eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_نهم با اینکه با سعید قرار دارم،میخوابم و وقتی بیدار میشوم که دیر شده است. به سعید زن
نگاهم روی چند ایمیلی که آمده میچرخد. هنوز جواب استاد گورودی دانشکده برق و الکترونیک وین را نداده ام. لپ تاپ را میبندم و بلند میشوم. کارهایم را پوشه بندی کرده ام و سپرده ام به ذهنم؛تهیه بقیه موادی که لازم دارم،دستگاه پلاسما که باید تعمیر بشود،دانشجویان ارشدی که قرار است دکتر علوی جدیدا در تیم وارد کند،گزارش دوره ای از نتایج کارهایم تا این مرحله که باید در جلسه هفته آینده آزمایشگاه ارائه بدهم،سخنرانی انگلیسی برای مقاله پذیرش شده در کنفرانس بین المللی شریف. نت گوشی را روشن میکنم،پیام های دکتر علوی میرسد!مثل هرروز!پیگیری های دقیق و سحرگاهیش! _ سلام آقا میثم‌،منتظرم! با نظمی که از او سراغ دارم،لطف کرده که فحش نداده است. استاد علوی کنار تمام خوبی هایش،خیلی دقیق و جدی است. شش دانگ ذهن و حواست را میکند برای خودش! پیام برای دو ساعت پیش است!استاد منتظر جواب تست تی آی ام نانو ذرات است تا ببیند اندازه شان با محاسبات قبل منطبق بوده یا نه!دیروز نوبت به نمونه من نرسیده بود و من هم برای استاد توضیح نداده بودم. از دیشب این دومین پیامی است که میدهد. با عذر خواهی مینویسم:امروز ساعت هشت با اپراتور دستگاه قرار دارم. نتایج را با تصاویر ارسال میکنم. این هفته باید در جلسه آزمایشگاه ارائه داشته باشم و هنوز انطباق نتایج مرحله قبل با تست مشخص نشده است. هر چند روز یک بار قسمتی را که بررسی کرده است میفرستد تا توضیح و رفع اشکال کنم. بار قبل به اعمال نکردن خطاها در اندازه گیری ایراد گرفته بود و با آرش و شهاب نمودار را بر مبنای خطاها دوباره کشیدیم تا دقت کار نشان داده شود. هنوز جواب نداده است به توضیحم. تا عصر کار میکنم و بحث و تکرار و بررسی و تحلیل. متحیر و کلافه ام. خوشی اولیه ای که از نتایج در دلم افتاده بود حالا به یک حجم عظیم از شایدها و بایدها تبدیل شده است. یکی دوماه کار شبانه روزی و بی خوابی ها اگر نتیجه ندهد چه؟ بین دو فکر گیر افتاده ام؛یا دارم کشف جدید میکنم،البته نتایج تکرار شوند،یا کلا توی انجام آزمایش و نوشتن پروتکلش سوتی داده ام. نگاهم را از دستگاه میگیرم و در آزمایشگاه میگردانم. علیرضا دستش را دور سرش چرخانده و همان طور که تکیه داده دارد کار میکند. شهاب هم خم شده روی دستگاه. آرش هم که کلاس است و هنوز نیامده،نگاهم را میدوزم به صفحه لپ تابم. چشمانم خسته میشوند و در و دیوار و میز و وسایل همه به یکباره به سمتم هجوم می آورند انگار... نمیتوانم بمانم. بلند میشوم و کیف و جزوه هایم را داخل کمد آزمایشگاه میگذارم و در مقابل نگاه های متعجب شهاب و علیرضا بیرون میزنم. جلوی در با سوسن شفیعی روبرو میشوم. چند روزی است که برای انجام بخش شبیه سازی و محاسباتی آزمایش ها به آزمایشگاه دکتر علوی رفت و آمد دارد و کمی ارتباطش را با من بیشتر کرده است. نمیتوانم بفهمم که شفیعی فی الحال نقطه ای از ذهنم است یا مگس مزاحم. دو سال پیش هم گروه شدیم و اولین پروژه را باهم شروع کردیم. قرار بود برای پروژه سیالات موضوع انتخاب کنیم؛اولین پیام را او داد. _ سوسن شفیعی هستم. برای موضوعی که قراره پیشنهاد بدیم،من یک مقداری سرچ کردم،براتون میفرستم یه نگاهی بندازید. نظری دارید و موضوعاتی مد نظرتان است به این موارد اضافه کنید. نگاه کردم و یکی دوجا نظرم را گفتم و تمام شد. اما تمام نشد. چون تازه اول کار بود و عنوان مصوب شده بود! تحقیق همچنان بود و زمان را ما مدیریت نمیکردیم بلکه با مدیریت زمانه پروژه را جلو میبردیم. این همان نقطه آغازینی است که دست خود آدم نیست و در زندگی زیاد اتفاق می افتد که تو فکر میکنی داری کار و بارت را مدیریت میکنی اما برعکس؛چون از اولش حواست به چیدن مهره های صفحه نبوده است سر که بالا می آوری کیش و مات شده ای. کار خوب پیش میرفت و غیر از فضای دانشگاه گاهی شبها در فضای مجازی طبق روال،ارتباط درسی داشتیم. توضیحات تکمیلی و رفع اشکالات را برایش میفرستادم. کم کم کنار کار احوالم راهم،طور دیگری میپرسید و ابراز نگرانی میکرد از سرفه هایم. با بچه ها از استخر که برگشتیم. برگشتن دیدم شهاب کلاه نیاورده. با سینوزیتی که دارد و آنقدر بی فکر است که... کلاهم را دادم و بعد هم روی مسخره بازی بستنی خوردیم و شد سرفه هایی که حالا شفیعی را نگران کرده بود. ته دل گاهی یک چند قلپی خون است که فقط با انگیزه جابه جا میشود. اگر همه خون با پمپاژ پر و خالی میشود،این چند قلپ فقط گیر چند کلمه،یک نگاه یا یک خوش آمد است. جوابش را دادم که:(خوبم) همین. هرچند قلپ های خون را ظاهرا کنترل کردم،اما بابش باز شده بود دیگر. مخصوصا از وقتی که وحید آدرس پیجم را به همه داد پایین پست هایی که چند شب یکبار میگذاشتم،حتما سوسن کامنت میگذاشت و گاهی هم در دایرکت بعضی از نظراتش را... -💌 💌 - @ROMANKADEMAZHABI ❤️
کتاب((سه شنبه ها با موری))را وین که بودم خواندم. یکی از تفریحاتم خواندن کتب زبان اصلی بود البته فیلمش را هم دیدم. همان موقع که خواندم،در پیجم عکسی از کتاب گذاشتم و در کپشن نوشتم: _دنیا به چالش روانی رسیده است باید یکی دست بگذارد روی کیبورد آدم ها و یک کنترل،ضِد بزند تا هرچه داشتیم و گند زدیمش،دوباره برگردد منتهی فکر کنم این دست باید به بزرگی کره زمین باشد. سه شنبه ها با موری فریاد تشنگی روحی انسان است‌. چون به نسل امروز مداوم القا میشود؛هرچه جلوه جسمی دارد زیباست. سه شنبه ها با موری اثبات کرد که غرب به نتیجه کنترل ضد رسیده است. البته من این متن را با توجه به حال و روز آنا و سوفی،یکی از خانمهای آزمایشگاه که به توصیه دکتر،کارهایم را پیگیری میکرد نوشتم کنار فرنز راحت بودم اما سوفی انگار ماموریت داشت که به من سخت نگذرد که هیچ،برای هیچ کارم هم معطل نمانم. همان روز اول میزی در اتاقم نشانم داد کنار سه نفر دیگر. هر سه دانشجوی دکترا بودند و برای کشورهای مختلف بعد هم مرا برد و فضای دانشکده را با حوصله توضیح داد. به اتاق قهوه که رسیدیم برایم یک قهوه ریخت و گفت چه ساعتی اگر بیایم اینجا بیسکویت و قهوه هست و خودم از فردا باید حواسم باشد که بیایم. دقیقا نقطه ضعفم که اصلا حواسم نبود به خوراک ایران هم که بودم شهاب و علیرضا گاهی سوخت میرساندند و این را سوفی هم فهمید غالبا با آب رفع عطش میکردم. سوفی چهل سالش بود و یک روز وقتی از دانشکده بیرون میرفتیم آقایی را به من معرفی کرد که سه سال باهم،هم خانه بودند و قرار بود در آوریل ازدواج کنند. از سوفی خواسته بودم که به انتخاب خودش چند کتاب برایم بیاورد. دو سه رمان آورد که خوانده بودم. برایش عجیب بود و برای من عجیبتر،این بود خیلی وقتها آدمها را در هر جایگاه شغلی میدیدم که سرگرم کتاب خواندن بود؛هم پروفسور،هم دکتر فرنز و سوفی...سوفی کتاب((سه شنبه ها با موری))را برایم آورد و همانجا خواندم و در صفحه ام حرفم را نوشتم. سوسن شفیعی برایم نظر گذاشت. _((نتیجه مبهم و عجیبی گرفته اید کتاب را نمیخرم اما میخوانم. طبق حرف شما از پوچی گذشته و رویکرد معنوی دارند!نکند ماهم از روابطمان به هیچ نتیجه ای جز بازگشت نرسیم.)) کلا که دخترها فعال تر ظاهر میشدند،اما متنهایی که او مینوشت اگر از روی مرض هم میخواندم بودار بود. وسط پرسه زدن در افکار گذشته هستم که به خانه میرسم و تنها کاری که آرامم مبکتد یه دو ساعتی خواب است. دراز که میکشم تلاش میکنم تا افسار ذهنم را هم ببندم اما...به لپ تابم پناه میبرم و به صفحه شفیعی سر میزنم. با فرصتی که دارم یکی دو تا از عکس ها و متن هایش را میخوانم. ابراز دلتنگی ها و شکایت از بی وفایی عشق و تنهایی. دنیا مثل یک تابلو تمام ذهنیتش را نشانم میدهد. یاد بحث چند وقت پیشی که توی خوابگاه داشتیم افتادم. ساعت یازده شب با بچه ها لپ تاپ ها را با هم وصل کرده بودیم و تیمی بازی میکردیم نادر داشت چت میکرد و گاهی هم با صدای بلند اظهار نظر:این دختره خیلی چسبه چقدر زر میزنه. وحید گفت:بیکاریا!ولشون کن خب! نادر خندید. _این دخترِ کرم داره!من نباشم دو روزه ولو تو پارکاس ساقی نداره! بی اختیار حواسم رفته بود سمت نادر که همزمان موبایلش را چرخاند و صفحه اش را مقابلم گرفت. _بیا ببین،کرم از خودشونه،کسی که مرض نداشته باشه این جوریا عکس می ذاره؟اینا زنگ تفریحند و بعدا هم میرن رد زندگیشون. عکس سوسن را لحظه ای دیدم و ذهنم قفل شد. فکر کردم اشتباه دیده ام حتما اشتباه دیده ام. یعنی شاید اشتباه دیده باشم به خودم یک به تو چه هم حواله کرده بودم. به من چه؟به خودم راست نمیگویم اما برای خودم متاسفم از شنیده ها و دیده هایی که من را مدیریت میکند. بدون اختیار من! همان روزهایی هم که با شفیعی پروژه برداشته بودیم حس خوبی نداشتم با اینکه ظاهرا خیلی معمولی پیش میرفت اما به خاطر قسمت های عملی که باید با نرم افزار کامسول روی یک سیستم،کار انجام میدادیم،ناچار ساعت های بسیاری را کنار هم سپری میکردیم هر شب هم فاز مطالعاتی را،با تلگرام و اسکایپ و تیم ویوور ادامه میدادیم که بعضی وقتها تا نیمه شب طول میکشید این بودنها برایم عادت آورده بود. یک بار شهاب گفته بود:میدونی وحید درباره شما دوتا چی میگه؛اَنکَحتُ و زَوجت میثم و سوسن!میثم خبری نیست که؟ _غلط کرده وحید با تو. شهاب با اذیتهایش کمی چراغ قرمز را برایم روشن میکرد اما نمیدانستم که دارد چه بلایی سر دل او می آید حتی رنگ مانتو و مقنعه و راه آمدنش سمت من پر حرف شده بود. _میثم،من هی بگم تو بگو نه!کبک بازی در نیار! _شهاب برم بهش بگم چی؟ _بگو که چه آدم مزخرفی هستی به درد دوستیم نمیخوری چه برسه به زندگی! _لابد تو خوبی! _من؟من بهش میگم میدونی چیه؟یه قانون تو زندگی بیشتر نداریم. به درد میخوره،به درد نمیخوره که کلا جماعت مردا به درد مردن هم نمیخورن!خاک بر سرت که عاشق شدی!
اما میان این مسخره بازی های ما،متوجه حال سوسن شده بودم. او داشت طبق یک روال طبیعی در دلش دانه میکاشت و مراقبش بود تا جوانه بزند و درخت بشود!به دلش وعده داده بود از باغ میوه اش سبد سبد برداست کند. این حالش را وقتی رو کرد که یکی دو روز تعطیل،بچه های کانون را اردو بردیم و چون خیلی سرمان گرم بود و نت مشکل داشت بی خیال مجازی جات شده بودم. سوسن آن دو شب،چند پیام احوال پرسی و چه خبر فرستاده بود که بی جواب ماند. دو شب بعد که منتظر بودم تکالیف استاد را برای تکمیل بفرستد تا دیروقت خبری نشد. یکی دو بار پیام دادم،خواند و جواب نداد. عصبی ام میکرد سر به هواییش. طبق برنامه اگر جلو نمی رفتیم روزهای آخر باید بیشتر زمان میگذاشتیم. فرداهم گذشت و جواب نداد. سر کلاس دیر آمد و بعد هم زود رفت. هر چه چشم گرداندم ندیدمش‌. من نمیتوانستم این همه بی برنامه جلو بروم و حوصله اطوارهای دخترانه را نداشتم. انگیزه استادها از اصرارشان برای گروه مشترک دختر و پسر راهم نمی فهمیدم. تمرکز به هم زنِ مزخرفی بود. هرچند استاد علوی دائم بگوید که اگر میخواهید نتایج قابل توجه و ارزشمندی داشته باشید،اصل مهم تمرکز را ندیده نگیرید. الآن من با این اصل و پارازیت وسط آن باید چه میکردم. برایش نوشتم:((اگر نمی خواهید پروژه را ادامه بدهید من وقت بیشتری روی آن بگذارم و خودم جمعش کنم)). درجا جواب داد:این را باید از شما پرسید؟! مفسر هستم اما نه برای ناز و اداهای بچه گانه. نوشتم:این تیکه انداختن برای چیه؟ و علامت تعجب فرستادم. _وقتی دو روز جواب نمیدی نباید ناراحت بشی از دو روز جواب ندادن من! ابروهایم را با دست از بالا پایین کشیدم. باید تکه انداختن های بچه ها را جدی میگرفتم انگار. توهم همین است دقیقا!باید چه میکردم؟نه حریف سوسن می شدم و نه عقلم با آن چشمان وق زده دست از نگاه به من برمیداشت. زل زدم در چشمان عقلم تا بفهمد الان وقت مچ گیری از احساس نیست و باید کمی مداد به دست بگیرد و کمک بدهد معادله ضربتی که بازم شده و قاعده و قانون هیچ رشته درسی راهم رعایت نکرده است را حل کند. عقلم؛همچنان وق زده نگاهم کرد و خودش نوشت. _پروژه که شوخی نیست. من و تویی هم بر نمی دارد. آن دوشب مسئله خاصی نبود که بخواهم ((آن))باشم. سوسن جواب داد:انگار شما همه را سنگ میبینی و کاغذ و قلم. من نه سنگ بودم و نه کاغذ و قلم!آدمم!انسانم!مَردَم!این را چرا نمی فهمد؟!استادها اما میفهمند که مرد است و زن؟نمی شود که نفهمند!مثل خودم که می فهمیدم. عقلم مداد را زمین گذاشت و دست دراز کرد و دکمه احساسم را خاموش کرد. باید خیلی جاها اجازه داد عقل بی اجازه کار را جلو ببرد. فردای همان شب داشتیم میرفتیم که صدای((آقا میثم))گفتنِ سوسن باعث شد که شهاب و وحید به سرعت رو برگردانند!همه اش تقصیر استاد بود که به من میگفت:آقا میثم! برگشتم سمتش تا دیگر صدایم نزند،لحظه ای که نگاهم افتاد شالش عقب رفته بود و لب های قرمزش. نگاهم را پایین کشیدم تا روی کیفش و بعد به شهاب دوختم که میخِ من بود!چشمان سیاه و ابروهای درهمش داشت با تعجب می خندید. زیر لب زمزمه کرد:میثم به نظرت به درد می خوره،به درد نمی خوره؟ و وحید که زر زیادی می زند. _اصلا در آسمان ها عقد شما دو تا رو بستند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
بدترین کلمات برای شوخی بودند. زیر لب می غرم:چیدم به اون جفنگیاتت. ببند! حالم را فهمید که لب خندانش را جمع کرد. شفیعی جزوه ام را میخواست. نه حوصله در به در شدن برای جزوه خودم را دارم و نه خواندن خط های چینی و میخی بچه ها را. تا وحید به خودش بجنبد دست کردم و از توی کیفش جزوه را درآوردم و دادم دستش و گفتم که جزوه ام ناقص است. آخر های پروژه هم یکبار شبیه همین اتفاق افتاد. قرار بود برنامه را یکبار در حضور من اجرا کند تا نتایج را ببینم و تحویل استاد بدهیم. بعد از شرکت آمدم دانشگاه و منتظر تماسش بودم. اما خبری نشد. معطل نشدم و رفتم. از اتفافات آن روز کلافه بودم؛مراحل نهایی تحلیل نتایج پروژه بود و خیلی نیاز به تمرکز داشتم. هر چند حضور سوسن با آن ریز بینی و دقت بالایش،می توانست در تحلیل نتایج خیلی کمک کند. اما این رفتارهایش تمرکزم را کم میکرد و ترجیح میدادم او نباشد. اصل کار بر عهده خودم بود. دیگر ضرورتی نداشت حضور بیشتر سوسن در آزمایشگاه و بودن هر شب. پیام داد. _سلام کارا خوب پیش می ره؟ احوال پرسی درسی روال معمولی است که هست. حل مسائل و گروه های درسی و وقایع اتفاقیه دانشگاه را مرور کردن هم جزوه همین معمولی های دانشگاه است. من هم روال معمولی جواب دادم:بله خوبه! که ادامه داد:چرا پیام میدم نمی خونی؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_سی_چهار بدون توجه به صدا کردن های پویا,به
📚 📝 (تبسم) ♥️ دیگر از توانم خارج بود .روی زمین نشستم و اشک ریختم به حال بدبختی خودم . پویا کنارم زانو زد و گفت: _تو رو خدا گریه نکن.هنوزم مثل همون موقع ها با دیدن اشکات قلبم میگیره.جون پویا گریه نکن _من نمیخوام باعث بدبختیت باشم .تو باید به یه دختر که خانواده خوبی داره ازدواج کنی نه با یک زن مطلقه که همه خانواده اش رو از دست داده.من نمیتونم خودخواه باشم.لطفا درکم کنید و دیگه قسمم ندید _ثمین من بهشت رو هم بدون تو نمیخوام, چه برسه به زندگی این دنیا.جرات داری بگو نه .ببین یه بلایی سرخودم میارم یا نه؟ به چشمانش نگاه کردم .هنوز هم همان پویای سابق بود با همان شیطنت های خاص تو نگاهش.مطمئن بودم مطمئن بودم اهل گناه و خودکشی نیست فقط میخواهد که باورش کنم. من لحظه اول باورش کردم ولی میترسیدم از اینکه باعث بدبختی او شوم. لبخندی زدم و گفتم: _اقا پویا بهتره بریم پریا تنهاست _جواب من چی شد؟ _من رفتم شما هم بیاید _باشه پس لطفا سوار ماشین بشید بریم _چشم _روشن به جمال آقا _ان شاءالله در راه برگشت من به بیرون خیره شده بودم ,پویا هم در حالی که لبخند میزد گاهی به من نگاه میکرد و باز حواسش را به رانندگی میداد. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ وقتی به خیابان اصلی رسیدیم رو به پویا کردم و گفتم: _آقا پویا میشه چند لحظه اینجا نگه دارید _چشم یک لحظه صبرکنید.چیزی لازم دارید بگید من بخرم؟ _نه میخوام خودم برم واسه کسی هدیه بخرم _باشه پس اینجا منتظرتون می مونم _باشه.ممنونم از ماشین پیاده شدم ,چادرم را مرتب کردم و کیفم را در دستم جا به جا کردم . میخواستم از خیابان رد شوم که یک ماشین با سرعت به ستمتم آمد.صدای فریاد پویا به گوشم رسید که صدایم میزد ولی من وسط خیابان خشکم زده بود. ناگهان با شدت به سمت پیاده رو کشیده شدم. قلبم از ترس با شتاب به قفسه سینه ام میکوبید. پویا دو طرف چادرم که در دستانش اسیر شده بود را رها کرد و با نگرانی گفت: _خوبی بانو؟ هنوز هنگ بودم فقط سرم را تکان دادم.صدای نفس عمیق کشیدن و به دنبالش صدای خدارو شکر گفتن پویا را شنیدم. پویا که خیالش از من راحت شده بود با عصبانیت از کنارم بلند شد و به سمت ماشینی که میخواست به من بزند, رفت. نگاهم به پویا بود که با عصبانیت در ماشین را باز کرد و با عصبانیت راننده را از ماشین بیرون کشید. با بهت به راننده نگاه میکردم. باورم نمیشد کسی که قصد جانم را کرده بود روژان باشد. حواسم رفت پی داد و بیداد پویا که با عصبانیت گوشه شال روژان را گرفته بود و میگفت: _چطور جرات کردی جون عشق منو تهدید کنی هان با توأم؟من میکشم اونی که باعث بشه ثمینم خم به ابروش بیاره. تو چطور به خودت جرات دادی که بترسونیش چه برسه که بخوای با ماشینت بهش بزنی؟ ظهر وقتی شنیدم خودتو نامزد من معرفی کردی میخواستم همونجا بزنم تو دهنت ولی اونقدر لز پیدا کردن عشقم تو بهت بودم که بی خیال تو شدم ولی الان دیگه بی خیالت نمیشم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ به سختی بلند شدم .هنوز پاهایم از ترس میلرزید. به زحمت خودم را به پویا رساندم و گفتم: _آقا پویا _جانم.چرا بلند شدی رنگ به روت نمونده .برو تو ماشین تا من حسابم رو با این خانم صاف کنم. _خواهش میکنم آقا پویا.این فقط یک تصادف بود "مطمئنم عمدی نبوده.خواهش میکنم ازتون؟ پویا گوشه شال روژان را رها کرد و با من همراه شد تا به سمت ماشین برویم ولی روژان بی خیال نمیشد.با عصبانیت چادرم را از سرم کشید. روبه رویم ایستاد و گفت: _شماها زندگی ما رو خراب کردید.وقتی تو آغوش بابات ناز و نوازش میشدی ,من بودم و یه پدر که حتی نگاهم نمیکرد .من بودم و پدری که بخاطر مادرت ما رو رها کرده بود و اخرش هم خودشو کشت.تقصیر شماهاست اگه من تو بچگی مادری داشتم که نمیتونست راه بره .شما باعث شدید خانواده من از هم بپاشه.تو هم مثل اون مادر لعنتیت عشقمو گرفتی ازم گ......... هنوز حرفش تمام نشده بود که از عصبانیت زیر گوشش خوابوندم و گفتم: _اینو زدم تا بدونی باید حرمت مادرمو نگه داری بهت توهین نکردم نمیزارم به مادرم توهین کنی اینو هیچ وقت فراموش نکن. پویا گوشه چادرم را گرفت و من را دنبال خودش می کشید. در ماشین را باز کرد و من را داخل ماشین نشاند و گفت: _جان پویا از ماشین پیاده نشو تا من برم تکلیفم رو با این خانم روشن کنم باید بخاطر قصد جونت تحویل پلیس بدمش تا دیگه جرات نکنه جونت رو بخطر بندازه.سریع میام _خواهش میکنم نرید.بی خیالش بشید .بیاین بریم تا الان پریا حتما نگران شده _اخه _خواهش میکنم. تو رو .... _لازم نیست قسم بخورید چشم در سمت من را بست ,سوارماشین شد و به راه افتاد . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
دوستان عذر خواهی میکنم اگه قسمت ها کوتاهه نویسنده اینگونه به من دادند و گفتند که فردا هم قسمت های پایانی رمان رو در اختیارمون میذارن از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم💐🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#ادامه_قسمت_دوازدهم بدترین کلمات برای شوخی بودند. زیر لب می غرم:چیدم به اون جفنگیاتت. ببند! حالم ر
همیشه ((آن)) نبودم مخصوصا وقتی که باید روی مقاله و بحث ها برای ارزیابی و در آوردن پروتکل جدید تمرکز داشته باشم و نتایج آزمایشگاهیم را تحلیل کنم،یا شب را تا دیر وقت آزمایشگاه باشم. بعد هم ترجیح می دادم که دومین کار زندگیم استراحت و خواب باشد به جای آن که وقتم را خورد کنم با جواب دادن به پیام های خصوصی. شاید برای آن که خیال سوسن را راحت کنم جواب دادم:مگه مسئله ای مونده بود؟بقیه اش که دیگه با خودمه! _نه!اما در ادبیات ما دل به دست آوردن هم هنر است! قبل از آن که عقلم با چشمان وق زده زل بزند در چشمان خسته ام،((خودم))نوشتم:خوبم. _گاهی میشه زندگی رو از دریچه پنجره ای که رو به آفتاب باز میشه نگاه کرد و سردی رو کنار گذاشت! با خودم گفتم:پنجره ها که هیچ،درها هم خیلی وقت ها باز است اما هیچکدام حس خوب منتقل نمی کند. فقط حس مزخرف! مثل آن روز که با سینا رفته بودیم موزه. چه حس بدی!وقتی توی موزه های اروپایی ها،دار و ندار خودت را میبینی. آثار تمدن قدیم ما ارزشمند میشود،می دزدند و در موزه نگهداری میکنند و ما بی تمدن قلمداد میشویم. تمدن ما ناگهان هیچ میشود!به سینا گفتم:اینا فرصت هم میکنن بخوابن! سینا بلند خندیده بود. گفته بود:بیدارن که همه جوره حال ما رو میگیرن. برنامشون دقیقه میثم جون. حالی شونه کجا دارن چکمه هاشونو میذارن. من و تو باید مواظب باشیم زیر چکمه له نشیم. _اشتباه نکن. پایی که با چکمه میاد سمت مملکتمون باید قطع بشه! قشنگ بود. هر جایی هر چیزی که ردی از ایران داشت قشنگ بود. رفتیم پارک و تا شب بشود گشتیم و حرف زدیم. بعد که رفتیم یک فروشگاه تا چیزی بخریم متوجه شدم صندوق دار و یکی از فروشندگان کنار غرفه سبزی از بچه های ایرانی هستند. دانشجوی دکترا بودند و به خاطر تامین مخارج زندگی مجبور شده بودند آنجا کار کنند. به نظر من که حال و روزشان بهتر از دانشجوهای کارگر ایرانی فست فودها بود که تی می کشیدند. حرفی که زد توی ذهنم حک شد؛گفت اینجا یک پنجره برایت باز میکنند تا لذت را نشانت بدهند،اما هیچ وقت از در خانه راهت نمی دهند. همیشه همان پشت پنجره میمانی با همان بهره اندک. غریبه ای همیشه؛نه اهل خانه! من این را وقتی با پروفسور و سوفی و فرنز کار میکردم بیشتر فهمیدم. سینا میگفت برای پروژه هایشان، مغز و استعداد ما مغتنم ترین فرصت است،اما برای مدیریت کردن عقل بشری،ما جهان سوم محسوب میشویم!پشت پنجره نگهت میدارند اندازه ای که خودشان از وجودت استفاده کنند. سوسن از من خواسته بود که پنجره باز کنم. این که از اول خلقت باز بوده است و مهم این است که آدم،حوایش را پیدا کند تا مطمئن اهل خانه ات بشود. چند بار جوابش را خواندم. تکیه دادم به پشتی صندلی و دست از روی کیبورد برداشتم و دور بازوانم حلقه کردم. عقلم مات مانده بود. با پوزخند به چشمان وق زده من نگاه میکرد. _میثم آقا! لحظه ای روی میثم آقا مکث کردم. عقلم مجبورم کرد در تاریکی اتاق چشم بگردانم و روی عقربه های ساعت بمانم. ندیدم چند است و موبایلم را نگاه کردم؛یک و چهل و هشت دقیقه! من که صبح باید بروم دانشگاه. چه دردی است که تا این موقع شب بیدارم و می حرفم آن هم با... با چه کسی حرف میزنم؟سوسن شفیعی دختری که دو ترم باهم کلاس داشتیم و با پروژه مشترک ارتباط درسی گرفتیم و او دچار حس و حالی شده است که گله مند نامم را مینگارد. دختری که در مباحث علمی و استنتاج نتایج و پروژه های مکمل دقیق بود. همین! دفعات بعد نه حضوری که مجازی رک نوشت مرا به خاطر خودم میخواهد و توقعی ندارد. اما باور نمیکرد که من به خاطر خودش میگفتم شرایط روحی و عرفی برای تشکیل دونفره هایی که هر کدام آرزویمان است،را ندارم!کوتاه نیامد و نوشت:مگه لحظه های زیبای پر آرزو غیر از همین لحظه هاست؟نمی خوای بگی که قلب نداری؟ _بحث قلب نیست. مقدمه ها که نباشه نتیجه ها همش به هم میریزه! _مقدمه رو ما خودمون میسازیم. _من همین رو میگم. اصلا دنبال این مقدمه نمیخوام برم چون هدفی ندارم. این وسط هم نمیخوام شما اذیت بشی. همین. _این وسط من دارم اذیت میشم. میثم یه خورده از این لاکت در بیا. بذار حالمون خوب بشه! گند زد به حالم!راهی که نباید بروی،نباید است. چرا افتاده در مسیر و میخواهد مرا هم با خودش ببرد. میگفت میماند تا هر وقت که بخواهم. عقلم با همان چشمان،دست به سینه فقط نگاهم میکرد تا ببیند خودم چه قدر پایش را وسط زندگیم میکشم. سوسن دختری نبود که نشود با او کنار آمد. هر چند ایده آل ذهنم نبود. هر چند انسان ها اگر بخواهند فضای تغییر،همیشه هست اما من شرایطم بد بود. حدفاصل صبر کردن او تا به نتیجه رسیدن من خیلی بود و او فکر میکرد که میتواند صبر کند! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
دخترها چه بتی از ما پسرها،برای خودشان میسازند،البته قبل از ازدواج. پشت هر حرکت و سکوت ما پسرها یک تعبیر عاشقانه میگذارند و در خیالات پرورش می دهند و تا فراسوی واقعیت پیش می روند و هر شرط و شروطی را لذت مندانه قبول میکنند،اما همین ها در زندگی یکی دوتا از تندی های مردانه را که میبینند تمام عاشقی یادشان می رود و داد فمنیستی شان بالا می رود و ما میشویم بی شعور. فاصله عاشقی تا بی شعوری فقط چند ماه است. خیلی اهل درک روحیات دختران امروزی نبودم و اهل نامردی هم نمیخواستم باشم. این مدت سر پروژه دیده بودم که گاهی کلافه و خسته میشود،او شخصیتی دو کاناله داشت؛از نظر علمی قوی و پرتوان و در کارها همراه بود؛که این برای من در اولویت نبود. کانال دوم هم که شخصیت زنانه اش بود و پر ابهام. یکبار برایم نوشت:ما میتونیم با هم خوب پیش بریم میثم! برایش نوشتم:اشتراک علمی و کاری الویت نیست برام. _واقعا؟ _من فکر میکنم زندگی دو نفره و خانوادگی بر مبنای علم آکادمیک جلو نمیره. بر اساس مرد و زن بودن است. _اشتراک علمی آرامش نمیاره؟ _وقتی وارد فضای خونه میشی دیگر اخلاق و منش وجودیت تورو،مادر و پدر و همسر و فرزند خوب و بد نشون میده. نه مدرک و جایگاه اجتماعیت! این تنش ها در طول دو ترم ادامه داشت تا یک شب که سوسن دوباره پیام داده بود؛جوابش را اشتباه برای احمد ارسال کردم. برادر بزرگ یعنی همین احمد ما!تکیه گاه بودنش به جا است و مداخله های قلدرمابانه اش به جا. با اینکه نبود همیشه خودش را بود نشان میداد،نه با کنترل؛با پیگیری ها و محبت های مدل خودش. و البته باید این محبت ها را پذیرش بی قید و شرط می زدی و الا... همین هم بود که درجا رادار احمد به کار افتاد:میثم!دقیق از اول تا آخرش رو نمیخوام بگی،اما درست بگو چی شده؟ کوزه افتاده بود و نمیشد حاشا کرد. نوشتم:چی میخوای بشنوی تا بگم. _تا چه حده؟ _معمولی. یه پروژه مزخرف که نتیجه اش شده این! _تو یا اون؟ _نه،دل من سرجاشه! _پس لوطی باش و اذیتش نکن!محبوبه نیست که هر بلایی بخوای سرش بیاری و من ازش دفاع کنم. محبوبه خواهر کوچک تر از من بود که همیشه کارهایش را زیر نظر میگرفتم و گاهی اوقات دادش را در می آوردم. اما اینجا من نبودم که داشتم جلو میبردم و ضربه میزدم. سوسن بود. ناراحت شدم و برای احمد نوشتم:داری بد قضاوت میکنی! _چون نمیخوام بد قضاوت بشی. عقلی جلو برو! این مدل رابطه را نه من شروع کرده بودم و نه من تمایلی به ادامه اش داشتم. بحث درس و کار،یک روال عادی در دانشگاه بود یعنی همه فکر میکنند که روابط درسی دخترها و پسرها روال عادیش را دارد!اما حالا متوجه شده بودم که اصلا هم عادی نیست. پشت بندش خیلی اتفاق ها ممکن است بیفتد. حداقل درگیری ذهنی است و زیروبم خودش را دارد و دل های زیادی را زیرو رو میکند اما... با فرنز هم که در آزمایشگاه کار میکردم دوتا دختر دانشجوی اتریشی هم کنارش بودند. نیاز به تیز بودن من نداشت،روال طبیعی است دیگر. نیاز است و ناز. حتی آنجا هم که بیلبوردهایشان شاید تبلیغ یک مایع ظرف شویی بیشتر نبود،تمام بدن برهنه یک زن را به حراج می گذاشتند و هیچ پنهانی برای زن و مردشان نگذاشته و به ظاهر چشم و دل سیرند،وقتی حرف نیاز پیش می آمد چشم و گوش و دهان و فکر و جسم به له له می افتاد و برایشان هم مهم نبود که چه کسی باشد یا نباشد!یک مرد با بیست زن. یک زن با بیست مرد. بودن هایی که برای یک ساعت لذت و شهوت بود و بعد،بیست و سه ساعت آرامشی که نبود!در این هفت ماه،من برای آنا شده بودم یک بُت. با فرنز زیاد صحبت کردیم سر این مسئله. صاحب نظر نبود اما برایش قشنگ بود که من میگفتم که بدن همسرم برای من باید باشد نه اجتماع. مثل ماشین بنز تو که کلیدش توی جیبت است!زن هم دوست دارد روح و جسم مردش برای خانواده باشد نه متعلق به همه! فرنز میگفت اگر چنین زنی باشد او هم حاضر است این طور بشود. خیانت را نمی فهمید و برایش روال عادی موجود،که نه مسئولیت می آورد و نه تشنه می گذاشتش خوب بود. هر چند با حسرت،مدل ما را تحسین کرد و دلش خواست. برعکسش دکتر نات بود. یک اعتقاد خوبی به خانواده داشت،چیزی که در اروپا با یک فرایند عجیب از هم پاشیده است و تلاش برای حفظ آن در بعضی از خانواده های با اصالت کاملا معلوم است. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1