#ادامه_قسمت_دوازدهم
بدترین کلمات برای شوخی بودند. زیر لب می غرم:چیدم به اون جفنگیاتت. ببند!
حالم را فهمید که لب خندانش را جمع کرد. شفیعی جزوه ام را میخواست.
نه حوصله در به در شدن برای جزوه خودم را دارم و نه خواندن خط های چینی و میخی بچه ها را. تا وحید به خودش بجنبد دست کردم و از توی کیفش جزوه را درآوردم و دادم دستش و گفتم که جزوه ام ناقص است.
آخر های پروژه هم یکبار شبیه همین اتفاق افتاد. قرار بود برنامه را یکبار در حضور من اجرا کند تا نتایج را ببینم و تحویل استاد بدهیم. بعد از شرکت آمدم دانشگاه و منتظر تماسش بودم. اما خبری نشد. معطل نشدم و رفتم. از اتفافات آن روز کلافه بودم؛مراحل نهایی تحلیل نتایج پروژه بود و خیلی نیاز به تمرکز داشتم. هر چند حضور سوسن با آن ریز بینی و دقت بالایش،می توانست در تحلیل نتایج خیلی کمک کند. اما این رفتارهایش تمرکزم را کم میکرد و ترجیح میدادم او نباشد. اصل کار بر عهده خودم بود. دیگر ضرورتی نداشت حضور بیشتر سوسن در آزمایشگاه و بودن هر شب. پیام داد.
_سلام کارا خوب پیش می ره؟
احوال پرسی درسی روال معمولی است که هست. حل مسائل و گروه های درسی و وقایع اتفاقیه دانشگاه را مرور کردن هم جزوه همین معمولی های دانشگاه است. من هم روال معمولی جواب دادم:بله خوبه!
که ادامه داد:چرا پیام میدم نمی خونی؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_سی_چهار بدون توجه به صدا کردن های پویا,به
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی_پنج
دیگر از توانم خارج بود .روی زمین نشستم و اشک ریختم به حال بدبختی خودم .
پویا کنارم زانو زد و گفت:
_تو رو خدا گریه نکن.هنوزم مثل همون موقع ها با دیدن اشکات قلبم میگیره.جون پویا گریه نکن
_من نمیخوام باعث بدبختیت باشم .تو باید به یه دختر که خانواده خوبی داره ازدواج کنی نه با یک زن مطلقه که همه خانواده اش رو از دست داده.من نمیتونم خودخواه باشم.لطفا درکم کنید و دیگه قسمم ندید
_ثمین من بهشت رو هم بدون تو نمیخوام, چه برسه به زندگی این دنیا.جرات داری بگو نه .ببین یه بلایی سرخودم میارم یا نه؟
به چشمانش نگاه کردم .هنوز هم همان پویای سابق بود با همان شیطنت های خاص تو نگاهش.مطمئن بودم
مطمئن بودم اهل گناه و خودکشی نیست فقط میخواهد که باورش کنم.
من لحظه اول باورش کردم ولی میترسیدم از اینکه باعث بدبختی او شوم.
لبخندی زدم و گفتم:
_اقا پویا بهتره بریم پریا تنهاست
_جواب من چی شد؟
_من رفتم شما هم بیاید
_باشه پس لطفا سوار ماشین بشید بریم
_چشم
_روشن به جمال آقا
_ان شاءالله
در راه برگشت من به بیرون خیره شده بودم ,پویا هم در حالی که لبخند میزد گاهی به من نگاه میکرد و باز حواسش را به رانندگی میداد.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی_ششم
وقتی به خیابان اصلی رسیدیم رو به پویا کردم و گفتم:
_آقا پویا میشه چند لحظه اینجا نگه دارید
_چشم یک لحظه صبرکنید.چیزی لازم دارید بگید من بخرم؟
_نه میخوام خودم برم واسه کسی هدیه بخرم
_باشه پس اینجا منتظرتون می مونم
_باشه.ممنونم
از ماشین پیاده شدم ,چادرم را مرتب کردم و کیفم را در دستم جا به جا کردم .
میخواستم از خیابان رد شوم که یک ماشین با سرعت به ستمتم آمد.صدای فریاد پویا به گوشم رسید که صدایم میزد ولی من وسط خیابان خشکم زده بود.
ناگهان با شدت به سمت پیاده رو کشیده شدم.
قلبم از ترس با شتاب به قفسه سینه ام میکوبید.
پویا دو طرف چادرم که در دستانش اسیر شده بود را رها کرد و با نگرانی گفت:
_خوبی بانو؟
هنوز هنگ بودم فقط سرم را تکان دادم.صدای نفس عمیق کشیدن و به دنبالش صدای خدارو شکر گفتن پویا را شنیدم.
پویا که خیالش از من راحت شده بود با عصبانیت از کنارم بلند شد و به سمت ماشینی که میخواست به من بزند, رفت.
نگاهم به پویا بود که با عصبانیت در ماشین را باز کرد و با عصبانیت راننده را از ماشین بیرون کشید.
با بهت به راننده نگاه میکردم.
باورم نمیشد کسی که قصد جانم را کرده بود روژان باشد.
حواسم رفت پی داد و بیداد پویا که با عصبانیت گوشه شال روژان را گرفته بود و میگفت:
_چطور جرات کردی جون عشق منو تهدید کنی هان با توأم؟من میکشم اونی که باعث بشه ثمینم خم به ابروش بیاره.
تو چطور به خودت جرات دادی که بترسونیش چه برسه که بخوای با ماشینت بهش بزنی؟ ظهر وقتی شنیدم خودتو نامزد من معرفی کردی میخواستم همونجا بزنم تو دهنت ولی اونقدر لز پیدا کردن عشقم تو بهت بودم که بی خیال تو شدم ولی الان دیگه بی خیالت نمیشم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی_هفتم
به سختی بلند شدم .هنوز پاهایم از ترس میلرزید.
به زحمت خودم را به پویا رساندم و گفتم:
_آقا پویا
_جانم.چرا بلند شدی رنگ به روت نمونده .برو تو ماشین تا من حسابم رو با این خانم صاف کنم.
_خواهش میکنم آقا پویا.این فقط یک تصادف بود "مطمئنم عمدی نبوده.خواهش میکنم ازتون؟
پویا گوشه شال روژان را رها کرد و با من همراه شد تا به سمت ماشین برویم ولی روژان بی خیال نمیشد.با عصبانیت چادرم را از سرم کشید. روبه رویم ایستاد و گفت:
_شماها زندگی ما رو خراب کردید.وقتی تو آغوش بابات ناز و نوازش میشدی ,من بودم و یه پدر که حتی نگاهم نمیکرد .من بودم و پدری که بخاطر مادرت ما رو رها کرده بود و اخرش هم خودشو کشت.تقصیر شماهاست اگه من تو بچگی مادری داشتم که نمیتونست راه بره .شما باعث شدید خانواده من از هم بپاشه.تو هم مثل اون مادر لعنتیت عشقمو گرفتی ازم گ.........
هنوز حرفش تمام نشده بود که از عصبانیت زیر گوشش خوابوندم و گفتم:
_اینو زدم تا بدونی باید حرمت مادرمو نگه داری بهت توهین نکردم نمیزارم به مادرم توهین کنی اینو هیچ وقت فراموش نکن.
پویا گوشه چادرم را گرفت و من را دنبال خودش می کشید.
در ماشین را باز کرد و من را داخل ماشین نشاند و گفت:
_جان پویا از ماشین پیاده نشو تا من برم تکلیفم رو با این خانم روشن کنم باید بخاطر قصد جونت تحویل پلیس بدمش تا دیگه جرات نکنه جونت رو بخطر بندازه.سریع میام
_خواهش میکنم نرید.بی خیالش بشید .بیاین بریم تا الان پریا حتما نگران شده
_اخه
_خواهش میکنم. تو رو ....
_لازم نیست قسم بخورید چشم
در سمت من را بست ,سوارماشین شد و به راه افتاد
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
دوستان عذر خواهی میکنم اگه قسمت ها کوتاهه
نویسنده اینگونه به من دادند و گفتند که فردا هم قسمت های پایانی رمان رو در اختیارمون میذارن
از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم💐🌺🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#ادامه_قسمت_دوازدهم بدترین کلمات برای شوخی بودند. زیر لب می غرم:چیدم به اون جفنگیاتت. ببند! حالم ر
#اپلای
#قسمت_سیزدهم
همیشه ((آن)) نبودم مخصوصا وقتی که باید روی مقاله و بحث ها برای ارزیابی و در آوردن پروتکل جدید تمرکز داشته باشم و نتایج آزمایشگاهیم را تحلیل کنم،یا شب را تا دیر وقت آزمایشگاه باشم. بعد هم ترجیح می دادم که دومین کار زندگیم استراحت و خواب باشد به جای آن که وقتم را خورد کنم با جواب دادن به پیام های خصوصی. شاید برای آن که خیال سوسن را راحت کنم جواب دادم:مگه مسئله ای مونده بود؟بقیه اش که دیگه با خودمه!
_نه!اما در ادبیات ما دل به دست آوردن هم هنر است!
قبل از آن که عقلم با چشمان وق زده زل بزند در چشمان خسته ام،((خودم))نوشتم:خوبم.
_گاهی میشه زندگی رو از دریچه پنجره ای که رو به آفتاب باز میشه نگاه کرد و سردی رو کنار گذاشت!
با خودم گفتم:پنجره ها که هیچ،درها هم خیلی وقت ها باز است اما هیچکدام حس خوب منتقل نمی کند. فقط حس مزخرف!
مثل آن روز که با سینا رفته بودیم موزه. چه حس بدی!وقتی توی موزه های اروپایی ها،دار و ندار خودت را میبینی. آثار تمدن قدیم ما ارزشمند میشود،می دزدند و در موزه نگهداری میکنند و ما بی تمدن قلمداد میشویم. تمدن ما ناگهان هیچ میشود!به سینا گفتم:اینا فرصت هم میکنن بخوابن!
سینا بلند خندیده بود. گفته بود:بیدارن که همه جوره حال ما رو میگیرن. برنامشون دقیقه میثم جون. حالی شونه کجا دارن چکمه هاشونو میذارن. من و تو باید مواظب باشیم زیر چکمه له نشیم.
_اشتباه نکن. پایی که با چکمه میاد سمت مملکتمون باید قطع بشه!
قشنگ بود. هر جایی هر چیزی که ردی از ایران داشت قشنگ بود. رفتیم پارک و تا شب بشود گشتیم و حرف زدیم. بعد که رفتیم یک فروشگاه تا چیزی بخریم متوجه شدم صندوق دار و یکی از فروشندگان کنار غرفه سبزی از بچه های ایرانی هستند. دانشجوی دکترا بودند و به خاطر تامین مخارج زندگی مجبور شده بودند آنجا کار کنند. به نظر من که حال و روزشان بهتر از دانشجوهای کارگر ایرانی فست فودها بود که تی می کشیدند. حرفی که زد توی ذهنم حک شد؛گفت اینجا یک پنجره برایت باز میکنند تا لذت را نشانت بدهند،اما هیچ وقت از در خانه راهت نمی دهند. همیشه همان پشت پنجره میمانی با همان بهره اندک. غریبه ای همیشه؛نه اهل خانه!
من این را وقتی با پروفسور و سوفی و فرنز کار میکردم بیشتر فهمیدم. سینا میگفت برای پروژه هایشان، مغز و استعداد ما مغتنم ترین فرصت است،اما برای مدیریت کردن عقل بشری،ما جهان سوم محسوب میشویم!پشت پنجره نگهت میدارند اندازه ای که خودشان از وجودت استفاده کنند. سوسن از من خواسته بود که پنجره باز کنم. این که از اول خلقت باز بوده است و مهم این است که آدم،حوایش را پیدا کند تا مطمئن اهل خانه ات بشود.
چند بار جوابش را خواندم. تکیه دادم به پشتی صندلی و دست از روی کیبورد برداشتم و دور بازوانم حلقه کردم. عقلم مات مانده بود. با پوزخند به چشمان وق زده من نگاه میکرد.
_میثم آقا!
لحظه ای روی میثم آقا مکث کردم. عقلم مجبورم کرد در تاریکی اتاق چشم بگردانم و روی عقربه های ساعت بمانم. ندیدم چند است و موبایلم را نگاه کردم؛یک و چهل و هشت دقیقه!
من که صبح باید بروم دانشگاه. چه دردی است که تا این موقع شب بیدارم و می حرفم آن هم با... با چه کسی حرف میزنم؟سوسن شفیعی دختری که دو ترم باهم کلاس داشتیم و با پروژه مشترک ارتباط درسی گرفتیم و او دچار حس و حالی شده است که گله مند نامم را مینگارد. دختری که در مباحث علمی و استنتاج نتایج و پروژه های مکمل دقیق بود. همین!
دفعات بعد نه حضوری که مجازی رک نوشت مرا به خاطر خودم میخواهد و توقعی ندارد. اما باور نمیکرد که من به خاطر خودش میگفتم شرایط روحی و عرفی برای تشکیل دونفره هایی که هر کدام آرزویمان است،را ندارم!کوتاه نیامد و نوشت:مگه لحظه های زیبای پر آرزو غیر از همین لحظه هاست؟نمی خوای بگی که قلب نداری؟
_بحث قلب نیست. مقدمه ها که نباشه نتیجه ها همش به هم میریزه!
_مقدمه رو ما خودمون میسازیم.
_من همین رو میگم. اصلا دنبال این مقدمه نمیخوام برم چون هدفی ندارم. این وسط هم نمیخوام شما اذیت بشی. همین.
_این وسط من دارم اذیت میشم. میثم یه خورده از این لاکت در بیا. بذار حالمون خوب بشه!
گند زد به حالم!راهی که نباید بروی،نباید است. چرا افتاده در مسیر و میخواهد مرا هم با خودش ببرد.
میگفت میماند تا هر وقت که بخواهم. عقلم با همان چشمان،دست به سینه فقط نگاهم میکرد تا ببیند خودم چه قدر پایش را وسط زندگیم میکشم.
سوسن دختری نبود که نشود با او کنار آمد. هر چند ایده آل ذهنم نبود. هر چند انسان ها اگر بخواهند فضای تغییر،همیشه هست اما من شرایطم بد بود. حدفاصل صبر کردن او تا به نتیجه رسیدن من خیلی بود و او فکر میکرد که میتواند صبر کند!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_چهاردهم
دخترها چه بتی از ما پسرها،برای خودشان میسازند،البته قبل از ازدواج. پشت هر حرکت و سکوت ما پسرها یک تعبیر عاشقانه میگذارند و در خیالات پرورش می دهند و تا فراسوی واقعیت پیش می روند و هر شرط و شروطی را لذت مندانه قبول میکنند،اما همین ها در زندگی یکی دوتا از تندی های مردانه را که میبینند تمام عاشقی یادشان می رود و داد فمنیستی شان بالا می رود و ما میشویم بی شعور. فاصله عاشقی تا بی شعوری فقط چند ماه است.
خیلی اهل درک روحیات دختران امروزی نبودم و اهل نامردی هم نمیخواستم باشم. این مدت سر پروژه دیده بودم که گاهی کلافه و خسته میشود،او شخصیتی دو کاناله داشت؛از نظر علمی قوی و پرتوان و در کارها همراه بود؛که این برای من در اولویت نبود. کانال دوم هم که شخصیت زنانه اش بود و پر ابهام. یکبار برایم نوشت:ما میتونیم با هم خوب پیش بریم میثم!
برایش نوشتم:اشتراک علمی و کاری الویت نیست برام.
_واقعا؟
_من فکر میکنم زندگی دو نفره و خانوادگی بر مبنای علم آکادمیک جلو نمیره. بر اساس مرد و زن بودن است.
_اشتراک علمی آرامش نمیاره؟
_وقتی وارد فضای خونه میشی دیگر اخلاق و منش وجودیت تورو،مادر و پدر و همسر و فرزند خوب و بد نشون میده. نه مدرک و جایگاه اجتماعیت!
این تنش ها در طول دو ترم ادامه داشت تا یک شب که سوسن دوباره پیام داده بود؛جوابش را اشتباه برای احمد ارسال کردم. برادر بزرگ یعنی همین احمد ما!تکیه گاه بودنش به جا است و مداخله های قلدرمابانه اش به جا. با اینکه نبود همیشه خودش را بود نشان میداد،نه با کنترل؛با پیگیری ها و محبت های مدل خودش. و البته باید این محبت ها را پذیرش بی قید و شرط می زدی و الا... همین هم بود که درجا رادار احمد به کار افتاد:میثم!دقیق از اول تا آخرش رو نمیخوام بگی،اما درست بگو چی شده؟
کوزه افتاده بود و نمیشد حاشا کرد. نوشتم:چی میخوای بشنوی تا بگم.
_تا چه حده؟
_معمولی. یه پروژه مزخرف که نتیجه اش شده این!
_تو یا اون؟
_نه،دل من سرجاشه!
_پس لوطی باش و اذیتش نکن!محبوبه نیست که هر بلایی بخوای سرش بیاری و من ازش دفاع کنم.
محبوبه خواهر کوچک تر از من بود که همیشه کارهایش را زیر نظر میگرفتم و گاهی اوقات دادش را در می آوردم. اما اینجا من نبودم که داشتم جلو میبردم و ضربه میزدم. سوسن بود. ناراحت شدم و برای احمد نوشتم:داری بد قضاوت میکنی!
_چون نمیخوام بد قضاوت بشی. عقلی جلو برو!
این مدل رابطه را نه من شروع کرده بودم و نه من تمایلی به ادامه اش داشتم. بحث درس و کار،یک روال عادی در دانشگاه بود یعنی همه فکر میکنند که روابط درسی دخترها و پسرها روال عادیش را دارد!اما حالا متوجه شده بودم که اصلا هم عادی نیست. پشت بندش خیلی اتفاق ها ممکن است بیفتد. حداقل درگیری ذهنی است و زیروبم خودش را دارد و دل های زیادی را زیرو رو میکند اما...
با فرنز هم که در آزمایشگاه کار میکردم دوتا دختر دانشجوی اتریشی هم کنارش بودند. نیاز به تیز بودن من نداشت،روال طبیعی است دیگر. نیاز است و ناز. حتی آنجا هم که بیلبوردهایشان شاید تبلیغ یک مایع ظرف شویی بیشتر نبود،تمام بدن برهنه یک زن را به حراج می گذاشتند و هیچ پنهانی برای زن و مردشان نگذاشته و به ظاهر چشم و دل سیرند،وقتی حرف نیاز پیش می آمد چشم و گوش و دهان و فکر و جسم به له له می افتاد و برایشان هم مهم نبود که چه کسی باشد یا نباشد!یک مرد با بیست زن. یک زن با بیست مرد.
بودن هایی که برای یک ساعت لذت و شهوت بود و بعد،بیست و سه ساعت آرامشی که نبود!در این هفت ماه،من برای آنا شده بودم یک بُت. با فرنز زیاد صحبت کردیم سر این مسئله. صاحب نظر نبود اما برایش قشنگ بود که من میگفتم که بدن همسرم برای من باید باشد نه اجتماع. مثل ماشین بنز تو که کلیدش توی جیبت است!زن هم دوست دارد روح و جسم مردش برای خانواده باشد نه متعلق به همه!
فرنز میگفت اگر چنین زنی باشد او هم حاضر است این طور بشود. خیانت را نمی فهمید و برایش روال عادی موجود،که نه مسئولیت می آورد و نه تشنه می گذاشتش خوب بود. هر چند با حسرت،مدل ما را تحسین کرد و دلش خواست. برعکسش دکتر نات بود. یک اعتقاد خوبی به خانواده داشت،چیزی که در اروپا با یک فرایند عجیب از هم پاشیده است و تلاش برای حفظ آن در بعضی از خانواده های با اصالت کاملا معلوم است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_پانزدهم
با آرش قرار داشتم که روی یک بخشی از پروتکل آزمایش من بحث کنیم. کنار خیابان منتظرم تا بیاید.
دوروز پیش صدای جروبحث آریا با آرش را از دور شنیدم. زیادی آریا را میخواهد وآریا هم مثل ماهی لیز است!حدسم این است که سد شکن خانواده آرش باشد؛اوست که مثل بقیه نیست. جسارتی دارند این دوتا!منتهی هر کدام به سبک خودش!یک آپارتمان خریدهاند برایشان نزدیک دانشگاه که بیشتر آریا ساکن آن است و آرش میرود همان تجریش. بعضی وقتها که میآمد پیش آریا؛ دوزاریمان میافتد که والدین بار سفر بستهاند به خارجه. بعضی شبها هم آرش ساکن خوابگاه است تنهایی؛دوزاریمان میافتد که آریا.
خنده دار است هر که را آریا تور میکندآرش پر میدهد. این را وقتی فهمیدم که دم غروب داشتم دنبال جایی میگشتم تا سرم را به درختی ،دیواری، جایی بکوبم از دست خرابی دستگاه آزمایشگاه که صدای جر و بحثشان را شنیدم.
—مگه خر گازم گرفته که خودمو بندازم تو هچل!بازار آزاده حالشو میبرم!
—آریا!
—بیخیال!چی سر جاشه که این باشه.
—اصلاً دنبال چی هستی؟
جوابی از آریا جز سکوت نمیشنوم. صدای فندک که میآید تصور سیگار روشن کردن آریا برایم شفاف میشود.
—داری بد جلو میری. بالاخره یه لڋتهایی هست که مال الانه. تا پنجاه شصت سالگی هم بیشتر نیست. بدم میاد که ادای بچه مثبتا رو در میاری. لذت نفهمی داداشم! لڋت نفهم!
صدای آرش نمیآید.خودم را به جایش میگڋارم. برای فکری که در مابلش است؛ سر ندارد، عمق ندارد، فهم و درک ندارد.
آریا را نگاه نمیکنم. چشمانی را بستهام که هیچکدام از اینها را ندارد. کاش دنیا آریا را نداشت.نه؛کاش آریا این افکار را نداشت. کاش لذت را داشت ، فکر را داشت ،آریا را هم داشت.دارم مثل یک کودک فکر میکنم. چون نمیتوانم مثل آرش ساکت باشم.
—تو آدم باش!
آرش به بنبست مشاجرهای رسیده است. که این را میگوید.
—ببینم اینم یه سبکه. مخالف جوونمردی که نیست! آره اگه یکی گشنه بود من کنار خیابون محلش نذاشتم ناجوونمردم. اما ماها مثل هم فکر میکنیم. یعنی اصلاً کار اجباری ننیکنیم. نه اونا بدشون میاد،نه من زور گفتم. اوکی. این کجاش با مرام تو نمیخونه؟هان؟بگو دیگه.
—اگه یکی خودشو داره میندازه تو چاه تو هم هلش میدی؟
—باز هم حرف خودتو میزنی آرش. ما قبول نداریم چاهه. اوکی. استخر آبه.، ما هم بلدیم شنا کنیم. مشکلیه؟
سکوت بدی میافتد بین دوقلوهای همسان و بعد زمزمهای که صدای آریاست؛گل بگیرن به این زندگی!حالم از زیر و روش بهم میخوره!
صدای بوق ماشین تمام خیالات و افکارم را پاره میکند و نگاهم را میکشد تا سر خم شدهٔ آرش . شیشه را پایین میکشد و عذرخواهی میکند که لپ تاپ را جا گذاشته است. سوار میشوم تا برویم خانهشان و بیاوریمش.ماشین که میایستد آرش هم سکوت میکند. در طول مسیر داشت با شور بحثش با استاد و دید جالب استاد به نتایجش را میگفت که حرف در دهانش ماسید. لبهایش با همان فاصله از هم ماند ودستش روی فرمان مشت شد.
سر برمیگردانم و رد نگاه آرش را میگیرم. آریا و دختر را کنار در خانهشان میبینم و تا در باز شود و آنها داخل خانه بروند؛نه حرکتی میکنم و نه چشم میگیرم.
آرش با شدت در را باز میکند که پیاده شود. بیاختیار دستش را میکشم. ماهیچههای دستش زیر انگشتانم سفت میشود. میگویم:اول آروم شو،بعد.
چند لحظه در سکوت میگذرد . دستش هنوز مشت و محکم است. دلم میخواهد حرفی بزند،اما...
صدای نفس بلند آرش را که میشنوم میفهمم که زنده است. دستش شل میشود. انگشتانم را آرام دور ساعدش باز میکنم، پیاده نمیشود و در ماشین را هم میبندد. وقتی حرکت و صدایی نمیشنوم نگاهش میکنم. چشمانش را بسته و سرش را به پشتی ماشین تکیه داده است. صورت کبودش، تحمل فشاری را نشان میدهد که اگر رها میشد،طوفان به پا میکرد. چه میشد اگر به قاعدهٔ درست پیش میرفتیم؟
نه میرویم و نه پیاده میشویم و نه بلد هستم حرفی بزنم که یا آرامش کند ویا به زبان بیاوردش تا از درون منفجر نشود.
نگاهم به همراهش میافتد. شاید به کار بیاید. با همراهم میزنم به سینهاش. چشم باز میکند، میگویم؛بهش زنگ بزن.
نفس عمیقی میکشد و رویش را بر میگرداند؛دفعهٔ اولش نیست!
—پس چرا اینطوری شدی؟
صورتش درهم فشرده و دستش به فرمان ماشین سفت میشود و آرام میگوید؛ دختره رو دفعهٔ اوله با آریا میبینم.
یکبار آنا کلید را روی در خانه جا گذاشته بود. اول خواستم بیخیالش شوم بعد دیدم تا از مغازه بیاید شاید کسی کلید را... برداشتم و راهی شدم. وسط خیابان دیدم همان پسری که از چند وقت پیش با آنا بود، دست دختری را گرفته است و آنا قبل از اینکه من برسم تف را انداخت طرف صورت پسر که ریخت روی لباسش . برگشتم و کلید را دوباره روی در گذاشتم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_سی_هفتم به سختی بلند شدم .هنوز پاهایم از
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی_هشتم
پویا در خانه اش را باز کرد و من را به داخل راهنمایی کرد پریا با دیدن من به سمتم آمد و گفت:
_ثمین جان خوبی؟چرا رنگت پریده؟
پویا عصبانی به پریا توپید و گفت:
_مگه نمیبینی حالش بده .بدو برو واسش یک لیوان آب قند بیار
پریا که تعجب کرده بود گفت:
_چشم داداش چرا عصبانی میشی حالا.
پریا به سمت آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب قند برگشت.
من با راهنمایی پویا به اتاق خوابش رفتم و روی تخت نشستم.
پریا لیوان آب قند را به لبم نزدیک کرد و گفت:
_بیا اینو بخور .این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی؟این دراکولا چشه؟
از دراکولا خطاب شدن پویا خنده ام گرفت ولی همه سعیم را میکردم تا بلند نخندم ولی تلاشم بی فایده بود چون با دیدن قیافه متعجب پویا آهسته خندیدم که پویا و پریا هم به خنده افتادند.
پریا گونه ام را بوسید و مانند مردان بی حیا گفت:
_ای جوووون.عروس ننم میشی عشقم
پویا که هنوز با لبخند به من نگاه میکرد گفت:
_غصه نخور ان شاءالله تا شب عروس ننه اتون هم میشه
با تمام شدن حرفش برای من ابرو بالا انداخت.هم خنده ام گرفته بود و هم متعجب بودم که پسر سر به زیر گذشته کجا رفته.پویا کی انقدر اهل شیطنت کردن شده بود .
با خجالت نگاهم را از پویا گرفتم و به پریایی چشم دوختم که با دهانی باز نگاهش بین من و پویا در جریان بود.
پویا به پریا گفت:
_ببند پشه نره عزیزم
و بعد در حالی که لبخند میزد از اتاق خارج شد.
پریا که تازه به خودش آمده بود گفت:
_به جون خودم بعد اون سفر شمال من هیچ وقت نه خنده پویا رو دیدم و نه شیطنتاش رو .راستش بگو چی بهش گفتی انقدر شارژ شده بلا
_پریا جان اجازه میدی کمی بخوابم حالم خوب نیست بعدا حرف میزنیم
_باشه عزیزم میرم ولی بیدار شدی باید پاسخگو باشی مسئول عزیز
خندیدم و گفتم:
_چشم خانم محترم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️