eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
- حکمت می گفتند. - فکرنمی کردم این جوابشون حکیمانه باشه؛ اما قطعا محبانه بوده . حرفی نمی زنم. ابراز محبت مصطفی برایم شیرین است اگر بگذارند. - دختر خاله کذایی ام زنگ زد؟ اسمش را حذف کرده است. - بله. در صدایم شکستی هست که می شنود. - لیلاجان! می دونی که بهترین کار رو کردی؟ - این که ... - اره همین برخورد تو با این رنج وحشتناک، نه فرار کردی، نه بی حرمتی کردی، نه از حق خودت می گذری، نه به قصد زرنگی کردن می خوای رو در رو بشی. - اما دارم زجر می کشم. هیچ کس حال من رو درک نمی کنه. على تحکم می کنه. شما مدیریت می کنی. مادرم همراهی می کنه. پدرم انکار می کنه. مادرتون شرح واقعه می کنه، اما من باید... باید... مبارزه کنم که بفهم حقم یانه؟ دفاع کنم که اثبات کنم انتخابم درست بوده و آگاهانه ؟ تمام طراحی های محبت و عشقم رو متوقف کردم. مصطفی... از بردن نامش حالم عوض می شود. تازه می فهمم که تن صدایم کمی بلند بوده است. - جان مصطفی! اشکم راه می گیرد روی صورتم. - من تمام این ها رو دارم می بینم لیلاجان! تمام سکوت وصبرت رو؛ اما تو به خاطر دو دلیت، به من اجازه تحرک نمی دی. نفس عمیقی می کشد که از آه هم سوزاننده تر است. - منصفانه نیست لیلا جان! من برای با تو بودن واثبات خودم و رفع اتهامی که خانواده ی شما رو متحیر کرده، مجبور شدم خیلی از خواسته هامو پس بزنم. و خدا می دونه برای ترمیم این خرابی که یک دیوانه به بار آورده چه قدر باید زمان بذارم و تلاش کنم؛ اما باز هم راضی ام. چون غیر از تو برام هیچ زنی معنا نداره . برای داشتن نعمت وجود تو، از خدا کمک می خوام و می دونم که بهم رحم می کنه. فقط مطمئن باش که من خطایی نکردم. چشمانم را می بندم. باید چه کنم؟ یعنی انتهای این غصه چه می شود؟ حرف هایش این قدر آرامش دهنده هست که با تمام وجودم بخواهم بیاید و ببینمش؛ اما خجالت حضور سرد خودم را می کشم. ۔ خدا کمک کنه همه چیز برمی گرده سرجاش. حرف بی خودیه اما سعی کن فقط با خیال راحت بخوابی. کارها رو واگذار کن به خدا. - من نمی خواستم با حرفهام شما رو اذیت کنم. - نه عزیزدلم. اصلا مگه اهل حرف زدن هستی که ناراحت هم بکنی. من خدا خدا می کنم یه خورده حرف بزنی دلت سبک بشه. بلد نیستم مجنون بازی دربیارم، و الا الآن باید پاشنه ی در خونه تون رو می کندم و می دزدیدمت بریم یه جایی که دست این بشر نامرد به روحت نرسه. - گیرم بشر نامرد رو درمان کردی شیطون نامرد رو چی؟ - بلاشدی بانو، حرف خودم رو پس خودم می دی ؟ بروتو، سرماخوردی برو عزیزم . - باز علی آمار داد؟ - حسودی نکن. برادر مشترکه دیگه. به نفع هر دو مونه ... فعلا. و می روم داخل... مادر گل گاوزبان دم کرده، می خورم. می خواهم بخوابم اگر پیامک های مصطفی بگذارد... مجنون پریشان شب گرد شده ... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ بعد با بلند شدن صداى بوق، حسين با عجله خداحافظى كرد و تماس قطع شد. آنقدر گوشى تلفن را در دستم نگاه داشتم تا صداى گوشخراشى بلند شد. دلشوره و نگرانى امانم را بريده بود، به سختى خوابم مى برد و حوصله هيچ كارى نداشتم. آخر شب بود كه سهيل و گلرخ آمدند. بى حوصله تعارفشان كردم و خودم به آشپزخانه رفتم تا چاى بريزم. صداى سهيل بلند شد: - مهتاب بيا بشين، ما همه چى خورديم. بيا كارت دارم. از خدا خواسته، آمدم بيرون و روبروى سهيل نشستم. سهيل با حالتى نمايشى دستش را با يک دسته كليد تكان داد و گفت: بفرمائيد، يک پرايد سفيد، تر و تميز... سفارش شوهرتون! ناباورانه نگاهش كردم. گلرخ خنديد: وا، چرا ماتت برده؟ بگير ديگه. با تعجب گفتم: چقدر زود پيدا كردى. حالا كجاست؟ سهيل با دست به بيرون، اشاره كرد. قبل از اينكه بلند شوم، گفت: - يک خبر ديگه هم برات دارم. منتظر نگاهش كردم. چند لحظه اى روى مبل جا به جا شد و دستانش را بهم ماليد. بعد به سختى گفت: - نمى دونم چه جورى بهت بگم، اما كار مامان اينا هم درست شده و آخر شهريور مى رن. بهت زده گفتم: چى؟ كجا مى رن؟ گلرخ سر به زير گفت: پيش خاله طنازت... عصبى گفتم: پس چرا به من چيزى نگفتين؟ چطورى بهشون ويزا و اقامت دادن؟ سهيل با ملايمت جواب داد: مامان و بابا دو ماه پيش رفتن تركيه براى مصاحبه، ما بهت نگفتيم چون هنوز هيچى معلوم نبود و نمى خواستيم بى خودى ناراحت باشى. ولى هفته پيش جوابشون آمده... البته مامان اينطورى مى گه، من فكر مى كنم خيلى زودتر جواب رو مى دونستن. براى آخر ماه ديگه هم بليط دارن. ساكت و بهت زده در فكر فرو رفتم. با اينكه پدر و مادرم با من قطع رابطه كرده بودند، اما دلم خوش بود كه هستند و هر وقت واقعا بهشان احتياج داشته باشم بهشان دسترسى خواهم داشت. صداى سهيل افكار مرا بهم زد: مهتاب، از حالا عزا نگير. بقیه خبر رو گوش نکردی... نگاهش کردم، با خنده گفت: مامان پیغام داده می خواد تو رو ببینه، البته تو و حسین رو، ولی من بهش گفتم که حسین نیست، خیلی هم ناراحت شد. گلی با خنده گفت: احتمالا مامان پشیمان شده، داره می ره و می دونه شاید حالا حالاها نتونه شما رو ببينه... با آنكه سعى مى كردم بى اعتنا بمانم، اما ته دلم پر از شادى شده بود. نزديک يكسال بود مادر و پدرم را نديده بودم و هر چه قدر هم سعى مى كردم نمى توانستم دلتنگشان نباشم. بى اختيار لبانم پر از خنده شد. سهيل بلند شد و گفت: - پس بيا ماشينتو ببين، اگه پسند كردى بذارش تو پاركينگ. بلند شدم و مانتو و روسرى پوشيدم و دنبال سهيل و گلرخ رفتم. جلوى در، ماشين پارک شده بود. با دقت به بدنه خيره شدم، هيچ خط و خراشى نداشت. دكمۀ دزدگير را فشردم و گفتم: بيايد بالا، من مى رسونمتون، مى خوام ماشين رو امتحان كنم. سهيل خنديد: خيلى هنر مى كنى! بايد هم بياى ما رو برسونى. پشت فرمان نشستم، با اولين استارت ماشين روشن شد. صداى موتور خيلى كم بود. دور زدم و به طرف خانه سهيل حركت كردم. نزديک خانه شان، سهيل پرسيد: - خوب، چطوره؟ سرم را تكان دادم: عاليه، دستت درد نكنه. سند به نام زدى؟ سهيل جواب داد: نه، هنوز پولش رو كامل ندادم. گفتم ببينم خوشت مى آد يا نه؟ - آره، خيلى خوبه. جلوى درشان ايستادم. گلرخ و سهيل پياده شدند. سهيل از پنجره سرش را داخل آورد و گفت: قيمتش باور نكردنى است. صاحبش چک برگشتى داره، سيصد زير قيمت مى فروشه. يک مقدار از پولتون باقى مى مونه كه بهت مى دم. سپاسگزار نگاهش كردم و گفتم: اگه تو نبودى من چه كار مى كردم، سهيل؟ گلرخ خنديد: لوسش نكن تو رو خدا، الان باد مى كنه! وقتى سهيل و گلرخ پشت در خانه شان ناپديد شدند، دور زدم. با آسايش دريافتم كه چقدر داشتن ماشين خوب و عالى است، به خصوص براى من كه سالها به داشتنش عادت داشتم. پايان فصل 44 ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باتعجب برگشتیم عقب. باکمی دقت فهمیدم که ماشین امیرعلیه. صدای حسین وشنیدم که زیرلب گفت: حسین:بالاخره اومدن. ازذوق جیغ خفه ای کشیدم که شایان متعجب نگاهم کرد. باخنده گفتم: +چیه؟خب خوشحالم بالاخره مهتاب مرخص شده. دنیالبخندبزرگی به لب داشت ودوست داشت هرچه سریع تر مهتاب پیاده بشه‌. درماشین بازشدوامیر علی ویک مردمیانسال پیاده شدن،باتعجب به حسین گفتم: +حسین اون مردی که همراه امیرعلیه کیه؟ حسین:بابامه. +جدی؟ حسین:آره،من برم پیش قصاب بااجازه. سری تکون دادم اونم رفت.به باباش نگاه کردم، جذبه ش ازهمون راه دورمشخص بود. امیرعلی درعقب و بازکردومهین جون وسوار ویلچرکردوبعد به مهتاب کمک کردکه پیاده بشه. صدای متعجب دنیاروشنیدم: دنیا:اوه چقدرضعیف شده. +آره،خیلی! شایان:بریم جلودخترا، زشته این عقب ایستادیم. سری تکون دادیم و همراه شایان رفتیم جلو. مهتاب بادیدنم باذوق اسمم وصدازد: مهتاب:هالین! لبخندبزرگی زدم و سریع به سمتش رفتم. جلوش ایستادم،اصلا حواسم نبودکه امیر علی رومحرم ونامحرم حساسه؛دستش وکه دورشونه مهتاب پیچیده بودپس زدم وبی توجه به قیافه متعجب امیرعلی محکم مهتاب وبغل کردم. زیرگوش مهتاب گفتم: +خیلی خوشحالم که حالت خوبه مهتاب، دلم برات خیلی خیلی تنگ شده بود. من وازبغلش جداکرد وبامهربونی گفت: مهتاب:ببخش عزیزم، مامان گفت که چقدر تواین مدت زحمت کشیدی،شرمندت شدم. خندیدم وگفتم: +اولاًدشمنت شرمنده، دوماًپولم ومیگیرم سوماً اگه شرمنده ای می تونی این ماه حقوقم ودوبرابر کنی. خندیدوگفت: مهتاب:نه بابادراین حدم شرمنده نیستم. دنیاهولم دادعقب و گفت: دنیا:گمشواونورمنم بغلش کنم. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:بیابغلم. دنیامحکم بغلش کرد وبابت مرخص شدنش ابراز خوشحالی کرد. خیلی برام جالب بود دنیاکلا بااینجورآدما حال نمی کنه بعد فقط یک روز مهتاب ودیده وحالااینجوری... البته حق داره؛مهربونی،وقار و اخلاق فهمیده ی مهتاب هرآدمی و جذب می کنه. به سمت مهین جون رفتم وگفتم: +خوبین مهین جون. مهین:خوبم عزیزم، توخوبی؟ببخشیدخیلی خستت کردم. +ممنون...نه باباخسته نشدم این چه حرفیه من برای همین کارا اینجام دیگه. لبخندی زدم وگفت: مهین:میشه کمک کنی ومن وببری یک جای خلوت. +بله حتما. دسته ی ویلچرش و گرفتم وازجمعیت رد شدم وبردمش گوشه ای خلوت؛خودمم همونجاایستادم تاازدورشاهد همه چیزباشم. چشمم خوردبه حسین که باحسرت وناراحتی به مهتاب نگاه می کرد، هرآدم احمقی حسین و ببینه متوجه عشقش به مهتاب میشه. شایان رفت کنارحسین ایستادومشغول حرف زدن شد،چون دوربودن صداشون ونمی شنیدم ولی مطمئنم شایان باز داره چرت وپرت میگه. ترجیح دادم بیخیال فکرکردن بشم وبه بقیه نگاه کنم. باصدای امیرعلی روم و به سمتش برگردوندم: امیر:مامان جان میخواید ببرمتون داخل؟ مهین:نه عزیزم همینجا راحتم. زل زدم به امیر،یه حسی داشتم،یه حسی مثل... مثل دلتنگی. امیر:مطمئنید؟ سرم وانداختم پایین. مهین:آره پسرم هالین جان اینجاس دیگه اگه چیزی بخوام کمکم می کنه. سنگینیه نگاه امیروحس کردم،تمام سعیم وکردم که بهش نگاه نکنم. روم وبرگردوندم سمت مهتاب. امیر:من برم بگم قصاب کارش وشروع کنه. مهین:باشه مادربرو. زیرچشمی نگاهش کردم، همچنان چشمش بهم بود،وقتی متوجه شد دارم نگاهش می کنم سرشو پایین انداخت و رفت. مهین:چی شدمادر؟ چشمام وباحرص بستم ولبخندزورکی ای زدم وگفتم: +چیزی نیست. چی می گفتم؟می گفتم پسره مغرور هرچی ازدهنش درمیاد بارم می کنه تهشم خودش قهرمی کنه؟ حالادرسته منم باهاش قهرم ولی اون حق نداره اینطوری برخورد کنه. اصلاچی دارم میگم؟ اه کلافه شدم،عین احمقا بغض کرده بودم باحرص اخمام وتوهم کردم،من نبایدگریه کنم. اصلاگریه برای چی؟ وای وای، دیوونه شدم. باکلافگی ویلچرمهین جون وول کردم. همونجا کنارویلچرش روزمین نشستم. مهین جون باتعجب گفت: مهین:هالین جان حالت خوبه؟ بغضم وقورت دادم ولبخندمحوی زدم وگفتم: +خوبم. آهی کشیدم وبه گوسفندی که داشتن سرمی بریدن نگاه کردم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هانا که میخواست جو بوجود آمده را تغییر دهد و در واقع از مهلکه بگریزد رو به مهدا گفت : راستی مهو ؟ ـ مهو کوفت مهو درد مهو .... من نمیدونم شما سه تا چه اصراری دارین اسم منو مخفف کنین اگه اینقدر سخته ببرمتون گفتار درمانی ؟ ـ خب حالا من یه چیزی برام سواله ! با چشم های ریز شده از شک و تردید به مهدا نگاه کرد ، مهدا خونسرد تر از همیشه همان طور که شربت بهار نارنجش را می خورد ، گفت : خب چی ؟ ـ من موندم این برادر حسنا ، محمدحسین ، چرا زمان اون بگیر و ببند هر جا میخواستی بری میومد ‌! اون روز که منم پیششون بودم بعد ... بعد تو رفتی ... سراغ امیر هانا آهی میکشد ، قطره اشکی میهمان صورتش می شود و ادامه میدهد : همونجا انگار داشتن به سمت خودش شلیک میکردن ، اینقدر نگران بود واقعا محمدحسین عاشقت شده ! من چهار ماهه دارم میگم مهدا با شنیدن اسم محمدحسین شربت در گلویش پیچید که هانا با خنده گفت : بابا تو هم آره ؟ ـ ساکت بابا خفم کردی بعدشم شغل من بهم اجازه نمیده با یه فرد عادی ازدواج کنم و بدبختش کنم ـ خیلی دلشم بخو... منظورم اینکه بهم میاین که همون روز که با هم رفتیم کوه بعد از آزادی ثمین ، یادته ؟ وقتی اتفاقی همو دیدین نمی دونست اون پسره ، هیراد ماست ـ خب حالا بخاطر اینکه خانواده ها دوسـ... ـ نخیر دوست داره ـ هیچم این طور نیست در ضمن با دختر عمش اسم همن ـ ای ندا؟ من فکر میکردم اون داره خودشو لوس میکنه بگیرتش بعدشم اصلا مهم نیست ، وقتی اون تو رو بخواد این رسم خانوادگی ها هم قدیمی شده کسی اهمیت نمیده ـ به هر حال من نمیخوام ـ تو غلط کردی ـ وا هانا ؟ ـ بذار چند تا خاطراتتون مرور کنم اون وقت بخودتم ثابت میشه دوسش داری ـ دوست داشتن کافی نیست ـ پس تو هم .... ـ بسه هانا ـ باشه ، ببخشید &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay