eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت34💙 _ممنونم😍 خانم موسوی:خب چرا اینجا نشستین برین فردا بی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت35💙 مامان زهرا:راستی زهرا جان یادت باشه به راضیه زنگ بزنی خبر بدی ها. زهرا:چشم بعد رو کرد به ما و گفت. مامان زهرا:راضیه جان ۳ سال از زهرا جانم کوچیکتره و دانشگاه مشهد درس میخونه. مامان:به بهه.موفق باشن. مامان زهرا:ممنونم. بعد یه ربع آشنایی و حرف زدن و... تصمیم به رفتن شد. رفتیم خونه و مستقیم رفتم اتاقمو خودمو پرت کردم که یادم اومد کلی کار دارم.🤦🏻‍♂ 🌱《رقیه》🌱 واقعا حوصلم سر رفته بود😐خوشبختانه پیش زهرا نشستم و یکم حداقل با هم حرف زدیم.شمارش هم گرفتم😂ولی من که به رضا نمیدم.قرار شد پس فردا بریم برا خرید عقد و... آخ.فردا صبح هم جلسه دارم.یادم باشه ماشینو از مامان بگیرم صبح با صدای رضا بیدار شدم. رضا:الووو نمیشنوی.میگم پاشووو.میدونم نماز شب میخونی.پاشوو دیشب خسته بودی مطمئن بودم پا نمیشی😂 با صدای خواب آلود گفتم. _هشدار گذاشته بودم. رضا:میدونم،صداش هم شنیدم.ولی شما خوابت سنگین شده و بیدار نشدی😒 _اع تو بیدار شدی؟ رضا:نه خیر.چند تا کار برا سپاه داشتم دیشب کلا نخوابیدم. _اع چرااا.برو بگیر بخواب منم پاشدم دیگه برو. رضا:چرا داری بیرونم میکنی؟ _نمیدونم.تو هنوز نمیدونی من صبح با همه دعوا دارم؟😂 رضا:آها باشه من رفتم تا کتک نخوردم. _آ باریکلا. بدو برو. بلند شدم رفتم وضو گرفتم.جانمازمو پهن کردم و چادرمو گذاشتم. نماز شبمو خوندم و نشستم یه دل سیر با خدا حرف زدم.بعد مکثی کوتاه چشممو دوختم به بیرون پنجره و گفتم _خودت کمک کن. قبله به سمت پنجره بود و من حس میکردم خدا رو از اینجا میشه دید❤️‍🩹خیلی خوب بود که قبله به سمت پنجره اتاقمه.هعععی خدا شکرت. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت35💙 مامان زهرا:راستی زهرا جان یادت باشه به راضیه زنگ بزن
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت36💙 بعد نماز نخوابیدم چون ساعت پنج و نیم بود.مثل اون روز صبحونه آماده کردم و بعد آماده کردن میز رفتم نون بگیرم چون ساعت پنج و نیم خیلی زود بود. بعد صبحونه و قربون صدقه های مامان بهش گفتم. _مامانی جونمم مامان:لوس نشو حرفتو بزن. _قربونت برم که انقدر خوب منو میشناسی.ماشینتو بگیرم؟ مامان:اممم....آره بگیر امروز کاری ندارم. پریدم بغلش و گفتم... _مرسیییی رفتم بالا و به فاطمه زنگ زدم. با صدای گرفته جواب داد. فاطمه:سلام _سلااام فاطمه خانم.ساعت خواب. فاطمه:سلام بی معرفت...ساعتو نگاه کردی؟...بیشعوور ساعت ۷ و نیم صبحه. _اوه اوه نگاه نکردم😁خب اشکال نداره صحر خیز باش تا کامروا باشس.کامروا میشی هاا..😂 فاطمه:خب حالا حرفتو بزن میخوام بخوابم. _هیچی همینجوری زنگ زدم. فاطمه:ولی من همینجوری نمیذارم قطع کنی.امروز باید ببینمت. _اععع خبریه؟چیشد مشتاق دیدار من شدی فاطمه:اعع بگو ساعت چند میای خونمون. _ساعت ده دانشگاه یه جلسه دارم تموم شد میام. فاطمه:باشه.منتظرنم❤️ _خدافظ فاطمه:خدااااااااافظ _خیلی بی فرهنگی.گوشم کر شد فاطمه:همینه که هست.خدافظ _مثل آدم حرف بزنی چی میشه؟ فاطمه:گربه بامشی میشه،خر سوار خی میشه😂(گربه سوار گربه میشه،خر سوار خوک میشه.) _تو معنی این جمله رو درک کردی؟ فاطمه:نه _خدافظ😐 فاطمه:خدافظ قطع کردم دیدم ساعت هشته. رفتم پایین و یکم تلویزیون دیدم.ساعت نه بود. رفتم اتاقمو یه لباس مشکی با روسری سبز تک رنگ پوشیدم.یه کیف دوشی هم برداشتمو توش جانماز جیبی و کلید و گوشیم رو گذاشتم. بعدشم چادر عربی ساده مو سرم کردم و رفتم پایین از مامان و ریحانه و رضا خدافظی کردم داشتم میرفتم که رضا گفت. رضا:منو برسونی دیرت میشه؟ _مگه خودت ماشین نداری؟ رضا:تعمیرگاهه _باشه بیا،سپاه میری دیگه؟ رضا:آره _بریم رفتیم و به رضا گفتم اون بشینه پشت فرمون. توی راه رضا گفت... رضا:راستی نگفتی کجا میری؟ _دانشگاه،جلسه ست برا هماهنگی برنامه های محرم. رضا:آها... رفتیم دم سپاه،اع آقای لطفی هم بوود.با رضا دست داد و هم دیگه رو به آغوش گرفتن😳 میشناختن همو؟ بعد هم لطفی سوار ماشینش شد و رفت. منم رفتم سمت راننده نشستمو راه افتادم سمت دانشگاه.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت36💙 بعد نماز نخوابیدم چون ساعت پنج و نیم بود.مثل اون روز
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت37💙 داشتم میرفتم که پشت چراغ قرمز یکی زد پشت ماشین پیاده شدم دیدم مهدیسه(دختره عمه مژگانم😒اصلا ازش خوشم نمیاد اه) مهدیس:ای وااای من ببخشید.سرشو بالا آورد تا منو دید گفت. مهدیس:ای وای سلام رقیه خوبی چه خبر. _سلام.فکر نمیکنم الان سلام و علیک واجب باشه.بهتره بریم کنار ترافیک شد. مهدیس:اوه اوه راست میگیا😅 رفتیم یه گوشه پارک کردیم... پیاده شدم رفتم سمت مهدیس زدم تو سرمو گفتم. _جلسههه سریع رفتم سمت ماشینو گوشمو برداشتمو شماره مرضیه رو گرفتم. _الو سلام مرضیه جانم خوبی. مرضیه:سلام خوبی عزیزم _ممنون خوبی.خیلیی ببخشید.یه مشکلی پیش اومده،من نمیتونم بیام عزیزم.بازم ببخشید مرضیه:فدای سرت عزیزم.‌کاری از دستم بر میاد؟ _نه قربونت برم. مرضیه:پس خدافظ😒 _ناراحت شدی؟ مرضیه:نه اصلا _شدی! مرضیه:آره شدم.بگو چیشد دارم میمیرم از فوضولی. _الان نمیتونم.بهت زنگ میزنم میگم.خدافظ مرضیه:باشه خدافظ گوشیو قطع کردمو رفتم سمت مهدیس... _خب هواست کجاست...! مهدیس:گفتم که ببخشید. _خب الان چیکار کنیم؟ مهدیس:زنگ بزنیم افسر دیگه... _خب افسر برا وقتیه که نمیدونیم مقصر کیه مهدیس:خب الانم نمیدونیم دیگه. (خیلی پروعههههه😦) زنگ زد افسر اومد و گفت مقصر مهدیسه.رفتم تعمیرگاه و سپر ماشین رو عوض کرد(خوشبختانه فقط سپر آسیب دید) مهدیس هم هر چقدر اسرار کرد پول ازش بگیرم نگرفتم.هرچند دوست داشتم بگیرم ولی خب فامیلیم دیگه... دیدم ساعت شده ده و نیم. رفتم خونه فاطمه... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت37💙 داشتم میرفتم که پشت چراغ قرمز یکی زد پشت ماشین پیاده
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت38💙 جیغ کشیدمو گفتم. _دوروووغ میگییی😍پس بلاخره از ترشیدگی در میای. فاطمه:خوبه حالا همسنیما.نکنه تو دل شما هم خبریه🤭 _نه خیر😒هنوز کسی نیومده منو بگیره. فاطمه:بس که اخلاقت گنده🥴 _اع اع اع‌من به این مهربونی،خوشگلی نازی،گوگولی مگولی،اکولی پکولی فاطمه:چی میگی؟ _هیچی ولش کن.حالا کی هست این داماد بدبخت فاطمه:امم.امیرعلی،پسر داییم. _آها..🤔 فاطمه:به چی فکر میکنی؟ _به بدبختی شوهرت یکی زد به پهلومو لب هردومون به لبخند کش اومد😄 یکی زدم تو صورتم _عروسیت چی بپوشممم فاطمه:عروسی که نمیگیریم به فکر عقد باش فقط _بهتر.کی حوصله عروسی داره.اونم عروسی تو😒 فاطمه:از خداتم باشه. ساعتو دیدم یازده ونیم بود _من دیگه برم. فاطمه:کجااا...ماکارونی درست کردم.خیالت راحت.داداشم که دوباره رفته سربازی،بابام هم غروب میاد. _نه دیگه برم.به مرضیه،خانم ابراهیمی منظورمه رئیس بسیج دانشگاه.به اونم باید زنگ بزنم. فاطمه:خو اینا رو که اینجا هم میتونی انجام بدی😂 _اعععع.باشه اصلا.😂صبر کن به مامانم پیام بدم. به مامان پیام دادم و بعدش به مرضیه زنگ زدمو جریان تصادفو گفتم.از اون طرف فاطمه که نمیدونست تصادف کردم چشاش داشت در میومد😂 خلاصه ناهار رو خوردیمو باهم ظرفا رو شستیم و رفتم خونه.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت38💙 جیغ کشیدمو گفتم. _دوروووغ میگییی😍پس بلاخره از ترشیدگ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت39💙 یه تیشرت زرد با شلوار ابرو بادی گشاد مشکی پوشیدم و موهامو هم حوصله نداشتم گیس کنم و خیلییی شل دم اسبی بستم. رفتم پایین. واقعا هیچ کاری نداشتم؟آهااا درس،ولی حوصله درس هم نداشتم. (راستی رشتمو نگفتم.دانشجوری رشته فرهنگیان هستم.خانم معلم آینده🤓). ناچار رفتم سمت کتابام و یه سری بهشون زدم. ساعت ۸ بود و من خسته گوشیمو برداشتمو یه چرخی توی روبیکا و ایتا و سروش و ویراستی و....زدم😁 مرضیه پیام داد. 《مرضیه:سلام _سلام خوبی چه خبر مرضیه:ممنون تو خوبی. _آره خوبم.کاری داشتی؟ مرضیه:آره.فردا دانشگاه داری؟ _امم آره.با استاد اقبالی مرضيه:خب..خوبه بعدش بیا دفتر بسیج. _باشه.کاری نداری؟خوابم میاد مرضیه:نه قربونت.شب بخیر _شب بخیر》 واایی یادم اومد نمازمو نخوندم.سریع رفتم وضو گرفتم و نمازمو خوندم و بعدش طبق معمول یکی دو صفحه قرآن خوندم. بعدش هم روی تخت دراز کشیدم و نفسمو دادم بیرون. _هععععععی خدا،شکرت به خاطر هرچی که دارم و ندارم❤️ کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد. صبح با صدای آلارم بیدار شدمو نماز شب و صبحمو خوندم.بعد نماز صبح هم که دعای عهد و قرآن خوندم.بعدشم دیگه چون شب زود خوابیدم خوابم نبرد و روی تخت فقط دراز کشیدمو به بیرون پنجره نگاه میکردم.بوی خاک بارون خورده میومد...داشت بارون میبارید ولی خیلی آروم... هنسفریمو برداشتم و گوشمو سپردم به سید مجید بنی فاطمی... (میباره بارون....روی سر مجنون...توی خیابون...رویایی.. میلرزه پاهاش...بارونه چشماش...میگه خدایی تو...آقایی.......) اشک از چشمام جاری شد و خودمو توی بین الحرمین...یه فضای بارونی تصور کردم.چی میشد برای یه بار هم که شده کربلایی که همه ازش میگن رو ببینم.یعنی میشه؟ توی همین افکار صدای روح الله رحیمیان پخش شد... (به امام رضا میگم حرفامو...آخه بهتر میدونه دردامو...اربعین نزدیکه و آشوبم...میشه آقا بزنی امضامو... اگه مردم چی...اگه قبل اربعین چشامو بستم چی.......) اگه مردم چی؟اگه چشمام حرم امام حسین ندید و برای همیشه بسته شد چی؟ خدا ازت چند تا چیز میخوام.اول آزادی فلسطین.(نویسنده:الان که این رمان رو مینویسم اوایل سال ۱۴۰۳ هست و وضعیت فلسطین واقعا خوب نیست💔)دوم رفتن به کربلا.سوم ظهور امام زمان عج و چهارم شهادت.به این آرزوهام برسم دیگه هیچی ازت نمیخوام... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت39💙 یه تیشرت زرد با شلوار ابرو بادی گشاد مشکی پوشیدم و م
