eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چند ساعتی بود که سر و صدای مردم خوابیده بود . پلیس همه را متوقف کرده بود. نجلاء کنار حمید به خواب رفته بود. از دست دادن جوان برای هرکسی سخت است ولی برای خانواده محمد سخت‌تر! اصولا وقتی کسی جوانی را از دست می‌دهد، همه دلشان می‌سوزد و به صاحب عزا دلداری می‌دهند ولی حالا فقط ناسزا و توهین سهم خانواده عزادار آقای محمد شده بود. دل‌نگران صنم خانم بودم ، باید به دیدنش میرفتم . وارد اتاق شدم و کنار حمید روی تخت نشستم و آرام صدایش زدم . _حمیدجان . با اینکه صدایم آهسته بود ولی از خواب بیدار شد و با چشمان زیبایش به من زل زد _جانم _جانت سلامت فدات شم .اجازه هست من یک لحظه برم یه صنم خانوم سر بزنم نگرانش هستم. _باشه عزیزم برو. _ممنون ،ببخشید بیدارت کردم .بخواب عزیزم. حمید که دوباره به خواب افتاد ،من هم آماده شدم و به طبقه بالا رفتم. صدای گریه های دلخراش صنم خانم و ثمر به گوش میرسید. با دستانی لرزان، انگشتم را به سمت زنگ در بردم . میترسیدم فکر کنند قصد دخلالت در زندگیشان را دارم و برای فضولی به دیدنشان رفته ام. زنگ را فشاردادم. چند لحظه بعد در باز شد و ثمر با چشمانی به خون نشسته و لباسی مشکی جلو چشمانانم نمایان شد _سلام با صدایی که نشان میداد ساعت ها گریه کرده و خش برداشته جوابم را داد. از جلو در کنار رفت تا وارد شوم. وارد خانه که شدم در وهله اول، خانه بهم ریخته توجهم را جلب کرد. انگار پلیس همه زندگی‌شان را بهم ریخته بود. گوشه سالن صنم خانم با موهایی پریشان و صورتی زخمی نشسته بود و قاب عکسی را به آغوش کشیده بود و با زبانی عربی برای خودش مرثیه می‌خواند. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 آقای محمد روی مبل نشسته بود و نگاهش به زمین بود و با دستانش سرش را گرفته بود. انگار هرکدام در دنیای خود غرق بودند و متوجه حضور من نشده بودند. با دیدن آن اوضاع نا به سامان قلبم به درد آمده بود. چشمانم پر از اشک شده بود و صدایم پر از بغض _سلام اول از همه نگاه آقای محمد به من افتاد. نگاهش عجیب شرمنده و خجل بود. _سلام بفرمایید به سمت صنم خانوم رفتم و روبه رویش نشستم و با دستانی لرزان، دست روی شانه اش گذاشتم _تسلیت میگم بهتون چشمانش به خون نشسته بود _میبینی بدبخت شدم. ایکهایش جاری شد _تو اولین نفری هستی که بهم تسلیت گفتی. نگاه بارانی اش را به پنجره روبه خیابان دوخت _چند روزه فقط ناسزا میشنویم .عمران هممون رو بدبخت کرد. دوباره صدای زجه هایش بابا رفت .کنارش نشستم و به آغوش کشیدمش ،خودم نیز هم پای او اشک ریختم. کم کم صدای گریه اش آرام شد و همانطور که سرش روی شانه ام بود به خواب رفت. ثمر برای مادرش بالشت و پتویی آورد .همانجا کنار سالن ،بالشت را زیر سرش گذاشتیم و پتو را رویش کشیدیم. بخاطر نشست زیاد کمرم خشک شده بود. به آهستگی برخواستم . _چند وقتی بود که عمران تغییر کرده بود نگاهم را به مردی دوختم که کمرش شکسته بود و نگاهش میخ عکس پسر جوانش شده بود. _تیپ و قیافه اش ،اعتقاداتش!اول هممون خوش حال بودیم و فکر میکردیم سربه راه شده .خودش میگفت یک دوست عربستانی پیدا کرده که خیلی باهاش در مورد خدا و بهشت حرف میزنه.میگفت حرفهای دوستش بهش آرامش میده .ولی یک مدت که گذشت دیگه فراتر می رفت ،از حرفهاش بوی خوبی به مشاممون نمیرسید. یک روز گذاشت و رفت .مادرش خیلی نگرانش بود.کارم شده بود از صبح تا شب دنبالش گشتن. به هر کسی که میشناختم سر زدم ولی هربار نا امیدتر میشدم. تا اینکه یکی از دوستانش گفت عمران با همان دوست جدیدش که از قضا وهابی بود به عربستان رفته .ازش خواستم اگر خبری از عمران شد بهم خبر بده . چند روز قبل این حادثه خبر داد عمران برگشته و تو خیابونی نزدیک دانشگاه دیدتش. به آدرسی که داد رفتم بعد از دو روز منتظر شدن تو اون خیابون، عمران رو دیدم . باورم نمیشد اون پسر من باشه، پسری عصبانی ریش های نامرتب و بلند! وقتی میخواست وارد خونه دوستش بشه،صداش زدم. برگشت و نگام کرد.من از مادرش و بی قراری های خواهرش گفتم و اون از وظیفه ای که خدا به گردنش گذاشته گفت .اون از بهشت و پاک کردن کافران از روی زمین می‌گفت و من بیشتر ترس به جانم می‌افتاد . انگار واقعا او را شست و شوی مغزی داده بودند . از داخل جیبش یک بسته بیرون آورد که داخلش قاشق و چنگال بود. با سرخوشی گفت بهش وعده بهشت دادن و گفتن همراه خودتون قاشق و چنگال داشته باشید چون قراره رستگار بشید و با پیامبر ص سر یک سفره بهشتی بشینید. از حماقتش به خنده افتاده بودم .هرچی اونو از کارش منع کردم فایده ای نداشت .به من گفت تو برو من خودم دوروز دیگه قبل سفرم به عربستان به دیدنتون میام . میگفت اگر دوستش منو اونجا ببینه ناراحت و عصبانی میشه. منم دست از پا درازتر برگشتم. به قولش وفا کرد دو روز بعد دیدیمش البته فقط جنازه متلاشی و سرش رو با همون قاشقی که میخواست کنار پیامبر ص غذا بخورد.شوکه شده بودم . از یک طرف تصویرعمران وداعش و از طرفی لبخند های نایاب کیان قبل سفرش به سوریه در برابر دیدگانم نقش بست. احساس خفگی میکردم. با پاهایی لرزان از آنجا گریختم و به اتاقم در خانه خودم پناه بردم. . &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بعد از آن اتفاق دوباره کابوسهایم شروع شده بود . روزها گوشه اتاق می‌نشستم و بی دلیل اشک میریختم. گاهی ناخوداگاه خاطراتم در کربلا با کیان را مرور میکردم و با هر خاطره ساعت ها اشک می‌ریختم. حمید نگرانم بود و همه سعی‌اش را میکرد تا مرا از آن حال و هوا خارج کند ولی سودی نداشت. گاهی که لحظه شهادت کیان درخاطرم می‌آمد همچون دیوانه ها اول می‌خندیدم و بعد با صدای بلند گریه می‌کردم. نجلاء از حالتهایم می‌ترسید و خودش را از من دور می‌کرد. حمید که دید حال روحی‌ام روز به روز بدتر میشود،کم آورد و برای اولین بار برسرم فریاد کشید . از صبح خودم را در اتاق محبوس کرده بودم. حمید هرچه خواهش کرد که برای خوردن صبحانه به پیش آنها بروم قبول نکردم. از شب قبل حالت تهوع و سرگیجه داشتم و حال با نخوردن صبحانه بدتر شده بود. احساس کردم همه محتویات معده ام بالا می‌آید. با عجله از اتاق خارچ شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. جز زرداب چیزی بالا نمی‌آمد هرچند معده‌ام حق داشت از دیروزی چیزی درون خود ندیده بود. از عق زدن های زیاد بدنم بی حال و سست شد . کم مانده بود که کف سرویس بهداشتی پهن شوم. دستی دور بازویم گره شد و مرا به سمت خود کشید. صاحب آن دست های پرقدرت کسی جز مرد زندگیم نبود. چشمم به ابروهای گره خورده و چین های پیشانی اش افتاد. حق داشت اگر این چنین ابروهایش تنگ هم را درآغوش کشیده بودند. بدون حرف مرا روی مبل نشاند و خودش به آشپزخانه رفت. کمی که گذشت با یک لیوان چای و نبات به سمتم آمد. با همان قیافه خشمگین و با عصبانیت چای را هم می‌زد. چای را به دستم داد و هشدارگونه به من توپید _تا قطره آخرش رو میخوری روژان ! تا دهان باز کردم چیزی بگویم، دستش را به نشانه سکوت مقابلم گرفت _نمیخوام چیزی بشنوم. یک نفس چای را سر کشیدم . تا قصد رفتن به اتاقم را کردم ، دوباره با عصبانیت توپید _بشین! باید حرف بزنیم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بی حرف نشستم . _خستم کردی ،میفهمی؟میدونی چند وقته کارت شده فکر کردن به کیان و گریه کردن. میدونی چند وقته لبخندت رو از من و دخترمون دریغ کردی؟ حق داشت،نه؟ حق داشت گله کند از منی که در این مدت آنها را فراموش کرده بودم. _تاکی قراره اوضاع زندگیمون این باشه؟هان؟یا این بچه بازی رو تمومش میکنی و یا من نجلاء رو بر میدارم و با خودم میبرم . ما میریم پی زندگی خودمون تو هم بشین و شبانه روز به گذشته فکر کن و گریه کن. مبهوت شدم ، نگاهم را به چشمان عصبانی او دوختم. _تو این کار رو با من نمیکنی ؟ _میتونی امتحان کنی !با اینکه عاشقتم ولی بدون این آخرین هشدارمه! دست نجلاء کز کرده گوشه مبل را گرفت و به آغوش کشید. تازه نگاهم به دخترک نگرانم افتاد‌. من با دخترم و حمید مهربانم چه کرده بودم..! اولین قدم را که به سمت دخترکم برداشتم ،دنیا با دور تند دور سرم چرخید و چرخید و مرا نقش بر زمین کرد. زمان همانجا ایستاد! &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چشمانم را که باز کردم نور شدیدی چشمانم را اذیت کرد.چندبار پلک زدم تا به نور عادت کردم. حمید نگران کنارم ایستاده بود _خوبی عزیزم؟ سرم را بالا و پایین کردم. دستم را گرفت و بوسید _بخاطر حرف هام منو ببخش خانومی تا دهان بازکردم جوابش را بدهم پرستار سر رسید. با لبخند به ما نگاه کرد _تبریک میگم هردو گنگ به پرستار چشم دوختیم برگه ای را به سمت حمید گرفت _جواب آزمایش بارداری خانمتون. شوکه نگاهم بین پرستار و چشمان چلچراغ شده حمید درگردش بود. من گیج بودم .دقیق نمیدانستم چه حسی دارم؟ خوشحال بودم یا ناراحت ؟ ولی نگاه براق و لبخند عمیق روی لبهای حمید نشان می داد او بسیار خوشحال شده است. به سمتم آمد و بوسه ای طولانی بر پیشانی‌ام زد _شاید باورت نشه ولی انگار رو ابرام . انگارتازه چهره سردرگم مرادیده بود. _خوشحال نشدی عزیزم؟مگه شما نمیگفتی دلت بچه میخواد؟ &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نگاهم را به پنجره دوختم _الان نمیدونم چه حسی دارم خودم از لحن سرد خودم متعجب شدم چه برسد به او ! _روژان جان! _میشه بعدا حرف بزنیم ؟من حالم داره از اینجا بهم میخوره ،منو ببرخونه _چشم عزیزم ،چشم! طولی نکشید که باهم راهی خانه شدیم .هرکدام در دنیای خود سیر می‌کردیم ولی بدون شک هردو به جنینی فکر میکردیم که حال مهمان زندگیمان شده بود. جنینی که شاید میتوانست زندگیمان را از این رکود نجات دهد.روزهای اول هنوز گیج میزدم. همه خوشحال بودند، حمید خبر بارداری ام را به خانواده ها داده بود . همه زنگ زدند و تبریک گفتند. از همه بیشتر مادرم خوشحال بود، هر روز زنگ میزد و کلی نصیحتم می‌کرد ولی کم کم آنها هم به حالم شک کردند. حمید اصرارمیکرد با یک مشاور صحبت کنم و وقتی دید نمیتواند مرا راضی کنید دست به دامان روهام شد . با اصرارهای حمید و روهام در نهایت مجبور شدم برای مشاوره پیش روانشناس بروم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با اصرارهای حمید و روهام در نهایت مجبور شدم برای مشاوره پیش روانشناس بروم. اوضاع روحی ام روز به روز بهتر میشد و این باعث خوش حالی همه شده بود و بیشتر ازهمه باعث خوشحالی دخترکم . امروز قراربود برای فهمیدن جنسیت با حمید به مطب دکتر برویم. نیم ساعتی می‌شد که من و نجلاءمنتظر حمید بودیم. مشغول برداشتن وسایلم بودم که صدای زنگ بلند شد _آخ جون بابایی اومد نجلا با ذوق به سمت در دوید و در را باز کرد _سلام باب... با قطع شدن صدای نجلاء به سمت در رفتم. شوکه شده بودم با چشمانی گرد شده به او نگاه می‌کردم. حجاب زیادی برازنده او بود _ژاسم....ن! خانومانه خندید و در مقابلم نگاهم چرخی زد _خوشگل شدم؟ _وای دختر عالی شدی !چقدر حجاب بهت میاد!. با هیجان براندازش کردم یک پیراهن آبی آسمانی بلند تا روی غوزک پا پوشیده بود به همراه یک شال سفید که صورتش را به زیبایی قاب گرفته بود _روژان ممنونم ازت تا خواستم حرفی بزنم خودش را به آغوشم انداخت _خدا منو خیلی دوست داشت که تو رو سر راه من قرار داد .من از خدا بخاطر تو خیلی ممنونم. صدای لرزانش را که شنیدم او را از خودم فاصله دادم _دیوونه چرا گریه میکنی؟بیا داخل ببینم چی شده؟ ژاسمن کفش هایش را درآورد و وارد شد. _بشین قربونت بشم کنارش روی مبل نشستم و دستش را گرفتم _حالا بگو چیشده؟این چه تیپیه واسه خودت ساختی؟ _یادته وقتی خواهرزاده ام تو بیمارستان بود .دکترا میگفتن امیدی بهش نیست .تو واسم از مردی گفتی که جوانمرد بود.از مردی که اسوه بود یادته گفتی به عباس توسل کن _یادمه _اون روز رفتم بیمارستان ،حال خواهرزاده ام خیلی بد بود دکترا بالای سرش بودند همونجا صداش زدم .بهش گفتم آقاعباس، اگه خواهرزاده ام رو نجات بدی، من دینم رو عوض میکنم و مسلمان میشم .مثل روژان حجاب میگیرم. همون لحظه بود که حس کردم یک نور وارد اتاق شد . چشمم به نور بود که متوجه حرکت دکترا شدم. خواهرزاده ام دوباره به زندگی برگشته بود.وقتی دنبال نور گشتم کسی نبود . اشکهایش جاری شد _من مطمئنم که اون اتفاق بخاطر آقای عباس بود.اون نور یاخودش بود یا از سمت اون .شک ندارم روژان!! گریه اش شدت گرفت . دست دور شانه اش حلقه کردم و اجازه دادم تا خودش را خوب خالی کند. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کمی که آرام شد، خودش را از من جدا کرد و اشک هایش را پاک کرد _اومدم باهاتون خداحافظی کنم! _جایی میخوای بری؟ نگاهم به انگشتانش افتاد که در هم پیچ و تاب میخورد ،انگار نگران بودند و مضطرب! _چندشب پیش خواب خواهرم رو دیدم ، ازم کمک میخواست. بین یک عالمه مرد تنها مونده بود. اسممو صدا میزد.تو خواب انگار یکی بهم میگفت بیا نجاتش بده با نجات خواهرت خودت به خدا میرسی. روژان من باید برم سوریه، خواهرم به کمکم نیاز داره. چشمانم از آن بیشتر گرد نمیشد! _بری سوریه؟تنهایی؟ سر که تکان داد عصبانی شدم _حتما دیوونه شدی.