🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت65
📚#یازهرا
___________________________
بابام از سر کار اومد صدام کرد برم پیششون..
+جانم؟!
-یکم از این پسره بگو
+پسر خوبیه
-خب؟
+همین دیگه
نمیدونم
باید باهاش حرف بزنم بعد بفهمم چطور پسریه..
-افرین..
نرگس امشب من اجازه نمیدم شما برین با هم صحبت کنید
+چرا بابا؟!!!!
-امشب بیان فقط ببینم یکم ازشون بدونیم من امشب بجات با پسره حرف میزنم اگه صلاح دونستم میزارم باهاش حرف بزنی
+چرا خب؟؟
-چرا نداره دیگه.
+خب ما که رفتیم خونشون دیدیمشون شماهم که اون روز باهاش حرف زدی.
-اره با یک بار نمیشه تصمیم کلی گرفت که، بزار من خودم باهاش حرف بزنم
+باشه
راجبِ چی باهاش حرف میزنی؟
- از کی تو رو میشناسه، از کی بهت گفته، چیشد که اینقدر راحت باهات تماس میگرفت، چیشد که نگرانت بود،
خیلی چیزا حالا
+چرا زا امیر حسین حرف نزدین با بقیه حرف نزدی؟
-بقیه لازم نبود.. امیر حسینو خودم میشناختم.. ارسلان فرق داره
+چه فرقی؟
-اصلا من حرف نمیزنم باهاش خوبه؟؟
+بابا😂چرا!؟
-خودم حرف نمیزنم آرمان میگم بره باهاش حرف بزنه اگه اومد گفت پسر خوبیه بعد تو برو باهاش حرف بزن
+نه باباااا
چه ربطی به ارماان دارهه اخه
نظر اصلی نظر شما و مامان و امیر علیه
-آرمان چی پس؟؟
+باباااا نظر اون اصلا برا من مهم نیست
-اتفاقا ارمان بهتره اون بهتر میتونه تصمیم بگیره من همیشه به تصمیم گرفتناش اعتقاد دارم اینم بدون تو این خانواده ازدواج تو از هر چیزی مهم تره برا آرمان..
+ نظرش برا من مهم نیست
تا وقتی شما و. امیر علی هستی آرمان هیچ حقی نداره که نظر بده
-حالا که اینطور شد من چیزی نمگیم میگم نظر من نظر آرمانه
+باباااااا
ارمان
امروز رفتم یه چیز بهش گفتم کاری کرد موجب ناراحتی ارسلان شد
-تو از کجا میدونی؟؟
اصلا بگذریم
امشب میان یا من میرم باهاش صحبت میکنم یا ارمان بره
بعدشم اگه خوب بود اجازه داری بری. باهاش حرف بزنی بعد از اینکه حرف زدین، یه عقد موقت امیر علی بینتون بخونه که طی یه مدتی محرم باشین
برای شناخت بیشتر..
بعدش خرید و این چیزا بعدشم توکل به الله
+یعنی صیغه محرمیت بینمون خونده شد میتونیم باهم بیرون هم بریم!!؟؟
-نه
+خب محرمیم
-محرم باشین زنش که نیستی این عقد موقت فقط برای اینکه یه دو روزی یه بار مثلا به همزنگ بزنین اونم هر دفعه که زنگ میزنی بیشتر از 3 دقیقه طول نکشه که مبادا احساسی به وجود بیاد یا چت میکنی بعد بده آرمان حتما بخونه اطلاع داشته باشه چت کردنتونم ادمی زادی باشه فقط درمورد زندگی اینده تون حرف میزنین ببنین تفاهم دارین یانه
وقتی هم زنگ زد یا پیام دادین بهم باید جدی باشی مسخره بازی درنیاری مغرور باشی و بگی داداشم کنارمه از هرجی که بهم میگی خبر داره.
+چشم
ولی خب به هم محرمیم
-بیرونم خواستین برین ارمان باید باشه
+بابا😂
ارسلان منو دوست داره مطمئنم
خودتون برین باهاش حرف بزنین یا امیر علی
بخدا آرمان بره باهاش حرف بزنه کلا پسره رو از ازدواج کردن منصرف میکنه
-همین طوری خوبه آرمان راحت میتونه باهاش حرف بزنه
بخدا آرمان اگه ازدواج کنه بچش دختر بشه از منم سخت گیر تر میشه بخدا خواستوار نمیزاره بیاد داخل خونش 😂
+مگه اون میتونه ازدواج کنه😒😒
بابا ارمان به منو ارسلان حسودیش میشه
-چرا شما چکار همین مگه؟
+هیچکار نامزد
-نامزززززدددد؟!!!!؟؟؟!!
