📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙#رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: #انارگل🌸 🌱 #قسمت
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙#رمان_روزگار_من💞
📑🖌به قلم: #انارگل🌸
🌱 #قسمت_یازدهم
گلدون بردمو گذاشتمش رو میزم موقع انجام درسام همش چشمم به گل بود حواسم میرفت سمت بهنام اصلا از درس خوندن افتاده بودم دلم میخواست فقط بشینمو به گل نگاه کنم
ساعت ها همین جور میگذشت
و من با حواس پرتی هام هنوز درسمو تموم نکرده بودم
فردا هم امتحان داشتیم
خلاصه که فردا رسیدو سرکلاس
مشغول امتحان دادن شدیم
📝📝📝📝📝
واااای این سواله چی بود جوابش 😰😰
اصلا هیچی یادم نمیاد
چم شده من
با نامیدی سوالارو پشت سرهم رد میکردم و بی جواب
شاید فقط یه چندتاشو تونستم بنویسم اما اکثرن بی جواب موند 😔😔
زینب ازم پرسید فرزانه چطور بود امتحان ؟؟؟
با ناراحتی گفتم والا چی بگم زینب
اگه بگم خوب بود دروغ گفتم واقعا افتضاح بود
عه چراااا اخه فرزانه تو که درست عالیه جز شاگردای زرنگ کلاسی نگوو که باورم نمیشه
خب دیگه این بارو باور کن
زینب - فرزانه میخوام باهات حرف بزنم وقت داری
اره بگوو میشنوم
در مورد چی ؟؟؟
تا زینب اومد دهنشو باز کنه و حرف بزنه سحر مثل اجل و معلق پیداش شد و پرید وسط حرفامون
بخاطر تنفری که از زینب داشت دلش نمیخواست من با زینب گرم بگیرم و سعی میکرد به هر بهونه ای ما رو از هم دور کنه
سحر- فرزانه بیا بریم کارت دارت دارم
اما سحر ،زینب میخواد باهام حرف بزنه!!
اخه من کارم خیلی واجبه فرزانه
پاشوو ...
از جام بلند شدمو از زینب عذر خواهی کردم زینب جان شرمنده
اشکال نداره بعدن باهم حرف بزنیم
نه عزیزم چه اشکالی برو به کارت برس
با سحر رفتیم تو حیاط
خب سحر چی شده ؟؟
هیچی فقط خوشم نمیاد با اون دختره تنها باشی فرزانه چرا با اون میگردی ؟؟
خب مگه چشه خیلی دختر خوب و آرومیه
خب بسته دیگه نمیخواد پیشه من ازش تعریف کنی خیلی خوشم میاد 😒😒😒
زینب میدونست که هرگز سحر اجازه نمیده که با فرزانه صحبت کنه تصمیم گرفت بره پیش خانم شرافتی که دبیر پرورشی و مشاور مدرسه بود.
زینب با دیدن جریان دیروز خیلی نگران فرزانه شده بود و میترسید که بیشتر گمراه بشه
زینب داخل اتاقه مشاوره شد
سلام خانم
سلام زینب جان
خانم میخواستم باهاتون حرف بزنم
بفرما عزیزم من گوش میکنم
😊😊😊😊
خانم راستشو بخواین ... نمیدونم از کجا شروع کنم
😥
یه دفعه زینب از جاش بلند شدو گفت
خانم ببخشید مزاحمتون شدم چیزی نیست ...
زینب جان راحت باش دخترم بهم اطمینان کن حرفت و بزن
نه خانم چیزی نیست
اینو گفت و از اتاق سریع خارج شد
خانم شرافتی- زینب ...زینب
زینب- اخ ... اخ ... دختر دیوونه چرا حرفتو نزدی خب شاید خانم شرافتی میتونست جلو کارای فرزانه رو بگیره
اخه چرا حرفمو نزدم
😩😩😩
زینب همینجور با خودش کلنجار میرفت ..
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایت : همسرش "غاده"🌈
🌱 #قسمت_یازدهم
مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول میدهی؟ مصطفی گفت قول می دهم الان طلاقش بدهم ، به یک شرط ! من خیلی ترسیدم ، داشت به طلاق می کشید . مادرم حالش بد بود . مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می دهم . من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید .
مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می خواهم . گفتم: باشه مامان ! فردا می روم طلاق می گیرم . آن شب با مصطفی نرفتم . مادرم آرام شد و دوروز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود . مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. بابا به من گفت" ما طلاق گیری نداریم . در عین حال خودتان می خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... گفتم: بله ! من همه این شرط را پذیرفتهام . بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید .
چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه میرفت را نگاه کرد . فکر کرد مصطفای ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر می آورد . بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است .
صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی آیم . سعی کن محبت مادر را جلب کنی ، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب میآیم دنبالتان .
آن شب حال مادر خیلی بد شد . ناراحتم ، مصطفی که آمد دنبالم ، مامان حالش بد است ، ناراحتم ، نمی توانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان ، دید چه قدر درد می کشد، اشک هایش سرازیر شد . دست مامانم را می بوسید و میگفت: دردتان را به من بگویید. دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقت ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفی گفت: من می برمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد . من هم راه افتادم رفتیم بیروت . مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که: شما باید بالای سر مادرتان بمانید ، ولش نکنید حتی شب ها. مامان هر وقت بیدار می شد و می دید مصطفی آن جا است میگفت: تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشتی ؟ ببرش ! من مراقب خودم هستم . مصطفی میگفت: نه ، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می مانم . و دست مادرم می بوسید و اشک می ریخت، مصطفی خیلی اشک می ریخت . مادرم تعجب کرد . شرمنده شده بود از این همه محبت .
مامان که خوب شد و آمدیم خانه ، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم . یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم ، قبل از آن که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید ، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد .من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر می کنید؟ خب ، این که من خدمت کردم مادر من بود ، مادر شما نبود ، که این همه کارها میکنید. گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد . من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید.....
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🍃
🍃
❣هوالمحبوب
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی
♦️ #قسمت_یازدهم
♦️زندگی با طعم باروت
.
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... .
اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .
.
توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... و من اصلا متوجه نشده بودم ... .
.
باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... .
.
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ... و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... .
.
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ...
🔺ادامه دارد...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_یازدهم
صورت گندمی و چشم های مشکی اش را از خانواده ی مادری اش به ارث برده . قد بلند و هیکل وزریده اش نشان از ورزشکار بودنش میدهد . پیراهن سفید رنگی پوشیده و آن را داخل شلوار مشکی رنگ تنگش گزاشته است . آستین هایش را هم تا آرنج بالا زده . کمربند چرم اصلش را با کیف دستی مشکی رنگی ست کرده است . بوی عطر سرد فرانسوی اش کل خانه را پرکرده . عینک آفتابی مارکش روی ماهای مدلدارش خودنمایی میکند . صورتش را هم شش تیغ اصلاح کرده است . قبل از اینکه من را ببیند کمی دورتر از جمع میایستم . میدانم که میخواهد به من نیش و کنایه بزند . بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی که با بقیه میکند به سمت من می آید . لبخند شیطنت آمیزی میزند و پشت به بقیه و روبه من میایستد. دستش را به سمتم دراز میکند
_به به ببین کی اینجاست سلام حاج خانوم .
روی کلمه حاج خانوم تاکید میکند . تازه متوجه میشوم که با دورتر ایستادنم از جمع کار را برای شهروز آسان تر کردم . نگاه پر از نفرتم را ابتدا به صورتش و بعد دستش میدوزم . قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم سجاد متوجه ما میشود . به سرعت به سمت مان میآید و دست شهروز را میگیرد
_سلام شهروز خوش اومدی . بفرما بشین .
+سلام پسر عمو چطوری ؟ نبودی فکر کردم نمیخای بیای بهمون سلام کنی . رسم ادب نیست که آدم انقدر دیر بیاد به مهمونش سلام کنه .
این بار ترکش هایش به سجاد خورده است . با عقب رفتن شهروز نگاهی به در می اندازم . خبری از شهریار نیست . روبه عمو محسن میگویم
+پس آقا شهریار کجان ؟
_رفته ماشینو پارک کنه الان میاد
سوگل به سمت آشپز خانه میرود تا به خاله شیرین کمک کند ، من هم به سمت پذیرایی میروم و روی مبل تک نفره ای دور از جمع مینشینم . دلم میخواهد زودتر شهریار را ببینم . از بچگی هم شهریار خونگرم و مهربان بود . یادم هست وقتی ۶ ساله بودم در حیاط خانه عمو محمود زمین خوردم .شهریار کمک کرد بلند شوم و دامنم را تکاند . ولی شهروز گوشه ای ایستاد و من را مسخره کرد .
_چه دختر بی دست و پایی
و با گفتن این کلمات یک دعوای حسابی بین من و شهروز راه افتاد .
🌿🌸🌿
《چمدان دست گرفتم که بگویی نروم
توچرا سنگ شدی راه نشانم دادی ؟》
پروانه حسینی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_دهم خانم محمدی عجله داشت. دعوت
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_یازدهم
آقاسید با ما سلام و احوال پرسی ڪرد،
و عبایش را درآورد تا ڪمڪمان کند.
فکر نمیڪردم اول بیاید ڪمڪ من و سر جعبه را بگیرد. یک یاعلی محڪم گفت و جعبه را بلند ڪرد.
ڪمڪم بچهها آمدند،
و وسایل را آماده ڪردیم.
همان موقع تلفن خانم محمدی زنگ خورد. ڪمی با تلفن صحبت ڪرد و بعد، چهره اش درهم رفت و گوشی را قطع ڪرد.
بچه های بسیج را جمع ڪرد و گفت:
-متاسفانه راهنمایی ڪه قرار بود دو ساعت اول بیاد بچه ها رو توی گلستان بگردونه و شھدا رو معرفی ڪنه نیومده! آقای بذرپاش از فرهنگسرا زنگ زدن گفتن برای دوساعت اول باید خودمون یه فڪری بڪنیم چون برنامهها بھم خورده! بین شما ڪسی هست ڪه شھدای معروف رو بشناسه و بتونه به بچه ها معرفی ڪنه؟
آقاسید با شرمساری گفت:
-متاسفم من نمیتونم. اما اگه زودتر گفته بودید ڪه مطالعه میڪردم شاید میتونستم.
بقیه به هم نگاه میڪردند.
آب گلویم را قورت دادم و در دل گفتم: «الهی به امید تو»
و بعد گفتم:
-خانم من میتونم!
– مطمئنی صبوری؟
– بله خانوم… انشاءالله.
سوار اتوبوس شدیم.
خانم پناهی توضیحی ڪلی درباره برنامه اردو داد و توصیه های لازم را گوشزد ڪرد.
وقتی راه افتادیم،
آقاسید بلند شد و چند ڪلمه ای درباره مقام شھید و آداب زیارت شھدا گفت و نشست.
آقاسید تنها کنار ڪلمن آب نشسته بود و من و خانم محمدی، هم ردیف آقاسید بودیم.
خانم پناهی دو سه ردیف عقب تر نشسته بود. بچه ها آخر اتوبوس بزن و برقصی راه انداخته بودند ڪه نگو!
آقاسید زیر چشمی نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد و آرام گفت:
-لا اله الا الله!
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_دهم🌻 #پارت_دوم☔️ باصداےهراسان عبدالجواد بیدار میشوم -خا
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_یازدهم🌻
#پارت_اول☔️
-نه مامان همه چے خوبه.
-نرے تو آب!! ریزه اے آب میبرتت.
خنده اے میکنم
-چشم نمیرم، الان میتونم برم؟ غذام سرد شد.
-باشه عزیزم برو خداحافظت.
-قربونت برم مامانم خدافظ.
به سمت سفره یکبارمصرفے که پهن شده بود میروم ناهار امروز باز هم کنسرو لوبیا است.
هنوز ننشسته بودم که صداےجیغ و داد ابراهیم پسر آسیه از بیرون اتاقک بلند میشود، همه از اتاق خارج میشویم و به سمت ابراهیم که داد میزد و عبدالجواد را صدا میکرد میدویم.
به پایین نگاه میکنیم عبدالجواد هفت ساله درون آب بےحرکت مانده، نادر تنها مردے که در روستا مانده بود زود از نردبان پایین میرود و عبدالجواد را در آغوش میگیرد، آسیه خانم چنگ بر صورت میزند و ضجه هایش گوش کر میکند.
عبدالجواد بیهوش روے شانه نادر بالا مےآید تند میخوابانیمش روےزمین، دور دهانش را پاک میکنم و شروع میکنم به تنفس دهان به دهان دادن و پس از چندین تنفس عبدالجواد هیی میکند، به سمت پهلو میگردانمش و دستانم را دور شکمش حلقه میکنم و به سمت بالا میکشم که هرچه خورده بالا مےآورد و شروع به سرفه کردن میکند
دستے بر پیشانےام میکشم دلم میخواهد گریه کنم تحمل از دست دادن فردے جلوے چشمانم را نداشتم
رو به آقا نادر میگویم
-هرچه زودتر ببرینش بیمارستان آبےکه جذب بدنش شده شاید براش خطرناک باشه.
سرےتکان میدهد
رو به عبدالجواد میگویم
-الان بهترے؟
سر تکان میدهد
-حالت بهم خورد خجالت نکش بالا بیار، فعلا هم چیزے نخور
رو به جمع میگویم
-ببریمش داخل سرما میخوره.
نادر بغلش میکند و به داخل میرود ما هم پشت سر آنها داخل میشویم، پس از خواباندن عبدالجواد و رفتن آقا نادر من هم دراز میکشم و رویم را با پتویے میکشم، شاید کمے از خستگے این روز پر ماجرا کم شود.
❄❄❄
صداے داد زهرا دوباره بلند میشود و من دست روے گوشهایم میگیرم و اشکهایم سرازیر میشود، درد زهرا یک ماه زودتر گرفته بود و من ناتوان از هیچ کارے، مادر زهرا از اتاق خارج میشود و با گریه به سمتم مےآید.
-خانم دکتر تروخدا یه کارے کن بچم از دست رفت.
با صدایے لرزان میگویم
-بخدا من دکتر نیستم من فقط از هلال احمر اومدم تا اگه مشکل کوچیک پیش اومد حل کنم، زایمان بچه بلد نیستم.
دست بر روے پایش میزند
-یاقمربنےهاشم چیکار کنم؟!!
-پس مردا کجان یه زنگ بزنین ببینین میتونن کامیونےچیزے جور کنن؟!!
دست هایش را تکان میدهد
_آنتن نمیده اورژانسو هم گرفتیم آنتن نمیده.
اشک هایم را پاک میکنم و داخل میشوم.
کنار زهرا زانو میزنم و دستانش را میگیرم.
-زهرا جان آروم باش شاید درد تو هم مثل برا نسا یه درد عادیه.
لبش را گاز میگیرد، رنگ از صورتش پریده و عرق سرد روے پیشانےاش نشسته.
نتوانست تحمل کند و داد دیگرے زد و داد پشت داد.
چشمانم را میبندم آرامبخشے از درون جعبه در مےآورم و درون سرنگ میزنم و تزریق میکنم اما اثر گذار نیست و از تزریق بیشتر آرامبخش هراس دارم، پس از یک ساعت جیغ و داد زهرا از حال رفت همه مضطرب بودیم.
نبضش را میگیرم کند میزند، فشارش خیلے پایین است و از همه بدتر هرچه میکنم نمیتوانم صداے قلب جنین را بشنوم.
آب دهانم را قورت میدهم و عرق روے پیشانےام را پاک میکنم سرم تقویتے را به زهرا وصل میکنم و گوشه اے زانو به بغل مینشینم و به زهرا خیره میشوم.
مادر زهرا با گریه نگاهم میکند
-چیشد راحیل خانم؟!
همانطور مات میگویم
-فشارش پایینه و نبضش کند.
هق هقش بالا میرود و بین گریه میپرسد
-بچه چے؟!
من و منے میکنم و میگویم
-با این گوشے پزشکیا زیاد معلوم نمیشه باید بره سونگرافے.
دوباره ناله اش را از سر میگیرد نرگس نیز پشت مادر را ماساژ میدهد و گریه میکند زنان همسایه هرکدام به نحو خود دلدارے میدهند.
پس از یک ساعت و نیم زهرا با ناله به هوش مےآید و با گریه میگوید
-بچم، بچم مامان...
مادرش اشک هایش را پاک میکند
-سالمه مامان جان سالمه.
قلبم تند تند میتپد، زهرا دستے روے شکمش میکشد و میگوید آخه دیگه لگد نمیزنه!!
مادرش خنده مصنوعے میکند
-حتما خسته شده بچه، از صبح تا شب که لگد نمیزنه.
صداے یاالله یاالله گفتن فردے همه را از جا برمیخیزاند
ابراهیم در را باز میکند رو به مرد میگوید
-بفرمایین
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_یازدهم🌻 #پارت_اول☔️ -نه مامان همه چے خوبه. -نرے تو آب!!
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_یازدهم🌻
#پارت_دوم☔️
صداے یاالله یاالله گفتن فردے همه را از جا برمیخیزاند
ابراهیم در را باز میکند رو به مرد میگوید
-بفرمایین
-سلام عمو وسایل اومده یکے از بزرگاتون بیاد تحویل بگیره.
همه به هم نگاه میکنند اکثر مریض و بیحال بودند، نگاهے به بقیه مےاندازم و بلند میشوم
-من میرم.
عصبانے بودم و میخواستم همه عصبانیتم را مانند سطل آبے روے آنها خالے کنم که فقط پتو و غذا مےآورند.
با عصبانیت بیرون میروم و دمپایےهاے جلوے در را به پا میکنم پسرے که یاالله میگفت حال رو به کامیونے که کنار دیوار نگه داشته بود ایستاده و به دوستش میگفت
-علےپتوهارو بنداز بالا..
لباس جهادےبسیجے به تن دارد پس معلوم است از طرف سپاه آمده.
-فرمایش..
برمیگردد و سر به زیر میگوید
-سلام همشیره یه چند تیکه وسیله است آووردیم خدمتتون.
-من خواهر شما نیستم ، به وسیله هاتونم نیازے نداریم.
لحظه اے با تعجب سرش را بالا مےآورد و دوباره سر به زیر میشود
-از اهالے روستا نیستین!!
حدس میزدم از جلیقه هلال احمر بداند که براے اینجا نیستم با اعصبانیت میگویم
-نیستم که نیستم شورشو درآووردین هرچند روز یه بار چند تا پتو و کنسرو میارین و میرین، این مردم کنسرو و پتو نمیخوان میخوان راهشون بازشه، دیروز یه بچه نزدیک بود غرق بشه، همین الان یه زن از درد زایمان بیهوش افتاده اونجا قلب جنین هم نمیزنه، بهش نگفتم تا دوباره از حال نره، اسم خودتونم گذاشتین گروه جهادے ، گروه جهادے، کو گروه جهادے؟ پس چرا ده روزه از سیل گذشته اینجا هنوز تا خرتناغ پره آبه..
نفسےمیگیرم و ادامه میدهم
-جوونامون اونطرف مرز دارن جونشونو میدن تا خانوادهها تو آسایش باشن بعد یه عده الکے ریش گذاشتن و تسبیح به دست میگن ما گروه جهادے هستیم.
نگاهے به پسر مےاندازم قرمز شده و پیشانےاش عرق کرده اما هنوز سرش پایین است لباس و پوتین هایش پر از گل است و موهایش بهم ریخته.
کمےدلم میسوزد بد تخریبش کردم
، نفس عمیقےمیکشد و میگوید
-حرف شما کاملا درست و صحیح، ما از طرف سپاه هستیم مناطق تقسیم شدن و یه عده دست سپاه و یه عده دست ارتش و یه عده دست خود استاندارے و شهردارےهست ، سپاه و ارتش تمام مناطقے که به عهدشون بوده رو پاکسازے کردن این منطقه هم به عهده استاندارے هست، استاندارےاعلام کرده همه مناطق پاکسازےشده، الان که اومدیم دیدیم نشده، بنده پیگیرےمیکنم ان شاالله اینجارو هم تا پس فردا پاکسازے میکنن.
ابروانم را در هم کشیدم
-ممنون.
برمیگردد طرف کامیون
-علے داداش آب معدنے و کنسروارو بفرست.
چند بسته کنسرو و آب معدنے گرفت و روے زمین گذاشت و چند پتو هم کنار آنها.
سرش را بلند نکرد و همانطور یاعلے گفت و رفت.
همانطورکه دو بسته آب معدنےبرمیداشتم بلند داد زدم:
-ابراهیم، نرگس بیاین اینارو ببریم تو.
همینکه برگشتم ابراهیم و نرگس را دیدم که به دیوار تکیه زده بودند و مرا تماشا میکردند آرام جلو آمدند، یعنےفهمیدند که قلب آرام جان زهرا نمیزند؟!!
نرگس به طرفم آمد
-خاله راحیل؟بچه آبجی زهرام مرده؟!
لبخند مصنوعےمیزنم
-نه اونطورےبه آقاهه گفتم که بره زود نیرو بیاره راهو باز کنن.
بغضش را قورت میدهد و میخندد با مهربانےمیگویم
-پس به مامانتو آبجےزهرات نگے!!
تند سرے به نشانه تایید تکان میدهد.
به قلم زینب قهرمانے🌿
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_دهم _تو آ
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_یازدهم
بیست دقیقه ای بود که توی ترافیک بودم .اَه لعنت .
حالا دقیقا روزی که من خواب موندم باید ترافیک میشد؟
این چه فکریه مگه مردم باید برای رفت و آمدشون با من هماهنگ کنن...
هووف دیشب از ساعت ۱۰ تا ۲ شب ، پشت بام تهران بودم و تا میتونستم داد زدم و گریه کردم .
وقتی هم رسیدم خونه طبق معمول مامان کلی غر زد و با هم یه دعوای حسابی کردیم .
تا صبح چشم روی هم نذاشتم.
همش به خودم و زندگیم فکر میکردم .
به مامان و بابا که هیچ وقت خونه نبودن ، به تنها یار و یاورم توی دنیا که کاوه بود اونم که ازم گرفتنش ...
من یه آرامش همیشگی میخواستم . یه آرامشی که هیچ وقت توی زندگیم نداشتم دم دمای صبح بود که خوابم برد و صبح برای دانشگاه خواب موندم .
بالاخره از ترافیک اومدم بیرون ماشینمو پارک کردم و سریع به سمت کلاس رفتم از سر و صدای بچه ها معلوم بود که هنوز استاد نیومده ، رفتم داخل کلاس تا آنالی رو دیدم پریدم سمتش ...
_سلام بر آنالی برقراری عزیز ! روز عالی متعالی ...
+سلام بر مروا خوشگله روز شما هم عالی و متعالی باشه... مروا چرا دیشب ...
با وارد شدن استاد مختاری ، حرف هامون نصفه موند .
استاد بعد از حضور و غیاب و حال و احوال پرسی ، با یه بسم الله مشغول تدریس شد .
باصدای خسته نباشید استاد به خودم اومدم و وسایلام رو به زور چپوندم تو کیف و با آنالی به سمت حیاط حرکت کردیم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_دهم _
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_یازدهم
وسط گریه به خنده افتادم
_فائزه دو دیقه جدی باش بابا.طفلک آقا رضا از دست تو چی میکشه
حالت متفکری به خودش گرفت
_جدیدا که بارنگ روغن نقاشی میکشه
آهسته خندیدم و صورتم را پاک کردم
_قربون خنده ات. روژان جان ازمن میپرسی به آقا حمیدجواب مثبت بده هم دوستت داره وهم پدر خوبی برای نجلاء بوده وهست.اگر بخوای من واستون چند جلسه وقتت مشاوره ازرضا میگیرم .هردو بریدصحبت کنید و ببینید میتونید باهم زندگی کنید،بعد ازدواج کنید.من دلم روشنه که حمیدآقا میتونه خوشبختت کنه.نگران نباش و به خدا توکل کن بوسه ای روی گونه اش کاشتم
_چقدر خوبه که تو رو دارم.ممنونم بابت راهنمایی هات.
_عزیزمی خانوم خانوما.واسه وقت مشاوره بهت خبر میدم
_ممنون عزیزم، لطف میکنی
نیم ساعت دیگرباهم صحبت کردیم وبعدخداحافظی کردیم
ماشین را داخل عمارت پارک کردم و به سمت ساختمان خودمان به راه افتادم که نگاهم به حمید آقا و نجلاء افتاد،مشغول بازی توی باغ بودند صدای خنده های دخترکم در باغ پیچیده بود.به درخت تکیه زدم و به دخترکم چشم دوختم
_آقا گلگه بیا منو بگیل،بیا منو بگیل
_هوووم به به چه بره خوش مزهای ،الان میگیرمت.
حمیدآقا آهسته دوید سمت نجلاء و نجلاء هم با خنده پشت درختها می دوید،تا چشمش به من افتاد و جیغ زد و به سمتم دوید
_مامانی مامانی آقا گلگه میخواد منو بخوله ،نزار منو بخوله
آغوشم را برایش باز کردم ،سریع در آغوشم فرو رفت و خودش را لابه لای چادرم پنهان کرد.
حمید آقا با خنده نزدیک شد.
_روژان خانم شما بره منو ندیدید؟
با خنده گفتم
_یه بره کوچولو دیدم از اون طرف رفت
_ممنونم ،من برم بخورمش، بر میگردم
حمید آقا چند قدم برداشت و پشت سر من ایستاد
_بره کوچولوی مامان بیا بیرون آقا گرگه رفت.
دخترکم با هیجان از زیر چادرم بیرون آمد و زیرزیرکی خندید .
هنوز در حال خنده بود که حمیدآقا از پشت درخت بیرون آمد و نجلاء را به آغوش کشید و بالای سرش برد
_به به چه بره خوش خنده ای بخورمش
دهانش را که باز کرد
نجلاء جیغ زد و با خنده گفت
_آقا گلگه من کوچولوام ، من گوشتم تلخه،منو نخول باشه؟
حمیدآقا بوسه ای روی گونه نجلاء کاشت
_اووووم چقدر خوش مزه بود ،راه نداره باید بخورمت
_منو بخولی مامانم غصه میخوره ها دوس دالی مامانم گلیه کنه؟
حمیدآقا نگاهی به من انداخت و نجلاء را پایین گذاشت، کنار پایش دوزانو نشست
_من دلم نمیاد گریه مامانتو ببینم بره کوچولو،میتونی بری ،مامانی شما خیلی عزیزه
صدای خنده نجلاء بلند شد و من خجالت زده از حرف های حمیدآقا با عجله گفتم
_با اجازه!
قبل از اینکه حمیدآقا حرفی بزند عقب گرد کردم و به داخل خانه رفتم .
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_دهم -چرا چیزی نمیگی +
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_یازدهم
محمد درِ ماشین را باز کرد و پیاده شد و رو به حلما گفت:
این مرده کیه با داداشت حرف میزنه؟
حلما همانطور که پیاده می شد نگاهی به سمت چپش انداخت و گفت:
+دوستِ میلاد
-هر وقت میلادو میبینم این باهاشه خیلی از میلاد بزرگتر میزنه
+آره فکر کنم از تو هم بزرگتره، سربازی میلاد که تموم شد آخرهفته ها چندباری رفت هیئت فکر کنم همونجا دوست شده باهاش
میلاد که آنها را دید برخلاف همیشه، با چهره ای گرفته و اخم عمیقی جلو آمد و رو به محمد گفت:
×سلام... چه عجب از این ورا؟
-سلام میلاد جان خیرباشه جایی میری؟
×اگه زحمتی نیست مارو برسون ترمینال
-شمارو؟
×آره...صادق جان بیا...منو دوستمو
محمد نگاهی به حلما انداخت و بعد رو به حلما گفت:
پس به مادر بگو زود میام
حلما لبخندی زد و دکمه آیفون را زد.
محمد همراه میلاد و صادق به طرف ماشین رفتند. وقتی سوار شدند صادق گفت: سلام علیکم
محمد کمربند را بست و در آیینه نگاهی به صادق انداخت و پاسخ سلامش را داد. بعد رو به میلاد پرسید:
-به سلامتی سفر میری؟
× میریم قم
-زیارت دیگه؟
×نه...هیئت
-چه هیئتی که از زیارت واجب تره؟
×جلسه داریم با حاج آقا
یکدفعه صادق اخمی کرد سرش را جلو آورد و گفت:
*بازجوییه برادر؟
میلاد بلافاصله نفسش را با بی حوصلگی بیرون داد و گفت:
×تو خونه زندانی مامان خانم، بیرون خونه هم اینطوری
محمد خنده ای کرد و گفت:
سخت نگیر داداشم به جاش زن بگیر خیلی خوبه ها
یکدفعه ابروهای درهم کشیده میلاد باز شدند و لبخند روی لبانش نشست.
محمد با کف دستش محکم روی پای میلاد کوبید و به شوخی گفت: مثل اینکه بدتم نیومد...آره؟
صادق خودش را جلوتر کشید و گفت:
البته مسائل هرکس مربوط به خود شخصه
محمد دنده را عوض کرد و بعد از مکث کوتاهی رو به میلاد پرسید:
-خب چه خبرا؟ چه میکنی این روزا؟
×جلسه و هیئت و یکم مطالعه
-چه خوب...اگه بخوای حرفه ای مطالعه رو شروع کنی بهت یه سری کتاب معرفی کنم، حالا تو چه زمینه ای مطالعه میکنی؟
یکدفعه صادق خودش را از سمت راست صندلی میلاد، جلو کشید و دهانش را به گوشش نزدیک کرد و چیزی نجوا کرد که اخم های میلاد در هم رفت و گفت:
یه سری کتاب هست دیگه اگه بشه تندتر برو ما عجله داریم.
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_دهم عاطی: عع م
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_یازدهم
پاشو پاشو بریم ببینم چه گلی به سرم بگیرم
عاطی: وایستا هنوز شیر موزم تموم نشده
- کوفتت بشه زود باش
عاطفه رو رسوندم خونه شون رفتم خونه اصلا حوصله هیچ چیزیو نداشتم رفتم تو اتاقم
واسه شامم بیرون نیومدم
تو فکر این بودم چیکار کنم ،به ذهنم رسید واسه ساناز زنگ بزنم
- الو ساناز !
سهیل : سلام سارا جان خوبی؟
) چه بی ادب خانمش و یادت رفت؟ (
- سلام آقا سهیل خوبی؟ خاله خوبه؟
سهیل : مرسی تو خوبی ؟ شرمنده ساناز خوابیده من گوشیشو برداشتم
- خیلی ممنوم ،اشکالی نداره فردا تماس میگیرم ،به خانواده سلام برسونین
سهیل: اوکی،شما هم سلام برسونین
اه که چقدر از این پسره بدم میاد
اینقدر خسته بودم که خوابم برد ؛
صبح ساعت ۸کلاس داشتم
با صدای زنگ گوشیم بلند شدم
اماده شدم رفتم از پله ها پایین دیدم میز صبحانه آماده اس
،صبحانه رو خوردم رفتم به سمت دانشگاه
سر کلاس اصلا حواسم به حرفای استاد نبود
فکرم فقط در گیر حرفای بابا و اینکه چیکار کنم بود
اصلا نفهمیدم کی کلاس تمام شد
یه دفعه یکی از پشت دستشو گذاشت رو شوندم
سرمو بر گردوندم دیدم یاسریه
مثل موشک از جام پریدم
- پسره بیشعور ،چه غلطی داری میکنی ) تمام تنم میلرزید(
یاسری) خندید( : خوبه ولا ،چند بار صدات کردم جواب ندادی ،معلوم نیست داشتی به کدوم بدبخت فک میکردی
- داشتم به ریشه کن کردن شماهای عوضی فکر میکردم
یاسری:)صدای خنده اش بلند شد(
) ترسیدم وسیله هامو جمع کردم از کلاس بیرون رفتم،سرعتمو زیاد کردم
سوار ماشین شدم رفتم ،توی راه داشتم دیونه میشدم ،پسره ی عوضی فک کرد من مثل اون دخترای دو رو برشم (
رسیدم خونه رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم قلبم هنوز تن تن میزد ،با اینکه اهل نمازو روزه نبودم ،خیلی مقید بودم
به این چیزا ،
صدای زنگ اومد رفتم گوشیمو از داخل کیفم بیرون اوردم دیدم سانازه
- سلام ساناز خوبی؟
ساناز : سلام عزیزم مرسی تو خوبی؟
شرمنده مثل اینکه دیشب تماس گرفته بودی من خواب بودم
- دشمنت شرمنده ،اشکال نداره
ساناز: کاری داشتی
- میخواستم بگم بابا با رفتن به کانادا مخالفت کرد
ساناز : واسه چی؟
- نمیدونم،تازه میگه میخوای ازدواج کنی حتمن باید شوهر کنی
ساناز: ) صدای خنده اش بلند شد( : واییی خدای من از حاجی همچین حرفی بعید نبود
- الان چیکار کنم؟
ساناز: شوهر کن خوب!
- وااا چه حرفایی میزنی ،من اصلا حاضر نیستم با یه پسر هم کلام بشم چه برسه به اینکه بخوام ازدواج کنم برم زیر یه
سقف
ساناز: عزیزم ،نگفتم برو زیر یه سقف که ،برو یکی و پیدا کن بگو بیاد خاستگاریت باهات ازدواج کنه وقتی که با هم
اومدین اینجا از هم جدا شین
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_یازدهم
- چرا آبروی منو بردی ؟؟
به پسره چی گفتی که گفته دیگه نمیرم بهش درس بدم ؟؟ 😡
- اون نمیخواد بیاد ؟؟؟
چه پررو ...
خوبه خودم بیرونش کردم ... 😏
- ترنمممم 😡
تو چت شده ؟؟
اینهمه برات خرج نکردم که آخرش یه انسان بی سواد شی و بشینی خونه!
اینهمه کلاس و اینور اونور نفرستادمت که آخرت این بشه!
سر قضیه اون پسره هم بهت گفتم به شرطی میتونی باهاش باشی که فکر ازدواج و هرچیزی که جلوی پیشرفتتو میگیره از سرت بیرون کنی 😡
من دیگه باید چیکار کنم ؟
- همه ی دنیای شما همینه!
همش پیشرفت! پیشرفت!
کجای دنیا رو میخوای بگیری پدر من ؟؟😡
هیچی تو این خونه نیست!
نه خوشی
نه آرامش
نه زندگی
فقط پول ، پیشرفت ، ترقّی ، مقام ...
اه...
ولم کنییییییدددددد 😭
صدای هر دومون هر لحظه بالاتر میرفت که مامان صداش درومد ...
- بسسسسسه 😡
چته ترنم؟
تو چته آرش؟ آروم باش!
برای چی داد و بیداد میکنید؟
بشینید مثل دوتا آدم عاقل باهم صحبت کنید!
ترنم! پدرت خیرتو میخواد!
برات کم نذاشتیم و حقمونه بهترین نتیجه رو بگیریم!
- نتیجه...نتیجه...
منم پروژه کاریتونم ؟؟
منم مقاله و کتابتونم ؟؟ 😒
- واقعاً تو عوض شدی ترنم ...
بنظر من باید چندوقتی از ایران بری ...
اینجوری برات بهتره ...!
- از ایران برم ؟
کجا برم ؟
-امریکا
هم درستو میخونی
هم پیشرفت میکنی
هم روحیت بهتر میشه ...
-ممنون.
من همینجا خوبم.
قصد رفتن هم ندارم.
حداقل الآن! 😒
- مادرت درست میگه!
پیشنهادش عالیه!
تو اینجا پیشرفت نمیکنی!
من جای تو بودم این موقعیت رو از دست نمیدادم.
از جام بلند شدم و همینطور که به سمت اتاقم میرفتم گفتم
- ممنون که به فکر پیشرفت منید
ولی من خودم صلاح خودمو بهتر میدونم!
و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم درو بستم.
به عادت هرشب هدفونو تو گوشم گذاشتم و رفتم تو تراس.
سیگارو روشن کردم و اشک بود که مژه های بلندم رو طی میکرد و روی صورتم میچکید ...
دیگه سیگار هم نمیتونست آرومم کنه ...
دیگه هیچ چیز نمیتونست آرومم کنه ...
شماره مرجانو گرفتم.
چندتا بوق خورد
دیگه داشتم ناامید میشدم که جواب داد،
- الو ...
الو مرجان ...
-سلاااامممم! دوست جون خودم ...
-کجایی؟؟ چرا اینقدر سر و صدا میاد؟؟
-صبرکن برم تو اتاق
اینجا نمیشنوم چی میگی ...
الو.?
-بگو میشنوم ، میگم کجایی؟
- آخیش ... اینجا چه ساکته!
یه جاااای خووووبم
تو کجایی؟
- کجا میخوام باشم؟ خونه ...
- چته باز؟ صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی؟
- مرجان یه کاری بکن ، یه چیزی بگو ...
دارم دیوونه میشم ...
- مگه سیگار نمیکشی ؟
- دیگه اونم جواب نمیده ...
- خلی تو ... میدونی چندهزار نفر آرزوشونه زندگی تو رو داشته باشن؟؟
- هه زندگی منو ؟
از این لجن ترم هست مگه ؟؟
- لجن ندیدی!!
بیخیال! الان نمیتونم صحبت کنم ، فردا پاشو بیا خونمون
حالتو جا میارم ...
باید برم ...
-باشه ... برو
-میبوسمت. بای ... 👋
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay