❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤
#رمان_حورا
#قسمت_نودم
حورا با خستگی در خانه اش را باز کرد و وارد شد. فکرش بهم ریخته بود و دلش یک خواب راحت می خواست.
روی تخت کوچکش نشست و شالش را باز کرد. چقدر امشب معذب بود و حتی نمی توانست سخن بگوید.
چقدر از خانم سلطانی ناراحت بود کاش پسر خواهرش را به آنجا نمی آورد. روبرو شدن آن ها با هم بدون اطلاع خودش برایش غیر منتظره و تعجب آور بود.
صبح روز بعد تا ساعت۱۱کلاس داشت. از دانشگاه که بیرون آمد در کمال تعجب آرمان را دید که با ماشین مدل بالایش جلو دانشگاهشان پارک کرده بود و خودش پیاده شده بود و به ماشین تکیه داده بود.
از دیدنش جا خورد. چرا به آنجا آمده؟ اگر کسی آنها را با هم ببیند برایش بد میشود. مگر نه این بود که دیشب خانم سلطانی به او گفته بود که همسایه ها پشت سرش حرف می زنند؟!
حال دلش نمی خواست بچه های دانشگاه هم به آن همسایه ها اضافه شوند.
خواست به او توجه نکند اما آرمان متوجه او شد و صدایش زد.
– خانم خردمند؟! خانم خردمند یه لحظه اجازه بدین کارتون دارم.
از این که با صدای بلند او را جلوی همه هم دانشگاهی هایش او را صدا زده بود، حسابی کفری و عصبانی شده بود.
آرمان جلو دوید و گفت: سلام.
_ علیک سلام. شما متوجه نمیشین اینجا جلو همه نباید منو بلند صدا بزنید؟ من یک دختر مجرد و صدالبته محجبه ام. حوصله آبرو ریزی جلو هم دانشکاهیامو ندارم.
آرمان سرش را پایین انداخت و گفت: شرمندتونم خانم خردمند. میخواستم ببینمتون.
_ دیشب که دیدیم همو.
_ اما الان کار واجبی دارم. اجازه هست برسونمتون؟
_ نه تشریف ببرین نمیخوام کسی ما رو با هم ببینه.
_ خانم خردمند کار واجبی دارم من میرم کوچه پایینی اونجا بیاین سوار بشین.
حورا خواست مخالفت کند که آرمان گفت: خواهش میکنم رومو زمین نندازین.
حورا سری تکان داد و آرمان هم سپار ماشین شد و راه افتاد. تا کوچه پایینی دانشگاه فقط در فکر آرمان بود.
قیافه جذاب و مردانه ای داشت. موهای مشکی براق حالت دار، چشمان مشکی درشت با مژه هایی پرپشت، ابرو کمانی و بینی و لب های متوسط.
قد بلندی داشت و تیپ مردانه و رسمی می زد.
به کوچه پایینی رسید و سوار ماشین شد البته عقب نشست.
آرمان با اینکه از عقب نشستن حورا ناراحت شد، اما چیزی نگفت و از بودن حورا خوشحال بود.
_ ممنون که قبول کردین.
_ کار واجبتون رو بگین من کار دارم.
_ کجا میخواین برین؟ بگین میرسونمتون.
_ ممنون خودم میرم.
_ خانم خردمند لطفا لج نکنین من حرفام ممکنه طول بکشه.
آرمان حرکت کرد و اشک بر گونه یکی جاری شد.
پسری عاشق پشت بوته های کوچه اقاقیا ایستاده بود و با چشم رفتن حورا و پسر غریبه را دید. چقدر دلش برای حورا تنگ شده بود.
اگر استخاره بد نمی آمد حتما جلو می رفت و پسره را نقش زمین می کرد. چطور جرات داشت حورا را سوار ماشینش کند و برود؟
اشک هایش را پاک کرد و زیر لب گفت: مرد باش پسر این چه وضعشه؟ گریه که مال مرد نیست.
"مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو میشوند...
از آینده میترسند،
از کسی که بهتر از آنها باشد،
از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد،
از کسی که جیبش پر پول تر باشد،
از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید...
برای همین دور میشوند، سرد میشود
سخت میشوند
و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی...
زنها ولی وقتی دچار کسی میشوند؛
دل شیر پیدا میکنند و میشوند مردِ جنگ...
میجنگند؛
با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم،
با کسانی که چپ نگاه میکنند به مردشان،
با خودشان و قلبشان و غرورِ زنانه اشان...
از جان و دل مایه میگذارند
و دستِ آخر به دستهایشان که نگاه میکنند خالیست،
به سمت چپ سینه شان که نگاه میکنند خالیست،
به زندگیشان که نگاه میکنند خالیست از حضورِ یکی...
بعد محکوم میشوند به ساده بودن،
به زود باور بودن،
به تحمیل کردنِ خودشان...
هیچ کس هم این وسط نمیفهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی میدهد
نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است... "
#نویسنده_زهرا_بانو
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رنج_مقدس
#قسمت_نودم
کشاورز باادب و با اخلاق .
چشمان مادرم پراز سؤال است. بنده خدا را کجا قرار داده ام. مانده که جدى حرف می زنم یا شوخی می کنم.
- بعد هم فکر نکنه زن جنس دست دومه. باید به دور کلاس چرایی خلقت زن روبره. آداب برخورد با مادر جامعه رو بلد باشه. زن روالهه ببینه، اونوقت بیاد خواستگاری.
هنوز ساکت است. حالا دستانش هم کار نمی کند. فکر کنم دم در پلاکارد بزند که از داشتن دختر معذوریم. جلوی خنده ام را می گیرم و با پررویی ادامه می دهم:
- اخلاقش خیلی مهمه. مامانش با ادب تربیتش کرده باشد. ادب که میگم هم بنده با ادبی باشه، هم شوهر مؤدب و بعد هم بابای مؤدب ، آهان توی جامعه هم وقتی میخوام اسمش رو ببرم، کیف کنم که این آقا شوهر مه. منظور همون اخلاق اجتماعی دیگه؛ والا سرشغل که صحبت کردم..
الآن است که قیچی بردارد و نوک زبانم را بچیند. این آدم را از کجاگیر بیاورد. فکر کنم مجبور بشود با پدر سفینه بخرند و یک سر بروند کره مریخ والا که من می ترشم.
متن پلاکاردی که دم در می زند: ما کلا دختر نداریم!
صدای زنگ مادر را از بهت در می آورد و من را از منبر پایین می آورد . بلند می شوم و می روم سمت آیفون. علی را می بینم و میگویم:
- اِ، داداش گلم. شما مگه کلید نداری؟
تا علی بیاید بقيه حرفم را می زنم.
منودرک کنه. احساساتمو، حرفامو، غصه هامو، قصه هامو، کوه رفتنامو، کتاب خوندنامو، اینقدر بدم میاد مرد همش سرش توی تلویزیون و روزنامه و موبایل باشه. به جاش با من والیبال وپینگ پنگ بازی کنه. اسم فامیل، منچ، تیراندازی، دیگه بگم رابطه شم با داداشام باید بهتر از داداشای خودش باشه.
درکه باز می شود، سرم را بلند می کنم. ریحانه است که می آید و مادر و خواهر و آخرین نفرعلی. دستپاچه بلند می شویم. مادرش پاتند می کند سمت مامان و همدیگر را در آغوش می گیرند، سلام آرامی می کنم و می نشینم به جمع کردن پخش و پلاهایم. چه خوب شد آمدند و الا یک کتک مفصل از مادرمی خوردم.
ریحانه می آید و بغلم می کند. همدیگر را می بوسیم و می گوید:
- ولش کن، غریبه که نیستیم.
به علی نگاه می کنم. ابرویی بالا می دهد و می خندد. حسابش را بعدا درست درمان می رسیم. مادر ریحانه همان جا کنار بساط من می نشیند و دستی به پارچه میکشد. همه گرد می شوند دور من و کنجکاو که چه می کنم. با عجله کاغذهای قیچی خورد، پخش و پلایم را جمع می کنم. یک بار دلمان شلخته بازی خواست ببین چه افتضاحی شد. مادر توضیح مدلش را می دهد. مادر ريحانه با ذوق نگاهم می کند و می گوید:
- من همیشه فکر می کنم خیاط ها خیلی آدم های آرامی هستند. توی سکوت و تنهایی کار کردن و بریدن و دوختن و از یک پارچه ساده، یک لباس شکیل درآوردن، خیلی کار شیرینیه .
ریحانه می گوید:
- مامان ما چندبار زنگ زدیم، پشت خط بودیم. همراه هم که هیچ کدوم جواب ندادين؛ اما علی اصرار کرد که بیاییم، ببخشید سرزده شد.
- خوب کردین که اومدین، سرزده چیه مادر. ما هم تنها بودیم. قدیم بیشتر به هم سرمی زدن. الآن از بس تعارف و ملاحظه زیاد شده، آدما همه تنها شدن.
می روم سمت آشپزخانه تا چایی و میوه آماده کنم. على هم می آید. در یخچال را باز میکند تا میوه دربیاورد.
- میتونیم شام نگه شون داریم؟
- آره ، چی درست کنم؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هشتاد_نهم سری تکون د
اَلنَّفْسْ:
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نودم
+آخ
وای خدایااین چی بودکه من باصورت رفتم توش؟
وای مامان دماغم،چشمامو بستم .دستم وگذاشتم روی بینیم وگفتم:
+آخ دماغ نازنیم،چی بود؟آخ دستم وگذاشتم رواون چیزی که بهش خوردم،این چیه؟چرا پارچه ست؟بسم الله!
یهواون چیزی که خوردم بهش عقب کشیدم،بادرد
سرم وآوردم بالاکه دیدم امیرعلیه،بیشترحرصم
گرفت،نفهمیدم چی شد که یهواون دوتاسیم سگ
اخلاقیم فعال شد،باصدای بلندوعصبانیت گفتم:
+نکبت بی شعور،دماغم داغون شد،کوری؟می میری چشمات وبازکنی؟ من سرم پایین بود،تو چرانگاه نمی کنی؟
نترس بایه نگاه آدم به حرام نمیوفته،نکنه می ترسی بخورمت؟پسر ازتو جذاب ترزیادریخته برایمن؛فکرکردی کی هستی؟هان؟
چشمام وبسته بودم و دهنم وبازکرده بودم و
هرچی که نبایدمی گفتم وگفتم:
+جواب بده دیگه؟الان کی پاسخگو؟دماغم و
نابودکردی حالادهنت و بستی وهیچی نمیگی.
این چراهیچی نمیگه؟باحرص وترس وکنجکاوی
یک چشمم وبازکردم که دیدم بااخم وحشتناکی
نگاهم می کنه،اون یکی چشمم وهم بازکردم و
طلبکارانه گفتم:
+چیه؟جای ببخشیدته؟نه به وقتایی که باید
سرت وبگیری بالاونگاهم کنی تااین اتفاق نیوفته
نه به الان که داری من ومی خوری.
اخمش هرلحظه بیشترمی شد،به دستای مشت
شدش نگاه کردم،کم کم داشتم می ترسیدم،الانه
که بزنه دک وپزم وبیاره پایین.
برعکس تصوراتم باصدای آرومی گفت:
امیر:ببخشید.
ورفت!
همین؟ببخشید؟وای خدایا این چرااینجوریه؟چرا
نزدتودهنم؟چرادندونام و خردنکردتوحلقم؟من اگهجای این بودم وبخاطر یک اشتباه ناخواسته انقدر حرف می خوردم،پدرجدِ طرف ومیاوردم جلوچشمش، ولی این؟عجب موجودعجیبیه؟
واقعاچجوری تونست دربرابرحرفایی که بهش
زدم سکوت کنه وچیزی نگه؟عجب!باذهنی مشغول ازپله هاپایین رفتم،وای خدایا
امیدوارم الان مهین جون نیادبیست سوالی راه
نندازه که صدای چی بود؟کی جیغ می کشیدو
این حرفا.
پوف کلافه ای کشیدم وبه سالن نگاه کردم،
مهین جون نبود.دراتاقش بازشد،به سمت
اتاقش برگشتم،بادیدنم ویلچرش وبه سمتم آورد
وبانگرانی گفت:
مهین:چی شد؟
نمیدونستم چیومیگه، مهتاب ومیگه یاامیرعلیو؟
وای خدایااگه امیرعلی رو بگه من چی جوابش وبدم؟ بگم هیچی کلی لیچاربار پسرت کردم؟
مهین جون وقتی دیدسکوت کردم وعین اوسکلا نگاهش می کنم،بانگرانی گفت:
مهین:چی شدهالین؟
آب دهانم وقورت دادم وگفتم:
+چی چی شد؟
باحالت گیجی نگاهم کردوگفت:
مهین:مهتاب دیگه.
وای خیالم راحت شد،نفس آسوده ای کشیدم وشونه ای بالاانداختم وگفتم:
+بیرونم کرد.
ضربه ای به گونش زدوگفت:
مهین:اِواخاک برسرم،ببخشیدتوروخدانمیدونم
چراچندوقته اینجوری شده.زود از کوره درمیره زودگریه ش میگیره.زودمیره توی خودش..این طرزصحبتش من ویادخانم جون انداخت،
ناخودآگاه به سمتش رفتموگونش ومحکم بوسیدم. اولش باتعجب نگاهم کرد ولی بعد بامحبت گفت:
مهین:عزیزم!
بغض بدی گلوم وگرفته بود،اگه یکم دیگه پیش
مهین جون می موندم اشکم درمیومد. باصدای آرومی گفتم:
+بااجازه.
سری تکون دادولبخندی زد،سریع به سمت آشپزخونه رفتم تامیزوجمع کنم،
صدای مهین جون وشنیدم که گفت:
مهین:هالین جان امیرعلی یکم میزوتمیزکرده.
شونه ای بالاانداختم و زیرلب گفتم:
+به کِتفَم!چیکارکنم؟
به سمت میزرفتم ومشغول تمیزکردنش شدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 #مح
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نودم
رو به مرصاد کرد و گفت : ببین مرصاد شاید این آخرین ماموریت من باشه میخوام یه سری چیزا بهت بگم که باید بین خودمون بمونه
ـ الان میخوای وصیت کنی ؟
ـ مرصی جان آدم از دو دقیقه بعدش خبر نداره ، چطور میتونم بگم هیچ مشکلی پیش روم نیست و من قطعا سالم برمیگردم ؟
ـ مرصیو .... خب حالا زود بگو خوشم نمیاد از این حرفا
ـ ببین من یه ماشین ثبت نام کردم پارسال بصورت اقساطی دارم ماهانه یه مبلغی میریزم به حساب ، به نیت جفتمون ثبت نام کردم گفتن ۴ ماه دیگه تحویل میدن ، دو تا وام هم از اداره گرفتم که یکیش ماهانه از حقوقم کم میشه و یکی دیگش و بانک میپردازم .... اگر اتفاقی بیافته قطعا مامان و بابا متوجه میشن که شغلم چی بوده ! تو هم لازم نیست بگی میدونستی .... خیلی حواست به مائده باشه .... یه چیزی هم نوشتم گذاشتم کشوی گیره سرام اگر توفیقی شد و برنگشتم برش دار اگرم که برگشتم هیچی ....
یه اعتراف هم بکنم .... من واقعا علاقه ای به ازدواج با سجاد ندارم ... انگشتری که خریده بود بهش پس بده ...
ـ بهتر نیست خودت اینکارو بکنی ؟
ـ نه ، ممنون میشم زحمتشو بکشی .
ـ باشه
ـ از مامان و بابا هم عذر خواهی کن که خودسری کردم
.
اذان نزدیکه بریم نماز ؟
ـ بریم
بعد از اتمام نماز و خروج از مسجد مهدا به فروشگاه اشاره کرد و گفت :
نظرت چیه یکم خوش بگذرونیم ؟
ـ میتونم حدس بزنم چی تو سرت میگذره ، همون محله همیشگی ؟
ـ آره .
ـ باشه بریم که من همیشه پایه ام .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_نودم
برای بار دوم چایی اوردم
این بار محسن بهم لبخند زد منم یه لبخند ملایمی بهش زدم
اخر مجلس زن عمو از کیفش یه جعبه کوچیک در اورد و اومد سمتم و بازش کرد... توش یه انگشتر بود
انگشترو به عنوانه نشون انگشتم انداخت بعد منو بوسید
و بغلم کرد
فدای عروس گلم بشم ان شاالله
یه عمر خوشبختی نصیبتون بشه . بعد اخرای مجلس قرار شد که فردا یه وقت برای عقد بگیریم ....
فردای اون روز منو مامان و محسن سه نفری رفتیم محضر .
خیلی شلوغ بود سه چهار خانواده برای عقد اومده بودن
ماهم منتظر نشستیم تا نوبتمون بشه . چشمام به عروس و دامادا بود که چقدر خوشحال بودن ...
رفتم تو فکر یاد خودمو عباس افتادم منم مثل این دخترا ذوق میکردم ولی نمیدونستم که عمر زندگی مشترکمون مثل عمر گل کوتاهه😔😔
بالاخره نوبت ما رسید بلند شدیم تا بریم داخل اتاق ...
محسن از روی احترام درو برامون بازکرد خواست که اول ما وارد بشیم بعد خودش پشت سر ما اومد ...
سلام دادیمو نشستیم
محسن قضیه عقدو برای عاقد توضیح داد بعد مامان اروم به محسن گفت :
اقا محسن اگه میشه قضیه بارداری فرزانه روهم بگین ..
چشم زن عمو
محسن ـ ببخشید حاج اقا مطلبی هست که فکر کنم بهتره بدونید طبق چیزایی که گفتم دختر عموی بنده از همسر شهیدشون باردار هستن و الان
حدودا شاید ۳ماهشون باشه
میخواستم بدونم مشکلی برای عقد نداره...؟؟؟؟
حاج اقا بعده یه خرده مکث کردن گفت که این امکان نیست و بهتره بعد از فارغ شدن خانم صورت بگیره
محسن ـ یعنی حاج اقا هیچ راهی نداره اخه همه ی اطرافیان موافق این ازدواج هستن ....
ببین پسرم درسته شماها موافقید ولی شرعا امکانش نیست پس بهتره بعد از بدنیا اومدن بچه عقد صورت بگیره...
ما یه خرده از شنیدن این موضوع پکر شدیم و از محضر خارج شدیم
مامان ـ خب حالا باید چیکار کنیم ؟؟؟
محسن ـ والا زن عمو من مشکلی ندارم مهم اینکه این وصلت صورت بگیره...
هر چقدرم که طول بکشه بازم من منتظر میمونم
دختر عمو شما چی قبول میکنیدکه تا اون زمان منتظر بمونیم ؟؟؟!!!
بله برای منم فرقی نداره...
محسن ـ خب پس همه چیز حل شد فقط مونده به بابا اینا و بقیه خبر بدیم
بین راه از محسن جدا شدیم ما رفتیم مطب دکتر محسنم رفت خونشون
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_نودم
_همه چیز طبق خواسته ی شهروز پیش رفت و در آخر وقتی از ساختمون اومدم بیرون شهروز بهم گفت یک ساعتی منتظر بمونم اگه کسی نیومد دنبال تو شهروز ، شهریار میفرسته برای کمک
_تو شهریار میشناسی ؟ یعنی نسبتش رو با من و شهروز میدونی ؟
لبخند عجیبی میزند
_آره ، من بیشتر از اونی که فکر کنی راجب شهروز و اقوامش میدونم
با کمی مکث میگوید
_داشتم میگفتم ، وقتی کاری که شهروز خواست رو انجام دادم روز بعدش رفتم پیش شهروز ؛ وقتی ازش پرسیدم بلیطای هواپیما کجاست برگشت خیلی ترسناک نگاهم . یه پوزخند زد و گفت :
نازنین من نه عاشقتم ، نه ازت خوشم میاد ؛ یادته بهم گفتی نورا چقدر سادست ؟ نولی تو از نورا هم ساده تری .
دیدی چه راحت فریبت دادم ؟
با صدایی که از شدت بغض میلرزد ادامه میدهد
_خیلی راحت شهروز بهم گفت :
من فقط از تو بعنوان یه ابزار استفاده کردم تا نورا رو اذیت کنم فکر کردی .......
بغضش میترکد و دیگر نمیتواند ادامه بدهد .
آزادانه اشک هایش روی گونه هایش سر میخورند .
باورم نمیشود این همان نازنینی هست که فکر میکردم قلبی از سنگ دارد .
دلم به حالش میسوزد ، او فقط قربانی خواسته های شهروز شده است درست همانطور که فکر میکردم . البته حماقت خودش هم بی تاثیر نبوده است .
کم کم صدای هق هقش بلند میشود .
دستی به کمرش میکشم .
بی اختیار قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر میخورد .
چه راحت شهروز برای رسیدن به خواسته هایش احساسات یک دختر را نابود کرد .
آرام نازنین را در آغوش میکشم و با ملایمت میگویم
+میخوای دیگه ادامه ندی ؟
با صدای گرفته ای میگوید
_نه بزار بگم ؛ بزار بگم تا خالی بشم ؛ بزار بگم تا شهروز تو رو هم مثل من نابود نکنه ؛ بزار بگم تا بدی هایی که در حقت کردم جبران بشه .
و دوباره صدای گریه هایش در حیاط کوچکشان میپیچد .
بعد از چند دقیقه بلاخره آرام میگیرد و بعد از شستن صورتش به تعریف ادامه ماجرا میپردازد
_شهروز منو نابود کرد .
اون روز منو به خاطر وضعیت مالیم تحقیر کرد و گفت همه ی وعده وعیداش الکی بوده .
بهم گفت اگه چیزی برای تو تعریف کنم یا اگه گیر پلیس بیوفتم اسمی از شهروز ببرم بلایی بدتر از اون بلایی که سر تو آورد سرم میاره .
منم بخاطر ترس از شهروز قبول کردم و برای اینکه گیر پلیس نیوفتم خونمون رو عوض کردم .
میدونی نورا بعد از شهروز من داغون شدم .
+چرا قبول کردی اینا رو برای من تعریف کنی ؟
اگه شهروز بفهمه میخوای چیکار کنی ؟
_بهت گفتم تا یه جورایی بدیام رو جبران کنم .
اولش ازت فرار میکردم تا بهت نگم ولی الان میبینم بهترین کار همینه ، در ضمن تو به شهروز نمیگی .
اگرم بگی .....
اگرم بگی .......
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_نودم
آقای محمد روی مبل نشسته بود و نگاهش به زمین بود و با دستانش سرش را گرفته بود.
انگار هرکدام در دنیای خود غرق بودند و متوجه حضور من نشده بودند.
با دیدن آن اوضاع نا به سامان قلبم به درد آمده بود.
چشمانم پر از اشک شده بود و صدایم پر از بغض
_سلام
اول از همه نگاه آقای محمد به من افتاد.
نگاهش عجیب شرمنده و خجل بود.
_سلام بفرمایید
به سمت صنم خانوم رفتم و روبه رویش نشستم و با دستانی لرزان، دست روی شانه اش گذاشتم
_تسلیت میگم بهتون
چشمانش به خون نشسته بود
_میبینی بدبخت شدم.
ایکهایش جاری شد
_تو اولین نفری هستی که بهم تسلیت گفتی.
نگاه بارانی اش را به پنجره روبه خیابان دوخت
_چند روزه فقط ناسزا میشنویم .عمران هممون رو بدبخت کرد.
دوباره صدای زجه هایش بابا رفت .کنارش نشستم و به آغوش کشیدمش ،خودم نیز هم پای او اشک ریختم.
کم کم صدای گریه اش آرام شد و همانطور که سرش روی شانه ام بود به خواب رفت.
ثمر برای مادرش بالشت و پتویی آورد .همانجا کنار سالن ،بالشت را زیر سرش گذاشتیم و پتو را رویش کشیدیم.
بخاطر نشست زیاد کمرم خشک شده بود.
به آهستگی برخواستم .
_چند وقتی بود که عمران تغییر کرده بود
نگاهم را به مردی دوختم که کمرش شکسته بود و نگاهش میخ عکس پسر جوانش شده بود.
_تیپ و قیافه اش ،اعتقاداتش!اول هممون خوش حال بودیم و فکر میکردیم سربه راه شده .خودش میگفت یک دوست عربستانی پیدا کرده که خیلی باهاش در مورد خدا و بهشت حرف میزنه.میگفت حرفهای دوستش بهش آرامش میده .ولی یک مدت که گذشت دیگه فراتر می رفت ،از حرفهاش بوی خوبی به مشاممون نمیرسید.
یک روز گذاشت و رفت .مادرش خیلی نگرانش بود.کارم شده بود از صبح تا شب دنبالش گشتن. به هر کسی که میشناختم سر زدم
ولی هربار نا امیدتر میشدم.
تا اینکه یکی از دوستانش گفت عمران با همان دوست جدیدش که از قضا وهابی بود به عربستان رفته .ازش خواستم اگر خبری از عمران شد بهم خبر بده . چند روز قبل این حادثه خبر داد عمران برگشته و تو خیابونی نزدیک دانشگاه دیدتش.
به آدرسی که داد رفتم بعد از دو روز منتظر شدن تو اون خیابون، عمران رو دیدم .
باورم نمیشد اون پسر من باشه، پسری عصبانی ریش های نامرتب و بلند!
وقتی میخواست وارد خونه دوستش بشه،صداش زدم.
برگشت و نگام کرد.من از مادرش و بی قراری های خواهرش گفتم و اون از وظیفه ای که خدا به گردنش گذاشته گفت .اون از بهشت و پاک کردن کافران از روی زمین میگفت و من بیشتر ترس به جانم میافتاد .
انگار واقعا او را شست و شوی مغزی داده بودند .
از داخل جیبش یک بسته بیرون آورد که داخلش قاشق و چنگال بود. با سرخوشی گفت بهش وعده بهشت دادن و گفتن همراه خودتون قاشق و چنگال داشته باشید چون قراره رستگار بشید و با پیامبر ص سر یک سفره بهشتی بشینید.
از حماقتش به خنده افتاده بودم .هرچی اونو از کارش منع کردم فایده ای نداشت .به من گفت تو برو من خودم دوروز دیگه قبل سفرم به عربستان به دیدنتون میام .
میگفت اگر دوستش منو اونجا ببینه ناراحت و عصبانی میشه.
منم دست از پا درازتر برگشتم.
به قولش وفا کرد دو روز بعد دیدیمش البته فقط جنازه متلاشی و سرش رو با همون قاشقی که میخواست کنار پیامبر ص غذا بخورد.شوکه شده بودم .
از یک طرف تصویرعمران وداعش و از طرفی لبخند های نایاب کیان قبل سفرش به سوریه در برابر دیدگانم نقش بست.
احساس خفگی میکردم.
با پاهایی لرزان از آنجا گریختم و به اتاقم در خانه خودم پناه بردم.
#لطفا_دوستانتان_رابه_کانال_دعوت_کنید.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay