمکران خیلی عالی میشه.
واقعا نظر باباش رو خیلیی دوست داشتم.
مازندران تا قم هم حدودا ۵ یا ۷ ساعت راه بود.
مامان:زهرا خانم نظر شما چیه؟
زهرا:من هم با نظر بابا موافقم.اگر شما مشکلی ندارید جمکران مراسم برگزار بشه.
مامان:خیلی هم عالیی.
بحث مهریه شد.
بابای زهرا:درباره مهریه،ما قبلا با زهرا جان صحبت کردیم.سکه به تعداد خدا😄یه دونه.۲ سفر کربلا و ۱۰ شاخه گل نرگس.
مامان و بابا:پس دهنمونو شیرین کنیم؟
مامان زهرا:بفرمایید....
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت34💙 _ممنونم😍 خانم موسوی:خب چرا اینجا نشستین برین فردا بی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت35💙
مامان زهرا:راستی زهرا جان یادت باشه به راضیه زنگ بزنی خبر بدی ها.
زهرا:چشم
بعد رو کرد به ما و گفت.
مامان زهرا:راضیه جان ۳ سال از زهرا جانم کوچیکتره و دانشگاه مشهد درس میخونه.
مامان:به بهه.موفق باشن.
مامان زهرا:ممنونم.
بعد یه ربع آشنایی و حرف زدن و... تصمیم به رفتن شد.
رفتیم خونه و مستقیم رفتم اتاقمو خودمو پرت کردم که یادم اومد کلی کار دارم.🤦🏻♂
🌱《رقیه》🌱
واقعا حوصلم سر رفته بود😐خوشبختانه پیش زهرا نشستم و یکم حداقل با هم حرف زدیم.شمارش هم گرفتم😂ولی من که به رضا نمیدم.قرار شد پس فردا بریم برا خرید عقد و...
آخ.فردا صبح هم جلسه دارم.یادم باشه ماشینو از مامان بگیرم
صبح با صدای رضا بیدار شدم.
رضا:الووو نمیشنوی.میگم پاشووو.میدونم نماز شب میخونی.پاشوو دیشب خسته بودی مطمئن بودم پا نمیشی😂
با صدای خواب آلود گفتم.
_هشدار گذاشته بودم.
رضا:میدونم،صداش هم شنیدم.ولی شما خوابت سنگین شده و بیدار نشدی😒
_اع تو بیدار شدی؟
رضا:نه خیر.چند تا کار برا سپاه داشتم دیشب کلا نخوابیدم.
_اع چرااا.برو بگیر بخواب منم پاشدم دیگه برو.
رضا:چرا داری بیرونم میکنی؟
_نمیدونم.تو هنوز نمیدونی من صبح با همه دعوا دارم؟😂
رضا:آها باشه من رفتم تا کتک نخوردم.
_آ باریکلا. بدو برو.
بلند شدم رفتم وضو گرفتم.جانمازمو پهن کردم و چادرمو گذاشتم.
نماز شبمو خوندم و نشستم یه دل سیر با خدا حرف زدم.بعد مکثی کوتاه چشممو دوختم به بیرون پنجره و گفتم
_خودت کمک کن.
قبله به سمت پنجره بود و من حس میکردم خدا رو از اینجا میشه دید❤️🩹خیلی خوب بود که قبله به سمت پنجره اتاقمه.هعععی خدا شکرت.
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت35💙 مامان زهرا:راستی زهرا جان یادت باشه به راضیه زنگ بزن
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت36💙
بعد نماز نخوابیدم چون ساعت پنج و نیم بود.مثل اون روز صبحونه آماده کردم و بعد آماده کردن میز رفتم نون بگیرم چون ساعت پنج و نیم خیلی زود بود.
بعد صبحونه و قربون صدقه های مامان بهش گفتم.
_مامانی جونمم
مامان:لوس نشو حرفتو بزن.
_قربونت برم که انقدر خوب منو میشناسی.ماشینتو بگیرم؟
مامان:اممم....آره بگیر امروز کاری ندارم.
پریدم بغلش و گفتم...
_مرسیییی
رفتم بالا و به فاطمه زنگ زدم.
با صدای گرفته جواب داد.
فاطمه:سلام
_سلااام فاطمه خانم.ساعت خواب.
فاطمه:سلام بی معرفت...ساعتو نگاه کردی؟...بیشعوور ساعت ۷ و نیم صبحه.
_اوه اوه نگاه نکردم😁خب اشکال نداره صحر خیز باش تا کامروا باشس.کامروا میشی هاا..😂
فاطمه:خب حالا حرفتو بزن میخوام بخوابم.
_هیچی همینجوری زنگ زدم.
فاطمه:ولی من همینجوری نمیذارم قطع کنی.امروز باید ببینمت.
_اععع خبریه؟چیشد مشتاق دیدار من شدی
فاطمه:اعع بگو ساعت چند میای خونمون.
_ساعت ده دانشگاه یه جلسه دارم تموم شد میام.
فاطمه:باشه.منتظرنم❤️
_خدافظ
فاطمه:خدااااااااافظ
_خیلی بی فرهنگی.گوشم کر شد
فاطمه:همینه که هست.خدافظ
_مثل آدم حرف بزنی چی میشه؟
فاطمه:گربه بامشی میشه،خر سوار خی میشه😂(گربه سوار گربه میشه،خر سوار خوک میشه.)
_تو معنی این جمله رو درک کردی؟
فاطمه:نه
_خدافظ😐
فاطمه:خدافظ
قطع کردم دیدم ساعت هشته.
رفتم پایین و یکم تلویزیون دیدم.ساعت نه بود.
رفتم اتاقمو یه لباس مشکی با روسری سبز تک رنگ پوشیدم.یه کیف دوشی هم برداشتمو توش جانماز جیبی و کلید و گوشیم رو گذاشتم.
بعدشم چادر عربی ساده مو سرم کردم و رفتم پایین از مامان و ریحانه و رضا خدافظی کردم داشتم میرفتم که رضا گفت.
رضا:منو برسونی دیرت میشه؟
_مگه خودت ماشین نداری؟
رضا:تعمیرگاهه
_باشه بیا،سپاه میری دیگه؟
رضا:آره
_بریم
رفتیم و به رضا گفتم اون بشینه پشت فرمون.
توی راه رضا گفت...
رضا:راستی نگفتی کجا میری؟
_دانشگاه،جلسه ست برا هماهنگی برنامه های محرم.
رضا:آها...
رفتیم دم سپاه،اع آقای لطفی هم بوود.با رضا دست داد و هم دیگه رو به آغوش گرفتن😳
میشناختن همو؟
بعد هم لطفی سوار ماشینش شد و رفت.
منم رفتم سمت راننده نشستمو راه افتادم سمت دانشگاه....
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