رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت دویست و هفتاد و هفتم سرم به قدری منگ شده بود که نمیفهمیدم مج
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و هفتاد و هشتم
دستم را گرفته و التماسم میکرد تا آرام باشم و من تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند گریه میکردم. می دانستم صدای گریههای بیقرارم تا خانهشان میرود و مجید هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجههایم را شنیدهاند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به محکمه جدیدم بروم. در اتاق را گشودم و طول ایوان را تا پشت درِ خانه آسید احمد دویدم. مجید هم بیتاب اینهمه بیقراریام، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود. خود آسید احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. عبا و عمامهاش را درآورده و با یک پیراهن سفید و عرقچینی ساده، صمیمیتر از همیشه نگاهمان میکرد. در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت تقدیممان کرد و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با کمال خونسردی، سر به سر حال خرابمان گذاشت: «شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع شب اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!» مجید شرمنده سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان صبوریام را از کف داده بودم که عاجزانه التماسش کردم: «حاج آقا! تو رو خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!» و هیچگاه مستقیم نگاهم نمیکرد که همانطور که سرش پایین بود، با لحنی پدرانه تعارفم کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانهاش شوم: «بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!» که مامان خدیجه هم رسید و با دیدن آشفته حالیام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در آغوشم کشید که غافلگیر شدم. با هر دو دستش، بدن لرزان از ترسم را به سینهاش چسبانده و زیر گوشم زمزمه میکرد: «آروم باش مادر جون! قربونت برم، آروم باش!» و همانطور که در حمایت دستهای مهربانش بودم، با قدمهایی بیرمق وارد اتاق شدم. آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و اشاره کرد تا مجید هم کنارش بنشیند. مامان خدیجه هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی خودش نشاند و سعی میکرد تکیهام را به پشتی دهد تا نفسم جا بیاید. آسید احمد سرش را پایین انداخته و با سر انگشتانش با تار و پود فرش بازی میکرد و میدیدم جگر مامان خدیجه برایم آتش گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند. چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از نگرانی حالم پَر پَر میزد که آسید احمد هم تپشهای قلب عاشقش را حس کرد و با لبخندی پُر مِهر و محبت، دلداریش داد: «نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینبسادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!» هنوز دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای لرزانم را از زیر چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان بیصدا گریه میکردم و دیگر نفسهایم به شماره افتاده بود که صدا زد: «زینبسادات! مادر یه لیوان آب بیار!» و زینبسادات مثل اینکه تا آن لحظه جرأت نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت آشپزخانه رفت و برایم لیوانی آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود. اصرار میکرد تا ذرهای آب بخورم و من فقط میخواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمیآمد که میان گریههای مظلومانهام با صدایی لرزان شروع کردم: «من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونوادهام همه اهل سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود...» و نمیتوانستم بیمقدمه بگویم چه بر سرِ پدر اهل سنتم آمد که به یک وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی عقبتر رفتم: «ولی مجید شیعهاس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونوادههامون، همه چی خوب بود...»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت دویست و هفتاد و هشتم دستم را گرفته و التماسم میکرد تا آرام ب
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و هفتاد و نهم
و همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی لبریز حسرت ادامه دادم: «تا اینکه بابام با چند تا تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت اصالتاً عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا زندگی میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد...» و پای نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که آهی کشیدم و ناله زدم: «به یکی دو ماه نکشید که مادرم سرطان گرفت و مُرد. بعد سه ماه بابام با یه دختر نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا وهابیان. از اون روز مصیبت ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعهاس!» که بلاخره سرم را بالا آوردم و به پاس صبوریهای سختش در برابر نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: «مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی عذاب کشید! بابا از عشق نوریه کور و کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس...» و صورتش به چه لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی مظلومانه ادامه دادم: «ولی نشد! یه شب نوریه به سامرا اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه!» مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: «پدر نوریه واسه بابا حکم کرد که یا باید مجید وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای همیشه از خونوادهام طرد شم...» و دیگر نگفتم در این میان پیشانی مجیدم شکست و من که پنج ماهه حامله بودم چقدر از پدرم کتک خوردم و باز هم عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر بیغیرتم به بهای بیحیاییهای برادر نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان کودکم از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا باخبر بود و تنها یک جمله گفتم: «ولی من میخواستم با مجید باشم که برای همیشه از خونوادهام جدا شدم...» و تازه در به دری غریبانهمان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم: «ولی چون بابا معامله با شیعه رو حروم میدونست، پول پیش خونه رو پس نداد، نذاشت جهیزیهام رو ببرم، حتی اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پساندازی که داشتیم یه خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم...» و مجید دلش نمیخواست بیش از این از مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غمهایش به سختی بالا میآمد، تمنا کرد: «الهه! دیگه بسه!» ولی آسید احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک تک جراحتهای جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد: «بذار بگه، دلش سبک شه!» سپس رو به من کرد و گفت: «بگو بابا جون!» با هر دو دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی غمزده، غمنامهام را از سر گرفتم: «هیچکس از ما سراغی نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه وقتایی بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی ساده خوش بود...» و با اینکه از اهل سنت بودم، برای جان جواد الائمه (علیهالسلام) به قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجر خیرخواهیمان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم: «ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو تخلیه کنیم. مجید رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو امضا کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود...» و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان عزیزترین کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه میافتاد که با نفسهایی بُریده به فدایش رفتم: «ولی همه سرمایه زندگیمون فدای سرش...» مجید محو چشمان عاشقم شده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این روزها را به چشم دیده و میفهمید چه میگویم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت دویست و هفتاد و نهم و همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان ش
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و هشتادم
مجید محو چشمان عاشقم شده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این روزها را به چشم دیده و میفهمید چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رساله رنجهایم از دست داده بودم که بغض کهنهام شکست و ناله زدم: «ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ترسیدم، هول کردم، بچهام از بین رفت، دخترم از دستم رفت...» و شعله مصیبت از دست دادن حوریه چنان آتشی به دلم زد که چشمانم را از داغ دوریاش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق قلبم ضجه زدم. مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر باز کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمیتوانست برای دل بیقرارم کاری کند که تنها عاشقانه نگاهم میکرد. مامان خدیجه با هر دو دست در آغوشم کشیده و هر چه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ وهابیت را از دامنم پاک کنم که میان هق هق گریه، صادقانه گواهی میدادم: «من وهابی نیستم، من سُنیام! من خودم به خاطر حمایت از شوهر شیعهام اینهمه عذاب کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچهام رو از دست دادم! به خدا من وهابی نیستم...» مامان خدیجه به سر و صورتم دست میکشید و چقدر بوی مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را زار میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد :«آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!» تا سرانجام پرنده دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آرامش آغوش مادرانهاش اندکی آرام شدم که آسید احمد صدایم کرد: «دخترم! اگه تا امروز رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از امشب جات رو سرِ ماست!» با گوشه چادرم، صورتم را از جای پای اشکهایم خشک کردم و دیدم همانطور که نگاهش به زمین است، صورتش غرق عطوفت شد و حرفی زد که دلم لرزید: «مگه نشنیدی آیت الله سیستانی، مرجع بزرگوار شیعیان عراق چی گفته؟ ایشون خطاب به شیعیان فرمودن: "نگید برادران ما، اهل سنت! بلکه بگید جان ما اهل سنت!" چون یه وقت برادر با برادرش یه اختلافی پیدا میکنه، ولی آدم با جون خودش که مشکلی نداره! اهل سنت نفس ما هستن که با هم هیچ مشکلی نداریم! حتی ایشون سفارش کردن که شیعیان باید از حقوق سیاسی و اجتماعی اهل سنت، قبل از حقوق خودشون دفاع کنن. مقام معظم رهبری هم همیشه تأکید میکنن شیعه و سُنی با هم مهربونند و مشکلی هم ندارن.» سپس لبخندی زد و نه تنها از سرِ محبت که از روی عقیده، به دفاع از من قد کشید: «پس از امشب من باید از شما قبل از دختر خودم حمایت کنم، چون شما به عنوان یه عزیزِ اهل سنت، جان من هستی!» و مامان خدیجه همانطور که دستانم را میان دستان با محبتش گرفته بود، پیام عاشقیاش را به گوشم رساند: «عزیز بودی، عزیزتر شدی!» سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی عارفانه مقاومت عاشقانهام را ستایش کرد: «تو به خاطر خدا و به حمایت از همسر و زندگیات، اینهمه سختی کشیدی! خوش به سعادتت!» و باز آسید احمد سرِ سخن را به دست گرفت و صفحات قرآن را نشانم داد تا دلم به کلام زیبای الهی آرامش بگیرد: «تو قرآن دهها آیه فقط درمورد مهاجرت در راه خدا اومده! بلاخره شما هم به یه شکلی برای خدا مهاجرت کردید و این مدت اینهمه سختی رو به خاطر خدا تحمل کردید! شک نکنید اجرتون با خداست!» و دلش از قیام غیرتمندانه مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد و گفت: «شما میتونستی اون شب هیچی نگی تا زندگیات حفظ شه! ولی به خاطر خدا و اهل بیت (علیهالسلام) سکوت نکردی و اینهمه مصیبت رو به جون خریدی! حتماً شنیدی که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمودن بالاترين جهاد، کلمه حقي است که در برابر يک سلطان ستمگر گفته بشه. پس شما زن و شوهر هم مجاهدت کردید، هم مهاجرت!» و دوباره رو به من کرد: «شما هم به حمایت از این جهاد، زحمت این مهاجرت سخت رو تحمل کردی! بچهات هم در راه خدا دادی!» و حقیقتاً به این جانبازی من و مجید غبطه میخورد که چشمان پیر و پُر چین و چروکش از اشک پُر شد و به پای دلدادگیمان حسرت کشید: «شاید کاری که شما دو نفر تو این مدت انجام دادید، من تو این عمر شصت سالهام نتونستم انجام بدم! خوش به حالتون!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚 @romankademazhabe
سلام بر اهالی رمانکده مذهبی
روزتون بخیر باشه ان شاءالله ✨
به دلیل درخواست های زیاد رمان جان شیعه و اهل سنت رو دیگه پارت گذاری نمیکنیم و ان شاءالله pdf کامل این رمان در اختیارتون قرار داده میشه و شما میتوانید ادامه رمان را در pdf مطالعه بفرمایید.
با سپاس از صبوری و همراهیتون💫
Jan Shie Ahle Sonnat_romanbaz.pdf
4.84M
💌پیدیاف کامل
#رمانجانشیعهاهلسنت🌱✨
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼#گلنرگس ✨#پارت37 📚#یازهرا _____________________ _بابا😂 -تو خیلی خرفتی از نرگسم
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت38
📚#یازهرا
_________________
-هنوز تو بیمارستانه تا یک هفته دیگه مرخص میشه
هفته دیگه باید بریم پیشش
عموت میگفت هر چی راجب نرگس بهش میگیم همش میگه بدم میاد ازش
اصلا اعصاب ندارم
(الان وقتش بود بگم نرگس امیر حسینو نمیخواد
اما نه من قول دادم نگم به کسی
خب اخرش چی باید بفهمن))
-دارم تاکید میکنم،، نرگس چیزززی نفههمه آرمانن
_اخرش که چی؟؟
بالاخره میفهمه که
-بالاخره که اره میفهمه ولی بزار موقیت پیدا میکنیم بهش میگیم
_خب چرا بهش نمیگی؟
-میترسم روحی اش آسیب ببینه
دختره
احساس داره
نمیشه
موقیت پیدا کردم بهت میگم برو بهش بگو
_خب چرا من بگم؟؟
اگه به من باشه الان میرم میگم😂
-چون با تو راحت تره
_من مثل ابجیشم اره خودم بهش میگم
-داداششی😂
_اره😂
-میبینی کارا امام حسینو، ته دلم راضی به این وصلت نبود نه هم که نمیشد بگیم..
به امام حسین گفتم تو رو به اسمت قسم
_جور نشه 😂
میخواستم بگم اما نشد گفتم هر چی خیره و صلاحه
_عجب
الان مثلا امام حسین کمکت کرد😂
-بله
باش راست میگی
_ولی بابا واقعا راضی نبودی جور شه؟
-اره ته دلم میگفت نه خودم راضی بودم
_الان خوشحالی😂
-بخاطر لطف امام حسین بله
_یکی خنگ شده حافظش از دست داده این لطفه؟؟ 😂کجاش لطفه
پس لطفا به امام حسین بگو به منم از این لطف ها کنه امام حسین بگو منم خنگ کنه
میخوام طمع خنگی رو بچشمم
تو بدون این حرفا خنگ هستی
خوب میشه
-آرمان
همین که الان امیر حسین نمیخوادش لطفه از نظر من..
ولی خب چه فایده روحیه بچم اینجوری خراب میشه..
_اره بچت بچت..
-حسود
_از کجا معلوم نرگس خودش نمیخواست اصلا؟؟
-چی؟؟
_هیچی
خب ما اصلا نظر نرگس پرسیدیم مگه؟؟.
از کجا معلوم اون نمیخواست
اصلا شاید امیر حسین تا دوماه دیگه خوب شه باز نرگسو بخواد 😂
-عین فیلما
آرمان واقعیه چرا نمیفهمی
_از کجا معلوم 😂
-اصلا حرفی که زدی درست
تا دوماه دیگه نرگس و عروس میکنیم
_کی؟ چی؟ خواستگار از کجا میاری؟
-از کجا معلوم فردا عقدش نباشه؟؟
_فردا که عاشوراس
اگه به من باشه برام اهمیتی نداره😂
انگار همین جور مسخره بازیه
ازدواجه پدر منن
نباید بری در مغازه بگی. ببخشید اقا پفک دارین میگه نه پفک حافظش از دست داده
ماهم میگیم باشه پس چیپس رو میبریم
-تو شهرمون پره از این چیپسا 😂
_کووو 😂
-تو چکار داری
دختر خودمه
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت39
📚#یازهرا
____________________
+ارمان چکار میکنی😐
_دارم مداحی گوش میدم...
+کی با مداحی این جور فاز میگیره؟؟
_مداحی ها من شادن
+کل سالو بشین اهنگ گوش کن جون هر کی دوست داری امروز گوش نکن
_من دوست دارم برعکس باشم
کل سالو مداحی گوش کنم روز عاشورا اهنگ..
+آرماننن
_صدات بیار پایین دوستم زنگ زده
_چی میگی نیما
-کجایی
_خونه
-کی توخونتونه؟؟
_عمم
-ببین یه هیئت امروز میر.......
_اوووهههه نیما بخدا امروز و دیگه حوصله این چیزا ندارم
بخدا کتفام قرمز شدن از پس زنجیر زدم اخرش که چی عهه ول کن تو رو خدا توهم بیا اینجا پیش من
-لیاقت میخواد خداروهم شکر کن
خب باشه مجبور نیست که وایسا اون عقب
_توهم باید بیای
-همین امروز هیئت فقط هست بیا دیگه چرت نگو
_نیما توروخدا زود بیاییم
. - میایم
_شبش بیا اینجا تو خونه ما
-باشه اگه شد من میام
آماده شو نزدیکم
_باش
همه رفتن لباسامو پوشیدم
یه سیشرت که نصفیش مشکی بود و نصفش قهوه ای پوشیدم..
بایک شلوار خاکستری
موهامو درست کردم تافت زدم
صدا
صدای بوق ماشین
بوق ماشین نیما
چقدر زود رسید
گارد گوشیمو عوض کردم(گارد مشکی) هندزفری بی سیمم گذاشتم تو گوشم
رفتم بیرون
....
....
....
بالاخره رفتیم هیئت
#کپی_ممنوع 🚫
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت40
📚#یازهرا
___________________
هیئت کجا بود
گلزار شهدا😐
_وااااای نیماااا خدا مرگت بده من. از اینجاا متنفرم...
-من عضو این هیئتم تا اخرش باید باشیم اخرشم باید همه ی اینجا رو جمع کنیم
_عههههه
خب میرفتی یه جا دیگه
-همین جا بهترین جایه دنیاعه واسه من
_تو هم مثل خواهر من خلی
-بیست چهار ساعت اینجام
خادمم
_چقدرم شلوغه
-هنوز شلوغ ترم میشه ما زود اومدیم
_چقدر کار میکنی خسته نمیشی؟؟
-اینجا رو فقط به خاطر اینکه دوست دارم میام
نمیدونی چقدر آرامش داره
_هههه
خواهر منم مثل تو خُله
-عجب😂
صبح میرم سر کار خودم عصرا تا شب
میام اینجا اگه نوبتم نباشه همین جور فقط میام میشینم قبر رارونگاه میکنم
-چه چرتا
_خوش بحالشون کاش ما همچین مرگی قسمتمون شه
-کاش😂
(بعد از یه سری چرت گفتن با نیما پیاده شدیم
وااای چی میبینم خداااایااا
نرررگس
دوستش
شوهر دوستش😂
نرگسم که اینجاس
واااای الان باید با نیما از اینجا رد شیم
اگه منو ببینه چی
عههههه
_نیما تورو خدا از اینجا رد نشیم
-چرا
باید بریم اونجا
_راه دیگه ای نداره که از اینجا نریم؟؟
-چرا یکی اون طرف هست ولی خب طولانی میشه دیوونه بیا بریم کار دارم
_تو برومن میرم از اون طرف
-مگه میدونی؟
_نمیای همرام دیگه
-دیوونه ای خب چرا راهو طولانی میکنی
_یکی از اقواممون رو دیدیم اونجا ایستاده بود
گفتم از جلو اینا رو نشیم
-میشدیم چی میشد؟
_نمیخوام کسی بفهمه دیوونه ای؟؟
-کی میدونه که همرام اومدی بودی؟؟
-فقط بابام
چقدر این دفعه نسبت به دفعه های قبل برام قشنگ تر بود
زنجیر میزدمو حسین حسین میگفتم
خودم از حرفاو کارا خودم خندم میگره
اینا چین چرت 😂.
ولی نه آرامش داشتم
دفعه ی قبل دوساعت بیشتر زنجیر نزدم این دفعه نزدیک 5 ساعت فقط راه رفتم و زنجیر زدم
اصلا خسته نشدم
#کپی_ممنوع🚫
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت41
📚#یازهرا
____________________
بالا خره تموم شد
نیما گفت میام خونتون
-چطوری تو ارمان؟
_خوبم
-مطمئنی کسی تو خونتون نیست؟
_نیمااا😂جفتمون پسریم نگران نباش
اصلا بیان چطور میشه با خونوادم آشناشی تازه بابامم ازت خوشش میاد
-چقدر تو بیشعوری
خب بابات یا اصلا خونوادت نمیگن این پسره چقدر پروعه
_نه نمیگن
خونواده من اینجوری نیستن
مهمون نوازن
-چقدر عالی😂
_نیما یه سوال فلسفی
-بپرس
_چند تا خواهر برادر داری؟ 😂
-چه سوال خوبی پرسیدی
سه تاییم
_دقیقا مثل ما
دوتا پسر یه دختر
_دقیقا مثل ما
-اول داداشم بعدش خودم بعد خواهرم
_دقیقا مثل ما
-هر دوتاشون ازدواج کردن به غیر خودم
_عه
نه نشد
اینجا مثل ما نیستی
من مجردم خواهرمم مجرد
-جدیییی
خواهرت مجرده؟؟
_اره
-خواهرت ازت کوچیک تره؟؟
_اره
-چند سالشه؟
_19 سالش
-پس اون اقاعه اون روز در خونتون بود کی بود؟؟
مگه شوهر خواهرت نیست
خواهرت کنارش ایستاده بود
_خب خواهر من کنار هرکی وایسه دلیل بر این نمیشه که شوهرشه😂
-خب پس کی بود؟ پسرهههه
_به به نیماخانو 😂😂
داداشم بود جانا 😂
-عه داداشت😂
عجب!!
-نگفتی خب😂
اقا یه پسره بود خواهرت کنارش بود
شوهر خواهرت بود بعد یه دختر دیگه هم بود اونطرف ایستاده بوداون کیه
دوتا بودن خواهرت کدوم یکیه
_به تو چه😂
-در خونتون بازه
_عه
نگا نیما خواهرم اینه
-کدوم داره با یه دختری حرف میزنه
-اره همین چادریه کنار اون اقاعه ایستاده بود
_
اولا اقاعه داداشش بوده فکر بد نکن
عه
خواهر من اون مانتویی عه😂
-جدیییی
_نه
خواهرم سرش بگیر چادرش نگیر سرشم بخوای بُبری باید همراه چادرش ببری
-به به
قیافشم که دیده نمیشه
_دیگه چی میخوای شما😂
_یه دقیقه بزار ببینم دختره کیه
-خب خونوادت اومدن من دیگه نمیام تو خونتون
_چرا؟؟
-نمیام دیگه پیاده شو
_هر جور راحتی
ولی باز اگه با خونوادم آشناشی بد نیست
-نه ممنون
#کپی_ممنوع🚫
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت42
📚#یازهرا
__________________
خدا حافظ
_درضمن
-چی
_خواهرم نامزد داره😂
-خیلی بیشعوری😂
_گفتم یک دفعه نظری نگاهی🤨
-اهلش نیستم😂
_معلومه قشنگ معلومه 😅
-خداحافظ
((جلو تر رفتم نرگس هنوز داشت با دختره صحبت میکرد
واااایییییی
دخترههههه
دخترهههههههههه😭
همونه
همون بود
همونی تو خونمون برادعا میومد
همون
همونیییی که منننننن
خدایااااا شکرت
میددوووونی آرزوووو داشتم حتی یه بار یه بار دیگه فقط ببینمش 😭
جلو تر رفتم...
_سلام
سلام خانم
+سلام
-سلام
(واااای صداااااشش
_خوب هستین؟
-ممنون
(وااااییی خداااا
+چرا چشهات قرمزه
_نمیدونم قرمزه؟!
+اره
شبیه آدامایی شدی که کلی زوق دارن😂
_عجب😂
(واااای خداااا خنده هاش...... 😭
_نرگس من میرم داخل بیا شما
+چشم
(وای من کلا دارم به کجا ها کشیده
میشم
بابام رو این چیزا که خیلی حساسه
به زور راضی شد که با هاشون متفاوت باشم..
ولی بازم خوبه پنهانی باهاش باشم
فقط به دوستام بگم
شبیهشون بشم همش میان از عشق حرف میزنن همه عاشق........ شونن
فقط من تو زندگیم هیچکس نیست
مسخرم میکنن اینجوری دیگه کلا مثل دوستام میشن
نمیخوام دیگه به غیر این دختر به کس دیگه ای فکر کنم......
بابام خیلی رو مسئله محرم نامحرمی حساسه
نه بابام
امیر علی
خودممممم
خودم که اینقدر حساسم برا خواهرم
که مرد غریبه حتی صداشونشنوه
واااای
اگه بخوام شبیه دوستام بشم باید دور خونوادم خط قرمز بکشم بابام بهم میگه هر جور میخوای بشی بشو فقط معتاد و.......اینجوری نشو
هیچوقت با احساس هیچکس بازی نکن
همراه دوستات نگرد
وااااااایییییی
دارم دیووونه میشم
خداااااا
نرگس تو رو خدا زود بیا ببینم کیه
خداااا
صدای نرگس می اومد
اومده)))
+اره اره
-خب باشه بیا برو ظرفا رو بشور
+چشم یه دقیقه
_نرگس نرگس؟!
+جانم!؟
_چه میکنی؟!
+ظرف میشورم
چطور!؟
_این کی بود ها؟!
+کدوم!؟
_همین دخترو
+آتنا
_اسمش آتناس
+بله
_چه اسم قشنگی
دوستته؟!
+اره!
_چرا چادر نمیپوشه؟!
+تو از کجا میدونی!!؟
_میومد خونمون
برا دعا
+اره
_خب
+چی خب
-آرمان همسایه مونن ندیدیشون مگه؟؟
_واقعا همسایمونه!؟؟؟
اره. نرگس؟؟
+چی؟؟
همسایمونه؟؟
-نمیدنستی مگه؟؟!
_نه
_از کی همسایمون شده چرا من نفهمیدم؟؟
کدوم خونه ان
+خیلی وقته که اومدن
همین نزدیکمونن روبرو خونه خودمون یکم اون ور تر خونه ای که درش خاکستریه همون
_اها اها فهمیدم
خریدن خونه رو؟؟
_اره
خیلی وقته
_کی اومدنننن دقیقااااا
+آرمان من الان ذهنم جای دیگس اصلا نمیفهمم چی میگی...
_همین بگو بعد باز ذهنتووو بررررر
من باید بفهمن اینا کین چین عههههه
+به توچه
_چییی
+آرماننن
آدمن دیگه
_چند تا خواهر برادر دارن؟؟
+دوتا
پسر
_چیو چی؟؟دخترن یا پسر
+آرمانن 😂
مگه درباره آتنا صحبت نمیکنی همین دختری الان داشتم باهاش صحبت میکردم😂
_ارهههه مگه تو داری کیو میگی؟؟؟؟؟؟؟؟
+همینو
_نرگس درست بگوووو دیووونم کردی
+دیووونه خودش دختره داداششم پسر دارم میگم دوتان میگی چیو چی یه دختر یه پسر
_تو گفتی دوتا پسر 😐
+منظورم این بود که دوتا
پسر هم منظورم این بود که اون یکی پسره خودش که دختره وقتی دوتان یکیشون دختره یکشون پسر
_عههههههه
+اصلا هیچی تو دیوونه شدی منم دیوونه کردی
+اقا منم فکرم جای دیگس ولم کن
_همینو بگو
ازدواج کردن؟؟؟
+اره
_واقعا ازدواج کردههههه؟؟؟؟؟؟
(بغضه ناجوری مهمونم شد
+کیو میگی؟؟
_آتنا
+نه
_نرگس خیلی گاویییی درست بگووو
+ارمانننن
بابااااا
_بسههه
اینم تا بهش تو میگیم بابا بابا میکنه 😒
لووووس
#کپی_ممنوع🚫