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت40💙 دیدم ساعت ۷ شده....یه مانتوی سفید با روسری بنفش و کفش مشکی.کوله مو هم برداشتمو توش وسیله هامو ریختم.چادر عربی ساده مو هم برداشتمو رفتم پایین.مامان صبحونه آماده کرده بود.رضا هم بیدار شد. مامان:سلام عزیز دلم خوبی.صبحت بخیر. منو رضا با هم گفتیم:صبح شما هم بخییر. همه خندیدم که ریحانه و باباهم اومدن پایین.. ریحانه:چیه من نیستم خوش میگذره رضا:آره خیلیی. ریحانه:وقتی شما رفتی زیر یه سقف با زنت به ما هم خوش میگذرههه😝 رضا:آره.اونم شما.مطمئنم به خاطر فراق من شب تا صبح گریه میکنید. _بله صد در صد. صبحونمو خوردمو با تاکسی رفتم سمت دانشگاه و مستقیم و با ابهت رفتم سمت کلاس.. نشستم روی یه صندلی و منتظر موندم..بعد حدود یک ربع استاد وارد شد و همه به احترامش بلند شدیم.درس رو شروع کرد و من مثل همیشه با دقت شروع کردم به جزوه نوشتن. بعد تموم شدن کلاس یه نفر صدام زدم. صدا:خانم کرامتی. برگشتم سمت صدا.این پسره..اسمش چی بود...آها عبدی بود فامیلیش. خیلی خشک و جدی گفتم. _بله امری داشتید؟ عبدی:بله..امم.میتونم جزوه تونو دو روز قرض بگیرم؟ _خیر.خدانگهدار. عبدی:ده همینه دیگه...حال آدمو از هرچی مذهبیه بهم میزنی. _اول اینکه احترام خودتونو نگه دارید.همینطور که استاد گفتن هفته بعد امتحانه و از همین الانشم شروع کنم نمیرسم.انتظار دارید جزوه مو بدم؟ عبدی:نه خیر.خدافظ😒 _خدانگهدار😌 رفتم سمت دفتر بسیج و در زدم. مرضیه در رو باز کرد.. پریدم بغلش و... _سلاااام. مرضیه:برو نبینمت.حالا مارو میپیچونی؟!آره _نه خیر هم.دیروز که گفتم بهت.دختر عمم پشت چراغ قرمز زد بهم😒حالا نتیجه چی شد. مرضیه:با پیشنهادات ما که کاملا موافق بودن..چند تا پیشنهاد دیگه هم گذاشتن روش.واقعا مراسم خوبی میشه.راستی راهیان نور چیشد؟میای؟ _به به.معلومه که عالی میشه.در مورد راهیان نور هم نمیدونم. مرضیه:یعنی چی که نمیدونی؟ _تا امشب بهت خبر میدم. مرضیه:باشههه😒.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت40💙 دیدم ساعت ۷ شده....یه مانتوی سفید با روسری بنفش و کف
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت41💙 یکم پیشش موندم و بعد از دانشگاه زدم بیرون و به فاطمه زنگ زدم. بوق....بوق......بو فاطمه:الو سلام. _سلام خوبی،خونه ای؟ فاطمه:اره،داری میای؟ _دانشگاهم الان ولی دارم میام. فاطمه:باشه.خدافظ بعدش راه افتادم سمت خونه فاطمه... .... _چه خبر.آقاتون خوبه😂 فاطمه:شکر.هنوز آقامون نشدن.سه روز دیگه میشن آقامون. _آها... فاطمه:رقیه. _بله فاطمه:چیشد یادی از ما کردی. _راهیان میای؟ فاطمه:هنوز ثبت نام دارن؟ _آره. فاطمه:به بابام نگفتم هنوز.امروز بهش میگم بهت پیام میدم..تو میری؟ _مشخص نیست. فاطمه:چرا؟ _حالا هرچی قسمت باشه. فاطمه:چند وقته زیاد میپیچونیا😂 _ 😂من دیگه برم.. فاطمه:کجااا؟!الان اومدی کهه _برم کلی کار دارم.عقد رضا،درس،مراسم مسجد و دانشگاه.اووووووو فاطمه:خب حالا اینا رو که الان نمیتونی انجام بدی.یکم بشین. _نه دیگه برم. فاطمه:اصلا برو اه.😒😂 _خدافظ فاطمه:واقعا میری؟ _حالا چون خیلی اصرار میکنی دو ثانیه بیشتر میشینم. یک....دو....خدافظ فاطمه:اذیت نکن دیگه بشین سر جات تا در رو قفل نکردم🔐 _باشههه یکم نشستم حرف زدیمو از خونه زدم بیرون. روز عقد رضا.... تند تند از حمام پریدم بیرون لباسامو پوشیدمو یکم آرایش کردمو از اتاق زدم بیرون. _دیر که نکردم؟ رضا:نه ماهم الان آماده شدیم.بریم؟ رفتیم سمت خونه زهرا اینا. انگار خواهرش یه ربع دیگه از مشهد میرسه... رفتیم خونشون که خواهرش بیاد و باهم راه بیفتیم... خواهرش اومد و برادرش آقای ابراهیمی هم اومد.... اع چه جالب اونا هم دو تا خواهر و به برادر بودن. راستی...داداشش مراسم خاستگاری نبود؟🤔شاید مأموریت بود.اصلا به من چه🤷🏻‍♀ خواهر زهرا،راضیه آماده شد و همگی راه افتادیم سمت قم....البته ناگفته نمونه که عمو ها و عمه ها و خاله و دایی هام هم دعوت بودن اونا هم داشتن میومدن... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت41💙 یکم پیشش موندم و بعد از دانشگاه زدم بیرون و به فاطمه
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت42💙 🌱《رضا》🌱 رسیدیم به قم و مستقیم رفتیم سمت مسجد جمکران.از قبل هماهنگ شده بود و سفره چیده شده بود. نگاه همه که به گنبد فیروزه ای مسجد افتاد بغض گلوشونو گرفت. (نویسنده:اگر گریه میکردن ریمل هاشون میریخت روی صورتشون😂) رفتیم داخل و نگام یه لحظه افتاد به زهرا..به دوثانیه نکشید سرمو انداختم پایین... لحظاتی بعد.... سر سفره عقد بودیم. عاقد خطبه رو خونده و گفت.. عاقد:سرکار خانم زهرا ابراهیمی،آیا وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی آقای رضا کرامتی در آورم؟ خواهر زهرا راضیه خانم گفت. راضیه خانم:عروس رفته گل بچینه. برای بار دوم هم عاقد پرسید و این بار ریحانه گفت. ریحانه:عروس رفته گلاب بیاره. عاقد:برای بار سوم عرض میکنم.سرکار خانم زهرا ابراهیمی،آیا وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی آقای رضا کرامتی در آورم؟ زهرا:با کسب اجازه از امام زمانم،پدر و مادرم...بله😊 بعدش نوبت بله گفتن من بود.منم بله رو گفتم و همه صلوات فرستادن و نوبت این شد که حلقه بزاریم دست هم. حلقه رو دو روز پیش انتخاب کردیم.مال هردومون ساده ی ساده بود شکلش ولی برای من نقره بود و واسه اون طلا حلقه ها رو هم انداختیم دست هم. در حالی که صورتم به رو به رو بود کمی نزدیک کردم صورتمو گفتم.. _مبارکه🙈 زهرا:همچنین😅 بعدش نوبت امضا بود🥵 بعد هم با هم رفتیم توی حیاط مسجد و چند دقیقه ای رو اونجا گذروندیم.بعدشم از هم جدا شدیم و رفتیم زیارت.بعد برگشتیم و رفتیم حرم حضرت معصومه "س" زیارت... (قرار نبود عروسی بگیریم.هردو خانواده با عروسی مخالف بودن.فقط یه جشن خانوادگی کوچیک توی حیاط ما گرفتیم و تمااام.) بعد یک روز برگشتیم مازندران و برای اولین بار دو نفری رفتیم خونمـ"ــووون"😍 کلید رو چرخوندم و توی در و گفتم.. _اول شما بفرمایید بانوو❤️ زهرا:ممنونم آقااا😂میگم آقا رضا،برای اول زندگی یکم خونمون بزرگ نیست؟ _نه بابااا تا سه،چهار سال دیگه باید بگی خونمون کوچیکه.راستی اسم بچه هامونو چی بزاریم؟ زهرا:اووو هنوز روز دوم زندگیمونه ها😆 _از الان باید گفته بشه. زهرا:کلا خیلی عجولی🥲 _دیگه همینه دیگه.