📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_پنجم
مهدا در آخرین میمهانی برگزار شده شرکت کرد
توانست تمام آنچه لازم است از آنها بفهمد
هانا پیش مهدا زندگی می کرد
و آنقدر صمیمی شده بودند که هانا مدام نگران حضور مهدا در میهمانی می شد .
مهدا بعنوان مروارید فقط افراد سر شناس را ملاقات میکرد
کسانی که در رده های پایین تر و ابتدایی تر بودند اجازه دیدار به آنها را نمی داد .
مهدا اول از همه سعی کرد افرادی که قرار بود با
یک درگیری یا حضور ساده حذف شوند و سیاه
لشکر باشند را از دور خارج کند .
هم پیمانان غربی فقط میخواستند افراد بیشتری کشته یا دستگیر شوند .
مهدا سعی کرد افراد فریب خورده را نجات دهد .
کارهایی از قبیل مدیریت جلسه های مذهبی ،
برگزاری مراسمات دعا و .... برای منحرف کردن
اذهان عمومی باعث تشویش و نگرانی شده بود .
آنها در مراسم های مذهبی بعنوان قاری یا مداح و ... شرکت میکردند و
مفاهیم عمیق و عارفانه را مورد انحراف قرار می دادند .
مهدا توانست در گروه مروارید این قائله را جمع کند
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_ششم
سایه دختری که پدرش را از دست داده بود جزء کسانی بود که اعمال غیر شرعی مرتکب می شد و
در آرایشگاه مزون میلیاردی کار میکرد .
دختران زیادی که پدر یا مادرشان را از دست داده بودند و همراه یا ناظری نداشتند قربانی می شدند .
آبرو ، غیرت و شرافت ایرانی زیر سطله ی ظالمان عالم لگد مال می شد و روشن فکران پر مدعا هیچ مخالفتی با آن نداشتند
و چنین اعمال بی شرمانه ای را جزئی از فرهنگ و تفکر نو جلوه می دادند .
چیزی که جز بی شخصیتی اجتماعی نتیجه ای نداشت .
به انتخابات نزدیک شده بودند و اوضاع جامعه و رفتار عجیب حزب مقابل دولت عجیب بود.
تا جایی که نامزد اصلاح طلب قبل اتمام شمارش آرا ادعای برد در انتخابات را داشت .
درگیری لفظی میان دو طرف باعث ایجاد مشکلاتی بزرگ شد .
نتیجه ای که اعلام شد آن چیزی نبود
که حزب مخالف دولت انتظارش را می کشید و مدعی آن بود .
رئیس جمهور پیشین در انتخابات با آرایی بالا و با اختلاف از نفر دوم بعنوان رئیس جمهور دولت جدید انتخاب شد .
بعد از اعلام نتایج طرف شکست خورده اغتشاشی را آغاز کردند که تفاوتی با رفتار منافقان و دشمنان ایران نداشت .
خسارت بسیاری به مردم وارد شد و مشکلات بسیاری را برای مردم به بار آورد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_هفتم
فتنه سال ۱۳۸۸ مثل تمام اغتشاشات از پیش طراحی شده موجب مشکلات زیادی در بین مردم شد .
بعد از آرام شدن اوضاع کار نیروی های امنیتی تمام نشده بلکه بیشتر هم شد .
ارتباط هانا و مهدا ادامه داشت و به دوستی قوی میان آنها تبدیل شد .
مهدا کمی که از کار فراغت یافت برای اولین بار میهمان هانا شد تا این بار بعنوان یک دوست به دیدنش برود .
مهدا می دانست بعد از دستگیری کارن و اتفاقاتی که بعد از فتنه رخ داد و دوستان و آشنایان هانا از او دور شدند چقدر تنهاست و ممکن است به مشکلات بزرگی دچار شود .
دلایل متعددی مهدا را به ماندن در کنار هانا وا می داشت .
مهدا جایگاه خاصی در میان خانواده هانا داشت احترامی که از آنها بعید بود .
مهدا بعد از حال و احوال با خانواده هانا به اتاقش رفتند .
چرخی در اتاق هانا زد و گفت :
وای هانااااا .... عجب اتاقی !
اتاق کمترین اهمیتی برای مهدا نداشت اما او سعی داشت هانا را سر ذوق بیاورد .
ـ خوش بحالت ، اتاقت سرویس داره ؟
در سرویس را باز کرد نگاهی به خودش در آینه روشویی کرد چادر و روسریش را بیرون آورد به سمت هانا پرتاب کرد و گفت :
چقدر اینجا خوشکله !!!
آدم دلش نمیاد بیاد بیرون !
هانا همان طور که چادر و روسری مهدا را با کراهت آویزان می کرد گفت :
این خونه زیبایی های دیگه ای هم داره بعد تو چسبیدی به توالت ؟
ـ بابا با کلاس بابا شیک بابا خوش سلیقه ... !
انصافا بشر دلش میخواد از همچین جای نازنینی بیاد بیرون ؟
آخه تو یه جایی تو این عالم پیدا کن که اینقدر راحت باشی
ـ خاک تو سرت با این طرز تفکرت
ـ قربان شما
ـ من موندم چطور به خودت جرئت دادی بگی دوست منی ، چه زودم خودمونی میشه هاااانا !!
ـ میدونم عزیزم ، میدونم تو لیاقتمو نداری ، دوست ها صمیمین دیگه
ـ ببند بابا
ـ ندیده بودم کسی با افسر آگاهی این طوری حرف بزنه
با شوخی ادامه داد ؛ فک کنم همون بازداشتگاه رو بیشتر می پسندی !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_هشتم
هانا با چندش گفت :
برو دیوونه
ایش
مهدا تابی به مو هایش داد از سرویس خارج شد و گفت :
تو واقعا دلت نمیخواد بیای خونه امنی که من مسئولشم ؟
ـ اَی
اَی
برو که حالمو بهم زدی
عشوه گری به تو نمیاد
ـ چی خیال کردی ؟
مگه با شلغم طرفی هاانی
ـ دیگه داری کفرمو بالا میاری مهدا
ـ حالا بیا خوبی کن بی لیاقتی دیگه
هانا ؟
اتاقت چرا اینقدر گرمه ؟
ـ گرم نیست
جناب عالی توی گوونی سیاه بودی پختی
ـ آره من خیلی گرماییم
ـ مگه مجبوری آخه
دلت نمیگیره سیاه
اه
بدم میاد
مشغول بیرون آوردن مانتو شد و رو به هانا گفت :
در اتاقتو بقفل تا بگمت
ـ حوصله نصیحت ندارما
ـ تا حالا من نصیحتت کردم ؟
ـ نه ولی مقصودت همونه
ـ همه آدما نیاز به پند و اندرز دارن فرزندم
ـ خب حالا دلیلت !
چرا اینقدر خودتون آزار میدین ؟
اصلا از زندگی لذت می برین ؟
تفریح ؟
.
.
ـ اووووه
دونه دونه بگو
چه خبرته !
ـ خب بنال
ـ چه حرفااا
درست صحبت کن خواهر
ـ میدونی بدم میادا
ـ باشه حالا وحشی نشو
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_نهم
مهدا با آرامش همیشگی لبخندی زد و گفت :
ببین عزیزم
بستگی داره تو خوشی رو در چی ببینی !
بعضی از اعمال انسان باعث لذت و سرخوشیه اما سرانجامش باعث شادی روحی نیست
اما بعضی از کارا شاید به اون اندازه هیجان نداشته باشن اما شادیشون پایداره و باعث میشن وجود آدم همیشه آروم باشه ، میدونی چرا ؟
چون جنسشون فرق داره ، مبدا خلقت انسان خداست و فقط با اونه که آرامش و شادی به وجود انسان تزریق میشه
ـ خدا که جز سختی و عذاب چیزی به بنده هاش نداده !
تازه اون رو از خوشی منع کرده !
ـ ببین توی حرفت اشتباهات زیادی هست
اول اینکه سختی با عذاب فرق داره !
سختی باعث رشد میشه عذاب باعث ضعف و سرخوردگی
تو چرا تا نصف شب بیداری و پایان نامه تو تکمیل میکنی ؟
مگه شب بیداری سخت نیست ؟
مگه دانشگاه رفتن و درس خوندن واقعی سختی نداره ؟
ـ خب که چی ؟
ـ خب همین تو سختی میکشی که رشد کنی
خدا هم به عنوان خالق تو نمیخواد که تو کار های بیهوده انجام بدی اون میخواد تو رشد کنی
و برای رشد کردن سختی هم لازمه
اما همش که سختی نیست ، هست ؟
خدا دنیا رو زیبا و پر از حقایق و چیزای جذاب آفریده بعد اون وقت تو سختی ها و رنجی که برخیش رو خود انسان باعث شده میبینی ؟
انصاف داشته باش ، بعدشم تو کتاب هنر زندگی نویسنده توی یه بخشیش گفته :
" سعی کن اون کاری که باید انجام بدیو دوست داشته باشی ، دوست داشتن کاری که نباید انجام بگیره هنر نیست "
هانا سکوت کرده بود و فکرش درگیر حرف هایی بود که بعد از آشناییش با مهدا تازگی نداشت .
میان حرف های روزمره چیز هایی را از دختر جوان مقابلش می شنید که هیچ گاه به آنها فکر نکرده بود .
شاید مانند آنها را شنیده بود اما هیچ گوش نکرده بود .
از طرفی غروری که داشت به او اجازه نمی داد بپرسد و جست و جو کند از کسی که تک تک اعمالش پاسخ سوالات گنگ و مبهم ذهنش بود .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاهم
هانا که میخواست جو بوجود آمده را تغییر دهد و در واقع از مهلکه بگریزد رو به مهدا گفت :
راستی مهو ؟
ـ مهو کوفت
مهو درد
مهو ....
من نمیدونم شما سه تا چه اصراری دارین اسم منو مخفف کنین
اگه اینقدر سخته ببرمتون گفتار درمانی ؟
ـ خب حالا
من یه چیزی برام سواله !
با چشم های ریز شده از شک و تردید به مهدا نگاه کرد ، مهدا خونسرد تر از همیشه همان طور که شربت بهار نارنجش را می خورد ، گفت :
خب چی ؟
ـ من موندم این برادر حسنا ، محمدحسین ، چرا زمان اون بگیر و ببند هر جا میخواستی بری میومد !
اون روز که منم پیششون بودم بعد ... بعد تو رفتی ... سراغ امیر
هانا آهی میکشد ، قطره اشکی میهمان صورتش می شود و ادامه میدهد :
همونجا انگار داشتن به سمت خودش شلیک میکردن ، اینقدر نگران بود
واقعا محمدحسین عاشقت شده !
من چهار ماهه دارم میگم
مهدا با شنیدن اسم محمدحسین شربت در گلویش پیچید که هانا با خنده گفت :
بابا تو هم آره ؟
ـ ساکت بابا
خفم کردی
بعدشم شغل من بهم اجازه نمیده با یه فرد عادی ازدواج کنم و بدبختش کنم
ـ خیلی دلشم بخو...
منظورم اینکه بهم میاین که
همون روز که با هم رفتیم کوه بعد از آزادی ثمین ، یادته ؟
وقتی اتفاقی همو دیدین
نمی دونست اون پسره ، هیراد ماست
ـ خب حالا
بخاطر اینکه خانواده ها دوسـ...
ـ نخیر
دوست داره
ـ هیچم این طور نیست
در ضمن با دختر عمش اسم همن
ـ ای
ندا؟
من فکر میکردم اون داره خودشو لوس میکنه بگیرتش
بعدشم اصلا مهم نیست ، وقتی اون تو رو بخواد
این رسم خانوادگی ها هم قدیمی شده
کسی اهمیت نمیده
ـ به هر حال من نمیخوام
ـ تو غلط کردی
ـ وا هانا ؟
ـ بذار چند تا خاطراتتون مرور کنم
اون وقت بخودتم ثابت میشه دوسش داری
ـ دوست داشتن کافی نیست
ـ پس تو هم ....
