📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی_ششم
وقتی به خیابان اصلی رسیدیم رو به پویا کردم و گفتم:
_آقا پویا میشه چند لحظه اینجا نگه دارید
_چشم یک لحظه صبرکنید.چیزی لازم دارید بگید من بخرم؟
_نه میخوام خودم برم واسه کسی هدیه بخرم
_باشه پس اینجا منتظرتون می مونم
_باشه.ممنونم
از ماشین پیاده شدم ,چادرم را مرتب کردم و کیفم را در دستم جا به جا کردم .
میخواستم از خیابان رد شوم که یک ماشین با سرعت به ستمتم آمد.صدای فریاد پویا به گوشم رسید که صدایم میزد ولی من وسط خیابان خشکم زده بود.
ناگهان با شدت به سمت پیاده رو کشیده شدم.
قلبم از ترس با شتاب به قفسه سینه ام میکوبید.
پویا دو طرف چادرم که در دستانش اسیر شده بود را رها کرد و با نگرانی گفت:
_خوبی بانو؟
هنوز هنگ بودم فقط سرم را تکان دادم.صدای نفس عمیق کشیدن و به دنبالش صدای خدارو شکر گفتن پویا را شنیدم.
پویا که خیالش از من راحت شده بود با عصبانیت از کنارم بلند شد و به سمت ماشینی که میخواست به من بزند, رفت.
نگاهم به پویا بود که با عصبانیت در ماشین را باز کرد و با عصبانیت راننده را از ماشین بیرون کشید.
با بهت به راننده نگاه میکردم.
باورم نمیشد کسی که قصد جانم را کرده بود روژان باشد.
حواسم رفت پی داد و بیداد پویا که با عصبانیت گوشه شال روژان را گرفته بود و میگفت:
_چطور جرات کردی جون عشق منو تهدید کنی هان با توأم؟من میکشم اونی که باعث بشه ثمینم خم به ابروش بیاره.
تو چطور به خودت جرات دادی که بترسونیش چه برسه که بخوای با ماشینت بهش بزنی؟ ظهر وقتی شنیدم خودتو نامزد من معرفی کردی میخواستم همونجا بزنم تو دهنت ولی اونقدر لز پیدا کردن عشقم تو بهت بودم که بی خیال تو شدم ولی الان دیگه بی خیالت نمیشم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️