سلیقه خرج نکردی برا ازدواج😂 زهرا:اتفاقا من خوش سلیقه ترین زن دنیام😌 _و منم بد سلیقه ترین مرد دنیام😒 زهرا:اععععععع.من رفتم خونه بابام.😂 _غلط کردم.سریع قهر میکنی چرا🥲 زهرا:خب حالا این حرفا رو ولش کن.چی بخوریم؟ _نون و پنیر و سبزی😋 زهرا:همونشم نداریم😐 _خب پس من رفتم تخم مرغ و نون و سبزی بخرم برا املت.خداافظ زهرا:خدا به همراهت👋🏻 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت42💙 🌱《رضا》🌱 رسیدیم به قم و مستقیم رفتیم سمت مسجد جمکران.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت43💙 🌱《رقیه》🌱 دو روز از ازدواج رضا گذشته بود... امروز عقد فاطمه بود😍 لباسامو پوشیدمو چادر عربی نگین دارمو سر کردم.باورم نمیشد فاطمه داره ازدواج میکنهه🥲 بابا اون هنوز بچه ستت. با ماشین مامان راه افتادم سمت محضر...مراسم خیلی عادی تموم شد و بعدش اومدم خونه😄 رفتم سراغ درسهام.دو روز نرفتم دانشگاه به خاطر عقد رضا😰کلی از درسام عقب افتادم.سریع کتابامو جلوم باز کردمو انقدر خوندم که با صدای مامان به خودم اومدمو دیدم ساعت هشت و نیم شبه. رفتم پایین.... ریحانه خانم برا شام املت درست کرد😂 بعد شام ظرفا رو شستم...از خستگی چشمام باز نمیشد🥱 رفتم توی رخت خواب و خوابیدم تا صبح... صبح بلند شدم نماز شب و صبحمو خوندم و دوباره خوابیدم. مامان:رقیه جان...رقیه...رقیه خانم.پاشو مگه دانشگاه نداری امروز؟ _هااااااااااااااااو🥱(خمیازه بود😂) پاشدمو مستقیم رفتم سرویس بهداشتی دست و صورتمو شستمو تند تند یه مانتو سفید با روسری سبز و یه شلوار مشکی با یه کفش مشکی پوشیدمو وسایلمو ریختم توی کیفم.رفتم پایین چند تا لقمه که خوردم رضا گفت میروسونمت. _چه جالب‌ب‌ب رضا:چی جالبه؟ _اینکه تو منو میرسونی... رضا:کجاش جالبه؟ _هیچی.پاشو بریم دیرم شد. رضا:ببین زود پرو میشی یه بار میخوام برسونمت. _خیلی بهت افتخار میدم که دارم همراهت میام.حالا بریم دیرم شد. وارد محوطه دانشگاه شدم... مهدیه رو دیدمو رفتم سمتش... _سلااام.خانم خانما مهدیه:سلاااام رقیه خانم. _چه خبر چه میکنی. مهدیه:هیچی.راستی کنفرانستو آماده کردی؟امروز نوبت توعه ها. _منننننننننن مهدیه:خسته نباشی.😄 _هه.نگران نباش یه جوری جمش میکنم.یه نگاه به کتاب بندازم عین بلبل برات میگم😎 مهدیه:حالا برو نگاهتو به کتاب بنداز تا ببینیم چه میکنی. _ببین چه میکنم. مهدیه:می‌بینیم چه میکنی. _ببین مهدیه:اهههه بسه دیگه برو درستو بخوون. _ایییش😒 سریع رفتم وارد کلاس شدمو کتابمو باز کردمو درس مورد نظر رو تند تند میخوندم.سعی میکردم یاد بگیرم.قبلا خونده بودمش... استاد وارد کلاس شد.بعد حضور و غیاب. استاد:خانم کرامتی برای کنفرانس آماده اید؟ _بله😢 رفتم جلو همینطور که عرض کردم مثل بلبل توضیح میدادم🤓 استاد:خب سوالی ندارید؟ یکی از پسرا بلند شد پسره که اگر اشتباه نکنم محمدی بود. اقااای محمدی(😒):من سوال دارم. سوالاتشو میپرسیدو من هم با تمام تلاشم سعی میکردم جواب بدم. آخرش کم آورد و با پوفی نشست روی صندلیش. (هععععی خدا شکرت.خوب حالشو گرفتم😏) کل کلاس ریز ریز میخندیدن😂 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت43💙 🌱《رقیه》🌱 دو روز از ازدواج رضا گذشته بود... امروز عقد
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت44💙 بعدش از کلاس زدم بیرون و بعد از یه کلاس دیگه رفتم خونه. یه تحقیق داشتم که انجام دادم و تا به خودم اومدم ساعت ۷ غروب بود.نمازمو خوندمو رفتم پایین... به این فکر میکردم که چرا برای دانشگاه جاهای دیگه رو انتخاب نکردم🥲خیلی بهتر بود.... شام سالاد ماکارونی بود.خوردیم و بعد شام من و رضا(آره رضا..😳)ظرفا رو شستیم😂 رفتم بالا روی تختم دراز کشیدمو گوشیمو باز کردم. به فاطمه پیام دادم... 《_سلام خوب هستی.آقااتووون خوبن؟ فاطمه:اع سلام.بیداری؟ساعت ۱۱ عه ها..جنابعالی که مرغ تشریف داشتی و تا ساعت ۹ شب دیگه میخوابیدی؟آفتاب از کدوم طرف غروب کرده؟ _اولن که بله بیدارم.دومن مرغ خودتی بیشعور بی تربیت🤬شوهر کردی هنوز آدم نشدی؟ سومن که آفتاب همیشهههه از غرب غروب میکنه و چهارمن نگفتی که آقااااااااتون خوبن یا نه😂 فاطمه:خب خب خب خب....چه خبرته شمارش معکوس واسه من راه انداختی.پس فردا خودتم مزدوج میشی😂اون وقت انقدر آقاتون آقاتون میکنن که از آقاتون بدت بیاد کار به طلاق بکشه😂 _ببییییییییین من رو آقامون حساسما.اینجوری با شوهر من حرف نزن.فهمیدیی. فاطمه:اععع حالا این داماد بدبخت فلک زده کی هست؟ _با عرض معذرت میشه چرت و پرت نگی؟منظورم اینه که روی آقای آیندم حساسم😂 فاطمه:تو هم میشه انقدر آقام و آقامون نگی؟حالم داره بد میشه🥴 _باشه...کار نداری؟خوابم میاد فاطمه:خیلی خرسی🐻شب بخیر _شب بخیر》 فردا قرار بود چند تا وسیله کوچیک خونه رضا و زهرا رو بیارن و بچینن و دیگه راست راستکی برن خونه خودشون.هععععی...🥲 فردا دانشگاه هم نداشتم و باااید میرفتم کمک😒 اَه.. کم کم خوابم برد...صبح پاشدیمو بعد صبحونه رفتیم خونه شون و وسایلو چیدیم... فاطمه و امیر علی هم قرار بود یه جشن خانوادگی بگیرن و برن سر خونه و زندگیشون. منم خیلی از عروسی خوشم نمیاد. که چیی مثلا؟زن و شوهر باید برن سر خونه زندگیشون.باز خرج های اضافه چی میگه این وسطط؟ ۵ ماه بعد..... کم کم چشمامو باز کردمو با دیدن صحنه رو به روم یه جیغ خیلیییی بلند کشیدم که مامان و زهرا پریدن توی اتاق. _تو آزار داری بیشعوووور؟زن گرفتی هنوز ادب نشدی.مثل عزرائیل میای بالا سر آدم. رضا:اولن سلام.دومن اینکه عزرائیل برادرته بیتربیت.😂 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت44💙 بعدش از کلاس زدم بیرون و بعد از یه کلاس دیگه رفتم خو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت45💙 همه روی مبل نشستیم و خانواده زهرا هم خونمون دعوت بودن.یعنی پدر و مادر و برادر زهرا.البته راضیه چون مشهد دانشگاه بود نتونست بیاد. هم نشستیم شام خوردیم که من چون خیلی خوب فسنجون درست میکردم فسنجون درست کردم و مامان هم مرغ شکم پز درست کرد😋 و واقعاا غذا ها خیلی خوشمزه بودن و من مشتاق برای خوردن غذا😂 بعد از شام همه از غذاها تعریف و تشکر میکردن. مامان هم بهشون گفت که فسنجون کار منه و باز تشکر ها شروع شد😒 (کلا از اینکه یه نفر ازم تشکر کنه بدم میاد🥴خجالت میکشم🙈😂) بعد شام هم منو و ریحانه و زهرا و رضا با کمک هم ظرفا رو شستیمو خشک کردم. البته خشک کردن رو سپردیم به زهرا بعد از شستن ظرفها،یه ساعت نشستن و بعد رفتن...منم کم مونده بود از خستگی بیهوش بشم😵‍💫 رفتن اتاقمو صبح با صدای مامان بیدار شدم و رفتم دانشگاه... امروز نوبت همون آقای محمدیه عقده ایه بیشعور بود که کنفرانس بده😂 ولی من مثل اون عقده ندارم و قشنگ نشستم کنفرانسشو گوش کردم و نکته های مهم رو نوشتم. ۲ ماه بعد.... زهرا:امم...