ـ بسه هانا
ـ باشه ، ببخشید
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_یکم
ناهار را پیش هانا ماند و از ماموریت جدیدش به او گفت اما هانا به قدر گرفته و ناراحت شد که نتوانست درست از مهدا پذیرایی کند .
خودش هم نمی دانست چه بلایی بر سر قلب بیخیالش آمده ، اصلا او تا بحال نگران کسی می شد ؟
پنج شنبه بود و قرارگاه همیشگی مهدا مزار دوستی بود که پر هیاهو آمد و بی صدا رفت ...
به هانا چیزی نگفت می دانست طاقت ندارد و اذیت می شود ، تقریبا یک سال از شهادت امیر می گذشت اما غم نبودنش هنوز تازه بود ...
قلب همه بدرد آمده بود از سفر مظلومانه پسر محجوبی که سیر آسمان را برگزیده بود ، کسی که معنای آدم شدن را فهمیده بود ، معنای تحول را معنای از دست دادن را ...
نسیم عصرگاهی وزیدن گرفته بود و خبری از گرمای چند ساعت پیش نبود ، دسته گلی که خریده بود را روی مزار گذاشت برای چندمین بار نوشته ها را خواند .
' شهید امیر رسولی '
.
.
تولد : ۷/۸/۱۳۶۲
شهادت : ۱۳۸۸/۱۰/۲۰
۲۶ سال ؟ حقت بود آقای رسولی ...
مبارکت باشه ...
شهادت مبارکت باشه ...
اصلا برایش مهم نبود که خواندن نوشته های قبر حافظه را کم میکند ، او میخواست هر چه زندگی بدون رفقای شهیدش در خاطرش مانده را فراموش کند .
امیر ، خانم مظفری و ... چقدر دلتنگشان بود ، کف خیابان قرارگاه پروازشان شده بود .
آخرین مکالمه هایش با امیر را به یاد آورد ...
" امیر : مهدا خانم چرا لجبازی می کنید ؟
خب بمونید اینجا ، لزومی ندار...
ـ کی گفته ؟
من پاسدار این مملکتم بمونم اینجا بسیجیا اونجا از کف برن ؟
ـ آخه اونجا جای شما نیست !
سرهنگ یه چیزی به ایشون بگین !
سرهنگ صابری :
حق با امیره
شما بمونید ، هر وقت لازم به حضورتون بود بیسیم میزنم بیاید
ـ اما..
امیر آرام طوری که فقط خودشان بشنوند گفت :
فقط به خودتون فکر نکنید !
به کسایی که براشون ارزش دارید ، کسایی که دوستتون دارند ... به اونا هم اهمیت بدید ... چرا اینقدر به نگرانی های محمدحسین بی توجهین ؟!
متوجه احساسش نشدین ؟ چندبار باید باهاتون حرف بزنه ؟ چقدر باید غرورش بشکنه ؟
اگه عمری باقی بود و آبرویی جلوی حاج مصطفی داشته باشم اجازه نمیدم با خودخواهیتون اونم آزار بدین !
ـ من دل...
ـ باید برم
بچه ها مراقب خودتون باشین
یاعلی
محمدحسین : ما که جامون امنه
تو هم مراقب خودت باش رفیق ! "
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_دوم
چشمه اشکش جوشید و دوباره برگ دیگری از خاطرات آن روز برایش تداعی شد .
با محمدحسین و خانم مظفری در ون اداره در حال بررسی موقعیت و گزارش دادن اوضاع به سید هادی و نوید بودند که بیسیم توجهش را جلب کرد .
نوید :
یاسر یاسر قاصد ( یاسین ) ؟؟
یاسر یاسر قاصد ؟
قاصد کجایی ؟
مهدا از التهاب کلام نوید نگران شد بیسیمش را برداشت و گفت :
یاسر چه خبره !؟
ـ قاصد کجاست ؟
ـ جایی که ماهیگیرا ماهی میگیرن
ـ دووووره
ـ چی شده ؟
ـ اینجا نیاز به کمک دارم
بهمون حمله کردن
ـ من میام
ـ باشه
لوکیشن داری ؟
ـ آره میرسم بهت
فاتح فاتح هادی ؟
فاتح فاتح هادی ؟
ـ فاتح بگو
ـ من باید برم سراغ یاسر
ـ خیلی خب
از موقعیت جدیدت به هیچ وجه خارج نمیشی
متوجهی ؟
به هیچ وجه
ـ بله
مهدا ار طرفی نگران محمدحسین بود برای بار چندم غر زد که چرا سید هادی به او اجازه داده اینجا در مرکز خطر باشد .
کمک هایش آنقدر ارزنده بود که بتواند نسبت به این اتفاقات بی توجه باشد اما قلبش نگران بود .
لباس مخصوص را پوشید اسلحه و ... را برداشت با ترس و التماس رو به محمدحسین گفت :
خواهش میکنم از اینجا بیرون نیاین !
حتی اگه دیدین دارن ما رو با قمه میزنن !
این یه وصیته !
متوجهین که ؟
ـ سالم برگرد
اینم خواهش منه
ـ هر چی خدا بخواد
خانم مظفری مراقبید که ؟
ـ آره برو دخترم
ـ ممنونم
بابت همه چی
بسمت خانم مظفری رفت و او را در آغوش گرفت و گفت :
حلالم کنین مرضیه خانم
ـ حلالی مهدا جانم
برو دست امام زمان سپردمت
مهدا از کابین ون خارج شد و با سختی به سمت نوید رفت ، اوضاع آنقدر بهم ریخته بود که نمی دانست چطور سالم به نوید و امیر برسد .
امیر و بسیجیان هم برای کمک آمده بودند و بین دو خیابان گرفتار شده بودند .
همان طور که بسمت میدان میدوید پسری را دید که بمب دست سازی در دست داشت و آن را درون کلمن آب میگذاشت ، لباس بسیجی بر تن داشت و میخواست بعنوان آب برای آنها ببرد .
اما مهدا خوب می دانست رسیدن آن کلمن به بچه ها یعنی شهادت همه شان .
نشانه گرفت و به پایش شلیک کرد . بسمتش رفت پایش را روی دست مسلح پسر گذاشت و با خشم و فریاد گفت :
چه غلطی میخواستی بکنی ؟
میخوای بجنگی ؟
حداقل مردونه بجنگ ناااامرد
میخوای قبل از آب خوردن بسوزونیشون ؟ آره بی غیرت !؟
ـ من....م...ن !
ـ تو چی ؟
بلند شو تا تیر بعدیو تو سرت نزدم
پاشو
ـ خب بکش منو چرا میخوا...
ـ چون اگه این جا بمونی قبل از من رفقات میکشنت
دیگه سوختی !
اینبار فریاد زد :
پاااااشو
یقه پسرک را گرفت و از زمین بلند کرد خودش را سپر او کرد تا تک تیرانداز های اغتشاشگر ساختمان او را نزنند .
او شاید کار اشتباهی کرده بود اما مجازاتش مرگ نبود و مهدا نمی خواست بیشتر از جرمش مجازات شود .
ـ چرا از من مراقبت میکنی ؟
ـ چون بر خلاف تو نامرد نیستم
پسرک را به نیروهای انتظامی تحویل داد و بسمت نوید رفت .
با دیدن صحنه مقابلش به آنها زل زد و با ناراحتی به سمت امیر غرق در خون دوید .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_سوم
یادآوری خاطرات مهدا ( واقعه ۱۳۸۸)
با دیدن صحنه مقابلش به آنها زل زد و با ناراحتی به سمت امیر غرق در خون دوید .
امیر تیر خورده بود و روی زمین افتاده بود ، دسته ای چوب به دست به پیکر بی جانش حمله ور شده بودند .
امیر تنها کسی نبود که این اتفاق برایش می افتاد هر بسیجی و پاسداری زخمی به دست آن جماعت می افتاد جسدش هم سالم بر نمی گشت .
مهدا با گریه و فریاد بسمتشان رفت و گفت :
ولش کنین عوضیا
نامردا مگه نمی بینین زخمیه
آخه شما قوم ظالمین هستین ؟!
یکی از همان گنده لات هایی که امیر را می زد تلو تلو خوران به سمت مهدا آمد و کشیده ناشی از مشروبی که مصرف کرده بود گفت :
اِی جوووون !
جوووووجو تو کجا بودی تا حالا ؟
جمهوری اسلامی پاسدار خوشکلم داااااره !
امیر با ته مانده جانش ضربه ای به پای مردک زد و با درد گفت :
کثا....فت ... چشم....تو ... د....ر میاااا...رم
با عصبانیت بسمت امیر برگشت و با چوب ضربه ی محکمی به صورتش زد .
ـ تو خفه ببین اصلا زنده میمونی نفله
مهدا به سمتشان خیز برداشت و با آنها درگیر شد با تمام بغضی که داشت مبارزه کرد .
نوید با دیدن مهدا به همراه چند تن از افراد نیروی انتظامی بسمتش آمدند و افراد باقی مانده را جمع کردند و بردند .
نوید با نگرانی گفت :
فاتح ، امیرو ببر
خون زیادی از دست داده
مهدا اشک های سیل آسا را کنار زد و امیر را بلند کرد تا به عقب برگرداند .
بیسیم زد :
فاتح فاتح ، قاصد ؟
فاتح فاتح ، قاصد !
ـ بگوشم
ـ قاصد بیا که پرنده زخمی دارم
ـ نمیتونم ، هم من هم هادی اینجا تو محاصره ایم
هر آن منتظرم آرد بشم
ـ باشه
پرنده نزدیک شما پرواز میکنه
راهو براتون باز میکنم
مهدا با سختی تن زخمی امیر را می کشید و آرام با او حرف میزد :
آقا امیر ؟
نمیخوابین مگه نه ؟
میشه باهام حرف بزنین ؟
من میترسما
اون مردا بد نگاه میکنن
از نگاهشون میترسم
تو رو خدا
میخواستین به بابام چی بگین ؟
من حاضرم به اقای حسینی فکر کنم !
نمیخواین کمکم کنین ؟
اشک میریخت و مرتب با امیر بی حال حرف میزد که بی سیمش او را به وحشت انداخت :
مههههههدااااااا
یاسیــــــــــــــن
آقا هااااادی
صدای جیغ مانند خانم مظفری ترسی به جانش انداخت که فورا بی سیم را فعال کرد و گفت :
چی شده ؟
خانم مظفری ؟ مرضیه خانم ؟
آقا سید ؟ آقا محمدحسین ؟
جز جیغ و فریاد های خانم مظفری و محمدحسین چیزی به گوش نمی رسید .
به نوید و یاسین بی سیم زد :
بچه هاااا
باید یکی بره شکارگاه
نوید : نمیتونم برگردم
یاسین : منو هادی تکلیفمون مشخصه ، راه زنده موندن هم نداریم
مهدا گریان به امیر نگاه کرد که امیر با آخرین توانش گفت :
ـ ب...رو
بر...ووو ...محم..د حسین ... گی..ر افت...اده
( برو محمدحسین گیر افتاده )
برو...ووو....
مهدا را هل داد و با ته مانده جانش گفت :
بروووو دنبااااا...ل .... دل...ت .... بروو
برووو.... دنباااا....ل ... وظی....فت
(برو دنبال دلت
برو دنبال وظیفت )
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_چهارم
مهدا با صدای بغض دار گفت :
کجا ولت کنم برم ؟
اگه بیان سراغت....
ـ بُــ....روووو
ـ امیر ، تو رو خدا بیا باهم میریم.
آنقدر هیجان زده شده بود که افعال و ضمایر بی معنا ترین قسمت سخنش بود .
ـ مح...مد حس....ین ...
تن...ها...ست ...
بُـــ....روووو
(محمدحسین تنهاست ، برو )
ـ منتظرم بمون باشه ؟
قول بده تا بر میگردم منتظرم بمونی !
ـ قو...ل....مید...م
مهدا آخرین نگاهش را به امیر انداخت و با چشم گریان و دل خون بسمت ونی رفت که تنها و آخرین ارتباطش چیزی جز جیغ و فریاد نبود ...
با آخرین توان می دوید ، اما انگار راه طولانی شده بود ، به ون رسید اما ....
در ون باز بود و راننده با اصابت تیری به سرش به شهادت رسیده بود ... جلوی در بزرگ ماشین حجم خون تازه ای ریخته شده بود ...
عقلش فرمان جلو رفتن میداد اما قلبش ... !
قلبش بی قرار بود ، نگران بود ... نگران دیدن صحنه ای که هیچ طاقتش را نداشت ...
پاهایش را روی زمین کشید و جلو رفت . به جلوی در ماشین که رسید انگار کیلومتر ها طی کرده بود .
با اشک و تحیر به صحنه مقابلش زل زد ...
خانم مظفری ، مادر گروه ، با چشمان بسته و چهره ی معصومش غرق در خون آسوده خفته بود ، سرهنگ صابری ماتم زده سر همسرش را در آغوش گرفته بود و با چهره ای سرتاسر مظلومیت زجه میزد .
محمدحسین گوشه ای چمباتمه زده بود و آرام اشک می ریخت .
هانا گیج و ترسیده با دستانی که از خون خانم مظفری سرخ شده بود به تن بی جان مقابلش زل زده بود .
جسد یکی از اغتشاشگران که ظاهرا به ون هجوم برده بود میان در و زمین قرار گرفته بود که مهدا آن را روی زمین خواباند و بسمت اولین راهنمای کارییش رفت تکان خفیفی به او داد و با غم گفت :
خانم مظفری ؟
مرضیه خانم ؟
تو رو خدا چشماتو باز کن !
خواهش میکنم
قول دادی همیشه مراقبم باشی ، گفتی مثل دختر خودت مراقبمی !
مرضیه خانم بچه هات چی ؟
بخاطر اونا
بیدارشو دیگه !
محمدحسین با صدایی که از شدت اندوه و ناراحتی گرفته بود گفت :
بخاطر من بود ... خودشو سپر من کرد
استاد؟ استاد صابری زنت میخواست از من مراقبت کنه ! من حیف نون ، من لعنتی ، من عوض...
استاد صابری سیلی جانانه ای نثار محمدحسین کرد و گفت :
حق نداری این طوری حرف بزنی !
یه گروه آدم تمام روز و شبشون تو زندگیت شده اون وقت تو ...
ـ ای کاش من میمردم
مهدا لحظه ای به یاد امیر افتاد و با وحشت گفت :
وااای
امیـــــــــــر
از امنیت محمدحسین اطمینان داشت بی سیم زد و تقاضای آمبولانس کرد و با تمام سرعت بسمت جایی رفت که امیر را جا گذاشته بود .
اما آنچه که میدید مافوق تصورش بود ... امیر به وحشیانه ترین حالت ممکن مورد حمله قرار گرفته بود ....
مانده بود چطور جسدش را از روی زمین بردارد ...
معنای اربا اربا را با دیدن پیکر جوان مقابلش درک کرد ، به سمت امیر رفت و مویه کنان فریاد کشید و خدا را صدا کرد ...
تابستان ۱۳۸۹
گلزار شهدا
یادآوری گذشته قلبش را بدرد می آورد خودش را روی قبر انداخت و به گونه ای اشک ریخت که انگار در لحظه عزیزیش را از دست داده بود .
آن غم و عذاب وجدانش به قدری بزرگ بود که نتواند محبت و عشق محمدحسین را به قلبش وارد کند .
بعد از خواندن فاتحه برای امیر و مرضیه خانم به سمت خانه راه افتاد .
شهادت امیر و عدم حضور مهدا در ایام فتنه خانوادش را متوجه حقیقت شغلش کرده بود ، انیس خانم هر روز از مهدا میخواست استعفا کند .
عمه واقعی مهدا هنوز دست از تلاش برای شناساندن خانواده پدری واقعی او برنداشته بود و این امر انیس خانم و حاج مصطفی را نگران می کرد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_پنجم
بعد از خوابیدن آن ماجرا ثمین با همکاری و اعترافتی که کرد عفو خورد و با کمک های بی دریغ مهدا و شهادت هایش در دادگاه توانست زودتر از آنچه تصور میشد آزاد شود .
ثمین که به تازگی فهمیده بود امیر برادرش بوده و ... ترجیح داد در کنار مادر واقعیش ، کسی که داغ پسر شهیدش بر قلبش سنگینی میکرد ، روزگار بگذراند .
خانواده هانا شکایتی از کارن نکردند و این کمک بزرگی به او میکرد .
بعد از بازدید کمیسیون پزشکی زندان مشخص شده بود کارن مشکل روحی داشته و دلیل این اعمالش بیشتر به آن قضیه و کودکی بدفرجامش ربط داشته است .
کارن بعد از ملاقات با مهدا اطلاعات زیادی در اختیار امنیتی ها گذاشت و به تمام اعمالش اعتراف کرد .
به همین دلیل ۱۴ سال حبس برایش مقرر شد .
مهدا در تمام این چند ماه که از فتنه و دستگیری میگذشت پیگیر کار اغلبشان بود و کمک بسیاری به آنها میکرد .
در ذهن مهدا آخرین جمله سجاد مانده بود وقتی که با وقاحت تمام گفت :
" اگه الانم آزاد بشم اولین کاری که میکنم کشتن تو و محمدحسینه ! "
تنها کسی که از لیست مهدا خط خورده بود سجاد بود ... کسی که حاج رسول خوش قلب بی اندازه از این فرزند خلف گله مند بود و قدغن کرده بود کسی نامش را بیاورد .
سجاد فاتح از یاد همه کمرنگ شده بود الا مادرش .
او با مهدا و سیدهادی قهر بود و آنها را مقصر دستگیری سجاد می دانست .
فاطمه همسرش و شغل پیچیده ای که داشت را درک میکرد و هیچ اعتراضی به او نکرد ، دل نگران برادرش بود اما خودسری و سبک سری که در هنگام بازپرسی از خود نشان داده بود باعث شده بود شعله عشق خواهرانه اش سرد شود .
مطهره خانم ، مادر محمدحسین ، از هر فرصتی برای بیان خواسته اش استفاده می کرد .
اما مهدا نمی توانست ذهنش را آرام کند ، نگرانی و اضطراب عدم توانایی در اداره زندگی مشترک و ادای وظایفش او را می ترساند و باعث میشد هر بار سرباز بزند .
در حال مطالعه کتاب انسان ۲۵۰ ساله بود که همراهش زنگ خورد و مادرش با همان نگاه همیشگی او را تا اتاقش همراهی کرد .
تماس سید هادی را وصل کرد و گفت :
سلام آقا سید
ـ سلام مهدا خانم ، خوبی ؟
ـ الحمدالله ، بفرمایید امری داشتین ؟
ـ حقیقتا راجب ماموریت جدیده .
مشکلاتی داریم
ـ الان بیام اداره ؟
ـ آره
باید حضوری بگم
ـ قضیه مربوط میشه به isis ؟
ـ بله
منطقه زیر دست حاج قاسم ولی چیزی از اهمیت ماموریت ما کم نمیکنه .
ـ متوجهم
با حاج قاسم مشورت کردین ؟
ـ آره
بیا اداره دقیق برات میگم
شاید قبل از شروع حاجی مهمونمون باشه
ـ واقعا ؟
دیگه بهتر از این نمیشه
ـ منتظرتم.
ـ چشم ، خودمو میرسونم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_ششم
در حال جمع کردن وسایلش برای رفتن به اداره بود که در اتاقش زده شد ، خوب می دانست این آرامش فقط از آن پدرش است حتی صدای قدم های اولین مرد زندگیش را می شناخت .
ـ بفرمایید باباجون
حاج مصطفی در را باز کرد و با لبخند گفت :
کجا میری بابا ؟
انیس کیک درست کرده ، میخوایم واسه مائده تولد پنج نفره بگیریم!
ـ باید برم اداره بابایی
احتمالا امشبم بمونم ، از وقتی که مرضیه خانم شهید شدن هنوز کسی جای ایشون نیومده
نمیخوام سرهنگ صابری دست تنها بمونه
ـ میدونم چی میگی مهدا جان
ولی تو باید بتونی بین کار و زندگی تعادل ایجاد کنی
تو برای زندگی کار میکنی ، برای کار که زندگی نمیکنی !
از وقتی که ما متوجه ماهیت کارت شدیم خیلی نسبت به خانواده کم اهمیت شدی
چیزی اذیتت میکنه دخترم ؟
نکنه سجا....
ـ نه بابا ، به هیچ وجه!
من فراموشش کردم
همون روزی که توی طلافروشی مطهره خانم اون رفتارو باهام کرد فراموشش کردم
ما شباهتی بهم نداشتیم بابا
ـ شهادت امیر برات غیر منتظره بود
خوندن دفتر خاطراتش خیلی بهمت ریخت ، درک میکنم عزیزم
ولی زنده ها باید زندگی کنن قربونت برم
ـ بابا نمی تونم با این قضیه کنار بیام
هیچ وقت نتونستم معنای حقیقی این مسئله رو درک کنم
" اگر کسی عاشق باشد و بر این عشق بسوزد و برای خدا خود را از این دلدادگی منع کند و گرفتار گناه نشود در این عشق بمیرد شهید است "
نمیتونم امیر آقا رو بفهمم اون به من علاقه داشت ولی ...
ـ تو چی ؟
علاقه داری یا عذاب وجدان ؟
ـ من ... من فقط ... ذهنم هنوز آروم نشده
ـ آدمای برنده تو گذشته نمی مونن
ـ من که بازندم بابا مصطفی
ـ دختر من هیچ وقت بازنده نیست فقط نیاز داره به احوالات خودش رسیدگی کنه
حرف های حاج مصطفی همیشه آرامش را به وجودش تزریق میکرد .
همان طور که بسمت در می رفت رو به مهدا گفت :
تو میتونی دخترم !
اول از همه باید با قلبت کنار بیای !
ـ بابا ؟
ـ جانم
بسمت پدرش دوید خودش را در آغوش او انداخت و با بغض گفت :
بابا هر اتفاقی بیافته
هر تصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنی مگه نه ؟
حاج مصطفی مو های زیبای دخترش را نوازش کرد پیشانیش را بوسید و گفت :
معلومه که من پشتتم ، چون تو همیشه بهترین تصمیمو میگیری مهدای بابایی دیگه.
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_هفتم
لباس پوشیده از اتاق بیرون آمد و به اتاق مرصاد رفت .
سرکشی کشید و گفت :
ـ مرصاد ؟
بیداری ؟
ـ آره
کارم داری ؟
ـ نه من باید برم اداره
میخواستم ببینم اگه ماشینو نمیخوای ب...
ـ ماشین خودته از من اجازه میگیری ؟
ـ نخیر
آخه گفتی باید با هیربد بری یه پروژه ای ببینی ، گفتم شاید لازم داشته باشی
خوبی بهت نیومده هااا
ـ خب حالا
با ماشین مامان میرم
ـ باشه ، پس کاری نداری ؟
ـ آخه تو چه صرفه ای دا...
ـ ساکت
چه پرو هم هست
من رفتم
بچه خوبی باش
اذیت هم نکن
ـ باشه مامانی
ـ آفرین پسرم
ـ برو تا با دیوار یکیت نکردم
ـ یه ذره ادب
* ـ باشه در اولین فرصت
راستی مهدا ؟
میگم اختاپوس ناراحت میشه نباشی
کارت سبک شد یه زنگ بزن حداقل بهش تبریک بگو ، نوجونه
ـ مرصاد ؟
ـ بله
ـ تو کی اینهمه عاقل شدی ؟
ـ در حد کمپوت لوبیای تبرک هم لیاقت نداری
ـ براش برنامه دارم
ـ واقعا ؟ فکر نمیکر...
هیچی ، برو دیگه
ـ فکر نمیکردی بتونم به زندگی برگردم ؟
ـ خب تا همین الانم خیلی ناآرومی
ـ من نمیتونم نسبت به مائده بی تفاوت باشم
ـ خوشحالم.
خیلی خوشحالم که اینقدر قوی هستی *
ـ من رفتم
یا علی
*خودش هم میدانست اینقدر قوی نیست و قلبش آکنده از غم است اما نمیتوانست اجازه دهد اطرافیانش تحت تاثیر مشکلاتش آزار ببینند .
مادرش کج خلقی کرد و گلایه نبودن هایش اما قول داده بود جبران کند ، برای خواهری که حساس ترین موجود زندگیش بود .*
خودش را به اداره رساند و به جمع ترابی ها پیوست . در اتاق سید هادی ، محل تجمع ، را زد و منتظر اجازه مافوقش ماند .
سرهنگ صابری :
بفرمایید
*ـ سلام
ـ سلام ، بشینین خانم فاتح
ـ بله قربان
سید هادی :
خب با اومدن خانم فاتح جمع تکمیل شده و باید در مورد ماموریت جدید صحبت کنیم
برای اینکه به چرایی مسئله بپردازیم لازمه ماموریت اخیر رو با هم بررسی کنیم .
ما مدت طولانی محافظت از آقا محمدحسینو به عهده داشتیم و متوجه روابطی که برای ایشون برنامه ریزی شده بود شدیم .
اولین چیزی که باعث شک ما به نزدیکان ایشون شد سوختن ساختمان محل سکونت ایشون بود .
بعد .....
کمی بعد از گرفتاری یاسین و گروهش فاتح و امیر رو همراه گروه عازم مسابقه به شیراز فرستادیم .
اما در کمال ناباوری یاسین و دو نفر همراهش به وسیله کسایی که نمی شناختیم فراری داده شدن ...
ما تصمیم گرفتیم برای تنها نموندن فاتح و امیر یاسینو بفرستیم شیراز ...
همون کسایی که برامون ناشناخته بودن سر ما رو با فتنه احتمالی گرم کردن .
و نیرو های مشغول حفاظت از محمدحسین و مشخص کردن فکر فتنه بودند در صورتی که جنگ اصلی علیه ما در زندان شروع شده بود ...
دقیق جایی که ابوبکر البغدادی زندانی بود ...
تل آویو بزرگترین برنامه ریزی و اترژی ممکن رو روی آنها گذاشت ...
اما ما همچنان درگیر مسائل فتنه و ... بودیم ...
تا اینکه مشکوک ترین اتفاق ممکن افتاد ، سجاد هیچ حرکتی علیه محمدحسین نکرد ، مرد سیاه پوش هیچ ضربه ای به فاتح و احمدی ( یاس ) نزد ...
در واقع کشفیات ما با کمک اونا پیش رفت ، با فتنه ما رو سرگرم کردن تا از isis غافل بشیم ...
دقیق جایی که ابوبکر البغدادی زندانی بود ...
تل آویو بزرگترین برنامه ریزی و اترژی ممکن رو روی آنها گذاشت ...
اما ما همچنان درگیر مسائل فتنه و ... بودیم ...
تا اینکه مشکوک ترین اتفاق ممکن افتاد ، سجاد هیچ حرکتی علیه محمدحسین نکرد ، مرد سیاه پوش هیچ ضربه ای به فاتح و احمدی ( یاس ) نزد ...
در واقع کشفیات ما با کمک اونا پیش رفت ، با فتنه ما رو سرگرم کردن تا از isis غافل بشیم ...
البته موفق نبودن و الان دو سالی میشه که بچه های سپاه روی مناطق عراق کار میکنن ...
حاج قاسم لحظه ای از این تهدید بزرگ غفلت نکرده ...
و اما علت حضور ما ....
کسانی بودند که با پیشنهاد های علمی و ... میخواستن به محمدحسین کمک کنن و از هیچ ابزاری دریغ نکردن ، حتی دختران زیادی از هم کلاسی و ... سعی در اغفال محمدحسین داشتن از جمله ثمین ناجی .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_هشتم
و این ما رو به عراق کشوند ... به آزمایشگاه های مخفی .. راز هایی که ازشون خبر نداریم ... چیزی که سجاد ازشون خبر داره و توی زندان سعی کردن بخاطر اون راز بکشنش ولی اون هیچ کمکی به ما نمیکنه !
ما باید به اون نقطه دست پیدا کنیم ...
اما نیاز به فرد اگاه داریم یکی دقیقا مثل خود محمدحسین ، اما بخاطر خطری که تهدیدش میکنه محبوریم کار های امنیتی خاصی انجام بدیم و مورد بعد اینکه باید بعنوان یه فرد عادی کُرد با همسرش به این ماموریت بره ، از اونجایی که آقا محمدحسین مجرده ما یکی از نیروهامون رو برای این همراهی در نظر گرفتیم ...
خانم یاس احمدی ، برگ ماموریت ایشون رو فکس کردیم و منتظرشون بودیم اما متاسفانه ایشون نمی تونن ما رو همراهی کنن و ما تنها یه گزینه دیگه داریم ...
شما ، شما خانم فاتح
ما تصمیم گرفتیم که شما در این ماموریت شرکت کنید اما شما حق انتخاب دارید ، شما یک هفته وقت دارید تا خوب فکر کنید و تصمیمتون رو به ما اعلام کنید .
مهدا میتوانست مخالفت کند اما نمی خواست درگیر عذاب وجدان تازه ای شود ، به اندازه ی کافی شهادت امیر و آنچه از او پنهان کرده بود آزارش میداد .
او فرصت داشت و باید با تمام توان پاسخ میداد . بسمت امامزاده راند نمازی مستحبی خواند . بعد از کمی عقده ی دل گشودن بسمت خانه راهی شد .
نیاز به یک محیط معنوی داشت تا نیروی خودش را جمع کند ، راهیان نور ، تنها جایی بود که میتوانست خود سست شده اش را از نو بسازد .
از پارکینگ مرکزی خارج شد و بسمت بلوک راه افتاد . با حسنا تماس گرفت تا از آخرین خبر ها جویا شود .
بعد از تاخیر چند ثانیه ای تماس وصل شد و صدای پر انرژی حسنا در گوشش پیچید .
ـ سلام مهو جونم
چطوری بی وفا ؟ ما رو نمیبینی لپات گل انداخته ناکس ، خاک تو سرت ! .آخه تو چرا اینقدر نفهمی !
اسکل جان روز تولد خواهرت رفتی سرکار ؟ طفلک مائده میگفت حالا که آبجی بی لیاقتم نیس تو بیا بریم شهربازی ، البته من نرفتما خب ...
ـ الهی خفه نشی
بذار منم حرف بزنم
سلام
ـ علیک ، آخه بیشعور تو چی داری بگی ؟ هان ؟ اصلا جرئت میکنی حرفی بزنی ؟
ـ وای حسنا ! یه لحظه زبون به دهن بگیر
ـ خب بنال
ـ مامانم اینا نیستن منم تنهام بیا پیشم
شام خوردی ؟
ـ نمیام باهات قهرم برو پیش هانا جونت
ـ اَی اَی تو باز نُنـُر بازی درآوردی ؟
منتظرتم حرفم نباشه
خدافظ
تماس را قطع کرد و به فضای سبز بلوک رسید با دیدن گل های ساقه شکسته ی باغچه با غم به آنها زل زد ، بقدر ناراحت شد که وسایلش را گوشه ای گذاشت و برای آب دادن و حرس کردن گل ها بسمت جعبه ی باغبان شهرک رفت .
میدانست این اتفاق ناشی از دوچرخه سواری بچه هاست
با غرغر گفت :
آخه وروجکا شما چرا اینقدر سر به هوا بازی درمیارین ؟
ببین چیکار کردن ، حیف این طفلیا نیست آخه
مهدا با دیدن شماره حسنا ضربه ای به پیشانیش زد ، تماس را وصل کرد و مهربان گفت :
حســــــــنا جان
حسنا : مرگ ، درد
خودتم میدونی چه غلطی کردی
پس کدوم گوری هستی ؟
ـ وای ببخشید
الان میام
مهدا با سرعت وسایلش را برداشت و به سمت خانه راه افتاد به محض توقف آسانسور حسنا بسمتش هجوم آورد و شروع به حرف زدن کرد .
مهدا به او گوش میکرد و وسایل خانه را مرتب میکرد ، حسنا از عالم و آدم گفت و هر جا به غیبت نزدیک میشد با برخورد مهدا رو به رو میشد .
حسنا : وای خدا آخه کی فکرشو میکرد این سجاد ، چنین اژدهایی باشه ؟
مهدا : باز شروع کردی ؟
ـ نه آخه ...
راستی یه خبر بد
ـ دیگه چی شده ؟
ـ این سری رئیس کاروان ندا هست
ینی گاوم زاییده شش قلو
ـ خب که چی ؟
ـ خب که چیو کوفت
تو نمیدونی چرا اینو میگم؟
ـ تو از کجا میدونی بد پیش بره !؟
ضمنا منم میخوام ثبت نام کنم ، مائده هم میاد . مرصاد هم از قبل ثبت نام کرده
فقط چه چیزایی بیارم ؟
ـ حالا
لیستشو برات میفرستم
ولی خدایی تو بیای ندا هم باشه در قدرت .
خدا رحم کنه
فقط یه راه واسه کنترلش هست!!
ـ چی ؟
ـ اینکه داداشمم بیاد ، اون موقع کمی خانومانه رفتار میکنع به چشم محمدح...
ـ بسه دیگه حسنا چقدر غیبت میکنی
شامتو بخور
ـ سیر شدم قربونت
من برم که دو تا کلمه دیگه حرف بزنم شهیدم میکنی
فعلا خدافڟ
با رفتن حسنا ، مهدا لیستی از آنچه لازم داشت گرفت .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_نهم
مشغول خواندن درسی که فردا در دانشگاه داشت شد که ثمین پیام داد .
' ـ سلام مهداجون بیداری ؟
+ سلام عزیزم ، آره .
الان تازه سر شبه
ـ خداروشکر
میخوام یه چیزی بپرسم ولی ...
+ بگو خوشکل خانم راحت باش ، قرار شد با من مثل خواهرت باشی
ـ در بهترین بودن تو شکی نیست ولی خودم خجالت میکشم ، راسیتش میخواستم بدونم میشه منو هانا هم بیایم راهیان نور ؟
+ چرا نشه ، فقط نمیدونم ظرفیت تکمیل شده یا نه . در مورد چیزایی که لازم هست برات میفرستم ، منم میخوام برم
ـ بهتر از این نمیشه ، مرسی مهدایی . مزاحمت نباشم فردا میبینمت ، شب بخیر .
+ شب تو هم بخیر'
اولین کلاس صبح تمام شد و دانشجویان یکی یکی از کلاس خارج شدند ، مهدا و ثمین خواستند به سمت دفتر بسیج بروند که مهراد ، مهدا را صدا کرد و گفت :
چند لحظه تشریف بیارین
ـ بله استاد
ـ مهدا خانم راهیان نور غیر دانشجو هم ثبت نام میکنن ؟
ـ امسال استثنا هر دانشجو میتونه یه همراه داشته باشه ولی اسااتید این محدودیت رو ندارن
ـ آهان ، آخه محدثه بهانه گرفته که منم میخوام با مائده برم ، گفتم میتونی ثبت نامش کنی ؟
خودتم هستی ؟
ـ بله استاد
ـ این مدارکش ، فقط من بخاطر حضور تو اجازه دادم بیاد
ـ مراقبم نگران نباشین
ـ ممنون
تمام کار های راهیان انجام شده بود انیس خانم با تمام نگرانی که داشت اجازه داد هر سه راهی اردو شوند .
مهدا از فاطمه خواست تا با آنها بیاید و روحی سبک کند اما او که طاقت دوری همسرش را نداشت نپذیرفت و در اصفهان ماند .
هانا و ثمین اولین تجربه ی در چنین سفر هایی باعث شده بود مرتبا از مهدا و حسنا سوالاتی بپرسند .
ساعت حرکت ۶:۳۰ صبح بود مهدا و حسنا هماهنگی های بسیاری را انجام میدادند اما هر بار ندا با عتاب کار آنها را کوچک و اشتباه می شمرد .
همه چیز آماده شده بود که مرصاد گفت :
یه نفر دیگه از آقایون باقی مونده صبر کنین
ندا با عصبانیت گفت :
مگه نمیدونن ساعت حرکت مشخصه ؟! کاروان که نمیتونه منتظر بمونه
مهدا : چرا نتونیم منتظر بمونیم ؟
صبر میکنیم اون بنده خدا هم برسه
مرصاد : بهش زنگ زدم گفت نزدیکه
خانوما بفرمایید داخل اومد حرکت میکنیم
ندا با حالت مسخره ای گفت : بله چشم
چند دقیقه گذشت تا بالاخره اتوبوس راه افتاد .
هانا و ثمین عادت نداشتند در چنین زمانی از صبح بیدار باشند و مدام چرت میزدند یا تخمه میخوردند و می خندیدند مهدا گاهی که صدایشان بلند میشد تذکر میداد که حواس راننده را پرت نکنند .
ندا هر بار با نگاهی تحقیر آمیز آنها را آزار میداد .
هانا و مهدا کنار هم نشسته بودند . مهدا کنار پنجره نگاهی به دشت کنار جاده انداخت و با خودش گفت
' اگر یه روز آدم چنین جایی تنها گیر بیافته چقدر ترسناک میشه ، خدایا هیچ وقت ما رو به حال خودمون وانگذار
خدایا جهنمی که برای خودمون میسازیم ترسناک تره و اونجا چقدر تنهاییم .... بی تو ... '
اشک هایش ریخت بی آنکه حواسش به اطرافش باشد ، هانا روی برگرداند و بعد از دیدن حال مهدا متعجب صورت مهدا را بسمت خود گرفت و گفت :
چیشده مهی ؟ چته ؟
چرا گریه میکنی ؟
ـ هیچی چیزی نیست ... تو نخوابیدی ؟
ـ چرا میخواستم بخوابم فین فین جناب عالی نذاشت
ـ هانا چی میگی من بی صدا ...
ـ به هرحال رو اعصابمی
ـ میخوای جامو با ثمین عوض کنم ؟
ـ نه ثمین خیلی حرف میزنه ، مثل حسنا . بهم میان
نگاشون کن خداوکیلی دارن چی نگاه میکنن نرفتن زیر چادر ، چشمشون دربیاد الهی
ـ الان داری از فوضولی میمری نه ؟
ـ نخیر ، من توبه کردم
ـ احسنت بر تو
ـ خودتو مسخره کن .
ـ میگما ، چیشد تصمیم گرفتی بیای اینجا ؟
ـ خب دلم میخواست با خودم یه قرارایی بذارم لازم بود بیام
ـ هانا اینجا باید ... باید ...
ـ باید نماز بخونم ؟
ـ خب ...
ـ میدونم و میخونم
ـ واقعا ؟
ـ آره بابا ، ولی هیچ وقت دلم نمیخواد چادر بپوشم.
ـ چادر که لازم نیست ولی بهترینه
ـ من بهترین نیستم ، روزی که لایقش بشم حتما میپوشم
ـ خوشحالم که به حقیقت رسیدی..
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصتم
برای ناهار و نماز توقف کردند . بعد از وضو خانه همه برای برپایی نماز جماعت به نمازخانه رفتند .
همین که از نمازخانه خارج شدند و بسمت رستوران رفتند که صاحب رستوران گفت غذا تمام شده .
ندا با حالتی طلبکارانه رو به مهدا طوری که همه بشنوند گفت : اگه جناب عالی نظر اضافه نمیدادی که منتظر بمونیم الان مردم گرسنه نمی موندن
مرصاد : چه ربطی داره خانم محترم ، ما سر وقت حرکت کردیم ، ایشونم گفتن آشپزشون رفته وگرنه غذا حاضر بود
ندا : به هر حال تقصیر خواهر شماست
+ تقصیر منه ، واقعا از همه عذر میخوام ، تا رسیدن به یه رستوران دیگه هر کس هر چی خواست بخره الان خودم حساب میکنم .
خواهرا برادرا حلال کنین
ندا با شنیدن صدای محمدحسین گیج و متحیر به او زل زده بود بعد با لکنت گفت : شما... شما اون کسی ...
+ بله من تاخیر داشتم و از مرصاد خواستم منتظرم بمونید .
محمدحسین و مرصاد به سوپری رفتند و برای همه خوراکی خریدند .
مهدا در حال توزیع خوراکی ها بین دختران بود وقتی به ندا رسید ، چادرش را بسمت خودش کشید و با عصبانیت گفت :
بدبخت !
پس بگو چرا اصرار داشتی اتوبوس نگه داره
ـ من از هیچی خبر نداشتم
محدثه با دیدن صحنه مقابلش بسمتشان رفت چادر مهدا را از دست ندا کشید و گفت :
یه بار درست رفتار کن ندا .
به ضرر خودته ، این طوری همه حتی پسرا میفهمن که تو خواستگار محمدحسینی
ـ دهنتو ببند بی شخصیت
ـ از ما گفتن بود ، بریم مهدا جون .
مائده رفت داخل اتوبوس ، الاناست راه بیافتیم .
به اردوگاه رسیدند ، اتوبوس ها توقف کردند و سرنشینان یکی یکی پایین آمدند ، هانا رو به مهدا گفت :
مهو ، اون دو تا حیف نونو بیدار کن تا من وسایل جفتمون جمع کنم
ـ باشه
ثمین ؟
حسنا ؟
بیدار شین رسیدیم ، پاشین که همه رفتن پایین !
حسنا : محمدحسین دو دیقه دیگه
هانا پس گردنی به حسنا زد و گفت : محمدحسین کیه ؟ پاشو ببینم ، رسیدیم اسکل جان
ثمین خمیازه ای کشید و گفت :
چه زود رسیدیم ، گازشو گرفتا !
همین دو دیقه پیش خروجی استان بودیم
مهدا : نه عزیزم گازشو نگرفت الانم اگه به اطراف یه عنایتی بکنی متوجه میشی که به اذان مغرب نزدیکیم .
ـ جدی ؟
چه خوب خوابم برد ، انصافا این بازوی حسنا بهتر از هر بالشی عمل میکنه
حسنا : شخصیت نداری چیکارت کنم
مهدا : چقدر حرف میزنین بیاین دیگه فقط ما موندیم
همان لحظه مرصاد از پله اتوبوس بالا آمد و گفت :
آبجی ؟ چیکار میکنین ؟
زود لطفا ، مائده و محدثه خانم الان یه ساعته دارن نماز خونه رو آماده میکنن
هانا : حرص نخور مرصاد پوستت چروک میشه پسرم
همه خندیدند که ندا کنار مرصاد ایستاد و گفت :
آخه چقدر ادم باید بی مسئولیت و بی ادب باشه
اینجا حرمت داره وایسادین به هر کره
مرصاد : شما بفرمایین خانم ما میایم خدمتتون
چشمی نازک کرد و رفت ، ثمین حرفش را با لودگی مسخره کرد و گفت :
قسم میخورم فقط اومده بود ببینه محمدحسینو اینجا قایم نکرده باشیم
حسنا مشتی به ثمین زد و گفت :
وای خدا نکشتت ، یادم باشه به محمد بگم
بعد از حرص خوردن های مرصاد آن چهار نفر از ماشین پیاده شدند و بسمت خوابگاه راه افتادند که هانا رو به مرصاد گفت :
میگما مرصاد ؟
ـ بله
ـ پسرا بعد از سوتی خواهر ندا چیزی نگفتن ؟
ـ نه ، فقط امیرحسین از خنده ریسه میرفت
حسنا : من که خفه شده بودم ، با دیدن داداشم چقدر سوپرایز شد
مهدا : بسه دیگه
مهدا نمیخواست چیزی از محمدحسین بشنود بی توجه به آنها راهش را گرفت و بسمت خوابگاه رفت .
مائده جلو آمد و گفت : مهدا کجاایی بیا که این ندا دیوونمون کرد ، هر کاری محدثه میکنه گیر میده .
محدثه ول کرد رفت هر چی دنبالش میگردم پیداش نمیکنم
ـ ینی چی ؟ کجا رفت ؟
ـ نمیدونم پشتش رفتم ولی بهش نرسیدم ، فک کنم رفت بسمت رودخونه
ـ نههههه ، مائده پس تو حواست کجا بود ؟
با صدای نگران مهدا چند نفر به آنها نزدیک شدند تا بپرسند چه اتفاقی افتاده است ، اما مهدا توجهی نکرد .
کولی اش را برداشت و بسمتی که مائده گفت ، رفت .
+ مهــــــــــــدا خانم
وایسین لطفا ، منم میام
به سمت محمدحسین برگشت و با پرخاش گفت :
چرا هر جا من میرم شما هم باید باشین ؟
خستم کردین
ـ من دارم میام دنبال دختر عمومم بگردم با شما کاری ندارم
مهدا کلافه راه افتاد و محمدحسین به دنبالش ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_یکم
یک ساعتی بود که دنبال محدثه میگشتند در بیابان !
غروب شده بود و هوا رو به تاریکی بود مهدا هر لحظه نگران تر میشد ، گم شدن دختری که به او سپرده شده بود .
اگر اتفاقی می افتاد ...
بار دیگر خودش را لعنت کرد که اگر حواسش گرم حرف هایی در مورد محمدحسین نکرده بود الان ان دختر اسیر بیابان نمیشد ...
از ان سوی دشت نور چراغی هر دو را خوشحال کرد و به ان سمت کشاند که با دیدن مرصاد و حسنا هر دو وارفتند.
محمدحسین : پیداش نکردین ؟
مرصاد : چرا پیداش کردم تو جیبمه
مهدا : الان وقت خوشمزگی نیست مرصاد
مرصاد : خب اخه سوال میپرسه
آقا تو رو خدا این دختر عمتو کنترل کن مثل چی میپره به مردم ...
مهدا : این چه طرز حرف زدن...
مرصاد : نه بذار بدونه ، چقدر مراعات میکنی ؟
ببین آقا محمد شما خواستگاری کردی ما هم گفتیم نه .
باز مطرح کردی ، بازم مهدا گفت نه .
دلیل مزاحمتای خانوادتو نمی فهمم ، الان این طفل معصوم محدثه کو ؟ کجاست ؟
حسنا : اقا مرصاد تند نرین اینا که ربطی به محمد نداره
مهدا : همتون بس کنید
بعدا راجبش حرف میزنیم الان فقط محدثه
بسمتی راه افتاد که مرصاد گفت :
کجا میری ؟ جاایی هست که نگشته باشیم ؟
مهدا با فریاد گفت : باید پیداش کنیم میفهمی !؟ باید . تا قبل از تاریکی محض
دیگر داشت نا امید میشد ، تمام دنیا دور سرش می چرخید ، لحظه ای دست به سر گرفت و همان جا روی تپه ی شنی نشست ...
محمدحسین نام محدثه را فریاد میزد .
ـ محــــــــــــــدثـــــــــــــه ؟!!!
محدثـــــــــــــــــــــــــه ؟
محدثـــــــه صدامو میشنوی ؟
کجاااا رفتی ؟
بیـــــــــا دختر ندا غلط کرد !!
لحظه ای سر برگرداند و با دیدن مهدا نگران بسمتش رفت ، کنارش زانو زد و گفت :
چیشده ؟ حالت بده ؟
خیلی راه رفتیم بخاطر همینه
بطری آبش را بسمت مهدا گرفت و ادامه داد :
بیا یکم آب بزن به صورتت
این شکلاتم بخور
مهدا بطری را رد کرد و با خشم گفت :
همش تقصیر شماست
ـ تقصیر من ؟
به من چه ربطی داره ؟
ـ همش بخاطر شماست چرا هر جا من میرم باید شما یا حرفی از شما باشه ؟! چند بار بهتون بگم نهههههه ، چند بار بگم من نمیخوام ببینمتون ؟
ـ الان حالتون خوب نیست ، نگرا....
ـ آره من نگرانم
نگران از این به بعد زندگی ، چه قدر باید بخاطر شما درگیر وجدانم بشم ؟ داغ امیر هنوز سرد نشده آقا محمدحسین ، توهین ها و تحقیر های عمتون مامانمو خسته کرده ، ابروی من رفته ، همه میگن من امیرو بخاطر دل خودم ول کردم ، حتی همکارام مثل یه بدبخت بهم نگاه میکنن ، مگه من چیکار کردم ؟
اگه الان اتفاقی برای محدثه بیافته من جواب خانوادشو چی بدم ؟
ـ آروم باش مهدا خانم ، حق با شماست من مقصرم .
تقصیر این دل وامونده منه ، درستش میکنم ، قسم میخورم .
مهدا لحطه ای با یادآوری رودخانه بابغض گفت : نکنه افتاده باشه تو رودخونه ؟
ـ یا فاطمه زهرا ، پاشو فقط اونجا رو نگشتیم
مرصــــــــاد ؟ مرصــــــــاد ؟
بیا بریم سمت رودخونه
مرصاد : باشه بیاین با ماشین بریم
همگی سوار جیپ شدند و بسمت رودخانه رفتند اطرافش را گشتند و نام محدثه را فریاد زدند .
مهدا لحظه ای متوجه جسمی روی آب شد با وحشت گفت : وای اون چادره
یا حسین
بدون توجه به بقیه در آب پرید و چادر را برداشت چراغ را گرداند و چند دقیقه شنا کرد که ناله های خفیفی شنید اما به دلیل فریاد های بچه ها نمی توانست جهت یابی کند برای همین با خشم گفت :
یه لحظه ساکت شین ، ببینم صدای چیه
محمدحسین : بیا بیرون ببینم ، کی به تو ...
ـ فعلا ساکت
بسمت صدایی که شنیده بود رفت و با دیدن محدثه که مثل گنجشک می لرزید با گریه او را در آغوش کشید و گفت :
محدثه ؟ محدثه جونم ؟ عزیزم صدامو میشنوی ؟
ـ مه...دا
ـ جون مهدا
ـ نترس عزیزم من پیدات کردم الان میارمت بیرون
محدثه را در آغوش کشید و از آب بیرون آورد .
همین که به اردوگاه رسیدند مائده و مهدا محدثه را به بهداری بردند .
بهیار پیشنهاد کرد محدثه را به بیمارستان منتقل کنند . تمام مدت مهدا با همان لباس های خیس در هوای پاییزی میرفت و می آمد .
محمدحسین ماشینی را برداشت و با مرصاد خواستند محدثه را به بیمارستان مرکز شهر ببرند که مهدا به سمت ماشین آمد .
مرصاد : مهدا برو لباست عوض کن
مهدا که به لباس های خیس و چسبان روی تنش نگاه کرد خجالت زده فورا به خوابگاه رفت و لباس عوض کرد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_دوم
مهدا به محدثه اصرار میکرد برگردند اما محدثه زیر بار نرفت و میگفت مشکلی ندارد .
پزشک گفته بود شاید مشکل تنفسی محدثه به سرعت خوب نشود .
نیمه های شب در تاریکی محض نماز میخواند و گریه میکرد با تمام وجود از خدا سپاسگزار بود که آبرویش را پیش خلق نبرد .
محدثه امانت بود ...
قرانش را گشود و شروع به خواندن کرد که صدای نجوایی او را بسمت خودش کشید .
زیارت عاشورا با صدای نم دار محمدحسین حس خوبی به او میداد ، پشت خیمه نشست و در دل با او همراهی کرد ، همراه بغضش بغض کرد ، همراه اشکش گریست و ...
همین که محمدحسین به خوابگاه رفت مهدا هم از کمینگاهش بیرون آمد و به سمت خوابگاه بانوان راه افتاد که با برخورد شیئی با کفشش توجهش به زمین جلب شد .
محمدحسین تسبیح و انگشتر عقیقش را جاگذاشته بود ، آن انگشتر را همیشه در دستش می دید . انگشتر و تسبیح را برداشت و بویید .
بوی عطر جانماز سیدحیدر را میداد ، فرمانده فوق العاده ای که همیشه از او می آموخت .
بهترین ساعات عمرش در میان شن ها و رمل هایی میگذشت که میعادگاه عاشقان کفن پوش بود .
مهدا تصمیم خودش را گرفت او باید در این ماموریت شرکت میکرد او نمیتوانست بیخیال ماجرایی شود که دو سال روی آن تمرکز کرده بود .
سفر به سرزمین عشق همه را آرام کرده بود و قلبشان را با عشق الهی التیام بخشیده بود مگر قلب هایی که هدایت پذیر نبودند ...
روز آخر برای همه پر از بغض و غم بود ، انگار دل کندن از آن محیط بسختی جان کندن شده بود که همه با چشم های بارانی به اردوگاه نگاه میکردند .
مهدا و حسنا چون از خادم شهدا بودند باید نمازخانه و ... را تمیز و چک میکردند ، وقتی کارشان تمام شد مهدا رو به حسنا گفت :
تو برو وسایلو بذار منم میام الان
ـ باشه
مهدا آخرین نگاهش را به نمازخانه کرد برگه ی ترخیص را از اردوگاه را از کیفش بیرون آورد که امانتی های محمدحسین بیرون ریخت .
میخواست انگشتر و تسبیح محمدحسین را به حسنا بدهد اما هر بار او را میدید فراموش میکرد تا جایی که دلش خواست این یادگاری را نگه دارد شاید ...
خواست انگشتر را بردارد که دست ظریف دخترانه ای آن را برداشت و بسمتش گرفت با دیدن ندا گر گرفت ، بعد از دعوایی که بخاطر محدثه با ندا کرده بود در این سه روز با هم حرف نزده بودند .
انتظار داشت ندا بدترین برخورد را داشته باشد چون محمدحسین از همه راجب انگشتر پرسیده بود اما او تصمیم نداشت محمدحسین را از حضورش در آن شب و زمزمه های عاشوراییش آگاه کند ...
ندا با بغض گفت :
دوسش داری مگه نه ؟
معلومه دوسش داری برا همین انگشترشو پس ندادی
آخرش که گشتو پیداش نکرد گفت داده به عشقش ، پس عشقش تویی ! میدونستم دوست داره ولی نمیدونستم تا این حد .
ـ داری اشتباه می...
ـ اون روزی که جلوی چشمم اون گردنبندو طراحی کرد ، ازش پرسیدم برا کیه ؟! گفت برا لایق ترین گردن این دنیا
فکر کردم برا منه چون ازم نظر خواست !
اون زمان مامانم اینا اصرار داشتن محرم بشیم برا آشنایی بیشتر ولی هر بار گفت نه !
اون روز که دوباره مامانم مطرح کرد ، گفت تابع حرفای گذشته نیست ، گفت دلش جایی گیرهـ
پس پیش تو گیـــره ...
ـ ببین ندا م....
ـ عشق کودکیمه میفهمی ؟ همیشه تو ذهنم شوهرم بوده حالا اون ... حالا تو ...
خواهش میکنم نابودم نکن ، خواهش میکنم بذار آخرین تلاشمو بکنم
عجز یک دختر برای داشتن کسی خیلی آزاردهنده است حتی اگر از او متنفر باشی دلت برایش خواهد سوخت .
نمیتوانست اجازه دهد ندا در مقابلش بیش از این خرد شود .
با بغضی گلوگیر انگشتر را در دست ندا گذاشت و گفت : من جوابم منفی بوده و هست و خواهد بود و این هیچ ربطی به تو نداره
با چشم گریان نمازخانه را ترک کرد و بسمت اتوبوس رفت ، تمام راه اشک ریخت ، دختر ها فکر میکردند بخاطر دوری از طلائیه ست اما درد مهدا یکی نبود ...
به خودش قول داد این عشق را کفن بپوشاند و در میان خاک های طلائیه جا بگذارد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_سوم
خاطراتش با محمدحسین فیلم وار جلوی چشمش میگذشت و دلش را داغدار میکرد ...
اولین دیدارش را به یاد آورد
'سحرگاه هر دو مقابل پنجره هوای گرگ و میش را نفس میکشیدند ....
'روزی که فیلم بازی کرد و تظاهر کرد او را نمی شناسد
ـ بفرمایید ، امری داشتین ؟
محمدحسین : سلام ، خانم . ببخشید با خانم حسینی کار داشتم !
ـ سلام ، ببخشید شما ؟
ـ برای اینکه بگید کجاست باید بیوگرافی داشته باشین ؟
ـ ببخشید ، نمی تونم کمکی بهتون بکنم .
ـ خانم محترم میشه بجای تجسس در امور دیگران لطفا بگید کجاست ؟
ـ بهتون گفتم چه کار یا نسبتی با ایشون دارین ولی شما نخواستین توضیحی بدید ، منم صلاح نمیدونم به یه آدم غریبه ی مشکوک آمار دوستمو بدم !!
محمد حسین عصبی خندید و گفت : غریبه مشکوک ! خانم مارپل من برادرش هستم ، حالا لطف میکنید بگید کجاست ؟!
' آن روزی که شجاعانه همراهیش کرد تا مائده را از آتش بیرون بکشد ....
'روزی که امیر کتک خورده را به خانه رساندند در راه برگشت گفت : روحتون آرامش خاصی داره ... دل آدمو به خدا نزدیک میکنه
' مهدا خانوم ؟
شما از دست من ناراحت هستین ؟
ـ سعی میکنم دلم جایگاه صاحبش باقی بمونه
ـ پس ...
ـ قضاوت ایمان وجود آدمو تباه میکنه ، گاهی باید حرف زد تا دچار قضاوت نشد گاهی سکوت ... خالق فقط خداست پس قاضی هم فقط اونه ! آقای حسینی ، من نگران شدم از اینکه چرا اینقدر زود به " پس ...." میرسید .
ـ ببخشید حق با شماست
' زمان فتنه که اجازه نمیداد مهدا به صحنه خطر برود و مدام میگفت : این کارا چه ربطی به شما داره بمونین همین جا
' خواهشا سالم برگرد ...
' روزی که وصیت نامه امیر را با گریه میخواند صدای محزون مردانه اش دل مهدا را می لرزاند ...
محمدحسین : چرا من اینقدر برای شهادت بیچارم ؟
آن روز به نبودش فکر کرد .... تصورش هم آزار دهنده بود ...
اما او عهد کرد او را فراموش کند ، بخاطر محمدحسین ، بخاطر ندا ... بخاطر ناتوانی خودش ...
بازگشت از راهیان عشق برای مهدا به معنای شروع دیگر بود اما اتفاقات متفاوتی باعث میشد این قرار متزلزل بشود .
جلسه ای برگزار شد و سید هادی توضیحات لازم را به محمدحسین داد و او متعهد شد این محرمیت بینشان تنها به منزله همکاری تلقی شود .
بعد از جلسه ای با حضور محمدحسین که برای مهدا هر ثانیه اش یک عمر بود با همکارانش خداحافظی کرد و به سمت خروجی راه افتاد که محمدحسین صدایش کرد :
ببخشید من باید یه چیزی بگم.
نگاهش را به یقه محمدحسین دوخت و گفت :
بفرمایید گوش میکنم
ـ من متعهد شدم آدم بی قیدو بندی هم نیستم
احترام به شخصیت زن و ارزشش مهم ترین عامل در تربیت سید حیدر بوده و هست
اما من قول ندادم از این فرصت برای تصاحب قلبی که روحمو به مبارزه کشیده تلاش نکنم
ـ این یعنی چی ؟
ـ یعنی من تمام تلاشمو میکنم به چشمتون بیام
انگار هوای این روز های اول پاییز برای مهدا گرم تر از تابستان خورشید بود ، بدون جوابی به نگاه منتظر محمدحسین از اداره بیرون زد حتی فراموش کرد ماشینش را ببرد انگار گام های نگرانش زمین را می طلبید .
خودش پذیرفته بود در این سفر همراه محمدحسین باشد اما یک جای قلبش احساس ضعف میکرد .
حس میکرد نمیتواند به عهدش متعهد بماند و در کویر پر ستاره چشمان محمدحسین غرق نشود ...
شاید تنها راهی که میتوانست قلب بی تاب و فکرش را متمرکز کند خواندن دوباره ی دفتر خاطرات امیر بود .
به مزار شهید آشنا پناه برد فانوس های قبور روشن بود و اندک نورشان فضای زیبایی ایجاد کرده بود . درست مثل چند ماه گذشته .
دفتر امیر را بیرون آورد و خواندن جملاتی که حالش را دگرگون میکرد آغاز کرد :
" به دلم فهماندم که برای من نمیشه ، به دلم اجاره نمیدم بر عقلی که با سختی بدستش آوردم پیروز بشه ، برای من فقط یه دختر استثنایی و یه انسان واقعی باقی میمونه ، به حضرت عباس قول دادم برای داشتنش هیچ کاری نکنم.
این روز ها که ذهنم درگیر رویای مهداست ، هر لحظه ام از خاطراتم با هیوا پر می شود ، انگار در و دیوار حضورش و خیانت مرا فریاد میزنند .
با خودم میجنگم تا بدانم حقیقت کدام است ، نباید او را از کاری که در حقم کرده پشیمان کنم . محمدحسین تنها کسی ست که لیاقتش را دارد ، عشق نگاهش تبدارست ، درکش میکنم ... کمکش میکنم ... تنها نمی گذارمش ، او از برادر نداشته ام عزیز تر است ... نگاه مهدا تنها نگران وظیفه اش نیست ، نگران قلبش است"
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_چهارم
بعد از خواندن دفتر با گریه رو به قبر نجوا کرد :
ـ آره آقا امیر
مهدا فقط نگران وظیفش نبود
آره نگران قلبم بودم ...
آره من نگرانش بودم ... نگرانش بودمو هستم
آره من ... من بهش علاقه دارم
ولی ....
ولی نمیتونم ... نمیتونم همسری باشم که نمیتونه آرامش بهش بده
من نمیتونم و نمیخوام زندگی کسی که برام عزیزه سخت بگذره ، من نمیتونم خودخواه باشم
+ این کارتون دقیقا خودخواهیه
اشک از چشمش گرفت و بسمت محمدحسین برگشت از اینکه شاید اولین اعترافاتش را شنیده باشد سرخ شد و به دستانش زل زد ، سعی کرد محکم بنظر برسد . صدایش را صاف کرد و گفت :
خیلی زشته فالگوش ایستادن !
+ من منتظر موندم شما برین
ولی خب ظاهرا خیلی حرف برای گفتن داشتین
مهدا بدون نگاه به محمدحسین ، دفتر را در کیفش گذاشت و روی دوشش گذاشت از کنار محمدحسین رد شد و گفت :
به خانواده سلام برسونید
خدانگهدار
+ کجا بسلامتی ؟
ـ ببخشید ؟
+ باید حرف بزنیم
ـ دلیلی نمی بینم
در خصوص ماموریت پیش رو در اداره صحبت میکنیم
+ چرا دلیلی نداره ؟
احساسی که بین ما هست دلیل نیست ؟
ذهنی که بهم ریختین دلیل نیست ؟
روحی که دنبال خودت میکشین دلیل نیست ؟
ـ من متعهد به پاسخ دادن به احساسات اشتباه شما نیستم
+ متعهد نیستین ؟
هیچ تعهدی نسبت به من ندارین ؟
خیلی خودخواهین !
خیلی بی انصافین !
باشه ... برو ... من راجبت اشتباه کردم
شما اون بالی نیستی که بخوای منو تا خدا برسونی
مهدا حرفی برای گفتن نداشت ، فقط اشک هایش روی گونه اش از یکدیگر سبقت می گرفت و او متحیر مانده بود از حرفی که از عشقش می شنید .
مهدا با بغضی گلوگیر گفت :
معنی عاشقی کردن فقط موندن نیست
گاهی رفتن تنها مفهوم عشقه
بی هیچ حرف دیگری با چشم های گریانش محمدحسین را ترک کرد .
ماشینش را در پارکینگ اداره جا گذاشته بود ، باران باریدن گرفت و چادرش پذیرای این دلتنگی آسمان بود و او همراه آسمان می بارید .
بارش عشق بر صورتش او را به یاد اولین عاشق زمین و آسمان می انداخت ...
راه زیادی نیامده بود اما باران حرکت را برایش سخت کرده بود ... بی حال تر از آنچه تصورش را میکرد انرژیش را از دست داده بود ...
بوق شاسی بلند مشکی کنارش باعث شد روی برگرداند
محمدحسین پیاده شد و با نگرانی گفت : داره بارون میاد خیس خیس شدی ! بیا برسونمت
ـ دست از سرم بردار ، تو رو خدا برو دیگه هیچ وقت با من اینطوری حرف نزن ، دیگه نگرانم نباش ...
ـ باشه قول میدم دیگه اذیتت نکنم بیا برسونمت ، الان حالت خوب نیست .
قسم میخورم تا خودت نخوای منو نبینی ، قسم میخورم ، به روح امیر
مهدا نایی برای ایستادن نداشت بسمت ماشین رفت همین که خواست در را باز کند در از دستش بیرون رفت و سیاهی مطلق آشنایی به چشمش نشست ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_پنجم
چشم هایش را که باز کرد نور لامپ بالای سرش چشمش را زد و باعث شد دستش را بسمت چشمش بیاورد اما با کشیده شدن سوزن سرم آخی کشید که محمدحسین را حیران به سمت او کشاند .
ـ چیکار کردی ؟
ای خدا
دست نزن برم پرستارو صدا کنم
انگشتش را به نشانه تهدید جلو آورد و گفت :
خداکنه برگردم ببینم نیستی
ضعف مهدا باعث شد دلش به رحم بیاید و این بار آرام تر برخورد کند اما همچنان نامحرم بودنشان رعایت میشد .
محمدحسین :
خواهشا بیشتر مراقب باشین
اینقدر منو حرص میدین سکته میکنم قبل از اینکه بله بگیرم
منتظر عکس العمل مهدا نماند و به ایستگاه پرستاری رفت .
پزشک علت را بیهوشی شدن مهدا را ضعف و حمله خفیف عصبی تشخیص داد برای احتیاط گفت عکسی از کمرش بگیرد و بعد از ویزیت گفت :
قبلا کمرتون آسیب دیده ؟
محمدحسین شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت :
بله سوختگی هم داشته
ـ خب بنظر نمیرسه الان دچار مشکل خاصی شده باشن اما باید مراعات کنن بعد از تمام شدن سرمش میتونه بره .
محمدحسین : ممنون آقای دکتر
بعد از رفتن دکتر رو به مهدا گفت :
بخاطر مشکلی که پیش اومد هیچ وقت خودمو نمی بخشم
مهدا : من فقط وظیفمو انجام دادم ، ضمنا خودمم میتونستم جواب بدم
ـ خوشم نیومد ازش ، بد نگاه میکرد
ـ آقا محمد چرا تهمت میزنین بنده خدا اصلا توجهی ن...
ـ من بهتر هم جنسای خودمو میشناسم .
مهدا اصرار داشت تنها برود اما محمدحسین اجازه نداد و او را به خانه رساند در تمام طول مسیر سکوت کرده بود .
وقتی به بلوکشان رسیدند محمدحسین قبل از مهدا پیاده شد ، در را برایش باز کرد و رو به چشم های متعجب مهدا گفت :
میخوام توصیه های پزشکو به انیس خانوم بگم
بعدشم تلفنی بهشون گزارش دادم
ـ ممنون ، خودم حواسم هست
ـ خب پس تا دم درتون میام
در پاسخ به نگاه کلافه مهدا ادامه داد و گفت :
چیه ؟! من سر قولم هستم !
خب سرت خدایی نکرده گیج میره میافتی یه بلا..
مهدا کلافه تر از قبل پوفی کشید و به سمت در راه افتاد .
مادرش بی تابی میکرد و نگران احوالات دخترش بود . حاج مصطفی که دید دخترش طاقت ندارد همسرش را آرام کرد و مهدا را به اتاقش فرستاد تا استراحت کند .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_ششم
سه روز از آن دیدار عجیب می گذاشت و او سعی میکرد دریچه های قلبش را به روی محمدحسین ببند ، او را در اداره می دید اما کمترین حرفی با هم نمی زدند .
با خودش گفت واقعا سر قولش موند !
انگار منتظر بود !
بعد پشیمان گفت : اصلا معلومه چه مرگته ؟ حالا چیکار کنه بنده خداا ؟ بمونه یا بره ؟
هانا : باز که داری با خودت حرف میزنی !
میای بریم گزارشمو تحویل بدم یا نه ؟
ـ باشه بیا بریم ، فاطمه نمیاد ؟
ـ نه گفت حال نداره ، زنگ زدم آقا هادی ادارتون بود
ـ خیلی خب بریم
هانا را بعد از گزارش یک موقعیت خطرناک به دانشگاه رساند و خودش بسمت خانه رفت .
آنقدر مادرش از خواستگار هایش گفته بود که از این بحث تکراری خسته شده بود و تحمل شنیدنش را نداشت . انیس خانم فکر میکرد میتواند با تسریع در ازدواجش او را از کارش دور نگه دارد .
با اینکه هیچ توجهی به حرف های مادرش نکرده بود و هیچ شناختی از فردی که مادرش از او حرف میزد نداشت با کلافگی رو به مادرش گفت :
مامان ، خسته شدم
بگو بیان ولی من بعد از ماموریتم میتونم نظرمو بگم
میخواست هر طور شده محمدحسین را فراموش کند ، اما به خود قول داده بود تا زمانی که با ذهنش کاملا خالی نشده فرد دیگری را پای بند خود نکند .
انیس خانم با تعجب گفت : واقعا بگم بیان ؟
ـ آره
فقط دیگه نمیخوام حرف ازدواجو بشنوم .
من رفتم امشب شیفتم .
خداحافظ
ـ برو بسلامت .
با خستگی فراوان در حال مرتب کردن میز کارش بود که تلفنش زنگ خورد تماس را وصل کرد :
سلام دختر خوشکلم !
خوبی مامان ؟ خسته نباشی !
ـ سلام مامان جانم ؟
ـ عزیزم ، واسه امشب قرار گذاشتم ، لطفا یه روسری یاسی ست با مانتوت بگیر .
ـ مامان ؟! به این سرعت آخه ؟
من فقط بعد از ماموریتم میتـ...
ـ وقتی اومدن شرایطتو بگو بهشون
من باید برم کار دارم دخترم خدانگهدار
با تعجب به تماس قطع شده نگاه کرد و گیج به اطراف سرچرخاند باور نمیکرد چیزی که می شنید حقیقت داشته باشد .
به پدرش زنگ زد بعد از چند ثانیه صدای مهربان پدرش در گوشش پیچید :
جونم مهدایی ؟ بگو بابا
ـ سلام بابایی
ـ سلام دختر بابا ، جانم ؟
ـ بابا شما در جریان این کار ماما...
ـ بله عزیزم همه چیز از قبل با امپراطور هماهنگ میشه
ـ آخه این قدر عجله ای ؟ اصلا من حتی نمیدونم اسمش چیه ؟!!
ـ نگران نباش دخترم خانواده بی نظیری هستن اومدن آشنا تر میشی
ـ آشنا تر ؟
ـ من برم دخترم صدام میکنن
به بابا اعتماد کن
فعلا عزیزم
خداحافظ
ـ خدافظ
اینبار گیج تر از قبل به گلدان زل زده بود باورش نمیشد روزی کسی به این شکل به خواستگاریش بیاید و پدرش اولین فرد موافق باشد!!
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_هفتم
از اداره خارج شد که ماشین سید هادی جلوی پایش ایستاد ، با دیدن هانا متعجب به آنها نگاه کرد ، با اشاره سید هادی سوار شد .
سید هادی رو به مهدا گفت :
یه سری اطلاعات لازم داشتیم که خانم جاوید کمکمون کردن
الانم برای هماهنگی آخر گفتم قبل از محرمیتتون این حرفا بدون حضور سرهنگ گفته بشه
مهدا : آقا سید فقط یه مشکلی هست
ـ بگو
ـ امشب قراره برام خواستگار بیاد
ـ الان باید به من بگی ؟
ـ ببخشید ، خودمم چند دقیقه پیش فهمیدم.
مهدا تمام حواسش به محمدحسین و بیخیالی او بود ، از این حرکتش متعجب و ناراحت شده بود .
بی حوصله به حرف های سیدهادی گوش سپرد ، وقتی حرفش تمام شد رو به هادی گفت :
ـ آقا هادی من باید از پاساژ خرید کنم
ـ باشه من تو ماشین میمونم برین خریدتو بکن زودم بیاین دیگه جنگل بوجود نیاد زیر ماشینم
ـ چشم
با هانا همراه شد که هانا مثل کسی که از اسارت آزاد شده باشد ضربه ای به کتف مهدا زد و گفت :
ذلیل مرده من نباید بدونم ؟
ـ خودت بمیری ، گفتم که . اینا همش برنامه مامانمه
بیا بریم یه روسری یاسی بخریم که مامانم میگه شال ست با اون لباسم خراب شده
ـ الهی سیاه بخت بشی
ـ لال بشی الهی
ـ چه مرگته چرا دمقی ؟
ـ هیچی
ـ هیچی ؟! چون ممد اصلا اهمیت نداد رفتی تو لاک ؟
آخه چه خیری از تو دیده ؟ همش بدبختو شوت کردی ! الانم انتظار داری رگشو بزنه ، بعد با خونش رو شیشه بنویسه دنیا ..
ـ بسه هانا زبون به دهن بگیر
من توقعی نداشتم ، اما خب خیلی مجنون بازی درمیاورد چه زود سرد شد عشقش
ـ نخیر سرد نشده
مگه نگفتی ازش قول گرفتی ؟
ـ خب که چی
ـ میخواد بهت ثابت کنه مرد زندگیه !
ـ مهم نیست من شاید خواستم جدی تر به خواستگارام فکر کنم .
ـ از کی تا حالا ؟
ـ از وقتی که مثل ماست نشست زل زد به خیابون
به روسری مقابلش اشاره کرد و گفت :
اون خوبه ؟
+ ببخشید اون روسری یاسی که گل داره میشه بیارین ؟
مهدا به سمت محمدحسین برگشت و با تعجب گفت :
ـ آقا محمدحسین ببخشید شما هم میخواین روسری بخرین ؟!
+ بله ، مشکلی هست ؟
ـ بله اون انتخاب منه !
ـ جدن ؟ مهم اینکه من زودتر درخواست کردم ، ضمنا برا خودتون میخواستین ؟!
مثل خودش جواب داد :
ـ بله مشکلی هست ؟
ـ نه فقط این روسری به شما نمیاد.
من خرید های دیگه ای هم دارم ، فعلا
مهدا با تعجب و تحیر به مسیر رفته محمدحسین نگاه کرد چندبار دستش را در هوا تکان داد و هر بار حرفش نیامد ، در آخر با پوزخند رو به هانا گفت :
این با من بود ؟
به من نمیاد ؟
ـ آره عزیزم با تو بود
آسفالتت کرد ، تبریک میگم
با حرص دست هانا را گرفت و از مغازه خارج شد ، آنقدر عصبانی شده بود که هانا را تقریبا می کشید .
ـ هوی ؟ وحشی دستمو کندی !
بعد تو هیچ حسی به این نداری نه ؟
ـ چرا یه حس ... یه حس تنفر عمیق خیــــــــــلی عمیق ... اصلا پشیمونم چرا محافظش بودم ... باید میذاشتم سجاد میکشتش ...
هانا خندید و گفت :
آروم بگیر خفه شدی
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_هشتم(قسمت اخر)
به سمت ماشین رفتند ، وقتی نشستند مهدا با حرص رو به هادی گفت :
ظاهرا آقای حسینی خیلی خریدای مهمی داشتن !
هادی : آره گفت خیلی واجبه
بعد از تاخیر نسبتا طولانی محمدحسین ، سیدهادی رو به هانا گفت :
اول شما رو برسونم ؟
ـ من میخوام برم خونه مهدا
الان حالشـ...
مهدا با آرنجش به هانا زد و گفت :
هر دختری دوست داره تو مراسم خواستگاریش دوستشم باشه
سید هادی : بله متوجهم ، خودتونم تو خواستگاری من از فاطمه بانو بودین
تا رسیدن به خانه سکوت کرده بود و گاه و بی گاه به خرید های کادو پیچ شده محمدحسین نگاه میکرد و با حرص نفسش را بیرون میداد که هانا گفت :
سکته کردی !
بعد از رسیدن به خانه با خداحافظی سرسری با خستگی و ناراحتی همراه هانا در را باز کرد و داخل شد . بعد از توضیحات مختصری به مادرش به اتاقش رفت و آماده منتطر خواستگار ها ماند .
مائده و هانا با شور و شوق در حال بازرسی لباس انتخابی بودند . اما مهدا افسرده از بیخیالی محمدحسین ، تسبیح جامانده از راهیان نور را در دست میچرخاند و به آن زل زده بود
مائده : هانا خانم بنظرتون لبنانی بپوشه بهتره یا شال ؟!
ـ بنظرم شال
ـ روسری بهتره ها !
ـ بذار نظر مرصادو بپرسیم
مرصــــــــــــــاد ؟ آقا مرصــــــــــــاد پسرم ؟
مرصاد با اعصابی بهم ریخته یا اللهی گفت و در را باز کرد : بله با من کار داشتین ؟
ـ آره بنظرت شال بهتره یا روسری ؟
ـ مگه فرقیم داره ؟!
مهدا ؟
ـ هوم
ـ تو واقعا راضی شدی اینا بیان ؟
تو که مخالف بود...
ـ الان موافقم
ـ خودت میدونی ، خوشبخت باشی آبجی
در را کوباند و رفت که هانا گفت :
این دیگه چشه ؟ انگار میخوان بزور اینو شوهر بدن !
مائده : نه فقط غیرتی شده !
مهدا با هیچ انگیزه ای در حال چای گذاشتن بود که خواستگار ها رسیدند ، با شنیدن صدای میهمانان از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن صحنه رو به رویش ماتش برد .
محمدحسین در آن کت و شلوار سرمه ای و گل به دست همراه آن کادویی که تا دقایقی پیش روی اعصابش بود جلو آمد آنها را بسمتش گرفت .
مهدا از شک بیرون آمد و گفت :
نرفتین خواستگاری دختری که قرار بود روسری انتخابی منو بپوشه ؟
ـ چرا رفتیم ، زیاد خوشم نیومد ازش خیلی لوس بود
مهدا بی توجه به موقعیت گفت :
بیشتر از شما ؟
محمد حسین خندید و گفت : آره
ولی واقعیت اینکه ، دلم فرمون کج کرد و کشید منو اینجا ، خواستگاری دختری که اولین بار پاکی و عشق رو توی تک تک رفتارش دیدم ... کسی که عشق بالا سری رو توی قلبم جاویدان کرد ، تو ...
🍃محافظ عاشق من 🍃
ـ خوش اومدین ♥ !!!
اصفهان ۱۳۹۶
هانا
کتاب را می بندم و اشکم روان میشود زیباترین خواستگاری بود که دیده بودم ، من و محمدحسین و فاطمه این نقشه را کشیدیم و بزرگ تر ها همراهیمان کردند ، آن شب از زیبا ترین ساعات عمرم شد ....
♥️🍃به پایان رسید این دفتر حکایت همچنان باقی ست ....🍃♥️
۱۳۹۹/۴/۱۰ ۰۱:۳۲˝
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
در من بدمی زنده شوم
یک جان چه بود صد جان منی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
✍کلام نویسنده: ف. میم
بر من ببخشید اگرناتوان بودم درادای حق مطلب
تمام تلاشم بر این بود که یادآوری کنم زنان سرزمینم قهرمانانی هستند که غفلت ما از این مسئله میتواند فاجعه بیافریند ، بی شک بخش موثری از بقای یک ملت وابسته به زنان توانمند آن است.
👌بخش اول این رمان در ایامی نگارش شد که بنده از نظر وقت در مضیقه بودم ، حلالم کنید اگر امانت دار خوبی برای توجه دیدگان سَر و سِر شما نبودم .
ان شاء الله بخش دوم رمان با جذابیت بیشتر نگاشته می شود. اوج و پاسخ راز های داستان در بخش دوم خواهد بود .
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🌱 #فصل_دوم
🍃 #قسمت_اول
ــ خودت میفهمی چی میگی ؟ چقدر باید زجرم بدی با کارات ؟ یه نگا به خودت بنداز ! چند سالته ؟ چند بار تا مرگ پیش رفتی ؟ چیز از جون خودت و ما می خوای ؟ هان ؟
با صدای فریاد انیس خانم ، حاج مصطفی با سرزنش گفت : انیس !
ــ چیه ؟ چی میگی ؟ هر چقدر لی لی به لالاش گذاشتیم بسه ، مصطفی میفهمی چه تصمیم گرفته و ساکتی ! و روبه مهدا ادامه داد :
ــ اون الان با یه مرده هیچ فرقی نداره ! دیگه اون کسی نیست که خوشتیپ و خوشکل اومد خواستگاری یا اون جنتلمن دوران نامزدی ! اون یه آدم بدون هیچ توانایی ، اگه هیچ وقت خوب نشه چی ؟ اگه بعد از یه مدت از دنیا بره ، میخوای تا آخر عمرت پای ویلچرش بشینی و گریه کنی ؟ با توام؟
با صدایی که انگار از ته چاه در آمده باشد گفت :
ــ میخوامش ....
❇️ به زودی....👌💐
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay