هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
#پیام_روزانه برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
#آموزنده
😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪
📝این رو به یاد داشته باش که برای پیشرفت نیاز به جسارت و قدرت ریسک پذیری داری...
💰توی دنیای #میلیاردرهای_خودساخته ؛ جسارت و ریسک پذیری رابطه مستقیم با موفقیت داره!
❌قرار نیست ریسک نکنی و انتظار بهترین هارو داشته باشی!
🔰ریسک کردن یعنی تو اینقدر به خودت اعتماد داری که نتیجه ای جز موفقیت نمیبینی!
🔰ریسک پذیری یعنی خودت رو با خدا و کائنات همسو می بینی!
👊تا کی میخوای از این زندگی (بد، متوسط، خوب) رنج ببری...
😳یکم به خودت بیا...
🏖تو لایق یک زندگی ایده آلی...
😍من باورت دارم!
😎فقط تو تغییر دهنده اصلی زندگی خودتی!
‼️من وقتی توی شرایط بد زندگیم قرار داشتم یه جمله ای رو همیشه به خودم میگفتم!
👈میگفتم این زندگی که داری تو رو که راضی نمیکنه. بیا ریسک کن! اگه دچار دردسر و مشکل شدی(در حالی که احتمال صفر بهش میدادم) با وضعیت موجودی که داری هیچ فرقی نمیکنه و اگه خورد به هدف یعنی تا آخر عمر زندگیت تضمینه!
👈الان یه لحظه به زندگیت نگاه کن.
🤔ببین تو لیاقتت همین بود یا بیشتر از اینا هست!
❌اگه لیاقتت بیشتر از ایناست دست به کار شو...
👊یکم به خود اطمینان کن!
😳اگه یکی روووت وایسه و بگه بهت اعتماد ندارم چقدر از دستش ناراحت میشی!
🤔حالا که کاری نمیکنی(اعتماد نداری به خودت) پس چرا از دست خودت ناراحت نمیشی....
🙃یکم به خودت بیا...
🙄اونهایی که کارهای بزرگی کردن الان اون بالا بالاهان...
❌این متنم فقط واسه اونهایی بود که
👈خودشون رو لایق بهترین ها میدونن...
🍃همین!
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قدرزندگیمونوبدونیم.mp3
4.78M
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت چهـل و ســوم وقتی از خواب بیدارشدم،مامانو دیدم که رو صندلی جلو میز لب ت
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و چهـارم
"لیدا"
با اشک زل زدم به صفحه گوشیم که عکس کارن بی معرفت روش خودنمایی میکرد.
با خودش که نمیتونستم حرف بزنم برای همین حرفامو به عکساش میگفتم تا یکم آروم بشم.
_ای بی معرفت!دلمو به دلت پیوند زدی و رفتی.نگفتی بابا این دختره به من دل بسته،عاشقمه،همسرمه،زنمه..اصلا به این چیزا اهمیت ندادی.
گفتی من بی احساسم،گفتی طول میکشه تا جا بیفتم تو مفهوم خانواده،گفتی از من انتظار قربون صدقه و حرفای قشنگ نداشته باش..آره قبول همه اینا روگفتی..اما..اما نگفتی تنهام میزاری.
اینو که گفتم زدم زیر گریه.اما چون همه خواب بودن،بالش رو جلو دهنم گرفتم و اشک ریختم.
خیلی دلم شکسته بود.دلم از کسی گرفته بود که همه زندگیم بود.
کسی که حاضر بودم جونمم براش بدم.
اما اون مثل یک دستمال یک بار مصرفم که نه مثل یک چیز خیلی بی ارزش ولم کرد و رفت.
بخدا من زنتم.زن رسمی و شرعیتم چرا ازم دوری میکنی؟چه گناهی کردم که تقاصش اینه؟
دارم تاوان کدوم اشتباهمو میدم؟
اگه عاشق تو شدن گناهه من گناه کار عالمم.
از دوست داشتنت نمیتونم دست بکشم.
یکم که آروم تر شدم صدای تقه در اومد.
ترسیدم و تو خودم جمع شدم.
نکنه بابا و مامان باشن که توضیح دادن برای اونا مصیبته.
در بازشد و یک سایه اومد تو.
بابا که نبود سایه زن بود.مامانم نبود چون مامان هیکلش درشته.پس حتما زهراست.
هوف همینو کم داشتم واقعا تو این شرایط؟
نشست روبروم و با نگرانی گفت:چیشده محدثه؟گریه چرا؟؟
رومو برگردوندم و اشکامو آروم پاک کردم.
نباید بزارم کسی بفهمه این مشکلو.باید خودم حلش کنم.
_چیزی نیست.
_چرا هست خیلیم هست.این اشکا برای چیه؟
نمیدونم چیشد که یکهو خودمو انداختم تو بغل زهرا و همه چیو براش گفتم حتی آناهید و شرطمون.
وقتی همه رو تعریف کردم،اول یکم کمرمو نوازش کرد و بعد گفت:آبجی گلم خدا خیلی بزرگه.هیچوقت هیچکس روتنها نگذاشته.فقط شاید یکم دیر به دادش رسیده باشه.
اشکمو که روی گونه ام قل خورد،با انگشت گرفتم و گفتم:چرا؟
لبخند قشنگی زد وگفت:چون اولا اینکه خدا میخواد زیاد صداش کنی آخه صدای بنده هاشو خیلی دوست داره.دوم اینکه میخواد خوب با تجربه و پخته بشی.تو گرمای مشکلات میسوزونت تا دردو حس کنی و موقع شادی ناله نکنی.سومم اینکه خدا حتما برات چیزای بهتر درنظر گرفته که به موقعش بهت بده.
ناز آوردم وگفتم:نه من به موقع نمیخوام.همین الان میخوام.
سرمو گذاشت رو سینه اش و اروم و با اطمینان گفت:آبجی جونم خودت ازخدا بخواه که بهترینا رو بهت بده نه اونی که خودت میخوای.اصلا شاید همونا جزو آرزوهات باشن.
مثل یک بچه کوچیک شده بودم تو بغلش.اونم موهاموناز میکرد.ایندفعه دیگه حرفاش خسته کننده و نصیحت کننده نبود.
بیشتر آرومم میکرد.
_آروم باش و به چیزای خوب فکر کن.به شوهرت...
به بچه هایی که قراره بیارین..
به زندگی آیندتون...
کارنم اگه حرفی زده سر جوونی و خودخواهیشه.زیاد غصهنخور.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_رمانها_فقط_با_لینک_کانال
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و پـنـجـم
اشکام کم کم بند اومد اما هنوز دل میزدم.دلم به جای بغل زهرا،بغل شوهرمو میخواست اما اون نامرد ازم دریغ کرده بود.
خیلی دلم میخواست بهش زنگ بزنم و ازش گله کنم اما غرورم اجازه نمیداد.
دیگه حالم داشت از ضعف خودم بهم میخورد.
زهرا سرمو گذاشت رو پاش و آرومم کرد.اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد.
وقتی بیدارشدم رو تختم بودم و پتو هم روم بود.
برگشتم سمت در که از دیدن کارن تعجب کردم.
اون اینجا چیکار میکرد؟یعنی دلش به رحم اومده بود؟چه جالب!
_صبح بخیر.
رو تختم نشستمو بدون توجه بهش موهامو مرتب کردم.
_زهرا گفت دیشب خیلی حالت خوب نبوده اومدم حالتو بپرسم.
پوزخندی زدم وگفتم:هه جدا؟چه زود به فکر افتادی؟تازه یادت اومد لیدایی هم هست؟!
از روتخت بلندشدم و رفتم سمت در که دستمو گرفت و کشید.
_ولم کن.
منو با زور برگردوند طرف خودش و گفت:به من نگاه کن!
نگاهمو ازش گرفته بودم و حاضر نبودم به هیچوجه ببینمش.
_میگم نگام کن.
از لحن محکمش ترسیدم و نگاهش کردم.
_بار آخرت باشه برای چیزای الکی گریه میکنی.
_الکی نبود من...
_اره میدونم به من احتیاج داشتی..به اینکه آرومت کنم..اما من..من..
_تو نمیتونی.همینو میخواستی بگی دیگه نه؟علتشو خودتم نمیدونی این خیلی جالبه.
_میدونم فقط..نمیتونم بگم.
_خیلی سخت نیست که بگی دوسم نداری!
دیگه صبرنکردم تا غرورم بیشتر شکسته بشه.دستمو از دستش درآوردم و از اتاقم بیرون رفتم.
یکسره رفتم تواتاق زهرا.طبق معمول مشغول درس خوندن بود.
اتقدر از دست کارن عصبی بودم که انگار کسی رو جز زهرا گیر نیاوردم که عصبانیتم رو روش خالی کنم.
_با اجازه کی زنگ زدی به کارن؟
از جاش بلندشد وگفت:س..سلام.
_سلام بی سلام.جواب منوبده.مگه من بهت گفتم زنگ بزنی بیاد اینجا؟چرا اینکارو کردی؟اگه لازم بود خودم زنگ میزدم.
طفلی بغض کرد وگفت:اما آبجی من...
_لطفا دیگه دایه مهربون تر از مادر نباش برام.منم قسم میخورم به اونخدایی که میپرستی هیچ حرفی دیگه به تو نزنم.نه وکیل،نه وصی،نه خواهر..
بعدم از اتاقش بیرون رفتم و در رو محکم بهم کوبوندم.
مامان با ترس اومد و گفت:چه خبرتونه شماها؟اون از شوهرت که در حیاطو اونجوری بهمکوبوند اینم از تو.معلومه چتونه؟
دندونامو بهم ساییدم و بدون جواب باز به اتاقم پناه آوردم.
کاش باهاش ازدواج نمیکردم که اینجوری نمیشد.
کاشبخاطر یک عشق،زندگیمو خراب نمیکردم.
کارن دوسم نداشت و این توهین بزرگی بود به شخصیت و غرورم.
چرا همون اول که گفت نمیتونه علاقه ای به من توخودش پیدا کنه مخالفت نکردم؟
چرا جلو رفتم؟
چرا عقب نکشیدم که زندگیم تباه نشه؟
گیج بودم و نمیدونستم دیگه چیکار کنم.
ناگهان کاغذ سفیدی رو روی تختم دیدم.
برش داشتم و تاش رو باز کردم.
دست خط شکسته اما قشنگی بود.
"سلام لیداجان.
متاسفم اگه اذیتت کردم و تو همین روز اول عقدی اینجوری اذیتت کردم.
دست خودم نیست من۲۷سال محبت ندیدم از هیچکس.برای همین محبت کردنو بلد نیستم.
امیدوار بودم بتونم با وجود تو حسی رو توقلبم پیدا کنم که سالهاست دنبالشم اما پیدا نشد.
امیدوارم پیدا بشه و تو هم کمتر اذیت بشی.
این روزا هم تموم میشه مطمئن باش.
خدانگهدار"
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_رمانها_فقط_با_لینک_کانال
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و ششـم
"زهرا"
بعد از رفتن محدثه و بعد از شنیدن حرفاش، بغض بدی گلومو گرفته بود.
بهخودم قول داده بودم برای چیزای بی ارزش اشک نریزم اما واقعا حرفای محدثه برام گرون تموم شد.
خیلی سنگین بود برام وقتی گفت دایه مهربون تر ازمادر نباش.
من وقتی حال دیشبشو دیدم واقعا ازخودم و احساسم بدم اومد چون خواهرم داشت بخاطر مردی که من دوسش داشتم اشک میریخت.
چون اونم مثل من،شایدم بیشتر ازمن دوستش داشت.
از کارن خیلی دلخور بودم که این بل و بشو رو راه انداخته فقط بخاطر اون دل سنگ مسخره اش.
دلی که انگار برای زنده موندن فقط میتپه.
کاش دلش به رحم میومد و خواهرمو اذیت نمیکرد.اخه اون دیگه زنشه چطور دلش میاد دلشو بشکنه؟
انقدر باخودم کلنجار رفتم و بغضموخوردم تا آروم شدم.اما آرامش قبل طوفان بود انگار.
خودم. مشغول درس خوندن نشون دادم تا کسی فکر نکنه اتفاقی افتاده و از چیزی ناراحتم.
بعد که دیدم درس نمیفهمم سی دی قرآنمو گذاشتم تو ضبط و روشنش کردم.
واقعا با صوت قرآن دلم آروم میگرفت.
کلام خدا با گوشت وپوستم عجین شده بود و تا به گوشم میخور بدجور آرومم میکرد.
مخصوصا آیه"الا بذکر الله تطمئن القلوب"
دستموگذاشتم رو قلبم و چند بار این آیه رو تکرار کردم تا از آخر آروم شدم.
ظهر از ساعت۱۲تا۲کلاس داشتم.
بدون اینکه چیزی بخورم ساعت۱۱رفتم بیرون و تا دانشگاه یکم پیاده رفتم و یکم با اتوبوس.
آتنا کلاسا رو نمیومد و به قول بچه ها میپیچوند.منم تک و تنها توکلاس مینشستم و درس رو گوش میدادم و آخرم میرفتم.
ظهر خیلی گشنه ام شد برای همین یک ساندویچ از بوفه گرفتم و نصفشو خوردم.
بقیشو گذاشتم تو کیفم و رفتم بیرون دانشگاه.
بادیدن کارن دم در دانشگاه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم.
چرا اومده بود اینجا؟چی میخواست ازم؟نکنه منتظر کسی دیگه بود؟
چادرم جلو صورتم گرفتم تا منونبینه.
زود از جلوش رد شدم و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس.
تا وقتی سوار اتوبوس شدم،کارن همونجوری ایستاده بود و انگار منتظر کسی بود.
رسیدم خونه که گوشیم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود.
_بله؟
_کارنم.امروز نیومدی دانشگاه؟
_سلام.
_گیرم که سلام جوابمو بده.
_مگه طلبکارین؟
_آره.
_طلبتون؟
_یکگوش شنوا واسه حرفام.
_من حوصله گوش کردن به حرفاتونو ندارم.
_مجبوری؟
_چرا اونوقت!؟
_چون نادانسته باعث قضاوت شدی.
_من کسیو قضاوت نکردم.
_ببینمت حل میشه.
_ببخشید من وقتم پره.وقت آزادم برای شما ندارم متاسفم خداحافظ
تماس رو که قطع کردم فوری یک پیام اومد برام.
"من باید ببینمت زهرا."
ازاین خودمونی شدنش بیزار بودم برای همین جوابشو ندادم و گوشیمو خاموش کردم.
ادامه دارد..
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_رمانها_فقط_با_لینک_کانال
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و هـفـتـم
شب ساعت۸بود که صدای بوق ماشینی اومد و منم دویدم دم پنجره دیدمکارنه.
حتما اومده بامن حرف بزنه.
شایدم با محدثه..
برای اینکه باهاش روبرو نشم،سریع رفتم زیر پتو و وانمود کردمکهخوابم.
دقایقی نگذشت که صدای دراومد و بعدم صدای مامان.
_زهراجان؟خوابی دخترم؟پاشو کارن اومده کارت داره.
تکوننخوردم و چشمام رو بستم.
یکمکهگذشت،مامان رفت و منم نفس راحتی کشیدم.
اصلا آمادگی روبرو شدن با کارن رو نداشتم.
بخاطر اینکه وانمود کردم خوابم تا وقتی صدای لاستیکای ماشین کارن رو نشنیدم از اتاق بیرون نرفتم.
بعدشم که خواستم برم،مامان چراغا رو خاموش کرد و همه خوابیدن.
ای به خشکی شانس.
منم مجبور شدم بخوابم اما به زور.
صبح کلاس نداشتم برای همین تا۱۰خوابیدم.
بعدشم که بیدارشدم گوشیمو روشن کردم.
کارن۵بار پیام داده بود و ۱۰بار زنگ زده بود.
نمیدونم چه حسی بود اما دلم یکهو براش تنگ شد.
استغفراللهی گفتم و فکرمو منحرف کردم سمت درس و دانشگاه.
حرف زدن با آتنا هم برای منحرف شدن فکر عالی بود.
سریع بهش زنگ زدم.
_جانم زهرایی.سلام.
_سلام عروس خانوم جون.چطوری؟
_خوبم گلی توخوبی؟
_شکر خدا خوبم.چه خبرا؟
_خبرا دست شماست خانوم.چه خبر از دامادمان؟
_خوبه طفلی اسیر شرط و شروطای بابام شده.بابام هر دفعه یه سازی میزنه.نمیدونم چرا اما با علیرضا موافق نیست.نمیدونم چی ازش دیده که انقدر سنگ میندازه جلو پامون.
_حتما مصلحتی هست آجی.بابات صلاح تو رو بهتر میدونن.بسپرش دست خدا درست میشه.علیرضا هم اگه تورو بخواد تا تهش پات وایمیسته.
_خداییش وایستاده تا اینجا خیلی مدیونشم.
_نه دختر مدیونی چیه؟وظیفشه واسه کسی که دوسش داره همه کار بکنه.
هوفی کشید و گفت:چی بگم والا؟دعاکن بابام دست از لجبازی برداره.
_درست میشه عزیزم شک نکن خدا خیلی بزرگه.هوای همه آدما رو داره.عیب از ماهاست که گاهی حس میکنیم ما رو نمیبینه.این اوج بی معرفتی ماست.
_باز رفتی رو منبر؟الحق که حرفات آدمو آروم میکنه.
خندیدم و گفتم:چاکریم تپلک.
اتنا هم خندید و گفت:خب اگه اجازه بفرمایین حاج خانم جان من برم مادرگرامی احضارم کردن.
_برو خانمی سلام به همه هم برسون.
_قربونت چشم حتما التماس دعا.
_یاعلی مدد خداحافظ
بعد حرف زدن با آتنا عجیب آروم شده بودم.این دختر انرژی فوق العاده ای داشت.
لحظه ای نگاهم به خرسی که کنار کمرم ولو شده بود،افتاد.
چقدر اون شب ذوق زدم از داشتن همچین عروسکی.
رفتم بغلش کردم و اروم فشردمش.
منبع آرامش بود این خرس پشمالو.
یک جورایی بوی کارن رو میداد.
سریع از خودم جداش کردم و دوباره استغفرالله گفتم.
نباید بزارم نفسم منو از خدا دور کنه.
من بنده خدایم نه بنده بوی یک آدم.
نمیخواستم خیانت کنم به خواهرم.حتی فکر کردن به کارن هم اشتباه محض بود.باید هرطوری شده از ذهنم بیرونش کنم اما نمیشد.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_رمانها_فقط_با_لینک_کانال
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و هـشـتـم
تاعصر رو یک جوری گذروندم.
ساعت۵بود که طبق معمول محدثه بدون در زدن وارد شد.
بازم قیافه اش آتیشی بود.
یک بسم الله زیر لب گفتم و منتظر هرنوع توهین و تهمتی شدم.
_باز چیشده اومدی سر من خالی کنی؟
_باز چیشده؟هه..شوهر من با تو چیکار داره؟هان؟اون بی معرفت تو حال خراب اون شبم نیومد یک سر بهم بزنه اونوقت راه به راه میاد یا زنگ میزنه تا باتو حرف بزنه.چیکارت داره؟تو چرا هی ناز میکنی؟چیه خوشت میاد دنبالت بدوون؟خوشت میاد نازتو بخرن؟خجالت نمیکشی چشم داری به شوهر خواهرت؟اون...
انقدر حرفاش برام توهین آمیز بود که دیگه آروم ننشستم.
بلندشدم و رفتم جلوش.
حرفش رو قطع کردم و باصدای بلند گفتم:دیگه خیلی داری تند میری محدثه خانم.درسته صبورم اما تهمت زدنم حدی داره.من باشوهر محترم جنابعالی هیچ سر و سری ندارم.تحفه ایم نیست که بهش چشم داشته باشم.کرم از خودشه که هی زنگ میزنه و میاد تا باهام حرف بزنه.محض اطلاعتم بگم دیروز اومده بود دم دانشگاهم تامنو ببینه.نمیدونم چی میخواد بگه اما هرچی هست من پرشو باز کردم و محلش ندادم.پس این داد و هوارا و تهمتا رو برو برای شوهرت بزن نه من.
اینم بگم بار آخرت باشه اینقدر تند و توهین آمیز با من حرف میزنی.
احترام و صبرم حدی داره.
حالام میتونی بری.
محدثه با نگاهی حاکی از شرمساری و عصبانیت اتاقمو ترک کرد.
نفسای تندم نشون از عصبانیت بیش از حدم بود.
واقعا بهم برخورد وقتی گفت چشمت دنبال شوهرمه.
من به خودم دروغ نمیتونم بگم.کارن رو دوست داشتم اما الان قضیه فرق میکنه.
اون شده شوهر خواهرم و فقط به چشم برادری باید نگاهش کنم نه چیز دیگه ای.
مطمئن بودم اگر ببینمش نظرم عوض میشه برای همین از دیدنش اجتناب میکردم.
خدا تو این مدتی که عمر کردم بهم یاد داده بود با نفسم مقابله کنم تا پاداش اخروی بگیرم.
منم عشق دنیوی رو هیچوقت به پاداش اخروی ترجیح نمیدادم.
انقدر با خودم کلنجار رفتم تا اینکه راضی شدم برم ببینم کارن چیکارم داره!
بلکه شک و تردید های محدثه بخوابه و فکر بد نکنه.
چون اگه به این کنار کشیدنا ادامه میدادم صد در صد با اخلاقی که از کارن سراغ دارم،بازم میومد یا زنگ میزد تا باهام حرف بزنه.
گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم.
_بله؟
_سلام زهرام.میخواستین بامن حرف بزنین.فردا بعد دانشگاه بیاین پارک کنار دانشگاهم.خداحافظ.
تو عمل انجام شده قرارش دادم و قطع کردم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_رمانها_فقط_با_لینک_کانال
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و نـهـم
"کارن"
خیلی خوشحال شدم که زهرا قبول کرد باهم حرف بزنیم.
باید بهش میگفتم که من مقصر اشکای خواهرش نیستم.باید خودمو تبرئه میکردم.
هیچوقت نذاشتم هیچکس ازم قضاوت کنه اونم به ناحق.
صبح روز بعد سریع حاضرشدم و رفتم دم دانشگاه زهرا.
ساعت۱۰از دانشگاه اومد بیرون و راه افتاد سمت پارک.
منم پشتش با فاصله رفتم.
یکم که ایستاد منتظر موند رفتم جلو و سلام کردم.
_چه عجب سلامم یاد دارین شما؟
_شما که اهل تیکه انداختن نبودی زهراخانم.
_اونش مهم نیست.حرفتونو بزنین.
سمت نیمکت آبی رنگی رفتم و گفتم:بهتره بشینیم.
نگاهی به قیافه ساده و مظلومش کردم.با اون مانتو شلوار مشکی ساده و مقنعه مشکی که صورت سفیدشو قاب گرفته بود،شیش هیچ از بقیه دخترا جلو بود.
چشمای درشتش رو به من دوخت و گفت:میشنوم.
اشاره کردم به کنارم رو نیمکت و گفتم:نمیشینی؟
_نه.
_خب..باشه.
دست به سینه زد و زل زد بهم.
یک لحظه استرس گرفتم اما خودمو جمع کردم و شروع کردم به حرف زدن:ببین زهرا من مقصر هیچکدوم از اشکا و ناراحتیای خواهرت نیستم.
من ازهمون اول بهش گفتم من واسه این ازدواج میکنم که مستقل بشم و بتونم از خونه یا نه بهتره بگم جهنمی که خان سالار برام ساخته بود فرار کنم.تا بتونم رو پای خودم بایستم و چشمم به جیب مامانم نباشه.
گفتم مهر و محبت ندیدم و نحوه ابرازشم بلد نیستم.گفتم بهت هیچ حس خاصی ندارم . شاید این
حس هیچوقت به وجود نیاد.لیدا هم همه اینا رو قبول کرد.
بدون چون و چرا.بدون اعتراض.
اما دوشب پیش به من میگه چرا من برات اهمیتی ندارم؟مگه من زنت نیستم؟
چرا زنمه..اسمش تو شناسناممه اما اسمش تو قلبم نیست.
نمیتونم بدون دلیل و الکی به کسی محبت کنم.
باید این دل عاشق بشه تا منفجر بشه از احساس و محبت.
درباره دیشب و حرفای تند خواهرت بگم که شما هم به اشتباه نیفتی.
عاشق چشم و ابروت نیستم که بیفتم دنبالت هی زنگ بزنم هی بیام خونتون.
فقط خواستم خودمو تبرئه کنم مگرنه هیچ دختری از نظر من لیاقت اینونداره که براش غرورمو بزارم زیر پام.
دفعه بعد که خواستی تقصیرا رو گردن کسی بندازی ببین خودت مقصری یا نه؟بعد حکم کن.
پشتمو بهش کردم و راه افتادم برم که با صداش متوقفم کرد.
_اون دل سنگتون آب نمیشه مهم نیست اما خواهر من با کلی عشق و علاقه اومده تو زندگیتون.دلشو نشکنین که جواب دل شکستن کمتر از دروغ نیست.
حرفشو زد و بعدم صدای قدماش اومد فهمیدم رفته.
باهمین چند تا جمله کوتاهش انگار آب یخ ریخته بودن روم.
اینجا خارج نبود که بخوام با دخترا مثل دستمال کاغذی رفتار کنم.اینجا ایران بود..لیدا هم همسرم بود.
نباید اینطوری رفتار کنم.باید بزارم لیدا دلمو به دست بیاره.
باید بهش فرصت بدم.
راه افتادم سمت خونه و تو راه کلی با خودم فکر کردم.
در حیاط که باز شد،آناهید رو دیدم که با قیافه گرفته داشت میرفت بیرون
_سلام دختردایی.چطوری؟
_سلام مرسی.مبارک باشه خوشبخت بشین.
چونه اش لرزید و زود از جلو چشمام دور شد.
این دیگه چرا اینکارو کرد؟ای خدا خودم کم بدبختی ندارم اینو بیخیال شو.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_رمانها_فقط_با_لینک_کانال
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاهـم
با اعصاب داغون رفتم تو خونه و دیدم کسی نیست.
یک راست رفتم تو اتاقم و گوشیمو برداشتم.
باید به لیدا زنگ بزنم.نباید بزارم این موضوع لیدا رو هم داغون کنه.
درسته هیچ حسی بهش ندارم اما بالاخره زنمه.محبتم اگه خرج اون نشه خرج کی بشه؟
سه تا بوق خورد که برداشت.
_بله؟
_سلام.خوبی؟
_سلام مرسی.
سکوت کرد.منم نمیدونستم چی بگم که اوضاع خراب تر از این نشه.
_چه خبر؟
با همون لحن سردش گفت:خبری نیس.کاری داری؟
_زنگ زدم احوالتو بپرسم.
_به لطف شما عالیم. امری نیست دیگه؟
لبمو به دندون گرفتم و گفتم:لیداجان نمیخوام کدورتی بینمون باشه.هرچی باشه من و تو زن و شوهریم.
پوزخندی زد وگفت:هه تازه یادت افتاده که اسم منم تو شناسنامته؟
_بزار حرفمو بزنم..ببین لیدا باید باهم حرف بزنیم.اگه قرار باشه تا آخر عمرمون با مشکلاتمون نجنگیم که این زندگی نیست.درسته من سررشته ای تو محبت کردن ندارم چون توخانوادمم نه پدرم محبت کرده نه مادرم.
منم عشقی نداشتم که تجربه داشته باشم.برای همین کمی برام سخته.هنوزم که هنوزه میگم لیدا جان من به شما حس خاصی ندارم اما امیدوارم کم کم به وجود بیاد و منو شرمنده ات نکنه.
هیچی نگفت و منم مجبور شدم ادامه بدم.
_ساعت۸آماده باش میام دنبالت بریم شام بخوریم و کمی با هم حرف بزنیم.
_باشه.
_حالام اخماتو باز کن خانمی.فعلا تا شب.
_خدافظ
حس خوبی پیدا کردم.کاش بتونم رابطمون رو درست کنم تا لیدا هم اذیت نشه.
یکهو نمیدونم چیشد اما چهره گرفته زهرا اومد جلو چشمم.از وقتی من و لیدا ازدواج کرده بودیم همینجوری بود.
نمیدونم چرا اما حس خوبی بهش داشتم دختر عاقل و فهمیده ای بود.
خیلی بیشتر از لیدا میفهمید و این خیلی ستودنی بود.
برای ناهار،مادرجون صدام زد و رفتم پایین.
سر میز شام مثل همیشه سکوت برقرار بود منم از این فضا بیزار بودم.
سریع شاممو نصفه نیمه خوردم و باز پناه بردم به اتاقم.
صدای پیامک گوشیم منو کشوند سمت خودش.
تعجب کردم آخه زهرا بود.
"ممنون که با لیدا حرف زدین و آرومش کردین.قصد مزاحمت نداشتم فقط خواستم تشکر کنم.دعامیکنم تا آخر عمرتون زیر سایه آقا امام زمان خوشبخت و عاقبت بخیر باشین.شب خوش"
آقا امام زمان کیه دیگه؟نکنه یکی از اماماشونه؟حتما هست دیگه.
پوزخندی زدم و با خودم گفتم:مردم به چیا اعتقاد دارن والا!امام زمانی که نیست چجوری میخواد سایه اش بالای سرما باشه؟
تا ساعت۸خیلی وقت بود اما رفتم حموم دوش گرفتم.
با یک حوله که بسته بودم به کمرم اومدم بیرون و جلو آینه موهامو درست کردم.
خوشبحال لیدا عجب شوهری نصیبش شده ها(مدیونین فکر کنین ازخود راضیه!)
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_رمانها_فقط_با_لینک_کانال
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
👨مردها را عصبانی نکنید📛
وقتی مردها عصبانی میشوند قابلیت انقباض عضلاتشان به مراتب بالا میرود و توانایی کتک زدن آنها بیشتر میشود...😦
مردها در عصبانیت فقط دوست دارند از موضوع فرار کنند.آنها به حل مسئله فکر نمیکنند تلاش نکنیم تا متقاعدشان کنیم...☹️
مردها در عصبانیت شخصیتی بد بین، بددهن و نا مهربان دارند..
فقط یک راه دارد سکوت کنید وقتی سکوت کنید زودتر آرام میشوند. وقتی آرام شدند راحت تر متقاعد میشوند.👌
👩زن ها را عصبانی نکنید ⛔️
زنها وقتی عصبانی میشوند قدرت جسمیشان از بین میرود اما به همان ترتیب قدرت زبانی بالایی دارند!😫
یک زن در عصبانیت تمام بدی هایی که در طول عمرش به او کردید را در پنج دقیقه طوری جلوی چشمانتان میاورد که باور نمیکنید...😜
غر زدن از ویژگی های بارز همه زنان است..
یک زن را وقتی عصبانی کردید عواقبش را تا یک هفته و گاهی تا یک ماه باید بپذیرید. زنها ماجرای عصبانیتشان را در تمام این مدت با خود حمل میکنند.😉
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🔔 تفاوتها را قبل از ازدواج خوب ببینید
زندگی کردن زیر یک سقف یک واقعیت است و با شخصیتهای واقعی زن و شوهر سر و کار دارید و جایی برای رویا پردازی نیست.
🔻شناخت درست از تفاوتها و شباهت های بین دختر و پسر و خانواده های آنها کمک می کند تا با شناخت از این تفاوت ها با دید باز تر و آگاهانه تر تصمیم گیری کنید.
🔻در تصمیم گیری قبل از ازدواج باید به تفاوت ها و بعد از ازدواج بیشتر به شباهت هایشان اهمیت بدهید، زیرا توجه به تفاوتها، به انتخاب عاقلانه کمک می کند و اهمیت دادن به شباهت ها بعد از ازدواج، موجب محکم شدن ارتباط و صمیمیت زن و شوهر می شود.
🔻متاسفانه این روند در بین افراد جوان در آستانه ازدواج و افراد متاهل برعکس است یعنی فرد قبل از ازدواج در دریای از احساسات و دلباختگی غرق می شود و بعد از ازدواج خود را در بین ناکامی ها و تفاوت های بسیار، ناامید و خسته می بینند.
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت پنـجـاهـم با اعصاب داغون رفتم تو خونه و دیدم کسی نیست. یک راست رفتم تو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و یکم
ساعت۷بود.
یکم به خودم عطر زدم و بهترین لباسامو پوشیدم.
تو راه گفتم یک شاخه گلم براش بگیرم و ببرم تا خوشحال شه.
یک شاخه گل رز قرمز خریدم و گفتم کلی تزئینش کنن.
دوباره نشستم توماشین و روندم تا خونه دایی.
جلو خونشوننگه داشتم و تک بوقی زدم.
پرده یکی از اتاقا تکون خورد و یک لحظه صورت زهرا رو دیدم.
یعنی فهمیده من اومدم؟اونم با تک بوقم؟
تا دید حواسم بهشه سریع پشت پرده پنهون شد اما سایه اش افتاده بود رو پرده.
یکجورایی شیفته این پنهون کاریاش شده بودم.یک دخترخاص بود با کلی محسنات.
دستام رو توجیب شلوارم فرو کردم و تکیه دادم به ماشینم.
محو سایه زهرا بودم که از پشت پنجره تکون نمیخورد.لبخندی نشست رو لبم که تا حالا نزده بودم.
نمیخواستم چشم بکنم از اون سایه دوست داشتنی اما smsدادم به لیدا که پایین منتظرشم.
تا اومدن لیدا،زهرا بازم تکون نخورد از پشت پنجره.کاش میتونستم برم بهش بگم به همون اندازه ای که تو نمیتونی از پشت پنجره بری کنار،منم نمیتونم از نگاه کردنت دست بکشم.
بالاخره لیدا اومد و منم چشم کشیدم از پنجره.
_سلام.
_سلام لیداخانم.خوبی؟
با ناز سرشو انداخت پایین و گفت:ممنون.
شاخه گل رو بهش دادم اما شش دنگ حواسم به پرده ای بود که کمی کنار رفت و زهرا این صحنه رو دید.
در جلو رو براش باز کردم و نشست.ماشینو دور زدم و لحظه آخر به پنجره ای نگاه کردم که نه سایه ای پشتش بود نه پرده کنار رفته ای دیده میشد.
هوفی کشیدم و سوار ماشین شدم.
_ممنون بابت گل.
_قابل نداشت.دوست داری؟
_خیلی.
خندیدم و سوئیچ رو چرخوندم.راه افتادم سمت یک رستوران شیک.میخواستم خاطره خوشی برای لیدا بزارم.
تا رسیدن به رستوران،خواننده خارجی سکوت بینمون رو پر کرد.
تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم.
درو برای لیدا باز کردم.وقتی پیاده شد،لبخند قشنگی بهم زد و کنارم ایستاد.
باهم رفتیم تو رستوران و سفارش دو پرس چلو کباب و چنجه دادیم.
تا غذا رو بیارن با لیدا حرف زدم.
_مامان اینا خوبن؟
_خوبن سلام رسوندن.
یعنی زهرا هم سلام رسونده؟!
_ممنون.خب چه خبرا؟توخونه بودی این چند روز؟
_نه رفتم آموزشگاه.
_آموزشگاه چی؟
_تدریس به بچه های بی سرپرست.
چشمام از تعجب گرد شد.لیدا؟؟بچه های بی سرپرست؟؟؟جالب بود برام.
_چرا تعجب کردی؟مگه من آدم نیستم؟
_نه بابا این چه حرفیه؟فقط برام جالب بود.
دستاشو حلقه کرد رو میز و گفت:درسته مثل زهرا نمازخون نیستم،حجاب ندارم،خوش اخلاق و مهربون نیستم،دین و ایمان کاملی ندارم..اما دوست دارم به این بچه ها کمک کنم بلکه یادگاری از من بمونه تو این دنیا.
پس لیدا هم مثل من خودشو با زهرا مقایسه میکرد.دو تاخواهر بودن اما تو دوتا دنیای جداگانه و متفاوت.
غذا رو که آوردن مشغول شدیم و کمتر حرف زدیم.
فکر کنم سکوت تو غذاخوردن رو از خان سالار به ارث برده بودم.اه که چقدر بیزار بودم از این قوانین.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_رمانها_فقط_با_لینک_کانال
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و دوم
_چرا نمیخوری؟دوست نداری یک چیز دیگه سفارش بدم؟
هول شد و گفت:نه..نه دوست دارم.
بعد شروع کرد به خوردن غذاش اما با زور.
نگاهش کردم و گفتم:لیدا؟میخوام یک چیزی بگم اگه موافق نیستی بگو.
پرسشی نگاهم کرد و چیزی نگفت.
_من تو این چند روز کار و خونه رو روبراه میکنم تا ماه دیگه یا فوقش دو ماه دیگه بریم سرخونه زندگی خودمون.
چشماش گرد شد و نوشابه ای که میخورد پرید تو گلوش.
به سرفه افتاد منم نگران شدم و رفتم دست کشیدم پشت کمرش.
با دست فهموند خوبه حالش منم کنار کشیدم و گفتم:چیشدی یهو خانم؟
دستشو گذاشت رو سینه اش و گفت:نوشابه پرید تو گلوم.
نشستم رو صندلی و با خنده گفتم:هول نکن بابا منم کارن.
با خنده زد به دستم و گفت:کوفت ازخود راضی.حالا قضیه عروسی و اینا جدی بود گفتی؟
_اره جون تو.من از زندگی کردن تو خونه بابابزرگت بیزارم میخوام زود مستقل شم خودتم خوب میدونی.پس کارای عروسیو انداختم جلو.تو که مشکلی نداری؟
کمی من من کرد وگفت:نه فقط بابام...
_دایی رو خودم راضی میکنم.دیگه چی عروس خانم؟بنده وکیلم؟
لبخند نازی زد وگفت:بااجازه بزرگترا بعله
_عه ناقلا پس گل و گلابت کو؟
بلند خندید و گفت:از دست تو
شاممون که تموم شد با خنده و شوخی از رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
تا خونه کلی شوخی کردیم و خندیدیم.
خوشحال بودم که تونستم لیدا رو راضی نگه دارم و خوشحالش کنم.
رسیدیم دم در خونشون.پیاده اش کردم و دم رفتن بوسه کوتاهی به پیشونیش زدم.
وقتی رفت تو خونه،نگاهمو انداختم به پنجره اتاق زهرا.سایه ای رد شد و دیگه هیچی جز تاریکی ندیدم.
دستی به صورتم کشیدم و سوار ماشین شدم.
به خونه که رسیدم همه خواب بودن جز مادرجون.
اومد تو اتاقم گفت باهات حرف دارم.
_جانم هماخانمی؟
_خوبی پسرم؟
نشوندمش رو تختم و گفتم:عالیم.شماچطوری؟
_بچه هام و نوه هام خوب باشن منم خوبم.
دستشو بوسیدم و گفت:آی قربون تو مادربزرگ ماهم بشم..
_تو این حرفا رو نمیزدیا.
_شما تو دنیا تکی مادرجون به کسی دیگه که نمیگم.
_خیلی خب زبون نریز کجابودی تاحالا؟
_بااجازتون با خانمم رفتیم بیرون.
چشمای خاکستریش برق زدو گفت:الهی شکر مادر،خیلی خوشحال شدم همش با خودم میگفتم نکنه..
انگشتمو گذاشتم رو لبش و گفتم:نه هماجون نگو.ان شالله تا چند وقت دیگه هم عروسی میکنیم میریم سرخونه و زندگیمون.به مامان و بابابزرگم بگین که درجریان باشن کارامون جلو افتاده.
سری تکون داد وگفت:باشه پسرم.حالا استراحت کن منم میرم بخوابم خیلی خسته ام.
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:شبتون بخیر.
مادرجون که رفت منم با خیال راحت خوابیدم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_رمانها_فقط_با_لینک_کانال
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و ســوم
ازفرداش افتادم دنبال کارای عروسی و جشن.
میخواستم خیلی زود و آبرو مندانه برگزار بشه.
مدت کمی بود که سرکار میرفتم اما بخاطر کارخوبی که ارائه داده بودم،بهم مساعده دادن تا بتونم مجلسمو برگزار کنم.
مادرجون میگفت بزار خرج عروسیتو پدربزرگت بده منم به شدت مخالفت میکردم.
یک عمر زیر دست بابام نبودم که حالا بشم زیر دست بابابزرگم.
اونم کی؟کسی که غذاخوردنشم قانون داشت چه برسه به پول خرج کردنش.
سه شنبه بود که رفتم دنبال لیدا تا باهم بریم خرید وسایل عقد و اگه بشه لباس عروس.
لیدا که اومد پایین دیدم زهرا هم همراهشه.
_سلام کارن خوبی؟
_سلام خانم قربونت.
رو کردم به زهرا وگفتم:سلام زهراخانم.شماچطوری؟
با چشمای معصوم و پر از غمش نگاهم کرد وگفت:ممنون خوبم.
این دختر از روزی که پشت پنجره دیده بودمش هوش و هواسمو سمت خودش کشیده بود.انقدر آروم و ساکت شده بود که خدا میدونه.منم هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم.
_عزیزم گفتم زهرا چون خوش سلیقه است باهامون بیاد.
دوباره نگاهم کشیده شد سمت صورت گرد زهرا که روسری فیروزه رنگی قابش گرفته بود.
یک آویز زیبا هم کنار صورتش بود.
چادر عربی خیلی بهش میومد و خانومانه ترش میکرد.
محو زهرا بودم و متوجه خجالتش و صحبتای لیدا نشدم.
_کارن؟
_جان؟
_کجایی؟میگم اشکال نداره زهرا بیاد باهامون؟
نیم نگاهی بهش کردم که متوجه اخم بین پیشونیش شدم.
_نه چه اشکالی داره خواهر زنمم باشه.
لیدا سرخوشانه خندیدو نشست.زهرا هم سریع از نگاهم فرار کرد و روی صندلی عقب جا گرفت.
دستی تو موهام کشیدم ومنم سوار شدم.
تا بازار دیگه نگاه به زهرا نکردم و سرگرم حرف زدن با لیدا شدم.
پاساژ بزرگی که برای خرید انتخاب کرده بودیم همه چی داشت.
اول رفتیم چند دست لباس راحتی برای خودم و لیدا خریدیم.بعدم حلقه..
توطلا فروشی باز هم متوجه تفاوت این دو خواهرشدم.
زهرا حلقه های ظریف وساده روپیشنهاد میداد اما لیدا دست روی پرکار ترین و سنگین ترین حلقه هامیگذاشت.
بالاخره هم یکی از همون حلقه ها رو انتخاب کرد.
منم یک رینگ ساده برداشتم و خریدمش.
مغازه بعدی آینه شمعدون و از این خرت و پرتا بود.
بعدم رفتیم سراغ لباس عروس.
زهرا باز هم به لیدا پیشنهاد لباس های پوشیده و ساده رومیداد اما لیدا میگفت نه اون پرکار تره قشنگ تره.
انقدر روی سلیقه اش پایبند بود که گفتم:لیداخانم پس زهرا رو چرا آوردی؟که خودت انتخاب کنی؟من چی؟شوهرتما نباید نظر بدم؟
سرشو انداخت پایین و حرفی نزد.
خرید لباس عروس رو موکول کردیم به هفته آینده.
خیلی دوست داشتم ناهارو باهم بخوریم اما زهرا گفت کار داره باید بره.
منم مجبور شدم برسونمشون خونه و خودمم برم سرکار.
این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و وقت آزادم شبا بود که اونم ازخستگی بیهوش میشدم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_رمانها_فقط_با_لینک_کانال
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و چهـارم
"لیدا"
از خوشحالی دیگه رو پام بند نبودم.بالاخره به آرزوم رسیده بودم و داشتم با عشقم ازدواج میکردم.
آناهیدو دیگه ندیده بودم میدونستم از حسودی داره منفجر میشه.
منم که کیفم کوک بود باهمه مهربون شده بودم و میخندیدم.
اما نمیدونم زهرا چرا همش تو خودش بود و حرف نمیزد؟
از زهرای پرانرژی انگار چیزی نمونده بود.هروقتم میخواستم باهاش حرف بزنم جواب سربالا میداد یا پرمو باز میکرد.
از شب خاستگاریم اینهمه بهم ریخته بود.
تاریخ عروسی دقیقا یک ماه دیگه بود.تالار بزرگی رزرو کرده بودیم و الانم دنبال لباس عروس و کت شلوار و کارت عروسی بودیم.
هرروز صبح کارن میومد دنبالم و شب برم میگردوند.
خیلی باهم خوب شده بودیم ومنم خوشحال بودم.از اینکه کسی که دوسش دارم کنارمه احساس افتخار میکردم.
جهیزیه هم قرار بود توافقی و با هم بخریم که اونا رو مامانامون انجام میدادن.
یک شب که برگشتم خونه تصمیم گرفتم با زهرا حرف بزنم ببینم چشه.
رفتم جلو در اتاقش و آروم باز کردم درو.
دیدم مثل همیشه سرسجاده اش نشسته و با گریه با خدا حرف میزنه.
ایستادم تا راز و نیازش تموم بشه.
_سلام ابجی،قبول باشه.
اشکاشو پاک کرد و گفت:سلام.خوبی؟
_مرسی.میتونم بیام تو؟
چادرشو از سرش درآورد و اشاره کرد برم تو.
چراغ اتاقشو روشن کردم و رفتم نشستم رو تخت.
_خب چه خبرا؟چی خریدین؟
_هیچی..بشین میخوام باهات حرف بزنم.
سجادشو که گذاشت سرجاش،نشست کنارم و گفت:درخدمتم.
_تو چرا انقدر تو همی؟چرا ناراحتی؟چرا دیگه زهرای همیشه نیستی؟
_چیزی نیست آبجی.
_به من دروغ نگو خواهشا.باید بفهمم چت شده.بگو به من.من که غریبه نیستم.
_از رفتنت یکم ناراحتم.
دلیلش قانعم نکرد اما قبول کردم و بغلش کردم.
_قربون آبجی خوشگلم بشم من میام بهتون سر میزنم نگران نباش.تنهات نمیزارم خواهری.
به روم خندید و منم زیاد مزاحمش نشدم چون حوصله نداشت و خسته بود.
از اتاقش رفتم بیرون و تو دلم گفتم:من که میدونم دردت رفتن من نیست.
ناچار رفتم تو اتاقم و درو بستم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_رمانها_فقط_با_لینک_کانال
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و پـنـجـم
شب زود خوابم برد چون صبح باید میرفتم آموزشگاه.
صبح سرساعت۸اونجا بودم.بچه های زیادی جمع شده بودن.با خوشحالی رفتم تو که بچه های زیادی دویدن سمتم و شروع کردن به سلام کردن.به پاهام چسبیده بودن و هی خاله جون خاله جون میگفتن.
یکهو محمدعلی رو دیدم و دلم براش پر کشید.
بچه ها رو آروم کنار زدم و رفتم سمتش
_سلام خاله جون.خوبی عزیزم؟
با اون چهره معصومش سلام کرد وگفت:خاله جلو نیومدم چون از بچه های دیگه کوچیک ترم.
دو زانو جلوش نشستم و بغلش کردم.
_قربونت بشم آقاکوچولو.فدای سرت.حالا به کسی نگی یه چیز خوب برات آوردم که موقع رفتن بهت میدم.
بعدم رو موهاشو بوسیدم و بهش چشمک زدم.
دستشو گرفتم و رفتیم سمت کلاس.
بچه ها که نشستن شروع کردم به تدریس زبان و محمدعلی رو هم نشوندم جای خودم و دفتر نقاشی و مداد رنگی دادم دستش نقاشی بکشه.
یک ساعت ونیم تدریس که تموم شد دلم گرفت.
بودن با بچه ها روحیمو شاد میکرد.
بچه ها رفتن و من موندم با محمدعلی.
دستشو گرفتم و گفتم:بریم خاله که سوپرایزت در انتظارته.
با ذوق محکم دستمو فشرد و با هم رفتیم جلو ماشین.
از صندلی عقب،کیف خوشگل و جعبه مداد رنگی۳۶رنگه و دفتر نقاشیش رو برداشتم و گفتم:چشاتو ببند.
دستای کوچیکشو گرفت جلو صورتش و منم آروم کیفو گرفتم روبروش.
_حالا باز کن.
چشماشو که باز کرد نگاهش افتاد به کیف از ذوق بالا پایین پرید و محکم بغلم کرد.منم یک بوسه گذاشتم رو لپش و گفتم:مبارکت باشه عزیزم.
_خاله جون شما خیلی خوبی.من دوستون دارم.
بازم بوسش کردم و گفتم:منم دوست دارم عزیزدلم.
بالاخره کیفشو گرفت و رفت.منم به تلفن کارن جواب دادم.
_سلام عزیزم.
_سلام خانم چطوری؟کجایی؟چه خبر؟
_خوبم شماخوبی؟اومدم آموزشگاه دارم میرم خونه.توچه میکنی؟
_منم سرکارم.شب میام میبینمت.
_باشه آقایی.
_خب من برم کاری باری؟
_عرضی نیست برو مزاحم کارت نمیشم.مواظب خودت باش.
_شما هم..فعلا
_خدافظ
با انرژی فراوون سوار ماشین شدم و رفتم سمت بازار تا برای عطا و زهرا چیزی بخرم.
برای عطا یک ماشین کنترلی بزرگ خریدم و برای زهرا مانتو بلند فیروزه ای خیلی قشنگ.
چشمم به یک کمربند چرم افتاد و برای کارن خریدمش.
تولدش نزدیک بود برای همین میخواستم با کمربند یک چیز دیگه هم بخرم و روز تولدش بدم بهش.
رسیدم خونه اما عطا و زهرا نبودن هر دو کلاس بودن.
با مامان،سر ناهار کلی گپ زدیم و درباره عروسی حرف زدیم.
بعد ناهار استراحتم کردم تا شب سرحال باشم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_رمانها_فقط_با_لینک_کانال
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و شـشــم
از خواب که بیدار شدم زهرا اومده بود.وقتی کادوشو دادم خیلی خوشحال شد و تشکر کرد ازم.
منم گفتم:یدونه آبجی که بیشتر ندارم قابل نداره.
لبخنداش همه مصنوعی بود و فقط من میفهمیدم.
_زهرا؟
_جانم؟
لبمو گاز گرفتم و گفتم:تو...عاشق شدی؟
مانتو از دستش افتاد و یک لحظه انگار بهم ریخت.
_هان؟عاشق؟نه بابا اونم من.
فهمیدم یک خبرایی هست اما ظاهرسازی کردم و گفتم:باشه.خلاصه اگه مشکلی داشتی به من بگو
_ممنون.
فهمیدم زیر لب گفت:تو الان خودت گرفتار عروسیتی مشکل من پیش خودم بمونه بهتره.
باید هرجور شده میفهمیدم دردش چیه.خواهرم بود.برام عزیز بود.
نمیتونستم نابودیشو ببینم.
از اتاقش که بیرون رفتم صدای هق هق گریه اش که انگار سعی میکرد خفه اش کنه،بلندشد.
لبامو بهم فشردم و اعصابم داغون شد.کاش میتونستم برم تو و بغلش کنم بگم مگه آبجیت مرده باشه که گریه کنی اما..اما من مثل زهرا اینهمه مهربون نبودم و نمیتونستم باشم.
اشکای هجوم آورده به صورتم رو پس زدم و رفتم پیش مامان.
واسه شام میگو و ماهی درست کردیم.
مامان حسابی تدارک دیده بود واسه دامادش.
زهرا به بهونه سردرد قرصی خورد و با شب بخیر مختصری رفت تو اتاقش تا بخوابه.
چراغ اتاقش که خاموش شد من مطمئن شدم که خوابه اما بازم دلم براش نگران و مضطرب بود.
کارن ساعت۹شب اومد و دور هم شام مفصلی خوردیم.
چند باری میخواست حرفی بزنه اما انگار نمیتونست.
بعد شام نشستم کنارش رو مبل و گفتم:چیشده عزیزم؟چیزی میخوای بپرسی!؟از سرشب هی این پا و اون پا میکنی.
_آره میخواستم بپرسم زهرا کجاست!؟
ناگهان نمیدونم چیشد اما انگار آب سردی روم ریختن.وا رفتم از این سوال.شایدم منظور بدی نداشت اما ته دلم خالی شد.
یعنی کارن با زهرا چیکار داره که سراغشو میگیره؟
فکرای بد به سرم هجوم آورد اما جوابشو دادم:سردرد داره تو اتاقشه.
_آهان.
این" آهان"یعنی خیالش راحت نشد.
تا موقعی هم که رفت زیاد حرف نزد و فقط شنونده بود.
لحظه رفتنش باهاش تا دم در رفتم.
_کارن؟از چیزی ناراحتی؟
_نه.
_یعنی میگی من نمیشناسمت؟
_نه.
_پس بگو چیشده؟
_کمی خسته ام استراحت کنم خوب میشم.
_باشه اما اگه مشکلی هست به من بگو شاید کمکت کردم.
لبخند محوی زد و گفت:باشه.
_کارن؟
برگشت سمتم وگفت:بله؟
دستاشو گرفتم و با همه احساسم گفتم:خیلی دوست دارم.
بازم لبخند زد و گفت:ممنونم.
خداحافظی که کرد و درو بست با خودم گفتم:جواب دوست دارم من ممنون نبود کارن.
با ناامیدی سمت اتاقم قدم برداشتم
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_رمانها_فقط_با_لینک_کانال
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و هـفـتــم
"کارن"
وقتی زهرا نبود انگار هیچکس نبود.سردرد داشت،حالش خوب نبود،نیومد بیرون...
فکرم کلی مشغولش بود برای همین نفهمیدم جواب لیدا رو چی دادم.
از خونه دایی ک بیرون اومدم باز چشمم خورد به پنجره زهرا.
همه جا تاریک بود فقط یک ثانیه پرده تکون خورد.حس کردم نگاهم میکنه.
اروم گفتم:کاش میفهمیدم این حس احمقانه چیه که دارم بهت؟
سریع سوار ماشین شدم و تا خونه با سرعت روندم.
کسی بیدار نبود،منم با احتیاط رفتم تو اتاقم و خوابیدم.
اما قبلش یکپیام دادم به زهرا چون دلم آروم نمیگرفت.
"سلام زهراخوبی؟لیدا گفت سردرد داری و حالت خوب نیست امیدوارم بهتر بشی.مراقب خودت باش"
پیام رو فرستادم و خوابیدم.
این یک ماه مثل برق و باد گذشت و روز عروسیمون رسید.
اصلا ذوق و شوق نداشتم و فقط دلم میخواست زود بگذره.
چون به نظرم این مراسمهمش چرت بود.
تو این مدت عقدمون نه من شب پیش لیدا موندمنه اونپیش من.
نمیخواستموابستگی بیشتر بشه.
صبح رفتم دنبال لیدا و گذاشتمش ارایشگاه.خیلی خوشحال بود و ذوق داشت.
اما نمیدونم چرا تو دل من آشوب بود.
بعد از اینکه گذاشتمش رفتم ماشینی رو که خودم خریده بودم با وام شرکت،گذاشتم گل فروشی و خودمم رفتم خونه اول حمام کردم و بعد ناهار خوردم.
مامان و مادرجونم آرایشگاه بودن.
فقط خان سالار بود خونه.اومد پیشم و گفت:مبارکه پسرم خوشحالم داری سر و سامون میگیری.ببخش که بهت بدگذشت تو این مدت.من همه تلاشمو کردم که بهت خوش بگذره.
دست کشید به صورتش و گفت:اما انگار نشد.
دستشو گرفتم و گفتم:شما منو ببخشید که رفتار خوبی نداشتم.خودم میخواستم تو یک موقعیت خوب ازتون عذرخواهی کنم ولی نشد.شرمنده ام
خان سالار اومد جلو و پیشونیمو بوسید
_خوشبخت بشی باباجان.
یکم استراحت کردم و رفتم آرایشگاه و گفتم مدل موهامو خیلی خاص بزنه چون عروسیمه
خداییش هم عالی درست کرد موهامو.
کت شلوارمو خونه پوشیدم و ساعت۴رفتم دنبال لیدا.
بعدم رفتیم آتلیه و کلی عکس گرفتیم.
وقتی میخواستم دستشو بگیرم حس خوبی نداشتم اما از روی اجبار انجام دادم.
دیدنشم تو لباس عروس با آرایش اصلا برام جذاب نبود.چون قبلا با آرایش دیده بودمش و برام عادی شده بود.
فقط برای تظاهر لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوشگل شدی.
رسیدیم تالار و برعکس خواسته من زنونه مردونه جدا کرده بودن.
میگفتن اینجا خارج نیست و این حرفا.
اما نمیدونستن من محتاج یک لحظه نگاه زهرام.کاش میتونستم ببینمش.
اون شبم با همه قر و فراش تموم شد و من زهرا رو ندیدم.
رفتیم خونه خودمون و زندگی متاهلی من از همون لحظه که پامو گذاشتم تو خونه آغاز شد.
خودمو برای خیلی از مشکلات آماده کرده بودم و میدونستم که باید چه رفتاری داشته باشم اما بازم دلشوره داشتم و این دست خودم نبود.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_رمانها_فقط_با_لینک_کانال
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🔻قانون انتظار؛
افراد بیشماری در طول زندگی دائما منتظر آمدن اتفاقات ناگوار هستند.
آنها سخت کار می کنند و پول ذخیره می کنند برای روزهای سخت نه برای روزهای خوشی و شادی، آنها در تلاش اند تا شرایط زندگی خویش را بهبود بخشند،
نه برای لذت بردن بیشتر از زندگی که برای مقابله با شرایط سخت آینده زیرا معتقد اند زندگی هر روز سختر و مشکلات هر روز بیشتر میشود.
🔴انتظار شرایط بد را داشتن نتیجه ای جز اتفاقات بد نخواهد داشت
زیرا فرکانس ارسالی شما به کائنات در جهت منفی است و بازخورد منفی پاسخ فرکانس شما از سوی کائنات است.
همواره میل به اتفاقات بی نظیر و زیبا را در خود بپرورانید.
هر روز به شوق رویارویی با اتفاقی زیبا چشم بگشایید و هر لحظه خود را برای رویدادی شگفت انگیز و شادی بخش آماده کنید.
یادتان باشد کائنات به ارتعاشات شما پاسخ می دهد و انتظار هر چیز را بکشید همان به سمتتان جذب خواهد شد.
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار_عاشقی_عشق_بازی_در_پیاده_رو.mp3
8.44M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#پیام_روزانه برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
#آموزنده
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪
#دوست_قدرتمندم
به روز رسانی را که فقط برای انواع بازیها، نرم افزارها و برنامههای کامپیوتری نگذاشتهاند!!!
👈 گاهی هم آدم، باید افکارش را به روز کند. طرز فکرش را ارتقا دهد و حال و هوایش را تازه کند…!
👈 مثلاً؛ دور بریزد تمام خاطراتی را که تکرارشان چیزی به جز غم و اندوه ندارد. رها کند بعضی وابستگیها را که حال و روزش را به هم میریزند...
👈 افسوس ها را؛ غصهها را؛ نگرانیها را و تمام تلخیهایی که بوی کهنگی گرفتهاند...
👈 گاهی باید یک گوشهی دنج نشست؛ زندگی را نو کرد و یک "من" تازه ساخت با باورهایی جدید و افکاری رو به رشد…
باور کن لازم است هر از گاهی خودمان را هم "به روز رسانی" کنیم…!
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
دفترچه تشویق ن تمجید سال 1398.mp3
9.76M