میدونی اون سفر چقدر برات خطرناکه .فکر کردی بری سوریه با گل میان استقبالت. اصلا میدونی خواهرت کجاست که میخوای بری ؟ _شوهرخواهرم نمیدونه من مسلمان و شیعه شدم. میخوام بهش بگم منو بفرسته پیش خواهرم .اون مردک بخاطر پول هرکاری میکنه از کوره در رفتم .مثل آتش فشان در حال فوران بودم _وای وای از دست تو .بدون شک دیوونه شدی.اگر بدون اینکه کسی بفهمه کشتت چی؟اگر به بهانه خواهرت ،تو رو جایی فرستاد که راه برگشتی نداشت چی؟به اینا کر کردی؟ ملتمس نگاهم کرد و دستم را گرفت _دلم رو خالی نکن ،خواهرم به کمکم نیاز داره .هیچ راه ارتباطی به جز شوهرش ندارم.مگه نمیگی خدا هوای بنده هاش رو داره ؟خدا منو تنها نمیزاره ،میزاره؟ با عصبانیت راه به جایی نمیبردم.باید خوب فکر میکردم .حتما راه نجاتی برای خواهر ژاسمن پیدا میشد. با یاد حمید و دوستانش ،لبخند بر لبم نشست. _یک راه هست که بلایی سرت نیاد چشمان خوشرنگ مشتاقش را به من دوخت _چی؟ _همسرم و دوستانش کمکت کنند.صبر کن کم کم دیگه وقت اومدنشه .وقتی رسید حرف میزنیم و راهی برای نجات خواهرت پیدا میکنید &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کمی که گذشت با بلند شدن صدای در نجلا با دوق به سمت در رفت و در را باز کرد _سلام بابایی جون _سلام بر دختر بابا ، خوبی خوشگلم؟ _بله خوبم .بابایی مهمون داریم نزدیکشان شدم _سلام عزیزم خدا قوت _سلام خانومم ممنونم خوبی؟نخود باباچطوره؟ _اونم خوبه سلام میرسونه .حمیدجان مهمون داریم _کیه؟ _ژاسمن _شما برو منم آبی به دست و صورتم بزنم میام کمی که گذشت حمید هم به جمع ما اضافه شد. با دیدن ژاسمن او هم به اندازه من تعجب کرد ژاسمن تمام اتفاقات را برای حمید گفت .از اینکه چگونه بخاطر حضرت عباس ع مسلمان و شیعه شده تا خوابی که دیده بود و قصد سفرش به سوریه. حمید تمام مدت با دقت به حرف های ژاسمن گوش داد. ژاسمن که سکوت کرد ،حمید دستی به محاسنش کشید و رشته کلام را به دست گرفت _اول از همه بهتون تبریک میگم که راه حق رو درپیش گرفتید و مسلمان شدید .نزد خداوند خیلی لایق بودید که نگاهتون کرده و شما رو به راه درست هدایت کرده. _ممنونم. خدارو شاکرم _دومین مطلب اینکه، رفتنتون به سوریه اشتباست‌.شما یه عکس از خواهرتون به من بدید ،من میگم دوستانم در سوریه پیگیر باشند و ببینند اصلا چنین فردی اونجا حضور داره یا نه؟و بعد راه نجاتی براشون پیدا کنند _نه من باید خودم برم .خواهرم به جز من به کسی دیگه اعتماد نمیکنه .اون به من نیاز داره من باید خودم نجاتش بدم.اگر شما نمیتونید کمکم کنید ،خودم به وسیله شوهرخواهرم به این سفر میرم. با اجازه. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 ژاسمن قصد رفتن داشت که حمید گفت: _به من فرصت بدید تا با همکارانم صحبت کنم . برق شادی در نگاه ژاسمن نشست _ولی یه شرط داره! ژاسمن بدون تعلل گفت _هرچی باشه قبوله فقط منو به خواهرم برسونه. شتاب ژاسمن برای جواب دادن لبخند به لب مت و حمید آورد. _شرطش اینه طبق نقشه ما عمل کنید و هرکاری که ما از شما میخوایم رو انجام بدید. _اگر به نفع خواهرم باشه، با کمال میل! حمید از روی مبل برخواست و قبل از رفتن به اتاقش روبه ژاسمن کرد _شما با این همکازی به خیلی ها مثل خواهرتون کمک خواهی کرد.شک نکنید. حرف حمید هردویمان را به فکر واداشت. ژاسمن با هیجان به سمتم برگشت _ روژان به نظرت اگر اینطور بشه و من بتونم به امثال خواهرم کمک کنم ،امامم راضی میشه و گناهانم بخشیده میشه؟ دستش را گرفتم و به آهستگی فشردم _مگه نگفتی تو خواب بهت میگفته تو با این کارت به خدا نزدیک میشی، پس شک نکن رسالتی به گردنته که تو اون رو با پیروزی به سرانجام میرسونی. کمی دیگر با هم صحبت کردیم و ژاسمن به آپارتمانش برگشت و ما نیز به مطب دکتر رفتیم. هیجان عجیبی داشتم . اینکه بدانم موجودی که در درونم رشد میکند چه جنسیتی دارد عجیب دلنشین بود. گاهی دلم دخترکی میخواست که موهایش را ببافم و گاهی دلم پسری میخواست که همچون پدرش و پسرعموی شهیدش شجاع و باغیرت باشد . وارد اتاق دکتر که شدیم از استرس بارها انگشتانم را درهم پیچ و تاب میدادم. روی تخت دراز کشیدم تا دکتر سونو بگیرد. _استرس داری؟ _بله خیلی _نگران چی هستی؟ _نمیدونم .حس عجیبی دارم _تجربه اولت که نیست چرا این همه هیجان داری؟ نگاهم به نجلا افتاد که به ما چشم دوخته بود .دلم نیامد بگویم دخترم سوغات جنگ و کربلاست ،من او را در وجودم حس نکرده ام . بگویم تجربه اول بارداری‌ام است و حق دارم این همه پر هیجان باشم و گاهی پر اضطراب _نمیدونم . _یک پسر خوشگل داری مثل مادرش! ذوق زده گفتم _بچه ام پسره؟ _بله،یک پسر خوشگل و وروجک ! _آخ جون داداشی دارم با صدای پر ذوق نجلا نگاهم به آن دو افتاد. پدر و دختر زل زده بودند به تصویر مانیتور و پسرکم که برای خودش در وجودم فرمانروایی میکرد. _اوضاع بچه خوبه نگران نباش. از رو تخت آهسته بیا پایین. حمید به کمکم آمد و من با احتیاط از تخت پایین آمدم. دکتر سفارش های ویژه اش را به من و حمید کرد و بعد اجازه مرخصی داد. _خانومم ازت خیلی ممنونم. به حمید که کنار گوشم نجوا کرده بود لبخندی زدم _گاهی باورم نمیشه یه موجود تو وجودم داره رشد میکنه . به دنیا که بیاد با شیطنتهاش کاری میکنه باور کنی که این موجود دوست داشتنی چه شیطنتهایی میتونه واست انجام بده هردو با تصور شیطنتهای پسرکمان به خنده افتادیم. کاش دنیا آنقدر حسود نبود و چشم دیدن آن همه احساس را داشت، کاش! &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بعد از یک هفته هماهنگی، کارهای ژاسمن برای رفتن به سوریه درست شد . امروز قراربود او راهی شود. دونفر از دوستان حمید به منزل ما آمدند تا ژاسمن را آماده کنند. کنار ژاسمن نشستم. حمید و دوستانش ،آقا کمیل و آقا میکائیل مشغول آماده کردن تجهیزاتی بودند که ژاسمن باید با خود میبرد. _ترسیدی؟ ژاسمن با لبخند نگاهم کرد _نه، اصلا!میدونی روژان شاید خنده دار باشه ولی دلم میخواد منم مثل آقای عباس برای خواهرشون کاری انجام بدم.باورت نمیشه حس پرواز دارم .همش فکر میکنم ،آقای عباس با لبخند نگام میکنه و به استقبالم اومده! آن لحظه هیچ کدام نمیدانستیم که فکر های به ظاهر عجیب او و آن حس پرواز روزی جامه واقعیت به تن می پوشاند و او روزی که چندان نزدیک و چندان دور نیست به پرواز در می آید _خوش به حالت ژاسمن.قلبت خونه ی خداشده و بوی خدا میده!خوش به حالت که انقدر حس خوب داری .برعکس تو انگار من ترسیدم .