eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 عاشق بخش کودکان بود وارد اتاق عمومی دوستان کوچکش شد و سلام بلندی داد و بچه ها که عاشق پرستار خوش اخلاق بخششان بودند یکصدا ولی آرام و با شوق جوابش را دادند. پرونده یکی یکی شان را بررسی میکرد و در همان حال از آنها احوال پرسی هم می کرد. _سلام مینا خانم خوشکلم ...امروز چطوری ؟؟ باز که این شیلنگا رو از دستت درآوردی. دخترک ریز نقش که با وجود پرستار مهربانش به وجد آمده بود با سرعت حرف زدن را سر گرفت: سلام خاله آیه کجا بودی؟ دیشب بازم سوزنم زدند و کلی گریه کردم من از این شیلنگا بدم میاد اصلا از اینجا بدم میاد مامان همش میگه میریم ولی نمیریم کی میریم پس؟ آیه حس کرد دلش ضعف رفته برای این لحن بچگانه و بغض کرده در آغوشش گرفت و گفت: الهی قربونت برم عزیز خاله آروم باش میری فدات شم اگه گریه کنی حالا حالاها مهمون مایی. از ما گفتن!! دخترک سریع اشکهایش را پاک کرد و لبخند زد! اغراق نبود آیه از این لبخندها جان می گرفت! سروقت همه مریضها که رفت و کارش که تمام شد پرونده ها را به ایستگاه پذیرش برد مریم و نسرین را باز هم در حال حرف زدن دید و ریز گفت: یه حسی بهم میگه اینا رو خدا آفریده تنها برای حرف زدن!! صدایش را شنیدند و شروع به خندیدن کردند: خب آیه جان چکار کنیم خواهرم؟؟ همین حرف زدن برامون مونده دیگه. آیه همان طور که داشت پروند ها را سر و سامان میداد گفت: بابا مگه شماها کار و زندگی ندارید؟ دهنتون بازه برای مردم! پاشید برید یه سر بزنید ببنید کسی چیزی نمیخواد؟ نمی میرید یکم بیشتر از وظیفتون کار کنید. نسرین با حاضر جوابی ذاتی اش گفت: دوستان جای ما آیه جان برو بخش منتظر قدوم مبارکه. بالآخره همه پرونده ها را جاسازی کرد نفسی کشید و برگشت رو به آن دو و نگاه عاقل اندر سفیهی نثارشان کرد و گفت: خیلی پر رویید بابا!! من رفتم یکم بخوابم دیشب کلا بیدار بودم مامان عمه حکم کرده بود بشینم فیلم هندی مورد علاقه اش رو با هوشیاری کامل ببینم!! تموم هم نمی شد یه هفت تیر رو خالی میکردن رو سلمان خان بازم نمی مرد خبری شد صدام کنید. مریم خم شد روی سکوی پذیرش و آرام گفت: آیه تو رو خدا خواب نمونی! ساعت دو معارفه است. تو رو خدا جدی بگیر. آیه خسته باشه ای گفت و زیر لب زمزمه کرد: من خودمم جدی نمی گیرم چه رسد به یه از فرنگ برگشته رو!! خواب و عشق است. روی کاناپه دراز کشیدن و مچاله شدن هم لذتی داشت... آنقدر که می شد ساعت ها یک خواب خوب را تجربه کرد! آیه بود دیگر! آیه جلسه معارفه شروع شد و آیه نیامد! مریم دل توی دلش نبود! دکتر والا پشت تریبون رفت و آیه نیامد! مریم با خودش عهد کرد که دیگر کارهای این موجود بی فکر برایش مهم نباشد. برعکس برنامه پیش بینی شده جلسه بیشتر از یک ساعت طول کشید و... آیه نیامد. مریم تبدیل به یک انبار باروت شده بود! بی حرف و با حرص به سمت اتاق پرستاران رفت. در را با صدا باز کرد و آیه را مچاله شده گوشه کاناپه پیدا کرد! دلش می خواست جیغ بکشید و تا می تواند این حجم بی خیال را زیر کتک بگیرد! دنبال چیزی می گشت خودش هم نمی دانست چه چیزی ولی باید چیزی پیدا می کرد چشمش به گلدان نرگسها افتاد به سرعت سمتش رفت و نرگس ها را درآورد و گوشه پنجره گذاشت! و مستقیم به سمت آیه رفت و ناگهانی آب گلدان را روی صورتش ریخت. آیه ترسیده از جا پرید و فقط به اطرف نگاه کرد! تقریبا شوکه شده بود بعد با هراس از مریم پرسید: چه خبر شده؟ مریم نمیدانست با دیدن این قیافه بخندد یا فریاد بکشد با صدای تقریبا بلندی گفت: بی فایده است! تو هیچ وقت عوض نمیشی آیه. همیشه این قدر بی خیالی تو هیچ وقت آدم نمیشی. آیه با چشمانی که کمی از حدقه هایش فاصله گرفته بود گفت: چی شده مریم؟ بگو دیگه. مریم گلدان را روی میز گذاشت و تقریبا روی کاناپه ول شد و آرامتر از قبل گفت: آیه امروز دکتر والا اومد! کلی حرف درست درمون که به درد من و تو بخوره زد! ولی تو مثل خرس این جا خوابیدی! آخه تو چرا اینقدر بی خیالی! کل بیمارستان 4ماهه انتظار همچین روزی رو میکشن بعد تو جنازه اتو اینجا انداختی؟ من چقدر حرصتو بخورم؟ آیه نفس راحتی کشید و با آرامش تکیه داد و گفت:جهنم خدا بر تو باد مریم! ترسیدم گفتم چی شده!! وای خدا بگم چیکارت کنه !!! بعد از جایش بلند شد رو به آینه دستمال به دست در حالی که خیسی صورتش را پاک می کرد گفت: مریم جان من بعد به کسی این طور انتقاد نکن! و بعد برگشت سمت مریم و با لبخند گفت:الهی فدات بشم من خیلی خوشحالم که تو اینقدر به فکرمی. آره همه جوره حق باتو ولی من واقعا خسته بودم اگه این میزان نمی خوابیدم واقعا یه بلایی سرم می اومد! من و تو آدم زیر دستمونه! اگه خودمون مریض باشیم که دیگه هیچی! حالا چی چی می گفت؟ مغز و اعصاب یا قلب و عروق که به درد من و تو نمیخوره!! میخوره؟؟ (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 مریم چپ چپی نگاهش کرد و گفت: نه هیچی به درد من و تو نمیخوره و بعد از جایش بلند شد تا برود. آیه آنی فکر کرد و آنی تصمیم گرفت: مریم صبر کن. مریم کلافه ایستاد و با اخم برگشت... آیه لبخند منحصر به فردش را به صورتش پاشید و گفت: امشب من به جات شیفت وای میستم!! مریم متعجب گفت شوخی میکنی؟ داری جدی میگی؟ لبخند آیه پر رنگ تر شد و گفت: نه شوخی نیست به پاس حرصی که امروز واس ما زدی!! این کار رو کردم که بعداً اگه جوش در آوردی نگی تقصیر اون روزی بود که به خاطرت حرص خوردم! مریم گویی همه چیز را فراموش کرده با شوق به سمت آیه آمد و شالاپ شالاپ گونه هایش را بوسید و با ذوق گفت: وای مرسی مرسی آیه جبران میکنم تو خیلی خوبی! آیه دستهای حلقه شده مریم دور گردنش را باز کرد و درحالی که خودش را عقب می کشید زیر فشار دستهای مریم گفت: میدونم میدونم خوبم حالا ولم کن خفه شدم! مریم دستهایش را باز کرد و آیه موهایش را مرتب کرد و در همان حین گفت: نامزد بدبخت تو گناه نکرده زن پرستار گرفته! خواهشاً این فرصتو خراب نکن و یه شب درست براش بساز! باز رگ کِنسیت گل نکنه پاشید برید پس کوچه های جمهوری دم ساندویچی رستم کثافت بندری بخورید! مثل یه زوج متشخص برید یه رستوران معمولی حالا نمیخواد زیاد هم رؤیایی باشه!! اوکی؟ مریم که این حال خوش را مدیون آیه بود چشم بلند و کشیده ای گفت و با یک بوسه دیگر اتاق را ترک کرد. آیه لبخند عریض تر از قبل خود را حفظ کرده بود و همانطور که در آینه لباس و مقتعه اش را چک می کرد زیر لب زمزمه کرد: اینم از صدقه ای که امروز یادمون رفت بدیم و دادیم... لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم و وارد محوطه بیمارستان شدم و شماره مامان عمه را گرفتم دومین بوق بود که گوشی را برداشت: جانم آیه جان _سلام مامان عمه خوبی؟ خواستم خبر بدم من امشب نمیام خونه جای مریم شیفت وایستادم. نگران نباش یا تو برو خونه بابا اینا یا میگم ابوذر بیاد کدومش راحت تری؟ _تو باز از خود گذشتگیت گل کرد؟ مریض میشی آیه! بی خوابی هم یه نوع مرضه! تو که باید بهتر بدونی. لبخندی رو لبهایم می نشیند برای این مادرانه های عین مادر پشت خط _فدات بشم نگران نباش من هر وقت یه تایم خالی پیدا کنم مثل معتادها می خوابم غصه منو نخور. حالا میری خونه بابا اینا یا ابوذر و خبر کنم؟ غرغر کنان می گوید: خود دانی ... منم جایی نمیرم به اون شازده خبر بده بیاد بلکم ما تمثال مبارکشون رو زیارت کنیم بعد چند وقت. در دلم زمزمه کردم بیچاره ابوذر!! همین هفته پیش یک شب پیش ما بود! _چشم غرغرو خانم امری فرمایشی نداری علیا مخدره؟ _خیر امری نیست! مواظب خودت باش به خودت برس یه چیز درست درمون بخور... _چشم چشم چشم... خیلی ممنونم که اینقدر به فکرمی با اجازت قطع کنم الآن به ابوذر زنگی میزنم. _خداحافظ _یاعلی خداحافط گوشی را قطع کردم و روی نیمکتی که بی صدا به اسم خودم زده بودم نشستم... به لیوان نسکافه ای که حالا دیگر ولرم شده بود نگاه کردم میخواستم فکرم را متمرکز کنم روی یک چیز و مهم نیست آن چیز چه چیز باشد! فقط یک چیز باشد! مثل یک دغدغه! یا رؤیا یا برنامه ریزی برای برای ده دقیقه دیگر یا هر چیز دیگری لبخندی به لبم نشست. من از فرط دغدغه زیاد هیچ دغدغه ای برای فکر کردن نداشتم نسکافه را مزه مزه کردم ... و به سر و صداهای دور و برم گوش دادم! ترجیح دادم به جای تمرکز روی یک چیز کمی آرامش پیدا کنم. یادم افتاد به ابوذر زنگ نزدم ... شماره اش را گرفتم و پنجمین بوق بود که پاسخم را داد... صدایش عجیب خسته بود: _سلام عزیزم _سلااام آقا ابوذر خوبی داداش؟ نخسته؟ چه صدای داغونی بهم زدی خسته میخندد و میگوید: دارم از خستگی میمرم!! امروز حاج رضا علی رودمونو هم داشت میکشید بیرون! از بس ازمون کار کشید _برای مدرسه؟ هنوز تموم نشده؟ _دیگه آخراشه راستش اصلا نیاز نبود ماها کار کنیم ولی حاج رضا علی حکم کرد که همتون یه دستی به پی اینجا باید بکشید باقیات والصالحاته! وای آیه نا ندارم _یعنی عاشق حاج رضا علی ام با این راهکار های عالمانه اش برای آدم کردن شماها! حرصی میگوید:خیلی دلت خنکه نه؟ حرص درآورتر میگویم: خیلی راستی با تمام خستگیت امشب باید بری خونه ما به جای مریم شیفت وایستادم مامان عمه تنهاست. از روی بیچارگی می نالد: آیه... آیه... من به تو چی بگم! خدای من ... الآن وقت از خود گذشتگی بود؟ آخه الآن؟ نه الآن؟ اینبار دلم واقعا برایش میسوزد دلجویانه میگویم: الهی فدات شم میخوای بگم کمیل بره تو بری خونه بخوابی؟ حق به جانب میگوید:اولا خدا نکنه دوما لازم نکرده همینجوریشم از زیر بار درس خوندن در میره همینم مونده بفرستیش خونه عمه لبخندی به روی لبم مینشنید از این به فکر بودنش و در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه باید برم کاری نداری؟ (کوثر_امیدی)
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه باید برم کاری نداری؟ _نه مواظب باش خداحافظ قبل از قطع کردن گوشی سریع میگویم: راستی ابوذر... _جانم؟ _میخواستم بگم... برات متأسفم اونم از صمیم قلب خبر بدی برات دارم و اونم اینه که مامان عمه دیروز یه سریال کره ای جدید گرفته!! پفک با خودت ببر لازمت میشه! تقریبا فریاد میکشد: آیـــــــــه من زنده ات نمیزارم! بی توجه به داد و بیدادهایش تند و سریع میگویم: فدات بشم یاعلی خداحافظ. و گوشی را قطع میکنم... نگاهی به آسمان صاف و نگاهی به لیوان نسکافه سرد شده و غیر قابل شربم می اندازم و لبخندی میزنم و با خودم میشمارم... مبادا هنوز تعداد شکرهایم به هزارمینش در امروز نرسیده باشد بابت تمام این داشته ها ... می شمارم بابت این پرخوری که خدا نصیبم کرده پرخوری حسرت... می شمارم مبادا کم شود شکرهایم بابت نداشته هایم... لیوان نیمه خورده را به سطل آشغال می اندازم و در حالی که خودم جانم را بابت این اسراف ملامت میکنم به بیمارستان برمیگردم. ابوذر با لبخند گوشی را قطع میکند. مثل تمام روزهای عمرش اعتراف میکند به خودش برای داشتن اینچنین خواهری تا عمر دارد سپاسگذار خدا باشد کم نیست! کتابهایش را جمع میکند و این اعتراف را هم بی ربط پیوست میکند به اعتراف قبلی که واقعا نمیتواند با این حال خسته درس بخواند ترجیحا دور نمره بالاتر از 18 را در ذهنش خط میکشد... از پشت ویترین مغازه بیرون می آید و چراغ ها را یکی یکی خاموش میکند و بعد از قفل در شیشه ای مغازه، کرکره های آن را پایین میدهد! حتی نای رانندگی کردن هم ندارد به زحمت ماشین را روشن میکند و به سمت خانه عمه عقیله اش حرکت میکند و با همان حال خسته نذر و نیاز میکند که عمه عقیله به عادت همیشگی مجبورش نکند سه قسمت فیلمهای مورد علاقه اش را یکجا با هم ببینند! نزدیک خانه عمه که رسید تلفن همراهش زنگ خورد. با دیدن نام خانم مبارکی سریع دگمه سبز رنگ را فشرد: _سلام علیکم بفرمایید خانم مبارکی صدای نازک دختر پشت خط در گوشش پیچید: سلام آقای سعیدی ببخشید دیر وقت مزاحمتون شدم میخواستم بگم یه مشکل برام پیش اومده و نمیتونم فردا بیام ممنون میشم اگه با مرخصیم موافقت کنید... ابوذر نگران میپرسد: اتفاقی افتاده خانم مبارکی کمکی از دست من بر میاد؟ لبخندی ناخود آگاه بر روی لب های دخترک مینشیند از این لحن نگران مرد پشت خط هیجانش را کنترل میکند و میگوید: نه راستش مادرم یکم حالش خوب نیست بهتر دیدم که تو خونه بمونم و ازش مراقبت کنم البته با اجازه شما. ابوذر جدی میگوید: این چه حرفیه خانم مبارکی مادرتون از هر چیزی واجب تره مشکل جدی که نیست؟ کمکی از دست من بر نمیاد؟ دخترک دستش را روی قلبش میگذارد و در حالی که سعی میکند با التماس به آن توده ماهیچه ای حالی کند اینقدر تند نکوبد مبادا مرد پشت خط متوجه این هیجان شود آرام با ترس به اینکه نکند صدایش بلرزد میگوید: نه... نه آقای سعیدی مشکل اونقدرا حاد نیست یه سرما خوردگی ساده است ... ابوذردر ماشین را میبنند و آن را قفل میکند و در همان حال میگوید: از نظر من مشکلی نیست اگر میخواید میتونید بیشتر هم بمونید من میتونم با آیه صحبت کنم که چند روزی جای شما بایسته. اگر کمی بیشتر از این مکالمه شان طول بکشد بعید نیست که عنان از کف بدهد... برای همین هول شده گفت: نه... گفتم که نیازی نیست... ببخشید آقای سعیدی مادرم صدام میکنه کاری با من ندارید؟ _نه بفرمایبد به مادرتون برسید باز هم مشکلی بود خبرم کنید در خدمت هستم _چشم حتما خداحافظ _خدا نگهدار خانم... ابوذر زنگ در را فشرد و در دلش اعتراف کرد هنوز هم برای این دختر نگران است هنوز هم میترسد... از راه کجی که قبلا دیده بود میترسد... دخترک اما گوشی را که قطع کرد سست و کرخت به گوشه ای دیوار سر خورد. به صفحه موبایلش خیره شد... اشکهایش سرازیر شد! از خودش بدش آمد... از این توقعات بی جایش از اینکه مجسمه قداست زندگی اش را حق خودش میداند! از خیالاتش از نگرانی هایی که رنگ انسان دوستی ... رنگ ناموسِ همه را ناموس خودپنداری اما او مداد رنگی خیالش را برداشته بود و با لجاجتی بچگانه میخواست رنگ عشق رنگ محبت خاص به آنها بزند... از اینکه اینقدر علاقه به گول زدن خودش داشت از خودش بدش می آمد... آهی کشید... به سمت دستشویی رفت و در آینه چند دقیقه به خودش خیره شد... آرام زمزمه کرد: شیوا یه نگاه به خودت بنداز... بس کن ... خودتو ببین! تو تندیس هر چی کثافته تو عالمی ... که اگه ابوذر نبود معلوم نبود تو کدوم لجن زاری داشتی فرو میرفتی... پس تمومش کن... ازت خواهش میکنم شیوا از فکرش بیا بیرون ...شیوا قسمت میدم...تو ابوذر رو میشناسی ... اون اگه بفهمه ممکنه... شیوا... و هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش گذاشت مبادا مادرش بیدار شود... (کوثر_امیدی)
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش گذاشت مبادا مادرش بیدار شود از صدای گریه بی امانش امشب ابوذر با آن لحن نگرانش کار دستش داده بود... دلش خیلی تنگ بود... تنگ تنگ... صدای ناله مادرش که آمد به خودش آمد تند تند صورتش را شست و برای هزارمین بار به این پوست سفید و چشمهای رنگی که محض رضای خدا به قدر یک دانه جو راز نگهداری نمیدانستند لعنت فرستاد. مادرش ضعیف می نالید:شیوا...شیوا..کجایی؟ به دو خودش را به تخت مادرش رساند و نگران پرسید: جانم مامان؟ چی میخوای؟ لبهایش را روی هم فشرد و آب طلب کرد ... ابوذر با تیشرت و شلوار راحتی که برای خودش در خانه عمه عقیله داشت روی راحتی نرم عمه دراز کشیده بود دلش میخواست همانجا و همان لحظه برای مدت نامعلومی به خواب برود اما نمیشد متاسفانه در دام عمه عقیله افتاده بود... بوی ذرت بو داده معده اش را به هیجان آورد و تازه یادش افتاد که از ظهر چیزی نخورده ...خنده اش گرفته بود اینقدر دغدغه داشت که یادش رفته بود غذا بخورد. صدای عمه عقیله از فکر بیرونش آورد... _پاستیالمو کجا گذاشتی؟ ابوذر آرام به پیشانی اش زد و با خنده گفت: عقیله کوچولو قاطی خرت و پرتا تو کابینت وسطیه است. چند دقیقه بعد سر و کله عمه عقیله با کلی تنقالت و دی ودی از نظر ابوذر منحوسش پیدا شد! فیلم شروع که شد عمه عقیله انگشت سبابه اش را رو به روی ابوذر گرفت و تهدید کرد: مثل اوندفعه خوابت ببره پدرتو در میارم شیر فهم شد؟ ابوذر نمیدانست بخندد یا گریه کند با شانه های لرزان و بریده بریده از فرط خنده گفت: عمه به خدا عین سامره میشی اینجور وقتا... خسته ام میفهمی خسته؟ عمه عقیله خنده اش را قورت میدهد و میگوید: نفهم خواهرته!! اولتیماتوم دادم خواستم حواستو جمع کنی آهی کشید... به سمت دستشویی رفت و در آینه چند دقیقه به خودش خیره شد. (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از نیمه پنهان عشق
4_5953871948491522267.pdf
876.5K
🍃💞داستانی از عاشقانه های پاک که در دو نسل روایت میشود💞🍃 « بدون تو هرگز » نویسنده: شهید سید طاها ایمانی @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣ ♦️از همسرتون جلوی خانواده‌اش انتقاد نکنید..❌ و اگر از شما هم انتقاد شد.. سریع از کوره در نرید. 😡 حتما نباید همون لحظه از خودتون دفاع کنید. سکوت شما خودش نوعی هشداره محترمانه است. حرفها... بیان کردن ناراحتیاتون..😔 و حتی دلخوریاتون...😒 رو بذارین وقتایی ک دوتایی تنها شدین... و تو تنهاییتون با هم حلش کنید...✔️ حتی اگه با جر و بحث حل شه... مهم اینه خودتون حلش کردین.. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
مشكل اينجاست كه ما نه براى خودمان بلكه براى آدمهاى اطرافمان زندگى ميكنيم !! لباسى ميپوشيم كه مردم خوششان بياد… عطرى ميزنيم كه مردم لذت ببرند… رشته اى درس ميخوانيم كه كلاس داشته باشد… با كسى ازدواج ميكنيم كه دهانِ مردم را ببنديم… بچه دار ميشويم كه برايمان حرف در نياورند… و اين داستان تا آخرِ عمر ادامه دارد! ما اگر كارى براى دلِ مان ميكرديم وضعِ مان اين نبود … همين . #️"علی قاضی نظام" 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_5 هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش گذاشت مبادا مادرش بی
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم، اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم، اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم... صدای صلوات فرستادن های ریزش قطع میشود ... سرم را از پرونده اش بالا می آورم و به صورت چروکیده اما نورانی اش نگاه میکنم ... هر وقت نگاهم به نگاهش می افتد درک میکنم چه دعای خیری است که میگویند پیر شی الهی. لبخند میزند لبخند میزنم و میپرسم: چی شد نرجس جان؟ قطع کردی صدای صلواتهای خوشگلتو؟ چشمش را که به چشمهایم خیره است پایین می آورد و پایین و پایین تر تا یک وجب پایین تر از گردنم و خیره به همان نقطه میگوید حواسم یه لحظه رفت پی عقیقت! من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنم را خم میکنم و حواسم را میهم پی عقیق از گردنم بیرون زده با لبخند میگوید: انگشترش مردونه است!! مد شده به جای پلاک ازش استفاده کنی؟ پرونده اش را میبندم و قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و بعد کنار تختش مینشینم و دستهایش را میگیرم و نجوا میکنم: نه عزیز خانم مد نشده!! اینی که از گردن زده بیرون رگ گردنه! شاهرگ حیاته یه چیز عزیز از یه کس عزیز!! انگشتر نماز بابا بزرگمه که رسید به بابام و منم از بابام گرفتم... با دستش عقیق را لمس کرد و چشمهایش را بست... لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: انگشت چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز... زمزمه میکنم: آره انگشت چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز... دوباره تسبیح تربتش را میچرخاند و صلوات زمزمه میکند و در همان حین میپرسد: مامان عمه ات چطوره؟ پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: اونم خوبه از من و تو سالم تره... میپرسد:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه میگویم: هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه... اون هیچ وقت رفتن عمو عیسی رو باور نکرد. میگوید: زنها لطیفن درست ولی برعکس جنسشون سخت دل میبندند! خوب میکنه ...وقتی عیسی هنوز تو دلشه خوب میکنه. با دلخوری میگویم: عمه فقط 41سالشه... جوونیش حروم من شد و حالا هم میگه بعد از عیسی نداریم فقط عیسی! میگوید: عمه هم گاهی حق دروغ گفتن داره!! تو بهانه ای عمه نمیخواست جوونیش و به غیر عیسیاش با کس دیگه ای شریک بشه. کلافه میگویم: نمیدونم نرجس جون ...نمیدونم... راستی چه خبر از دخترت؟ ندیدمش امروز؟ آهی میکشد و میگوید: اونم همش اسیر منه امروز که فهمیدم شیفت هستی گفتم بره خونش تو هستی ...با کلی زور و التماس رفت... آیه از صمیم قلب خوشحال می شود با شنیدن این حرف و گونه نرجس پیر را میبوسد و میگوید: خوب کردی عزیز دل من هستم. صلوات فرستادنش را از سر میگیرد و با دست اشاره میکند که دیگر بروم و مزاحم خوابش نشوم دوباره میخندم و دستم را به چشمم میگذارم و اتاقش را ترک میکنم. بخش سوت و کور است در استیش به جز رزیدنت شیفت و هنگامه کس دیگری نیست. آرام سلامی به آن دو دادم و پرونده نرجس جان را سر جایش گذاشتم. هنگامه لیوان چایم را رو به رویم گذاشت تشکری کردم و کنارش نشستم! به لیوانش خیره شده بود و سکوت کرده بود... مترجم خوبی برای سکوت اطرافیانم بودم. یک رنج نامه پشت این سکوت بود. به چهره دلنشینش خیره شدم سرش را بلند کرد نگاهم کرد با اشاره سر پرسید چی شده؟ با اشاره سر گفتم هیچ! مقنعه اش را مرتب کرد و گفت: آیه پرستار بخش اطفالی ولی نمیدونم تو بخش بزرگسالان چطور اینقدر خاطرخواه داری؟ بحث نگاهش را عوض کرد. شاید این طور راحت تر بود... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 به چایم خیره شدم: مامان عمه میگه تو مثل جغد میمونی! مسئولای بیمارستان دیوار کوتاه تر از ما طرحی ها که پیدا نمیکنن!! تو یک ماه چهارده تا شیفت شب بهم دادن!!! بقیه یه سه چهار شب هم که به جای بچه ها معمولا وای میسم! وقت استراحتمو معمولا نمیخوابم به بچه ها سر میزنم و گاهی به جاشون به مریضا سر میزنم... داستان خاصی پشتش نیست میگوید: داستان که پشتش نیست یه قلب رئوف چرا پشتش هست! دستهایش را میگیرم... دوباره نگاهم میکند به آرامی میپرسم: چی شده هنگامه؟ لبخنذ میزنی ولی از گریه بدتره! حرفی تو قلبت سنگینی کرده؟ دستهایم را می فشارد چشمهایش را میبندد و بعد... قطره های اشکش سرازیر شد... چند دقیقه فقط گریست و من فقط نگاه کردم کسی نبود و خدا را شکر کردم تنها شاهد اشکهایش هستم بعد انگار منتظر بود خالی شود... آیه... آیه... من... من هیچ وقت مادر نمیشم!! آیه... من... من حالا باید چیکار کنم؟ آیه من چه جوری نگاه های سنگین محسن روی بچه های دیگه رو تحمل کنم؟ نگاهش کردم... تهی... بی هیچ حسی.. خالی از ترحم... نگرانی و هر حس دیگری!! خوب گریه کرد و خوب دردل کرد... و من مثل همیشه شانه های ظریفم را گذاشته بودم در خدمت دیگران! عیبی ندارد بگذار دردت را روی شانه هایم. نمیدانم چقدر گذشت که به خودش آمد حرف زده بود و حالا دیگر سبک شده بود. حالا با رنگ نگاهش میکردم... نه رنگ ترحم نه دلسوزی نه نگرانی... من حالا فقط یک خواهر بودم... آرام صدایش کردم: هنگامه... هنگامه منو نگاه؟ هق هقش قطع شد و به چشمهایم خیره شد _هنگامه... نمیتونم بهت بگم غصه نخور... چون غصه داره نمی تونم بهت بگم فراموشش کن چون مطمئنا فراموش نمیشه... هنگامه باهاش کنار بیا !! این سوالِ سخته امتحان خداست! اگه حلش نمیکنی پس با نگرفتن نمره اش کنار بیا! بزار خدا برات مثبت بزاره!! مثبت اینکه حلش نکردی ولی به فکرش بودی... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 کلافه میگوید: حرف زدنش راحته آیه ... تو نمیدونی چه زجری داره وقتی نتونی مادر بشی و همسرت همیشه حسرت بخوره... _هنگامه به این فکر کن این خواست خداست! مقدر الهیه! امید داشته باش!! خودمونیم دیگه ما که بهتر این دکترا رو میشناسیم! اینا خدا هستن مگه؟ به خدا اون بخوادا همچین این دکترا رو سنگ رو یخ میکنه اون سرش ناپیدا... اصلا میخوای چیکار؟ بیکاری؟ بچه بزایی که آخرش یکی بشه مثل من و خودت؟ میخندد: مرسی آیه مرسی که هستی... فقط واسم دعا کن. دعا میکنم خواهرم تو هم شدی یکی از دغدغه هایم!! به جمع تو دلی هایم خوش آمدی چشمکی میزنم و به لیوان چای سرد شده ام اشاره میکنم و میگویم: من شانس ندارم هنگامه! یه چیز داغ خوردن بهم نیومده میشه برام عوضش کنی؟ چشمی میگوید و میرود تا برایم تازه دم بیاورد! تازه دم بماند زندگی ات خواهری!.... خوش طعم بماند زندگی ات خواهری یک زندگی با طعم محبت خدا... لیوان چایم را می آورد و با احترام خاص و مضحکی تقدیمم میکند! خنده ام میگیرید دوباره سکوت میکند... چیزی به ذهنم میرسد! با هیجان میگویم: راستی هنگامه یه چیزی بگم بهت؟ با اشتیاق نگاهم میکند که یعنی بگو... لیوان را روی میز میگذارم و با هیجان تعریف میکنم: کوچیک تر که بودم همیشه از کارخونه کردن می نالیدم! یه روزی با اینکه کلی خسته بودم مامان عمه کلی کار بهم سپرد... اونقدر غرغر کردم که آخرش کشوندتم یه کنار گفت بشین بزار یه راه بهت یاد بدم... هنگامه دستمالو دوباره داد دستم گفت چشماتو ببند و این میز و دوباره پاک کن! ولی با یه تفاوت فکر کن این میز خونت نیست اینجا ضریح امام رضاست! دیدی؟ حالا خسته کننده نیست نه؟ حاال با لذت کاراتو انجام میدی نه؟ هنگامه با تعجب نگاهم کرد! بهت زده بود گویا!من این بهت ها را دوست داشتم! چشمهایش را بست و شوکه فقط لبخند زد!و بالاخره به حرف آمد: نمیدونم چی بگم آیه! _میانبر بزن هنگامه! خدا این میانبرهای زیرکانه رو دوست داره!! دوست داره بنده اش عاقل بشه!! زر زر الکی رو با گریه عارفانه اشتباه نگیر! _آیه حرفت گیجم کرد!!! _به این فکر کن شاید تو هم تکرار تاریخی! یک تکرار سارا گونه! کنار ابراهیمت! به این فکر کن خدا خواسته شبیه سارا باشی! _آیه....آیه من ...من واقعا نمیدونم چی بگم! به ساعتم نگاهی می اندازم نزدیک اذان است چه زود صبح شد! از جایم بلند میشوم و به لیوان چایم نگاه میکنم! باز هم سرد شد... سرد شدنش به گرم شدن یک دل می ارزید! نگاهی به موجود مبهوت رو به رویم میکنم.... بهتش را دوست دارم! بهتش زیبا است! دستی به شانه اش میگذارم: هنگامه جان من دیگه میرم! ممنون بابت چاییت! گیج سرش را بالا می آورد و بعد بی مقدمه در آغوشم می گیرد زیر گوشم زمزمه میکند: آیات خدا همیشه امید بخشند! ممنونم! ممنونم. هیچ نمی گویم! هیچ ندارم که بگویم! مانده تا آیه شود آیه. بی حرف فقط گونه اش را میبوسم و عجله میکنم برای رسیدن به نماز عقیق انگشتر می کوبد به قلبم! شروع خوبی بود امروز خورشید نه از شرق طلوع کرده نه از غرب! محل طلوعش درست میان قلب من بود... راستی چقدر من من کردم امروز... جای حاج رضا علی خالی گوشم را بپیچاند (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 همانطور که انتظارش را داشت امتحانش را به بدترین نوع ممکن داد. هنوز هم خستگی دیشب را کامل در نکرده بود و چقدر از عمه ممنون بود که از خیر فیلم مورد علاقه اش گذشت و خانه را در سکوت برایش آماده کرد. کتاب را وارسی کرد تا مطمئن شود حداقل نمره را می گیرد. _ابوذر...ابوذر وایستا... صدای مهران بود که از پشتش می آمد سر از کتاب برداشت و مهران نفس زنان به او رسید دستی به شانه اش گذاشت و نفسی تازه کرد: ابوذر لنگ های درازت تو هر قدم چند متر رو طی میکنند؟ خنده اش گرفته بود ... _چی شده مهران... _می خواستم بگم خبرش رسیده استاد علی پور یک هفته ای نمیخواد بیاد با بچه ها صحبت کردیم یه اردو راه بندازیم تو هم هستی؟ دوباره سرش را به فرمول های ماشینهای الکتریکی میکند! و یک کلام میگوید: نه! مهران که واقعا از این نه قاطع عصبی شده بود میگوید: مسخره... یعنی چی نه؟ همه میخوان بیان _خب من نمیخوام بیام! _ابوذر میدونستی همیشه ضد حالی؟ کتابش را میبندد و در کیفش میگذارد دگمه زیادی باز پیراهن مهران را میبندد و یقه اش را درست میکند و بعد شمرده میگوید: برای اینکه امتحانات حوزه نزدیکه! و من باید درس بخونم! مهران پوزخندی میزند و میگوید: یعنی واقعا نمیخوای بیای؟ بابا فیلتر و سنتر مدار که نیست؟ چهار تا کتاب حوزویه دیگه... ابوذر چنان چشم غره ای به او میرود که یک آن مهران دستهایش را به نشانه تسلیم بالا می آورد و می خندد. کیفش را جا به جا میکند و بی هیچ حرفی میرود. مهران دلجویان پشتش پچ پچ میکند و ابوذر لبخند میزند دور از چشم رفیق هنوز بچه اش. روی یکی از نیکمت ها می نشیند تا شروع کلاس بعدی. مهران هم خودش را ول میکند روی همان نیمکت. از سکوت ابوذر کلافه میشود: خب یه چیزی بگو نکنه میخوای عین بچه ها قهر کنی؟ ابوذر فقط نگاهش میکند. مهران چشمهایش را گشاد میکند و میگوید: بابا من که گفتم ببخشید! ای بابا و میان حرف زدنش ناگهان چشمش می افتد به زهرا صادقی و لبخندی میزند. ابوذر جهت نگاهش را دنبال میکند و میرسد به چهره معصوم زهرا صادقی اخم میکند و صورت مهران را به طرف خودش بر میگرداند! و با نگاهش خط و نشان میکشد! مهران بلند میخندد و میگوید: بی عرضه هنوز کاری نکردی؟ ابوذر هنوز اخم دارد و در حالی که نگاهش را کنترل میکند که هرز نرود تکیه میدهد به نیمکت و به چهره مهران خیره میشود: چی میگی مهران؟ چه کاری مثال؟ _بابا یه اهنی یه اوهونی !! یه ندایی؟ پوفی میکشد و میگوید: نمیشه مهران نمیشه! موقعیتش نیست من آدم حرف زدن با خودش نیستم! پیش باباش هم نمیتونم با این اوضاع برم. _مگه وضعیت تو چشه ابوذر ؟ دستی به موهایش میکشد و میگوید: مهران جان شما دیدی صبح به صبح با چه ماشینی ایشون رو میرسونن به دانشگاه؟ بنده باید یه زندگی در شان ایشون درست کنم یا نه؟ مهران سوتی میکشد و میگوید: به به !! نمردیم و مادی گرایی داش ابوذرمون رو هم دیدیم!! دیگه چی حاجی؟ چشم غره ابوذر هم نتوانست جلوی خنده های مهران را بگیرد... نگاهی به آسمان انداخت و گفت: مهران بحث مادی گرایی نیست!! بحث سر واقعیته! من باید یه زندگی درست درمون براشون بسازم یا نه؟ مهران معترض می گوید: ابوذر به نظرت اون چه انتظاری میخواد از دامادش داشته باشه که تو نداری؟ با بیست و سه سال سن داری مدرک مهندسیتو میگیری! تازه چند وقت دیگه معمم میشی!! و یه مغازه هم که داری برای خرجیت و با پول خودت هم یه ماشین زیر پاته؟ با جربزه تر از تو کجا میخواد پیدا کنه؟ ابوذر فقط میخندد! مهران هنوز هم بزرگ نشده... ترجیح داد چیزی نگوید... مهران که از کم حرفی ابوذر حسابی کلافه شده بود خداحافظی کوتاهی کرد و ترجیح داد با دوستانش برنامه ریزی اردو را انجام بدهد. مهران با نگاهش بدرقه اش کرد و بعد آن را امتداد داد تا به زهرا که نه زهرا خانم رسید که همراه دوستانش نزدیکش میشدند! کمی خودش را جمع و جور کرد... از کنارشان رد شدند و ابوذر سرش را به زیر انداخت و زهرا زیر زیرکی تنها لبخند زد! با خودش گفت:مرد سر به زیر دوست دارد! به پیشنهاد پروانه درست پشت سر و ابوذر نشستند. سامیه مثل همیشه پر حرفی اش را از سر گرفته بود و ابوذر با خودش گفت نهایت رذالت است که بخواهد بنشیند و به حرفهای آنها گوش دهد. زیپ کیفش را بست و بلند شد و رفت تا به کلاس بعدی برسد ناخواسته ذهنش درگیر چند کلمه ای شد که برخلاف میل باطنی اش شنیده بود شد.مرد قوی هیکل.بازوهای کلفت. شکم شش تکه!! میخواست با این کلمات در ذهنش جمله بسازد یک جمله معنا دار مثل اینکه: مرد بودن به هیکل قوی داشتن و بازوهای کلفت بودن و شکم شش تکه است! یا آن مرد با هیکل قوی و بازو های کلفت و شکم شش تکه آمد... به این افکار لبخندی زد! نه ترجیح داد با این کلمات کاری نداشته باشد! هنوز آنقدر نامرد نبود که در حق مردانگی با جملات من درآوردی نامردی بکند.... (کوثر_امیدی)
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 ناخود آگاه نگاهی به خودش انداخت! نبود! شکمش شش تکه نبود! لاغر نبود ولی هیکلی هم نبود!! دوباره خندید و به این جمله مضحک فکر کرد: کاش میشد مثل خیلی ها گفت! ظاهر که مهم نیست! دلت شش تکه باشد! پوفی کشید ! تازگی ها واقع نگری اش عجیب گل کرده بود! اینها واقعیت بود و او داشت فکر میکرد به این فلسفه که چرا شعار و واقعیت اینقدر دور از همند! ترجیح داد زودتر به کلاسش برسد زیر لب زمزمه کرد: ماه خندید به کوتاهی شور و شعفم دست بردم به تمنا و نیامد به کفم کشش ساحل اگر هست چرا کوشش موج جذبه دیدن تو میکشد از هر طرفم زهرا با نگاهش بدرقه اش کرد!! در دلش اعتراف کرد: آنقدرها هم مهم نیست شکم مردی شش تکه باشد!! ظاهر که مهم نیست دل مرد باید شش تکه باشد...! سامیه دستهایش را رو به روی چشمان زهرا تکان می دهد و زهرا را به خود می آورد نگاهش را به سختی از قامت ابوذر میگیرد. پروانه خنده کنان میگوید: روی مجنونو سفید کردی زهرا ... زهرا تنها به یک تلخند برای پاسخ بسنده میکند... و آوایی در دلش پژواک میشود که: اگر مجنون دل شوریده ای داشت دل لیلی از آن شوریده تر بود! سامیه با دلسوزی نگاهش میکند... زهرا هر روز پژمرده تر میشود. خبرهایی برایش رسیده که ابوذر هم حال و هوایی مثل زهرا دارد ولی رو نکرده!! خطای یک درصدی معروف نگذاشته تا زهرایش را بی خودی امیدوار کند. دستهایش را میگیرد و میگوید: این همه حسرت برای چیه زهرا؟ ابوذر هم یکی مثل همه هم فکراش... تو که دور و برت زیاد هستن از این مدل. زهرا به چشمهایش خیره میشود آرام میگوید: سامیه میدونی؟ من حتی میدونم از ابوذر بهتر هم دور و برم هست ولی چه کنم؟ سرید...دل بود... سرید اونم برای یکی مثل ابوذر. من خیلی وقته با خودم کنار اومدم من نمیتونم فراموشش کنم! اگه خدا نخواست و قسمتِ هم نبودیم من تا آخر عمر تنها می مونم!!! اینو با خودم عهد بستم! نه اینکه بگم اونقدری عاشقشم که به پای عشقش میمونم و با یاد عشقش زندگی میکنم! نه من آدم خیانت کردن نیستم فکر به ابوذر هم خیانته به یکی دیگه هست. سامیه ترسید... خیلی هم ترسید. این لحن مصمم را خوب میشناخت... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
در علم تاثیر کلام میگویند: 🔻 اگر شما بگویی انجام کاری سخت است! سخت میشود!!! 🔻اگرشما بگویی راحت است! راحت میشود!!! 🔻اگر شما بگویی نمیشود! نمیشود!!! 🔻شما بگویی میشود میشود!!! 🔻شما اگر بگویی حالم عالیه، تمام عوامل متافیزیکی دست به کار میشوند تا حال شما عالی شود! 🔻 اگر شما بگویی همسرم نمونه است! هستی تمام نیروهای خود را برای نمونه شدن همسر شما انجام میدهد!!! 🔻اگرشما بگویی امروز چه روز عالییه! میبینی که کائنات چقدر سریع به این فرمان شما جواب مثبت میده!!! 🔻اگر بگی من گیجم! کائنات شمارو به سمت حواس پرتی و گیجی میبرد!!! ❣پیامبر فرمودند: از کلام تو برتوحکم میشود. 🔻کسی که کلمات قوی بر زبان جاری کنه نتایج قوی دریافت میکنه!!! 🔻کسی که کلمات ضعیف و منفی ارسال کنه نتایج ضعیف دریافت میکنه!!! 🔻از همین امتحان کنید و شروع کنید فقط از کلام مثبت استفاده کنید اینم یه انرژ ی مثبت 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
CPR ICUقرارعاشقی-بخشش اتاق عمل.mp3
22.11M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🔴✖️👈پیام روزانه را برای دیگران نشر دهید! 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 امروز روز بهترین‌هاست روز دوباره برخواستن، روز دوباره فریاد زدن … پرهای عقاب‌گونۀ خود را باز کن. و به بلندای گیتی پرواز کن… تو محشری دوست پر قدرتم… تو آتشفشانی از جنس عشق و امید هستی… امروزت را زندگی کن... بخاطر تمام آنانی که در کنارت هستند… امروزت را عاشقانه پرواز کن در آسمان قلبت… تو تولدی دوباره یافتی در صبح امروز تولدت مبارک ای مهربان ... 🌸 یه حس خوب!!! یه صبح خوب!!! یه روز خوب!!! همه اینها... آرزوی منه برای شما دوستان قدرتمندم! 🌞امروزتون قشنگ و سرشار از آرامش😍 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_10 ناخود آگاه نگاهی به خودش انداخت! نبود! شکمش شش تکه ن
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 ماشین را رو به روی مدرسه پارک کرد. نگاهی به کارگر هایی کرد که کیسه های سیمان را به داخل حوزه می برند و در بین آنها حاج رضا علی با آن عرق چین سفید دوست داشتنی روی سرش را تشخیص داد. دوید به سمتش و بی حرف کیسه سیمان را گرفت و شانه اش را بوسید. _سلام آقا ابوذر این طرفا جاهل؟ خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد. و کنار حاج رضا علی که روی پله برای استراحت چند دقیقه ای نشسته بود نشست! به عادت معمول تنها چند دقیقه به چهره خدایی رضا علی خیره شد. سبحان الله گفت به این قدرت خدا که هر بار این پیرمرد چشم بر هم میگذارد گویی خسوف میشود! حاج رضا علی دانست درد دارد ابوذر. آنقدر که مغز و استخوانش رسیده و اکنون اینجا نشسته! عرق چینش را از سرش برداشت و با آن خودش را باد زد. نگاهی به کارگر ها انداخت و گفت: نگاه نگاه میکنی جاهل؟ خیره شد به موزاییک های ترک برداشته کف حوزه و بی ربط گفت: حاج رضا علی به نظرت عمامه بهم میاد؟ حاج رضا علی درحال تمام کردن حرف نگاه ابوذر بود... خندید و گفت: بهت میاد رو نمیدونم چه صیغه ایه ولی میدونم عمامه ما آخوندا همه جا باهامون میاد! خنده دار بود ولی ابوذر نخندید... دوباره پرسید: حاج رضا علی به نظرت بعد از اینکه معمم شدم، همینقدر ریش بزارم یا ریشامو بلند تر کنم؟ عینک چی عینک هم بزنم؟ هم به تیپ مهندسیم میاد هم آخوندی... نه؟ حاج رضا علی خوب میدانست این حرف ها مسکن است برای ابوذر. درد چیز دیگری است دل به دلش داد میخواست بداند ابوذر تا به کجا این پرت و پلاها را ادامه میدهد! _ریش بلند رو نمیدونم ولی ریشه ات رو به نظرم بلند تر کن عینکم که همه ما داریم!! پیش یه حکیم برو شماره اش رو بده بالاتر! بهتر می بینی!! نه نمیشد... حاج رضا علی دستش را خوانده بود بلند شد و دوزانو رو به روی حاج رضا علی نشست: حاجی نمیدونم چمه! ابوذردرد گرفتم!! خودم شدم بیماری خودم! خودم افتادم به جون خودم! خودم فهمیدم درد خودمم. حاج رضا علی! ابوذردرد گرفتم! بگو... بگو بزار مرهم شه رو این درد بی مذهب. حاجی بی حرف بلند شد و در حجره اش را باز کرد و با سر اشاره کرد که داخل برود. سکوتش را نشکست. چای قند پلو را کنار ابوذر گذاشت و یاعلی گویان تکیه داده به پشتی! سکوت تلخ را شکست و گفت: ابوذر درد!! تو خیلی خوشبختی ابوذر؟ بالآخره فهمیدی درد داری! بیماری پنهانیه این خود درد داشتن! خوش بحالت زود فهمیدی! من روزی که فهمیدم رضاعلی درد دارم ۸۱ سالم بود..... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 چشم های ابوذر گرد شد... رضاعلی درد هم مگر داریم؟ به چشم های گرد شده ابوذر خیره شد! نگاهش را امتداد داد تا روی گل قرمز رنگ قالی رسید. به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی. سجاده اش را این روزها پهن می کرد روی گل قرمز رنگ قالی. بعد کتاب هایش را میچید همانجا روی گل قرمز رنگ قالی. و کسانی که دوستشان داشت می نشستند روی گل قرمز رنگ قالی. به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی. ابوذر را نگاه کرد! او هم خیره شده بود به گل قرمز رنگ قالی! _۸۱سالگی بود که فهمیدم رضاعلی درد دارم! ابوذر حالم خراب بود.آقام نگاه کرد... خندید به حالم... آقام حکیم بود. حکما فرق طبیب و حکیم رو که ملتفتی؟ آقام حکیم بود. نگفته درد آدمها رو می فهمید. گفتم آقا رضا علی درد گرفتم. آقام حکیم بود! نگفتم رضا علی درد چه جوریه! فقط اسم دردمو آوردم. گفت رضاعلی مثل بقیه نباش! گفت این ننگو به خودت نخر که مثل بقیه باشی! مثل بقیه نمیر. یه آدم معمولی نباش مثل بقیه! با تشویق غش نکن مثل بقیه! آقام حکیم بود ابوذر میگفت بدبخت نباش مثل بقیه. جهنم نرو مثل بقیه. به آقام نگفته بودم رضاعلی درد چجوریه اما چون حکیم بود فهمید. فهمید رضاعلی درد یا به قول تو ابوذردرد همون دردِ مثل بقیه بودنه... ابوذر چشمهایش را بست. حاج رضاعلی هم وقت گیر آورده بود گویا اینجا میان حجره کمتر از ۱۸مترش درس عرفان میداد؟ _درمون نداره حاجی! مثل اینکه حاجی ما چه بخوایم چه نخوایم مثل بقیه ایم! _جاهل تکون بده به خودت شعر سرودن بسه! تو خواستی و نشد؟ خواسته بود؟ نه. حالا که فکر می کرد نخواسته بود. اصلا او تازه فهمیده بود ابوذردرد چیست! نه. نخواسته بود. _پاشو برو جاهل کار دارم. توکل به خدا و به خانواده بگو! بعد از حجره بیرون رفت. ابوذر تعجب نکرد چشمهایش گرد نشد حتی شاخ هم در نیاورد. سالها بود فهمیده بود حاج رضاعلی پشت پرده بین خوبی است. دست روی زانوش گذاشت و یاعلی گویان بلند شد. مثل جوجه اردک ها پشت حاج رضاعلی راه افتاد. _معمارجان قربانت اون موزاییکا کج نشه. کلافه گفت: حاجی به خدا خسته شدم از توکل کردن. رضاعلی ایستاد نگاهش را از ملات و شلنگ باز آب گرفت و رساند به یقه ابوذر. دستهایش را آرام به سمتش برد و یقه را مشت کرد و ابوذر را پایین کشید. لبخند زد و گفت: توکل؟ خسته شدی از توکل کردن؟ اهل توکل هم مگه بودی تو جاهل؟ یقه را رها کرد و بی حرف مشغول جابه جا کردن آجرها شد و دانه دانه آنها را به دست معمار می داد. ابوذر مات فقط رضاعلی را نگاه می کرد. رضا علی دانه دانه آجر ها را به معمار می داد با صدای بلند گفت: معمار حالشو داری برات یه داستان بگم؟ معمار عرقش را پاک کرد و گفت: نیکی و پرسش؟ رضاعلی زیر چشمی ابوذر را که بی صدا به کف پایش زل زده بود از نظر گذراند.آجری به دست معمار داد و گفت: میگن یه روز مجنون به لیلی خبر داد بیا تا ببینمت! قرار رو گذاشتن و مجنون از فرط مجنون بودن یک روز قبل از روز موعود رفت محل قرار. خیلی منتظر بود خسته که شد گفت یه دقیقه چشم رو چشم میزارم تا لیلی بیاد. معمار! چشم رو چشم گذاشت ولی بیشتر از یه دقیقه شد! لیلی اومد و مجنون خواب موند! لیلی منتظر موند و مجنون خواب موند! لیلی براش حرف زد و مجنون خواب موند! آخرش یه لبخندی زد و برای مجنون چند تا گردو گذاشت و رفت. گذشت تا مجنون بیدار شد و فهمید ای دل غافل لیلی اومده و من خواب موندم! گردو ها رو که دید دیگه از خودش بی خود شد! یه رهگذر از اونجا رد شد و دید مجنون داره خون گریه میکنه از ماجرا که خبر دار شد من باب دلداری مجنون گفت: غصه ات برای چیه!! ببین! برات گردو گذاشته! ببین چقدر دوستت داشته! به فکر این بوده که گشنه نمونی! مجنون میون گریه خندید و گفت: من لیلی شناسم ... گردو گذاشت تا بهم بگه زوده برات عاشقی کردن! برو گردو بازیتو بکن!..... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 ابوذر بهت زده شد! گردو بازی؟ عاشقی؟ حاج رضاعلی عرقش را پاک کرد!. گفت: معمار قصه قصه ماهاست! بعضی وقتا یه حرفایی میزنیم خدا خنده اش میگیره! در حدش نیستیم! وگرنه حتما میگفت برو گردو بازیتو بکن! خسته شدی معمار؟ معمار خنده کنان گفت: شما که حرفای قشنگ میزنی خستگی از تن آدم در میره! ابوذر حس میکرد دیگر نا در زانوانش نماند! خسته تنها خداحافظی کوتاهی کرد و رفت. حاج رضاعلی تنها با لبخند بدرقعه اش کرد و نگاهی به در بسته حجره انداخت. این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی.... * به عدد ۱۸ که تعدا تماس های از دست رفته ام از جانب پری ناز بود خیره شدم! آرام به پیشانیم زدم چرا یادم نبود امروز از مشهد برگشته است. شماره اش را گرفتم گویا منتظر تماسم بود که بلافاصله گوشی را برداشت: __سلام پری جوونم تو رو خدا ببخش واقعا شرمنده گوشی روی سایلنت بود. ببخش جای یکی از بچه ها شیفت بودم دیشب تا الآن خواب بودم. صدایش که ته مانده نگرانی در آن موج میزد آرامش خاصی انتقال داد: سلام عزیزم فدای سرت. من که مردم از نگرانی. همیشه نرسیده میومدی برای سوغاتیا این بود که نگران شدم. از خواب بیدارت کردم؟ دوستش داشتم او بهترین همسر پدر دنیا بود. کش و قوسی به تنم دادم و گفتم: نه قربونت برم. باید بیدار میشدم باید آماده شم... امشب با مامان عمه شام مهمونتونیم!! اگه بدونی چقدر هوس کشک بادمجوناتو کردم! میخندد و میگوید: تشریف بیارید صاحب خونه. به روی چشم حتما برات درست میکنم. _قربان دل مهربونت عزیزم اگه خسته سفری نمیخواد به زحمت بیوفتیا! _زحمت کشیدن برای آیه عین از رحمت نصیب بردنه! منتظرتم. _چوب کاری میفرمایید سالار _به جای این حرفا آماده شو منم برم به کشک بادمجونام برسم _فدای دست همیشه دست به نقدت چشم گوشی را قطع کردم و دستهایم را کش آوردم و با تمام قدرت داد زدم تا خستگی و کوفتگیم در برود. مامان عمه طبق معمول بعد از این حرکتم یک (مرض) بلند میگوید و من را به خنده می اندازد! از توی حال صدایش را میشنوم که میپرسد پریناز بود؟ خمیازه ای میکشم و میگویم: آره مامان عمه پاشو تا من دوش میگیرم آماده شو بریم شام اونجا دعوتیم. دوش آب سرد حسابی حالم را جا می آورد. مامان عمه مدام به در میزند و من علی رقم میل باطنیم دل میکنم از این حس خوب. _اومدم زنگ در را میفشارم و میدانم مثل همیشه با آیفون باز نمیشود صدای پای کوچک سامره را از پشت در میشنوم... در باز میشود و چهره خندان خواهر کوچک و دوست داشتنی ام را میبینم. زندگی یعنی همین اینکه یک منحنی رو به پایین کسی اینچنین دلت را روشن کند سلام آبجی آیه... دلم برات تنگ شده بود. خم میشوم و محکم در آغوشش میکشم. سلام الهی من فدات شم. کجا رفتی تو نمیگی دل آیه میگیره؟ _آی آی آلوچه شدم آجی یواشتر رهایش کردم مامان عمه هم بوسیدتش پریناز را منتظر نگذاشتم و محکم در آغوشش گرفتم. چندمین بار بود که با خودم اعتراف میکردم بهترین غیرمادر و در عین حال عین مادر دنیا، خود خود شخص پیش رویم است؟ (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 کم کم بابامحمد و ابوذر هم از راه میرسند و سفره شام را مچینیم! خدای من در این یک هفته دوری چقدر دلم برای پدر نازنینم تنگ شده بود. موهای جو گندمیش و چشمهای مشکی اش را از نظر میگذرانم و جان تازه میگیرم. آنقدر در بدو ورود بوسیدمش که صدای کمیل و ابوذر را در آوردم! کشک بادمجانهای روی سفره عجیب هوس انگیز شده بودند. بدون تعارف پیش دستی ام را پر بادمجان و نعناع و پیاز داغ کردم! و با لذت کشک و این مخلوط خوش طعم را مزه مزه کردم! کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر !! خفه نشی همه اش برای خودت. ابوذر چشم غره ای به این برادر کوچکتر انداخت و من با خنده مرموزی گفتم: داداشم نگفتی ترازت تو آخرین آزمون چند شد؟ به آنی لبخندش را قورت داد و بی ربط گفت: نوشابه نداریم؟ ابوذر باخنده گفت: حناق داریم!!! حرفش همه را به خنده انداخت. مامان عمه مدام از پدر و سفرش به اصفهان میپرسید و سامره مدام میان حرف های بابا میپرید و شیرین زبانی میکرد! نگاهی به چهره پریناز انداختم! نوع نگاهش مشکوک بود میدانستم نقشه ای در ذهن دارد! میدانستم این حجم مهر در یک نگاه مطمئنا به نفع من نخواهد بود! خودم را به آن راه زدم ولی لبخند زد و بعد بی مقدمه پرسید: راستی جواب خانم فضلی رو چی بدم؟ غذا میان گلویم پرید و به سرفه افتادم! میان سرفه هایم دیدم که شانه تمام اهل خانه میلرزد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حالا بعدا در موردش حرف میزنیم پری جون غذات سرد میشه! پری ناز آدم باهوشی بود و خوب میدانست کی حریف را فتیله پیچ کند: به نظرم الآن بهترین وقته. ابوذر که اوضاع را درک کرده بود رو به پریناز گفت: مامان جان بزار برای بعد نمیبینی مگه سرخ شده؟ پریناز پشت چشمی نازک کرد و گفت: شما دوغتو بخور تو کار بزرگترا دخالت نکن! بله! شمشیر را از رو بسته بود. خیره به غذایم بی خیال گفتم: با کمال احترام بفرمایید ان شاءالله یکی بهتر از من نصیب فرزند گرامشون بشه. با لحن تقریبا تندی پرسید: یعنی موافق نیستی حتی پسره رو ببینی؟ نگاهی به جمع کردم پریناز هم وقت گیر آورده بود... آن هم چه وقتی. دوباره نگاهم را به سفره دادم و گفتم: نع! گویا خیلی عصبانی شده بود چون تند تر از قبل گفت: از بس خری آیه! کمیل که داشت لیوان دوغش را سر می کشید با این حرف پریناز تمام محتویاتش را بیرون داد و روی صورت سامره ریخت و جیغش را در آورد. ابوذر و بابا با صدای بلند خندیدند! و من هنوز شکه این رک گویی پریناز بودم و مامان عمه که گویی دلش خنک شده بود فقط میخندید! نگاهی به پریناز برافروخته کردم و گفتم: خب چرا اینجوری میگی! لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت: پسره دکتره بدبخت! تو خوابتم نمیتونی ببینی که همچین کسی در خونتو بزنه! با شعور با درک با کمالات! با معرفت !! خوش تیپ! خوش لباس و پولدار! دیگه چی میخوای؟ خنده ام گرفته بود: خب پری جان این چه استدلالیه؟ حالا چون پسره دکتره من باید خودمو بدبخت کنم؟ بعضیا مثل ابوذر هم مهندسن هم آخوند! بعضیا هم مثل باباجونم هم معلم هستن. سامره کودکانه میان حرف پرید و گفت: من چی؟ من چیم؟ محکم لپ های بزرگش را بوسیدم و گفتم: بعضیا هم مثل سامره خانم عزیز دل همه ان نگاهی به کمیل که منتظر نگاهم میکرد کردم و با لبخند گفتم: بعضیا هم مثل ایشون حمالن!! شغل که مالک انسانیت و برتری آدمها نیست!! ابوذر و بابا شانه هایشان می لرزید و کمیل با دست به پیشانی اش میکوبید و مامان عمه میخندید بدون هیچ حرفی تنها نظاره گر این اتفاقات بود. پریناز اما هر لحظه خشمگین تر میشد: آیه دونه دونه اینا رو رد کن! آخرش بگو پری جون دبه ترشی رو درست کن کار از کار گذشت... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 خم شدم و همانجا پیشانی اش را بوسیدم و دم گوشش گفتم: غصه نخور مامانی! خندید. میدانستم خیلی دوست دارد مادر صدایش کنم! حقش بود مادر صدا شود این بهترین غیرمادر اما عین مادر دنیا.اما .... سفره که جمع شد مامان عمه و پریناز و بابا دور هم نشستند تا درباره سفر اخیرشان به خانه مادر زن بابا حرف بزنند.ابوذر خودش را با کانال های تلویزیونی مشغول کرده بود و کمیل هم برای سامره قصه میخواند تا خوابش ببرد! لبخندم آمده بود!چه عجب این برادر یک بار با دل این خواهر کوچک راه آمد. چای آن سه نفر را برایشان گذاشتم و یک چای لیوانی برای ابوذر بردم و کنارش نشستم. نگاهش کردم. نگاهم نکرد! عجیب مشغول بود نگاهش این روزها. کنترل را گرفتم و کانال را عوض کردم. اعتراضی نکرد. معلوم بود نگاه می کند ولی نمیبیند. چایم را برداشتم و جرعه ای نوشیدم. صدای تلویزیون را بلند تر کردم و گفتم: نمیخوای بگی؟ الآن خیلی وقته حبسش کردی؟ گیج سرش را برگرداند و نگاهم کرد. لبخند زدم و توت خشک شده را به دهانم گذاشتم: یه چیزی میخوای بهم بگی ولی نمیگی! حرف حبس شده پشت نگاهتو میگم. چشمهایش را میبندد و گردنش را میدهد عقب تکیه به قسمت فوقانی مبل به دروغ میگوید: نه چیزی نیست. میگویم: دروغ گناه کبیره است حاجی جون! همین شماها آبروی آخوندا رو بردید دیگه. تلخندی میزند: خب چی بگم؟ با هیجان تصنعی میگویم: بزار من حدس بزنم! عاشق شدی نه؟ ناگهانی چشمهایش را باز میکند و خیره نگاهم میکند! بلند میخندم آنقدر که سرهای جمع سه نفره به سمتم برمیگردد! دستم را جلوی دهنم میگیرم و معذرت خواهی میکنم از آن سه فردی که میدانم. عشق میکنند با صدای قهقه ام! ابوذر که میبیند هوا پس است دستم را میگرد و به تراس می برد. هر بار که نگاهش را به یاد می آورم خنده ام میگیرد! دستش را روی صورتم میگذارد و عصبانی میگوید: زعفران!!! بسه دیگه!! نمیگوید زهر مار میگوید زعفران! خیلی وقت است که با حاج رضاعلی و رفقایش قرار گذاشته حرف بد نزند و بد دهنی نکند! با زور و زحمت قورت میدهم خنده ام را و با لبخند ته مانده آن خنده میگویم: خب تعریف کن کی هست؟ نگاهم میکند و سکوت میکند بعد سرش پایین می اندازد و دستهایش را داخل جیب هایش میکند و میگوید: از دخترای دانشگاهه ترم اولیه. تو انجمن باهاش آشنا شدم. ادبیات میخونه. برادر کوچکم عاشق شده بود! ابوذر عاشق شده بود. آه خدای من چقدر سرم شلوغ شده این روزها! این دیگر جزو برنامه ام نبود. دستم را دور گردنش می اندازم و میگویم: باریک الله! خوبه نه خوشم اومد! همیشه فکر میکردم آخر آخرش پریناز یه دختر برات پیدا میکنه میرید خواستگاری و مزدوج میشی! ولی خوشم اومد تو هم کم بیش فعال نیستی. میخندد و هیچ نمیگوید. روی نوک دماغش میزنم و میگویم: راستی چرا به کسی نمیگی؟ خب بگو پری واست آستین بالا بزنه! میدونی که منتظره لب تر کنی! پوفی میکشد و کلافه میگوید: نمیشه آیه نمیتونم! اصلا نمیدونم اینکار درسته یا نه! دختره یه پدر تاجر داره! از این بازاری های به نام! صبحا با سانتافه میرسوننش بعد از ظهرا با جگوار میان دنبالش ! من عمرا بتونم همچین زندگی ای براش بسازم!! اصلا عرفم بیخیال شم شرع و دین خدا میگه وظیفه اته در شان زنت براش زندگی بسازی! منم نمیتونم. دستم را از دور گردنش بر میدارم و رو به رویش می ایستم به چشمهایش نگاه میکنم تردید را میخوانم: ابوذر تو راست میگی حرفت کاملا منطقیه ولی تو که هنوز چیزی نگفتی با دختره صحبت کن شاید کنار اومد. توکل کن به خدا! نام توکل را که میشنود لبخند میزند زیر لب چند بار توکل را زمزمه میکند و بعد بی ربط میگوید: تا حالا گردو بازی کردی؟ تعجب میکنم: نه چی هست؟ پوزخند میزند و میگوید: همین کاری که تو پیشنهاد کردی! چشمهایم گرد میشود: چی میگی ابوذر! منظورت چیه؟... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣ 🍃 در مواجهه با همسر بداخلاقتان، گشاده‌رو و مهربان باشید. شاید این کار به نظر مشکل باشد ولی گشاده‌رویی می‌تواند از فوران آتش خشم زیر خاکستر همسرتان جلوگیری نماید. 👈 لبخند را هیچ گاه فراموش نکنید؛ چهره‌ی خندان و آرام شما می‌تواند باعث آرامش بیشتر و برخورد بهتر و منطقی‌تر همسرتان شود. ✅ هنگامی که احساس می‌کنید همسرتان شرایط عادی ندارد؛ با او جر و بحث نکنید و اگر مطلبی هست، که شما باید حتماً در مورد آن با همسرتان گفتگو کنید؛ این مسئله را به زمان بهتری موکول کنید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ سکوت ذکر است بیشتر انرژیهایتان از طريق دهان نشت پیدا میکنند. بوسیله صحبتهای بیهوده،شایعه پراکنی، ایراد گرفتن، غرغر کردن ، خبر چینی و غیبت. مردم قدر انرژیهایشان را نمی‌دانند. سخن بد می رنجاند اگر چه پوشش شوخی را بر قامتش بپوشانی و سخن نیک غم را می زداید و شادی آفرین است اگرچه از روی تعارف باشد سعی کن برای زبانت نگهبانی بگذاری تا واژه هایت را انتخاب کند❤️ اینم یه انرژ ی مثبت 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_15 خم شدم و همانجا پیشانی اش را بوسیدم و دم گوشش گفتم:
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید: هیچی ولش کن! در مورد پیشنهادت هم متاسفم من آدمی نیستم که برم مستقیم به دختر مردم بگم بیا زنم شو! لبخند میزنم! راست میگوید ابوذر آدمی نیست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زنم شو! اما آیه آدمی هست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زن برادرم شو! _چیکارت کنم؟ یه ابوذر که بیشتر نداریم. آدرسشو نداری؟ برم خود دختره رو ببینم؟ هیجان زده نگاهم میکند و میگوید: آیه یعنی واقعا میخوای اینکارو بکنی؟ دست به سینه میگویم:آره ولی نه بدون مزد! حق دلالیمو میگیرم! میخندد گویی خبر خیلی خوشی را شنیده نگاهی به آسمان می اندازد و بعد سرخوش میگوید: هر وقت وقت خالی داشتی خبرم کن تا ببرمت دم در دانشکده اش! در دل میگویم: بی عرضه از دم دانشکده آنطرف تر نرفته برای آدرس !!! مامان عمه با سینی میوه وارد تراس میشود و در حالی که چشمهایش را ریز کرده من و ابوذر را از نظر میگذراند! ظرف میوه را روی میز میگذارد و روی یکی از صندلی ها مینشیند و بی صدا به ما خیره میشود! من و ابوذر به هم نگاه میکنیم و بعد به مامان عمه صامت بالآخره سکوت را میشکند و میگوید: یاالله هر سر و سری که دارید رو همین الآن میگید یا پریناز و میندازم به جونتون! با تعجب خیره اش میشوم بی توجه به من رو به ابوذر میگوید: من که میدونم یه خبری هست! راستشو بگو عاشق شدی اومدی دست به دامن آیه شدی؟ ابوذر قیافه ای به خود می گیرد که هر بیننده ای را به خنده می اندازد! آنقدری عقل ندارد که بفهمد مامان عمه دارد یک دستی میهمانش میکند برای همین با ناله میگوید: اینقدر تابلو!! مامان عمه بشکنی میزند و میگوید: بازم مثل همیشه گرفت!! زود تند سریع تعریف کن! قضیه چیه! کجا آشنا شدی! دختره کیه !چیکاره است و هر مشخصاتی که داره رو همین الآن رد کن بیاد! چند دقیقه بعد از عمه بابا و پریناز هم آمدند. اگر دست ابوذر بود همانجا به گریه می افتاد. بابا روی شانه ابوذر زد و گفت: خوب دور و برت آدم جمع میکنیا عمه که حس کنکاویش امانش نمی داد چشم و ابروی برای ابوذر آمد و گفت: ابوذر اون کتابه بود قرار بود بدی! اونو بیا بهم بده لازمش دارم و ابوذر کلافه به همراهش رفت. خدایش بیامرزد! بابا با خنده به صندلی کنارش اشاره کرد و دعوت کرد تا بنشینم. کنارش نشستم و پریناز سیب ها پوست کنده را تعارفمان کرد. بابا گازی به سیب زد و پرسید: چه خبرا؟ یه هفته ندیدمت دلم برات یه ذره شده بود. گونه اش را بوسیدم و پریناز لبخندی زد. بابا موهایم را پریشان کرد و پرسید: چه خبر از بیمارستان؟ راضی هستی؟ راضی بودم. از نرگسهای هر صبح عمو مصطفی از چای و نسکافه ها و قهوه های سردی که میخوردم از کم کاری دوستانم و جبران کارشان. از دیدن کودکان مریض اما شیطان بخش اطفال. از درد و دل کردن با نرجس جان. از خواهر بودن برای هنگامه. از جای مریم شیفت ایستادن از نگرانی برای پوست نسرین زیر آن همه آرایش از... من راضی بودم... لبخندی زدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و خیره به پری ناز گفتم: معلومه که راضیم. پریناز آخرین تلاشهایش را هم کرد و گفت: آیه در مورد پسر خانم فضلی مطمئنی؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ نچی گفتم و رو به بابا گفتم: میشه به زن مهربونت بگی من اونقدری عقل دارم که بفهمم چی کار میکنم؟ بابا هم میزند به لودگی و میگوید: پری جان آیه اونقدری عقل داره که بفهمه چی کار میکنه! پری ناز چشم غره ای نثار بابای مهربانم میکند و میگوید: هی تو دل به دلش بده داره ۲۱ سالش میشه! آیه به خدا خدا راضی نیست اینقدر منو حرص میدی. فکر میکنی یکی دو سال دیگه اینقدری که الآن خواهان داری بازم اینقدر خواستگار پیدا میکنی؟ راست میگفت؟ دروغ که نمیگفت! پس حتما راست میگفت!.... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 قطره چکان سرم مینای کوچک را تنظیم کرد. خم شد و صورت غرق خوابش را بوسید. به ساعتش نگاهی انداخت و با خیال راحت کنارش نشست. مفاتیح کوچکی که همیشه بالای سرش بود را برداشت. دستش به دعا نمیرفت دوباره آن را بست و فقط خیره به چهره فرشته کوچک روی تخت خوابیده شد. هنوز هم به طور کامل بیماری اش را تشخیص نداده بودند. چند دقیقه بعد نسرین را دید که سراسیمه به داخل اتاق می آید با دیدن آیه نفس راحتی میکشد و به در تکیه میدهد. آیه نگران نگاهش میکند و میپرسد: چی شده؟ نسرین نفسی تازه میکند و میگوید: دکتر والا داره میاد بخش همه اتاقا رو چک کردم همه چی مرتب باشه ... آیه چپ چپی نگاهش میکند و دوباره روی صندلی مینشیند و در دل میگوید: کاش همیشه یه از فرنگ برگشته داشتیم بلکه ملت یکم به فکر وظایفشون بیوفتن. دقایقی بعد دکتر والا و جمعی از پزشکان بر سر بیماران اتاق 1حاضر میشوند. آیه آرام سلامی به تیم رو به رویش میکند و با چشم دنبال دکتر والا میگردد. به جز پیرآقای کراوات زده همه برایش آشنا هستند! حدس میزند که دکتر والا همین پیرآقای روبه رویش باشد چند دقیقه بعد دکتر تقوایی حدسش را به یقین تبدیل میکند: خانم سعیدی پرونده مریض رو لطف میکنید. آیه چشمی میگوید و پرونده را دست دکتر تقوایی میدهد و به خواست آنها اطلاعاتی در خصوص وضعیت عمومی بیمار میدهد. چند دقیقه ای در سکوت سپری میشود و بعد دکتر والا پرونده را به دست آیه میدهد. خیره به چهره معصوم مینا بیماری اش را تشخیص میدهد! خیلی راحت! آنقدر که آیه تمام انرژی اش را جمع میکند تا دهانش بیش از حدمعمول باز نشود! در دل میگوید: او یک نابغه است ! یک نابغه ! مینا بیش از یک هفته در بیمارستان بستری بود و پزشکان بر سر تشخیص بیماری اش هنوز اختلاف داشتند! با استدلال های دکتر والا مشخص شده که مینای کوچک با چه غولی دست و پنجه نرم میکند. تیم پزشکی که رفت آیه فقط به مینا خیره شد! چند لحظه فقط خیره نگاهش کرد و بعد به اشک شوقش اجازه خروج داد و مدام خدا را شکر میکرد! مینا مینای عزیزش درمان میشد و این شاید بهترین خبر این چند وقته بود. با نشاطی وصف ناشدنی به ایستگاه پرستاری رفت . مریم هم آنجا بود با لبخند منحصر به فردش سلام تقریبا بلندی گفت و آنها نیز با تعجب جواب سلامش را دادند! برای خودش چایی ریخت و کنار نسرین و مریم و آزاده نشست. تعجبشان را که دید پرسید: چی شده ؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟ نسرین میگوید: کبکت حسابی خروس میخونه !! واسه همین تعجب کردیم! لبخندش پر رنگ تر میشود میگوید: بالآخره بیماری مینا رو تشخیص دادن! واای خدای من این دکتر والا نابغه است با چندتا علائم و توضیحات تو پرونده تشخصیش داد. مریم هم خوشحال میگوید: خدا رو شکر! آیه جرعه ای از چایش مینوشد و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد با خنده میپرسد: راستی روز معارفه برای این پیرمرد بنده خدا که همسن باباتون سن داره اینقدر بزک دوزک کرده بودید؟ جمع سه نفره به یکباره به خنده می افتند و بعد نسرین نا امیدانه میگوید: بابا تقصیر ما چیه ما هرچی تو نت سرچ کردیم عکس یه پسره خوش تیپ و نشون داد! که بعد متوجه شدیم تشابه اسمی پیش اومده بود!! مریم هم خنده کنان میگوید: اون روز اینقدر از دستت عصبی بودم یادم رفت بهت بگم ... آیه سری به طرفین تکان میدهد و بعد میگوید: به قول ابوذر مکرو ومکر الله والله خیر الماکرین! خوبتون شد! جرعه ای از چای تقریبا داغش را نوشید وبعد بلافاصله ساعتش را نگاه کرد.یادش آمد کتابی که قولش را به نرجس جان داده بود را باید به دستش میرساند از خیر نوشیدن مابقی چای گذشت و رو به مریم گفت: قربون دستت جای من وایسا تا من برم کتابی که برای نرجس جان گرفتمو بهش بدم. مریم سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: آیه مادر همه ای دیگه برو زود بیا. صورت مریم را محکم میبوسد در حالی که از ایستگاه پرستاری خارج میشود میگوید: جون من به مریضا سر بزنیا! نشینی به حرف زدن و چونه ات گرم شه با نسرین اون بنده خدا ها تلف شن؟ نسرین خم میشود در قندان را به سمت آیه پرت کند که آیه با خنده و بدو از آنها دور میشود. نسرین هم لبخندی میزند و به صندلی اش تکیه میدهد: مریم این یه روزی خودشو از پا میندازه میدونم. میخواد یه نفره مشکل همه رو حل کنه. مریم آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید: از همون بچگی اینجوری بوده خانوادگی اینجورین!!! منتها دوز آیه از همه بالا تره! (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 نسرین آرام میخندد و میگوید: راستی یه سوال از شب تولد آیه تو ذهنم مونده همش یادم میره ازت بپرسم چرا این تو خانواده فقط مادرشو پریناز صدا میزنه؟ مریم صدایش را پایین می آورد و میگوید: واسه اینکه پریناز زن باباشه ابوذر و کمیل و سامره از مادر باهاش یکی نیستن!! بین خودمون باشه ها. نسرین واقعا شوکه شده بود رفتار های آیه و پریناز را به خاطر می آورد با چشمان گرد شده گفت:تورو خدا؟؟ وای مریم اینا هیچیشون به زن بابا و دختر شوهر نمیخوره! واقعا مثل پروانه دور آیه میچرخه! پس واسه همینه آیه با عمش زندگی میکنه؟ مریم سری به نشانه مخالفت تکان میدهد و میگوید: نمیدونم واسه چی با عمه اش زندگی میکنه ولی دلیلش اینی که میگی نیست والّا اون چیزی که من از بچگی دیدم پریناز آیه رو از ابوذر و کمیل هم بیشتر دوست داشت نمیدونم چه قضیه ای پشتشه! نسرین همچنان متعجب به مریم خیره است. آیه را هیچوقت نمیتوانست بشناسد! هیچ وقت! آیه کتاب به دست وارد اتاق نرجس جانی که حالا یک ماه است میهمان این بیمارستان شده است میشود. دختر نرجس جان روی صندلی همراه خوابش برده و نرجس جان عینک به چشم قرآن میخواند. لبخندی میزند عجیب یاد مادربزرگش می افتد وقتی نرجس جان را میبیند آرام سلامی میدهد تا هم نرجس جان را متوجه حضورش کند و هم دختر بیچاره را از خواب بیدار نکند. نرجس جان از پشت عینک فرم قهوه ای اش نگاهی به آیه می اندازد و با لبخند جواب سلامش را میده آیه کتاب را بالا می آورد و بعد بی صدا میگوید: آدم بدقولی نیستم سرم شلوغ بود یکم دیر شد. نرجس جان دستش را دراز میکند و کتاب را میگیرد. همان بود که میخواست. نگاهش را به گلهای گلدان می دوزد رزهای سفید و صورتی دوست داشتنی را از نظر گذراند. بی حرف آب گلدان را عوض میکند با خودش فکر میکند چه خوب میشود از فردا نرگسها را برای نرجس جانش بیاورد! فکر خوبی بود صدای آرام نرجس جان به خود می آوردش: نظرت در موردش چیه؟ کتابو چطور ارزیابی میکنی؟ آیه خنده اش میگیرد! نرجس جان چه جدی شده... یاد برنامه های نقد بی مخاطب شبکه چهار می افتد. خنده اش را قورت میدهد و میگوید: رمانش عاشقانه نبود! هرچی بود عاشقانه نبود! من فقط خودخواهی دیدم و بس! نرجس لبخند میزند. میدانست و خبر داشت از هوش سرشار دختر پیش رویش. _تو تا حالا تو عمرت خودخواهی کردی؟ آیه فکر میکند... خود خواهی؟ دیگرخواهی خیلی کرده بود ولی خود خواهی؟ تکانی خورد. سنگ سرد انگشتر به پوستش برخود کرد. یادش آمد: آره من یه بار تو عمرم خود خواهی کردم! بیشتر از این یه بار رو یادم نمیاد! _یه بار؟ جالب شد! خیلی جالب شد و اون یه بار؟ آیه سکوت میکند... و آن یکبار؟ دوست ندارد به آن فکر کند. تلخندی میزند و میگوید: مادرم! نرجس جان اصرار نمیکند که ادامه دهد. چیزی این میان بود که گویا خیلی آیه عزیز را اذیت میکرد.... خیلی زیاد. بهتر دید ادامه ندهد. چیزی یادش آمد: راستی آیه جان در اون کشو رو باز کن یه بسته اونجاست. بدش به من بی زحمت ! آیه در کشوی میزیی که وسایل نرجس جان روی آن بود را باز کرد و بسته کادو پیچ شده را به نرجس جان داد. نرجس نگاهی به بسته انداخت و آن را زیر و رو کرد و بعد عینکش را از چشمش برداشت و لبخندی به آیه زد: این مال شماست سوغاته مشهده! آیه ذوق کرد! هدیه از نرجس جان شیرینی خاصی داشت! تعارف بی جا دروغ بود دروغ نگفت فقط گفت: وای من اصلا راضی به زحمت نبودم. خیلی خیلی ممنون و بعد بسته را باز میکند. یک چادر مشکی خوش جنس با لبخند به آن خیره میشود یک لبخند پر از حسرت... نرجس جان دست روی شانه اش میگذارد و میگوید: میدونم چادری نیستی ولی شمامه خواهرم که مشهد رفته بود، بهم گفت چیزی لازم نداری؟ منم یهو به دلم افتاد که برات اینو سفارش بدم. آیه هیچ نگفت تنها بلند شد و پیشانی نرجس جان را بوسید. و بعد گفت: یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که چادری بشم. نرجس جان خنده ای کرد و گفت: خب حالا چرا آرزو؟.... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay