رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲ نگاهی
در را باز میکنند و بدون حرف، زن بیچاره را میگیرند و میبرند.
چند روزی به همین وضع م گذرد و البته کمتر آرش یا شکنجهگران دیگر به سراغم می آیند.
روزی که در انفرادی هستم در باز میشود و پاسبان مرا به بیرون میبرد. دیگر از سیلی و کتک نمیترسم.
دنبالش به راه می افتم و وارد اتاق بزرگی میشوم که وسط آن یک میز است.گوشهی اتاق هم میز کوچک تری است که دستگاه تایپ را رویش گذاشته اند.
روی صندلی مینشینم و پاسبان میرود. چند دقیقه ای منتظر میمانم که در باز میشود و مردی قد بلند و اندامی درشت وارد میشود.
از لباسهای تنش میفهمم ارتشی است، درجه های روی سینه و دوش اش نشان دهندهی سابقه و درجهی بالای اوست.
مردی عینکی و ریز نقش هم وارد اتاق می شود و پشت دستگاه تایپ مینشیند.
نگاهم را میدزدم. دستانم به خاطر دستبند قرمز شده را بهم میرسانم.
مرد ارتشی رو به رویم مینشیند و خیره خیره نگاهم میکند. به پارچهی روی سرم که حکم حجاب را برایم دارد دست میکشم. وقتی میبینم حرفی نمیزند میپرسم:
_کاری ندارین بگین منو برگردونن توی سلول.
کلاهش را از روی سرش برمیدارد و روی میز میگذارد. به مرد عینکی اشاره میکند تا بیرون برود.
با شنیدن صدای در نگاهم را میان دست ها و میز میچرخانم. ارتشی شروع میکند به حرف زدن:
_شما خانم حسینی هستین؟ همسر مرتضی غیاثی؟
با شنیدن اسم مرتضی به او نگاهی می اندازم. کمی مکث میکنم و میگویم:
_غیاثی؟ من نمیشناسم...
+فکر کنم توی این چند وقت بدونی ما همه چیز رو دربارهی تو میدونیم. لازم به مخفی کاری نیست؛ منم بازجو نیستم که بخوام بازجویی کنم. من افسر ارتش هستم نه ساواکی!
_پس چرا پشت میز بازجویی نشستین؟
نگاه کوتاهی به من می اندازد و دستی به صورت تیغ زده اش میکشد.
+جای دیگه ای واسهی صحبت با یه زندانی نبود. ببین من واسه این حرفا نیومدم، من از غیاثی لطفی دیدم و میخوام جبرانش کنم.
با حرفهایش کلاف افکارم سردرگم میشود.
مرتضی چه لطفی در حق یک افسر عالی رتبهی ارتش کرده؟ شاید هم میخواهند اینگونه رابطهی بین من و مرتضی را کشف کنند.
ترجیح میدهم در این باره چیزی نگویم و مرتضی را انکار کنم.
_من غیاثی نمیشناسم. بهتره اگه لطفی بهتون کردن در حق خودشون ادا کنین.
+من میدونم مرتضی چقدر دوستت داره.
این بزرگترین لطفه که میتونم در حقش بکنم. امیدوارم بفهمی چه جبرانی بکنم.
_این مرتضی ای که میگین چه جور آدمی هست؟ حتما از شما باید خیلی مقامش بیشتر باشه که لطفی به شما کرده.
خندهی کوتاهی تحویلم میدهد و نگاه ریزی اش را میان چهره ام میچرخاند.
+نه، اون کله شق تر از این حرفاس که بخواد دنبال مقام و پول باشه. لطف اون مادی نیست.
_پس باید دلش دریا باشه که لطف معنوی به شما کرده که هرطور شده میخواین لطفشو جبران کنین. نه؟
+آره، حالا بریم سر اصل مطلب؟
با جوابهایش بیشتر گیج می شوم.واقعا مرتضی چه کاری در حق او کرده؟
با خودم میگویم من باید حتما بفهمم. برای همین بحث را ادامه میدهم و میپرسم:
_اصل مطلب چیه؟
نفس عمیقی میکشد و به صندلی تکیه میدهد.
_من میخوام آزادت کنم.
سریع میپرسم:
_در عوض چی؟
_میگم میخوام جبران کنم. عوض و گله ای نداره.
فکر کنم هدفشان را فهمیدم. آنها با آزادی من میخواهند مرتضی را به دام بیاندازند.
_من این آزادی رو نمیخوام.
بلند میشوم تا به سلولم برگردم که ارتشی میگوید:
_خانم حسینی! شما حق انتخاب نداری، فراموش نکن تو مسئول جون بچهات هم هستی. کاش یکم به فکر اون بودی.
مردد میشوم. درست روی نقطه ضعفم دست میگذارد. میان دو راهی می مانم، کاش میدانستم درست و غلط کدامند.
لنگان لنگان برمیگردم و مصمم میگویم:
_خدا خودش اون بچه رو نگه میداره.
+اما وقتی به بندهاش عقل داده چرا معجزه؟
_شما هنوز خدا رو نشناختین. معجزه برای خدا زحمتی نیست و بعدشم بندهی خدا توکل کرده، این بی عقلی نیست.
لبهایش را جمع میکند و درحالیکه از تصمیمم لج اش گرفته از اتاق بیرون میرود.
پاسبان مرا به سلولم برمیگرداند.گرهی کوری به کلاف ذهنم افتاده که هیچ جوره نمیتوانم باز کنم.
او مثل آرش و تهرانی حرف نمیزد، انگار در پس چشمانش یک حسی جولان میداد که نمیتوانم طعمش را احساس کنم.
او مرتضی را از کجا میشناخت؟در باز می شود و پاسبان با صدای کلفتی میگوید:
_کاسهتو بیار جلو!
کاسه را میبرم و با دیدن غذا حالم بد میشود. از گرسنگی معده ام زجه می زند اما نمیتوانم لب به آن غذا بزنم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲ نگاهی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴
سرم را به دیوار تکیه میدهم تا خوابم بگیرد و درد گرسنگی را فراموش کنم.چیزی نمیگذرد که با دیدن کابوسهای وحشتناک نفس زنان از خواب بیدار میشوم.
به دور و اطرافم نگاه میکنم و از اینکه در سلول هستم خدا را شکر میکنم. کابوس آرش و کشتن آقاجان آن هم پیش رویم تمامی ندارد.
با خاک تیمم میکنم و نماز ظهر میخوانم با این که از ساعت و زمان بی خبر هستم.
هر لحظه آن خواب در ذهنم تداعی میشود و وضع روحی ام را بهم میزند.
صدای قیژ در به گوشم میخورد و پاسبان مرا صدا میزند.چشمبند را به صورتم میزند و آستینم را میگیرد.
صدای داد و ناله در اینجا تمامی ندارد. بوی گوشت سوخته و خون، فضا را غیرقابل تحمل کرده است.
از پله ها پایین میرویم که با برخورد به چیزی پخش زمین میشوم و شوری خون را در دهانم حس میکنم.
به سختی از زمین بلند میشوم و نالهی پاهایم نفسم را میبرد. صدای ساییدن دندانهای آرش به گوشم میخورد و بعد میگوید:
_حیف که سایهی سنگینی رو سرته وگرنه...
صدای پاهایش در گوشم میپیچد و نفس راحتی میکشم. خوردن نسیم خنک به صورتم حس خوبیست که در این دو هفته حسرتش بر دلم مانده بود.
توی ماشین مینشینم و خیلی زود ماشین به راه می افتد.هیچکس هیچ چیز نمیگوید و اما صدای نفسهایشان را میشنوم.
انقدر زمان برایم کند میگذرد که انگار میخواهد با پنبه مرا سر ببرد. از آنچه پیش رویم است بی خبرم و نمیدانم انتهای این جاده حیات است یا ممات؟
بالاخره ماشین متوقف میشود و بازویم را در مشت هایشان میگیرند و به زمین پرت میکنند. صدای و غبار ناشی از حرکت ماشین بلند میشود.
با دستانی لرزان چشمبندم را باز میکنم و پرتوی نور چشمانم را آزار میدهد.مدام پلک میزنم تا دنیای پیش رویم واضح شود.
هر چه هست خاک است و خاک! من در بیابانی بی سر و ته رها شده ام. به سمت چپ نگاهی می اندازم و با دیدن جاده لبخند میزنم.
به دمپایی های پاره و پاهای چرکین خودم نگاه میکنم و آه میکشم. برای زنده ماندن باید به آن جاده برسم و روزنهی نور زندگی ام همان جاده است.
آهسته آهسته گام برمیدارم و پاهای بی جانم را روی خاک میکشم.
هر قدمی که برمیدارم ناله سر میدهم و دندان میگزم. جاده سرابی است که هر لحظه دور و دورتر میشود.
تشنگی کامم را خشک کرده و نفسهای سوزان عرصه را بر من تنگ میکند.به هر جان کندنی است خودم را به جاده میرسانم.
سر ته جاده را نگاه میکنم و خبری نیست! پرنده هم در این آسمان پر نمیزند.نفسی چاق میکنم و دوباره به راه می افتم.
عرض جاده را بی مهابا دنبال میکنم و از خدا میخواهم در این بیقوله مرا تنها نگذارد.
از دور سایهای میبینم که نزدیک و نزدیکتر میشود. کمی که میگذرد، با دیدن ماشینی خوشحال میشوم و تند تند گام برمیدارم.
چیزی نمیگذرد که ماشین به من میرسد، دستم را تکان میدهم و کمک میخواهم اما ماشین با بی رحمی تمام بر جاده میتازد و دور میشود.
نمیدانم چقدر گذشت اما آبادی از دور میبینم. سعی دارم زودتر به آنجا برسم و تند قدم برمیدارم.
تعادلم دست خودم نیست و پایم لیز میخورد و روی زمین می افتم. بدنم زیر سنگ ریزهها به ناله می افتد.
انگار توانی برای بلند شدن ندارم و بدنم سنگین شده. چشمانم روی هم میروند و در سیاهی مطلق غرق میشوم.
با سوزش کف پایم تکانی میخورم و چشم باز میکنم. همه چیز به دورم میگردد و طول میکشد تا همه چیز را ببینم. زنی مقابل چشمانم دست تکان میدهد و میپرسد:
_خوبی مادر؟ صدامو میشنوی؟
سرم را تکان میدهم که یعنی میشنوم. هیچ چیز یادم نمی آید و چند دقیقه ای فکر میکنم من کجا هستم؟ چه اتفاقی برای من افتاد؟
سرم را میچرخانم و زن پیری را میبینم که به کف پایم چیزی میزند. خانم مسنی که بالای سرم ایستاده میگوید:
_بیهوش بودی کنار زمین، با خدیجه تو رو آوردیم اینجا.
سوزش پاهایم زجر آور میشود و دهانم را باز میکنم:
_چیکار میکنن؟
لبخندی میزند:
_طوری نیست، گیاه داروییه. از همین تپههای روستا جمع کردیم.
پایم را با پارچه میبندند.مغزم قفل کرده و نمی دانم تکلیف من چیست؟ پیرزنی که خدیجه نام دارد کنارم مینشیند و لبخند زنان میگوید:
_کس و کارت کجان مادر؟
کس و کارم؟ مگر کسی جز خدا برایم مانده؟ سرم تیر میکشد و صورتم را مچاله میکنم.
آنها مرا نگاه میکنند و من هم آنها را!چند دقیقه ای به سکوت سپری میشود و خدیجه خانم سکوت را میشکند.
_تلیفون میخوای؟ از حاج عیسی بگیرم؟
با یادآوری این که شمارهای از مرتضی ندارم آه میکشم.غصه ام را از چهره ام میخوانند.
_مادر ما میریم تو استراحت کن. کاری داشتی صدا بزن، باشه؟
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ سرم را
قبل از این که بروند به سختی میگویم:
_آب!
لیوان آب را به دستم میدهند و میروند.
توی تنهایی پرندهی خیالم بال و پر میگشاید و به خیلی چیزها فکر میکند.
چرا من را آزاد کردند؟ چرا آرش به من گفت سایهی سنگین روی سرم است؟
خدایا! نکند آن تیمسار حکم آزادی ام را گرفته؟
نکند همهی اینها نقشه باشد و میخواهند از طریق من کسانی را دستگیر کنند! اگر اینطور باشد که خیلی بد است!
پیش خودم دودوتا و چهارتا میکنم و در آخر تصمیم می گیرم از تلفن حاج عیسی زنگ بزنم و از خود سید کسب تکلیف کنم.
صبح با صدای گاو و بز از خواب بیدار میشوم.
خدیجه خانم برایم صبحانهی محلی میآورد، از شیر و سرشیر تا عسل طبیعی و نان گرم. تشکر میکنم.
طعم غذای خوب را از یاد برده ام و با لذت لقمه را مزه مزه میکنم. اندکی که جان میگیرم به خدیجه خانم میگویم:
_میشه تلفن بزنم؟
نگاهی به من می اندازد:
_بله دختر، وایستا برم تیلفون بگیرم.
تا تلفن بیاید راه رفته ای که توی ذهنم بارها طی اش کردهام را برمیگردم.دستم را به شماره ها میگیرم و با تردید فشار میدهم. خدیجه خانم نگاهی به من می اندازد و میپرسد:
_دستتان جون نداره؟
به زور لبخندی میزنم و میگویم که میتوانم. شماره را که میگیرم صدای بوق توی سرم میپیچد بعد هم صدای خود سید را می شنوم.
_سلام بله؟
از استرس دهانم قفل شده، نمیدانم چه حسی است که گریبانم را رها نمیکند. به سختی زبانم را تکان میدهم و تنها سلام از دهانم خارج میشود.
سید انگار صدای غم گرفته ام را شناخته و می پرسد:
_شمایین خانم حسینی؟
پای تلفن سری تکان میدهم اما چیزی نمیگویم. مدام از من سوال میپرسد و میخواهد صحبت کنم اما نمیتوانم. صدای مبهمی را از پشت تلفن میشنوم.
سید انگار تنها نیست. دیگر صدایی نمیشنوم و فقط نفسهای نامنظمی گوشم را پر میکند.کسی با صدای به بغض آلوده به من میگوید:
_خودتی ریحانه؟
اشکهایی که تا پشت پلکم آمده است راهشان را پیدا میکنند و چند قطره ای روی دست و تلفن میچکد.
نمیتوانم صدای مرتضی را بشنوم و دلتنگی را قانع سازم. هق هقم بلند میشود و بی اختیار میزنم زیر گریه!
تلفن از دستم رها میشود و دادهای بی جواب مرتضی را میشنوم.دیگر اشکهایم او را دیوانه ساخته و نمیتواند خودش را کنترل کند.
خدیجه خانم نگاهش به من است و دستانش پنبه نخ میکند. از چهره اش معلوم است سوالات زیادی دارد و ملاحظه ام را میکند.
صدای حزین مرتضی آتشی در دلم روشن میکند. دستم را دراز میکنم تا تلفن را بردارم.
تلفن انگار خیلی سنگین شده و مدام از دستانم سُر میخورد. لبانم را از هم باز میکنم و خنده ای الکی بر لب مینشانم.
_سلام مرتضی جان، خوبی؟
به سوالم پوزخند میزنم و میگویم واقعا از حال و احوالش میفهمی او خوب است؟
بغض مردانه اش را در گلو خفه میکند و با صدای ضعیفی میگوید:
_سلام میشه بگی کجایی؟ تو رو خدا ریحانه بگو کجایی؟ دارم میمیرم!
از بی تابی او گریه ام شدت میگیرد. هیچوقت چنین حالتی از او ندیده بودم و نه چنین ادبیاتی از او شنیده بودم!
دوباره به یاد ساواک می افتم، میترسماین یک دام باشد و مرتضی را گرفتار کنند.
اشکهایم را پس میزنم.
_مرتضی جان، فعلا نمیتونم بهت چیزی بگم ولی بدون حالم خوبه. لطفا گوشی رو بده آقاسیدرضا.
_من حالم خوب نیست ریحانه! تو اینو بدون. میدونی چند روزی که فهمیدم خبری ازت نیست چه بلایی به سرم اومده؟ میدونی چه کارا برای دوباره شنیدن صدات نکردم؟ چرا اینجوری میکنی با من؟ بگو کجایی دیگه!
دلم برایش میسوزد. کلماتی که نثار دل او کردم حکم جلادی داشت که دلش را ریز ریز کرد.
گاهی اوقات انسان میان دوراهی می ماند. دوراهی عقل یا احساس؟ در گفتن عقل ساده است اما سر بریدن احساس زجرآورترین کار ممکن است.
نمیتوانم از آزادی و سلامتی او بگذرم؛ساواک جایی نیست که من برای او بخواهم.
برای همین حرفم را دوباره تکرار میکنم و دیگر آهنگ صدایش در کوچهی دلم نمیپیچد.
_بله خانم حسینی؟ میگن کارم داشتین؟
_بله آسید!
قضیه را خلاصه برایشان میگویم و ایشان هم با دقت گوش میدهند. در آخر آدرس را میگیرند و میگویند اگر امن بود به من سر میزنند.
با گذاشتن تلفن شیشهی دل من هم شکست. عذاب وجدان روی احساساتم سایه انداخته است.
خدیجه خانم پیشم می آید و با دو دلی میپرسد:
_مادر دشمن داری؟ چرا اینجوری آش و لاشت کردن؟ خدا مرگشون بده!
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ سرم را
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶
چند روزی میگذرد تا زخمهایم بهتر شود اما هر شب کابوسهای ترسناک میبینم.با بوی گوشت حالم بهم میخورد و با صدای شنیدن جیغ بچه ای خیالم فرسنگها دور میشود.
در این چند روز خدیجه خانم هیچ سوالی از من نپرسید و مثل پروانه دورم بود.عصر به کمک دیوار بلند میشوم.
از پنجره به بیرون نگاه میکنم تا شاید فرجی شود و سید را ببینم.
در این چند روز از بی خبری جانم به لب رسیده است و نمیتوانم یک جا بنشینم.
کمی جلوی پنجره می ایستم که زخمهای پایم سوز میگیرد.
لنگان لنگان به بستر قدم برمیدارم و به دیوار زل میزنم.صدای در بلند میشود و خدیجه خانم را صدا میکنم.
صدای در ادامه پیدا میکند و انگار خدیجه خانم نیست. چادر رنگی خدیجه خانم را برمیدارم و آهسته آهسته به سمت در میروم.
_کیه؟
در را باز میکنم و سید را در لباس کردی نمیشناسم. بعد که صدایش را میشنوم میفهمم سِدرضا است!
در را باز میکنم و تعارفش میکنم که نفر دیگری از پشت سرش ظاهر میشود. چهرهی او را در هر لباسی تشخیص میدهم! خودش است، مرتضی من!
اگر حجب و حیا نبود پیش میرفتم و خوب بویاش میکردم تا نسیمی شود و گلهای پژمردهی قلبم را زنده کند.
لبم را به دندان میگیرم و اشک از گونه ام قل میخورد. توی چشمانم با حالت بُهت زل میزند.
هیچ حسی را نمیتوانم از دو تیلهی مشکی اش بفهمم. سید داخل خانه میرود. مرتضی دستمال سر کردی اش را برمیدارد و دستانم را میان دستان مردانه اش میگیرد.
سرم را پایین میگیرم و با برخورد دانهای اشک به دستانم سر بلند میکنم.چشمان سرخ مرتضی بازگو کنندهی دلتنگی ها و سختی هایی است که این مدت متحمل شده.
دستان لرزانم را نزدیک گونه هایش میبرم تا اشک هایش را پاک کنم که دستم را میان دستش میگیرد و بوسه ای به آن میزند.
بعد هم آن را روی پیشانی اش میگذارد.
به سختی لب میزنم:
_مرتضی، ببخش منو.
دستش را بالا می آورد که باعث سکوتم میشود.
_تو باید منو ببخشی، من نباید تنهات میزاشتم.
_نه اینطور نیست!
طولی نمیکشد که مرتضی اشاره می کند تا به خانه برویم. نگاهش با دیدن قد خمیده و پاهای زخمی ام لرزان میشود.
دستم را به دیوار میگیرم و به زحمت سر جایم مینشینم. سید گوشهی اتاق نشسته است و سرش پایین است.
_خانم حسینی، ببخشید که زودتر نتونستیم بیایم. خبر دادن که اینورا امن نیست، طول کشید تا وضعیت سفید بشه.
_یعنی الان وضعیت سفید شده؟
_تقربیا.
میانمان سکوت میشود و این بار سیدرضا لبش را به سخن تکان میدهد:
_ساواک خیلی اذیتتون کرد؟
سرم را پایین می اندازم و با بغضی نهفته میگویم:
_نه، خیلی از بچه ها رو بیشتر از من اذیت کردن.
با به یادآوری آن جوان که با چراغ الکی او را می سوزاندند و آن زن و زخمهای ناشی از سوختگی اش، تمام خاطرات تلخ روی سرم آوار میشود.
مرتضی با حرص میگوید:
_من مطمئنم یکی لو داده! اون روزی که من اونجا بودم هیچ اتفاقی نیوفتاده بود.
نمیدانم اسم شهناز را بیاورم یا نه که سید ادامه میدهد:
_خدا خودش ادبشون کنه! چطور آزادتون کردن؟
+خودمم نمیدونم، میترسم شاید دام باشه.
_فکر نمیکنم. ما چند روز اینجا رو تحت نظر داشتیم اما خبری نبود. البته این نظر دور از فکر هم نیست.
مرتضی نگاهم میکند و میگوید:
_یه جای دیگه پیدا کردم. همین امروز میبرمت اونجا...
صدای در نمیگذارد مرتضی حرفش را ادامه دهد. سید بلند میشود و میگوید در را باز میکند.
صدای سید به گوش میرسد، انگار با خدیجه خانم صحبت میکند. خدیجه خانم با تعجب نگاهم میکند و با شرمساری میگویم:
_ببخشید بدون اجازهی شما مهمون آوردم. ایشون شوهرم هستن
ابرویش را بالا میدهد و با سر حرفم را قبول میکند.
_خوش اومدین، بشینین چای بیارم.
مرتضی دست را برای احترام روی سینه اش میگذارد و میگوید:
_نه، مزاحم نمیشیم باید بریم دیگه.
خدیجه خانم کمی اصرار میکند و سید هم میگوید:
_دستتون دردنکنه مادر! ما باید بریم. ممنون از شما.
مرتضی و سیدرضا بلند میشوند.خدیجه خانم برای بدرقهشان میرود و بعد پیش من می آید.
میخواهم لباسهای تمیز خدیجه خانم را به دستش بدهم اما نمیپذیرد.کمکم میکند تا دم در بروم و از آن جا مرتضی دستم را میگیرد
و سوار پیکان میشویم.با حرکت ماشین دستم را برای خداحافظی بالا می آورم.
از تهران فاصله میگیریم و همچنان مرتضی میراند.
سید رضا را خیابانی پیاده میکنیم تا کارش را انجام دهد.آنقدر میرویم تا به شهر ری میرسیم.
مرتضی توی کوچه های نزدیک حرم میپیچد و رو به روی خانه ای می ایستد.
خانه ای با نمای آجری و دری نخودی بعلاوهی شیشه های مشجر.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ چند رو
در را باز میکند.کمکم می کند تا وارد خانه شوم. خانهی یک طبقه است و به زحمت از دو یا سه پله بالا میروم توی حیاط بالا میروم.
حیاط دری به نشیمن میخورد و وسط آن آن باغچهی کوچکی است. گوشهی حیاط چند ردیف آجر قرار داده اند؛ انگار بنایی شده.
سعی میکنم کمرم را راست بگیرم. دوست ندارم مرتضی غم ها و سختی کشیدنهایم را ببیند. نگاه گذارایی به خانه می اندازم.
آشپزخانهی شش متری، نشیمنی که داخلش یک موکت ۱۲ متری پهن شده است به همراه یک اتاق کوچک که دیوار مشترک با نشیمن دارد.
مرتضی برایم بستری پهن میکند و تشکر میکنم. بدنم ضعیف شده است و نمیتوانم خیلی راه بروم و یا بایستم.ناهار را هم خودش درست میکند و برایم سوپ جا میکند.
تشکر میکنم و میخواهم کنارم بنشیند. انگار هنوز خودش را مقصر این اتفاق میداند و با درد کشیدن من بیشتر خودش را سرزنش میکند. سر خم میکنم و به آرامی میپرسم:
_مرتضی؟
سرش را بالا نمیآورد و همانگونه لب میزند:
_جانم؟
+خوبی؟ کجاها رفتی؟
_تو کنارم نشستی معلومه که خوبم. چند روزی بیرجند و چند روزی زاهدان بودیم.
خیلی افراد با دل و جرئت بودن که توی شهرشون فعالیت کنن.
سری به نشانهی تحسین تکان میدهم. انگار مرتضی تحمل نشستن در کنارم را ندارد و به بهانهی کاری از خانه بیرون میزند.
دواهایی که خدیجه خانم به دستم داده است را در نبود مرتضی به زخم پاهایم میزنم.
سعی دارم جوراب را از پایم درنیاورم تا چشمش به زخم هایم نیافتد.کف پایم را با پارچهی تمیز میبندم و جورابها را رویش میپوشم. از این میترسم که پردهی شرم بینمان با گذر زمان فرو بریزد و از ساواک بپرسد.
آن وقت از چه بگویم؟
از بیحیایی شکنجهگران
و آرش با آن پیشنهاد شرم آورش
یا زخم های روی دست و پشت گوشم بهدلیل خاموش کردن سیگار!
از خوردن کابل های درنده بر جسم جانم یا زخم هایی که روحم را به تاراج بردهاند.
فکر دوباره به آن صحنه ها حالم را دگرگون میکند.
این خیالها را از پس ذهنم کنار میزنم و یکی از کتابهای روی قفسه را برمیدارم.
خودم را با کتاب سرگرم میکنم که زنگ در به گوشم میخورد.
به امید دیدن مرتضی به هر سختی است به سمت در میروم. لای در را که باز می کنم چهرهای چهارستون بدنم را می لرزاند.
پایش را لای در میگذارد و میگوید:
_من حرف دارم باهاتون! در رو باز کنین لطفا!
+حرف؟ چه حرفی؟ مگه امثال شما حرف زدن هم میدونن؟
_من گفتم ساواکی نیستم، من ارتشی هستم. این جرمه آخه؟ اگر ساواک بودم اینجوری نمی آمدم.
من فقط میخوام با شما و مرتضی حرف بزنم. زورش زیاد است و نمیتوانم بیش از این مقاومت کنم و از طرفی با حرفهایش نرمتر میشوم. دستم را از روی در برمیدارم و با دلخوری میگویم:
_بیاین تو!
چادرم را روی سرم جا به جا میکنم. میترسم حرفهایش راست نباشد و به طمع مرتضی به اینجا آمده باشند.اگر مرتضی اینگونه دستگیر شود، من هیچگاه خودم را نمیبخشم.
داخل می آید و به پشتیها تکیه میدهد.
رو به روی اش مینشینم و رویم را با چادر میپوشانم.
_ریحانه خانم...
سرم را بالا می آورم و با تعجب میگویم:
_خانم حسینی!
دستش را به علامت مثبت تکان میدهد:
_بله، همون خانم حسینی. من میخواستم درمورد چیزی صحبت کنم. نمیدونم میدونین یا نه. شما همه چیز رو در مورد مرتضی غیاثی میدونین؟
تای ابرویم را بالا میدهم و برای حمایت از مرتضی لب میگشایم:
_اون چیزی که تشخیص داده باید بدونم رو گفته. بعدشم هر کسی یک رازهای شخصی داره که نمیتونه به هیچکی بگه.
+حتی اگه اون فرد همسرش باشه؟
با جدیت تمام میگویم:
_بله!
+پس بزارین وقتی خودش باشه رازشو بگم.
بعد هم بلافاصله بلند میشود و بطرف در میرود. از رفتارش متحیر میشوم. نه به آن اصرار که وارد خانه شد و نه به این سرعت که خارج میشود.
بعد از بدرقه اش به طرف آشپزخانه میروم تا شام درست کنم. نگاهی به یخچال پر و کابینت ها می اندازم. دلم میخواهد برای مرتضی کوفته درست کنم. به هر جان کندنی است...
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ چند رو
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸
دستم را به طرف کابینت دراز میکنم تا قوطی نمک را بردارم. دستم به آخر کابینت نمیرسد و روی پنجهی پایم می ایستم که از درد جیغ میکشم و پخش زمین میشوم.
خودم را که جمع میکنم. متوجه میشوم رویم و دور و اطرافم پر از نمکهایی شده که از قوطی بیرون پریدن.
از بی عرضگی ام حرصم میگیرد و با جارو دستی آشپزخانه را جارو میکنم. تا کوفته ها حاضر شود بارها از شدت درد کار را تعطیل کرده ام.
زنگ که به صدا می آید و می پرسم:
_کیه؟
صدای مرتضی را که میشنوم در را باز میکنم. با دیدن او یاد مرد ارتشی می افتم که به خانه آمد.
میان او و مرتضی شباهتی وجود دارد ولی رابطهای که میان آن هاست برایم گنگ است.
لبخندی میزنم و خسته نباشید را به استقبالش میفرستم. تشکر میکند و با بو کشیدن هوا چشمانش خماری میرود و میپرسد:
_کوفته درست کردی؟
با چشمانم جوابش را میدهم.اخمی از سر دلسوزی میکند:
_آخه تو حالت خوب نیست. چرا زحمت میکشی؟
_قابلت رو نداره، فقط ضرر هم رسوندم.
نمیدونم چیشد وقتی افتادم پایین دیدم نمکا ریخته!
شانه اش را تکان می دهد و می گوید:
_خودت خوبی؟ آخه من نوکرتم، اگه خودت یا بچه طوریتون میشد چی؟
لبخند تلخی میزنم. بیچاره بچهام چه کتکها که نخورده! معجزه میدانم که بچه از آن جهنم زنده مانده.
_خوبیم. باباجون نگران نباشه
سفرهی شام را پهن میکنم مدام به پدر و آن تیمسار فکر میکنم. ای کاش میتوانستم از آقاجان خبری بگیرم، میترسم حرفهایش حقیقت شود!
با این فکرها دیگر میلی به غذا ندارم. مرتضی چشمش به من می افتد و حس کنجکاوی ذهنش را قلقلک میدهد و میپرسد:
_چیزی شده؟
سرم را بلند میکنم:
_نه! چطور؟
_به خودت نگاه کن، تو ریحانه ای نیستی که خستگی رو از تن من درمیاوردی. چیشده ریحانه؟ ماهروی من چرا لبخند نمیزنه؟
لبخندی همراه با بغض روی لبم نقش میبندد.
_نه چیزی نیست.
چانه ام را میان دستانش میگیرد:
_چیزی نشده یا دیگه محرم اسرارت نیستم؟
لبم را به دندان میگیرم و میگویم:
_این چه حرفیه. نمیخوام ناراحتت کنم.
+ساواک؟ تو فکر کردی چیزی نگی من نمیفهمم؟ بخدا نمیخواستم بگم اما وقتی میبینم تویِ پر انرژی توی بستر خوابیدی یا تویِ جوونی دولا راه میری دلم میخواد کور باشم و اینا رو نبینم. غیرتم له شده اما نابودش که نکردن. مطمئن باش حسابشونو پس میدن!
_اونا همین الانشم خیری نمیبینن. دنیا و آخرتشونو نابود کردن ولی درد من اینا نیست.
بی اختیار لحن به بغض نشسته ام تبدیل به جویبار اشک میشود و از چشمم میچکد.
دست گرمش را جلو می آورد و قطرات باران چشمانم را با دستش محو میکند.
بشقاب را جلو میدهم و میگویم:
_من آقاجونمو دیدم، توی زندان بود. نمیدونی نامردا چقدر اذیتش کرده بودن. آقاجون یه حرفی بهم زد که...
شدت اشک ها به حدی است که مجال صحبت کردن را به من نمیدهند. دلم نمیخواهد مرتضی ناراحت شود و اشتهایش کور!
اما اشک و غصه این چیزها را نمیفهمند.
مرتضی لیوان آبی به دستم میدهد و میگوید:
_گریه نکن! طاقت اشکاتو ندارم ریحانه جان.
_آخه... آقاجون گفت ساواکیا شهیدش میکنن. گفت اسم دخترشو بزارم زینب. مرتضی آقاجون درست میگه؟ بنظرت شهیدش میکنن؟
سکوتش را که میبینم آه از نهادم برمیخیزد.
_تو رو خدا یه چیزی بگو مرتضی! آقاجونم چی میشه؟
دستهایش را دور بازوهایم قلاب میکند:
_تو رو خدا بی تابی نکن! جز دعا کاری ازمون برنمیاد.
اشکم شدت میگیرد. به سختی بلند میشوم و خودم را به بستر میرسانم.
پتو را روی خودم می اندازم و با فکر کردن به آقاجان و بغض پنهان به خواب مروم.
همه اش کابوس! این کابوس های لعنتی خودشان را مثل بختک روی زندگی ام انداخته اند.
نفس زنان بیدار میشوم و تا صبح با چشمان باز به سقف زل میزنم.دلم نمیخواهد با آن ماجرایی که شب درست کردم الان مرتضی را بیدار کنم.
بیدار بشود و ترس مرا ببیند فکر و خیال میکند. بعد از نماز صبح آرامشی به من دست میدهد و باعث میشود بخوابم.
میان خواب و بیداری هستم که با صدای در بلند میشوم.
با چشمان نیمه باز به طرف در میروم و چادر را روی سرم میاندازم.با بی حوصلگی میگویم:
_بله؟ کیه؟
صدای مردانه ای می گوید من هستم.
ترس برم میدارد و به تته پته می افتم.
_اممم... شما؟
+افشار.
دست و پایم را گم میکنم و میپرسم باز چه میخواهد. کمی طول میکشد تا در را باز کنم.
سرک میکشم به کوچه، انگار کسی نیست.
داخل می آید و به بهانهی چای میروم توی آشپزخانه تا به مرتضی زنگ بزنم. میترسم از راه برسد و نقشهی شومشان را اجرا کنند.
هر چه شمارهی کارگاه و چاپخانه را میگیرم کسی برنمیدارد. سریع چای می گذارم و برای این که شک نکند به نشیمن برمیگردم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸ دستم ر
نگاهش میان در و دیوار خانه میپیچد و گاهی نچ نچی میکند که مرا بسیار آزار می دهد.
_کارتون چیه؟
_کار خاصی ندارم، میخواستم ببینم مرتضی نیومده امروز.
_نه، معمولا این ساعت از روز نمیاد.
دوباره به بهانهی چای به آشپزخانه سرک میکشم. صدای بوق ممتد گوشهایم را می خراشد و با استرس گوشی را سر جایش میگذارم.
چای را مقابلش میگذارم که صدای در می آید. ضربان قلبم اوج میگیرد و خودش را به قفسهی سینه ام میزند.
با خودم میگویم الان است که از در و دیوار بریزند و او را ببرند.سریع به طرف در می روم و با باز کردن در مرتضی همه چیز را از چهرهی آشفتهام میخواند.
ِدهانم خشک شده و به سختی زبان میچرخانم:
_مرتضی برو!
رگه های تعجب در چهرهاش نمایان میشود و میپرسد:
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
فقط میتوانم سر تکان بدهم.با دستم اشاره میکنم برود و اضافه میکنم:
_من سرگرمشون میکنم فقط تو برو!
حالات چهرهاش عوض میشود.دستم را میگیرد و میکشد.همان وقت صدایی را از پشت سرم میشنوم که میگوید:
_من ساواکی نیستم! گفتم که میخوام حرف بزنم. فکر کنم باید فهمیده باشین ساواک اینقدرا هم هالو نیست.
مرتضی مرا کنار میکشد و با دیدن چهرهی آن مرد چشمانش دو دو میزند.
_شما اینجا چیکار میکنین؟
افشار دستانش را باز میکند و به دور و بر اشاره میکند:
_اشکالی داره؟ گفتم عروسیت که دعوتم نکردی. حداقل اینجا جبران کنم.
_بزرگترین جبران اینکه از زندگی من برین بیرون.
یک گوشه می ایستم و نظارهگر این معرکه هستم. انگار اصلا نمیفهمم به چه زبانی باهم صحبت میکنند!
_به زنت گفتی من کیم؟ خودش که نخواست بدونه ولی فکر کنم الان مشتاق باشه.
مرتضی با شنیدن حرفش به طرفم برمیگردد و نیم نگاهش را حوالهی تیله های براق چشمانم میکند.
_خودش میفهمه. نکنه... آها باید حدس میزدم، واسه منت گذاشتن اومدین؟چون ریحانه رو آزاد کردی
+ریحانه؟ خب بله... از من توقع نداشته باش عروسمو توی اون کثافت خونه تنها بزارم. تو چرا به دادش نرسیدی؟ دیدی قدرت یه جاهایی بدرد میخوره؟
حواسم را به کلی باخته ام. هر چه می گذرد ماجرا بیشتر بیخ پیدا میکند
و ریشهی این ماجرا عمیق تر فرو میرود.
مرتضی اخمی به پیشانی اش میدهد و با غیض می گوید:
_قدرت چیز بدی نیست البته به شرطی که همه چیزت رو فداش نکنی. شما پدر، همه چیزتون رو به قدرت باختین. من و مادرم رو قربانی عطش قدرتتون کردین.
میدونم زندگی خوبی دارین. فریبا خانم هم که مثل پروانه دورتونه، دخترای عزیزتونم که اروپا درس میخونن. باز بوی چی شنیدین و یاد پسر نداشتهتون کردین؟
افشار لب میگزد و با نگاهش پوزخندی را نثارم میکند.
_تو هنوز حس پدری رو نفهمیدی پسر! من قبول دارم در حق مادرت کوتاهی کردم اما تو مثل مادرت حماقت نکن! این شجاعت نیست، خریته!
_من از زندگیم راضیم. جالبه بدونین من به مادرم افتخار میکنم بخاطر همون حماقتش!
چند قدمی جلو می آیم و میان بحث شان میپرسم:
_میشه به منم بگین چیشده؟
مرتضی سرش را به طرفم میچرخاند:
_یه زخم قدیمی سر باز کرده، ولی من خوب یاد دارم بخیهاش بزنم.
_درست براش بگو مرتضی یا بهتره بگم سروش جان! یا اصلا بزار خودم بهش بگم، این حق عروسمه که بدونه چه چیزایی رو ازش مخفی کردی.
مرتضی دستش را جلو می آورد و انگشت اشاره اش را مقابل صورت افشار تکان می دهد.
_بسه! ریحانه به من اعتماد داره. ما زندگی جدیدی شروع کردیم و هر چی از گذشته لازم بوده بهش گفتم. من مادرمو بهش معرفی کردم.
+پس در حق پدرت کوتاهی کردی! چرا منو بهش معرفی نمیکنی؟
تقریبا چیزهایی را میفهمم. تمام صحبت های گذشتهی مرتضی و سفرمان به کندوان مثل فیلمی با سرعت بالا در ذهنم مرور می شود.
مطمئنم مرتضی دلیلی برای این کارش دارد. دوست ندارم در این موقعیت پشتش را خالی کنم و میگویم:
_آقای تیمسار افشار مسلماً مرتضی گذشتهشو خاک کرده و براش تموم شده که به من چیزی نگفته. الان که بحثش باز شده حتما راستشو به من میگه پس دلسوزی نکنین.
افشار پوزخندی به من و مرتضی تحویل میدهد و با اشاره به خانه میگوید:
_باشه، ولی از من نخواین نسبت به زندگی پسرم توی این آلونک بی تفاوت باشم.
چکی از توی جیبش درمیآورد و رو به مرتضی میپرسد:
_چقدر بنویسم که دست عروسمو بگیری و ببری یه جا که خوشبخت بشه؟
از چهرهی سرخ مرتضی همه چیز را میفهمم. سرکوفت های پدرش تمامی ندارد و بمباران غیرت اوست.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸ دستم ر
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰
_لطفا بزارین حرمتا حفظ شه. ما این آلونکو به قصر اعلاحضرتتون ترجیح میدیم.
+خوب بلبل زبونی میکنی پسر! میترسم اخرش همین زبون کارتو یه سره کنه. من چک سفید بهت میدم هرچقدر خواستی بنویسو نقد کن. بزار به حساب این سالا که نشد باشم.
بعد هم خداحافظی زیر لب میگوید و از خانه خارج میشود. نمیدانم چه باید بگویم؟
شاکی باشم یا قهر؟ اظهار به رضایت کنم یا مدام به جانش نق بزنم. هیچ چیز به ذهنم خطور نمیکند و روی زمین مینشینم.
مرتضی آهسته کنارم مینشیند و شروع میکند به تعریف کردن:
_نمیدونم چه حسی بهم داری. فکر میکنی من دروغگو یا مخفی کارم اما بدون من گذشته رو خاک کردم که نگفتم.
سالهاست سلین جان و حاج بابا شدن همهی کس و کارم.
تنها یک کلمه میپرسم که:
_چرا؟
+چرا چی؟
_چرا نخواستی بدونم؟ چرا پدرتو ترک کردی؟ چرا اونجوری باهاش رفتار کردی؟
ذهنم شده پر از چراهایی که دارن لبریز میشن.
نگاهش سرشار از اطمینان است. دلم نمی آید یک لحظه هم به او و کارهایش شک کنم.
_داستانش طولانیه.
+میشنوم. فقط بگو!
_باشه، خیلی خب! مادر من دختر عموی پدرم بود. پدربزرگم بابام رو مجبور کرد تا دختر عموش رو بگیره. مادرم زن بزرگ و عاقلی بود، دار قالی داشت و گاهی برای خرید وسایل و فروش به شهر میرفت. با اینکه روستا بودن اما مادر من تمام مسائل روز رو میدونست. پدرم ازون مردای بلند پرواز و مقام دوسته، وقتی وارد ارتش شد و دم و دستگاهی بهم زد کلا رفتارش عوض شد. بعدش من بدنیا اومدم پدرم اسممو گذاشت سروش تا کسر شانش نباشه اما مادرم دوست داشتن مرتضی باشم. افتخاره که رابطهی اسمی با مولا دارم. اون موقع ها من ۱۰ یا ۱۱ ساله بودم. درست یادمه روزی که به اجبار پدر شال و کلاه کردیم و اومدیم تهران. مادرم بیشتر اوقات توی خونه حبس بود. آتیشش توی مسائل دین تند بود، برعکس پدر که فقط به پول و جایگاه فکر میکرد. گاهی مادرم اعتراض میکرد و میگفت خودشو ازینا جدا کنه. تظاهرات که میشد سربازا و ارتشی میریختن توی خیابون و کتک میزدن و گاهی که کار از تیرهوایی میگذشت به مردم شلیک هم میکردن. خلاصه مادرم توی تظاهرات ها شرکت میکرد، طوری که سوژهای شده بود برای خیلیا که زن یه ارتشی مقام بالا انقلابی و ازین حرفا. طولی نکشید که این حرفا زندگی سرد و بی روحی که برای بدست آوردن مقام به این حال و روز افتاده بود، از پا درآورد. پدر مادرمو طلاق داد. مادرم تمام تلاششو کرد تا بابام رو آگاه کنه اما نشد... چیزی نگذشت که توی تظاهرات ۱۵خرداد با شلیک شهید شد. روز بدی بود. هنوز سوزش اشکهایی که روی گونهام می ریخت رو یادمه.
پیرهن مشکیمو تا دو سال از تن درنیاوردم. خیلی زود از خونهی پدر بیرون زدم و رفتم کندوان تا پیش عمو و سلین جان زندگی کنم. سلین جان منو روی چشمشاش بزرگ کرد و از مادر کم نزاشت.
انگار این زخم سر باز شده عمر عمیقی بر روح او دارد. کاش اصرار نمیکردم تا دلش له نمیشد.
نمیتوانم بگویم بس است و او همچنان میگوید:
_پدر یا همون آقای افشار بعد از شهادت مامان رفت فامیلش رو عوض کرد تا کسی از گذشتهاش نفهمه. خیلی زودم با دختر یکی از وزیر و وزرا ازدواج کرد و صاحب دو دختر شدن. دختراشم الان اروپا درس میخونن. میبینی؟ گفتن اینا چه فایده ای داره؟ برای این نگفتم چون پدر برام مرد.
من حاج بابا و سلین جانو دارم که از همهی دنیا عزیزترن.
بعد هم بلند میشود و چک را ریز ریز میکند. از این که به مرتضی اعتماد کردهام خوشحال هستم. با خودم میگویم کاش هیچوقت به او شک نکنم.
...........دو سال بعد.......
هر چه به دنبال لباس صورتی زینب میگردم پیداش نمیکنم. صدای گریه های محمدحسین لحظه ای قطع نمیشود و ذهنم را مختل کرده.
بالاخره ساک لباس هایشان را میچینم و به سراغشان میروم. نمیدانم چطور هر دوشان را بغل کنم؟
زینب را به دست چپ میگیرم و محمدحسین را با دست راست در آغوشم میفشارم.
کمی که ساکت میشوند شروع میکنم به حرف زدن با آنها. در این چند وقته کارم شده حرف زدن با دو کودک یک سال و چندماهی!
با آن که چیزی نمیفهمند اما دل من بار حرفهایش را زمین میگذارد و احساس سبکی میکنم.
صدای قورت قورت شیر خوردن به همراه باز و بسته کردن چشمشان انرژی و امیدی به من میدهد که هیچکس با بهترین جمله نمیتوانم این حس را در من ایجاد کند.
با دست چپم زینب را بغل میگیرم و چون زینب سبک تر است ساک را هم با همان دست برمیدارم. محمدحسین را هم با دست راست بغل میکنم.
کشان کشان از خانه خارج میشویم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ _لطفا
تا توی تا کسی بنشینیم بارها دستم شل شده اما تحمل کرده ام.
توی ترمینال صدای شوفرها می آید که با داد نام مقصدشان را به مسافران مگویند.
گاهی محمدحسین را روی زمین میگذارم و به التماس چند قدمی برمیدارد.
سوار مینی بوس اسکو میشویم و دم دمای ظهر به راه می افتیم.کنار دستم خالی است و بچه ها را آنجا مینشانم.
شیطنت شان گل میکند و گاه دعوایشان میشود.
تا به اسکو برسیم شب شده و مشقت و کنایه های مسافران را تحمل میکنم. ساکشان را به دست میگیرم و زینب را روی زمین میگذارم تا راه بیاید.
مدام دنبال ستاره ها میرود، فکر میکند میتواند مشت کوچکش را به آسمان دراز کند و ستاره بچیند.
گاهی لج میکند و میخواهد دستش را رها کنم.آخر عصبانی میشوم و تشر به او میزنم که باعث میشود بغضش بترکد.
تا بیایم او را آرام کنم محمدحسین آتش میسوزاند.
توی خیابان ایستاده ام تا شاید فرجی شود و کسی ما را به کندوان ببرد.بالاخره مردی پیش می آید و تابی به دستمال گردنش میدهد:
_سلام آبجی،کندوان میری؟
_بله!
_پس سوار شین که دیره.
دست بچه ها را میگیرم و سوار ژیان میشویم.
بچه ها از بس ورجه وورجه کرده اند با حرکت ماشین که همانند گهواره ای است میخوابند.
چشمانم از بی خوابی سوز میگیرد اما خودم را به سختی بیدار نگه میدارم.وقتی به کندوان میرسیم چند برقی چشمک میزنند.
پیاده میشوم و بچه ها را بغل میگیرم. ساک در دستم سنگینی میکند و با حرکت پا در ماشین را میبندم.
خم میشوم و کرایه را حساب میکنم.از پله های بالا میروم تا به خانهی سلین جان میرسم.سرکی میکشم و انگار برق شان روشن نیست.
از روی خجالت در میزنم و سلین جان را صدا میکنم.طولی نمیکشد که در باز میشود وحاج بابا با صورت خواب آلود مقابلم می ایستد.با دیدن من چشمان روی هم رفته اش را باز میکند و میگوید:
_ریحانه جان؟ خودتی بابا؟
سری تکان میدهم و مرا به داخل راهنمایی میکند. باورم نمیشود آن همه سر سنگینی که پیرمرد داشت برای این بود که من نامحرمش بودم.
ولی چون نفهمم چیزی به من نگفت. سلین جان هم از خواب میپرد و به زبان ترکی قربان صدقه مان میرود.
محمدحسین از خواب میپرد و با دیدنشان غریبی میکند. سلین جان در اتاقی را باز میکند.
وارد اتاق که میشوم احساس میکنم هنوز همین دیروز بود! برای جشن عروسی مان به کندوان آمده بودیم!
من پشت این پنجره ایستاده بودم و مرتضی نجوای عاشقانهی ماهرو را در گوشم میخواند.
بی اختیار قطرهی اشکم میچکد.گریه های محمدحسین شدت می گیرد و حواسم را شش دانگ به او میدهم.
خوب سیر شیرش می کنم و برای این که خوابش ببرد میخوانم:
_لالا گل پیرم...
واست آروم نمیگیرم...
چرا میگی دلم سیره؟
چشات خوابش نمیگیره؟
پاهات خوابیده شد از درد...
میگی هیچه واسه یک مرد..
لالا لالا گل پونه...
میگن بابات نمیمونه...
زینب کمی خودش را تکان میدهد و بعد میخوابد. توی ذهنم انگار این جمله اکو می شود که میگن بابات نمیمونه...
مگه میشه مرتضی من نمونده؟ میمونه، اینا چیه دارم برای بچه میخونم آخه؟
نگاه صورت های مظلومشان میکنم و پاورچین از اتاق خارج میشوم.سلین جان توی آشپزخانه ایستاده و به دیگی زل زده.
جلو میروم و میگویم:
_بد موقع مزاحم شدیم.
با صدایم نگاهش را به من میدهد.لبخند شیرینی روی لب هایش مینشاند.
_این چه حرفیه عروسم؟ خوش اومدین!
_از وقتی پای تلفن بهم گفتین باهاش حرف زدین آروم و قرار ندارم. همون روز ساک بچه ها رو بستم و اومدم. سلین جان مرتضی حالش خوب بود؟ دیدینش؟
سرش را به آرامی تکان میدهد و دلداری ام میدهد:
_نگران نباش عزیزم. آره حالش خوب بود. کلی هم از حال و احوال تو و بچهها پرسید. بچهم شده بود پوست استخون. لپاش افتاده و شکمش به پشتش چسبیده بود!
_حتما اذیتش کردن. بمیرم براش.
دستم را روی صورتم میگذارم تا سلین جان اشکهایم را نبیند. سلین جان پیش می آید و اشکهایم را پاک میکند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