بخاطر شهامتت غبطه میخورم! _من از تو ممنونم، تو باعث شدی من آقای عباس رو بشناسم. _خانمها یک لحظه لطفا توجه کنید. با صدای حمید هردو به او نگاه کردیم _خانم ژاسمن ما یک ردیاب به ساعتتون وصل کردیم و یک میکروفن داخل این پلاک . لطفا این دوتا رو از خودتون دور نکنید . دوستان من از همین امروز که با شوهرخواهرتون ارتباط گرفتید شمارو پشتیبانی میکنند تا لحظه ای که خواهرتون رو نجات بدید.لطفا حواستون به حرف هایی که دوستان در این سفر به شما میزنند باشید و با آنها همکاری کنید. بعد از نجات خواهرتون برای مدتی شما در ایران پناه داده میشید و با آرام شدن اوضاع به اینجا برمیگردید.سوالی نیست؟ _نه ،ممنونم .شما لطف بزرگی در حق من کردید .بسیار از شما ممنونم. _خواهش میکنم .امیدوارم موفق باشید. ژاسمن برخواست من هم به تبعیت از او برخواستم و مقابلش ایستادم. آغوشش را برایم باز کرد.همدیگر را به آغوش کشیدیم _روژان منو ببخش اگر اوایل نسبت به تو حس بدی داشتم و اگر با حرفم آزارت دادم منو ببخش.تو مثل خواهرمی .من بابت این راهی که درپیش گرفتم ازتو خیلی ممنونم. بغض راه گلویم را بسته بود، با صدای آرام و لرزان گفتم _من جز خوبی چیزی از تو ندیدم .مواظب خودت باش .خیلی دوستت دارم .امیدوارم دفعه بعد درکنار خواهرت ببینمت. خیلی مواظب خودت باش عزیزم اشکهایم که شروع شد ،سکوت کردم _خب دیگه خانمها وقت رفتنه.ان شاءالله به زودی دوباره هم رو خواهید دید. من و ژاسمن از هم جداشدیم و اشکهایمان را پاک کردیم و همزمان گفتیم _ان شاءالله . بالاخره ژاسمن خدا حافظی کرد و با آقا میکائیل به آدرسی که شوهرخواهر ژاسمن داده بود رفتند تا به وسیله او ژاسمن قدم به راهی بگذارد که گرگهای درنده ،حیوانهای درنده انسان نما به انتظارش ایستاده اند. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چند دوماهی از رفتن ژاسمن گذشته بود، حمید چیز زیادی در مورد او نمیگفت . معتقد بود هرچه کمتر بدانم به نفع خودم است. فقط میدانستم او به داعش پیوسته و هنوز خواهرش را ندیده است. آخرهای ماه ششم بارداری‌ام بود. دلم برای ایران و خانواده ام بسیار تنگ شده بود. دلم میخواست پسرکم را در کشور خودم به دنیا بیاورم. دلم میخواست او فقط یک شناسنامه ایرانی داشته باشد و همه وجودش وصل به کشورم باشد. به اصرار من قراربود به ایران برگردم و تا به دنیا آمدن کودکم در ایران بمانم. حمید برای سه روز دیگر بلیط هواپیما گرفته بود. خانواده ها بسیار از شنیدن این خبر خوشحال شده بودند و مثل من برای روز دیدار دقیقه شماری می‌کردند. بعد از یک هفته هماهنگی، کارهای ژاسمن برای رفتن به سوریه درست شد . امروز قراربود او راهی شود. دونفر از دوستان حمید به منزل ما آمدند تا ژاسمن را آماده کنند. کنار ژاسمن نشستم. حمید و دوستانش ،آقا کمیل و آقا میکائیل مشغول آماده کردن تجهیزاتی بودند که ژاسمن باید با خود میبرد. _ترسیدی؟ ژاسمن با لبخند نگاهم کرد _نه، اصلا!میدونی روژان شاید خنده دار باشه ولی دلم میخواد منم مثل آقای عباس برای خواهرشون کاری انجام بدم.باورت نمیشه حس پرواز دارم .همش فکر میکنم ،آقای عباس با لبخند نگام میکنه و به استقبالم اومده! از صبح مشغول جمع کردن وسایل سفر بودم. نجلا ذوق عجیبی داشت .هرلحظه با روهام درارتباط بود. با دایی دایی کردنهایش روهام را دیوانه کرده بود. هربار زنگ میزد و میپرسید دوست دارند برایشان سوغاتی چه چیزی ببرند. بیشتر از همه هم دلش میخواست برای محمدکیان خرید کند. حال و هوای نجلاءی کوچکم بسیار عجیب به نظر میرسید. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 قراربود فردا به ایران برگردیم . چمدانها را بسته بودیم . نجلا با حمید برای بار هزارم به بازار رفته بود تا برای کمیل عطر بخرد. مشغول آماده کردن نهار بودم که با کلی سرو صدا وارد خانه شدند _بابایی قبول نیست این یادگاری من واسه عمو کمیله ،نمیشه شما بدی به دوستت! _کمیل هرماه اینجاست سوغاتی میخواد چیکار ؟بدیم به دوست من _علیک سلام ! هردو به سمت من چرخیدند _سلام تپلوی من! _حمییید ، نگو دیگه حرصم میگیره.من که چاق نیستم _برمنکرش لعنت! شما خیلی هم وزن مناسبی داری.نجلاء ،بابایی ، من گفتم مامان چاقه؟ نجلا نخودی خندید _نوچ _بفرما، دیدی من چنین حرفی نزدم. بزن قدش دختر بابا! جلو چشم من پدر و دختر تبانی میکردند _پس من اشتباه شنیدم دیگه! هردو با پررویی تمام یک صدا گفتند _اوهوم لبخند دندان نمایی زدند. _باشه عزیزان من، حالا هردوبرعلیه من میشید!ایرادی نداره بعدا تلافی میکنم . فعلا بیاین ناهار بخوریم که حسابی من و گل پسرم گشنه ایم. مشغول خوردن نهار بودیم که صدای گوشی حمید بلند شد. حمید دست از غذا خوردن کشید و به سمت گوشی اش رفت _سلام جانم _ای بابا!کی؟ حمید نگاه نگرانش را به من دوخت و با مکث گفت _باشه میام. هاج و واج به حمید چشم دوختم. گوشی را روی کانتر گذاشت و سر میز برگشت. _اتفاقی افتاده؟ یک نفس لیوان آب را سر کشید و لیوان را روی میز گذاشت. همانطور که خودش را با لیوان سرگرم کرده بود ،آهسته گفت _باید برم ماموریت! چنگال بی اختیار از دستم رها شد و روی زمین افتاد .احساس میکردم یک سطل آب سرد روی سرم خالی کرده اند. _روژان جان ،شما فردا برید ایران منم قول میدم دوروز دیگه پیشتون باشم. _آخه _باور کن خیلی مهمه وگرنه تو این شرایط تنهات نمیگذاشتم. تو که دیگه باید به این ماموریت ها عادت کرده بودی. این ماموریت فقط دوروزه ! نگاهم را به دستانم دوختم و با صدایی لرزان و ناراحت گفتم _عادت کردن بهش سخته. _تا شما برسید ایران و کمی روهام رو اذیت کنید و نجلای بابا کوه سوغاتی هاش رو تقسیم کنه، من برگشتم. نجلا بلند خندید و لبخند را مهمان لبهایمان کرد. آخرین نهار سه نفر و نیممان را با خنده و بغض به اتمام رساندیم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 هواپیما بر زمین نشست. دل تو دلم نبود برای دیدن خانواده و عزیزانم. بالاخره بعد از ماهها دوری به ایران برگشتیم. با جیغ از سرخوشحالی نجلا به او نگاه کردم _دایی جونم اومده ، دایی جونم اومده! به سمتی که اشاره میکرد نگاه کردم. همه خانواده به پیشوازمان آمده بودند. روهام و کمیل جلوتر از همه ایستاده بودند. محمدکیان عزیزم با آن صورت تپلی نازش روی شانه کمیل جا خوش کرده بود. نجلا با ذوق برایشان دست تکان میداد و بوس میفرستاد. روهام هم ادای غش کردن درمی‌آورد و صدای خنده نجلا اوج میگرفت. چند نفری که کنارمان بودند با لبخند به او نگاه میکردند. بالاخره بعد تحویل بار به سمت خانواده ها قدم برداشتیم. نجلا همچون کسی که از قفس آزاد شده به سمت آغوش بازشده روهام به پرواز درآمده بود. _دایی جو...نم خودش را که به آغوش روهام انداخت .