چجوری بگم...خان داداش ما ازم خواست که اجازه بگیرم ازت که به مامان جان(مامان منو میگفت)بگیم در مورد خاستگاری... مغزم هنگ کرد🤯 ولی خب خودمو جمع کردمو گفتم.. _من حرفی ندارم..هرچی مامانو بابا بگم.. زهرا:ای الهی قربونت برم مننن _مگه من بله رو گفتم اینجوری میکنی😂 زهرا:خب همین اجازه هه هم مهم بود دیگهه.. فرداش به مامان زنگ زدن و قرار شد پنجشنبه بیان برا خاستگاری. پنجشنبه.. صبح بلند شدم..کلاس نداشتم برا همین قشنگگگ اتاقمو جمع و جور کردمو رفتم پایین با کمک مامان یه دستی به سر و روی خونه کشیدیم. مامان:میگم رقیه...حالا نظرت دربارش چیه؟ _کی؟ مامان:آقا محسن دیگه.. _من که هنوز نمیشناسمش😂 مامان:خب همین شناخت کمی که ازش داری.. _مامان جان من. من فقط توی بیمارستان و کلانتری اون هم در حد چند تا کلمه هم کلام شدم.انتظار داری بله رو بدم بهش؟😂 مامان:خب حالا ولش کن😒 _ناراحت شدی؟ مامان:آره😂 _اهههه مگه من چی گفتم🥺 ....رفتم اتاقمو لباسامو عوض کردم. یه لباس.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت45💙 همه روی مبل نشستیم و خانواده زهرا هم خونمون دعوت بود
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت46💙 ...یه عبای تقریبا میشه گفت شیری بلند با روسری صورتی که خیلیی بهم میومد گذاشتمو چادر سفید با گلهای زرد و صورتی هم برداشتم.چون وضو داشتم سجادمو پهن کردم و نماز مغرب و عشامو خوندم. _هععی خدا..من که هیچ آشنایی از این آقا محسن ندارم.خودت کمک کن،هر چی به صلاحه بشه.بعدشم قرآن رو باز کردمو سوره حشر اومد. بعد از خوندنش جانمازمو جمع کردم و چادرمو گرفتم رفتم پایین. ساعت هفت و نیم بود. شاممونو خوردیمو منتظر مهمون ها شدیم. وای خااک به سرم.به فاطمه نگفتم.میکشه منوووو😱بیخیالش شدمو به تلویزیون زل زدم در حالی که نگاهش نمیکردم😂 صدای زنگ در اومدد. قلبم داشت کنده میشد.پریدم توی آشپز خونه و چادرمو سر کردم.بعد از اینکه مامان گفت چای رو بیار رفتم توی پذیرایی و چای رو پخش کردم.به آقا محسن که رسیدم قلبم داشت منفجر میشد از استرس... ولی چای پخش کردن با موفقیت به پایان رسید✊🏻 بعد از یسری حرف ها مامان زهرا از مامان و بابای من اجازه گرفتن که بریم حرفامونو بزنیم. رضا هم پیشنهاد داد حالا که هوا خوبه بریم توی حیاط.. با فاصله از هم نشستیم روی تخت تو حیاط.. آقا محسن:خب اول من شروع کنم یا شما؟ _بفرمایید آقا محسن:خب من محسن ابراهیمی هستم.۲۶ سالمه و شغلمم که میدونید پلیس هستم..یه خونه توی ایزد شهر دارم(حدودا نیم ساعت با خونه ما فاصله داشت)و یه پژو هم دارم.ماموریت زیاد میرم که بعد ازدواج کمتر میکنن. _من هم رقیه کرامتی هستم و ۲۲ سالمه.شغلتون هم که برام مهم نیست و روزی رسون خداست.نمیدونم میدونید یا نه اما من دانشگاه فرهنگیان درس میخونم و به زودی شغل گیرم میاد و اگر مشکلی ندارید کار کنم. آقا محسن:اگر به شغلتون علاقه دارید خب مشکلی نیست و اتفاقا یه سرگرمی هم هست. _بله.اگر حرفاتون تموم شده بریم. با اینکه هوا گرم بود من داشتم یخ میکردم.یعنی خود فریزر بودم😂 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