فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮ !
ﺗﻮ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻫﺴﺘﯽ
ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ ﻣﺎﻣﻮﺭﻧﺪ
ﺧﻮشبختیﺭﺍﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺟﺎﯾﺶ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎﺳﺖ
کنارﺗﻮ
ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺍﺯﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺑﮕﺬﺭﺩ.
سلام
صبح چهار شنبه تون بخیر ونیکی🌹
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
زندگی زندگی است.mp3
6.81M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_دوازدهم المیرا بازویش را محکم به پهلویم زد و خیلی آهسته و البته با
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سیزدهم
با قدمهاي لرزان بـه سـمت مخـالف خانـه قـدم برداشـتم . احسـاس مـی کـردم بیرونم کـرد، دیگـر نمـی توانســتم بــه آنجــا برگــردم . بتــی کــه از اخــلاق و کــردارش بــراي خــودم ســاخته بــودم را شکســتم،
خـردم کـرده بـود، هنـوز صـداش تـوي گوشـم بـود خـانم بـه ظـاهر محتـرم! در مـوردم چـه فکـر مـی کـرد مـن کــه همچـون دختـري ســر بزیـر و آرام کنـار آنهــا زنـدگی کـرده بــودم. هـیچ سبکســري از خـودم نشـان نـداده بـودم! یعنـی در نظـر او چـون بـدون چـادر بیـرون مـی رفـتم یـا چـون نمـاز نمـی خواندم به ظاهر محترم بودم!
- سهیلا جان! کجا میري؟
صــداي زن دایــی در کوچــه طنــین انــداز شــد. بــار دیگــر صــدایم کــرد. بــه ناچــار برگشــتم . بــا چــادر نمـازش دم در حیــاط، ایسـتاده و نگــران نگـاهم مـی کـرد. احساســم مـی گفــت: «بـرو و نــذار غـرور و شخصـیتت پایمـال بشـه.» عقـل نهیـب مـیزد: «سـر ظهرکـدوم گـوري مـی خـواي بـري؟!» عقـل پیـروز شد. از ادامه راه منصرف شدم و به سمت خانه برگشتم.
- سهیلا جان! کجا می رفتی؟
با لبخند تصنعی گفتم:
- یه خرید جزئی داشتم.
با تعجب گفت:
- خوب به علیرضا می گم برات بخره.
- نه حالا بعداً می رم. بریم تو!
- خب حتماً مهم بود که سر ظهر می خواستی بري.
- نه پشیمون شدم. حالا وقت زیاده!
زن دایی مشـکوکانه نگـاهم کـرد، قـانع نشـده بـود . بـا ا یـن حـال چیز دیگـري نپرسـید و رفتـیم داخـل، اصــلاً دلــم نمــی خواســت درآن لحظـه بــا علیرضــا رو بــه رو بشـم. امــا بلاجبــار ســر ســفره ناهــار بایـد
تحملــش مــی کـردم. بــا اخمهــاي درهــم رفتـه ناهــار را کوفـت کــردم . چنــد بــاري متوجــه نگــاه هــاي کنجکـاو زن دایـی کـه گـاهی بـه مـن و گـاهی بـه پسـرش
مـی انـداخت شـدم امـا بـه روي خـودم نمـی آوردم.
بعـد از شســتن ظرفـا بــه طبقــه بـالا پنــاه بـردم . در طبقــه بــالا بـه جــز اتـاق مــن، یــه حمـام و یــه اتــاق مخصوص مهمانها بـود . بـالا یـه جـورا یی در دسـت مـن بـود . گـاهی زن دایـی بـالا مـی آمـد ولـی دایـی و پسـرش اصـلاً ! چیـزي کـه رضـا یت مـن رو خیلـی جلـب مـی کـرد وجـود حمـام بـود کـه مخـتص خـودم شده بود. چند ماه پـیش دایـی خونـه را بنـا یی کـرده بـود و این حمـام جدید تأسـیس شـده بـود امـا بـا ورود من، خانواده دایی از همان قدیمیِ که طبقه پایین بود استفاده می کردند.
تصـمیم داشـتم قبـل از خـواب یـه دوش اساسـی بگیـرم. بـا ورودم بـه حمـام متوجـه گفـت وگـو میـان زن دایــی و پســرش شــدم. بــراي اینکــه صــداها را واضــحتر بشــنوم گوشــم را نزدیــک هــواکش
گذاشتم.
- تا نگی چی شده که من از اینجا نمیرم.
- هیچی مادر من.
- پس اخمهاي تو و سهیلا بی دلیل بود؟!
علیرضا با کلافگی گفت:
- خـانم تـا بهـش مـی گـی بـالا ي چشـمت ابـرو بهـش برمـی خـوره، ا یـن بچـه پولـدارا همشـون لـوس و ننرن.
- چرا اینجوري حرف می زنی؟ مگه بهش چی گفتی؟
گفتم یکم سنگین تر باشه، از وقتی نشسته تو ماشین هرهر می خنده!
- زشته مادر، مهمونه! اصلاً به تو چه؟
- مامان ول کن تو رو خدا حوصله ندارم. امشبم کشیک دارم می خوام استراحت کنم.
زن دایی با دلخوري گفت:
- ببخشید مزاحمتون شدم.
بـی خیـال دوش شـدم. چپیـدم تـو اتـاق! از شـنیدن ایـن حرفـا حـس بـدي بـه مـن دسـت داد. از اینکـه ایـن جـوري دربـاره ام فکـر مـی کـرد، رنجیـده شـدم. یـه دختـر پولـدار لـوس و ننـر! امـا ایـن عادلانـه نبود مـن دختـر بـا وقـار ي بـودم، خندیدن بـا دوسـتم دلیل سـبکی مـن بـود؟ حرفهـا ي علیرضـا مـداوم در گوشم زنگ می زد، ازش بدم اومد. تا بعدازظهر سرم را به درس خواندن بند کردم.
****
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهاردهم
روي تخت نشسته بودم که صداي در بلند شد.
- بله ؟
در باز شد و زن دایی وارد اتاق شد و گفت:
- هنوز حاضر نیستی؟ الان خواهرم اینا میان زود باش دیگه مادر.
کلافه گفتم:
- حتما باید باشم زن دایی؟
- باز که دختر بدي شدي!
اصـرارم بـراي نیامـدن بـی فایـده بـود، از وقتـی آمــده بـودم اینجـا زن دایـی مـدام مـن رو بـا خــودش مهمـانی و روضـه و سـفره و... مـی بـرد. مـی گفـت بـراي روحیـه ام مناسـب اسـت. در حـالی کـه نمـی دانسـت ایـن قبیـل مهمـونی هـاي کسـل کننـده اصـلاً بـرایم جالـب نیسـت امـا بـه خـاطر دلخوشـی اش تا جایی که می توانستم همراهی اش میکردم!
- باشه الان حاضر می شم.
با گیجی نگاهی به لباسام کردم. یه دست کت و دامن سورمه اي بهترین انتخاب بود.
پوســت ســفید بــا موهــا ي خرمــایی، لــب هــا ي نســبتاً کلفــت و صــورتی، بــا رنــگ چشــمان قهــوه اي روشـن، شـبیه مـادرم بـودم بـا ایـن تفـاوت کـه مـادرم سـبزه بـود و مـن پوسـت سـفیدم را از پـدرم بـه ارث برده بودم!
کـت و دامـن سـورمه ایـم را بـا روسـري سـاتن سـفید پوشـیدم. اول مـی خواسـتم پـاي بـدون جـوراب بـرم ولـی منصـرف شـدم و یـه سـاق کلفـت مشـکی پوشـیدم. هـر چنـد دامـن خیلـی بلنـد بـود امـا ایـن
طوري بهتر بود. هم ساده بود هم پوشیده!
مختصري هم آرایش کردم. دستبند دانه تسبیحی را هم دستم کردم حالا دیگه تکمیل بودم.
«خوشگل شدي سهیلا خانم!»
بــا ورودم بــه پــذیرایی و دیـدن دو خــانم بســیار محجبــه بــه طــور ي کـه کــه چهــره اشــون ز یــاد قابــل
تشخیص نبـود هـول شـدم و بـه سـرعت موهـایم را زیـر روسـري دادم. هـر دو بـا
دیدنم بلنـد شـدند و با هم روبوسی کردیم.
کنـار زن دایـی جـاي گرفتـه بـودم کـه تـازه متوجـه علیرضـا و یـه پسـر جـوان در مبلهـاي رو بـه رویـم شدم.
بـا دیـدن آنهـا مثـل بـرق گرفتـه هـا از جـام بلنـد شـدم در حـالی کـه لبخنـد بـروي لبـانم نشسـته بـود.
بــدون اینکــه کــوچکترین محلــی بــه علیرضــا بــدم. خیلــی صــمیمانه بــا آن جــوان احوالپرســی کــردم.
البتـه ظـاهراً ایـن صـمیمت بـراي آن جـوان عجیـب بـود و چهـره اش رنـگ تعجـب بـه خـود گرفـت و من خجالت زده سر جایم نشستم.
مهمانــان زن دایــی ، مهــر ي خــانم خــواهرش بــه اتفــاق دختــرش هانیه و پســرش حامــد بودنــد !
شـوهرش مهنـدس نفـت بـود و در جنـوب زنـدگی مـی کردنـد بعـد از فـوت همسـرش بـا بچـه هـایش
حدود دو سالی می شد که به تهران آمده بودند.
زن دایی و مهـری خـانم بـه بهانـه خیاطی مـا جوانهـا را تنهـا گذاشـتند . مسـلماً اگـر در بـین اقـوام پـدرم بودم کلی بگو و بخند داشتم ولی نمی دانم میان سه تا آدم مذهبی چه کار باید می کردم؟
میان افکارم گیر کرده بودم که هانیه گفت:
- شما قبلاً با حامد آشنا بودین؟
لبخند زدم و گفتم:
-نه، دفعه اوله می بینمشون.
- احوالپرسی تون که یه چیزه دیگه می گفت؟
تازه فهمیدم هانیه از حرفهایش منظور خاصی را پیگیري می کند.
با لحن سردي که از خوش رویی لحظات پیش خبري نبود گفتم:
- شما اشتباه برداشت کردید.
- که اینطور!
آنچنان خصمانه این حرف را زد که مثل روز برام روشن بود که از من خوشش نمیاد.
دیگر هیچ حرفـی بینمـان رد و بـدل نشـد . حوصـله ام داشـت سـر مـی رفـت . هانیـه همـراه فـوق العـاده
خسـته کننـده اي بـود. بـی اختیـار آه بلنـدي کشـیدم کـه حامـد سـرش را بلنـد کـرد و بـا لبخنـد نمکـی گفت:
- فکر کنم سهیلاخانم خیلی حوصله اشون سر رفته؟
علیرضا نگاهی گذري به من کرد که دوباره حامد گفت:
- هانیه چرا با سهیلا خانم حرف نمی زنی؟
هانیه هم با گستاخی تمام گفت:
- فکر نمی کنم بین من و سهیلا جون موضوع مشترکی براي حرف زدن وجود داشته باشه.
عصـبانی شـدم. پیـام بـه خـوبی دریافـت شـده بـود لابـد خـودش مـادر مقـدس بـود مـنم یـه کـافر بـت پرست! دختـرِ پـررو از وقتـی آمـده بـود شمشـیرش را از رو بسـته بـود . چـه زبـان گزنـده و تنـدي هـم
داشت. معلوم بود پسرخاله و دخترخاله هر دو توي کنایه زدن استادن.
***
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پانزدهم
در حالی که سعی می کردم خونسردي ام را حفظ کنم رو کردم به هانیه و گفتم:
- منظورتون چی بود؟
- هیچی فقط احساس می کنم من و شما از زمین تا آسمون با هم فرق داریم.
با حرص گفتم:
- خودت تنهایی به این نتیجه رسیدي؟!
دستپاچه گفت:
- آخه ظاهر من و شما...
حق به جانب گفتم:
- ظاهر مـن چـی؟ شـما مقنعـه سـرت کـردی موهـات دیده نمـیشـه مـنم روسـر ي سـرم کـردم حتـی یه تار موم هم دیده نمی شه، تو با چادر بدنت رو پوشاندي من با کت و دامن!
از جام بلند شدم و گفتم:
- با اجازه
حامد با ناراحتی گفت:
- سهیلا خانم، هانیه منظوري نداشت ببخشینش!
در حالی که سعی داشتم ناراحتیم را بروز ندهم. گفتم:
- مـن از دسـت کسـی دلخـور نیسـتم ببخشـید اگـه کمـی صـدام بـالا رفـت . متأسـفانه مـا عـادت کـرد یم از روي ظاهر آدما قضاوت کنیم.
- به هر حال ظاهر آدمها یه بخشی از شخصیت آدمها را نشون می ده، شما موافق نیستین؟!
باز علیرضا بود کـه اظهـار فضـل مـی کـرد . نمـی دانسـتم چطـوري حـالیش کـنم کـه دسـت از موعظـه ي من برداره. با عصبانیت به طرفش برگشتم.
در یک آن، کار احمقانـه بـه ذهـنم خطـور کـرد . بـا خونسـرد ي روسـر ي را از سـرم بـاز کـردم و بـا یـک دستم گیره را از موهایم جدا کردم و موهایم پریشان به روي شانه هایم افتاد.
- من اینطوري بزرگ شدم و نمی تونم جور دیگه اي باشم.
با دست اشاره ي به خودم کردم و ادامه دادم:
- ظاهر و باطنم همین جوریه اگه نمی تونین تحمل کنید از خونه تون می رم بیرون!
هر سه در سکوت مرگبار با دهانی باز از فرط تعجب، خیره نگاهم می کردند.
بـا گفــتن ببخشــید. بـه اتــاقم پنــاه بــردم، خـودم را روي تخــت پــرت کـردم و بخشــی از متکــا را تــوي دهانم کـردم . از کشـف حجـاب ناگهـانیم بـه شـدت خجـل و پشـیمان بـودم . بـه جـاي ایـن کـار احمقانـه باید جوابشان را می دادم.
المیرا هم دختر مؤمنی بود اما او کجاوو این دختره ي گستاخ و بی ادب کجا!
دیگـر بیـرون نیامـدم؟ روي رفـتن بـه داخـل آن جمـع را نداشـتم . نمـی دانـم چـرا تـا ایـن حـد ناراحـت بـودم مـن کـه قـبلاً خیلی راحـت مقابـل فامیل بـی روسـري و بـا لبـاس هـاي آسـتین کوتـاه حاضـر مـی شدم. اما این بار از خجالت تا حد مرگ پیش رفتم!
صــبح زود از خانــه زدم بیــرون تــا بــه دانشــگاه بــروم . ،بــا دیــدن ماشــین، فهمیــدم علیرضــا از کشــیک برگشته است.
بـاز آن حـس سـرکش شـباهت ماشـین قبلـیم بـا ماشـینش بـر مـن غلبـه کـرد بـا کینـه و حـرص لگـد محکمــی بــه تــایر ماشــینش زدم، امــا بــا بلنــد شــدن ســر و صــدا ي دزدگیــرش از تــرس اینکــه اهــالی
خانه بیدارشوند، هـول شـدم و بـا سـرعت بـه سـمت در رفـتم هنـوز در را بـاز نکـرده بـودم کـه، محکـم وبــه ســینه علیرضــا کــه نــان بــه دســت در آســتانه ورود بــه خانــه بــود برخــورد کــردم . حاضــرم قســم
بخـورم کـه از مـن بیشـتر سـرخ شـد، شـده بـود عـین لبـو! مطمئـنم اولـین بـار بـود یـه جـنس مخـالف نامحرم تو بغلـش جـا خـوش کـرده بـود . از قیافـه اش خنـده ام گرفتـه بـود امـا خـودم را کنتـرل کـردم که به آقا بر نخورد. فقط با گفتن یه عذرخواهی کوچک بسنده کردم.
****
المیرا محلم نمی داد. منتظر من بود اما بی حوصله تر از آن بودم که منت کشی کنم.
درآخر طاقت نیاورد و کنار صندلی ام نشست و با دلخوري گفت:
- مثل اینکه تو باید منت کشی کنی ها؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- منت کشی براي چی؟
- روت رو برم!
- حق با توئه، شرمنده.
المیرا مشکوك نگاهم کرد و گفت:
- اتفاقی افتاده؟ پکري!
- می خوام از خونه دایی برم.
المیرا متعجب گفت:
- چرا؟ چی شده؟
- راحت نیستم، افکار و اخلاقم به اونا نمیخوره.
- وا، تو که دیروز مخ من رو خوردي از بس ازشون تعریف کردي؟
- حالا قضیه فرق کرده.
- سهیلا بازي جدید که نیست؟
- نه به خدا راست می گم.
- یه روزِ عوض شدن؟ کاري کردن یا چیزي گفتن که بهت برخورده؟
***
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
.
#سیاست_های_زنانه .
.. 🔵همسرم اهل ابراز #محبت زبونی نیست .... ..
. 👈بعضی از مردها ذاتا اهل ابراز #محبت کلامی نیستن ولی با کارهای دیگه #محبتشون رو نشون میدن مثلا با زیاد کار کردن تا بتونن شرایط خوبی رو برای خانوادشون فراهم کنن. .
🔵اونها اینطوری #محبت می کنن ولی خانم ها طور دیگه ای دوست دارن. ابراز #محبت زبانی برای بیشتر خانم ها خیلی خیلی مهمه. .
🔅سعی کنین کم کم ابراز #محبت زبانی رو توی خانواده تون باب کنین و به همسرتون یاد بدین که برای اینکه دلتون رو بدست بیاره در کنار زیاد کار کردن ، کارهای رمانتیک و ابراز #محبت و .... رو یادش نره.
. 👈مثلا بهش بگین : " وقتی بهم زبونی ابراز #محبت می کنی انقدر احساس خوشبختی می کنم حس می کنم #خوشبخت ترین زن روی زمینم..." یعنی با یه جمله هایی نیازتون رو مطرح کنین که همسرتون حس کنه اگه اون کار رو انجام بده خیلی خیلی شوهر خوبی بوده یا خیلی توانمند بوده!!!!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
تصمیم بگیربا دل خوشیهای ساده
معادله پیچیدهٔ زندگی را دور بزنی...
در خنده اسراف کن و به غم پشت پا بزن...
با باران همآواز شو و بگذار خورشید تنت را لمس کند...
به دورهمی دوستانت نه نگو
و برای بودن در شادیها بهانه نیاور...
گذشته را به دفتر خاطراتت بچسبان
و از دلخوشیهای بندانگشتی ساده نگذر...
خودت را دوست بدار
و مثل صبح بعد از باران خنک باش و دلپذیر .
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام همراهان گرامی🌹💐🌸 عیداتون مبارک و بندگیتون مقبول و مستدام ما اومدیم با یه چالش دیگه 😍♥️ (چالش
مشاهده وضعیت چالش #عید #غدیر ، رقابت اعضا و تعداد بازدید هر بنر ♥️🌸
بنرها اینجا گذاشته میشه 👇
@Romankadevaangizesh
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت سیزدهم راستی آدم ها به همه چیز عادت می کنند. حتی مکان. سی و شش روز رفت
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهاردهم
فکر کردم اگر آتشی روشن کنم و ماهی بخرم بتوانم دلی از غذا در بیاورم ،ولی با کدام پول؟ من که پولی نداشتم، همانطور که سر پناهی نداشتم، اصلا" معلوم نبود شب را باید کجا سر
کنم.
اما یک چوب منبت کاري داشتم، می توانستم چوب را بدهم ، در عوض یک ماهی بگیرم،حتما" یکی از آن ماهی فروش ها از این قطعه منبت کاري شده خوشش می آمد.
ولی نه .....
به خودم گفتم آن چوب براي محبوبه است .حتما" با دیدنش خوشحال می شود .
لحظه ای به خود آمدم و توي دلم گفتم: کدام محبوبه محمد؟!
محبوبه اي که تا سه روز دیگر، نه، تا دو روز دیگر عروسی دارد چگونه با هدیه یک مرد غریبه خوشحال شود؟!
اصلا" مهم نبود، من به این حرف ها گوش نمی کردم، باید آن چهل شب تمام می شد، به خودم گفتم: به من هیچ ربطی ندارد که چه اتفاقی دارد می افتد. باید چهل شب را به پایان برسانم.
سربرگرداندم و با چیزي که می خواستم مواجه شدم.
(خوردنی)آن هم خوردنی مورد علاقه من ،خرما.
خوبی فرات این است که در همه حاشیه فرات تا دلت بخواهد نخلستان پیدا می شود.
چه نخلستان بزرگی هم بود. آنقدر خرما آنجا بود که تا سال دیگر هم می توانستم از آنها استفاده کنم.
شاید با خودت بگویی خرما در آن آفتاب خرکش زمستان چه کار می کند!
ولی این ها که خرماي روي نخل نبود، خرماهاي زمین خورده بود. شاید هم خیلی از آنها پلاسیده شده بودند
ولی باز به درد من می خورد.
تا نزدیکی نخلستان رفتم.تا چشم کار می کرد نخل بود و نخل.
حصار نخلستان حصار زوار در رفته اي بود. حتی می شد بدون پریدن هم از حصار گذشت.
از حصار رد شدم، لبه پیراهنم را بالا زدم و شروع کردم به جمع کردن.
اولش مشتی برمی داشتم ولی بعد دیدم خراب زیاد دارد. یک دانه بر می داشتم، چند قدم جلو می رفتم و دانه اي دیگر.
به دور و اطرافم خوب نگاه کردم. حسی به من می گفت زیر آن نخل خرماهاي بهتري است. زیر آن نخل هم رفتم ولی باز حسی به من می گفت زیر آن یکی نخل بهتر است ،همینطور دور می زدم و خرما جمع می کردم.
تا اینکه دیدم چند زره پوش با صداي " دزد دزد" سمت من می دوند.
اولش خودم هم باورم نمی شد دزد باشم. ولی من هم دویدم.
دویدن با آن همه خرما کار را سخت می کرد.
نمی دانم چرا خرماها را نمی ریختم تا بتوانم راحت تر بدوم.
البته زیاد هم فهمیدنش کار سختی نیست ،من گرسنه بودم و آن خرما براي من از طلاي ناب بیشتر می ارزید.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.......
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پانزدهم
بالاخره قبل از اینکه بتوانم از نخلستان بیرون بروم مرا گرفتند. سه سرباز زره پوش با هیکلی درشت و قیافه هاي آفتاب سوخته. اولی دست چپم را کشید دومی دست راستم و همه خرما ها پخش زمین شدند.
منتظر بودم ببینم سومی چه کار می کند که سیلی محکمی توي گوشم زد.
هضم این قضیه خیلی برایم سخت بود، انتظار چنین ضربه اي را دنداشتم. گوشم سوت می کشید. و صداي سربازها را ضعیف می شنیدم صداهایشان توي هم گم می شد، نمی دانستم کدامشان این چه جمله اي را می گوید.
- بگو ببینم چطور جرأت دزدي کرده اي؟ هان؟
- آنهم از نخلستان سلطان.
- تو اصلا" می دانی این نخلستان براي چه کسی است؟!
- دمار از روزگارت درمی آوریم.
و یک سیلی دیگر خواباند توي آن یکی گوشم.
- از کجا آمده اي هان؟
- حرف میزنی یا به حرف بیاورمت سگ کثیف ؟
- یا حرف میزنی یا جایت سینه قبرستان است حرام زاده.
دیگر طاقتم طاق شده بود، باید حرفی می زدم، با استرس نفس کشیدم و قاطعانه با صداي بلند گفتم:
- چه خبرتان است وحشی ها.
این خرما های هاي پلاسیده چه دردتان می خورد!؟ دزدي کدام است؟ داشتم از گرسنگی می مردم. چه سلطان خسیسی است که نمی تواند یک گرسنه را با خرماهاي پلاسیده سیر کند.
فکر می کردم حرف هایم تأثیرش را گذاشته و آنها مرا رها می کنند یا حداقل تحت تأثیر قرار می گیرند، ولی عجیب اینکه سیلی دیگري توي گوشم خواباندند.
- دزد گدا، به سلطان چرا توهین می کنی؟
- هان؟
- حکم زبان درازي به سلطان اعدام است بی چاره.
- راه بیا حیوان . راه بیا...
مرا کشان کشان تا قصر سلطان کشیدند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد .....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت شانزدهم
باید می رفتم، چاره اي نبود، کدام سلطان به خاطر خرماهاي پلاسیده حکم اعدام می دهد؟ مطمئناً سلطان کرمش بیشتر از این حرف ها بود، ولی کاري نمی شد کرد، مخصوصا" حرف زدن با آن سرباز ها هیچ فایده اي نداشت.
حاصل حرف زدن با آدم هاي کر و کور که نه می بینند ونه می شنوند. سیلی است. سیلی هم دو نوع است:
دستس و غیر دستی.
دستی اش را که مهمان آن سربازها شدم.
غیر دستی هم تمسخر است، که چون حرفت را نمی فهمند. مسخره ات می کنند. درد هردو زیاد است ولی دومی بیشتر.
پاهایم جلوتر از من حرکت می کردند ،من در برابر سه غول بیابانی ، بره ای کوچک بودم.
در میانه راه به این فکر می کردم که قدیمی ترها راست گفته اند: مال مفت کوفت است.
بالاخره به قصر سلطان رسیدیم.
یک در بزرگ آهنی. که روي هر طرف از درها نقش یک شیر بود. تازه یادم آمد کدام سلطان را می گویند، سلطان تاجري اشراف زاده بود که شاهانه زندگی می کرد و هر طور که دلش می خواست می تاخت.
دو سرباز نیزه به دست جلوي در بودند. سربازهایی که مرا می بردند، جلوي در ایستادند. یکی از آنها گفت؛ مجرم. دو نگهبان ایستاده در جلوی در. احترام نظامی کردند و بدون اینکه حرفی بزنند نیزه ها را کنار زدند.
مرا کشان کشان داخل بردند.
دست راست و چپ دو راهروي تاریک بود که با شمع روشن شده بود.
کاشی هاي فیروزه اي جلوه زیبایی به راهروي راستی می داد. نزدیک 30 ،40 قدم رفتیم و بعد از گذشتن از پیچ راهرو رسیدیم به حیاط قصر.
شاید اگر دست هایم را نگرفته بودند، خودم را ویشگون می گرفتم تا مطمئن شوم زنده ام.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد .....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هفدهم
حیاط قصر بی شباهت به بهشت نبود.
حیاط تشکیل شده یک مستطیل بزرگ بود که دور تا دور این مستطیل با کاشی هاي سفالی سنگفرش شده بود.
و از هر طرف حیاط وسط سنگفرش ها جوي آب روان بود که جوي ها با کاشی فیروزه اي نماي قشنگی داشتند.
وسط حیاط کاج ها سر به فلک گذاشته بودند.
و دور تا دور کاج ها را بوته هاي شمشاد پر کرده بودند.
ضلع تا ضلع حیاط پر بود از اتاق هایی که اندازه هر کدام با دیگري فرق داشت.
تا آخر حیاط رفتیم ، آخر حیاط به یک در دیگر ختم می شد. که دو سرباز جلوي در ایستاده بودند،
جلوي دو سرباز ایستادیم. و دوباره همان کلمه حال به هم زن قبلی:
- مجرم.
احترام نظامی و کنار رفتن نیزه ها.
با گفتن مجرم تازه یادم آمد براي چه اینجا آمده ام.
از در داخل رفتیم و وارد حیاط دیگري شدیم، حیاط دوم گرچه شبیه حیاط اول بود، ولی معلوم بود که شاه نشین است.
حیاط خیلی درندشت بود ،وسط حیاط، یک عمارت آجرنما بود که نمی دانستم داخل آن چیست.
به جاي درخت هاي کاج، بید مجنون حیاط را پر کرده بود.
و سر دري هر کدام از اتاق هاي دور حیاط ، نقاشی شده بود. شیشه اتاق ها رنگارنگ با رنگ های سبز، نارنجی، قرمز، زرد، آبی. چشم هر انسانی را به خود خیره می کرد.
جلوتر رفتیم ،یک حوض مستطیلی بزرگ ،وسط حیاط جا خوش کرده بود که زیبایی خاصی به حیاط قصر می بخشید.
از کنار حوض گذشتیم و کنار یک در رسیدیم. که واضح بود جایگاه سلطان است.
جلوي در ایستادیم.
سربازي که جلوتر از من راه می رفت. گفت:
- مجرم است، براي صدور حکم آمده ایم.
قلبم داشت توي دهنم می آمد. این نسبت ها وصله تن من نبود. دزد، مجرم.
صدور حکم.
احساس ترس می کردم، احساس بی کسی. ولی نیزه ها کنار نرفت.
نیزه دار گفت:
- سلطان در حال استراحت است.
وقت ملاقات به کسی نمی دهد.
- مجرم را چه کار کنیم؟
- تا اطلاع ثانوي سیاه چال.
- اطاعت.
احساس امنیت کردم. و نفس راحتی کشیدم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد......
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلام همراهان گرامی ؛
خدمت عزیزانیکه تازه به جمع ما پیوستن عرض میکنیم که هر روز با دو رمان درخدمت شما هستیم یکی ظهر (#رمان_دو_روی_سکه ) و یکی غروب ( #رمان_قهوه_چی_عاشق ☕️ )🙏🌺
درد آدمی آن زمان اغاز میشود که
محبت کردن را میگذارند
پای احتیاج
صداقت داشتن را میگذارند
پای سادگی
سکوت کردن رو میگذارند
پای نفهمی
نگرانی را میگذارند پای تنهایی
و وفاداری را پای بی کسی
همه میدانند
که حقیقت این نیست اما انقدر
تکرار میکنند که خودت هم باورت میشود..
👤الهی قمشه ایی
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
عاشقانه_های_من_و_خدا_خداتوراکافیست.mp3
19.47M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨امروز را شروع زیباییهای
زندگیم میدانم، ایمان دارم که
اتفاقات عالی در راه هستند
زیرا احساس شادی و زنده بودن
تمام وجودم را در برگرفته است
و من خداوندی مهربان دارم.
سلام✋
صبح زیبای پنج شنبه تون بخیر🌹😊
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
داشته ها ونداشته ها.mp3
3.22M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع🚫
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم: پیام #غدیر را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیام
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_پانزدهم در حالی که سعی می کردم خونسردي ام را حفظ کنم رو کردم به هانیه و گف
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شانزدهم
تمــام حرفهــاي دیــروز علیرضــا و اســتراق ســمع در حمــام و رفتارهــاي هانیــه را بــرایش تعریــف کــردم. البتــه کشــف حجــاب خــودم را سانســور کــردم . چــون اصــلاً حوصــله ســرزنش هــا یش را
نداشتم.
- خـدا یـه عقـل درسـت بهـت بـده سـهیلا! حـرف هـاي علیرضـا خـان همچـین بیـراهم نبـوده آخـه مـن و تـو از وقتـی نشسـتیم تـوي ماشـینش، مـدام مثـل دختـراي سـبک مغـز مـی خندیـدیم. در ضـمن جنابعـالی اون بـدبخت رو تـوي ذهنـت واقعـاً مسـخره کــردي، خـوب بابـا بـه طـرفم برخـورده دیگــه، بی انصافی نکـن هـر کـی بـود عصـبانی مـی شـد و همـین برخـورد رو مـیکـرد . در مـورد هانیه چیـزي
نمــی تــونم بگـم چـون اصــلاً رفتــارش درســت نبــوده درضــمن گـوش وا یســتادنت تــوي حمــوم خیلــی زشت بود. دیگه تکرارش نکن!
- اینا به کنار، چرا جوابم رو اونجوري داد؟
بعد هم اداي علیرضا را درآوردم «ظاهر آدما بخشی از شخصیت اونهاست.»
- به عقیده من درست گفته!
- یعنــی اگــه یــه زن مــانتوي اي و بــی حجــاب روزه بگیــره مــا بایــد تعجــب کنــیم؟ چــون ظــاهرش نشون نمی ده آدم مؤمنی باشه؟
- تعجـب کـه نـه، ولـی مـن از اون زن توقـع دارم همـین جـور کـه تـوي روزه از خـدا پیـروي مـی کنـه توي حجاب هم از خدا پیروي کنه. بالاخره مسلمون باید ظاهر اسلامی هم داشته باشه!
- ولی هرکس اعتقادات خاص خودش را داره!
اعتقـادات خـاص اصـلاً مفهـوم نـداره مـا فقـط بایـد از خـدا پیـروي کنـیم و هـر چـی اون گفتـه انجـام بدیم نه اون چه را خودمون فکر می کنیم درسته انجام بدیم.
المیــرا کلــی فــک زد و نصــیحتم کــرد. از مــن خواســت کمــی منطقــی باشــم و بــا هــر حرفــی اینقــدر اعصــابم را بهــم نریــزم و موقــع رفــتن بــه خانــه هــم دســته گلــی تهیــه کــرده و از دل زن دایــی در بیاورم!
بعد از اتمام نصیحتاش رو به من گفت:
- بالاخره نگفتی این کـدورت داییتو و مامانـت سـر چـی بـود کـه این همـه سـال طـول کشـید؟ مگـه فـامیلاي پـدرت خیلـی بـا فـامیلاي مامانـت فـرق دارن؟ اصـلاً کـل ایـن جشـن تولـد پـر مـاجرا رو بـرام بگو!
- حوصله داري؟
پــدرم از خونــواده پولــدار ي بــود، همــه شــون یــه جــورایی تاجرنــد. تــو کــار واردات و صــادراتند از نمایشــگاه ماشــین هــاي خــارجی گرفتــه تــا واردات بــرنج و شــکر و صــادرات فــرش و ... دو تــا عمــه و یـک عمــو دارم. عمــه فــرنگیس بزرگتــرین بچــه مامــان منیـره، شــوهرش امــلاك بــود، بــه قــول پـدرم زمین خـوار ! تـو ي زمـین هـایی کـه مفـت بدسـت
مـی آورد کـه البتـه بعضـی هاشـون اوقـافی بـود، بـرج مــی ســاخت. عمــه ام دو تـا بچــه داره، پســرش فــرز ین و دختــرش فتانــه، هــر دوتاشــون مثــل عمــه ام
قیافـه اي، و نفــرت انگیــز، انگــار از دمــاغ فیــل افتـادن! بعــد از مــرگ شـوهر عمـه ام، فــرزین بــدتر از بابــاش بــراي پــول جمــع کــردن حــریص و طمــاع شــده بــود. دیــپلم ردي بــود ولــی کلــی کــلاس مــی ذاشت. مامانم کلی تلاش کرد تا من به چشم فرزین بیام، بلکه بشم عروس خانواده يِ تفی ها!
***
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفدهم
آخـه همـون موقـع عمـه بـراي شـازده پسـرش دنبـال زن مـی گشـت. خوشـبختانه ایـن ازدواج صـورت نگرفت.
- اون موقع فرزین چند سالش بود؟
- من پانزده بودم. فرزین بیست و نه!
- مامانــت چــه جــور ي راضــی مــی شــد دختــرش را در اون ســن در عــین زیبــایی و سرشــار از شــور زندگی به عقد یه مرد بیست و نه ساله در بیاره؟!
- خب به خـاطر پـول سرشـار ي کـه خـدا
مـی دونـه از کجـا مـی اومـد . آقـاي تفـی تبـدیل بـه یـه میلیـونر شـده بـود. آپارتمـان تـو لنـدن، ویـلا تـو اسـتانبول. آخـرین مـدل ماشـینی کـه بـراي فـرزین از پـاریس وارد گمـرك ایـران کـردن سیصـد میلیـون تومـان قیمـت داشـت. دهـن همـه بـاز مونـده بـود،
خب مامان من هم همین چیزا چشمش رو گرفته بود دیگه!
- خب بعد؟
- اون شب خیلـی زیبـا شـده بـودم لبـاس آبـی آسـمونی و موهـاي قهـوه اي کـه بـه کمـرم رسـیده بـود، لنزهاي خاکسـتر ي کـه خوشـگلترم کـرده بـود . هـر از گـاه ی فـرزین نگـاهم مـی کـرد امـا فتانـه و عمـه
مثـل دو تـا بادیگـارد دورش رو گرفتـه بودنـد کـه یـه وقـت نزدیـک مـن نشـه! آخـرم تیـر مامـانم بـه سنگ خورد و من عروسشون نشدم. - ناراحت شدي؟
- اصـلاً. درسـته پولـدار بـودن امـا مـا هـم کـم نبـود یم شـاید تـو خـارج، خونـه و ویـلا نداشـتیم امـا تـو همــین ایـران خودمــون پــدرم واسـه خــودش سـرمایه داري بـود. تــازه از خونــواده اش متنفــر بــودم و
هستم.
- فرزین چی شد؟
- چند وقت پیش ازدواج کرد.
- ا ،اونا که می خواستن10 سال پیش براش زن بگیرن؟
- آره. امـا منظــورم ســومین ازدواجشــه! سـر خــاك مامــان منیــر از پـاریس اومـده بــود دو تــا پســرش هـم مثـل طفـلان مسـلم کنـارش بـودن یکـیش شـش سـاله مـو مشـکی از زن ایـرونیش، اون یکـی هـم
پنج ساله مو بور از زن فرانسویش، زن جدیدشم قهر کرده بود نیامده بود!
المیرا خندید و گفت:
- چه جوري دو تا بچه از دو تا زن با یک سال تفاوت سنی؟
- پسر عمـه مـن رو دسـت کـم نگیـر! زمـانی کـه این ایرونـی هنـوز زنـش بـوده، اون فرانسـو يِ حاملـه بود!
خنده هاي المیرا تبدیل به قهقهه شد و اشک از چشماش روان شد با زور بین خندهاش گفت:
- مـیگـم سـهیلا خـوب شـد زنـش نشـدی وگرنـه الان بـا یـه بچـه بـه بغـل بایـد دو تـا هـوو يِ دیگـه را هم تحمل می کردي! هنوزم وضع مالیش خوبه؟
نه مثل اون وقتا! دسـت و پـاي زمـین خـارا رو خـوب جمـع کـردن . تـازه نصـف مـالش رو بابـت طـلاق اون دو تـا زنـش داد . خـدا روشـکر کـه مـن زنـش نشـدم. هـر چنـد مامـانم کلـی بهـم غـر زد و مـن رو بی عرضه خوند!
عمـه دومـم اسـمش فروغـه! دومـین بچـه مامـان منیـر، اونـم دو تـا بچـه داره تـورج و تهمینـه بـرعکس عمـه فرنگیسـم اصـلاً اهـل قیافـه و پـز دادن نیسـت. خـانواده شـوهرش بـرعکس خـانواده پـدریم کـه سوادشــون بـه دیـپلم مــی رســه، ازخــانواده هــاي اســتخواندار و بــا تحصــیلات عــالی هســتند شــوهرش متخصــص قلــب و خــود عمــه هــم دبیــر فیزیکــه، تنهــا فرزنــد مامــان منیــر خــدا بیــامرز، کــه ســنتها را شکسـت و تونسـت پـا فراتـر از دیـپلم بـذاره و از سـد کنکـور گذشـت. اولـین خواسـتگارم تـورج بـود مـن 16 سـالم بـود و تـورج 20 سـالش، مـؤدب و متـین بـود مثـل پـدر و مـادرش، امـا مامـانم سـنم رو بهانه کـرد و جـواب رد به شـون داد. از تـورج خوشـم مـی اومـد پسـر آقـا یی بـود . البتـه یکـم حسـاس و بـی دسـت و پـا بـود . امـا پسـر بـی آزاري بـود کـه بـه راحتـی مـیتونسـتم یـه عمـر خوشـبخت کنـارش
زنــدگی کــنم .امــا عاشــقش نبــودم . اگــه جــواب خواســتگاری رو بــه عهــده خــودم مــی ذاشــتن حتمــاً جواب مثبت مـی دادم. آخـه خیلی نـازم رو مـی خریـد و مـنم از اینکـه اینقـدر بهـم بهـا مـی داد خوشـم می اومـد . حتـی بعـد از فـوت مامـانم بـازم خـود عمـه ازم خواسـتگاري کـرد، مـی دونسـت تـو ي جـوابِ
منفی من، مامانم هـم دخالـت داشـته امـا ا یـن بـار بابـام آب پـاکی را ریخـت رو دسـتش! طفلـک تـا قبـل نـامزدي مـن ازدواج نکـرد ولـی وقتـی فهمیـد نـامزدیم بـا بهـزاد علنـی شـد و جشـن گـرفتیم. اون هـم
با یکی از اقوام پدرش ازدواج کرد. عمه فروغ تو جشن نامزدیم خیلی ناراحت و گرفته بود.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هجدهم
عمو فـرخم، از پـدرم کـوچیکتر بـود و آخـرین فرزنـد خانـدان حـامی هـا بـود . مـردي خسـیس و نـاخن خشک، مامان بزرگم عاشـق عمـو فـرخ و رهـام پسـرش بـود . بـا ا ینکـه نـادرِ مـا هـم نـوه پسـریش بـود اما علاقه اش بـه رهـام یـه چیـزه دیگـه بـود، بـی اخلاقتـرین اقـوام بابـام همـین خـانواده عمومنـد، زریـن کـه فقـط دنبـال قـر و فـر خودشـه! پـرمیس و رهـام هـم دنبـال خوشـگذرانی هـاي خودشـون، بـاورت
نمی شه اون چنـد مـاهی کـه کنـار مامـان بـزرگم زنـدگی مـی کـردم . رهـام بـه بهانـه هـاي مختلـف مـی اومد اون جـا، بیچـاره فکـر مـی کـرد رهـام بدیـدن اون میـاد بـراي همـین کلـی ذوق مـی کـرد. خبـر نداشـت عزیـز دردونـه اش بـراي چشـم چرونـی میـاد، نـادر اون قـدر از بـی اخلاقـی هـاي رهـام بـرام گفته بود که وقتی با لبخند نگاهم میکرد. چهار ستون بدنم می لرزید.
- اصلاً ما از اصل مطلب دور شدیم، تو تولدت چه اتفاقی افتاد؟
- اون شـب مهمـون زیـادي دعـوت کـرده بـودیم. آخـه عـلاوه بـر تولـدم، پـدرم یـه سـود کـلان کـرده بـود و خیلـی خوشـحال بــود مـی خواسـت یـه ســور درسـت حسـابی بـده بــا یـه تیـر دو تـا نشــون زد.
بنـابراین اقـوام نزدیـک پــدر و مـادرم بـه عــلاوه دوسـتان و شـر یک هـاي پــدر و دوسـتان مـادرم هــم بودنــد، حــدود دویســت نفــر مهمــون داشــتیم! از بســتگان مامــان فقــط دایــی اســدم و خــانوادش و دخترخالـه مامـانم بـا دختـرش گلنـاز اومـده بودنـد، طبـق معمـول مهمـونی مخـتلط بـود و بسـاط آهنـگ و رقص هم برپا بـود و دختـرا و پسـرا سـعی مـی کردنـد تـا جـایی کـه مـیشـه بهشـون خـوش بگـذره،
از اونجــایی کــه دور و بریــاي پــدرم اکثــراً اهــل خــوردن مشــروب بودنــد و نبــودنش نشــونه بــی احترامـی میزبـان بـه مهمونـاش بـود. پـدرم بـی توجـه بـه حضـور اقـوام مامـان، آشـکارا مشـروب سـرو میکرد، اصلاً عکس العمل دایی و خانواده اش یادم نیست.
ســرت رو درد نیــارم، اون شــب آقــا نــادر و رهــام طبــق معمــول عنــان از کــف مــیدن و تــا ســر مــی خـورن، از بـد حادثـه، گلنـاز دختـر دخترخالـه مامـانم بـراي رفـتن بـه توالـت مـی ره بـه بـاغ. نـادرم بـا
اون حـال خـرابش دختـره را مـی بینـه . بیچاره دختـره از تـرس جیـغ و داد مـی کنـه . از صـدا ي جیـغ خیلـی از مهمونهـا بـه طـرف صـدا مـیرن تا ببیـنن چـه اتفـاقی افتـاده، هنـوزم بگـو مگوهـا ي دایـی و مامـان تـو ي گوشـم زنـگ
مـی زنـه! شب خیلی بدی بود.
-بفرمـا الهـام خـانم تحویـل بگیـر بچـه هـات رو، ایـن پسـرت کـه مسـت و پاتیـل وسـط بـاغ بـه دختـر مـردم دسـت درازي مـی کنـه، اونـم از دختـرت بـا اون لباسـش کـه وسـط اون همـه جـوون جـا خـوش کرده، این اون زندگی مدرنته؟
- احترام نگه دار داداش، دلم می خواد بچهام رو این مدلی بزرگ کنم به کسی چه مربوطه؟
- آخـه خـواهر مـن مسـلمونیت کجـا رفتـه، والا بـه خـدا آقـاجو ن داره از دسـت ایـن کـارات تـو گـور می لرزه!
- مـدل زنـدگی مـن همینـه! هرکـی ناراحـت بفرمـا راه بـاز، جـاده دراز! مـن مـی خـوام بچـه هـام آزاد باشن.
- اسم این آزادي نیست، بی بند وباریه، بی ناموسیه، بی غیرتیه!
- هر چی که هست، از شما با ذهن بسته و سنتی انتظار بیشتري ندارم.
- باشه الهام خانم دیگه روي من بعنوان داداش حساب باز نکن.
- بـا ایـن آبروریـزي کـه امشـب راه انـداختی بـازم مـی خـواي خـواهرت باشـم، شـب تولـد بچـه ام رو خراب کردي.
- من آبروریزي کردم یا این پسرِ مست و ملنگت؟!
- تقصیر پسر من چیه؟ مـی خـواد یـه شـب خـوش باشـه، تقصـیر اون دختـرِ سـر بـه هواسـت کـه تنهـا اومده ته باغ؟ اصلاً اومده که چه غلطی بکنه؟
-نخیر بدهکارم شدم! من می رم اما تا وقتی که مدل زندگیت اینجوریه اسم من رو نیار!
- بهتر! من از داشتن چنین بستگان املی راحت می شم!
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نوزدهم
اون شب مامـان از سـر درد تـا صـبح نخوابید و مـدام بـه دایـی بـد و بیـراه مـی گفـت . از اینکـه حسـابی آبرومون پیش فامیل و دوسـتاش رفتـه بـود همـه دمـغ و عصـبانی بـودیم. هـر چنـد مـن نـادر رو مقصـر
مـی دونسـتم امـا مامـان حرفـاي داداشـش رو عامـل بـی آبرویـی مـون مـی دونسـت! مامـان مـی گفـت؛ جلــوي دوســتاش و فــامیلاي شــوهرش بــا وجــود ســر و شــکل مــذهبی و بــا حجــاب بســتگانش
سرافکنده شده!
- دختره چی شد؟
- بنده هاي خدا بی سر و صدا رفتند.
- پــس قصــه ایــن جــدایی ایــن بــود! مــن مــی رم دو تــا دلســتر بگیــرم دهنمــون خشــک شــد از بــس
حرف زدیم.
المیرا رفت و من بار دیگر در کوچه هاي خاطرات گذشته ام پیاده روي کردم.
زندگی بـر وفـق مـرادم بـود . ثـروت و رفـاه کامـل ! مـن مفهـوم نیـاز را نمـی دانسـتم . هـر چـه اراده مـیکـردم بـی بـرو و برگـرد فـراهم مـی شـد. امـا از آنجـا کـه خداونـد تقـدیرم را طـور دیگـري رقـم زد تمام آن خوشیها، در کمتـر از چهـار سـال از بـین رفـت . و مـن تنهـا ثـروتم بلکـه خانـه و سـر پنـاهم را نیز از دســت دادم. دو هفتــه قبــل از نتــا یج کنکــور مــادرم جلــو ي آرایشــگاه تصــادف کــرد و فــوت کــرد !
مـادرم چنـان زنـدگی مـی کـرد و بـه خـودش مـی رسـید کـه فکـر مـی کـرد عمـر نـوح دارد و بـه ایـن زودي هـا قصــد مــردن نــدارد . امــا اجــل مهلــتش نـداد و در ســن چهــل و شــش ســالگی دختــر هجــده ساله و پسر بیست و شش ساله اش را تنها گذاشت و رفت.
در مراســم تــدفینش هــیچ یــک از بســتگانش جــز دایــی اســد و زن دایــی نیامــده بودنــد. ورودم در دانشــگاه بــا مــرگ مــادرم آغــاز شــد . ســال دوم دانشــگاه کــه بــا بهــزاد پســر دوســت پــدرم و البتــه دوسـت مشـترك رهـام و نـادر نـامزد شـدم، خوشـتیپ و خوشـگل و خـوش مشـرب بـود، یـه جنـتلمن واقعـی، هـر کسـی مـی دیـدش بـه مـن تبریـک مـیگفـت خیلـی زود جـاي خـودش را در دل همـه بـاز کرده بـود . روابـط اجتمـاعی اش عـالی بـود . شـب نـامزدي یکـی از خـاطر انگیزتـرین شـب هـا ي عمـرم بــود. لباســم پوســت پیــازي و دنبالــه اش روي زمــین کشــیده مــی شــد، آرایشــم ملــیح و صــورتی کــم حـال بـود . دسـتم را دور بـازوي بهـزاد حلقـه کـرده بـودم . نـادر از خوشـحالی رو پـاش بنـد نبـود . چـون
بهزاد بهترین دوستش بود. رهام با لحن خاصی گفت:
- خوب دخترعموي خوشگلم رو تور زدي ها!
بهزاد عاشقانه نگاهم کرد و گفت:
- این سیندرلا از اولش هم مال خودم بود!
تورج دمغ بـود، فتانـه حـرص مـی خـورد، عمـه فـروغ و تهمینـه بـه زور مـی خندیدنـد، مامـان منیـر هـی چـرت مـی زد، عمـه فـرنگیس قیافـه گرفتـه بـود، زریـن زن عمـو و پـرمیس دختـرش هـم، هـی دور و بــر خــانم بهمنــی همســایه کناریمــان مــی پلکیدنــد. البتــه بــه خــاطر اردشــیر پســرش کــه تــو امر یکــا دندانپزشک بود!
قــرار بــود یکســال نــامزد باشــیم، صــیغه محرمیــت بینمــان جــاري شــده بــود هــر چنــد بهــزاد و نــادر موافــق صــیغه محرمیــت نبودنــد و یــک رســم بــی خــود مــی دونســتند امــا مــن چــون نــامحرم بــودیم احســاس بــدي داشــتم و راحــت نبــودم، خلاصــه قــرار شــد بعــد از ا یــن یــک ســال جشــن عروســی بگیــریم و زنــدگی مشــترکمان را آغـاز کنــیم امــا هنــوز شـش مــاه از نــامز یمون نگذشــته بــود کــه یــه اتفاق هولناك تمام زندگیم را زیر و رو کرد.
پـدرم ورشکسـت شـد . پـدر بخـش اعظـم سـرما یه اش را صـرف وارد کـردن بـرنج خـارجی کـرد . تمـام نقـدینگیش و هـر چـه ملـک و امـوال داشـت فروخـت تـا بیشـترین سـهم واردات بـرنج را بـه خـودش اختصـاص بدهـد، هـر چقـدر نـادر نصـیحتش کـرد و گفـت؛ ریسـک نکنـد و تمـام ثـروتش را وارد ایـن معاملــه نکنــد راضــی نشــد و مــیگفــت: «چنــدین برابــرش را بدســت میــارم»، از آدمــی بــا تجربــه ي
پـدرم بعیـد بـود همچـین ریسـکی انجـام دهـد. امـا کـرد و بـا سـختی و لجاجـت بـه حـرف هـیچ کـس گوش نداد. فقط خونـه و ویـلاي شـمال را نگـه داشـت و البتـه بـه پیشـنهاد نـادر بـه نـام نـادر زد تـا اگـر
اتفــاقی افتــاد، طلبکــارا نتوننــد ادعــایی بکننــد و پــدرم کــاملاً دســت خــالی نشــود و پشــتوانه اي داشــته باشـد ! امـا ازآن جـایی کـه یکـی آن بالاسـت و تمـام کارهـا مطـابق مـیلش انجـام مـی شـود و هـر چقـدر هم انسـانها دقیق و حسـاب شـده عمـل کننـد، تـا نخواهـد کـاري درسـت نمـیشـود، سـازمان بهداشـت ایـران بـرنج هـاي خـارجی را سـمی و غیـر بهداشـتی اعـلام کـرد و ورودش ممنـوع شـد. همـه برنجهـا روي دســت پــدرم مانــد و تمــام پــولش رفــت بــرا ي طلــب کارهــا، تمــام امیــد
پــدرم بــه خانــه هــزار و
دویست متري کامرانیـه و ویـلاي تـو شـمالش بـود کـه نـادر خـان بـا فـروش آنهـا و خـروجش از ا یـرانوبـه یـأس تبـدیل شـد. ظـاهراً نـادر خیلـی وقـت بـود ایـن نقشـه را کشـیده بـود و روش کـارکرده بـود.
چـون خونـه و ویـلا را یـک مـاه قبـل از اعـلام ورشکسـتگی رسـمی پـدر، فروختـه بـود و دنبـال برنامـه هــایش بــراي خــروج از ایــران بــود. نــادر چنــان زیرکانــه عمــل کــرده بــود کــه اصــلاً مــن و پــدر بــه
ذهنمان هم خطور نمی کرد همچین کاري کرده است.
هنـوزم خـاطره وحشـتناك را در گوشـه ي از ذهـنم نگـه داشـته ام. آن روز بـاران مـی آمـد نـادر گفتـه بـود بــا دوســتاش بـه شــمال مــی رود و چنـد روزي غیــبش زده بــود.
*
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سیاستهای_زنانه
👌 به اندازه ناز كن، راه آشتى رو باز بذار...
قهر كردن هاى بيخودى يا دايمى فقط باعث ميشه بعد از يه مدت قهرتون ديگه تاثيرى نداشته باشه و حتى اگر واقعا حق با شما باشه و خداى نكرده قهر كنيد ديگه همسرتون براى آشتى كردن يا ناز كشيدن پيش قدم نشه!
👌 يه خانوم با سياست بايد با توجه به شناختى كه از همسرش داره بروز ناراحتيش رو درجه بندى كنه.
اگر هر دفعه همون مدل هميشگى باشيد خب معلومه ديگه براتون تره هم خرد نمی كنند.
👫 براى هر ناراحتى يه راهكار براى آشتى جلوى پاى همسرتون بذاريد و بهش فرصت آشتى بدید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
وقتی کسی چه مقصر باشد چه بی تقصیر،از شما عذر خواهی میکند
به خودتان مغرور نشوید.
وقتی کسی پا پیش میگذارد و به سمتتان می آید.
آن را دلیلی بر بهتر بودن خودتان ندانید.
شاید او فقط "شهامتی" در قلبش دارد که شما ندارید..
شاید او میداند که غروربعضی وقت ها بزرگترین موقعیتهای خوشبختی را از آدم میگیرد..
اما شما هنوز ندانید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام همراهان گرامی🌹💐🌸 عیداتون مبارک و بندگیتون مقبول و مستدام ما اومدیم با یه چالش دیگه 😍♥️ (چالش
مشاهده وضعیت چالش عید غدیر ، رقابت اعضا و تعداد بازدید هر بنر ♥️🌸
بنرها اینجا گذاشته میشه 👇
@Romankadevaangizesh