روهام او را بلند کرد و چندین بار به دور خود چرخاند _دایی قربونت بشه،عشق دایی صدای خنده نجلا لبخند را به لبهای همه آورد. مادر برایم آغوش باز کرد. خودم را به آغوش گرم مادر سپردم _سلام مامان خوشگلم _سلام عزیزدلم .خوش اومدی عزیزم. _خانوم اجازه بده ما هم دخترمون رو ببینیم. با لبخند از مادرم جدا شدم و به سمت پدر رفتم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم _سلام باباجون ،خوبید؟ _سلام به روی ماهت دختر بابا .قربونت بشم .تو خوبی؟ _خداروشکر.ممنونم. به سمت خاله ثریا رفتم که با چشمان اشکی نگاهم میکرد _سلام خاله جونم ،خوبید _سلام دختر قشنگم .ما خوبیم شما خوبید؟ _ممنونم خاله جونم .خیلی دلم براتون تنگ شده بود از آغوش خاله بیرون آمدم و به سمت حاج بابا رفتم. از گذشته ها پیرتر و شکسته تر شده بود ولی هنوز هم نگاهش همان مهربانی گذشته و چهره اش نورانیت قبل را داشت _سلام حاج بابا، _سلام دخترم. خوبی الحمدالله؟ _شما خوب باشید منم خوبم. _الحمدالله مثل گذشته ها بوسه ای روی پیشانی‌ام کاشت. او تا ابد برایم پدری بود که هوای دخترش را داشت . بعد ازدواجم با حمید نتوانستم او را برادرشوهر بدانم ، او همیشه برایم حاج بابا بود. مردی که وجودش نعمتی بود برای همه خانواده! _روژان خانوم ماهم هستیما!! با لبخند از آغوش حاج بابا بیرون آمدم و بی توجه به حرف روهام با کمیل و زهرا احوال پرسی کردم و بعد محمدکیان عزیزم را به آغوش کشیدم _الهی فدات بشم، عشق عمه. چندین بار محکم گونه اش را بوسیدم و او غش غش زد زیر خنده _مردم خواهر دارن ، منم خواهر دارم.هیییی دنیاا! &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صدای خنده همه بلند شد. خودم را به آغوش برادرانه‌اش انداختم _خوبی داداشی _تو خوب باش ماهم خوبیم .دلم برات تنگ شده بود یکی یدونه ! _واسه همین پای گوشی منو تهدید میکردی ؟ _اون که حقت بوده ،حمید بدبخت رو ذله کرده بودی؟ مرا از خودش جدا کرد _آخ آخ ببین تو رو که دیدیم از اون بدبخت یادم رفت . حمید کو؟ انگار همه تازه متوجه غیبت حمید شده بودند که مرا سوال پیچ کردند وقتی شنیدن که به ماموریت رفته ،همه برای سلامتی‌اش دعا کردند و بالاخره اجازه دادند تا به خانه برویم. پسرکم خسته بود و هرا ز گاهی اعلام وجود میکرد. به اصرار من قرار شد به خانه من برویم. همگی راهی عمارت شمس شدیم وارد عمارت که شدیم نگاهم به سمت خانه ام کشیده شد . خانه ای که پر از خاطرات من و کیان بود و حمید به حرمت خاطرات من ،قبول کرد جایی جز آن خانه ساکن شویم و همه وسایل آن خانه دست نخورده باقی ماند.بغض به گلویم چنگ انداخت ، نگاه از آنجا گرفتم. با چه عقلی فکر میکردم میتوانم آنجا بمانم وهمه را به آنجا دعوت کردم. _روهام؟ _جانم ؟ _میشه بریم خونه باباشون؟ ماشین را متوقف کرد .نگاه او و زهرا به سمت من کشیده شد. _چرا؟اتفاقی افتاده ؟ نگاهم را به زیر انداختم _من فکر میکردم بعد این همه مدت میتونم بدون فکر به کیان به اون خونه پا بزارم .ولی..... ولی.... نمیتونم.سختمه .خاطرات من هنوز تو اون خونه زنده است. نگاه ملتمسم را به روهام دوختم. _میشه بری به مامانشون بگی؟من واقعا خجالت میکشم عنوان کنم! _باشه چشم .الان میرم میگم.نگران نباش. نگاهم را به شیشه دوختم و اجازه دادم چند قطره ای اشک که اسیر پلکهایم شده بود، آزاد شود. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چند دقیقه ای که گذشت حاج بابا نزدیک ماشین شد و چند ضربه کوچک به پنجره زد. خجالتزده اشکهایم را پاک کردم و از ماشین پیاده شدم __جانم حاج بابا؟ _روژان جان یه امشب رو بدبگذرون بیا بریم خونه ما. ما که غریبه نیستیم که میخوای بری خونه پدرت.روی من پیرمرد رو زمین ننداز باباجان! _این چه حرفیه حاج بابا.من غلط بکنم بخوام روی شما رو زمین بندازم . چشم .من اینجا می‌مونم. _خیر ببینی باباجان.من برم به حاج خانوم بگم که از وقتی فهمیده میخوایدبرید، ناراحته! تا شب همه به آنجا آمدند حتی عمه فروغ و دخترها و دامادهایش! هرچند دل خوشی از من نداشت و بعد این همه سال هنوز از من کینه به دل داشت. بخاطر دیدن برادرش آمده بود و زمانی که متوجه شد حمید نیامده، حالش گرفته شد . از متلک های خودش و دخترانش اگر بگذرم شب خوبی را درکنار آنها گذراندم. شب که از نیمه گذشت و خانه درسکوت فرو رفت . آهسته و پاورچین پاورچین از خانه خارج شدم. نمیخواستم بقیه را هم بی خواب کنم. دست خودم نبود که قلبم مرا به سمت خانه ته باغ می‌کشاند. بی سر و صدا وارد خانه شدم . خانه هنوز هم به همان شکل بود با همان چیدمان. عکس های کیان در گوشه گوشه خانه خودنمایی میکرد. به یاد نداشتم که من چنین عکسهایی را قاب گرفته باشم. به سمت اتاقم قدم برداشتم که متوجه زمزمه هایی شدم . اول کمی ترسیدم بعد که خوب گوش دادم صدای خاله ثریا را تشخیص دادم. به سمت اتاق رفتم حالا صدا برایم واضح تر شده بود. _کیانم نمیدونی روژان چقدر زیبا شده! میدونی اون داره مادر میشه، یکی دوماه دیگه پسر کاکل زریش به دنیا میاد.یه روزی قراربود مادر بچه توباشه عزیزدلم صدای مملو از گریه اش مراهم به گریه انداخت. با دوست جلوی دهانم را گرفتم تا صدای گریه ام را نشنود. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _کیانم اگه تو زنده بودی الان من میتونستم بچه ات رو بغل کنم .نمیدونی از وقتی با شکم برآمده دیدمش چقدر دلم هوای تو رو کرده. فکر نکنی من بدجنسم و چشم دیدن روژان و پسرش رو ندارما، نه!روژان الان دخترمه ،پسرش نرسیده جاش رو سرمه . مگه میشه بد دخترمو بخوام . من فقط بیشتر از قبل دلتنگتم مادر. کی قراره منو به خودت پرسونی عزیزدل مادر! صدای زجه های مادرانه خاله که بلند شد، دلم طاقت نیاورد و بدون معطلی وارد اتاق شدم نگاه بارانی اش دلم را بیشتر زیر و رو کرد. _خاله _جان خاله آغوش که برایم گشود به سمتش پرواز کردم. صدای گریه هردویمان بلند شد. پسرکم غمگین شده بود که گوشه ای کز کرد . _خیلی دلتنگشم روژان.کاش کیانم بود کاش الن تو این خونه صدای خنده های هردوتون بلند بود. دستش را گرفتم و اشک هایش را پاک کردم _خاله اون جاش خوبه ،چرا خودتون رو اذیت میکنید .کیان به آرزوش رسید .چی بهتر از این هوم؟ _خوبه که تو هستی ، تو یادگار کیانی واسم. عاشقت بود ، جونش به جونت بند شده بود. تو رو که میبینم انگار کیان رو میبینم .خدا حفظت کنه واسمون. بوسه ای روی سرم کاشت و بلند شد _من دیگه برم بخوابم. خاله که رفت برخواستم و چرخی درون اتاق زدم. انگار میان خاطراتم گم شده بودم _روژان کم آتیش بسوزون دختر صدای خنده هایم به گوشم میرسید و صدای پر التماس کیان! _روژان بخدا بلایی سرت بیاد خودم گوشت رو میپیچونم _نترس عشقم بادمجون بم آفت نداره خودم را میدیم که روی چهارپایه ایستاده بودم و میخواستم پرده اتاق را باز کنم و کیانی که با حرص نگاهم میکرد و من روی چهارپایه برای میرقصیدم و بیشتر حرصش میدادم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 هوای اتاق هرلحظه برایم کمتر میشد و حس خفقان به جانم افتاده بود. از اتاق خارج شدم و وهرد حال شدم. هرگوشه را که نگاه میکردم کیان را می‌دیدم . انقدر واقعی بود که وجودش را درون خانه حس میکردم. _خیلی وقته از حمید خبر ندارم صدا از پشت سرم بود به سمت صدا برگشتم، کیان پشت کانتر ایستاده بود و به لیوانی که در دست داشت نگاه می‌کرد. نگاهش را بالا آورد و به من زل زد _بهش بگو الکی دلش رو خوش نکنه ،من منتظرش نیستم .فقط سلاممو بهش برسون . به اندازه پلک زدنی از مقابل دیدگانم محو شد . با چشم دنبالش گشتم ولی اثری از او نبود. اگر بیشتر درون خانه می‌ماندم بی‌شک دیوانه میشدم. برای بار آخر به تصاویرش نگاه کردم و با چشمانی اشک بار از خانه خارج شدم. نگاهم را به سقف آسمان دوختم _حتما داری به دیوونگیم میخندی، مگه نه؟ کیان کی قراره منم ببری ، کی؟ ذهنم خسته بود و جانم بی رمق! دل از ته باغ و خانه آرزوهایم کندم و به سمت خانه خاله قدم برداشتم شاید خواب میتوانست درمانی بر درددلتنگیم باشد &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با صدای پیامک گوشی از خواب بیدار شدم. صدای اذان از مناره های مسجد محل به گوش میرسید. گوشی را برداشتم پیامک از حمید بود (سلام عزیزم .من یک ماهی باید زاهدان بمونم. اگه دوست داری میتونی با نجلا بیای اینجا.منتظر خبرتم) سردرگم به گوشی زل زدم. زاهدان؟مگر حمید ایران بود که حرف از زاهدان میزد؟ سریع تایپ کردم (سلام عزیزم ،خوبی؟کی اومدی ایران؟نمیشه بیای باهم بریم ؟من چطوری با نجلاء بیام اخه) چندثانیه بعد صدای زنگ پیامک به گوش رسید.با شتاب پیامک را باز کردم (تازه رسیدم .عزیزم ماموریتم خودم نمیتونم بیام .الان هم باید گوشی رو خاموش کنم .یکی از بچه ها رو میفرستم دنبالتون ،نگران نباش خانومم ) بدون فکر تایپ کردم (باشه عزیزم کی میاد دنبالمون؟) چند دقیقع ای گذشت و پیامکی به دستم نرسید. تا برخواستم از اتاق خارج شوم صدای پیامک آمد ‌ چنگی به گوشی زدم پیامک را باز کردم (شب ساعت ۱۰ میان دنبالت عزیزم. بی صبرانه منتظرتم). گوشی را روی میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم . باید هرچه زودتر خانواده ها را درجریان بگذارم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صدای خنده های نجلا و فریادهای از سر ذوقش ، خوابم را پراند. نگاهی به ساعت روی میز انداختم، ساعت ۸ صبح بود. دستی به سر و رویم کشیدم و از اتاق خارج شدم . صدای فریادهای نجلاء نگاهم را به سمتش کشاند. کمیل مشغول غلغلک دادنش بود _دیگه نمیگم دیگه نمیگم ، قول میدم _دیگه فایده نداره باید مجازاتت کنم. _ن.........ه ، کم.........ک! به سمتشان قدم برداشتم .اول از همه کمیل متوجهم شد. صاف ایستاد و نجلاء را رها کرد _سلام صبح بخیر _سلام . صبح شما هم بخیر نجلا که نجات پیدا کرده بود سریع به سمتم دوید و پشت سرم پنهان شد.گاهی سرک میکشید و برای کمیل ادا در می‌آورد _ببین پدرسوخته چه شجاع شده!نجلا خانوم من و شما باز همو میبینیم! نجلا قیافه مظلومی به خود گرفت که صدای خنده من و کمیل را بلند کرد. _مادر جان بیدار شدی؟بیا صبحونه بخور . _چشم الان میام . خاله نگاهش را به کمیل داد _مادرجان برو واسم دیگ ها رو از انباری دربیار دیگه،دیرشد! _چشم حاج خانوم الساعه! کمیل از خانه خارج شد _خاله جون خیر باشه دیگ میخواین چیکار؟ دست پشت کمرم گذاشت و مرا به سمت آشپزخانه هدایت کرد. _مادرجان تو بار شیشه داری نباید این همه سرپا بمونی .بریم صبحونه ات رو بخور، میگم بهت قضیه چیه. پشت میز نشستم و خاله برایم یک استکان چای خوش رنگ گذاشت. _بخور مادرجان روبه رویم پشت میز نشست با دستش روی میز خط های فرضی میکشید و نگاهش به آنها بود _دیشب خواب کیانم رو دیدم. با شنیدن نام کیان دلم زیر و رو شد _بهم گفت مامان خیلی هوس آش رشته کردم.واسم آش رشته بپز. چشمان بارانی اش را به من دوخت _تو خواب مشغول ریختن آش تو کاسه بودم. نجلا و کیان تو حیاط مشغول آب بازی بودن.کیان دست نجلا رو گرفت گفت بیا باهم بریم آش ها رو پخش کنیم یکی از دوستام خیلی دوست داره تو رو ببینه بریم بهش آش بدیم.یه سینی آش بهش دادم اوناهم رفتن. اشکهایش را پاک کرد _حاجی رو فرستادم بره وسایل بخره آش بپزم . چاییت سرد شد بزار عوضش کنم. _سرد نشده خاله جون، خوبه ممنون _بخور نوش جان ،من برم ببینم کمیل چیکار کرد. خاله از آشپزخانه خارج شد. با اولین قطره چای بغضی که بیخ گلویم چنبره زده بود را پایین فرستادم . &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 طولی نکشید که رفت و آمد به عمارت زیاد شد اول از همه زهرا و محمدکیان رسیدند و بعد عمه ها رسیدند البته به جز عمه فروغ، که چشم دیدن مرا نداشت. هرکسی گوشه ای از کار را گرفته بود و مشغول بود. به دستور خاله من نشسته میتوانستم نظاره گر باشم. وقت هم زدن آش نذری که شد ب خواستم و به سنت دخترها رفتم . هرکسی یکبار آش را هم میزد و دعایی میکرد. _اجازه هست منم دعا کنم؟ زهرا ملاقه را به دستم گرفت _بفرما خواهرشوهر جان شما امر کن! با لبخند ملاقه را گرفتم _ممنونم زنداداش جونم در دل برای سلامتی عزیزانم مخصوصا حمید و به سلامت به دنیا آمدن پسرم دعا کردم. زیر لب صلوات میفرستادم و دیگ را هم میزدم. زهرا باخنده گفت _حاج خانوم واسه ما هم دعا کن _خدایا داداشم رو برای این خانوم حفظ کن .خدایا یه هشت قلوهم نصیبش کن . همه زدند زیر خنده. زهرا با عجله مقاله را از دستم گرفت _خدایا دومی رو الان کنسل کن ممنونم. نگاه طلبکارش را به من داد _واقعا که راست میگم خواهرشوهر فامیل نمیشه! صدای افتراض عمه مهدخت بلند شد _منم خواهرشوهر مامانتما زهرا نمایشی به گونه اش زد _وای خاک بر سرم ،نه بابا شما که تاج سری . دوباره صدای خنده به هوا رفت. با خنده به سمت نیمکت رفتم و نشستم. آش با ذکر و صلوات درون ظرف ها ریخته شد و با کمک کمیل و نجلا بین همسایه ها پخش شد. به درخواست خاله پدرو مادرم برای نهار به عمارت آمدند. فرصت خوبی بود تا قضیه سفرم را بگویم. بعد از صرف نهار مهمان ها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. فقط خانواده من باقی مانده بودند. پدر مشغول حرف زدن با حاج بابا بود، روهام و کمیل ، کنار هم نشسته بودند. خاله ثریا و مامان هم آهسته پچ پچ میکردند و میخندیدند. با سرفه صدایم را صاف کردم و روبه جمع گفتم _ببخشید میخواستم یه حرفی بزنم بهتون. همه نگاهشان را به من دادند .حاج بابا با لبخند جوابم را داد _جانم باباجان؟ _جونتون سلامت. راستش حمیدجان صبح پیام داد که اومده ایران همه خوش حال شدند و لبخند برلب داشتند _ولی فعلا باید یکی دوماه زاهدان بمونه.گفت من و نجلا بریم پیشش. شب قراره یکی از همکارانش بیاد دنبالمون &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 . اول متعجب به هم چشم دوختند و چند ثانیه بعد سوالهایشان شروع شد.. چرا خودش نمیاد؟ چرا اینقدر یکهویی؟ تو بمون خودش بیاد تو با این وضعت کجا میخوای بری مسیر طولانیه سلامتی بچه ات به خطر میفته و هزار سوال دیگر که نشان میداد همگی از این تصمیم ما ناراحتند و نگران هستند. وقتی دیدند نمیتوانند مرا منصرف کنند تصمیم گرفتن به حمید زنگ بزنند. روهام شماره حمید را گرفت ولی تلفنش خاموش بود. _گوشیش خاموشه! _خودش گفت چون ماموریته گوشیش خاموشه . ساعت ۱۰ دوستش میاد دنبالم. بالاخره همه راضی شدند و برایمان آرزوی سلامتی کردند. از عصر که به نجلا گفتم وسایل را برای سفر آماده کند،دمغ گوشه ای کز کرده است. آنقدر غمگین شده که حال همه را گرفته است. روهام بارها با او حرف زد ولی فایده ای نداشت. وسایلمان را دوباره درون چمدان گذاشتم . کنار نجلا نشستم _مامانی چرا این جا نشستی ؟پاشو بریم پایین پیش عمو کمیل _نمیخوام _دخترگلم شما مگه دلت واسه باباجون تنگ نشده؟ سرش را روی زانوهایش گذاشت _تنگ شده ولی دلم بیشتر واسه دایی جون و عمو جون تنگ شده .ما تازه اومدیم . دستی روی سرش کشیدم _قربونت بشم قول میدم زود برگردیم باشه؟ _مامانی من بمونم چی میشه مگه؟ _نمیشه که عزیزدلم .من و بابایی دلمون برات تنگ میشه.پاشو دخترم آماده شو بریم زود برمیگردیم _نمیخوام .من که میدونم بریم من دیگه عموجون و دایی روهام رو نمیبینم. _دختر قشنگم ما یک ماهه دیگه دوباره میایم اینجا .قول میدم برگشتیم چندماه بمونیم خوبه؟میدونی یک ماه چند روزه؟ _بله سی روزه _آفرین دختر باهوشم .ما سی روز دیگه اینجاییم قول میدم. چند ضربه کوتاه به دراتاق خورد _بله _سلام میشه با نجلا صحبت کنم؟ با شنیدن صدای کمیل حجابم را درست کردم و به سمت در رفتم.در را باز کردم _بفرمایید داخل. من که هرچی حرف میزنم فایده نداره ،شاید شما بتونید قانعش کنید. _چشم .شما بفرمایید شام ،ما هم الان میایم طولی نکشید که کمیل با نجلا به پذیرایی آمدند. دخترم غمگین بود و من نمیدانستم چه کنم نه دلم می آمد ناراحتی اش را ببینم و نه دلم می آمد بدون او یک ماه سر کنم. نگاه نگران را به کمیل دوختم. لبزد _نگران نباشید ،راضی شده! نفس آسوده ای کشیدم و مشغول خوردن شام شدم. چیزی تا رسیدن دوست حمید نمانده بود. حاج بابا از اینکه حمید دوستش را فرستاده بود خیلی راضی نبود، میگفت چگونه میتوانم با یک مرد غریبه راهیتان کنم. کمیل چمدان ها را داخل حیاط برد. حاج بابا متفکر گوشه ای نشسته بود. منتظر خانواده‌ام بودم، قراربود برای خداحافظی بیایند. _حاج آقا چیه! تو فکرید؟ خاله در حالی که استکان چای را مقابل حاج بابا میگذاشت این سوال را پرسید. _چیزی نیست .کمیل کجاست حاج خانوم؟ روی مبل روبه روی حاج بابا نشستم _چمدون های ما رو بردن بیرون. الان صداشون میکنم. _بشین باباجان لازم نیست ‌.خودش الان میاد. حاج بابا با مهربانی برایم سیبی پوست کند و مقابلم گذاشت _بخور باباجان _دست شما دردنکنه .خودم پوست میگرفتم به زحمت افتادید &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کمیل وارد شد و کنار حاج بابا نشست. _باباجان شما هم آماده شو همراه دخترم برو .خوبیت نداره با یک مرد غریبه راهیش کنیم. _چشم حاج بابا .با اجازه پس من برم آماده بشم. کمیل که بلند شد سریع گفتم _ راضی به زحمت شما نیستم داداش کمیل _چه زحمتی حق با حاج باباست .با اجازه! همه چیز به سرعت گذشت خانواده من از راه رسیدند . کمیل آماده شده بود و نجلا از آمدن کمیل بسیار خوشحال بود. دوست حمید از راه رسید . یک مرد حدودا چهل ساله با هیکلی درشت که ابروهای درهمش بسیار در چشم بود. وقتی متوجه شد کمیل هم قراراست با ما بیاید اعتراض کرد .او میگفت فقط قرار بوده من و نجلا را ببرد .ستاد اجازه بردن کسی را نمیدهد. وقتی اصرار کمیل را دید به ناچار با کسی تماس گرفت و در آخر اجازه صادر کرد. با همه خدا حافظی کردیم و راهی سفر شدیم. سفری که تا آخر عمر خاطراتش در ذهنمان هک شد یک ساعتی بود که در راه بودیم . دوست حمید بسیار ساکت بود و فقط به جاده چشم دوخته بود. چندباری کمیل میخواست سرحرف را باز کند ولی او آنقدر کوتاه و مختصر جواب داده بود که کمیل بی خیال حرف زدن شد و خودش را با گوشی اش مشغول کرد. نجلاء کنارم به خواب رفت . چشم دوختم به مسیری که در تاریکی شب پیچ و خمش گم شده بود. دلم برای حمید تنگ شده بود .شوق دیدارش در دلم ولوله به پا کرده بود. _مامانی _جانم عزیزم؟بیدار شدی خوشگلم _مامانی من آب میخوام درمانده به کمیل نگاه کردم. _تو صندوق یه بطری آب هست الان میارم واستون. _ممنون راننده ماشین را کناری کشید و پیاده شد _این چرا اینجوریه؟ متعجب به کمیل چشم دوختم _راننده؟چطوریه بنده خدا نگاهش را به شیشه عقب دوخت _عجیب ساکت و آرومه .انگار به اجبار اومده دنبال ما. یه جورایی انگار طلب داره _یه خورده جدیِ بنده خدا . زیاد توج.... با آمدن راننده سکوت کردم. بطری آب را به همراه لیوان به دست کمیل داد و مشغول رانندگی شد. کمیل یک لیوان آب به نجلا داد و یک لیوان آب هم به من ! از او تشکر کردم و آب را سر کشیدم . احساس کردم آب طعم خاصی میدهد ولی توجهی نکردم. کمیل یک لیوان برای راننده ریخت و سمتش گرفت _بفرمایید _نوش جان ،من تشنه نیستم. کمیل لیوان را یک نفس سر کشید و بطری را به من داد _دستتون باشه شاید نجلاء دوباره آب بخواد. بطری را گرفتم و داخل جیب پشت صندلی راننده قرار دادم. چیزی نگذشت که احساس کردم عجیب خوابم گرفته . هرچه برای نخوابیدن تلاش میکردم سودی نداشت . کم کم چشمانم گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم . تاریکی فضا ترس به جانم انداخت. درد بدی در مچ دست هایم پیچیده بود . هرچه تلاش کردم دستانم را از هم فاصله بدهم فایده ای نداشت. _نجلاء داداش کمیل وحشت زده بارها و بارها نجلاء و کمیل را صدا زدم ولی صدایی نیامد. اشکهایم جاری شد .هرچه بیشتر سعی می‌کردم ، کمتر به نتیجه میرسیدم. _کسی اینجا نیست؟خد......ا با تکان های جنینم ، دستهای بسته شده ام را روی شکمم قراردادم _نترس مامانی.خدا پیشمونه، نگران نباش من حواسم بهت هست..نمیزارم آسیب ببینی. آروم باش عزیزم با هزار سختی بلند شدم . تاریکی اجازه نمیداد جایی را ببینم کورمال کورمال کم جابه جا شدم . دستم که به دیوار رسید . دست از دیوار گرفتم و جلو رفتم بالاخره به در رسیدم. پیاپی بر در فلزی با دست های بسته شده مشت میزدم. _در رو باز کنید. تو رو خدا در رو باز کنید. کسی اینجا هست؟؟؟؟ انقدر داد و فریاد کردم که گلویم به سوزش افتاد. بی حس و بی رمق کنار دیوار سر خوردم و زیر گریه زدم. نگران نجلا و کمیل بودم. این بی خبری بیشتر آزارم میداد. درآن لحظات پروحشت فقط یاد خدا آرامم میکرر. نمیدانستم چه زمانیست. تیمم کردم وهمانجا دو رکعت نماز خواندم التماس خدا را کردم که یک خبر از آنها برسد تا فقط کمی آرام شوم. با شنیدن صدای پا سر از سجده برداشتم. بارقه ی امید بر دلم نشست. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نور به اتاق تابید. یک اتاق سه درسه خالی که هیچ پنجره ای نداشت. مرد در چهارچوب در ایستاد. هیکل غولپیکرش رعشه به جانم انداخت . خودم را عقب کشیدم و با بیشترین فاصله از او ایستادم. من من کنان و باترس، سربه زیر گفتم _دخترم کجاست؟شما کی هستید؟ وقتی صدایی از او نیامد سرم را بالاآوردم .نگاهش روی شکم برآمده ام بود. از خجالت و عصبانیت گونه هایم سرخ شد و عرق شرم بر تیره کمرم نشست . سریع چادر را روی شکم قراردادم. نگاه ترسناکش را بالا آورد. لبخند شیطانی بر لب داشت . در دل خدا را صدا میکردم. او جلو می آمد و من عقب تر میرفتم. احساس میکردم در برهوت با یک گرگ تنها مانده ام ،به همان اندازه مو به تنم سیخ شده بود و ترس به جانم رخنه کرده بود. در یک قدمی ام ایستاد . دستش را دراز کرد تا صورتم را لمس کند . کم مانده بود از ترس قالب تهی کنم. با بلند شدن صدای گوشی اش، دستش متوقف شد. او دستش را عقب کشید و من از ته دل خدا را صدا کردم.. _سلام _نزدیک مرز هستیم .منتظر رسیدن کانتینر هستیم.هرسه خوبن .به زودی میارم. نگران نباش. _چشم حواسم هست. فهمیدم! با امید به اینکه منظور او از هرسه خوبن ،من و کمیل و نجلا باشیم، نفس آسوده ای کشیدم. نگاهش به من افتاد . گوشی را درون جیبش قرارداد و عقب گرد کرد تا از اتاق خارج شود. _حیف دستور رسید سالم تحویلتون بدم.حیف! تمام شجاعتم را خرج کردم _توروخدا بزار دخترمو ببینم. توجهی نکرد و از اتاق خارج شد. میخواست در را ببندد که با گریه گفتم _تو رو جان مادرت، بزار دخترمو ببینم .خواهش میکنم . کمی مکث کرد و در را بست . نامید روی زمین نشستم و زار زدم . چند دقیقه بعد در دوباره با صدای قیژی باز شد و صدای گریه نجلا تمام اتاق را پر کرد _جانم عزیزدلم صدای گریه اش بلندتر شد _مامانی _جان دلم میخواستم بغلش کنم ولی دستان بسته شده ام اجازه نداد. _میشه دستم رو باز کنید التماس صدایم انگار کمی رویش تاثیر گذاشت که بدون حرفی طناب دور دستم را باز کرد. برای نجلاء آغوش باز کردم .به سمتم دوید . در آغوش گرفتمش و آرامش به جانم نشست. مرد بی سر و صدا از اتاق خارج شد و در را بست . دوباره اتاق در تاریکی فرورفت. با دستهایم صورتش را گرفتم و بوسه بارانش کردم. دلتنگش بودم و هرچه بیشتر میبوسیدم و می بوییدمش بیشتر دلتنگ میشدم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _گریه نکن فدات بشم. گریه نکن خوشگلم _من خیلی ترسیدم. مامانی عمو کمیل کجاست _نترس خوشگلم من پیشتم .عمو کمیل هم حالش خوبه .نگران نباش بابایی میاد دنبالمون. _من خوابم میاد. _بخواب قربونت بشم .سرت رو بزار روی پای من. سرش را روی پایم گذاشتم و با دستم موهایش را نوازش کردم _مامانی تنهام نزاری ،من میترسم. اشک هایم جاری شد _نترس قربونت بشه مامان .خوشگل من!عمو کمیل هست، باباحمید هست ، من هستم .ترس نداره، ما مواظبتیم و نمیزاریم کسی دخترمو اذیت کنه. _قول میدی مامانی _بله قول میدم.قول قول !!بخواب خوشگلم. کاش واقعا میتوانستم خوش قول بمانم و پای قولی که به دخترکم داده بودم بمانم. زندگی بازی های عجیبی دهرد. گاهی آنقدر بالا و پایین میشود که نمیدانی کجای زندگی ایستاده ای . بالای زندگی هستی یا پایین!! انگار ثانیه ها کش آمده بودند. چیزی از زمان نمی‌فهمیدم. فقط احساس میکردم درون قبری قرارگرفته ام. گاهی به زنده بودنم شک میکردم. صدای نفس های نجلاء و حرکت دورانی کودک عجولم گاهی یادآوری میکرد که من زنده ام. باید برای نجات دونورچشمم بجنگم. ولی با کی ؟نمیدانستم! برای چه؟نمیدانستم! نمیدانم چند ساعت گذشت . شب بود یا روز ! در اتاقت با صدای وحشتناکی بازشد. نور به درون اتاق تابید . دو مرد جلو در ایستاده بودند. ترسیده بودم ولی سعی میکردم مقاوم باشم تا دخترکم بیشتر نترسد. با ترس نگاهش بین من و آن دو مرد میچرخید _نترس عزیزم مرد جلوتر امد _راه بیفت. به سختی ایستادم و دخترکم را پشت سرم پناه دهدم .تن کوچکش به لرزه افتاده بود. _کجا؟شما کی هستید؟از جون ما چی میخواین. _حرف نزن راه بیفت خودت میفهمی. وقتی دید از دستورش امتناع میکنم، دستش را به سمتم دراز کرد تا بازویم را بگیرد و مرا به زور برد. خودم را عقب کشیدم _دست کثیفت رو به من ... دست بالا رفت و با شتاب بر صورتم نشست. سرم به دیوارکوبیده شد. خون از دهان و دماغم جاری شد. دخترکم ترسیده بود و جیغ میزد و مرا صدا میکرد. از شدت ضربه گیج شده بودم . گریه ها و نگاه ترسیده نجلا مرا برد به کوچه هایی که کودکی بی پناه عصای مادرش شده بود. چقدر این لحظه زندگی‌ام شبیه مادرم شده بود. یاد مادرم زهرا اشکهایم را جاری کرد. درد خودم را فراموش کردم. در دل میگفتم ضربه سیلی او به مادرم هم ، همین اندازه دردناک بود. نگاه ترسیده حسن هم همینقدر سوزناک بود؟ _راه بیفت. دست دخترکم را گرفتم و با همان صورت خونی و دلی پر خون به راه افتادم. چشمانمان را بستند و سوار ون کردند . صدای ناله می آمد، گوش هایم را تیز کردم شبیه صدای کمیل بود. بی حواس گفتم _داداش کمیل! باهاش چیکار کردید وحشی ها ؟داداش؟ _بهتره صدات رو ببری، بی هوشه، صدات رو نمیشنوه.تا بلایی سر خودت و دخترت نیاوردم بهتره خفه شی. نجلاء را بیشتر به خودم چسباندم. زیر گوشش داستان میگفتم تا کمتر هراس به جانش بیفتند. سکوت کردم و به آینده فکر کردم .به روزهایی که منتطرمان بود. اینک مسافر مسیری شده بودیم که نه میدانستم کجاست و نه میدانستم کی میرسیم. همه مان را به خدا سپرده بودم . فقط او می توانست نجاتم دهد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay