eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دوستانتان به اشتراک بگذارید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 ❌ﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ... چرا که ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ! ﻣﺎ ﺑﺠﺎﯼ این که ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﯾﮏ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺧﻮﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻣﺮﻭﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ. 🔸ﻣﺎ ﻭﻗﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ 🔸ﭘﻮﻝ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ 🔸ﺷﻐﻞ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ 🔸ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﮕﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ 🔸ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ 👈ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ. دوست قدرتمندم! ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﺭ آﯾﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ 🔰ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﯼ 🔰ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺗﺎﺑﺎﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯼ 🔰ﻭ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺖ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﻭ ﺑﺨﻨﺪﯼ 👈ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺍﺯ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ 🔴ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻦ! 🔴ﻭ ﺑﻪ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ! 👈ﺗﻮ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﻮﺩ ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻩ ﻭ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ...! 📌ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ نکن 📌ﻭ ﺑﻪ ﺁﯾﻨﺪﻩ هم ﻓﮑﺮ نکن 👈ﻓﮑﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺘﻤﺮکز کن 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹قسـمـت شـشــم "زهرا" باز این پسره شلوغ رفته بود سر لب تابم و همه اطلاعات پایان نامه ام رو بهم ریخته بود.مگه دستم بهت نرسه عطا،بیچارت میکنم. با درموندگی نشستم روتختم و فایل ها رو مرتب کردم اما بیشترشون یا دیلت شده بود یا گم شده بود.حسابی حرصم دراومده بود.مامانو صدا زدم:مامان؟مامان بیاااا. با نگرانی اومد تو اتاقم و گفت:چیشده زهرا؟باز که منو نصف عمر کردی‌. _مامان باز عطا اومده سراغ لب تاب من.تروخدا بهش یه چیزی بگو.ایندفعه استادهم بفهمه منو بیچاره میکنه. سر تکون داد وگفت:از دست این پسر چی بگم آخه؟باباتم که ماشالله انگار نه انگار براش مهم نیست این چیکار میکنه. ملاقه به دست از اتاق رفت بیرون.سرمو خاروندم و موهای جلو صورتمو کنار زدم.بدبخت شدم رفت.حالا کی وقت داره اینهمه فایلو پیدا کنه؟استاده درجا میندازتم. چهارزانو نشستم رو تخت و لبتابو گذاشتم رو پام.لب برچیدم و دستامو زدم زیر چونه ام.اوج بدبختی اینجابود. درباز شد و خواهر گرامی بدون در زدن مثل همیشه داخل شد. _چیه غمباد گرفتی حاج خانم؟ حرصم میگرفت اینجوری صدام میزد.چون چادر میپوشیدم و خودش مانتویی بود همیشه حاج خانم صدام میزد. _چیزی نیست فضول خانم.امرتون؟ _عه بی ادب شدیا این چه طرز حرف زدن با خواهر بزرگتره؟ _دوسال بزرگتریا حالا کلاس بزار. _بالاخره بزرگترم. همونطور که ناخناشو سوهان میکشید اومد کنارم نشست. _صدات میومد باز عطا خراب کاری کرده؟ _وای آره محدثه نمیدو... وسط حرفم پرید وگفت:لیدا..صدبار بهت گفتم اسم منو درست صدا بزن. بدم میومد ازاینکه اسم لیدا رو به محدثه ترجیح میداد. _باشه لیدا خانم.. _ادای منم درنیار. _اصلا پاشو برو بیرون حرفای ما آخر به دعوا ختم میشه. چیشی گفت و بلندشد. رفت سمت در و گفت:لیاقت همدردیم نداری. بیرون که رفت هوفی کشیدم و باخودم گفتم:همدردیاتم مهربونی خاله خرسه است آبجی جان‌. تاشب مشغول درست کردن فایل های پایان نامه ام بودم.ساعت۸شب بود که گوشیم زنگ خورد. _بله؟ _سلام زهرایی خوبی؟ _سلام آتنا.نه خوب نیستم چشام دراومد بس که به لب تاب زل زدم. _وا چرا آجی؟ _عطا بازم کار خرابی کرده‌. _ وای خدا مرگم بده رو لب تابت جیش کرده؟؟؟ بلند زدم زیر خنده و گفتم:وایییی آتنا روانی نه منظورم اینه که به لب تابم دست زده اطلاعاتو پاک کرده. _خب خداروشکر فکر کردم.. به پشت رو تختم دراز کشیدم و گفتم:فکراتم به درد خودت میخوره‌. _فردا میای کلاس؟ _اگه حسش بود آره. _عه زهرا تو که تنبل نبودی‌ _میام بابا.کار نداری؟ _نه گل دختر برو شب خوش. _شب بخیر. گوشیو که قطع کردم مامان اومد تو.هوف این خانواده ما در زدن بلد نیستن بخدا. _زهرا فردا که کلاس نداری؟! نشستم رو تختم وگفتم:چرا دارم‌. _ای بابا پس نمیای با ماخونه مادرجون؟ _خونه مادرجون چرا؟ _عمه شیرینت اومده‌. تعادلمو از دست دادم و از رو تختم افتادم رو زمین. _چی؟؟عمه؟؟بعد اینهمه مدت؟چرا اومده؟با کی اومده؟کی اومده؟میمونه ایران یا برمیگرده؟چرا زودتر نگف... _وای دختر سرسام گرفتم چه خبرته؟ درست نشستم رو زمین و گفتم:ببخشید تعجب کردم خب‌. _امروز اومده با پسرش مثل اینکه از شوهرش طلاق گرفته اومده ایران زندگی کنه.چیکار میکنی میای یا نه؟ خانواده بابا همیشه باحجاب من مشکل داشتن و یواشکی مسخرم میکردن.چون تو اونا فقط من به یک سری اعتقادات پایبند بودم. _نه فکر نکنم بتونم بیام. _خیلی خب پس فردا یادت نره کلیدا رو بردار تاپشت درنمونی‌. سری تکون دادم که مامان رفت.خوب شد که بهونه دارم برای نرفتن تو جمع اونا.حالا یک خارجیم به جمعشون اضافه شده چه کیفی میکنن.اصلا بهتر که نمیرم.خدایا شکرت. ادامه دارد... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹قسـمـت هفـتــم صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدارشدم و طبق معمول نیم ساعتی رو تخت وول خوردم تا خواب از سرم بپره..بعد رفتم دستشویی و صورتمو شستم و مسواک زدم.رفتم تو آشپزخونه دیدم صبحانه حاضره.آخ جون قبل اینکه برن خونه مادرجون صبحونمو گذاشتن.شروع کردم به خوردن.ساعت۸ونیم بود که ازخونه زدم بیرون.چه هوای خوبی بود اصلا امروز روز شانس منه شک ندارم. خوشحال رفتم سمت ایستگاه اتوبوس که یک پرادو مشکی رنگ جلو پام ترمز کرد.وااای بازم این پسره کنه.تا کی باید جواب منفی بشنوه تابیخیال بشه؟ شیشه جلو رو داد پایین وگفت:سلام زهراخانم‌‌. چادرمو گرفتم بالاتر تا صورتمو نبینه. _سلام. _دانشگاه میرین برسونمتون. ایش همینم مونده با ماشین تو برم جلو دانشگاه بشم سوژه جمع. _نه ممنون. _تعارف میکنین؟ با جدیت برگشتم سمتش وگفتم:نه آقای مرادی.خدانگهدار بعد هم با قدم هایی محکم ازش دور شدم.پسره پررو فکر کرده منم مثل دخترای دیگه ام که براش ناز بیارم و اونم نازمو بخره تاسوار ماشینش شم.چند بار مامانش ازم خاستگاری کرده بودن اما هردفعه به مامانم گفتم بگین نه.هنوز محدثه توخونه است اول اون باید ازدواج کنه بعد من‌‌‌. شایان از اون اول میگفت شیفته حیا و حجابت شدم.آره جون عمت. تو ایستگاه زیاد منتظر نموندم چون اتوبوس زود اومد منم سوارشدم.تا دانشگاه فکرم درگیر وقاحت این پسره بود.جلو در دانشگاه لبخندی رو لبم کاشتم و با بسم الله رفتم تو. آتنا رو تو محوطه ندیدم حتما رفته سلف.اون شکمو از شکمش نمیگذره.صد دفعه هم گفتم خونه صبحونه بخور حرف گوش نمیکنه. درست حدس زدم خانم تو سلف مشغول خوردن شیرکاکائو و کیک بود. رفتم پشت سرش و همونطور که سمت صندلی رو بروش میرفتم،گفتم:نترکی آتی. انگار شیر کاکائو پرید تو گلوش شروع کرد به سرفه کردن.قیافه اش جالب شده بود.سرخ شده بود از شدت سرفه. نگاه نگران یکیو حس کردم.بعله فقط من خبر دارم از دل عاشق این پسر که بدجوری پیش این تپل ما گیر افتاده. علیرضا مرتضوی دوماهی میشد نگاهاش به آتنا فرق کرده بود و همش دور و برش بود.اما خجالتی و کم حرف بود و علاقشو بروز نمیداد. باخنده رو به آتنا گفتم:بسه بابا طرف چش و چالش در اومد بس که نگاهت کرد. تازه بهترشده بود،گفت:کی؟ _عمه من.بهترشدی؟ یکی زد به دستم وگفت:کوفت داشتی خفم میکردی دختر. _نترس تو تا دو دستی منو تو قبر نذاری ول کن نیستی.بریم اگه خوردنتون تموم شد؟ کیفشو برداشت و چادرشو مرتب کرد،گفت:بریم. رفتیم سرکلاس و دوساعت تمام استاد درس داد.اجازه نفس کشیدنم نداد نامرد.وقت کلاس که تموم شد بچه ها یکی یکی رفتن بیرون.بدنمو کشیدم و گفتم:آتی بریم نماز بعدم ناهار بیاخونمون. لبشو گاز گرفت وگفت:اوا خدامرگم همین مونده بگن دختره مزاحم این وقت ظهر سرزده اومده چیکار خونه ما! _نترس شکمو جان تنهام تاشب. _مامان بابات کجان؟ دستشو گرفتم و کشیدم درهمون حال گفتم:حالا میگم بهت. نمازم که تموم شد تسبیحمو برداشتم و تسبیحات حضرت زهرا رو گفتم.همیشه نمازخوندن بهم آرامش میداد.یک تسلی خاطر بود برام که بدونم خدا همیشه منو میبینه و تنهام نمیزاره.حتی اگه قهر باشه باهات فاصله قهرش بین دوتا اذانه.باز صدات میکنه،میاد سمتت،دلش تنگ میشه. رفتم به سجده وگفتم:خدایا شکرت آتنا هم نمازشو تموم کرد باهم رفتیم بیرون.بااتوبوس رفتیم خونه ما و بعد لباس عوض کردن آتنا نشست رومبل وگفت:نگفتی خانواده کجان؟یهو نیان بگن این چه دختر پررو... _وای اتی دودقیقه سکوت اختیار کن بگم کجان.رفتن خونه مادرجونم.عمم تازه ازخارج اومده دورهم جمع شدن. _عه پس چرا تو نرفتی دیوونه کلی خوش میگذشت بهت. به نقطه نامعلومی خیره شدم وگفتم:خوشم نمیاد ازشون.ازبالا به همه نگاه میکنن.ولش کن غیبت میشه بیا ناهار. به میز باسلیقه ای که چیده بودم نگاه کرد وگفت:اوووممم عجب خوشگل و اشتها آور.دستت طلا زهرایی ادامه دارد.... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹قسـمـت هـشـتـم "لیدا" از وقتی خبر اومدن عمه رو شنیده بودم حسابی ذوق داشتم ببینمشون.مخصوصا اون پسرعمه مرموز و پنهانی رو.صبح زودتر ازهمه بیدارشدم و یک دوش سرسری گرفتم.رفتم تو اتاقم و از کمدم یک شلوار جین آبی با تی شرت سورمه ای جذب برداشتم.لباسا رو پوشیدم و جلو آینه موهامو شونه زدم و سفت بالا سرم بستم.یک رژ لب و ریمل و خط چشمم شد آرایشم.مانتو سفید کوتاهمو برداشتم با شال نخی آبی رنگم.به تیپم تو آینه نگاه کردم و زیرلب گفتم:کاش پسرعمه لیاقت اینهمه تیپ زدنمو داشته باشه. بعد هم با چشمکی از اتاقم زدم بیرون.زهرا نمیومد کلاس داشت.اصلا این دختر ازآدم به دور بود.عطا هم قرار بود بعد مدرسش بیاد خونه مادرجون. من و بابا و مامان سوار ماشین شدیم.بابا که تو پوست خودش نمیگنجید.خب حق داشت خواهرشو بعد۳۰سال میخواست ببینه.اونم تکدانه خواهرشو.مامانم کلی تیپ زده بود تا جلو خواهر شوهرش کم نیاره. بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون. زنگ درو زدیم حشمت آقا باز کرد.بابا ماشینو برد تو‌حیاط و ما هم رفتیم تو.مادرجون و آقاجون به استقبالمون اومدن.سعی کردم خانم و سنگین باشم و خیلی مشتاق به نظر نیام. عمه شیرینم دیدم.خیلی شکسته شده بود ازاونی که تو عکساش دیده بودم پیرتر به نظر میرسید اما درنهایت شکست،بسیار زیبا بود و چهره اش به دل هر بیننده ای مینشست. اومد جلو و باهام روبوسی کرد منم باخوشرویی باهاش احوال پرسی کردم. _ماشالله بزرگ شدی محدثه جان. باحرص دندونامو بهم فشردم. _عمه جون اسم من لیداست.لطفا محدثه صدام نکنین. ابرویی بالا انداخت و حرفی نزد.همگی نشستیم اما خبری از پسرعمه ما نشد.دوست داشتم زودترببینمش. مشغول صحبت شدیم که بابا با یک پسر جوون و فوق العاده جذاب درحالی که بابا دستش دور شونه پسر بود به جمعمون اضافه شدن. —کارن جانو آوردم. کارن؟!چه اسم قشنگی داره.مثل خودش.هرکسی که میدیدش محو زیباییش میشد.خداوکیلی هیچی کم نداشت.خوش قیافه و خوش تیپ بود.درست مثل مادرش. همه بلندشدیم برای احوال پرسی دوباره. بابا منو به کارن معرفی کرد. _کارن جان اینم دختر بزرگم،لیدا. دستمو بردم جلو اما کارن با بی میلی دستمو فشرد و خیلی سرد گفت:خوشبختم. اه اه چه بدعنق چرا انقدر خشک و مغروره؟ نشست کنار اقاجون و پا روی پا انداخت.دوست نداشتم نگاهش کنم اما ناخودآگاه نگاهم سمتش کشیده شد. آنالیزش کردم یک تی شرت مشکی و شلوار ورزشی مشکی.حسابی به تیپ ورزشکاریش میومد. دیدم توجهی بهم نداره،سریع رومو برگردوندم و دیگه نگاهش نکردم.فکر کرده کیه پسره خودخواه!؟ موقع ناهار بود و من کمک کردم تا میزو بچینن.مثل همیشه پدربزرگ در راس میز نشست و بقیه دور میز. با لبخند آقاجون شروع کردیم به غذاخوردن. حواسم شیش دنگ پیش کارن بود خیلی باکلاس غذامیخورد.خب معلومه مال تربیت تو خارجه.نصف بشقابو بیشتر نخورد و کنار کشید. دور لبشو با دستمال پاک کرد وگفت:ممنون خانوم جون خیلی خوشمزه بود.بااجازتون برم استراحت کنم. از سرمیز که بلندشد صدای افتادن قاشق و چنگال آقاجون اومد. مادرجون دست گذاشت رو دست آقاجون و گفت:سالار اون نمیدونه کسی جزشما اول اجازه نداره از سر میز بلندشه خودتو اذیت نکن. اخم پدربزرگ به لبخند تبدیل شد.مادرجون همیشه میتونست شوهرشو چجوری آروم کنه. ادامه دارد... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹قسـمـت نـهــم بعد ناهار همگی دور هم نشستیم تا میوه و چای بخوریم.کارن تو اتاقش بود و درحال استراحت.مامان با عمه گرم گرفت و بابا با آقاجون.منم که بیکار بودم گفتم برم تو حیاط یک دوری بزنم. بی هدف تو حیاط قدم میزدم و به گل و گیاها نگاه میکردم. چی فکر میکردم چیشد؟ازبس این پسر خشک و مغروره با یک من عسلم نمیشه خوردش.چه فکرا که نمیکردم همش برباد رفت با کج خلقیای پسرعمه خارجیم. رو تاب نشستم که صدای پا اومد و بعدشم پسرعمه جان اومد بیرون.چه تیپیم زده بود. پبراهن مشکی جذب با شلوارکتون خاکستری.نمیدونستم کجامیرفت اما دوست داشتم باهاش حرف بزنم.اصلا متوجه من نشد منم رفتم جلو و گفتم:کجامیری؟ بایک قیافه عاقل اندر سفیهی نگاهم کرد وگفت:شما دخترای ایرونی همیشه انقدر راحتین؟ دستامو بردم پشتم و گفتم:خب چی بگم؟ما پسرعمه دختردایی هستیم دیگه. _اما قرار نیست انقدر راحت باشیم باهم.فکر نمیکردم ایران انقدر راحت باشه.فکر میکردم محدودیت داره. _داره اما نه برای همه.خیلیا خودشونو محدود میکنن اما من اینجوری نیستم. دستش و کرد تو جیب شلوارش وگفت:انقدرم آزاد خوب نیست محدثه خانم. _لیدا _حالا هرچی.به نظرمن آدم باید به اسم شناسنامه ایش افتخار کنه. _من نمیکنم. پوزخند زشتی زد و گفت:جالبه. بعد راه افتاد. _نگفتی کجامیری؟ بدون اینکه برگرده گفت:فکر نکنم بخوایم باهم بریم. بعد از در حیاط رفت بیرون و در و بست.دلم میخواست دندوناشو خورد کنم تو دهنش پسره مغرور.فکر کرده کیه فقط یک قیافه داره.اخلاق که نداره. کلی حرص خوردم دلم آناهید رو میخواست باهاش حرف بزنم. نمیدونم چرا عمو شایان نیومده.رفتم تو خونه و گفتم:مادرجون عمو نمیاد؟ _زنگ زدن گفتن توراهن دخترم. عمه اومد گفت:عمه جان ندیدی کارن کجارفت؟ _نه والا.این پسرشما باکسی حرف نمیزنه. عمه اول نگاه بدی بهم انداخت بعدم سرشو تکون داد و رفت‌. ادامه دارد... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹قسـمـت دهـم کم کم عمو ایناهم اومدن. عموشایان دوتا دختر داشت آناهید و آناهیتا .آناهید تقریبا هم سن من بود اما آناهیتا ۸سالش بود.وقتی اومدن آناهید رو کشیدم کنار و همه قضایای امروز رو گفتم براش.هرلحظه چشماش گرد تر میشد. _اه چه آدم خودخواهی. _ولی باید ببینی چه جیگریه‌ _خیلی خب آروم تر دختر عمه الان میشنوه نگاه کردم به دور و برم.عمه مشغول حرف زدن با زن عمو بود اما حواسش انگار پیش مابود. خندیدم و گفتم:وای آنا ما هم که پسر ندیده ایم.طفلی کارن. اونم خندش گرفت و گفت:آره دقیقا.راستی زهراکو؟ صورتمو جمع کردم و گفتم:ایش اونو نمیشناسی از آدم به دوره.دانشگاه داشنن خانوم خانوما نیومدن. آناهید خندید وگفت:فکر کن زهرا میومد عمه اینا فکر میکردن ما املیم. پوزخندی زدم و گفتم:آره بابا خوب شد نیومد.بیخیالش تو چه خبر؟ پا روی پاش انداخت و گفت:هیچی بابا این شرکت وامونده رو تعطیل کردن بیکارم تو خونه. _اوا چرا؟ _مثل اینکه ضرر کردن کلا شرکتو بستن فعلا. _کلاسای رانندگیت چیشد؟ _باباگفت فعلا برات ماشین نمیخرم منم گفتم چرا الکی رانندگی یاد بگیرم خب‌. مشغول حرف زدن بودیم که صدای دورگه کارن اومد:سلام. آناهید با ذوق بلندشد و سلام کرد.چهره گندمی بانمکش با اون لبخند نیم متریش خنده دار شده بود. فکر کنم کارنم خنده اش گرفت.با لبخند کج روی لبش به آناهید گفت:آناهید خانم دیگه؟ _بله خودمم. لبخندش به اخم تبدیل شد وگفت:خوشبختم. بعدش یک راست رفت کنار داییاش نشست.. _وای لیدا این چه مرگشه؟عصا قورت داده؟ تااومدم جوابشو بدم،گوشیم زنک خورد. زهرابود.هوف کی حوصله داره بااین حرف بزنه؟ _بله؟ _به زور جواب دادی؟ _دقیقا!چیکار داری؟ _کی میاین؟ _معلوم نیست.میخواستی بیای که تنهانمونی بعد هی غر بزنی. _اه محدثه چقدر چرت میگی گوشیو بده مامان‌. _لیدااااا _برای من محدثه ای.گوشیو بده. _دختره پررو گوشیمو تحویل مامان دادم و رفتم پیش آناهید.کارن همچنان مشغول حرف زدن با مردا بود.چقدر تیپ مردونه و رسمی بهش میومد. _اه نگاش نکن لیدا پررو میشه. دیدم آنا راست میگه دیگه نگاهش نکردم.نمیخواستم فکر کنه عاشق سینه چاکشم. ادامه دارد... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹قسـمـت یـازدهـم شب شده بود و همه آماده شدیم که بریم.شالم رو سرم کردم و رفتم جلو.اول ازمادرجون وآقاجون خداحافظی کردم و بعدم ازعمه. _سلام به خواهرت برسون لیداجان. _حتما عمه جون. گونمو با اکراه بوسید و منم ازش جداشدم. سمت کارن رفتم و گفتم:خداحافظ پسرعمه. بدون اینکه نگاهم کنه گفت:خداحافظ‌ با عصبانیت ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت در.کاش میشد خفه اش کنم.آناهید خندید و زد به بازوم،گفت:چت شد؟بادت خالی شد؟ _هیچی نگو آنا حوصله ندارم.پسره نچسب. خلاصه سوار ماشینامون شدیم و رفتیم.عطا مشغول تبلتش بود که باباگفت:کارن خیلی پسرآقاییه خداییش. مامان درتایید حرفش گفت:آره خیلی پسر خوبیه. زیرلب گفتم:خوب؟؟هه خیلی. رسیدیم خونه و من یک راست رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم.روتختم دراز کشیدم و زیرلب شروع کردم به فحش دادن کارن.اعصابمو امروز حسابی خط خطی کرده بود.منی که پسرا پشت سرم غش میکردن،این همه امروز جلو یک پسر خارجی خودخواه کم آورده بودم. حتی نگاهمم نکرد،این برام خیلی گرون تموم شد. _میدونم چیکار کنم به دست و پام بیفتی آقاکارن.به من میگن لیدا نه برگ چغندر. انقدر باخودم حرف زدم که خوابم برد.صبح باصدای مامان بیدارشدم _لیدا پاشو دختر دانشگاهت دیرشد.زودبیدارشو دیگه. چشمام رو مالیدم و گفتم:هــوم؟ صدای زهرا اومد:کلاست دیرشد تنبل خانم زود پاشو. _تو چی میگی حاج خانم؟ به شکم خوابیدم و پتو رو پیچوندم دور دستم. تو عمق خواب بودم که چیزی کوبیده شد تو کمرم. _آخخخ کی بود؟ _من بودم قرتی خانم.تاتوباشی بهم نگی حاج خانم. بلندشدم دنبالش افتادم و اونم فرار کرد. _وایسا دختره پررو.حسابتو میرسم. کل خونه رو دور زدیم از آخرم بهش نرسیدم.خیلی تیز بود نامرد‌. زبون درازی کرد وبهم گفت:خودتم بکشی بهم نمیرسی خانم. نفس نفس زنان رفتم سمت دستشویی و گفتم:دعاکن..دستم..بهت...نرسه. صدای خنده بلندش تو صدای شیر آب گم شد. ادامه دارد... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام وقت بخیر تعدادی از دوستان پیام دادن دوتا رمان همزمان باعث میشه رمانها را باهم قاطی کنیم پس اول بانوی پاک البته سعی میکنم تعداد قسمتهاشو زیاد بذارم تازود تموم بشه بعد ان شاءالله رمان بعدی رو میزارم🌸🌹
هدایت شده از 
❣💕❣💕❣💕❣ لطفا از گفتن این کلمات به همسرتان به شدت پرهیز کنید چون این کلمات چاقویی هستند که شخصیت لطیف او را پاره پاره می کند: 🔺واقعا فکر میکنی خیلی جذابی؟ 🔺برو شوهرداری را از زن فلانی یاد بگیر! 🔺تو تقصیر نداری همه زنها یک دنده شان کم است! 🔺راه بازه و جاده دراز، بفرمایید... 🔺 تو باید یا من را انتخاب کنی یا خانواده ات را! 🔺جای تاسفه که چنین پدر و مادری داری! 🔺از قدیم گفتن: عقل زن کمتر از مردِ! 🔺دست پخت تو مرا یاد دوران سربازی ام می اندازه! 🔺چند بار باید در این باره حرف بزنیم؟ 🔺تو اگر خرج خانه را می دادی چی می شد؟ 🔺 همه زن دارن ما هم زن داریم! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
#انرژی_مثبت😍👌 باورهای مخرب خود را تغییر دهید و دودلی و تردید را رها کنید تا زندگی تان را آنطور که دلتان میخواهد بسازید، چون؛ گاهی اوقات تردیدها باعث میشوند که انتخاب ما انتخاب ضعیفی باشد در حقیقت می توانیم و توانایی انجام کاری مهم را داریم ولی به دلیل ضعف در باورهای خود تردید و دودلی را پیشه خود قرار می دهیم و خود را در انجام آن کار ناتوان می بینیم و در نهایت زندگی سرشار از ضعف را انتخاب میکنیم. این باور ما نسبت به خود ماست که به ما می گوید که این کار را میتوانیم انجام دهیم یا اینکه از عهده انجام آن کار برنمی آییم..! #مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹قسـمـت دوازدهـم "کارن" شب مامانو کشیدم کنار و بهش گفتم که موندن تو این خونه برام عذابه اما مامان اصرار داشت بمونیم چون بعد سال ها میدیدشون.منم پامو کردم تو یک کفش که من ازاین خونه میرم شما دوست داشتی بمون. ازفرداشم افتادم دنبال خونه اما مگه پیدا میشد؟اگرم بود برای مجرد ها جایی نداشتن.این چه وضعشه؟جوونا با هرسرو وضعی راه میرن تو خیابون اونوقت حق اجاره دادن خونه به مجردا رو ندارن.واقعاعجیب بود. رسیدم خونه دیدم مادرجون داره با تلفن حرف میزنه.فقط صدای مادرجون میومد. _قربونت برم مادر که انقدر گلی. _... _نه فدات بشم این چه حرفیه حتما درگیر بودی دیگه مادر فدای سرت‌ _... _آره آره هستن گلم هروقت دوست داشتی بیا. _... _نه چه مزاحمتی عزیزمادر؟تو رحمتی. _... _چشم عزیزم حتما.قربونت برم مواظب خودت باش.سلامم برسون. _... _حتما حتما.خدانگهدارت. رفتم تو و گفتم:کی بود هماجون که انقدر قربون صدقش میرفتی!؟چشم خان سالار روشن. خندید و اومد جلو بغلم کرد،گفت:ازدست تو پسر.دخترداییت بود.زهراخانم. _همون چادریه؟ _اره مادر خیلی خانومه زنگ زد هم عذرخواهی کرد که نیومده هم اینکه سلام رسوند بهتون. تودلم گفتم:میخوام نرسونه دختره امل. رفتم تو اتاقم و درگیر لب تاب و آهنگام شدم.چند تا آهنگ قشنگ دانلود کرده بودم که داشتم گوش میدادم. دراتاق زده شد و مامان اومد تو. _در داره اینجاها. اومد تو و نشست رو تخت. _واسه اومدن تو اتاق پسرم باید اجازه بگیرم؟ هوفی کشیدم و گفتم:چیکار داری؟ _خونه بهت ندادن نه؟ _خوشحالی؟ باحرص گفت:این چه وضع حرف زدن با مادرته؟ _مامان بس کن تروخدا اعصاب ندارما. دید به نتیجه ای نمیرسه ازاتاقم رفت بیرون. ادامه دارد... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹قسـمـت سیـزدهـم تاشب خودمو مشغول کردم تا به چیزایی فکر نکنم‌که عذابم میده.نیمه های شب بود و همه شام خورده بودن جزمن که از عصر پایین نرفته بودم.دوست نداشتم با سالار روبرو بشم.اصلا از خودش و قانوناش خوشم نمیومد.برعکس عاشق مادرجون شده بودم و راحت اسمشو صدا میزدم.برام شام هم آورد منم چون نخواستم دستشو رد کنم دولقمه ای خوردم. صدای تقه ای به در اومد. _بفرمایین. پدربزرگ جان بودن.اومد تو و نشست رو تخت. _بی مقدمه میرم سراصل مطلب..مامانت گفت میخوای بری. هدفونم رو ازگوشم درآوردم چ گفتم:بله همینطوره. _چرا اونوقت؟من چشم امیدم تو بودی پسر.عصای دستم میشی. _مگه خودتون پسر ندارین؟ _اونا که همیشه نیستن پیشم.میخواستم کارخونه رو بسپرم دستت بچرخونی اما مثل اینکه نظرت یک چیز دیگه است. پوزخندی زدم و گفتم:من چشمم به جیب بابام نبود،شما که دیگه جای خود داری. عصبی،بلندشد و گفت:توخارج ادب یادت ندادن پسر؟ نخواستم دعوا بشه برای همین حرفی نزدم.اونم رفت. پیرمرد بدعنق،گیرش افتاده به من. صدای زنگ گوشیم منو از فکر بیرون اورد.جالبه این گوشی ما سال تا سال زنگ نمیزنه.نمیدونم کیه که یادم افتاده. بادیدن شماره فهمیدم دوست قدیمیم دِرِکه. _به رفیق قدیمی.چطوری؟ _یادی از مانمیکنی کارن جان.خوبم توخوبی؟ _میگذره.چیشد یادی ازما کردی؟ _دوست دخترت گیر داده بود زنگ بزن ببین کارن کجاست؟ _کی؟ _النا _تحویلش نگیر بگو کارن مرده. _عه کارن این چه حرفیه؟ _کار نداری حوصله ندارم درک؟ _مثل همیشه بی اعصاب.خدافظ گوشیمو پرت کردم رو تخت و رو صندلی چرخدار لم دادم. اعصابم حسابی بهم ریخته بود.خونه هم شده بود دردسر.اینجوری نمیشه باید یه فکری به حال خونه بکنم.حوصله بحث کردن با خان سالار رو ندارم. ادامه دارد... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹قسـمـت چـهـاردهـم صبح مشغول پوشیدن کفشام بودم که در حیاط بازشد و یک دخترچادری وارد حیاط شد.بادیدنش حدس زدم زهراباشه. تا منو دید جلو اومد و سلام کرد.جوابشو آروم دادم. مثل اینکه صداشو مادرجون شنید،چون گفت:سلام گل دخترم بیاتو مادر. _سلام مادرجون. مادرجون اومد دم در و گفت:به به دخترگلم.خوبی؟آهایادم رفت معرفی کنم اینم پسرعمت کارن. لبخند قشنگی زد و گفت:خوشبختم اقا کارن. دستشو جلو نیاورد منم خودمو سبک نکردم و گفتم:منم همینطور. بعد خداحافظی کردم و از خونه رفتم بیرون.این دختره خیلی باخواهرش فرق میکرد.تو این مدت کم که ایران بودم تک و توک خانم چادری دیده بودم. شونه بالاانداختم و با تاکسی خودمو به بنگاهی که قرار بود سراغ خونه رو بگیرم،رسوندم. اونجاهم تافهمیدن مجردم گفتن بهت خونه نمیدیم.بابا مگه یک پسر مجرد چه قدر جا میخواد اشغال کنه که این اداها رو درمیارین؟ کلافه چند جا دیگه رفتم اما خونه نبود که نبود.کاش مامان راضی میشد باهام بیاد خونه بخریم.اونجوری حتمابهمون خونه میدادن. تارسیدم خونه دیدم دخترداییم هنوز هست.چادررنگی سرش بود و داشت کمک مادرجون میکرد.چه اداها‌!! رفتم تو اتاقم و موقع ناهار اومدم بیرون.سرمیز ناهار مادرجون کلی ازغذاش تعریف کرد گویا دستپخت زهرابوده‌.ازحق نگذریم خیلیم عالی شده بود.مامان اما مثل من زیاد تعریف نکرد چون مغرور بود. اصلا نگاهشم نکردم دخترداییمو ببینم چه شکلیه.برام مهمم نبود چون چادری بود و ازاین دختراخوشم نمیومد.البته بگم ازدخترای کنه و سیریشم بدم میومد. ناهار که تموم شد،سرمیز مادرجون پرسید:خب پسرم چیشد؟خونه پیدا کردی؟ _نه مادرجون خونه کجابود؟هرجا میرم میگن به پسر مجرد خونه نمیدیم.من نمیدونم این چه قانون مسخره ایه!! زهرازبون باز کرد وگفت:به نظر من که کارخوبی میکنن.جوونای این دور و زمونه خونه مجردی که بیاد دستشون هزارتا کار انجام میدن. طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم:اینهمه دختر و پسری بدحجاب ریخته توخیابون به اینا گیر نمیدن،به خونه مجردی گیر میدن.جالبه! _بله درسته حرف منو بااین حرفتون تایید کردین.جوونای این دور و زمونه!اینو بهتون بگم که جامعه نمیتونه میلیون ها نفرو از تو خیابون جمع کنه بخاطر بدحجابیشون اما میتونه جلو گیری کنه برای فساد جامعه.نمیتونه؟ مستقیم نگاهش کردم و گفتم:دختردایی کی گفته که حالا خونه مجردی منبع فساده؟خیلیا هستن برای راحتی و اسایش خودشون خونه تنهایی میگیرن. زهرا موقرانه سرش رو پایین گرفت و گفت:پسرعمه شما ایران نبودی نمیدونی.همه بدبختیا ازهمین راحتیا و آسایشا شروع میشه. دهن منو بسته بود اما من کم نمیاوردم. ازسر میز بلندشدم و گفتم:نمیدونستم استاد جامعه شناسی هستین. اونم همونطور که با غذاش بازی میکرد،گفت:بنده هم نمیدونستم شما وکالت میخونین. نگاه بدی بهش انداختم و رفتم تو اتاقم.دختره خیره سر امل واسه من آدم شده‌.نشونت میدم در افتادن با کارن چه مزه ای داره زهراخانم. ادامه دارد... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹قسـمـت پـانـزدهـم "زهرا" پسره پررو بامن در میفته.فکرکرده چون خارجیه و دوسه سال ازم بزرگتره میتونه بامن بحث کنه.من فلسفه و منطق خوندم اونم تو دانشگاه دولتی.مگه میتونه باحرفای چرتش منو قانع کنه؟ خوشم اومد که نتونست حریف من بشه.نبایدم بشه من ایرانیم.22ساله دارم تو ایران زندگی میکنم.فرق من و یک پسری که دو روزه اومده ایران،مثل زمین تا آسمونه. واسه من وکیل وصی شده،حکم میکنه‌. انگاری عمه خیلی ازم شاکی شده بود.خیلی بدنگاهم میکرد.امامن کارخودمو کردم.بعد ناهار،ظرفها رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه شستم‌.هرچی سیمین خانم(خدمتکار)اصرار کرد که بشوره گفتم برو استراحت کن خودم میشورم. درحال شستن آخرین ظرف هابودم که عمه اومد تو آشپزخونه و به بهانه آب خوردن یکم موند.میدونستم میخواد چیزی بگه اما انگار مردد بود‌‌. _چندسالته؟ اومد کنارم ایستاد و زل زد بهم. _22سالمه عمه جان. _اما ماشالله زبونت دراز تر از سنته. باحرص دندونامو بهم فشاردادم اما چیزی نگفتم. _ببین زهراخانم.احترام فامیلی به جاش اما پسرمن تازه اومده ایران 27سال تمام لای پر قو بزرگش کردم.هرچی خواسته فراهم بوده.عین خودتم زبونش تنده اما اجازه نمیدم کسی بهش توهین کنه. _چطور پسرتون به هرکی میخواد توهین میکنه! _اون فرق میکنه.هنوز تو جمع ما مثل غریبه است.باید باهاش خوب رفتار کنی تا عادت کنه. دست از ظرف شستن کشیدم و گفتم:من فلسفه و منطق خوندم عمه جون.بایدی تو سرم نمیره مگر اینکه منطقی باشه. دختر پررو و زبون درازی نبودم اما حرف زور هم سرم نمیشد. _خوبه افرین.کی بهت گفته هرچی زبون درازتر باشی،تو دل برو تر میشی؟ بالبخند جوابشو دادم:کسی همچین حرفی نزده.درضمن بنده جسارت نکردم فقط گفتم حرف منطقی رو قبول میکنم همین. ازکنارش رد شدم و رفتم بیرون.مادر و پسر جفت هم بودن ماشالله‌. دیگه باید میرفتم.چادرمو سرم کردم و از مادرجون و پدرجون خداحافظی کردم.عمه نبود و من به مادرجون سپردم که ازطرف من ازشون خداحافظی کنن. با تاکسی رفتم دانشگاه و تاعصرکلاس داشتم‌. عصر،خسته و کوفته رسیدم خونه و بدون معطلی خوابم برد.اصلا یادم رفت برای مامان تعریف کنم امروز چیشده خونه مادرجون. نزدیکای غروب بیدارشدم و اول نمازمو خوندم.داشتم سجادمو جمع میکردم که باز سروکله محدثه خانم پیداشد. _به به حاج خانم.قبول باشه نماز روزه ها‌ فقط بلد بود مسخره کنه.منم بهش اهمیتی ندادم و فقط گفتم:ممنون. _چیه باز دپرسی؟پسرعمه حالتو گرفت؟ بعد چشمک تیزی زد و تکیه داد به در. سجادمو که جمع کردم رفتم سراغ قفسه کتابام و درسای فردا رو حاضرکردم. _چیه فضولی امانت نداد؟ تکه ای از موهای بلند مشکیش رو دور انگشتش پیچید و گفت:تو که میشناسی منو!زود بگو. _اتفاق خاصی نیفتاد که قابل گفتن باشه. _همیشه حرفاتو بخور.اه بعد از اتاق رفت بیرون. ادامه دارد... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹قسـمـت شـانـزدهـم واسه هیچکس قضیه اون روز و بحث بین من و عمه و کارن رو تعریف نکردم.دوست نداشتم تو دهنا بیفته و مامانم بخواد کینه ای ازشون به دل بگیره.اون شب حسابی درس خوندم چون فردا امتحان مهمی داشتم. انقدر خوندم که وسط درس خوندن خوابم برد. باصدای اذون سریع بیدارشدم و نمازصبحمو خوندم.بعدش باز شروع کردم به درس خوندن تا ساعت۸ که باید میرفتم دانشگاه.تند تند حاضرشدم و با برداشتن یک کیک کوچیک ازخونه بیرون رفتم.خداروشکر از پسرهمسایه خبری نبود. اتوبوس زود اومد و خداروشکر زود رسیدم دانشگاه.با آتنا رفتیم سر جلسه و خوشحال برگشتیم.خداروشکر امتحانمو عالی دادم.حاصل تلاش شبانه روزیم بود واقعا.(خب بابا یکی ازیکی خودشیفته تر) با آتنا رفتیم سلف و طبق معمول شیرکاکائو و کیکش رو سفارش داد اما من چیزی ازگلوم پایین نمیرفت.کم اشتهاشده بودم این روزا. شروع کرد به حرف زدن و منم فقط شنونده بودم.تااینکه دیدم سایه ای افتاد رومیزمون. علیرضا بود طفلی ازخجالت سرشو پایین انداخته بود. _سلام ببخشید مزاحمتون شدم. لبخند معنی داری زدم و گفتم:خواهش میکنم امرتون؟ _میخواستم..باخانم رضوی چند کلمه حرف بزنم اجازه هست؟ آخی پسرمردم از خجالت آب شد تا حرفشو زد. بالبخند بلندشدم وگفتم:بله اختیار دارین بفرمایین.منم کم کم داشتم میرفتم.آتناجان خداحافظ عزیزم روزخوش. بابدجنسی چشمکی بهش زدم و ازشون دور شدم‌.آخی حتما میخواد بهش ابراز عشق کنه.آتناهم حتما با کله میره تو دماغش.آخه ازاین دختر سرتق برمیاد هرکاری. با اتوبوس رسیدم خونه دیدم کسی نیست. یادداشت گذاشته بودن که مارفتیم خونه مادرجون و ناهار تویخچال هست بخور. خانواده منم خارجی ندیده ان.همش خونه مادرجونن ازوقتی عمه اومده. بیخیال ناهارشدم و یکم تو اینترنت سرچ کردم بعدم خوابیدم.آخه دیشب خواب درست حسابی نداشتم‌. ادامه دارد... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹قسـمـت هـفدهـم عصر باصدای قار و قور شکمم بلندشدم.خیلی گرسنه بودم از دیشب هیچی نخورده بودم.سریع بلندشدم و ازیخچال غذارو درآوردم.میخواستم گرمش کنم که زنگ ایفون رو زدن. فکرکنم مامان اینا اومدن. _بله؟ _کارنم.دایی گفت بیام دنبالت شب شام هستین خونه مادرجون. پسره پررو چای نخوره پسر خاله شده.سلامم که بهش یاد ندادن.از لجبازی کردن بدم میومد برای همین گفتم:الان میام. آیفون رو گذاشتم و رفتم تو اتاق که حاضرشم.باید قبلش یک زنگی بهم میزدن تاببینن میام یا نه؟!بعدشم کارن رو چرا فرستادن دنبالم؟آدم قحط بود مگه؟اصلا خوشم نمیاد باهاش تو یک ماشین باشم.اماچاره نداشتم.سریع حاضرشدم. یک شلوار کتون سفید با مانتو بلند به رنگ سبز پسته ای.روسری بلند سبز و سفیدم رو روی سرم انداختم و با گیره قشنگی کنار صورتم لبنانی بستم. به لوازم آرایشی که مامان رو میز کنسولم چیده بود نگاهی کردم و پوزخند زدم.کی ازتون استفاده کردم که مامان شما رو چیده اینجا؟ چادرمو سرم کردم و با کیفم از اتاق زدم بیرون. کارن جلو در حیاط منتظر پشت به من ایستاده بود.یک لحظه نگاهم سمتش کشیده شد.ازپشت آقاتر به نظر میرسید اما زبونش تلخ بود. _سلام. برگشت سمتم و نگاهی به سر تاپام انداخت.سرتکون داد و نشست پشت فرمون. پوزخند نهفته کنار لبش از چشمم دور نموند.منو مسخره میکرد،مثل بقیه..اما برام مهم نبود.حرفای دیگران تاثیری رو عقیده ام نمیگذاشت.چون حرف خدا مهم تر ازحرف مردم بود. در عقب ماشین رو باز کردم و نشستم. ازتوآینه نگاه بدی بهم کرد و گفت:بنده راننده شخصی شمانیستم خانم.بیاجلو! ابروهامو بالا انداختم وگفتم:اولا شما با یک راننده هیچ فرقی ندارین برام دوما من یادم نمیاد اجازه داده باشم انقدر صمیمی با من حرف بزنین. اخم بین پیشانی اش خبر از حالت انفجارش میداد. بیخیال زل زدم به بیرون.ماشین هم بعد از دقایقی حرکت کرد.اون طوری که من کارن رو شناخته بودم آدم تودار و مغروری بود.عصبانیتش رو بروز نمیداد اما چشماش و حالت صورتش خبر از راز درونش میداد. درطول راه حرفی بینمون زده نشد.فکرکنم ازم ناراحت بود.شونه بالا انداختم و باخودم گفتم:خب بود که بود..بمن چه؟میخواست حرف نزنه. بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون‌. سریع پیاده شدم و درحیاط رو باز کردم،رفتم تو.باغچه بان زحمت کش آقاجون مشغول آب دادن به گل ها بود. خسته نباشیدی بهش گفتم و رفتم تو. سلامی بلند به همه کردم اما تنهاکسایی که زیاد منو تحویل گرفتن،مادرجون و اقاجون بودن. برای رعایت ادب و احترامم شده برای احوال پرسی جلو عمه و عمو و زن عمو و آناهید رفتم.اما زیاد تحویلم نگرفتن.مثل همیشه. ادامه دارد... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
10 قانون کلي انتونی رابینز: 💎قانون يکم: به شما جسمي داده شده. چه جسمتان را دوست داشته يا از آن متنفر باشيد. بايد بدانيدکه در طول زندگي در دنياي خاکي با شماست. 💎قانون دوم: در مدرسه اي غير رسمي وتمام وقت نام نويسي کرده ايد که زندگي نام دارد. 💎قانون سوم: اشتباه وجود ندارد، تنها درس است. 💎قانون چهارم: درس آنقدر تکرار مي شود تا آموخته شود. 💎قانون پنجم: آموختن پايان ندارد. 💎قانون ششم: قضاوت نکنيد، غيبت نکنيد، ادعا نکنيد، سرزنش نکنيد، تحقيرو مسخره نکنيد و گرنه سرتان مي آيد. 💎قانون هفتم: ديگران فقط آينه شما هستن. 💎قانون هشتم: انتخاب چگونه زندگي کردن با شماست. همه ابزار ومنابع مورد نياز رادر اختيارداريد. 💎قانون نهم: جواب هايتان در وجود خودتان است. تنها کاري که بايد بکنيد اين است که نگاه کنيد،گوش بدهيد و اعتماد کنيد. 💎قانون دهم: خير خواه همه باشيد تا به شما نيز خير برسد. 👌به هيچ دسته كليدي اعتماد نكنيد بلكه كليد سازي را فرا بگيريد.👉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
قرار عاشقی خداست که میماند.mp3
7.22M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دوستانتان به اشتراک بگذارید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 ❌پَت و مَتِ دنیای کسب و کار👬 روش های غلطی که پت و مت در راه حل یابی و اجرای آن اتخاذ می کنند، می تواند به عنوان الگوی آموختن ادب از بی ادبان، در کسب و کارهای امروزی، مورد استفاده قرار بگیرد. با کمی تامل و تعمق در کسب و کار خودمان، برخی از این غلط ها را خواهیم دید؛ و این برخی ها در انیمیشن پَت و مَت، به وضوح نمایش داده شده است. نظیر: 🔸انجام سریع راه حل های دم دستی، بدون درنظر گرفتن پیامدهای آن 🔸سرهم بندی کردن کارها 🔸پیچیده کردن راه حل ها 🔸اجرای نادرستِ راه حل های درست 🔸اجرای هر راه حلی، بدون داشتن تخصص 🔸استفاده از ابزارهای نامتناسب با راه حل 🔸ناتوانی در نگه داشتن موفقیت ها، پس از اجرای درست راه حل 🔸عدم استفاده از تجربیات قبلی و تکرار اشتباهات مشابه 🔸ناتوانی در تکرار موفقیت های قبلی 🔸رها کردن اجرای راه حل از میانه راه یا نزدیک به سرانجام آن 🔸حذف یا نادیده گرفتن صورت مساله پس از ناتوانی در اجرای درست راه حل ها 🍃اینک، ما از این آینه راست گوی، خواه پند گیریم و خواه ملال.... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
587223581.mp3
2.38M
هر مطلبی در حوزه کاری خودتان هست بیاموزید، هدفتان این باشد در حرفه‌ای که انتخاب کرده‌اید متخصص باشید. باهم بشنویم...🌱 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا