eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 (تبسم) ♥️ _باباااااا.تو رو خدا نرو.باباااا _باورم نمیشه دخترم بهم اعتماد نکرده.من پدرت بودم ثمین.تو منو چطوری شناختی که باور کردی -بابا من حالم بود.عقلم رو از دست داده بودم بابا ببخش منو _تا حالا دیدی من خطا برم.عشق منو به مادرت دیدی و باور کردی. _بابا غلط کردم باباااااا هوای این خونه بدون شما خیلییی دلگیره.بابا برگردید قول میدم جبران کنم _من دیگه باید برم .مواظب خودت باش ثمینم. _بااااابااااااا تنهاااااام نزار بابااااااا _دوست دارم دخترم دوست دارم با صدای اذان وحشت زده از خواب بیدارشدم. عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود. خوابی که تلنگری شد برای اینکه به فکر اثبات بی گناهی پدرم باشم. میدانم اگر زنده بود و میفهمید خیلی از من ناامید میشد چون همیشه معتقد بود یا مومن باید باهوش باشه. .من با تصمیمات عجولانه و بدون فکرم زندگی همه خانواده را نابود کردم. توی آن لحظه فقط خدا میتوانست آرامم کند. وضو گرفتم و سجاده پدر را پهن کردم ,مثل همیشه بودی عطر محمدی میداد. چادر نماز مادر را طبق عادت همیشگی پوشیدم و به نماز ایستادم. بعد از نماز از خدا خواستم تا کمکم کند تا بتوانم بی گناهی پدرم را ثابت کنم. بعد ازنماز به حیاط رفتم و کمی قدم زدم و فکرکردم . تنها راه پیدا کردن خانم دکتر عمو احمد بود ولی من دلم نمیخواست با این حال و اوضاع با انها رو به رو شوم,باید یه فکر دیگه میکردم. ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد تنها راه پیدا کردنش این بود که به سازمان نظام پزشکی مراجعه کنم. میان خوشحالی کردن از کشف راه جدید یکباره یادم امد که من حتی اسم او را هم نمیدانم. مجبور بودم با خان بابا تماس بگیرم . خوشحال از پیداکردن راه حل بی گناهی پدرم به داخل ساختمان رفتم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ کبری خانم مشغول آماده کردن صبحانه بود. به سمتش رفتم و گونه تپلش را بوسیدم و گفتم: _سلام صبح بخیر کبری جونم کبری خانم با مهربانی نگاهی به من کرد و گفت: _سلام به روی ماهت عزیزم .صبح تو هم بخیر دخترم.برم یه ایپند دود کنم .دخترم امروز انقدر خوشحال و سرحاله چشم نخوره. بلند خندیدم و گفتم: _کبری جون کی میخواد من تحفه رو چشم بزنه اخه کبری خانم در حالی که اسپند دود میکرد,گفت: _ماشاءالله امروز انقدر روحیت خوبه میترسم خودم چشمت بزنم. همانطور که زیر لب ذکر میگفت و صلوات میفرستاد,اسپنددودکن را روی سرم می چرخاند. بعد از صرف صبحانه که همراه بود با حرص خوردن های کبری خانم و خندیدن های من,به اتاقم رفتم تا با خان بابا تماس بگیرم. نگاهی به ساعت انداختم .هنوز ساعت 8 صبح بود با توجه به اختلاف ساعت ایران با ایتالیا قطعا خان بابا الان خواب بودچرا که انجا هنوز ساعت 6 هم نشده و خان بابا هم طبق معمول راس ساعت هفت صبح از خواب بیدار میشود.پس باید تا دوساعت دیگر صبرکنم تا بتوانم سوالم را بپرسم. خودم را با مرتب کردن کتابهایم مشعول کردم تا اینکه زمانش فرا رسید .از اینکه تماس بگیرم و رامین گوشی را بردارد دلهره داشتم با این حال دل را به دریا زدم و تماس گرفتم. بعد از خوردن چندبوق خاله تلفن را جواب داد. هرچند علاقه ای به صحبت کردن با خاله نداشتم ,به سردی گفتم: _سلام.ثمینم _سلام عزیزم خوبی؟کجا گذاشتی رفتی بی خبر؟ نگفتی اون رامین بدبخت نگرانت میشه.تموم اون شهررو دنبالت گشته.الان چیکار میکنی؟ _باورم نمیشه انقدر ساده باشیدکه باورتون بشه پسرتون حتی یک ذره هم نگرلن من شده باشه و یا حتی یک قدم واسه پیدا کردن من برداشته باشه.اون پسر بی غیرت شما میخواست پاکی من رو با خواهر دوستش عوض کنه. اون وقت شما واسه من از نگرانی شازده اتون میگید.خاله بهتره ادامه ندید برای شنیدن چنین حرفهای خنده داری مزاحمتون نشدم.با خان بابا کاردارم لطفا گوشی رو بدید به خان بابا _ثمین پشت پا زدی به بختت..من بگو کلی نگرانت شده بودم .گوشی رو نگهدار تا صداشون کنم. در دل به حرفهای خاله خندیدم. خاله ای که در حق خواهرزاده اش جفا کرده بود و بخاطر پسرش زندگی خواهرزاده اش را نابود کرده بود و حال ادعا میکرد که نگرانم شده است. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ چند دقیقه بعد صدای خان بابا با همان صلابت همیشگیش به گوش رسید: _الو ثمین _سلام خان بابا _سلام خوبی؟ _ممنونم خوبم.عزیزجون خوبه؟ _اونم خوبه .فقط نگران توئه _بهش بگید نگران نباشه من حالم خوبه.حداقل اینجا حالم خیلی بهتره _ثمین برگرد با هم میریم یه خونه دیگه می گیریم و زندگی میکنیم. گذشته ها رو فراموش کن. _خان بابا وقتی که باید به فکرم میبودید با خودخواهیتون زندگیم رو تباه کردید. الان دیگه هیچی مثل سابق نمیشه و من نمیتونم گذشته ای رو فراموش کنم که بدترین خاطرات زندگیم رو رقم زده. با فراموش کردن گذشته پدر و مادرم و سهیل برنمیگردن خان بابا. امروز زنگ زدم تا اسم اون دکتر بهداری که گفتید با پدرم در ارتباط بوده رو بپرسم. میخوام بهتون ثابت کنم که در تمام این سالها به ناحق در حق پدرم ظلم کردید و بهش تهمت زدید _ثمین لبجبازی نکن برگرد اینجا. لازم نیست گذشته رو نبش قبر کنی و دنبال اون زن بگردی دیگه کنترل صدام دست خودم نبود فریاد زدم: _اون گذشته کذایی آینده ی منو تباه کرده. من اون گذشته رو زیر و رو میکنم تا بیگناهی پدرم رو ثابت کنم. یا اسم اون خانم رو میگید و یا دیگه برای همیشه فراموشتون میکنم. من هرجوری شده بی گناهی پدرم رو ثابت میکنم,مطمئن باشید . حالا شماچه کمکم کنید و چه نکنید. من نمیخوام شرمنده پدرم باشم که پاکیش رو باور نکردم. _اسمش شهره صفدری بود اگه دوست داری برو دنبالش بگرد ولی فکرنکنم بتونی پیداش کنی. _ممنون بابت اسم . من هرجور شده پیداش میکنم و بهتون ثابت میکنم که پدرم بی گناه بوده,اون حرفها فقط تهمت بوده. به عزیزجون سلام برسونید.خدانگهدار تماس را قطع کردم و روی تخت دراز کشیدم .هم خوشحال بودم بخاطر فهمیدن اسم دکتر و هم ناراحت بودم بخاطر یادآوری خاطراتی که در ایتالیا گذرانده بودم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ چند دقیقه بعد صدای خان بابا با همان صلابت همیشگیش به گوش رسید _الو ثمین _سلام خان بابا _سلام خوبی؟ _ممنونم خوبم.عزیزجون خوبه؟ _اونم خوبه .فقط نگران توئه _بهش بگید نگران نباشه من حالم خوبه.حداقل اینجا حالم خیلی بهتره _ثمین برگرد با هم میریم یه خونه دیگه می گیریم و زندگی میکنیم.گذشته ها رو فراموش کن. _خان بابا وقتی که باید به فکرم میبودید با خودخواهیتون زندگیم رو تباه کردید. الان دیگه هیچی مثل سابق نمیشه و من نمیتونم گذشته ای رو فراموش کنم که بدترین خاطرات زندگیم رو رقم زده. با فراموش کردن گذشته پدر و مادرم و سهیل برنمیگردن خان بابا. امروز زنگ زدم تا اسم اون دکتر بهداری که گفتید با پدرم در ارتباط بوده رو بپرسم. میخوام بهتون ثابت کنم که در تمام این سالها به ناحق در حق پدرم ظلم کردید و بهش تهمت زدید _ثمین لبجبازی نکن برگرد اینجا.لازم نیست گذشته رو نبش قبر کنی و دنبال اون زن بگردی دیگه کنترل صدام دست خودم نبود فریاد زدم: _اون گذشته کذایی آینده ی منو تباه کرده.من اون گذشته رو زیر و رو میکنم تا بیگناهی پدرم رو ثابت کنم.یا اسم اون خانم رو میگید و یا دیگه برای همیشه فراموشتون میکنم.من هرجوری شده بی گناهی پدرم رو ثابت میکنم.مطمئن باشید .حالا شما کمکم کنید و چه نکنید.من نمیخوام شرمنده پدرم باشم که پاکیش رو باور نکردم. _اسمش شهره صفدری بود اگه دوست داری بذو دنبالش بگرد ولی فکرنکنم بتونی پیداش کنی _ممنون بابت اسم .من هرجور شده پیداش میکنم و بهتون ثابت میکنم که پدرم بی گناه بوده,اون حرفها فقط تهمت بوده.به عزیزجون سلام برسونید.خدانگهدار تماس را قطع کردم و روی تخت دراز کشیدم .هم خوشحال بودم بخاطر فهمیدن اسم دکتر و هم ناراحت بودم بخاطر یادآوری خاطراتی که در ایتالیا گذرانده بودم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ همانطور که به سمت انتهای خیابان میرفتیم.گفتم: _راستی از خاله جون و پریا چه خبر ؟حالشون خوبه عمو لبخند تلخی زد و گفت: _خداروشکر اونا هم خوبن میدانم عمو از اینکه در مورد حال پویا را جویا نشدم کمی گرفته شد ولی دست خودم نبود هنوز با یادآوری آن روزها و ظلمی که در حق پویا کردم,اشکم جاری میشد. لبخندی زدم و گفتم: _خداروشکر به در گافی شاپ اشاره کردم و گفتم: _بفرمایید عموجون با عمو وارد کافی شاپ شدیم و دنج ترین قسمت را انتخاب کردیم برای نشستن. بعد از سفارش دو فنجان قهوه و کیک ,عمو نگاهی به من کرد و گفت: _منتظرم تعریف کن _خب راستش اون خانم همون سالی که مامان و بابا باهم ازدواج کردن,پزشک بهداری بوده یعنی همکار بابا بوده _خدابیامرزدشون.روحشون شاد.حالا چرا دنبال اونی در حالی که یه قطره اشکم چکید روی گونه ام گفتم: _نمیدونم چطوری بگم _راحت باش بابا جان بگو بزار کمکت کنم. _همون سالها به گوش خان بابام رسوندن که پدرم.... _عماد چی؟ _که پدرم با اون زن ارتباط داشته صدای بلند خنده عمو همه نگاه ها را به سمت ما برگرداند. عمو تن صدایش را پایین آورد و گفت: _کی چنین چرت و پرتی رو گفته؟حق بده بزنم زیر خنده.اخه هیچکی هم نه عماد؟عماد تو زندگیش از برگ و گل پاک تر بود. _منم میخوام این رک ثابت کنم به خان بابا _این چه کاریه اخه باباجون.بزار هرجور دوست داره فکرکنه.تو که باید عماد خدابیامرز رو بهتر از من بشناسی دخترم در حالی که اشک میریختم گفتم: _ولی من احمق شک کردم. به پاکی بابای مهربونم شک کردم. بخاطر حرف خان بابا به خودم به خانواده ام و حتی به شما ظلم کردم و از همه بیشتر به آقا پویا ظلم کردم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ با یاد آوری پویا اشکهایم بیشتر شدت گرفت. عمو که انگار از حرفهایم سر در نمی آورد گفت: _چی میگی ثمین .این حرفها یعنی چی؟نکنه بهم زدن نامزدی هم بخاطر این بوده در حالی که اشک میریختم گفتم: _خان بابا تهدید کرد اگه با رامین ازدواج نکنم به مامانم میگه که بابا چیکار کرده. من احمق شک کردم ,ترسیدم که نکنه راست باشه و مامان با شنیدنش دق کنه.ترسیدم از دستش بدم.بخاطر خانواده ام قبول کردم . حالا پشیمونم و باید ایت تهمت رو پاک کنم. در تموم سالهایی که پدرم با مادرم ازدواج کرده بود خان بابا مثل یک خیانتکار باهاش برخورد کرده بود. میدونم الان دردی رو دوا نمیکنه ولی میخوام ثابت کنم که همش پاپوش بوده. میخوام به خان بابا ثابت کنم همه این سالهادر حق پدرم ظلم کرده,در حق منی که نوه اش بودم ظلم کرد ,باعث بدبختی من شد.بخاطر خودخواهیش منو مجبور به ازدواج با مردی کرد که اونقدر بی عیرت بود که زنش رو دوستش تعارف کنه.من رو مجبور به ازدواج با مردی کرد که فقط منو بخاطر اون ارثیه کوفتی میخواست. صدای گریه ام اوج گرفت.عمو احمد روی صندلی کنارم نشست و من را به آعوش کشید . و گفت: _گریه نکن عزیزم.من کمکت میکنم تا اون زن رو پیداکنی فقط چندتا سوال میپرسم جوابمو بده.باشه بابا جان اشکهایم را پاک کردم و در حالی که سرم را از خجالت به زیر انداخته بودم گفتم: _چشم عمو جانِ -رامین الان کجلست؟اونم اومده باهات یا نه؟ _من از دستش فرارکردم و برگشتم ایران .اونم به اجبار خان بابا عیابی طلاقم داد و به ارثیه اش رسید. _یعنی الان تنها تو اون خونه زندگی میکنی؟ _نه کبری خانم خدمتکارمون حالا اومده و پیش من زندگی میکنه.تنها نیستم.چندوقت دیگه هم مانی میاد ایران _مانی؟مانی کیه؟ _ایتالیا که بودم دنبال راه فرار بودم واسه همین رفتم سراغ دوست قدیمی بابا.مانی پسر دوست باباس.راستش یه جورایی داداشمه.مامان مانی یه مدت به من شیر داده واسه همین داداشم میشه _خداحفظش کنه _ممنونم اگه مانی نبود نمیدونم اون رامین بی غیرت چه بلایی به سرم میاورد _خدا خودش هوای بنده هاش رو داره وقتی ناامید میشیم یکی رو میفرسته تا بهمون یادآوری کنه خدا حواسش بهمون هست. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ در حالی که لبخند میزدم گفتم: _بله حق با شماست پیداکردن یه برادر که از قضا خیلی غیرتیه بااینکه اون سمت بزذگ شده بهترین کمکی بود که خدا بهم کرد و من تا ابد مدیون مهربانی خدام. _ثمین جان پاشو بریم خونه ما.دیگه وقت نهار شده و الانه که خاله ات زنگ بزنه و دعوام کنه .خودت که میدونی مت چقدر مظلومم با این حرف عمو هردو زدیم زیر خنده. به عمو گفتم: _ممنونم عمو ولی لطفا اجازه بدید تا وقتی بی گناهی بابا رو ثابت نکردم مزاحمتون نشم.الان اونقدر اوضاع زندگیم داغونه که نمیتونم با کسی رو به رو بشم . _اما... _خواهش میکنم عمو .قول میدم حالم که خوب شد حتما بیام دیدنتون _باشه عزیزم هرطور راحتی .پس واسه پیداکردن اون دکتر هم نگران نباش قول میدم تا شب آدرسش رو واست پیدا کنم. _خیلی ممنونم.لطف بزرگی در حق میکنید.شرمندتونم _دشمنت شرمنده باباجان .تو با پریا فرقی واسم نداری .هرکاری کنم وظیفمه در حق دختر گلم. _خیلی خیلی ممنونم با عمو خداحافظی کردم و به سمت خونه به راه افتادم . بعد از رسیدن به خانه همه چیز را برای کبری خانم توضیح دادم.با اینکه بعد از مرور خاطرات با عمو دیگر اشتهایی به غذا نداشتم ولی به اصرار کبری خانم کمی غذا خوردم و بعد به اتاقم رفتم و منتظر خبر عمو شدم . نمیدانم کی از خستگی خوابم برده بود با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم,هوا تاریک شده بود. آباژور کنار تخت را روشن کردم و گوشی را برداشتم.شماره ناشناس روی گوشی خودنمایی میکرد . تماس را برقرار کردم: _الو بفرمایید _سلام خانم رادمنش خوب هستید؟من از طرف دکتر مولایی تماس میگیرم _سلام.ممنونم شما خوب هستید؟بفرمایید درخدمتم؟ _متشکرم.عرض از مزاحمت ,من آدرس خانم دکتر صفدری رو پیدا کردم _واقعا؟کجاست مطبشون؟ _مطب که ندارن ولی تونستم آدرسشون رو بدست بیارم ..لطفا یادداشت کنید _بله چند لحظه لطفا با عجله از توی کیفم دفترچه یادداشت و خودکارم را برداشتم و گفتم: _بفرمایید _گیلان.شهرستان رودبار .روستای کوکنه _خیلی ممنونم لطف کردید _خواهش میکنم انجام وظیفه بود خدانگهدار _لطف کردید.خدانگهدار . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ گوشی تلفن را روی میز گذاشتم. با خوشحالی فریاد زدم و گفتم:_ خدایا شکرت کبری خانم که از صدای بلند من ترسیده بود با شتاب در را باز کرد و گفت: _چیشده عزیزم به سمتش رفتم و صورتش را بوسه باران کردم و گفتم: _کبری جون اون دکتری که دنبالش بودم رو پیدا کردم .فردا صبح زود باید برم رشت.چند روز از دست اذیت کردنام راحت میشی _این چه حرفیه دخترم.تو تاج سر منی.ان شاءالله به سلاپتی برگردی دخترم _ممنونم .کبری جون شام چی داریم خیلی گشنمه _بیا بریم پایین یکم میوه واست پوست بگیرم بخوری تا شام رو آماده کنم.مواد کتلت رو آماده کردم فقط باید سرخش کنم _کبری جون تا شما برید پایین من هم اومدم .نمیدونم ظهری کی خوابم برد که نمازم قضا شد .نماز ظهر و شبم رو بخونم میام. _باشه عزیزم. از خدای خودم خجالت میکشیدم جدیدا نسبت به نماز کاهل شده بودم ولی خدا بیشتر مهربانی و لطفش را شاملم کرده بود و این باعث میشد بیشتر خجالت بکشم که راه و رسم بندگی را خوب یاد نگرفتم.یادمه وقتی 9 سالم شده بود و میخواستم واسه بار اول نملز بخونم.بابا به من گفت:دخترم خدا نیازی به نماز تو نداره این تویی که نیازمندی با خدا دردو دل کنی.نمازخوندن نشونه ادب بنده است.همونطور که وقتی معلمت وارد کلاس میشه تو به احترام بلند میشی .وقت نماز هم یعنی وقتی که خدا اومده روبه روت ایستاده باید پاشی احترام بزاری .پس یادت نره اگه قراره نماز بخونی باید بدونی که این وظیفه تو در قبال خالقته حق با پدرم بود ولی من این روزها که کلاف زندگیم تو هم پیچیده بود گاهی از خدا عافل میشدم.نمازم یا قضا میشد و یا آخر وقت و عجله ای. به خودم قول دادم که دوباره مثل قبل به همه کار ها بگم اول نماز بعد انجام دادن شما . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ صبح روز بعد با شوق عجیبی از خواب بیدار شدم .بعد از خواندن نماز.وسایل شخصیم را جمع کردم و آماده سفر شدم.. سفری که هیچ وقت نمیتوانستم باور کنم که برایم مملواز حس پرواز باشد. کبری جون یک سبد پر از خوراکی های متنوع و به قول خودش سالم آماده کرده بودتا در طول مسیر هله هوله نخرم. همه وسایل را گذاشتم داخل ماشین. کبری جون با یک سینی که قرآن و آب را رویش گذاشته بود کنار ماشین ایستاد. به سمت در حیاط رفتم تا در را باز کنم. باورم نمیشد پریا به ماشینش تکیه داده بود و با لبخند به من نگاه میکرد من هاج و واج به او و لبخند همیشگی اش نگاه میکردم. با عجله به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید و گفت: _ثمین همین یک کلمه کافی بود تا همه خاطرات خوشم با پریا و پویا برایم زنده شود.بیاد آوردم نبود خانواده مهربانم را. پریا هم مثل من شروع کرد به اشک ریختن و حرف زدن _کجا بودی ثمین.نمیدونی وقتی خبر سقوط هواپیما رو شنیدیم چه حالی شدیم.مامان چند روز بیمارستان بستری شد.همه نگران حال تو بودیم .پویا چندبار میخداست بیاد ایتالیا ولی بابا نگذاشت:گفت نگرانت نباشه رامین هواتو داره..متاسفم ثمین که تو بدترین روزهای زندگیت تنهات گذاشتیم .باور کن ما حتی یک شماره هم ازت نداشتیم پریا را از خودم دور کردم و اشکهای هردویمان را پاک کردم و گفتم: _بی خیال گذشته ها.بیا بریم تو خونه _نه دیگه ,دیر میشه بریم _کجا بریم؟ _همون جایی که میخواستی بری.دنبال خانم دکار دیگه _باشه یک روز دیگه میرم .الان میخوام کنار تو باشم _نخیر من با اجازه بابا اومدم تا تنها نباشی پس راه بیفت بریم _اخه _اخه بی اخه راه بیفت بریم.بابا میگفت شیش ساعت راه تا اونجا _میبینم اطلاعاتت از من بیشتره _راستش پویا... _پریا نمیخوام در مورد داداشت حرف بزنیم باشه؟ _اخع _به قول خودت اخه بی اخه _چشم قربان هرچی تو بگی هردو خندیدیم و به راه افتادیم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ با پریا به راه افتادیم.در بین راه پریا از شیطنتهایش میگفت و می خندیدیم. هربار هم که میخواست از پویا حرفی بزند سریع حرفش را عوض میکردم. در درونم جنگی به پا بود از یک طرف دلم میخواست بدانم پویا در این مدت چگونه زندگی کرده است و از طرفی میدانستم که با صحبت کردن از پویا دوباره خاطرات گذشته را بیاد می آورم و آزارم خواهد داد. پس تلاش میکردم با خود و این شوق فهمیدن بجنگم و خودم را بیشتر آزار ندهم. بالاخره بعد از 6 ساعت به روستا رسیدیم . از اهالی محل پرس و جو کردیم و به منزل دکتر صفدری رسیدیم. با استرس از ماشین پیاده شدم ,پریا هم با من همراه شد. درب آبی رنگ بزرگی که انگار به تازگی رنگ شده بود خودنمایی میکرد. پریا که دید دلهره و استرس دارم زنگ خانه را زد . صدای نازک دخترجوانی به گوش رسید که میگفت: __بفرمایید امرتون؟ پریا زودتر از من جواب داد و گفت: _سلام خانم.منزل خانم دکتر صفدری اینجاست؟ _بله درسته.امرتون؟ پریا نگاهی به من کرد و گفت: _میشه چند لحظه در باز کنید با خانم دکتر کارداریم _بفرمایید داخل درب حیاط با صدای تیکی باز شد. من و پریا وارد حیاط شدیم.عمارت مجللی روبه رویمان قرارداشت.دخترکی با گیسوانی بلند قهوه ای رنگ جلو در ورودی ایستاده بود و به ما نگاه میکرد . یاد حرف خان بابا و بارداربودن دکتر افتادم. یک لحظه با خودم گفتم نکند همه چیز واقعیت داشته باشد و او خواهر من باشد ولی بعد از حرفم و شک به پدر مهربانم پشیمان شدم و به خود نهیب زدم که انقدر احمق نباش ثمین. با نزدیک شدن به ان دختر استرسم بیشتر شد.دستانم انگار از سرما یخ زده باشد میسوخت. چادرم را درون دستم مچاله کردم تا شاید کمی انگشتانم گرم شود. وقتی به روبه روی دخترک رسیدیم پریا گفت: _سلام.ببخشید مزاحم شدیم .خانم دکتر تشریف دارند؟ دخترک با تکبر و غرور خاصی به سردی گفت: _سلام.بفرمایید داخل من هم بخاطر اینکه با خودش فکرنکندچه دختر بی شخصیتی هستم با لبخند سلام کردم. با راهنمایی او به سالن پذیرایی رفتیم. با تعارف او من و پریا روی مبل نشستیم. او هم نزد دکتر رفت تا خبر آمدن ما را بدهد . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ دستانم را روی پاهایم مشت کرده بودم و از استرس فشارش می دادم . دستان گرم پریا روی دستانم نشست .به چشمان مهربانش نگاه کردم چشمانی که عجیب مرا به یاد برادرش می انداخت. به او که نگرانی از چشمانش میبارید لبخند کمرنگی زدم و گفتم: _خوبم نگرانم نباش پریا چشمانش را روی هم گذاشت و به آرامی دست مشت شده ام را نوازش کرد. مدتی نگذشت که ان دختر جوان در حالی که با دو دستش ویلچری را هل میداد به سمتمان آمد. یک خانم مسن روی ان نشسته بود. به او میخورد که هم سن و سال عزیزجون باشد.چهره اش با همه چین و چروک هایش بازهم یادآوراین بود که او در گذشته و در دوران جوانیش قطعا زیبا رو بوده است. به احترامش سرپا ایستادم و گفتم: _سلام خانم _سلام عزیزم خوش اومدید ان دختر جوان با سردی گفت: _وقت نشد خودم رو معرفی کنم.من روژان هستم و ایشون هم مامانم دکتر صفدری.کسی که میخواستید باهاشون حرف بزنید باورم نمیشد این زن با این حال و روز همان شهره ای باشد که خان بابا برایم گفته بود. به زور لبخندی زدم و گفتم: _خوشبختم.من اسمم ثمینه و این خانم هم دوستم پریا هستند شهره لبخندی زد و گفت: _خیلی خوش اومدید دخترم .بامن کاری داشتید؟ استرس به جانم افتاده بود نگاهی به پریا کردم .او مثل گذشته ها با لبخندش به من دلگرمی داد.لبخند کمرنگی زدم و گفتم: _من دختر دکتر رادمنش هستم .دختر عماد یادتون میاد؟ شهره که هم تعجب کرده بود و هم نگرانی در چشمانش موج میزد سریع گفت: _نه نمیشناسم _خانم صفدری چطور ممکنه نشناسید شما و پدرم تو یه بهداری کار میکردید شهره ناگهان عصبانی شد و گفت: _وقتی میگم نمیشناسم یعنی نمیشناسم .روژان این خانمها رو به بیرون راهنمایی کن نمیتونستم بدون اثبات بی گناهی پدرم از ان خانه دور شوم .پس من هم همانند خودش با عصبانیت و صدای بلند گفتم: _حق دارید نشناسید چون شما با پاپوش درست کردن برای پدرم تموم این سالها باعث شدید خان بابام به پدرم تهمت بزنه و به چشم یک خیانتکار اون رو ببینه.چطور میتونید ادعا کنید که پدرمو نمیشناسید؟من اونقدر اینجا میشینم تا بگید چرا با پدرم چنین بازی کثیفی کردید؟ شهره که عصبانیت و ترس در چشمانش پیدا بود رو به روژان کرد و گفت : _روژان زنگ بزن پویا بیاد اینا رو بندازه بیرون روژان در حالی که متعجب و ترسیده بود شماره ای گرفت و گفت: _سلام.خوبی میشه بیای خونه ما ؟دونفر اومدن اینجا و مامانمو عصبانی کردن .مامان گفت بیای اینا رو بندازی بیرون.باشه منتظرم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ وقتی تماس را قطع کرد در حالی که با غرور به ما نگاه میکرد گفت: _الان نامزدم میاد و تکلیفمون رو روشن میکنه.البته پیشنهاد میکنم خودتون قبل اینکه پویا بیاد برید. پریا که انگار کمی نگران بود گفت: _فامیل این نامزد محترمتون چیه؟ روژان تا لب باز کرد که فامیلش را بگوید صدای ایفون بلند شد.پس فقط گفت: _الان خودش میاد هم خودشو معرفی میکنه و هم شما رو تا بیرون راهنمایی میکنه در حالی که با تکبر میخندید به سمت در ورودی رفت . شهره با همان خشم و عصبانیتی که داشت به من زل زده بود.پریا زیادی مشکوک میزد با نگرانی نگاهش را بین من و درب ورودی میچرخاند.از پریایی که من میشناختم این ترس بعید بود. با صدای روژان که کسب را به داخل تعارف میکرد به سمت درب ورودی چرخیدم.اول چشمانم به کفش های کسی که وارد شد افتاد.همانطور که نگاهم را بالا می آوردم با خودم میگفتم چقدر هیکلش آشناست.نگاهم را از دستان و هیکل ورزشکاریش بالا آوردم و نگاهم با دوچشم آشنا گره خورد. دنیا دور سرم چرخید باورم نمیشد پویایی که روژان با افتخار میگفت نامزدش است پویای گذشته من باشد. با اولین قطره اشکی که از چشمانم فرو ریخت پاهایم سست شد و روی زمین زانو زدم. صدای داداش گفتن پریا توی گوشم اکو میشد و صدای پویا که با ناباوری مرا صدا میزد . متوجه میشدم که کنارم دوزانو نشست و مرا صدا میزد ولی من با خاطرات روزهای خوشم با او عرق شده بودم. صدای فریادش را که از روژان یک لیوان اب طلب میکرد را میشنیدم ولی انگار نمیشنیدم. چشمم به چشمان پر از اشکش افتاد و گفتم: _تو لبخندی زد و گفت: _اره منم.پویا میخواستم دستم را بالا ببرم و اشکهایش را پاک کنم ولی به یاد می آوردم که او دیگر پویای من نیست .او الان فقط یک غریبه ی زیادی آشناست . چشمانم را با درد بستم .با کمک پریا از روی زمین بلند شدم و به شهره نگاه کردم و گفتم: _خواهش میکنم راستش رو بگید .چرا واسه پدرم پاپوش درست کردید؟بابا عماد من الان دیگه زنده نیست و خبر نداره که تمام این سالها تو واسش پاپوش درست کردی. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ شهره که انگار با شنیدن خبر فوت بابا شوکه شده بوددبا ناباوری گفت: _چی؟دکتر مرده؟ با عصبانیت داد زدم: _اره بابای مهربونم خیلی وقته که دیگه نیست.از چی می ترسید تو رو خدا راستشو بگید.شما بجز زندگی بابام زندگی و آینده منو هم نابود کردید به پویا اشاره کردم و گفتم: _همین اقایی که دخترت با غرور میگه نامزدمه و شما ازش خواستید بیاد من و خواهرش رو بندازه بیرون یه روزی نامزد من بود. پویا با بهت گفت: _چییییییی؟نامزد؟من و روژان خانممممم!!! نگاه از پویای متعجب گرفتم و گفتم: _همون پاپوش سالها پیش شما باعث شد من از عشقم بخاطر زندگی مادرم بگذرم و با کسی ازدواج کنم که فقط منو بخاطر ارثیه ام میخواست. شما باعث شدی خانم. شمایی که نمیدونم سر چه دشمنی باعث شدی خان بابا تمام این سالها با پدرم خوب رفتار نکنه . شما باعث شدید خان بابا منو تهدید کنه یا ازدواج یا فاش کردن خیانتی که پدرم روحش هم از اون خبر نداشت. میفهمید شما با پاپوشتون زندگی و آینده منو خراب کردید شهره که دیگه مقاومتش شکسته بود در حالی که گریه میکرد گفت: _من عاشق بابای روژان بودم. _منم عاشق بودم ولی بخاطر زندگی مادرم مجبور شدم با مردی ازدواج کنم که بخاطر اینکه حاضر نبودم مثل اون با هر نامحرمی دست بدم و برقصم ,من بدبخت رو تا میخواست زد و تو یه اتاق حبسم کرد و منتظر مرگم شد. مردی که اونقدر بی غیرت بود که من,زنشو,میخواست ببخشه به دوستش. که اگه فرارنکرده بودم الان نابود شده بودم.وقتی برای بابای بی گناه من پاپوش درست میکردید,فکرش رو هم نمیکردید که با اون کارتون باعث نابودی زندگی چندنفر میشیدفقط به خودتون فکرکردید. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ _من اون روزا عاشق فرامرز بودم ولی فرامرز عاشق مادرت بود. شبی که خبر ازدواج مادرت رو شنیده بود حالش خیلی بد بود . اومد در خونه من و ازم یک دارو خواست تا آرومش کنه.خب من عاشقش بودم نمیتونستم با اون حال ببینمش اجازه دادم بیاد تو خونه.بهش آرامش بخش تزریق کردم و اون راحت خوابید.صبح که بیدار شد من تمام سعیم رو کردم که با محبتها و توجه هام جذبش کنم.فرامرز میدونست من عاشقش هستم. اون روز گذشت تا اینکه بعد چند روز دوباره پیداش شد.گفت اگه کمک کنم دکتر رو پیش چشم مادرت و خان بابات خراب کنم باهام ازدواج میکنه.منم که فقط رسیدن به اون واسم مهم بود قبول کردم .قرارشد من تو دفتر با پدرت در مورد نامردی دروغین فرامرز صحبت کنم و از اون طرف هم بابای فرامرز که دل خوشی از خان بابات نداشت .با نقشه خان بابات رو بکشونه بهداری.منم جوری حرف میزدم که پدرت شک نکنه و خان بابات فکرکنه منظورم پدرته ولی هیچی اون جوری که فرامرز میخواست پیش نرفت . پدر و مادرت انقدر عاشق هم بودن که نقشه ما نتونست اونها رو از هم جداکنه .فقط باعث شدیم از این روستا برن. بعد از اون من و فرامرز باهم ازدواج کردیم ولی خدا تقاص کارمون رو خیلی زود ازمون گرفت. سال بعد وقتی روژان یک ماهه بود فرامرز دوباره هوایی شده بود و یاد عشق قدیمیش افتاده بود. یک روز گفت دیگه نمیتونه منو تحمل کنه.گفت دلش پیش سلاله است.گفت با با اینکه سلاله ازدواج کرده ولی نمیتونه بدون اون زندگی کنه و تمام اون یک سالی رو هم که با من مونده همیشه سلاله تو قلب و ذهنش بوده و اگه تا تولد روژان صبر کرده فقط بخاطر این بوده که در تموم نه ماه بارداری من دعا میکرده خدا بچه منو شبیه سلاله کنه.اونقدر عاشق بود که نمیتونست باورکنه بچه به سلاله نمیره و منتظر بود با چشم خودش ببینه. وقتی روژان به دنیا اومد فقط یکبار نگاهش کرد وقتی دید شبیه من شده حتی بغلش هم نکرد.وقتی هم که یک ماهه بود مهریه منو داد و گذاشت و رفت. نمیتونی تصور کنی چقدر دلم با بی توجهیاش به روژان میشکست.اگه منو دوست نداشت واسم مهم نبود چون من به اندازه هردومون دوسش داشتم و همین برای هردومون کافی بود ولی اینکه بچه اش رو نخواد نابودم میکرد. وقتی رفت بیشتر شکستم فقط به عشق روژان زنده بودم و امید داشتم که یک روز برمیگرده ولی یک روز خبر آوردن که خودکشی کرده . وقتی رفتم خونه اش ,همه جاپر بود از عکس های مادرت.مشخص بود بدون اینکه مادرت متوجه بشه عکس گرفته. همه عکس ها رو ریخته بود رو زمین و خودش هم کنار اونا جون داده بود,رگ دستاش رو زده بود.من عاشق مردی بودم که دیوانه وار عاشق کسی دیگه بود. صدای گریه شهره بلند شد.باورم نمیشد که فرامرز انقدر مادرم را دوست داشته که از پاره تنش هم گذشته باشد. شهره در حالی که گریه میکرد گفت: بعد از خودکشی فرامرز سکته کردم و نتونستم دیگه خوب راه برم ولی هشت سال بعد کلا پاهام از کار افتاد و من مهمون این ویلچر شدم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ دیگر توان شنیدن رنج های کسی که برایذپدرم پاپوش درست کرده بود را نداشتم . بلند شدم و چادرم را به زحمت مرتب کردم و به راه افتادم. پریا هم پا به پای من به راه افتاد. پویا ,مرد روزهای خوش گذشته ام انگار با شنیدن سرگذشت زندگیم متاثر شده بود فقط با چشمانی نگران نگاهم میکرد. هنوز هم میشد مثل سابق از چشمانش حرف دلش را خواند . از نگاهش میفهمیدم که میخواهد همه رنج هایم را تکذیب کنم ولی روزهای سخت گذشته مت از هرچیزی واقعی تر بود . از کنار پویا گذشتم و به سمت ماشین رفتم. سوییچ را به پریا دادم تا رانندگی کند . من با این حال و روز حوصله خودم را نداشتم چه رسد به رانندگی. هنوز راه نیفتاده بودیم که پویا در عقب را باز کرد و نشست. سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم.حوصله بحث کردن نداشتم. پریا به عقب برگشت و گفت: _آقا پویا نگفته بودید نامزد کردید و اینجا نقش بادیگارد روژان خانم رو بازی میکنید. قبل از اینکه پویا جواب بدهد گفتم: _پریا جان نمیخوام تو بحث خانوادگیتون مداخله کنم ولی آقا پویا حق دارن واسه زندگیشون تصمیم بگیرن .عشق که اجازه نمیخواد پیش میاد.اتفاقا خیلی بهم میومدن.درسته من با اونا مشکل دارم شما که باهم مشکلی ندارید. _ثمین تو دیگه چرا این حرف رو میزنی؟ندیدی خانوم چه کلاسی میزاشت که الان نامزدم میاد میندازتون بیرون.ورد زبونش نانزدم نامزدم بود _پریا جان منم اگه تو چنین موقعیتی قرار میگرفتم حتما به نامزدم زنگ میزدم تا کمکم کنه.پی لطفا ادامه نده _من نمیتونم ادامه ندم ثمین .من نمیفهمم دختر خوب قحط بود.اصلا بدون اجازه بابا چطوری تونستی یواشکی نامزد کنی؟ پویا ناگهان عصبانی شد و از پاشین پیاده شد . فکرمیکردم میخواهد تنها برود ولی با کمال تعجب در جلو ماشین را باز کرد و با عصبانیت به پریا گفت: _پریا بیا پایین پریا هم که انگار فهمیده بود زیاده روی کرده پیاده شد و به دستور پویا روی صندلی عقب نشست. پویا نشست و به راه افتاد. از چند کوچه گذشتیم و جلو یک خانه نگه داشت.,دسته کلیدش را داد به پریا و گفت: _پریا برو پایین .امشب اینجا می مونید بعد باهم برمیگردیم. سریع گفتم: _پریا میخواد بمونه ایرادی نداره من تنها بر می گر.... چنان با اخم نگاهم کرد که خفه شدم و ادامه ندادم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ پریا از ماشین پیاده شد و به داخل خانه رفت . پویا به راه افتاد,چشمانم را بستم.نمیدانستم مقصد کجاست کلی هنوز هم بیشتر از چشمانم به پاکی پویا ایمان داشتم. پویا بعد از گذر از یک مسیر پر پیچ و خم وارد یک کوچه شد و هرچه بالاتر میرفت سربالایی هم بیشتر میشد تا اینکه دیگر کوچه انقدر باریک شد که نمیشد با ماشین مسیر را ادامه داد.پویا ماشین را گوشه ای پارک کرد و گفت: _ثمین لطفا پیاده شو چادرم را مرتب کردم و با پویا همراه شدم .تمام مسیر پر بود از سنگ های ریز و درشت. من با آن کفش های پاشنه دارم نمیتوانستم به راحتی راه بروم .چندبار نزدیک بود زمین بخورم که پویا گوشه چادرم را گرفت و مانع افتادنم شد. به هر سختی بود بالا رفتیم و بالاخره رسیدیم. یک ابشار بسیار زیبا انجا قرارداشت که اطرافش پر بود از درختهای سر به فلک کشیده ,دست کمی از بهشت نداشت. پویا در حالی که به تک درخت کنار آبشار تکیه زده بود .به من نگاهی انداخت و گفت: _ثمین خانم .تعریف کن.همه اتفاق هایی که افتاده رو تعریف کن. روی تخته سنگی که کنار چشمه بود نشستم و گفتم: _گفتنی ها رو گفتم.فکرکنم بهتره الان برگردیم.حتما الان با این اوضاعی که پیش اومده نامزدتتون بهتون احتیاج داره _ثمییییییین _چرا داد میزنید؟چیزی نیست که بخوام بگم.منو برگردونید لطفا ؟فکرکنم لازمه واست توضیح بدم که من با اون خانم هیچ نسبتی ندارم.اصلا علاقه ای هم به اون ندارم. از تو یکی انتظار نداشتم که فکرکنی من عاشق یکی دیگه شدم.مگه آدم چندبار عاشق میشه. _بگذریم آقا پویا.بهتره بریم پریا تنهاست . _کجا بانو .شما هنوز واسه من تعریف نکردی چه اتفاقی برات افتاده _چیو باید تعریف کنم وقتی همه چیز رو شنیدیدو فهمیدید . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ پویا نگاهش رابه ابشار دوخت و گفت: _من همیشه فکرمیکردم خوشبختی.هربار که دلتنگت میشدم بهخودم نهیب میزدم که حق ندارم به ناموس یکی دیگه فکرکنم.وقتی شبا کابوس میدیدم که اشک میریزی وقتی بیدار میشوم واست آیت الکرسی میخوندم و باخودم میگفتم شوهرت نمیزاره آب تو دلت تکون بخوره. اون لعنتی به من قول داد که مواظبت باشه و هیچ وقت اشکتو در نیاره.گفتم اگه اشکتو دربیاره دودمانش رو به باد میدم . میدونی چه حس بدیه فکرکنی کسی که همه زندگیت بوده تمام مدت زجر میکشیده و تو با خیال خام خودت فکرمیکردی اون الآن حالش خوبه.خودمو مقصر میدونم اگه من کوتاه نمیومدم و به عاقل بودن تو اعتماد نمیکردم الان حال روز هیچ کدوممون این نبود. _اره من یه دختر بی عقلم که به پدر خودش شک کرد.اونقدر احمق که به خودش زحمت نداد بره تحقیق کنه.فقط با حماقتاش همه عزیزانش و زندگیش رو نابود کرد و فقط صورت مسئله رو پاک کرد به جای رسیدن به جواب. نمیتونید درک کنید چقدر دلتنگشونم.نمیتونید درک کنید چقدر بی تاب آغوش مامانم دم .نمیتونید درک کنید چقدر دلتنگ داداش کوچولوم شدم.شما نمیتونید حال منو درک کنید .ازه حق با شماست من یه احمقم. از روی سنگ بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و در حالی که اشک میریختم به راه افتادم و گفتم: _خدانگهدار _من کی گفتم تو احمقی اخه.من احمقم که ازت دست کشیدم.ثمین به خدا بسه.این همه مدت تنهایی سخته دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم.من بهترین روزهای زندگیم رو با تو گذروندم .بدترین روزهای زندگیم رو هم به یادت گذروندم.ثمین این جدایی رو تموم کن.الان هیچ کس نیست که مجبورت کنه تنهام بزاری _آقا پویا .دیگه زندگی برای من تموم شده اس.من دیگه اون ثمین سابق نیستم مثل اون موقع شاد و سرزنده نیستم.الان فقط یک زن مطلقه و افسرده ام. اقا پویا شما مقصر نیستید این حس ترحم رو بزارید کنار راه زندگی من و شما خیلی وقته ازهم جداست. _باورم نمیشه انقدر سنگدل شده باشی که اسم علاقه منو بزاری ترحم.ممنونم واقعا.از کی تا حالا اسم عشق و دوست داشتن میزارن ترحم _من فقط ترحم میبینم.خدانگهدار . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ بدون توجه به صدا کردن های پویا,به سمت پایین به راه افتادم . صدای قدمهایش را می شنیدم که به من نزدیک میشد ولی بدون توجه به او راهم را ادامه دادم. پویا نزدیکم رسید و بامن هم قدم شد. کمی نگذشته بود که گفت: _میگم واقعا نمیشه وایسی باهم دو دیقه حرف بزنیم؟ _سکوت _یادته اون موقع ها وقتی حرصت میدادم چقدر لذت میبردم و تو همش میگفتس پویا سادیسم داری؟من سادیسمی رو قبول نداری؟ _سکوت _خانم رادمنش افتخار هم صحبتی نمیدید؟ _سکوت _ببین بانو میشه منو به غلامی قبول کنی .قول میدم غلام خوبی باشم برات.ببین ظرفا رو من میشورم..اصلا خودم نوکرتم واست غذا هم درست میکنم.نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره.قبوله؟ _سکوت قدیما میگفتن سکوت علامت رضاست.خب پس مبارکه در حالی که خودم را کنترل میکردم تا به حرفهای پویا نخندم به سمتش برگشتم و گفتم: _جواب من منفیه.لطفا دیگه ادامه ندید از کنارش گذشتم و از او دور شدم . پویا با صدای بلند گفت: _این بار کوتاه نمیام ثمین خانم.نمیزارم بدبختم کنی.به جون خودت قسم که به دنیا نمیدم ,بجز تو با هیچ کس ازدواج نمیکنم و قلم پای اونی که بیاد خواستگاری رو خورد میکنم.دیگه نمیزارم زندگی جفتمون رو خراب کنی .ثمین به خدای احد و واحد اگه بگی فقط یک درصد دلت بامن نیست و دوسم نداری میزارم از ایران میرم.جوابمو بده بگو جان پویا دوسم نداری؟بگو مرگ پویا دوسم نداری؟ وقتی پای جون عشق اول و آخرت میاد وسط دیگه نمیدونی چیکارکنی.بدون اینکه برگردم عقب همونجا منتظر شدم تا بیاد. پویا روبه رویم ایستاد و گفت: _خودت میدونی چقدر دوست داشتم.تمام اون مدتی که تو رفتی من به این روستا پناه آوردم تا فراموشت کنم. تا فکرم نره سمت ناموس یکی دیگه. نمیدونی چقدر عذاب وجوان میگرفتم هروقت به لحظه هایی که با تو بودم فکرمیکردم.هربار استغفار میکردم ولی مگهاین دل دیوونه گناه حالیش میشد. به جون خودت بین من و اون خانم هیچی نبوده و نخواهد بود. من فقط چون مستاجرشون بودم هرموقع کمک لازم داشتن به کمکشون میرفتم. به خداوندی خدا اصلا نه درست دیدمش و نه ازش خوشم میادچه برسه بخوام باهاش نامزد کنم اونم بدون اطلاع خانواده. از وقتی دیدمت انگار دوباره زنده شدم ,دوباره میتونم نفس بکشم.دوباره میتونم بخندم.مرگ پویا این بار رهام نکن.بزار کنارت بمونم .بزار خوشبخت بشم.التماست میکنم این بار کوتاه نیا و تنهام نزار. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ دیگر از توانم خارج بود .روی زمین نشستم و اشک ریختم به حال بدبختی خودم . پویا کنارم زانو زد و گفت: _تو رو خدا گریه نکن.هنوزم مثل همون موقع ها با دیدن اشکات قلبم میگیره.جون پویا گریه نکن _من نمیخوام باعث بدبختیت باشم .تو باید به یه دختر که خانواده خوبی داره ازدواج کنی نه با یک زن مطلقه که همه خانواده اش رو از دست داده.من نمیتونم خودخواه باشم.لطفا درکم کنید و دیگه قسمم ندید _ثمین من بهشت رو هم بدون تو نمیخوام, چه برسه به زندگی این دنیا.جرات داری بگو نه .ببین یه بلایی سرخودم میارم یا نه؟ به چشمانش نگاه کردم .هنوز هم همان پویای سابق بود با همان شیطنت های خاص تو نگاهش.مطمئن بودم مطمئن بودم اهل گناه و خودکشی نیست فقط میخواهد که باورش کنم. من لحظه اول باورش کردم ولی میترسیدم از اینکه باعث بدبختی او شوم. لبخندی زدم و گفتم: _اقا پویا بهتره بریم پریا تنهاست _جواب من چی شد؟ _من رفتم شما هم بیاید _باشه پس لطفا سوار ماشین بشید بریم _چشم _روشن به جمال آقا _ان شاءالله در راه برگشت من به بیرون خیره شده بودم ,پویا هم در حالی که لبخند میزد گاهی به من نگاه میکرد و باز حواسش را به رانندگی میداد. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ وقتی به خیابان اصلی رسیدیم رو به پویا کردم و گفتم: _آقا پویا میشه چند لحظه اینجا نگه دارید _چشم یک لحظه صبرکنید.چیزی لازم دارید بگید من بخرم؟ _نه میخوام خودم برم واسه کسی هدیه بخرم _باشه پس اینجا منتظرتون می مونم _باشه.ممنونم از ماشین پیاده شدم ,چادرم را مرتب کردم و کیفم را در دستم جا به جا کردم . میخواستم از خیابان رد شوم که یک ماشین با سرعت به ستمتم آمد.صدای فریاد پویا به گوشم رسید که صدایم میزد ولی من وسط خیابان خشکم زده بود. ناگهان با شدت به سمت پیاده رو کشیده شدم. قلبم از ترس با شتاب به قفسه سینه ام میکوبید. پویا دو طرف چادرم که در دستانش اسیر شده بود را رها کرد و با نگرانی گفت: _خوبی بانو؟ هنوز هنگ بودم فقط سرم را تکان دادم.صدای نفس عمیق کشیدن و به دنبالش صدای خدارو شکر گفتن پویا را شنیدم. پویا که خیالش از من راحت شده بود با عصبانیت از کنارم بلند شد و به سمت ماشینی که میخواست به من بزند, رفت. نگاهم به پویا بود که با عصبانیت در ماشین را باز کرد و با عصبانیت راننده را از ماشین بیرون کشید. با بهت به راننده نگاه میکردم. باورم نمیشد کسی که قصد جانم را کرده بود روژان باشد. حواسم رفت پی داد و بیداد پویا که با عصبانیت گوشه شال روژان را گرفته بود و میگفت: _چطور جرات کردی جون عشق منو تهدید کنی هان با توأم؟من میکشم اونی که باعث بشه ثمینم خم به ابروش بیاره. تو چطور به خودت جرات دادی که بترسونیش چه برسه که بخوای با ماشینت بهش بزنی؟ ظهر وقتی شنیدم خودتو نامزد من معرفی کردی میخواستم همونجا بزنم تو دهنت ولی اونقدر لز پیدا کردن عشقم تو بهت بودم که بی خیال تو شدم ولی الان دیگه بی خیالت نمیشم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ به سختی بلند شدم .هنوز پاهایم از ترس میلرزید. به زحمت خودم را به پویا رساندم و گفتم: _آقا پویا _جانم.چرا بلند شدی رنگ به روت نمونده .برو تو ماشین تا من حسابم رو با این خانم صاف کنم. _خواهش میکنم آقا پویا.این فقط یک تصادف بود "مطمئنم عمدی نبوده.خواهش میکنم ازتون؟ پویا گوشه شال روژان را رها کرد و با من همراه شد تا به سمت ماشین برویم ولی روژان بی خیال نمیشد.با عصبانیت چادرم را از سرم کشید. روبه رویم ایستاد و گفت: _شماها زندگی ما رو خراب کردید.وقتی تو آغوش بابات ناز و نوازش میشدی ,من بودم و یه پدر که حتی نگاهم نمیکرد .من بودم و پدری که بخاطر مادرت ما رو رها کرده بود و اخرش هم خودشو کشت.تقصیر شماهاست اگه من تو بچگی مادری داشتم که نمیتونست راه بره .شما باعث شدید خانواده من از هم بپاشه.تو هم مثل اون مادر لعنتیت عشقمو گرفتی ازم گ......... هنوز حرفش تمام نشده بود که از عصبانیت زیر گوشش خوابوندم و گفتم: _اینو زدم تا بدونی باید حرمت مادرمو نگه داری بهت توهین نکردم نمیزارم به مادرم توهین کنی اینو هیچ وقت فراموش نکن. پویا گوشه چادرم را گرفت و من را دنبال خودش می کشید. در ماشین را باز کرد و من را داخل ماشین نشاند و گفت: _جان پویا از ماشین پیاده نشو تا من برم تکلیفم رو با این خانم روشن کنم باید بخاطر قصد جونت تحویل پلیس بدمش تا دیگه جرات نکنه جونت رو بخطر بندازه.سریع میام _خواهش میکنم نرید.بی خیالش بشید .بیاین بریم تا الان پریا حتما نگران شده _اخه _خواهش میکنم. تو رو .... _لازم نیست قسم بخورید چشم در سمت من را بست ,سوارماشین شد و به راه افتاد . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ پویا در خانه اش را باز کرد و من را به داخل راهنمایی کرد پریا با دیدن من به سمتم آمد و گفت: _ثمین جان خوبی؟چرا رنگت پریده؟ پویا عصبانی به پریا توپید و گفت: _مگه نمیبینی حالش بده .بدو برو واسش یک لیوان آب قند بیار پریا که تعجب کرده بود گفت: _چشم داداش چرا عصبانی میشی حالا. پریا به سمت آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب قند برگشت. من با راهنمایی پویا به اتاق خوابش رفتم و روی تخت نشستم. پریا لیوان آب قند را به لبم نزدیک کرد و گفت: _بیا اینو بخور .این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی؟این دراکولا چشه؟ از دراکولا خطاب شدن پویا خنده ام گرفت ولی همه سعیم را میکردم تا بلند نخندم ولی تلاشم بی فایده بود چون با دیدن قیافه متعجب پویا آهسته خندیدم که پویا و پریا هم به خنده افتادند. پریا گونه ام را بوسید و مانند مردان بی حیا گفت: _ای جوووون.عروس ننم میشی عشقم پویا که هنوز با لبخند به من نگاه میکرد گفت: _غصه نخور ان شاءالله تا شب عروس ننه اتون هم میشه با تمام شدن حرفش برای من ابرو بالا انداخت.هم خنده ام گرفته بود و هم متعجب بودم که پسر سر به زیر گذشته کجا رفته.پویا کی انقدر اهل شیطنت کردن شده بود . با خجالت نگاهم را از پویا گرفتم و به پریایی چشم دوختم که با دهانی باز نگاهش بین من و پویا در جریان بود. پویا به پریا گفت: _ببند پشه نره عزیزم و بعد در حالی که لبخند میزد از اتاق خارج شد. پریا که تازه به خودش آمده بود گفت: _به جون خودم بعد اون سفر شمال من هیچ وقت نه خنده پویا رو دیدم و نه شیطنتاش رو .راستش بگو چی بهش گفتی انقدر شارژ شده بلا _پریا جان اجازه میدی کمی بخوابم حالم خوب نیست بعدا حرف میزنیم _باشه عزیزم میرم ولی بیدار شدی باید پاسخگو باشی مسئول عزیز خندیدم و گفتم: _چشم خانم محترم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ پریا که از اتاق خارج شد .حس فضولی ام گل کرده بود ,دلم میخواست وجب به وجب اتاق پویا را زیر و رو کنم ولی حس بلند شدن نداشتم. با چشم دورتا دور اتاقش را از نظر گذراندم. روی دیوار چند تابلو نقاشی از یک دختر بود که انگار در مه محو میشد .تابلو حس خوبی را به تماشاگر القا نمیکرد. بی خیال فضولی شدم و چشمانم را بستم. تازه میتوانستم بوی عطر روتختی را احساس کنم. ببوی همان عطری را میداد که خودم برای پویا خریده بودم . نمیدانم کی خوابم برد,وقتی از خواب بیدار شدم صدای پچ پچ به گوش میرسید . از روی تخت پاشدم.چادرم را سرم کردم و از اتاق خارج شدم. در کمال تعجب عمو و خاله به انجا آمده بودند.هنوز کسی متوجه حضور من نشده بود . بلند سلام کردم,خاله به سمتم آمد و مرا در اغوش کشید و گفت: _سلام به روی ماهت عزیزم.خوبی فدات شم؟دخترم واسه فوت خانواده ات متاسفم .بهت تسلیت میگم عزیزم.ان شاءالله غم آخرت باشه عزیزم _سلام خاله جان .ممنونم شما خوبید؟ عمو در حالی که مثل همیشه لبخند بر لب داشت گفت: _خوبی دخترم _ممنونم عموجون خوبم _شنیدم دختر صفدری میخواسته با ماشین بهت بزنه.به پویا هم گفتم نباید کوتاه میومدید.باید میرفتید وشکایت میکردید ولی انگار تو راضی نبودی _نمیدونم شاید حق داشت .من شاید سر تهمت مادرش آینده ام تباه شد ولی اون همه بچگیش زجر کشیده .بهش حق میدم که منو باعث از بین رفتن زندگیش بدونه. پویا نگاهی به من کرد و گفت: _مسیر آینده ات شاید پر پیچ و خم شده باشه ولی تباه نشده اینو هیچ وقت فراموش نکن.من آینده ات رو تغییر میدم خاله مرا به آغوش کشید و گفت: _شما برو با بزرگترت بیا.من دختر به تو نمیدم.پسره پررو پویا مثل پسر بچه های مظلوم گفت: _مامان جونم دلت میاد؟ خاله خندید و گفت: _راستشو بگم نه دلم نمیاد.ثمین جان عروس من میشی.هرچند تو دخترمونی سرم را پایین انداختم و گفتم: _خاله جون ان شاءالله خدا یه عروس خوب قسمتتون میکنه.من لیاقت عروس خانواده شما بودن رو ندارم _دیگه نشنوم.تو از اول هم عروس خودم بودی.کی بهتر از تو؟کی با لیاقت تر از تو.ثمین جان دلمو نشکن .جواب مثبت بده بزار این پسر دیوونه من هم سر و سامون بگیره و برگرده سرخونه و زندگیش _اخه -اخه نداره.پریا اون شیرینی رو بیار عروسم دهنش رو شیرین کنه . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ از این همه مهربانی خاله متعجب بودم. از وقتی پویا به من پیشنهاد ازدواج داده بود هرچند دلم میخواست همان لحظه به او با عشق جواب مثبت بدهم ولی میترسیدم از مواجه خاله و عمو با این اتفاق. میترسیدم فکرکنند من خودم را به پویا غالب کرده ام. مطمئنن هر خانواده دیگری اگر می بود با این که تک پسرشان با یک زن مطلقه که خانواده اش رو هم از دست داده,ازدواج کند بخاطر حرف مردم هم که شده مخالفت میکردند ولی خاله و عمو تمام معادلات ذهنی مرا بهم ریختند. پریا ظرف شیرینی را روبه رویم گرفت و گفت: _بفرمایید عروس خانم _ممنون نمیخورم -بخور عزیز من از صبح هیچی نخوردی.دوباره از حال بری کی میخواد جواب اون اقای نگران رو بده ؟ها؟ نگاهی به پویا انداختم که به مبل تکیه داده بود و به من نگاه میکرد. خاله رو به پریا کرد و گفت: _یعنی چی از صبح هیچی نخورده.پویا به جای اینکه بر و بر به عروسم زل بزنی بیا راهنماییش کن تو اتاقت تا کمی استراحت کنه.کمی هم باهم حرف بزنید ولی وای به حالت اگه خسته اش کنی.من و پریا هم میریم شام رو آماده کمیم _چشم مامان خانم.ثمین جان پاشو تا مامانم نکشتم خجالت زده سرم را پایین انداختم و بلند شدم و همراه با پویا به سمت اتاقش رفتیم .وقتی وارد اتاق شدیم پویا گفت: _قدیما عروس خانم آقا دوماد رو دعوت میکرد به اتاقش الان برعکس شده بعد هم در حالی که میخندید به من نگاه میکرد. به زور لبخند خجالت زده ای ,زدم و گفتم: _ببخشید دیگه _چه خانوم سربه زیری دارم من.ثمین بانو شرایطت چیه؟از من چه انتظاراتی داری؟ _-خب شرایط خاصی ندارم. شما چی؟ _منم هیچی خب پس مبارکه .وااای _چیزی شده؟ _به قول مامان خاک بر سر صدام.یادم رفت بهت بگم بشین رو تخت و استراحت کن.مثلا ضعف داری و مامان به من سپرده مواظبت باشم .بیا برو رو تخت دراز بکش منم رو مبل میشینم. _نه خوبه راحتم _ولی من ناراحتم بدو سریع .هرچی آقاتون میگه بگو چشم _چشم _بالاخره جواب مثبت رو گرفتم .هورااااا مبارکم باشه.من برم ببینم مامان به چیزی احتیاج نداره.تو هم استراحت کن. _من با اجازه اتون میخوام اول نمازم رو بخونم.اگه میشه یه مهر به من بدید؟ _اجازه منم دست شماست بانو.جانمازم تو کشو اول میز هست.با اجازه پویا که رفت به سرویس بهداشتی داخل اتاق رفتم و وضو گرفتم و بعد به نماز ایستادم.از خدا بخاطر دوباره بخشیدن پویا تشکر کردم و آینده رو بخدا سپردم چون مطمئنم خدا بهترین ها را برای بنده هایش میخواهد. صبح زود همگی آماده برگشت به تهران بودیم که پویا رو به عمو کرد و گفت: _بابا همین نزدیکی ها یه مسجد هستش.اول بریم بین من و خانومم خطبه عقد بخونن بعد شما دخترتون رو ببرین.منم خانومم رو میبرم عمو که خنده اش گرفته بود اخمی کرد و گفت: _چشمم روشن پسره چش سفید.چه خانومم خانوممی میکنه.بزار بهت جواب مثبت بده بعد _جواب مثبتم میده پدر من.شما بیا بریم مسجد پویا نیستم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ خاله گوش پویا را پیچاند و گفت: _چه بلبل زبون هم شده .خجالت بکش از کی تا حالا رو حرف بابات حرف میزنی؟ _مامان ول کن گوشمو جون پویا.ثمین خانم همسر دراز گوش نمیخواد بخدا.بعدشم.میترسم این بارهم از دستش بدم .جون پویا اذیت نکنید دیگه پریا کنار گوشم گفت: _خداشانس بده ببین چطوری واسه رسیدن بهت بال بال میزنه لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم .عمو نگاهی به من کرد و گفت: _ثمین بابا نظر تو چیه؟ _هرچی بابا احمدم بگه. و این چنین شد که همگی راهی مسجد شدیم . عمو احمد پیش نماز مسجد را خبر کرد. من و پویا کنار هم نشستیم و حاج اقا خطبه بین ما را قرائت کرد .این چنین شد که من و پویا بعد یک سال و خورده ای به عقد هم درآمدیم و اینبار کسی جز خداوند نمیتوانست باعث جدایی ما شود. لحظه ای که خطبه خوانده میشد وجود خانواده ام را در حالی که لبخند بر لب دارند را احساسم میکردم. مطمئنم انها هم از اینکه من و پویا باهم ازدواج کردیم شادمان هستند. از مسجد که خارج شدیم پویا گفت: _بابا اگه اجازه بدید من و ثمین فردا عصر راه بیفتیم _باشه بابا جان .مواظب دخترم باش _چشم از جونمم بیشتر مراقبشم شما خیالتون راحت. خاله به سمتم آمد و همان انگشترنشانی که بار اول به انگشتم کرده بود را دوباره درون انگشتم کرد.بعد از خداحافظی با همه,انها راهی تهران شدند. پویا دستم را گرفت و بوسید سپس گفت: _ثمینم بریم ابشار _بریم .منم دوست دارم دوباره ببینم. با پویا به سمت آبشار به راه افتادیم. وقتی به همان کوچه باریک رسیدیم پویا ماشین را پارک کرد. در حالی که دست هم را گرفته بودیم به سمت آبشار به راه افتادیم. پویا از آرزوهایش گفت,از اینکه دلش یک خانواده پرجمعیت میخواهد .از همه لحظات سختی که بی من گذرانده بود,سخن گفت. من نیز همه خاطرات تلخ گذشته را برایش تفگعریف کردم. از برادر جدیدم و لطف بی کرلنش گفتم و او نیز ابراز کرد بی صبرانه مشتاق دیدار برادر و نجات دهنده من است. از اینکه از او انتظاردارم همیشه به من و مقدساتم اعتماد کند و هیچ گاه تنهایم نگذارد,سخن گفتم. بالاخره به آبشار رسیدیم . پویا روبه رویم ایستاد بوسه ای بر پیشانی ام نهاد و سپس در حالی که دستم را روی قلبش نگه داشته بود گفت: _ثمینم .بانوی زیبای من .این قلب تا وقتی توکنارم باشی میتپه.من زندگی رو بدون تو نمیخوام.در این مدت دوری انقدر درد کشیدم که دیگه توان حتی یک ثانیه دوری ازت رو ندارم.ثمینم بیشتر از گذشته ها دوستت دارم در حالی که از این همه عشق پویا لذت میبردم,همان دستش که روی دستم بود را بالا بردم و بر ان بوسه زدم و گفتم: _من بدون تو پر از خالیم.زندگی بدون تو برام از جهنم سختتره.تا دنیا دنیاست دوستت دارم پویای من. پویا در حالی که دستش را دور شانه ام حلقه کرده بود گفت: _به قول شاعر.اگر تو نبودی من بی دلیل ترین اتفاق زمین بودم /تو هستی و من محکمترین بهانه ی خلقت شدم. _به قول شاعر ,تمان مهربانی ها را میگیرم و از ان فرشته ای میسازم همچون تو.پویای من پایان.اسفند/1396 ساعت 1:45 دقیقه بامداد . . . ادامه دارد... 🙄😳🤔 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️