نرگس؟!
نامزد موقعی میشن که عقد دائمی بینتون خونده بشه فهیمیدی؟!؟؟؟؟
+من فکر میکردم بعد ضیغه محرمیت نامزد حساب میشیم😂
-اره😂
برا من بعد از عقد
+بابا اینجور که شما میگی ما بعد از عقدم نمیتونیم بریم بیرون باید آرمان باهامون باشه😂
_نه دیگه ارمانو نمیفرسته همراهتون اما شرط میزاره براتون مگه نه علی اقا
-بله شرطشم اینه که دختر منو در روز فقط حق داری سه ساعت ببینیش
همون شرطایی که وقتی من رفتم خواستگاری مامانت بابابزرگت میزاشت 😂
+جدییی😂
خب شما مگه زن و شوهر نبوین؟
-اره
به بابا بزرگت میگفتم بزار من یه روز با زنم برم بیرون نمیزاشت میگفت دختر من قبل از ساعت نه میاری خونه
تازه قبلشم باید میگفتیم کجا میخواییم بریم
خودش یه جایی رو مشخص میکرد میگفت مثلا برین فلان پارک از این ساعت تا این ساعت
همین بود که من به مامانت گفتم خدا بهمون اگه دختره بده من همین جوری سخت گیری میکنم😂
+وااااای خدااااا به داد ارسلان برسهه😂😂
-از کجا معلوم داماد ارسلان باشه 😂
+بابا
هست دیگه😂
_نرگس باورت میشه من تا وقتی میخواستیم برا خرید حلقه باباتو ندیده
بودم😂
+واای 😂
یعنی بابا بزرگ اینا خودشون باید تصمیم ازدواج شما رو میگرفتن😂😐
-بله😂
+خدا رحتمش کنه
-اره
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت66
📚#یازهرا
_________________________
رفتم تو اتاقم
گوشیمو برداشتم ارسلان دوبار زنگ زده بود
زنگ نزدم بهش
بابام اگه بفهمه کلی باهام دعوا میکنه
تازه میگفت اگه به هم محرم باشین باید فقط دوروزی سه دقیقه جدی باهم صحبت کنید در حضور آرمان
اگه بفهمه ما ور زود سه چهار پنج بار به هم زنگ میزنیم یا پیام میدیم
اگه آرمان بهش بگه چییی
خدایااا خودت کمک کن
بابام میگفت نظر ارمانم مهمه کاش نگفته بودم بهش که با ارسلان در ارتباطم
خدایااا
خدا کنه نگه به بابام
اخرش آرمان نمیزاره که من باهاش ازدواج کنم، مطمئنم حسودیش میشه
خدایاا
اون بیچاره چه گناهی داره که منو دوست داره اون منو قانع کرده که دوسم داره
اون فقط زنگ زد ببینه برا نماز بیدار شدم یا نه،،
کاش نگفته بودم
کاش لال میشدم بابام میکشه منو
اگه شب ارمان ساز مخالف بزنه چی
تکلیف این ارسلان بد بخت چی میشه
کاش نگفته بودم کاااااششش
نماز
واااای نماز
نماز نخوندم
سریع رفتم وضو گرفتم که نماز بخونم
آرمان))
صبحونه خوردم رفتم بریم گلزار شهدا سر قبر همون شهیدی که زندگی نامشو خوندم کلی شلوغ بود
صبر کردم خلوت شه
نشستم سر قبر یه شهید چطوری که به شهادت رسید و خوندم خودم جاش گذاشتم دلم براش سوخت
از اونجا پا شدم رفتم کنار یه قبر دیگه یه مردی نشسته بود روی قبر و عکس شهید رو بوسه میزد..
گل نرگس اخریش بود که رفتم کنار اونا اقاعه
_پدر جان؟؟چکار میکنی؟؟
(اشکش در اومد، گل نرگس رو گذاشتم روی قبر نشستم کنارش
_چیشده؟
چرا گریه میکنی؟؟
-دلم برا پسرم یه ذره شده😭
_پسرتونه؟
-اره
عاشق شهادت بود..
همیشه میگفت دعا کنید شهید شم
بیست چهارساعت فقط میگفت شهادت شهادت
قسمم داد نمیشد مخالفت کنیم ما رو به امام حسین قسم داد ما رو به تک تک قطره های اشک حضرت زینب قسم داد
هممون راضی شدیم تا بره،، راضی کردن همسرش خیلی سخت بود براش تا اینکه همسرشم راضی شد.
حدود سی بار رفت سوریه و سالم برگشت
همش به امید اینکه شهید بشه میرفت و سالم برمیشت گاهی اوقات مدت زیادی میموند میگفت تا شهید نشم برنمیگردم.. تا نمیرم برنمیگردم. هر دفعه که میرفت میگفت برام دعا کنید دفعه بعد فقط یه پلاک بمونه دعا کنید دفعه میگفت دعا کنید بی سر بیام😭
خیلی دعا کردنش سخت بود برامون
رفت گفت اگه این دفعه هم برگردم قسم خورد که دیگه نمیره
مارو قسم داده بود که دعا کنیم شهید شه
نمیدونی چقدر دعا کردنش سخته
به همسرش گفت دعا بعد من برم،، دعا کرد براش..
حسین من عاشق بچه بود الان دوسال که به ارزوش رسیده شهید شده
اخرین باری که رفت متوجه شدیم خانومش بارداره بچش دختره
از قبلش فقط خودشون دوتا میدونستن
داخل یه برگه نوشته بود اگه دختر باشی
باید شجاع و نترس باشی،، مبادا نامحرم صدات و بشنوه، مبادا چادرت عقب بره..
اسمت باید یا زینب باشه یا زهرا انتخاب. بامادرته،،
اگرم پسر باشی باید مواظب مامانت باشی باید از مردم این کشور دفاع کنی
در راه جهاد خدا قدم بردار
البته مجبور نیستی ها اگه دوست داشتی فرزندم
اما همین شهادتش باعث سربلندی ما شده
(با هر جمله ای که داشت میگفت من بغضم بیشتر میشد.
بخاطر شهادت بچه شو ندید هیچ وقت..
همین جور که داشت حرف میزد
یه دختر کوچولو که به نظر میومد سه سالش باشه یه چادرنماز کوچیکم پوشیده بود دست گذاشت رو شونه ی مرده
بابای شهید بهش گفت جانم دخترم
دختره با صدای بچگونه ومظلومش گفت مامانم گفت بریم
بعد یه خانوم کاملا با حجاب اومد یه دستی روی عکس شهید کشید..
بعد که خواستن برن
خانومه به دختر کوچولوعه گفت
زهرا از بابات خدا حافظی کن بریم
دختره هم رفت دستی کشید رو عکس باباشو و عکسو بوسید..
فهمیدم که اسمشو زهرا گذاشتن
اون خانومه هم همسرش بود
همه از دختره ی کوچولو عکس میگرفتن
بهش خورامی میدادن یه اقایی یه چادر مشکی خیلی کوچک بهش داد که هم ن موقع پوشیدش مثله فرشته ها شد
یه پسره ایی رفت بهش گفت زهرا خانم میدونی من بهت مدیونم میشه منو ببخشی
بغضم بد جور شدید بود
-پسرم خدانگهدار انشاالله به حق امام حسین عاقبت بخیر شی مثل پسر من به هر ارزویی به داری برسی...
_ممنون پدر جان..
گریه امونم نمیداد تا حالا اینجور نشده بودم به هر سختی بود رفتم توماشین نشستم و گریه کردم داشتن میرفتن
بدو رفتم سمت اقاعه انگار میشناخت منو و فهمید کارش دارم..
از بین مردم اومد رفتم کنارش
-کاری داشتی پسرم
_میشه برا منم دعاکنی 😭
-چه دعایی پسرم
_میشه دعا کنی خدا منو ببخشه و قبولم کنه؟؟😭
-خدا مهربونه پسرم نگران نباش همچی درست میشه
_چشم😭
(دستشو بوسیدم..
رفتم تو ماشین کلی گریه کردم)
واقعا که اینجا ارامش بخشه
بعد از چند دقیقه رفتم بیرون یه مردی رو دیدم از پشت سر اره همون پسره بود که به زهرا کوچولو گفت من مدیونتم منو ببخش..
نزدیکش شدم
وااای خدایااا نیمااا بود که
_نیماااا
(دور برشو نگاه کرد که چشش افتاد به من)
-اوه تو اینجا چی میخوای آرمان خان
بیا بریم
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت67
📚#یازهرا
__________________________
اون طرف بشینیم
(روی یه صندلی نشستیم)
_چرا زود تر نیومدی آرمان پدر همسر و بچه ی شهید اومدن اینجا
قبرش اونجاست
نمیدونی دخترش چقدر ناز بود ارمان
آرمان تو نمیفهمی من چی میگم، دوست داشتم با باباش صحبت کنم. نشد خیلی شلوغ بود اینجا آرمان.😭
آرمان دخترش خیلی ناز بود چادر پوشیده بود مثل فرشته ها شده بود😭
(الان میتونستم حرفاشو درک کنم
_نیمااااا😂
-زهرمار آرمان
إرمان تو نمیفهمی بخدا 😕
_اره من نفهمم 😂
_نیما میشه دیگه من نفهمو آرمان صدا نکنی؟
اسمم امیر محمده..
-چیییی؟؟؟
_من تصمیم دارم آدم شم نیما
حرفات تاثیر گذار بود
از فکر دختره اومدم بیرون
یه جورایی قانع شدم
خودم بودم امروز
اسم دخترش زهرا بود
باباش برام دعا کرد
زندگینامه بچشو برام تعریف کردم تو بیست و سه سالگی شهید شده بود
نمیدونم چم شد یکدفعه
شماره بچه ها رو پاک کردم
اما تصمیمم برا شمال رفتن هنوز سرجاشه
اما نمیخوام باهاشون باشم..
تصمیما من همیشه قطعیه
خیلی خوشحالم که میخواییم بریم مشهد..
-باورم نمیشه آرمان 😂
_همه اینا تقصیر یکی از حرفایی بود ک تو ماشین برام گفتی
تصمیم قطعیه بخدا
-چقدر خوب ولی من اصلا نمیتونم باور کنم
تو هنوز الان میفهمی چه خانواده خوبی داری..
_از چه لحاظ؟!
-حالا خودت میفهمی..
_امشب خواستگاری خواهرمه
-خب؟
_دوست ندارم باشم
از پسره خوشم نمیاد
-مگه پسر عموت نیست؟!
_نه این یکی دیگس
پسرعموم گفت نمیخواد خواهرمو
-چیییی
چطور اومد خواستگاری گفت نمیخوام
_خواهرمم نمیخواستش خب
-خب چیشد
_پسر عموم خیلی وقت بود میخواست خواهرمو، بعد بابام گفت باید بری خدمت بعد، الانم چندوقت برگشت که اومد خواستگاری نرگس دوسش نداشت شب خواستگاریش داشت گریه کرد
تا اینکه به منم گفت بعد فرداش تصادف کرد بعد رفتیم عیادتش حافظش از دست داده گفت من نمیخوام نرگسو،،
بابامم زیاد راضی نبود..
الان این خواستگارش یکی از همکلاسیاشه از دانشگاه
من خوشم نمیاد ازش خیلی بیشعوره
-چرا
_میخواد خواهرمو گول بزنه صبحی زود. زنگ بهش همش زنگ میزنه بخدا بابام بفهمه برخورد میکنه.. نمیگم به بابام چون نرگس اومد فقط به من گفت،، میترسم یه دفعه جور نشه با احساس خواهرم بد جور بازی میشه صبح که داشت حرف میزد گرفتم بلاکش کردم بیشعور نامحرمه هنوز هیچ ربطی به خواهر من نداره زنگ میزنه میگه من تو رو دوست دارم اخ هاین شعورش کجا؟؟؟؟ الان خدایی نکرده یه حسی به وجود بیاد بعد اصلا چمیدونم یه اتفاقی بیافته، خون هاسون به هم نخوره، اصلا نخواست جور شه بعدش خواهر من باید چکار کنه خیلی پروهه این پسره بابامم میگه
-خب زنگ میزنه خواهرت بگو جواب نده
_من که بلاکش کردم
الان اگه خواهرمم دلش سوخته باشه درش آورده از بلاکی این خیلی احساسیه
کلی با نرگس دعوا کردم
گفتم این با چه حقی زنگ میزنه
الان هم خواهرمم از دست من ناراحته هم من از دست اون
بخاطر یه آدم آشغال..
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸 قسمت #سی_و_پنجم مادرم همونطور ڪہ گل ها🌹 رو انتخاب مے ڪرد گفت: _از رفتار
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #سی_و_ششم
حنانہ رفت بہ سمتش و ڪمڪ ڪرد.
سرش رو برگردوند سمت مادرم و زل زد بہ دست هاش!
با صداے خواب آلود و خش دار گفت:
_سلام خوش اومدید!😊
سرش رو برگردوند سمت حنانه:
_چرا بیدارم نڪردے؟
حنانہ خواست جواب بدہ ڪہ مادرم زودتر گفت:
_سلام ما گفتیم بیدارتون نڪنن، حالتون خوبہ؟😊
سهیلے همونطور ڪہ موهاش رو با دست مرتب میڪرد گفت:
_ممنون شڪر خدا!
حنانہ بہ من نگاہ ڪرد و گفت:
_راستے تو چرا با بچہ هاے دانشگاہ نیومدے؟😉
سهیلے جدے نگاهش ڪرد و گفت:
_حنانہ خانم ڪنجڪاوے نڪن!
در عین جدے بودن مودب بود،نگفت فضولے نڪن!
لبخندے زدم و گفتم:
_اتفاقا قرار بود بیام اما یہ ڪارے پیش اومد نشد،بابت تاخیر شرمندہ!
خندیدم و ادامہ دادم:
_در عوض خانوادگے اومدیم!😄
سهیلے لبخند ملایمے زد و گفت:
_عذرمیخوام حنانہ ست دیگہ، زود میجوشہ قانون فیزیڪو بهم زدہ!🙂
خندہ م گرفت،
حنانہ بدون اینڪہ دلخور بشہ چادرش رو ڪمے ڪشید جلو و گفت:
_آق داداش خوبہ خودت ناراحت
بودیا!😉
سهیلے با چشم هاے گرد شدہ😳😬 نگاهش ڪرد و لب هاش رو محڪم روے هم فشار داد!
حنانہ بدون توجہ ادامہ داد:
_اون روز ڪہ بچہ هاے دانشگاہ اومدن سراغتو گرفتم امیرحسین با دلخورے گفت نمیدونم چرا نیومدہ!آقا رو با یہ من عسل هم نمیشد خورد!😉😊
صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت:
_حالم خوب نبود،حنانہ ست دیگہ میبرہ و میدوزہ!
سرفہ اے ڪردم و با ناراحتے گفتم:😔
_حق داشتید خب،در قبال ڪارهاتون وظیفہ م بودہ!
از روے تخت بلند شدم و چادرم رو مرتب ڪردم!
_خدا سلامتے بدہ استاد!
همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم رو بہ مادرم گفتم:
_مامان تا من با حنانہ حرف میزنم شما هم ڪارتو بگو!😒
حنانہ نگاهے بهمون انداخت و دنبالم اومد!سهیلے مستقیم نگاهم ڪرد، براے اولین بار، ☝️سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت!
از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم:
_پر توقع!😕
لابد میخواست بخاطرہ ڪمڪش همیشہ جلوش خم و راست بشم!
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸 قسمت #سی_و_ششم حنانہ رفت بہ سمتش و ڪمڪ ڪرد. سرش رو برگردوند سمت مادرم و
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #سی_و_هفتم
از تاڪسے 🚕پیادہ شدم همونطور ڪہ بہ سمت خونہ مے رفتم گفتم:😕
_عجب اشتباهے ڪردم رفتم!
مادرم با خندہ گفت:
_از بیمارستان تا اینجا مخمو خوردے هانیہ،عین پیرزناے هفتاد سالہ،
غر غر!😄
پشت چشمے براے مادرم نازڪ ڪردم و گفتم:
_دستت درد نڪنہ مامان خانم!😌
خواستم در رو باز ڪنم ڪہ در خونہ ے عاطفہ اینا باز شد،خالہ فاطمہ با لبخند نگاهے بہ من و مادرم انداخت:
_چقدر حلال زادہ! داشتم مے اومدم خونہ تون!😊
سلام ڪردم و دوبارہ قصد ڪردم براے باز ڪردن در ڪہ صداے خالہ فاطمہ مانع شد:
_هانیہ جون عصرونہ بیاید خونہ ے ما،من و عاطفہ ام تنهاییم!
با شیطنت نگاهش ڪردم و دستش رو گرفتم:😉
_قوربونت برم عاطفہ ڪہ شهریارو دارہ،شمام ڪہ عمو حسین رو دارے بلا خانم!
خندید،بعداز سہ ماہ!
همونطور با خندہ گفت:
_نمیرے دختر،ناهید دخترت شنگولہ ها!😉
مادرم بے تعارف وارد خونہ شون شد و گفت:
_چشمش نزن فاطمہ،مخمو خورد از بس غر زد!😄
با خالہ فاطمہ وارد شدیم،چادرم رو محڪم گرفتہ بودم ڪہ خالہ فاطمہ گفت:
_راحت باش هانے جان امین سرڪارہ!
همونطور ڪہ چادرم رو در مے آوردم گفتم:
_شمام آپدیت شدے،هانے!😀
خالہ فاطمہ جارو،رو برداشت همونطور ڪہ بہ سمتم مے اومد گفت:
_یعنے میگے من قدیمے ام؟چیزے حالیم نیست؟
با چشم هاے گرد شدہ و خندہ گفتم:😄😳
_خالہ چرا حرف تو دهنم میذارے؟
جارو،رو گرفت سمتم:
_یڪم ڪتڪ بخورے حالت جا میاد!😐😄
جدے اومد سمتم
جیغے ڪشیدم و چادرم رو مثل بغچہ زیر بغلم زدم و وارد خونہ شدم!
عاطفہ با تعجب نگاهم ڪرد،پشتش پناہ گرفتم و گفتم:😄
_تو رو خدا عاطے مامانت قصد جونمو ڪردہ!
خالہ فاطمہ و مادرم با خندہ وارد شدن،😃😃
بعداز سہ ماہ صداے خندہ توے این خونہ پیچید! مادرم چادر و روسریش رو درآورد،عاطفہ رفت بہ سمتش و باهاش روبوسے ڪرد،😘 بہ شوخے گفتم:
_اَہ مامان توام ڪہ چپ میرے راست میرے این عروستو بوس میڪنے بسہ دیگہ!😄😬
عاطفہ مادرم رو بغل ڪرد و گفت:
_حسود!
مادرم عاطفہ رو محڪم بہ خودش فشرد و گفت:
_خواهر شوهر بازے درنیار دختر!😊
ازشون رو گرفتم،بہ خالہ فاطمہ گفتم:
_خالہ احیانا اینجا یہ مظلوم نمیبینے؟🙁
و بہ خودم اشارہ ڪردم،خالہ با لبخند بغلم ڪرد و گونہ م رو بوسید.😘
زبونم رو بہ سمت مادرم و عاطفہ دراز ڪردم!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸 قسمت #سی_و_هفتم از تاڪسے 🚕پیادہ شدم همونطور ڪہ بہ سمت خونہ مے رفتم گفتم:
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #سی_و_هشتم
صداے گریہ ے 😭👶هستے اومد،
خالہ سریع ازم جدا شد و با گفتن بلند جانم جانم☺️ بہ سمت اتاق امین رفت!
چند لحظہ بعد درحالے ڪہ هستے بغلش بود و لب هاش رو غنچہ ڪردہ بود برگشت بہ پذیرایے!
مادرم با دیدن هستے گفت:
_اے جانم خدا نگاش ڪن،روز بہ روز شبیہ امین میشہ!😊
صداے باز و بستہ شدن در اومد،
مادرم سریع روسریش رو سر ڪرد،امین یااللہ گویان وارد شد!
سریع چادرم رو سر ڪردم! سلام ڪرد و رفت بہ سمت خالہ فاطمہ، با لبخند😊 هستے رو از بغل خالہ فاطمہ گرفت و چندبار گونہ و پیشونیش😘😘 رو بوسید! هستے هم با دیدن امین میخندید و بہ زبون خودش حرف میزد!
امین نشست روے مبل و هستے رو گرفت بالا،هستے غش غش میخندید!
دلم براش رفت،رو بہ مادرم گفتم:
_اگہ جاے شهریار یہ دختر بدنیا میاوردے الان منم خالہ شدہ بودم با بچہ هاش بازے میڪردم!🙁😃
عاطفہ با اخم مصنوعے گفت:
_ببینم این شوهر منو ازم میگیرے!😄
همہ شروع ڪردن بہ خندیدن،😄😄😄امین از روے مبل بلند شد و اومد بہ سمتم!
روے مبل ڪمے خودم رو جا بہ ڪردم!
هستے رو گرفت رو بہ رم و در گوشش گفت:
_میرے بغل خالہ؟😊
هستے بهم زل زد و محڪم بہ پدرش چسبید.
امین زل زد توے چشم هام،سریع از روے مبل بلند شدم و همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم گفتم:
_من برم یہ دوش بگیرم،احساس میڪنم بوے بیمارستانو گرفتم!
امین صاف ایستاد
و با لبخند عجیبے نگاهم ڪرد!اشتباہ ڪردم،هنوز هم میتونست خطرناڪ باشہ!
خواستم برم ڪہ امین گفت:
_عاطفہ زنگ بزن بہ شهریار بریم
پارڪ!⛲️🌳
خالہ فاطمہ گفت:
_میخوایم عصرونہ بخوریم!😕
امین نگاهے بہ خالہ انداخت و گفت:
_شام بذار،میریم یڪم هواخورے،زود میایم!😊
عاطفہ با خوشحالے اومد ڪنارم و گفت:
_هانے بعدا دوش میگیرے!?😍
آرومتر اضافہ ڪرد:
_امروز امینم حالش خوبہ تو رو خدا بیا بریم!😉
نگاهے بہ جمع انداختم
و بالاجبار برگشتم سرجام! عاطفہ با خوشحالے بدو بدو بہ سمت اتاقش رفت،امین با صداے بلند گفت:
_عاطفہ لباس مشڪے نپوشیا!✋
من و مادرم و خالہ فاطمہ نگاهے بهم انداختیم و چیزے نگفتیم!
امین هم رفت سمت اتاقش!
خالہ فاطمہ با تعجب گفت:
_یهو چقدر عوض شد،خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن!😟
چند دقیقہ بعد امین از اتاق اومد بیرون، شلوار ورزشے و بلوز مشڪے رنگ پوشیدہ بود! خالہ فاطہ با تردید گفت:
_پس چرا بہ عاطفہ میگے مشڪے نپوش؟!🙁
همونطور ڪہ لباس هستے رو درست مے ڪرد گفت:
_من با عاطفہ فرق دارم!😊
عاطفہ اومد ڪنارمون و گفت:
_شهریار الان میرسہ بدویید حاضر شید!☺️
خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت:
_میرے ناهید؟
مادرم با خستگے گفت:
_نہ خیلے خستہ ام،بچہ ها برن،یہ روز دیگہ همگے میریم!😊
خالہ فاطمہ سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت، عاطفہ اومد بہ سمت من و گفت:
_خب تو پاشو دیگہ!
بہ زور لبخند زدم و گفتم:
_شما برید خوش بگذرہ،جمع بہ من نمیخورہ!😐
عاطفہ دهنش رو برام ڪج ڪرد:
_لوس نشو!😕
بازوم رو ڪشید،
مادرم معنادار نگاهم ڪرد و با مهربونے رو بہ عاطفہ گفت:
_عاطفہ جون تو با شهریارے،امینم ڪہ با هستے،هانیہ این وسط تنهاس!😊
دوبارہ نگاهے بهم انداخت و ادامہ داد:
_بذار متاهل بشہ هرچقدر دوست داشتید برید بیرون،حالام دخترمو بدہ بہ خودم میبرید دل بچہ مو آب میڪنید!
با لبخند مادرم رو نگاہ ڪردم😊😍
و چشم هام رو باز و بستہ ڪردم،یعنے ممنون!
عاطفہ اصرار ڪرد:
_مامان ناهید،نمیشہ ڪہ!امین و شهریار باهم منو هانیہ ام باهم!
هستے رو از امین گرفت همونطور ڪہ لپش رو میبوسید گفت:
_جیگر عمہ هم نخودے!😊
خالہ فاطمہ بہ مادرم گفت:
_بذار برہ،فڪر ڪردے عاطفہ و هانیہ بزرگ شدن؟😄
من و عاطفہ هم زمان گفتیم:
_عہ!
مادرم و خالہ خندیدن، 😄😄مادرم شونہ هاش رو انداخت بالا:
_خودش میدونہ!😕
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #سی_و_هشتم صداے گریہ ے 😭👶هستے اومد، خالہ سریع ازم جدا شد و با گفتن
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #سی_و_نهم
خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہ ش رو گرفت سمتم:😌
_پاشو،ناز نڪن دیدے ڪہ نازت خریدار دارہ!
نفسے ڪشیدم و بلند شدم،رفتم سمت حیاط.
_مامان منم میرم!😊
🌳⛲️🌳⛲️🌳⛲️
پارڪ خلوت بود،هانیہ روے یڪے از تاب ها نشست،با خجالت گفت:
_شهریار هلم میدے؟☺️
شهریار با لبخند رفت سمتش و گفت:
_عزیزم اینجا خوب نیست!😍
عاطفہ با ناز گفت:
_ڪسے نیست ڪہ! یہ ڪوچولو!😌
بہ تاب خالے ڪنارش اشارہ ڪرد و رو بہ من ادامہ داد:
_بیا دیگہ چرا وایسادے؟😍
بہ امین اشارہ ڪردم و گفتم:
_تو تاب بازے ڪن زن داداش!
براش دست تڪون دادم😊👋
و روے نیمڪتے نشستم،هوا خنڪ بود و همہ جا ساڪت! دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و بہ منظرہ پارڪ🌳 خیرہ شدم!
شهریار عاطفہ رو آروم هل میداد، میدونستم از امین خجالت میڪشہ ڪہ شیطنت نمیڪنہ!😇 وگرنہ مگہ مے شد شهریاروعاطفہ آروم باشن؟!😊
امین هم هستے رو میذاشت روے سرسرہ و آروم میاورد پایین!😊👶باهاش حرف میزد و هستے مے خندید!
دلم گرفت، 😒 نمیدونم چرا، شاید بخاطرہ جاے خالے مریم، شاید هم بخاطرہ خودم!
امین همونطور ڪہ هستے رو،روے سرسرہ مے ڪشید پایین نگاهش افتاد بہ من!👀
نگاهم رو ازشون گرفتم و خیرہ شدم بہ درخت هاے لخت!
صداے قدم هاش اومد،توجهے نڪردم!😕 هستے رو بہ سمتم گرفت و گفت:
_میخوام بدوام مراقبش هستے؟
خواستم بگم راضے نیستم😐
از این فعل هاے مفرد اما بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زل زدم بہ صورت هستے و دست هام رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم:
_بیا بیینم جیگرخانم!😊
امین هستے رو داد تو بغلم،
محڪم نگهش داشتم. منتظر بودم برہ تا با هستے بازے ڪنم اما همونطور ایستادہ بود!😟
چند لحظہ بعد با فاصلہ از من روے نیمڪت نشست!
_از ڪے روے نیمڪت مے دویدن؟!😏
همونطور ڪہ زل زدہ بود بہ رو بہ روش گفت:
_یہ لحظہ فڪر ڪردم اگہ چندسال پیش یہ تصمیم دیگہ میگرفتم همہ چیز چقدر فرق مے ڪرد!😔
ڪنجڪاو شدم،
اما چیزے نگفتم،با ذهنم تشویقش مے ڪردم! بگو چرا؟!بگو دلیل رفتارهات چے بود!🙁
تو وجودم غوغا بود و ظاهرم آروم!
وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد:
_اگہ یہ تصمیم دیگہ میگرفتم شاید مریم الان زندہ بود، تو داشتے یڪے از بهترین دانشگاہ هاے تهران مهندسے میخوندے،اوضاع من فرق میڪرد!😒
سرش رو برگردوند بہ سمت هستے و با لبخند زل زد بهش:
_هستے هم نبود!شاید دوسہ سال دیگہ وارد زندگیمون مے شد!😔
قلبم وحشیانہ 💓مے طپید مثل سہ سال پیش!
حق نداشت باهام بازے ڪنہ!😒
آروم از روے نیمڪت بلند شدم بدون توجہ بہ امین بہ هستے گفتم:
_بریم بازے ڪنیم!
اما نتونستم طاقت بیارم همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم:
_دست بردار از اگہ و اما و چرا!😒
بگو چرا نخواستیم؟!
انقدر رویاهاے دخترونہ م شیرین بود ڪہ تو واقعیتم مے دیدم؟😔
صداش باعث شد خون تو رگ هام یخ ببندہ و قلبم از سینہ م 💓بزنہ بیرون!
_همیشہ دوستت داشتم!😔
نگاهم رو دوختم👀 بہ هستے ڪہ داشت با ولع دستش رو میخورد، برنگشتم سمت امین چون میدونستم از صورتم حالم رو میفهمہ!
نفسم رو دادم بیرون:
_فقط دلیلشو بگو،این چراها نمیذارہ گذشتہ رو فراموش ڪنم!😒
شهریار سرش رو بلند ڪرد،
نگاهے بهم انداخت👀😠 و اخم ڪرد!
در گوش عاطفہ چیزے گفت،عاطفہ از روے تاب بلند شد!
با حرص دندون هام رو،روے هم فشار دادم، چرا حرف نمیزد اومدن! با غم گفت:😞
_بذار با خودم ڪنار بیام همہ چیزو میگم سر موقعش!
خواستم بگم موقعش ڪیہ ڪہ شهریار و عاطفہ نزدیڪمون شدن.
امین گفت:
_من میرم یڪم بدوام،شهریار نمیاے؟
شهریار نگاہ😠 اخم آلودے بهش انداخت و سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد!
دوبارہ نشستم روے نیمڪت،خیرہ شدم بہ امین👀 خیلے سریع مے دوید!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
📚 @romankademazhabe