📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_سی_چهار بدون توجه به صدا کردن های پویا,به
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی_پنج
دیگر از توانم خارج بود .روی زمین نشستم و اشک ریختم به حال بدبختی خودم .
پویا کنارم زانو زد و گفت:
_تو رو خدا گریه نکن.هنوزم مثل همون موقع ها با دیدن اشکات قلبم میگیره.جون پویا گریه نکن
_من نمیخوام باعث بدبختیت باشم .تو باید به یه دختر که خانواده خوبی داره ازدواج کنی نه با یک زن مطلقه که همه خانواده اش رو از دست داده.من نمیتونم خودخواه باشم.لطفا درکم کنید و دیگه قسمم ندید
_ثمین من بهشت رو هم بدون تو نمیخوام, چه برسه به زندگی این دنیا.جرات داری بگو نه .ببین یه بلایی سرخودم میارم یا نه؟
به چشمانش نگاه کردم .هنوز هم همان پویای سابق بود با همان شیطنت های خاص تو نگاهش.مطمئن بودم
مطمئن بودم اهل گناه و خودکشی نیست فقط میخواهد که باورش کنم.
من لحظه اول باورش کردم ولی میترسیدم از اینکه باعث بدبختی او شوم.
لبخندی زدم و گفتم:
_اقا پویا بهتره بریم پریا تنهاست
_جواب من چی شد؟
_من رفتم شما هم بیاید
_باشه پس لطفا سوار ماشین بشید بریم
_چشم
_روشن به جمال آقا
_ان شاءالله
در راه برگشت من به بیرون خیره شده بودم ,پویا هم در حالی که لبخند میزد گاهی به من نگاه میکرد و باز حواسش را به رانندگی میداد.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️