رمـانکـده مـذهـبـی
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 ...بسم الله الرحمن الرحیم.... #با_من_بمان_1
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#ادامه_قسمت_اول
#نویسنده_محمد313
سر به زیر رفت داخل
با شنیدن صدای جیغ و موسیقی بلندی ک از داخل میامد استغفراللهی گفت و در زد
دختر جوانی در را باز کرد
با دیدن سروضع کمیل پقی زیر خنده زد و گفت:نکنه ماموری چیزی هستی؟
واقعا منصور از اینجور دوستاهم داره
کمیل اخمی کرد وگفت:منصور کجاست؟
-بیا تو برادر
طبقه ی بالا دراز به دراز افتاده
از بس مشروب کوفت کرده
بهش گفتما!
زیاد بخوری وضع همینه
ولی گوش نداد
کمیل با همان اخمش گفت:باید ببرمش بیمارستان
با کنار رفتن دختر رفت داخل
سرش را پایین انداخت وسعی کرد نگاهش به مهمانانی مشغول رقص و پایکوبی بودند نیفتد
اینان هیچ رنگ وبویی از دین نبردند ک میان محرم مهمانی بزن و برقص گرفته اند؟!
سراسیمه بالای سر منصور ک رو مبل افتاده بود نشست
با دلخوری گفت:تو بمن قول داده بودی منصور...
منصور با بیجانی گفت:بخدا نمیخواستم بیام کمیل
شیطون گولم زد
کمیل عصبی گفت:تو گفتی میخوام تغییر کنم
گفتی میخام عوض شدم
دوباره از اینجور مهمونی های کوفتی سر در اوردی؟!
دیگه کمیل بی کمیل
اومده بودم بزنم تو گوشت مثل برادر بزرگترت ولی لیاقت همینم نداری
حداقل حرمت امام حسین رو نگه میداشتی
خواست برود ک منصور گوشه ی پالتویش را گرفت و گفت:به همون امام حسینی ک دوسش داری قسمت میدم
تنهام نزار
به قران میخوام عوض شم
نمیدونم چیشد اومدم اینجا
پشیمونم کمیل
حالم اصلا خوب نیست
زنگ زدم ک تو بیای منو از اینجا ببری
چهره ی تو اینقدر پاک و معصومه ک منو یاد پدرم میندازه
پدری ک منو چندساله از خونش انداخته بیرون و آقم کرده
کمیل با ترحم و دلسوزی سمتش برگشت
زیر بغل منصور را گرفت و گفت:خیلی خوب پاشو برسونمت بیمارستان
از این مهمونی کذایی باید زودتر بریم
دوست منصور سمت کمیل آمد و گفت:حالش خیلی بده
میگفت تا کمیل نیاد منو نبره من نمیرم بیمارستان
کت و کیفش طبقه ی بالا تو اتاق پشتی
من کمکش میکنم سوار ماشین شه شما اونارو بیارید
کمیل سرش را تکان داد و با عجله سمت طبقه ی بالا رفت
گوش هایش فقط صدای کمک های منصور را میشنیدند
چشم هایش قیافه ی درمانده منصور را فقط میدیدند
درست است ک او زیر قولش زده ولی کمیل را به امام حسین جد بزرگوارش قسم داده و کمک خواسته
داخل اتاقی ک دوست منصور گفته بود رفت و دنبال کت منصور گشت
با دیدن کت و کیفی ک روی صندلی گوشه ی اتاق افتاده بود سمتش دوید و و آن را برداشت
خواست از اتاق بیرون برود ک متوجه شد در قفل شده....
#ادامه_دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
🍃 @romankademazhabe🍂
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 #ادامه_قسمت_اول #نویسنده_محمد313 سر به زیر
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#با_من_بمان_2
#نویسنده_محمد313
متعجب دستگیره ی در را بالا پایین کرد و به در کوبید:درو باز کنید
باید منصورو ببرمش بیمارستان
صدای خنده ی منصور را ک شنید شکه شده زیر لب گفت:منصور!
-عجب فیلمی بازی کردی منصور
اشکم داشت در میومد
صدای خنده ی دوستانش را ک از پشت در شنید با مشت و لگد به در کوبید و گفت:چی تو سرته منصور...من میخواستم کمکت کنم
این درو باز کن
منصور !
جوابی نشنید
ناامید به در تکیه داد و روی زمین نشست
باورش نمیشد از منصور رو دست خورده
چه نقشه ای برای او داشت ک اینطور به وسط این مهمانی کشانده اش و داخل این اتاق زندانی اش کرده
چشمانش را روی هم گذاشت تا تمرکز کند ک با شنیدن صدای جیغ کسی از جا پرید
با دیدن دختری ک گوشه ی اتاق کز کرده و جیغ میزند به در چسبید و گفت:تو تو کی هستی
دختر با ترس گفت:شما کی هستید
چی از جون من میخواید
چرا منو اوردید اینجا
کمیل گفت:من شمارو نمیشناسم خانوم
خودمم اینجا گیر افتادم
دختر جوان به گوشه ی دیوار تکیه داد و گفت:اگه نزدیکم بیای خودمو میکشم
کمیل دست هایش را بالا برد و گفت:چخبرته خانوم
من بمیرمم نزدیک شما نمیام
هق هق کنان گفت:اینجا کجاس
منو چرا اوردین اینجا
!
کمیل کلافه سرش را میان دستانش گرفت و گفت:خودت کمکم کن یا صاحب الزمان
مدتی گذشت که با شنیدن صدای جیغ و داد بقیه گوش هایش را تیز کرد:مامورا اومدن
مامورا اومدن فرار کنید
دستگیره ی در را دوباره بالا پایین داد و با خوشحالی گفت:درو باز کنید
من اینجا زندانی شدم
درو باز کنید
با شنیدن صدای چرخیدن کلید در اتاق روزنه های امید در دلش روشن شد
خواست در را باز کند که
با شنیدن صدای جیغ دخترجوان سمت عقب برگشت ک دید بیحال روی زمین افتاد
کنارش نشست و صدایش زد:خانوم...خانوم
چیشد؟
بریده بریده گفت :
نمیتونم
نفس
نفس بکشم
کمیل نگران و اشفته به اطرافش نگاه کرد ک در همین حین در اتاق به شدت با لگد باز شد و چند سرباز امدند تو و گفتند:دونفرم اینجان جناب سروان
کمیل شوکه شده لبانش بهم قفل شد
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
🍃 @romankademazhabe 🍂
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 #با_من_بمان_2 #نویسنده_محمد313 متعجب دستگیر
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#با_من_بمان_3
#نویسنده_محمد313
-اسم؟
جوابی نشنید که با صدای بلندتری گفت:اسم
به خودش آمد و گفت:کمیل معتمدی
-نام پدر؟
-محمد حسین معتمدی
اطلاعات را تکمیل کرد و به صورت کمیل و دخترجوانی ک همراه او دستگیر شده بود نیم نگاهی انداخت:نسبتی ک ندارین؟
-خیر
-تو اتاق چیکار میکردین؟
کمیل خواست چیزی بگوید ک دخترجوان با گریه گفت:جناب سرگرد
بخدا من بیگناهم
منو دزدیدن و بردن تو اون خونه
تو اون اتاق انداختن وقتی چشم باز کردم دیدم این اقا تو اتاقه
اشفته و کلافه گفت:جناب من اصلا تو اون مهمونی زهرماری نبودم
بهم زنگ زدن گفتن حال پسرخالم بد شده
منم رفتم اونجا
بعدشم منو داخل اتاق زندانی کردن
ک بعد این خانومو اونجا دیدم
بعدم شما اومدید
نگاهش روی اتیکت سرگرد چرخید:سرگرد محمداکبری
سرگرد اکبری عینکش را از چشمانش برداشت و گفت:شاهدی هم دارید،که شما رو دزدین و به اون اتاق بردن؟
سرش را تکان داد و هق هق کنان جواب داد:داشتم از بیرون میومدم
خلوت خلوت بود
دستمو رو زنگ در گذاشتم ک دو نفر منو داخل ماشین انداختند
بعدم یه دستمال جلوی بینیم گرفتن
وقتی چشم باز کردم تو اون اتاق بودم
سرگرد برگه های دستش را مرتب کرد و در حین اینکه از کشو برگه ای برمیداشت گفت:گریه نکن دختر
شماره همراه پدرتو بنویس تو برگه تا تکلیفت مشخص شه شماهم شماره تماس و آدرس پسرخالتو بنویس
خصومتی یا درگیری قبلا بینتون بوده؟
کمیل سرش را به نشانه ی منفی تکان داد:خیر
-رئوفی؟
-بله قربان
-ببرشون بازداشگاه
کمیل عصبی و طلبکار گفت:من که گناهی نکردم برم بازداشگاه
-اینکه شما تقصیری دارید یا نه بعدا ثابت میشه
ببرش
گوشه ی زندان نشست و کتش را روی پاهایش گذاشت
چند تن از زندانیان مشغول درگیری لفظی بودند
نگاهش روی دیوار های چرک گرفته و سیاه بازداشگاه چرخید
پر بود از نوشته های کج و کوله ای ک هرکسی ک در اینجا توقف داشته ، به یادگار گذاشته بود
به انگشترش ک نام امام حسین روی ان هک شده بود خیره شد
#ادامه_دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
🍃 @romankademazhabe 🍂
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 #با_من_بمان_3 #نویسنده_محمد313 -اسم؟ جوابی
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#ادامه_قسمت_سوم
#نویسنده_محمد313
به خدا توکل کرد و چشم هایش را بست ک با شنیدن صدای خش داری ک با لحن لاتی فریاد میزد پلک هایش را باز کرد
سربازی از پشت دریچه گفت:ساکت!
اروم بشینین وگرنه میفرستمون انفرادی
دانه های درشت عرق روی پیشانی اش خودنمایی میکرد
تا به حال پایش به این جورجاها باز نشده بود ک به لطف منصور باز شد
کاش به حرف مادرش گوش میداد و بیشتر مراقب کارهای منصور بود
چرا منصور اینکار را کرده بود!
سرباز بازویش را کشید و اورا سمت اتاق سرگرد اکبری برد
نگاهش در میان راه روی شاکی ها و متهم هایی ک قدم میزدند و بحث میکردند میچرخید
گوش هایش از همهمه ی انجا در مرز انفجار بودند
با دیدن منصور ک از اتاق سرگرد بیرون امد سمتش خیز برداشت که سربازها اورا گرفتند
-نامرد
منصور یقه اش را صاف کرد و گفت:اروم باش پسرخاله
-تو به قران قسم خوردی!
همه ی حرفات دروغ بود!؟؟
خنده ی مسخره ای کرد و گفت:کدوم قران؟؟
فکر کردی من جدی جدی به این خرافات اعتقاد دارم
-خرافات افکارپوچ و بی معنی توهه...چرا اینکارو کردی؟؟
منصور زیر گوش کمیل گفت:باهم بیحساب شدیم آق سید...
کمیل متعجب به او نگاه کرد ک منصور با یک پوزخند ،نگاه پرسشگر اورا بیجواب گذاشت و رفت
روی صندلی نشست ک نگاهش با نگاه همان دختر دیروزی گره خورد
سرش را پایین انداخت و زیر لب دعا دعا کرد منصور حقیقت را گفته باشد
با شنیدن صدای سرگرد اکبری ته دلش خالی شد:خوب اقای معتمدی
ما از تک تک مهمونا سوال کردیم ولی هیچ کدوم اینکه منصور عظیمی اونشب تو اون مهمونی باشه رو تایید نکردن
طبق تحقیقاتی ک انجام دادیم منصور عظیمی اونشب تو اون ساعت ،همراه دوستانش رستوران بوده.
کمیل با ناباوری گفت:ولی جناب سرگرد
خود دوستش بود ک بمن زنگ زد گفت حال منصور بده
من خودم بالای سرش نشستم
سرگرد اکبری گفت:من نمیفهمم چرا پسرخاله ای ک با شما هیچ خصومت و درگیری نداشته
برای گیر انداختن شما تواون اتاق نقشه بکشه
و همزمان هم اونجا باشه و هم
تو رستوران..
شما شاهدی دارید ؟
کمیل سرش را میان دستانش گرفت و گفت:شاهد من مهمونای اونجان
ک میگید ادعا کردن منصورو ندیدن
خودمم هنوز متوجه نشدم دقیقا چرا منصور این بلارو سرم اورد
من میخواستم کمکش کنم ک به زندگیش سروسامون بده
منکه باهاش کاری نداشتم
خودش اومد ازم کمک خواست
خودش بود ک خواست تغییر کنه
منم فقط همراهیش کردم
-از من چه انتظاری پسرجان
بدون هیچ سند و مدرکی
باور کنم ک تو به قصد کمک به پسرخالت اونم بدون اطلاع قبلی از وجود همچین مهمونی به اونجا رفتی وتواون اتاق زندونی شدی
خوب دلیلش چیه
چرا باید پسرخالت همچین کاری کنه؟؟
چندین ادم بالغ از جمله کارکنان رستوران شهادت دادند ک پسرخالتون اون شب رستوران بوده
هیچ کدوم از افراد مهمونی اونشب منصور رو ندیدند
چرا باید همه چی بر علیه شما باشه
در ضمن من راجع شما از اهل محل و کار تحقیق کردم.
اقا سید..
همه پاکی و سربه زیری شما رو تایید کردن
ولی بازم ادعاهاتون درباره پسرخالتون رد شد
کم کم ناامیدی روی قلبش خیمه زد.. به راستی چرا منصور با او این کار را کرده بود؟؟ منظورش از بیحساب شدیم چه بود؟؟
#ادامه_دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
🍃 @romankademazhabe 🍂
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_ششم
به یاد سردر طلافروشی افتاد ، حکیمی . سرکی کشید تا بفهمد ندا را می بیند یا نه ! در حال ترک مغازه ی بزرگ و مجهز بود ، مهدا وقتی از خروج ندا مطمئن شد از مخفیگاهش بیرون آمد و آرام بسمت پله ها رفت تا به جایی که نگهبان گفته بود برود .
به طبقه دوم که رسید پشت سرش را نگاه کرد که حضور ناگهانی ندا غافلگیرش نکند .
همین که به ابتدای راه رو رسید با دیدن سجاد با دست به سرش کوبید و کلافه بدون توجه به اینکه سر در اتاق را بخواند در اولین اتاق کار رفت پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید .
محمدحسین مشغول بررسی پرونده ای بود که ندا از تخلف جواهر سازی با بیش از پنجاه سال تجربه همکاری و شراکت با خاندان آنها را داشت درست کرده بود .
پشت به در و مقابل میز نشسته بود که با صدای کوبیده شدن در اتاقش با خیال اینکه ندا باشد بدون نگاه به فرد مقابل گفت :
بهتون گفتم بررسی میکنم که الکی تهمت نزنیم ... دیگ
وقتی سکوت بی سابقه ندا را دید سرش را بالا آورد و با دیدن مهدا با آن لباس و تیپ متعجب نگاهش کرد .
ـ شما ؟ اینجا ؟
مهدا که به اندازه کافی غافلگیر شده بود با نگاهی پر از کلافگی جلو آمد کمی تعلل کرد و در آخر گفت :
من بخاطر بررسی پرونده صبح اینجام بای...
+ محمدحسین جان من دارم می....
مهدا ؟
مهدا با شنیدن صدای سجاد چشم هایش را محکم بست و رو به سجاد که با تعجب به ظاهرش نگاه میکرد گفت :
سلام پسر عمو
+ سلام
با طعنه به عصا اشاره کرد و گفت :
خداروشکر حالتونم بهتره !
ـ بله الحمدالله
+ شما کجا اینجا کجا ؟ اومدین طلا بخرین یا ...؟
مهدا نمی دانست چرا پسر عمویش کسی که همه او را همسر آینده اش میدانستند . این طور با نیش و کنایه در مقابل یک غریبه با او صحبت میکند .
با خودش فکر کرد آنقدر بی اعتبارم که ظاهری با اندک تفاوت این گونه موجب قضاوت و تندی فرد مقابلش میشود !؟
همیشه سعی کرده بود رفتار سنجیده ای داشته باشد ... ظاهرش کاملا معمولی و سنجیده بود فقط چادر نداشت و این طور محاکمه لفظی میشد .
ـ خیر آقا سجاد برای تعمیر گردنبندم اومدم ، چون از اینجا هست خواستم به خودشون مراجعه کنم !
دروغ نگفته بود مادر محمدحسین بعد از فهمیدن اصل قضیه آن آتش سوزی ، گردنبند زیبا و ظریفی که طراحی خود محمدحسین بود را به عنوان هدیه به مهدا داد .
مهدا نمی دانست چرا گردنبند مروارید را تا این حد دوست دارد و همیشه همراه خودش داشت . برعکس انگشتر هدیه سجاد که حتی یکبار آن را در دستش نکرده بود .
+ محمدحسین تو کار تعمیر هم زدی ؟ بابا دمت گرم
&ادامه دارد ...
📚 @romankademazhabe
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 #مح
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_هفتم
مهدا نمی توانست بی احترامی سجاد را بی جواب بگذارد اما نمی خواست جلوی محمدحسین حرمت بشکند
جلو رفت گردنبند را از گردنش بیرون آورد مقابل سجاد گرفت و طوری که فقط خودش بشنود گفت :
وقتی پسر عموم این طوری راجبم قضاوت میکنه طلا میخوام چیکار .... اگه اون روز که بهتون زنگ زدم و گفتم باید حرف بزنیم اومده بودین الان تنها نمی اومدم
گردنبند را در دستان سجاد انداخت و رو به محمدحسین گفت : ممنون از کمکتون ، به خانواده سلام برسونید
از در خارج شد تا این طلا فروشی طلسم شده را به دیگر همکارانش بسپارد که دختر همیشه مزاحم زندگیش با چهره ای برافروخته و تمسخر آمیز جلو آمد و گفت :
سلام بر خواهر بسیجی و فداکار ، اِ حاج خانوم چادرتون کجاست ؟! اصلا تو اتاق پسر دایی من چیکار میکردی ؟
ـ علیک سلام ، همیشه اینقدر مشتاقی از زندگی بقیه بدونی ؟
ـ نه همیشه فقط وقتی به ناکس و ریاکار جماعت میخورم برای ضایع کردنش...
ـ بدون چی میگی ندا ، چادرم کجاست ؟ تو اتاق پسر داییت چیکار میکردم؟ هیچ کدوم به تو ربطی نداره
تنه ای به دختر بی ادب مقابلش زد و با دل خون از طلافروشی بیرون زد به سمت سوپری رفت تا از ماجرای پرونده سر در بیارد .
+ مهدا ؟ مهدا وایسا !
ایستاد تا سجاد به او برسد .
ـ بفرمایید
+ این چه رفتاریه میکنی مثل بچه ها ... اصلا ..
ـ تند نرو آقا سجاد من مثل بچه ها رفتار کردم یا شما که آبروی منو بردین ؟ این چه طرز حرف زدن بود مگه منو نمی شناسین ؟ من آدمیم که حتی به نامحرم نگاه کنم ؟
با جمله آخر اشکش چکید با دست آن را پس زد و گفت : چطور به خودتون اجازه دادین این طوری قضاوتم کنین ؟
+ ظاهر خودت تغییرات خودت ! تو کی این جوری لباس می پوشیدی ؟! چرا تو اتاق محمدحسین بودی ؟
ـ اصلا نفهمیدین چی گفتم ، این قدر بی اعتبارم که با یه نبود چادر این طوری با هام رفتار بشه ؟ مگه حجاب الانم چه مشکلی داره !؟ از چشمم افتادین ، دلمو شکستین
+ تو هم از چشمم افتادی ، تو هم دلمو شکستی وقتی منو نمی بینی ، تو هم دلمو شکستی وقتی انگشتری که با عشق و علاقه برات خریدمو حتی یه بار تو دستت ندیدم وقتی هر بار پدر و مادرم حرف از منو تو زدن بدون اینکه بشنوی گفتی فعلا نه !
آخه چطور تونستی یه گردنبند پیزوری رو همیشه گردنت کنی که هدیه این پسره است ولی انگشتر منو بندازی ته کمد ؟! هان ؟
فریاد کشید گردنبند را پاره کرد روی زمین انداخت و گفت :
چطور عشق منو که از بچگی باهاش عادت کردم نادیده میگیری ؟ ولی این پسره رو از مرگ نجات میدی وقتی حاضر نیستی یه صحبت دو نفره داشته باشیم
وقتی اصلا نمیپرسی من چی میخوام چی کار میکنم !؟ ولی میدونی این پسره طراح جواهرسازیه ! میدونی کجا کار میکنه ! کدوم کلاس هست کدوم نیست ! باهاش همـگروه میشی ، توی پروژه اش همکاری میکنی ، جزوه میدی ....
چرا مهدا .... ! چرا من اینقدر کمرنگم ؟ من که همیشه عاشق بودم .... ! چرا بی معرفت ؟ چی کم گذاشتم ؟
چرا به محمدح ...
ـ بسه دیگه همه چیو بهم ربط میدی ! این هدیه مادرش بوده منم آوردمش اینجا خودشون تعمیر کنن ، بعدشم اون بخاطر خواهر من ممکن بود بمیره خودتون بودین کاری نمی کردین ؟
اینکه دل یه نفر چیزی رو بخواد کفایت نمیکنه وقتی اون دل قبولت نداره !
از وقتی راجب آتش سوزی فهمیدین منو یه جور دیگه نگاه میکنین !
دیگه نه عقلم قبولتون داره نه قلبم .
خداحافظ .
با سرعت از سجاد دور شد و با چشمانی که از اشک خیس شده بود به سمت مقصدش رفت ، هر چند نه تمرکزی برایش مانده بود نه حوصله ای ...
&ادامه دارد ...
📚 @romankademazhabe
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 #مح
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_هشتم
بعد از پیگیری و هماهنگی های لازم به اداره برگشتند با اطلاعاتی که هم آنها را گیج میکرد هم به بعضی از سرنخ هایشان نزدیک می شدند .
نباید اجازه میدادند یاسین و چهار همراهش مانند سرباز بی گناه به خطر بیشتری بیافتند .
فرستادن سرباز با آن وضع یک پیام بزرگ داشت و نمی توانستند به سادگی این معادله پیچیده را حل کنند ...
سید هادی : چکیده تحقیقات ما رسیدن به :
پلاک ماشین سرویس که سرقتی بوده
ماشینی که تصادف کرده و به نظر میرسه که طرف از اونا نبوده و الان بازداشته
دختری که بعنوان دانش آموز در این تصادف آسیب دیده ، یه دختر فراری شیرازی هست و الانم داخل یکی از بیمارستان های کاشانه
نتیجه : اونا فکرشم نمیکردن ما پیگیر بشیم و تماما این حوادث از قبل برنامه ریزی شده بوده
من احتمال میدم تا شب ازشون تماس داشته باشیم ...
سرهنگ : خب سید جان شما برو برای بازجویی اون کسی که تصادف کرده و سوالاتی که ما دنبالشیم رو بپرس
.
نوید تو هم برو دنبال ماشین سرقتی
.
خانم مظفری ، دختر تصادفی هم با شما
باید تا قبل از تماس احتمالی محتاطانه عمل کنیم
مهدا : اگه میشه من برم دنبال دختره !
سید هادی : معلوم نیست کاشان بمونه ، ضمنا محمدحسین قراره برای پروژه اش بره شیراز ما از طرف دانشگاه قراره اقدام کنیم و شما برین اونجا .
ـ باید بصورت تیمی عمل کنیم ؟
ـ از طرف هر دانشگاه یه نفرو میفرستن ظاهرا پروژه ای که با کمک هم پیش بردین مفید بوده واسه طرح محمد ، اما این طرح ربطی به شما ، امیر رسولی و ثمین ناجی نداره ، ما از دانشگاه میخواهیم شما و آقای رسولی رو هم بفرستن
آقای رسولی میان تا معمولی بنظر برسین و شما باید مثل یه مامور ولی با رفتار یه دانشجو باشید
فقط ظاهرتون هم باید معمولی باشه ، چون جز محمدحسین کسی نمی شناسدتون مشکلی پیش نمیاد و بهتره عادی رفتار کنین
مهم تر از همه قرار نیست محمدحسین بفهمه شما هم هستین
راستی ! سجاد هم میاد چون داخل طرح محمد سهیمه
مهدا اصلا از این اتفاق راضی نبود اما باید در حیطه تخصص خودش فعالیت میکرد .
مهدا : چشم تمام سعیمو میکنم
با این تصمیم و تقسیمات وظایف عملا از مروارید و عقرب فاصله میگرفت اما فکرش را هم نمیکرد این مسئولیت جدید او را به مروارید اصلی نزدیک تر کند ...
&ادامه دارد ...
📚 @romankademazhabe
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 #مح
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_نهم
تمام ذهنش درگیر محمدحسین و اتفاقات پیش رو بود نمی دانست چه پیش خواهد آمد و این حد از بی اطلاعی او را نگران میکرد .
بعد از ماجرایی که در طلافروشی اتفاق افتاده بود هر چه محمدحسین خواست صحبت کند مهدا مخالفت کرد ، هر گونه راهی برای دیدار را مسدود کرده بود و از دور وظیفه اش را انجام میداد ، احتیاج داشت ذهنش را آرام کند ...
از سجاد و سر زدن های روزانه اش هم خبری نبود کم کم خانواده اش را مشکوک کرده بود و مرصاد سعی داشت هر طور شده علت غیبت طولانی عاشق دل خسته را بداند !
مهدا تصمیم داشت اگر سجاد برای عذر خواهی بیاید یا تماسی داشته باشند او را ببخشد ولی از ازدواج برای همیشه ناامیدش میکند ...
با تمام سختی که شغلش داشت حرف ها و رفتار سجاد عذابی بر روح نا آرامش بود بدتر از همه سکوتی بود که مجبور بود پیشه کند ...!
آخرین جلسه فیزیوتراپی را با مرصاد رفت و دکتر توصیه کرد بهتر است فعلا از عصا استفاده کند ، اما بدون عصا هم میتوانست راه برود هر چند سخت ...
به مرصاد از سفر پیش رو گفت اما اینبار از طرف دانشگاه نامه داشت تا به خانواده اش توضیح بدهد و آنها مخالفتی نکردند ...
در اداره به کشفیات قابل توجهی دست یافته بودند و چند تماس از مروارید داشتند که همه را مرهون مهدا و هک به موقعش بودند آنها نمی دانستند با یک گروه امنیتی طرف هستند و فکر میکردند با یک گروه هکر و ابر گروه اقتصادی مبارزه میکنند و این تصور بخاطر هوش بی بدیل هادی بود و مقاومت بی چون و چرای یاسین و گروهش
شبی که قرار بود روز بعدش را در راه شیراز بگذراند به مرصاد گفت :
مرصاد میای بریم قدم بزنیم ؟
ـ باشه حتما .
ـ لازمه صحبت کنیم .
با مادرش هماهنگ کرد و با مرصاد بیرون زدند ، هوا ابری بود و آسمان دلتنگ باریدن ...
از پیش چتر آورده بودند و لباس مناسب بر تن کرده بودند .
ابتدای مسیر به سکوت گذشت ، تماشای غروب لذت بخش ترین حس فردی است که قدم زدن میان برگ های پاییزی را انتخاب کرده است ...
مرصاد : نمی خوای چیزی بگی؟
مهدا : دلم میخواد یه دل سیر سکوت کنم ولی باید یه سری حرفا بزنم
ـ یه دل سیرو خوب اومدی ! بگو آبجی دو تا گوش من تماما در اختیار شماست .
ـ مرصاد این اولین ماموریتمه ، حس عجیبی دارم حس یه آدم که میخواد یه امتحان بزرگ بده ... نمیدونم چرا هیچ اضطرابی ندارم ... ینی استرس داشتم ولی امروز که با خانم مظفری رفتم دیدن سلیم ( سرباز بی گناهی که زبانش را بریده بودند و بخاطر ضرباتی که به سرش زدند حافظه اش را از دست داد ) دلم آروم شد ، حس انتقام درونم شعله ور شد .... این کمترین کاری بود که این گروه انجام میده .... میدونی چند تا دختر رو فریب دادن و با فرار یا دزدین از خانواده هاشون باعث بی آبرویی و بدبختیشون شدن ؟!
ـ خدا کمکتون کنه ... سلیم پسر گلی بود
ـ خیلی ... باورت میشه دختر عموش منتظره حافظه اش برگرده ؟ این حد از وفاداری قابل ستایشه .
ـ متوجهم ..
&ادامه دارد ...
📚 @romankademazhabe
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