📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_چهاردهم چند لح
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_پانزدهم
صدای زن؛هالین .. هالین جون.. دخترم..
هالین چشاتو باز کن دخترم، ببین کی اومده..
صدای زن دیگه:بیداره ها خودشو لوس میکنه، هالین پاشو دیگه دختر، ببین چه خبره اینجا.... تو بیا شاید چشمشو باز کنه..
صدای مرد:هالین خانوم... هالین خانووم، نمیخواین بیدارشین، اینجا همه منتظر شما هستن..
صدای اشنااا،صدای امیرعلیه...
چشمامو اروم باز کردم..اول همه چیز تار بود،کم کم چهره ادما واضح شد..صدای خداروشکر مهین جون ومی شنیدم،مهتاب با نگاه مهربونش روی سرم وایساده بود،حسین اقا کمی دور تر ایستاده بود.. و امیر که به محض اینکه چشمم بهش افتاد،نگاهم و پایین انداختم،دست و پام وگم کردم وگفتم:
+سلاام
مهتاب که متوجه حالم شد جواب داد: علیک سلام دختر خودسرِدیوونه خودمون.. و زدزیر خنده..
امیرعلی همونطور که معلوم بود از جمله ی مهتاب، اخمی توصورتش اومده، رو به مهتاب گفت:
من میرم پرستارومیفرستم بیاد پرونده شونو چک کنه، خودم برنمیگردم دیگه برم حسابداری...
حسین سمت امیرعلی قدمی برداشت و گفت: داداش منم میام.
حسین روبه مهتاب ادامه داد: خانم، شمام جم و جور کنین بریم.
مهتاب چشمی گفت و امیرعلی و حسین به سمت در رفتن ک یادم اومد از امیرعلی پرسیدم:
اقاامیرعلی،چادروکیفم و.. نیستش.
سرش و برگردوند سمتم و جواب داد:
امیرعلی: میارم براتون.
مهین جون با نگاه مهربونی نگام می کردو با لحن محبت امیزی گفت:دخترم کجا رفتی؟نگفتی من دق کنم؟
سرم و انداختم پایین واروم گفتم: ببخشید، بخدا خیلی اذیتتون کردم، مخصوصا اقا امیرعلی..
مهتاب پریدوسط وگفت:
مهتاب:حالا بعدا حسابتو میرسم بخاطر شوکی که بهمون دادی ، فعلاجنابعالی بایدزودسرپا بشی که هزارتا کار داریم.
سوالی نگاش کردم وباخنده گفتم:
+دوتا ازهزار تاروبگو بدونم
مهتاب:خب اولیش اینکه بابات تا ساعت ۲ کاراش انجام میشه بسلامتی میادبیرون، دومیش اینکه شب هم که خونه مهمون داریم.کلی کار هست..
درحالی که داروهام و جم می کرد، ملافه مو داد کنار وگفت:
مهتاب: پاشو دخترم، پاشو که وقت استراحتت تموم شد
مهین جون لبخندی ب من زد وبا اخم مصنوعی رو به مهتاب گفت:
مهین: دخترم و اذیت نکن مهتاب..
رو به من ادامه داد:
مهین: عزیزم، اگه حالت خوبه ،پاشو که الان امیر میاد بریم خونه..
لبخندی زدم و خودمو به حالت نشسته تغییر دادم وگفتم:
مهین جون من خوبم. بریم فقط چادرم..
صدای امیراز جلوی در اومد:
امیرعلی: ابجی کوچیکه، ببا وسایل هالین خانومو ببر.
مهین جون پرسید: مگه تو نمیای مادر؟
امیرعلی: من برم پی کارای بیمه ماشینم، شما با حسین اقا برین..
مهین: خب میخوای مابا تاکسی بریم،تو با حسین اقا برو..
امیرعلی: نه.عباس میاددنبالم..
اسم عباس چه اشنابود برام
روبه مهتاب گفتم عباس کیه؟
مهتاب:دوست امیرعلیه..چطور؟
گفتم: اسمش اشناست.. کمی فکر کردم وجرقه ای به ذهنم زدوسریع گفتم: لیلا...
مهتاب باتعجب نگام می کردوپرسید: لیلا؟!کی هست؟؟
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_شانزدهم
روبه امیرعلی گفتم: گوشیم... حتما فاطمه زهرا صدبار زنگ زده..
مهتاب سوالی نگام می کرد که بهش توضیح بدم، امیرعلی به کیف اشاره کرد، کوله و کیف، قران و گوشی تون و اوردم بالا چادرتونمتا حاضرشین، میرسه.
رو به مادرش ادامه داد:
امیرعلی: مامان جان کاری ندارین فعلا من میرم همه کارایی هم که گفتین ان شالله ردیف میکنم..
مهین جون: خیرببینی مادر
بعد ازرفتن امیرعلی،پرستارباحسین اقاوارد شدند. پرستارشروع کردبه سوال پرسیدن: سر گیجه نداری؟ حالت تهوع؟ ... برای کشیدن بخیه هاتم که یه هفته دیگه بیا .. همه رو جواب دادم،
بالبخندی برگه ترخیص رو داد دست مهتاب ، بعد از تشکر ما ازاتاق رفت بیرون.
مهتاب گوشیم روازکیفم دراوردوگرفت سمتم و گفت:
مهتاب:بفرماخانومخانوما...
گوشی رو گرفتم ونگاه کردم، شماره ای بود که ۵،۶باری زنگ زده بود،حتما لیلاست.خواستم زنگبزنم که خانم مسنی با روپوش خدمه درمانگاه،نایلون به دست وارد شد و فامیلم و صدا زد:
خدمه درمانگاه: خانم محتشم!! این واسه ی شماست.
سوالی نگاش کردم وگفتم:
+بله؟
خدمه: بفرمایین،مادر،چادرتون خونی شده بود، شستم،الان خشک شده اوردم.
ازش تشکر کردم واونم جواب داد و رفت
تازه متوجه شدم امیرداده چادروبشوره برام.
شرمنده شدم وتودلم دعاش کردم.
مهتاب،لای چادر روباز کردوکمک کردسرمکنم، وسایلم روحسین اقابرداشت وهمراه مهین جون رفتیم سمت خونه.
توی ماشین حسین اقا نشسته بودیم..بالرزش کیفممتوجه شدم گوشیم زنگمیخوره، دراوردم و نگاه کردم، همون شماره بود، بلندگفتم: لیلاست
بعد از سلام واحوالپرسی بالیلا، فاطمه زهرا گوشی وگرفت وبه رفتن بی خبرمن اعتراض کرد، تا اومدم براش توضیح بدم خودش گفت:
فاطمه زهرا:خاله اشکال نداره،مامانم بهم گفتش که اقاتون اومده دنبالت دیگه باید می رفتی خونتون.
نمیدونستم چی بگم؛ اقامون!!! ته دلم قند اب شد، اتفاقات دیشب،حرفای امیرعلی.. خداکنه خواب نباشه
به فاطمه زهرا قول دادم بسته اینترنتی برا مامانش بفرستم،اونم خوشحال شدو خداحافظی کردیم،منم تو راه برای مهتاب جریان اشنایی با لیلا روتعریف کردم.اونم با دقت به حرفام گوش داد..
نیم ساعتی میشه رسیدیم خونه. به زور مهین جون و مهتاب که منو فرستادن اتاقم استراحت اجباری،نشستم روی تختم و برای دنیا که پیام داده بود خبر ازادی بابا رو بده، توضیح دادم که چی شده. ازش خواهش کردم به شایان و بقیه چیزی نگه. وخیالشو راحت کردم که حالم خوبه.
به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان ظهره. به سختی وضو گرفتم وچادر رنگی سرمکردم وبرای نماز آماده شدم.
نمیدونم پایین چه خبره.همه مشغولن رفت وامد هست ولی کسی چیزی بهمنمیگه..
صدای خنده ی مردانه ای تو راهرو می پیچید؛ گوشم و تیز کردم.
صدای امیرعلیه با ذوق به سمت در اتاق رفتم وچادرمو مرتب کردم ودرو باز کردم.
_فداتم حاجی. جبران کنم.قربانت.اره همون ۸ خوبه. سلامت باشی...اقایی. یاعلی.
تلفن شو که قط کرد،تازه متوجه حضور من شد.
سرشو کمی اورد بالا،
امیرعلی: سلام هالین خانوم، کاری داشتین؟
جواب دادم:
+سلاام. نه.ینی اره. خب میخوامبدونمپایین چه خبره؟
خیلی باحوصله جواب داد:
امیرعلی: خبری نیست که. گفتمبهتون شب مهمون داریم دارن کارا رو انجام میدن.
کمی مکث کرد وچند قدم دیگه هماومدجلوتر
امیرعلی: شما الان چرااینجایین؟حالتون خوبه؟ نگرانین؟....
بعد خودش جواب داد:
امیرعلی: نگران هیچی نباشین، برین استراحت کنین،کاری نمونده که..
و به سمت اتاق خودش قدم برداشت:
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_هفدهم
که صدلش زوم وبا تردیدازش پرسیدم:
+ اقا امیر! از بابام خبر دارین؟
سرجاش وایسادو صورتشو برگردوند:
امیرعلی: کاراشون تموم شده رفتن خونه... خیالتون راحت
باشه ای گفتم ورفتم داخل اتاق.
دراتاقم نیمه باز بودومن روبه قبله اذان و اقامه خوندم، صدای امیرعلی میومد که داره از پله ها میره پایین وبه مهین جون میگفت که داره میره نماز مسجد محل ..
چقدر خوبه که حواسش به همه چی هست...
نمازم تموم شده بود.کمی قران خوندم. صدای خنده ی مهتاب هر لحظه نزدیکتر میشد، نزدیک در اتاقم صدای مردونه ای ازخودش دراورد:
مهتاب؛یالله، یالله ،ابجی بیدار تشریف دارین!!
خندم گرفته بود، با شوخی گفتم: اِوا برادر، وایسین حجاب کنم، میام خدمتتون..
موهامو از گوشه ی روسری ریختم بیرون روی بخیه هامو بپوشونه، چادرمم عقب تر گرفتم عمدا که موهام دیده بشه رفتم جلو دراتاقم.
مهتاب کت امیرعلی رو انداخته بود روشونش، ودسته ای از موهاشو ازپشت اورده بود جلو به شکل سیبیل گرفته بود،
جلو دراتاق بهم نگاه کردیم و هردو نتونستیم خودمونو نگه داریم و زدیم زیرخنده ..
خیلی صحنه بامزه ای شده بود..
امیرعلی از پایین صدازد، آبجی رفتی که باهم بیاین ناهار یا رفتی خنده بازار
مهتاب دستش و گرفت جلو دهنش و و صداشو صاف کرد و گفت:
مهتاب: چشم داداش ، الان میایم، تقصیر من چیه؟ به هالین خانوم بگو که سجده طولانی میره نمیاد بیرون...
من با چشای گرد شده نگاش کردم تا اومدم بگم چاخان میکنه،انگشتش و به علامت هیس گرفت جلوم. بعدم دستم وگرفت که باهم بریم ناهار..
ازپله ها پایین اومدم،فضای خونه رو ورانداز کردم، دکور پذیرایی رو تغییر داده بودن، رو به مهتاب گفتم:
+ واای چقدر دلباز شُده،به به ، مهتاب چرا تاحالا نگفتی اینجوری بچینیم،مهتاب رو به مهین جون و امیرعلی رفت و پشت میز نشست و گفت:
مهتاب: والا هالین جون، سلیقه من که نیست، سلیقه ایشونه.
با دست به امیرعلی اشاره کرد.
خب دیگه من حرفی نداشتم، سکوت کردم وکنار مهتاب نشستم پشت میز،غذای مورد علاقه من بود،زرشک پلو با مرغ، چندقاشق خوردم که مهین جون گفت:
میگم بااقای محتشم که صحبت کردم، یادم رفت بپرسم چند نفر میان؟
امیرعلی جواب داد:خب بستگی داره شما چطوری دعوت کردین!
مهتاب پرید وسط حرفشون: میگم زشت نیست ادمخانواده دخترودعوت کنه خونه دومادواونجا خاست...
امیرعلی لقمه پریدتوگلوش.. و به سرفه افتاد..
مهتاب حرفشو قطع کردو زد پشت امیرعلی و گفت:
مهتاب: چی شد؟..
امیرعلی همچنان که سرفه میکرد گفت: لا اله الا الله، ابجی میزاری ناهاربخوریم؟ اخه سر سفره حرف زدنت چیه؟؟
مهین جون: راس میگه منم اشتباه کردم سر سفره بحث وباز کردم
رو به مهین جون گفتم: معمولا مامان و بابا و خانم جون میان دیگه میشن ۳نفر.
مهین جون لبخندی زد و گفت: الهی قربونت برم. باید از اول از خودت میپرسیدم..
مهتاب باخنده گفت:توروخدا ببین چه دلی بردی از مامانم که قربون صدقه ت میره.
امیرعلی که میخواست بحث و عوض کنه رو به نهتاب گفت:
امیرعلی: مهتاب ناهارتو نمیخوری بریز واسه من.
مهتاب با تعجب نگاش کردوگفت:تو که تا دیروز زرشک پلو خور نبودی،حالادوتا دوتا...
متعجب به کارای خواهر و برادر نگاه می کردم،که مهتاب رو به من ادامه داد:
مهتاب: ببین،اینم از هنرای جنابعالیه.
با چشمای گردشده پرسیدم:چی؟
اینکه غذای مورد علاقه تو آنقدر درست کردی که ماهم عاشقش شدیم.
خندیدم وگفتم: باشه.دیگه درست نمی کنم.
ذهنم درگیر مهمونی امشب بود. امیرعلی رفت تو خودش،با لحن ارومی گفت: الحمدلله من سیر شدم. ممنون..
بلندشدو از سرمیز رفت..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_هفدهم که صدلش
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_هجدهم
مهتاب متعجب پرسید:
مهتاب: واا داداش تو که میخواستی دوتا بشقاب بخوری..
امیرعلی با چهره درهم برگشت و گفت: سر سفره حرف میزنی ... کمی کمث کرد و ادامه داد
امیرعلی: ..اشتهام رفت..
نفهمیدم چی بین خواهر و برادر گذشت، ذهنم مشغول امشب بود،دیدم دست ازغذاخوردن کشیدم وازمهین تشکر کردم واز سر میز بلندشدم.رو به مهتاب گفتم:
غذاتون تموم شدمیام میزو جمع میکنم و ظرفارو میشورم..
راه افتادم سمت اتاقم برم که مهین جون صدام زد:
مهین:هالین جون دخترم! نمیخواد ظرف بشوری. مکثی کرد و به نگاه پرسوال من جواب داد:
دیگه خدمتکار این خونه نیستی...
دلم هری ریخت پایین،نکنه میخواد بگه امشب با بابات میری خونتون نکنه..
مهین جون من واز فکروخیال دراورد
مهین: از اولم ما تو رو خدمتکار نمیدونستیم..
حالا هم اگه حالت خوبه.نمیخوای استراحت کنی، بیا بشین کارت دارم..
تو دلم گفتم،خدایا چی میخواد بگه، چرا اینجوری شدن اینا.. نفهمیدم بغضم از کجا اومد حتما میخواد بگه، امشب تحویلت میدیم به خانوادت.. برو خداحافظ...
من.. چجوری برم، دلم اینجاست... امیرعلی کجایی؟. بیا یه چیزی بگو..
چشمام اماده باریدن بود، بغضم و قورت دادم و گفتم: الان حالم خوب نیست بعد میام.
به سرعت چادرمو زیر ارنجم جمع کردم و رفتم سمت پله ها..
صدای زمزمه مداحی از اتاق امیرعلی میومد، دوس داشتم برم در بزنم و بگم، دیشب چی گفتی به من، من خواب می دیدم؟ یا اون حرفارو گفتی که منو برگردونی خونتون تا تحویل خانوادم بدین.
اما نمیدونم چرا هیچ واکنشی نشون ندادم ینی پاهام یاری نمی کرد، فقط رفتم اتاقم و درو بستم.. خودم و روی تخت انداختم و سرمو تو بالشت فرو کردم تاصدای گریه م نره بیرون..
چند ثانیه نکشیدکه درد عجیبی توی پیشونیم حس کردم تازه یادم اومدکه بخیه دارم و.. آخ بلندی کشیدم و بالشت روبرداشتم..
با کمال تعجب، بالشت خونی شده بود.هول کردم و سریع پاشدم،دستم وگرفته بودم جلو پیشونیم و رفتم سمت روشویی سرویس اتاقم..
توی اینه خودمو می دیدم، به خودم گفتم؛اخه چرا باندشو بازکردی دختره ی دیوونه..
جواب خودم و دادم:
اره من دیونم که حرفاتو باور کردم، اونا روگفتی که منوبرگردونی وتحویل خونوادم بدی؟مثلا امانتداری کنی؟؟تند تند اب میزدم به صورتم و اشک میریختم..
چنددیقه گذشت، از خوردن اب سرد، احساس کردمجای بخیه هام داره می سوزه، وضعف عجیبی به سراغم اومد،چندتا دستمال کاغذی روتندتندکشیدم بیرون وگذاشتم روی پیشونیم، دستم وبه درسرویس که باز بود، گرفتم که برگردم،به یکی برخوردکردم، مهتاب بودکه باهول می گفت:
مهتاب: چی شدی هالین جونم؟!
با لبخندمصنوعی ازکنارش ردشدم وگفتم:
+ازمن می پرسی؟خودت که بهتر می دونی چه خبره، پس بهتره بری منم، تو دردخودم بسوزم.
مهتاب به زور دستم وگرفت ونشوندم روی تخت ومهربون گفت:
بشین اینجا ببینم،هالین خانم مون چی شده؟ داره خود زنی میکنه..
بابغض گفتم:مهتاب بیخیال شودیگه.مامانت که گفت من دیگه خدمتکارتون نیستم، امشبم که منو تحویل خونوادم میدین دیگه..خیالتون راحت میشه..
مهتاب چندلحظه بهم خیره شد،بعدبلندزدزیرخنده
معنی خنده هاشونمی فهمیدم..
انقدرخندید که من داشت حرصم درمی اومد
دستشو گرفتم وگفتم بس کن مهتاب..
به چی میخندی ..
مهتاب هیچی نگفت: فقط روبه در رفت بیرون
صداش میومد: مامان!! امیر!!
باتعجب صداش زدم:
+چیکار می کنی؟
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_نونزدهم
مهتاب بی توجه به من، همچنان صدا می زد، صدای مردونه ی امیرعلی اومد، که رسیده بود پشت دراتاق، نمی دونم مهتاب چی گفت بهش که امیرعلی شروع کرد یا الله گفتن..
چادرنمازمو ازروی صندلی کنار تختم برداشتم و سرم کردم.
مهتاب نگام کردودیدچادر دارم،به امیرعلی بفرمایی زد، امیرعلی با یالله دوم اومد تو وپرسید:
امیرعلی:چی شده؟
هیچی نگفتم.زبونم بند اومده بود.اصلا از دستشون عصبانی بودم.
مهتاب جواب داد:
چمیدونم، از این خانم بپرس زده بخیه هاشو باز کرده.قاط..
امیرعلی نذاشت جمله ی مهتاب تموم بشه رو بهش گفت:
امیرعلی:مهتاب جان چیزی نگفتی بهشون؟
مهتاب: نه خب، فرصت نمیده که..
امیرعلی: باشه،ابجی، مامان صدات میزنه، برو بهش بگو هیچی نیست، نگران میشه.من میگم بهشون
مهتاب نگاهی بهم کردواومد کنارم،هالین جون بخدااینجوری نیست که فکر کردی، بوسه ای به شونه م زد وگفت:
مهتاب: من برم مامان صدام میزنه.
مهتاب از اتاق رفت بیرون.
امیرعلی نزدیک در ایستاده بودوبا تسبیح کربلاش مشغول بودبالحن ارومی پرسید:
امیرعلی: هالین..خانوم، بهم میگین چی شده؟؟
اولش چیزی نگفتم وفقط نگاش کردم بعد باناراحتی گفتم:
+چیزی نشده،دیشب اومدین دنبالم،اون حرفارو زدین که من وبرگردونین خونه،بعدم تحویل خانوادم بدین،خب بهم می گفتین من خودم میرفتم دیگه.. نیازنبود...
انگاردید حرفام تموم نمیشه،نشست روی زمین،دوزانو.. سربه زیرگفت:
امیرعلی: میشه چند لحظه گوش بدین به حرفم..
انقدر لحن کلامش مهربون بود که اروم شدم و سکوت کردم
نفس عمیقی کشیدوشروع کردبه حرف زدن:
مامان میخواست بهتون بگه،مهتابم همینطور ولی خب انگار نشده بگن..
با لبخندی ادامه داد:شمام که ماشالله عجول، بعدم که بدترین حالت ممکن رو برداشت کردین.
خیالم راحت بود که نگام نمی کنه یه لحظه زوم کردم روی صورتش و لبخندشو دیدم
جمله شو قط کردودوباره پرسید: اصلاشمامنو خانواده م واینطوری شناختین؟
تازه به خودم اومدم و ازش چشم برداشتم.چی پرسید؟
خودش ادامه داد:
بگذریم بعدا ازتون میپرسم. راستش نمیخواستیم تا شب بهتون بگیم چه خبره،ولی خب شما طاقت نیاوردین،الان میخوام بهتون بگم که خیالتون راحت بشه
عرق پیشونیش و پاک کرد وگفت:
خب، جریان پدرتون که میدونید اون طلبکارشون فامیلش یادم رفته، با سندسازی، کارخونه رواز دست پدرتون دراورده و با شکایتش، خونه تونم مصادره شده. یه سری بدهی هایی هم که بخاطر چک های کارگرا بوده رو موسسه خیریه مامان پرداخت کردن، دیروز رفتم و کارای ازادی شون تموم شد. خب من ،، ینی مامان..
نفس عمیقی کشیدم ودستمال روی بخیه هام رو برداشتم. خوشبختانه خونش قط شده بود.
امیرمکثی کردومنم از فرصت استفاده کردم با نگرانی پرسیدم: مامانم و خانم جون این مدت کجا زندگی می کردن؟
امیر جواب داد: خونه باغ تون بودن.
بعد با دستش عرقش و پاک کرد، پاشدم و جعبه دستمال رو سمتش گرفتم،یه دونه دستمال برداشت و همونطور ادامه داد:
امیرعلی: قبل رفتنم به ماموریت، به مامان گفتم، درباره ..ی.. درباره ی شما. مامان گفت با خانوادتون درارتباطه،قرارشد وقتی برگشتم باخانوادتون صحبت کنیم.موقعی که برگشتم ومهتاب گفت نظر شمام .. ینی همون احساس تون مثبته، خداروشکر کردم. بعدم که اومدم خونه .. دیشبم بهتون گفتم .اون حرفا رو.. همش واقعیت بود، بدون برنامه ای که بخوام برتون گردونم، من که گفتم همونجا می مونم.
من ذوق کرده بودم، عجیب دلم هوایی شده بود.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_بیستم
منتظر بودم ببینم چی دیگه میخواد بگه.
امیرعلی ادامه داد:
امیرعلی:امشبم قرارشد خانوادتون بیان خونه مامهمونی، ومراسم رسمی خواستگاری .البته اگه جوابتون مثبت باشه.خب به حاج اقای موسوی اشنامونه، گفتم میان برای...محرمیت..
من هنگ کردم خاستگاری، اینجا؟جلو مامان،بابا و خانم جوون،تازه اونا رو بعد مدتها میبینم، خاستگاری، محرمیت.. ناخواسته لب باز کردم و گفتم :
+نههه من نمیتونم.
امیرعلی پرسید:
امیرعلی: چی؟چرا ؟ شما که دیشب..
تازه گرفتم چی میگه؟ سریع گفتم:
+نه.ینی.. منظورم اینه که اخه من.. ینی. اخه چطوری بگم.. میشه بگین مهتاب بیاد.
امیرعلی سرشو اوردبالا واروم بلندشدوبه سمت دررفت ومهتاب رو صدا زدوروبه من گفت:
هالین خانوم، ناامیدم نکنین لطفا.. من.. من واقعا.
مهتاب رسید جلودر اتاق:
مهتاب: جونم داداش، گفتی بالاخره؟
امیرعلی با ناراحتی و گیجی گفت: ایشون میگن نه!
مهتاب روبه من با تعجب پرسید: هالین؟!
من هول گفتم: نه. اشتباه شد.ینی.. کلافه شدم رو به امیرعلی گفتم: میشه شما برین،با مهتاب حرف بزنم.
امیرعلی هیچی نگفت و رفت.
مهتاب هنگ نگام کردو اومد نزدیکم. دستم و گرفت و پرسید: هالین؟حالت خوبه؟چی میگه امیرعلی،جوابت منفیه؟
نفسی گرفتم وگفتم؛ نه جوابم منفی نیست. اما..
مهتاب پرسید:
مهتاب: خب مبارکه،حالاچی میگی؟
گفتم: مهتاب اجازه بده من بگم، ببین اخه یهویی همه چی امشب، من خانوادمو بعد مدتها دارممی بینم،باباومامانم که باهاشون قط کرده بودم، بعد جلوشون بگن خاستگاری و..
مهتاب دستام ومحکم گرفت وگفت:اره قابل درکه، خب چندتانکته بگم بهت، کمکت کنم، ببین مامان یک ماه پیش با مامانت جلسه داشتن،صحبت تو رو کرده، باباتم همینطور، اونام گفتن ما قبلا برا زندگیش تصمیم گرفتیم و الان نمیخوایم سرنوشتشو خراب کنیم، هرچی خودش صلاح میدونه،بعدم،مامانت چند باربخاطرپرونده بابات اومده موسسه مامان ویک شناخت کلی ازهم دارن،اینجوری نیست که دفعه اول باشه همو ببینن،حتی خانم جونتم امروزامیرعلی رودیدن ،وقتی با پسرعموت، رفته بودن پی کارای بابات،ایناروگفتم که بدونی خانوادت هم کامل درجریانن ونظرشون مثبته،ینی گفتن هرچی خودش بگه و ماحرفی نداریم
ماهم که میدونی،ازخدامونه، میمونه خودت و امیرعلی، که حتماباید باهم صحبت کنین،امیرعلی گفت دیشب صحبت کردین وتوهم موافقی برای همین گفتش اگرامشبم صحبتای نهایی شدو تو جوابت مثبت بود،محرم بشین، والا که.. بازم خودت میدونی..
نفس ارومی کشیدم وگفتم:
+مهتاب،حالا خانواده به کنار یه چیزی بگمبهم نخندی..
مهتاب لبخندی زد و گفت:
مهتاب:چی؟ بگو ببینم
گفتم: اگه بگم من خجالت میکشم، از خانوادم، از خانوادت، از خود اقا امیرعلی، اصلا فکرشو میکنم که امشب قرار باشه محرم بشیم..
واای مهتاب، نههه تو روخدا
مهتاب لبخندی زد و بغلم کرد:
مهتاب: عزیزم، بالاخره که چی؟ امشب نه فردا شب،تو که جوابت مثبته،بزار هرچی زودتر التهاباواضطراباتموم شه.من میفهمم چقدر سختته این نامحرمی و حجاب کردن و.. اونم وقتی میدونی دوطرف همو میخواین..
من واقعا درکت می کنم، یادته موقع جواب دادن به حسین اقا چه حالی بودم؟تو بهم ازعشق گفتی؟باهام حرف زدی،اروم شدم وکمک کردی تصمیم گرفتم.خب حالا تجربم وبهت میگم دقیقا بعداز محرمیت، تموووم اون التهابا ودلهره ها تموم شد رفت، اصلا ارامشی اومد که قابل گفتن نیست، انگار که ده ساله این ادم و میشناسی وباهاش زندگی کردی.. بایدخودت تجربه کنی.. بعدم تو میگی خجالت شماها حداقل تونستین چند تا جمله به هم بگین، من وحسین اقا که دیگه میدونی چه طوری بودیم.موقع خاستگاری و عقد ..
اینجاخندم گرفت وگفتم: اره بابا شما دوتا که لبو شده بودین..
مهتاب خندید وادامه داد:خب دیگه ، ایناهمش طبیعیه..حالا هم پاشو یه تیپی بزن واسه خواهر شوهرت، دلبری کن ببینم.
باتعجب کنم: وااا،واسه تو؟مگه میخوام باتو زندگی کنم؟
مهتاب قیافه مغروری گرفت وگفت:
مهتاب:خب دل داداشم و مامانم وکه بردی.
لباشوکج کردوادامه داد:
مهتاب:فقط مونده دل من،که بااین بخیه روی پیشانی ورنگ زردوزارت و لباسات که بوی بیمارستان گرفته،چنگی به دل نمیزنی.
محکم زدم به پشتش وگفتم:
+پاشو، پاشوبه جای عیب گرفتنات،کمک کن یه دوش بگیرم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_بیستم منتظر ب
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_بیست_یکم
ساعت شیش شده بودو من جلو اینه مشغول بستن روسری م بودم، کلافه شدم اخر مهتاب و صدا زدم
+مهتااااب، مهتااب جوون
مهتاب با لباس بلند سبز پسته ایش واردشدو همچنان که داشت میگفت: جاانم هالییین خانووم
با دهن بازنگاهی به سرتاپای من انداخت وساکت شد.
باهول گفتم: چی شد؟ خیلی بدشدم؟
مهتاب چند تا پلک زدو گفت: هزار الله اکبر، تو کی هستی؟ حوری؟پری؟.. هاابزار بگممامان و امیرعلی بیان. شروع کرد به صدا زدن، ماااامااان، امیییر..
دستم وگرفتم جلودهنش وبهش خندیدم وگفتم:
+ چته دخترقیامت به پامیکنی، همه رو درمیارما!!
مهتاب دستاشو حالت تسلیم بالاگرفت و اشاره کرد که چیزی نمیگه، دستم و ازجلو دهنش برداشتم،نفسی عمیقی کشیدوگفت، تو کی این لباستو خریدی،من ندیدم،
بهش گفتم:
+اون روزی که باخانم جوون رفتیم بازارخریدم، تاحالا فرصت نشد بپوشم دیگه
بغلم کرد و با مهربونی گفت: مبارکت باشه عزیزم، خیلی خشگل شدی، خوش بحال داداشم که همچین فرشته ای رو داره.
خجالت کشیدم، احساس کردم صورتم داغ شد. بحث و عوض کردم و گفتم: بسسه بیا این گیره روسری منو ببند، جای سرم دستم اذیت میکنه نمیتونم دستمو خوب خم کنم
مهتاب گیره رو گرفت و روسری مو لبنانی بست و رفت عقب تر سوالی پرسید:
مهتاب: هالین موهاتو چیکار کردی؟
+قیچی..
مهتاب با جیغ گفت: چی؟؟
دیونه چرا قیچی کردی؟
خندیدم و اروم گفتم:
+هیس بابا اسمون و زمین وخبر کردی، ازپشت بافتم دیگه،نمیبینی
مهتاب نفس راحتی کشید و گفت:
هالین خیلی بدی، به داداشممیگمتلافیش و سرت دربیاره..
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
+ گروکشیه از الان؟
مهتاب،تو از کی اتقدر بدجنس شدی من خبر ندارم؟
مهتاب لبخندی زدوگفت:از وقتی تو دل داداشم و دزدیدی
من از این حرفش حرصم گرفت وخیز برداشتم که دنبالش کنم ،مهتابم فهمید و پاگذاشت به فرار، دوتایی رسیدیمجلو دراتاق که از پشت گرفتمش و مهتابم شروع کرد جیغ کشیدن و التماس کردن:
مهتاب: هالین ،تو رو خدا ولم کن، روسریم خراب میشه، هالین دیوونه
منم با خنده گفتم بگو استغفر الله صدبار زودباشش..
صدای استغفراللهی کلفتی رو شنیدم که سرم واوردم بالا..
امیرعلی جلومون ایستاده و با حرص به مهتاب نگاه می کرد. من که چادر نداشتم. از خجالت، جیم کردم و پشت در اتاق وایسادم، مهتاب موند با امیرعلی که بهش تشر زد:
چیکار میکنی، ابجی، مهمونا پشت درن، ایفن سوخت، مامان چندبار صدا زد، شما اینجا.. استغفرالله..
دیدم اوضاع ناجوره، خب منم مقصر بودم که معطل کرده بودم . چادر رنگیم و کشیدم روی سرم و اومدم جلوی در:
+تقصیرمن بود، معطلش کردم واگرنه ک..
نذاشت ادامه بدم و گفت:
امیرعلی:خانوادتون رسیدن پشت درن..
رو کرد به مهتاب:
امیرعلی:ابجی شمام باهالین خانوم تشریف بیاربن پایین..
با سرعت برگشت پایین، تازه فرصت کردم از پشت ببینمش، کت شلوار صورمه ای پوشیده بود..
مهتاب چادر رنگی به دست ، دست منو گرفت و با سرعت رفتیم پایین.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_بیست_دوم
صدای احوالپرسی مهین جون و امیرعلی رو با بابا ومامانم می شنیدم، پر از دلهره شدم ینی الان چی میشه؟نکنه اتفاق بدی بیوفته؟
صدای خانم جوون که امیرعلی رو پسرم خطاب کرد،حسابی من و سر ذوق اورد،مهتاب داخل پذیرایی کنارم وایساده بود، پرسید: چه حسی داری هالین؟
گفتم: نمی دونم تو این دنیاهستم یا نه.ولی الان دلممیخواد برم بغل بابام،چقدر شکسته شده، دلم براش تنگ شده، مامانم چقدر لباساش ساده ست، چقدر افتاده شدن.. خانم جوون چقدر ارومه قیافش..
یک قدم مونده بود برسن داخل خونه،دیگه طاقت نیاوردم، دویدم سمتشون، خودم و انداختم بغل بابامو و محکم بغلش کردم با گریه گفتم: سلام باباجونم..
بابا چقدر مهربون بغلم کرد، و اروم تو گوشم گفت:
بابا: سلام امید زندگیم، خوشحالم که هنوزم منو بابا صدا میزنی.از تو بغلش اومدم بیرون وگفتم:+شماهمیشه بهترین بابای دنیای منی
چشمم افتاد به مامان که کنار بابا ایستاده بودو شرمنده نگام می کرد. رفتم سمتش و محکم خودم و انداختم تو بغلش، محکم بوکردمشو گفتم:
+ سلام مامان جونم، دلم واست یه ذره شده بود
مامان سرم و می بوسید لبخندزنان گفت:
مامان: سلام دخترم ،چقدر خانوم شدی.
خانوم جون با لبخند صدام زد:
خانمجوون: هالین جونم بیا عزیزم ببینمت.
رفتم حلو و دست مهربونش و بوسیدم واونمصورتم و بوسید..
امیرعلی باصدای بلند ومردونه ش از همه دعوت کردن برن داخل ..
همراه مهتاب،رفتم تو آشپزخونه که پذیرایی بیارم، صدای بابا و مامان میومد که داشتن از مهین جون تشکر میکردن، بابت نگهداری من و هم کمک های موسسه شون و..
نگاهی به روی میز اشپزخونه انداختم همه چیز رو اماده بود،چای، میوه ،شیرینی،
امیرعلی یااللهی گفت و واردشد:
پدیرایی اماده ست بدین ببرم.
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب: داداش خاستگاری تو اومدن مگه؟ چقدر هولی،برو بشین خودمون میاریم.
همون موقع صدای خانم جون اومد:
خانم جون: هالین دخترم، بیاین مادر، اومدیم شماها رو ببینیم دیگه.
امیرعلی رفت سمت پذیرایی که مهین جون صدامون زد:
مهین جون: دخترا دارین میاین،چای و شیرینی روهم بیارین
من و مهتاب چادرامونو درست کردیم . من چای برداشتم، مهتاب شیرینی .
گفتم: من اول میرم تو بعدش بیا.
مهتاب باشه ای گفت و رفتیم داخل سالن..
چند دقیقه نشستیم. که مهین جون بالاخره بحث رو باز کرد:
خب اقای محتشم، پیشنهاد میکنم بیشتر ازاین جوونا رو معطل نکنیم و بریم سرمساله خاستگاری .
رو به خانم جون کرد و گفت: البته با اجازه بزرگترمون ،خانم جوون
خانم جون سری به نشونه تایید تکون داد؛
من نگاهی به چهره مامان و بابا انداختم، پر از دلهره بودم که الان چی میگن
بابا گفت: خواهش میکنم، ریش و قیچی دست شماست،دخترم، دختر خودتونه،اقا امیرعلیم که ماشالله تو مردانگی حرف ندارن، قبلا هم گفتم، هرجور که خود دخترم بخواد ما حرفی نداریم.
نفس راحتی کشیدم و ته دلم خدا رو هزار مرتبه شکر کردم.مامانم حرفای بابا رو باسر تایید می کرد خانم جوون رو به من کرد و پرسید:
خانوم جوون:هالین جان نظر خودت چیه مادر؟
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_بیست_سوم
همه نگاهها به سمت من برگشت، داشتم خفه می شدم،نمیدونستم چی بگم که مهین جون به دادم رسید:
راستش و بخواین جوونا هنوز باهم جدی صحبت نکردن،فقط ما گفتیم و هالین جون سکوت کردن، گفتیم در حضور شماکه خانوادش و بزرگارش هستین اجازه بگیریم چند دقیقه ای خودشون باهم صحبت کنن،و بعد هالین جون جواب بده..
مامان و بابا لبخند رضایتی زدن که خانم جون گفت:
بله اول باید دخترم نظر خودش و بگه.
مهین جون رو کردبه امیرعلی :
مهین: امیرجان مادر، پاشین برین اتاق ،هرحرفی دارین بزنین
بعد رو کرد به من:
مهین: هالین جون دخترم، هر شرطی، قراری، حرفی داری همینجا بگو عزیزم .
امیرعلی پاشد و به سمت پله ها رفت، من نگاهی به خانم جون انداختم که سر تکون داد برم پشت سرش.
پشت سرامیرعلی به سمت پله ها میرفتم که صدای مهین جون رو شنیدم،تاجوونا میان، شما نظرتونو درباره ی مهریه و مجلس و.. بگین اقای محتشم.
امیرعلی با تعجب برگشت به مامانش نگاه کرد و زیرلب به من گفت: به من میگن عجول.. الان میگن مهریه تا ما برگردیم اسم بچه هامونم دادن ثبت احوال. خندم گرفت وچیزی نگفتم.
رسیدیم جلوی در اتاقش، دروباز کرد و بفرما زد:
بفرمایین.
پرسیدم: چرا اتاق شما؟
سوالی نگام کرد:پس کجا؟
گفتم: اتاق من که خوبتره، تازه من الان میزبانم دیگه..
لبخندی زد و بعله ای گفت. درو باز کردم و رفتم داخل، امیرعلی هم پشت سرم اومد، درو کمی باز گذاشتم،امیرعلی نزدیک در روی زمین نشست. منم خم شدم تا روی زمین بشینم،گفت: نه. شما بالا بشینین اذیت میشین.
لبخندی زدم و گفتم: خب نمیشه که شمام بیاین روی صندلی بشینین.
امیرعلی: خب من همینطوری راحتم.
منم نشستم روی زمین کنار تختم و گفتم: خب منم همینطوری راحتم.
امیر زیرلب گفت: لجباز
با اینکه شنیدم حرفشو،بازم گفتم چی؟
خندید و گفت: باهمین لجبازیتون ما رو بیچاره کردین.
گیج نگاش کردم که چی میگه؟
امیر:خب. من شروع کنم، یا شما میگین؟
سرم و پایین انداختم و صدام و صاف کردم: نه. شما بفرمایین.
امیر بسم اللهی گفت و شروع کرد:
امیرعلی:هالین خانم شما همه چی زندگی مارو میدونید، اخلاقم و میشناسید، روحیاتم و شغلم و درامد و.. خلاصه تنها نگرانی من فقط شغلمه که سختی و دوری و .. داره. البته من که شغلم و دوس دارم و به کارم ایمان دارم، فقط ازتون میخوام کاملا بپذیرین که این شرایط منه و اینجور نیست که من فردا برم درخواست بدم، منو بفرستین بایگانی چون متاهلم و..
اینم میدونین ک من مجروح شدم . منظورم اینه که شغل حساسیه هم از لحاظ امنیتی وهم...
کمی مکث کرد و بالحن اروم تری ادامه داد:
امیرعلی:اینکه بحث شهادت البته اگر روزی، لایقش شدم..
دیگه همین، حالا هممن دربست درخدمتم امری، فرمایشی باشه در خدمتم، فقط یه خواهش ازتون دارم، اینکه من شما رو از حضرت زهرا خواستم، لطفا جوابتون زهرا پسند باشه..
دلم یهوویی ریخت پایین، اسم مادر و اورد که خیلی برام ارزشمند و محترم بود دیگه چی میتونستم بگم؟
امیرعلی: خب من منتظرم بفرمایین...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_بیست_سوم همه ن
من۳:
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_بیست_چهارم
تو دلم به حضرت زهرا توسل کردم و گفتم هرچی خیره به زبونم بیارین
رو به امیرعلی گفتم: خب، شمام منو میشناسین، خانوادم و شرایطشون، نوع تربیتم وازهمه مهمتر اطلاعات دینیم هم میدونید دیگه تقریبا صفرم.
من فقط یه تصمیم برای اینده دارم که امتحانای اخرترممو شهریور بدمو دیپلم بگیرم و بعد برم حوزه علمیه چون دوس دارم تو مسایل دینی و وظایفی که خدا ازم خواسته قوی بشم. شما نظرتون چیه؟
امیر گفت:خیلی هم عالی،هرجاهم کمک لازم باشه همه جوره پایه هستم، باعث افتخارمه خانومم طلبه بشه.خب دیگه مسیله ای ندارین؟
گفتم: درباره ی مهریه ومجلس هم میشه نظر بدم؟
امیرعلی راحت گفت:چراکه نه،حق شماست
گفتم: من دوس دارم مهریه م ازحضرت زهرا کمتر باشه،ینی از مهرالسنه، فک کنم حدود ۳۰تا سکه میشه،بعدجهیزیه و اینام ساده ودر حد ضرورت،و مجلسمم حتما مولودی باشه وساده،حالا هزینه اضافی مجلسمونو بدیم به یه زوج جوون دیگه که اونام بتونن ازدواج کنن.
امیرعلی ذوق زده گفت: عالیه،الحمدلله که انقدر فکراتون خیره
همون موقع گوشیش زنگ خورد.امیر علی به صفحه گوشی که کنار دستش بودنگاه کردو گفت: امیرعلی:اووه اووه باید جواب بدم اینو عاقده..
نگام کردو گفت:
امیرعلی:اجازه هست؟
سری تکون دادم و تماس ووصل کرد.صدای شاکی عاقد پشت خط بلند شد.
امیرعلی بالبخند سلام کردو گفت:
امیرعلی:مخلصم حاجی،حلال کن معطل شدین، صدای اون طرف خط واضح بود قشنگ می شنیدم که داره گلایه میکنه.
امیر فقط میگفت: مخلصم، چاکرم.
گوشی و زد روی اسپیکر
عاقد: اقا امیر، من خیلی وقته منتظر تماسم،مرد مومن من چقدر تاکید کردم که به نماز نخوریم الانم هشته،نیم ساعت مونده به نماز خلاصه اقاجون من الان اومدم سر کوچتون، اگه همه چی اماده ست که بیام خطبه رو جاری کنم و برم، اگرنه که من برمنماز وشما خودتون می دونید دیگه..
امیرعلی سرش وبلند کردبه من نگاه کرد،چشماش، خیره به من،با حرکت لب پرسید:
امیرعلی:چی بگم؟بیاد؟
سرم و انداختم پایین وبا خجالت گفتم:هرجور خودتون میدونید.
امیر لبخندی زدودستش و از روی اسپیکر گوشی برداشت،گذاشت روی چشمش وگفت: الوو حاجی تشریف بیارین درخدمتیم..
گوشی وکه قط کرد وسریع بلندشد و گفت:بریم؟
با لبخند و ذوق و خجالت بلندشدم، یک قدم ازمن جلوتر راه میرفت و گفت: فکر می کنید الان تا بچه چندم و شناسنامه زدن برامون..
خندیدم و گفتم: نمی دونم..
رسیدیم پایین پله ها، مهین جون گفت:
مهین:خب بسلامتی عروسمم اومد، ان شالله مبارکه دیگه هالین جون؟
واای خدایا چی بگم؟
امیرعلی اومد وسط حرف وگفت: مامان الان که جواب نمیگیرن که، عاقد پشت دره، ان شالله اونجا بعله رو بگیرین دیگه.
مامان:ان شاللهی گفت با هول ادامه داد،مهتاب مادرپاشو کمک بده
مهتاب باارامش پاشدوپرسید؛خب مامان همه چی هست،چیکار لازمه مگه؟
ایفن خورد،من طبق عادت رفتم سمت ایفن که امیرعلی صدام زد:
هالین خانم؟
برگشتم که بگم میرم دروباز کنم،خودش گفت:من هستم دیگه شمابرین بشینین.ازاین حس حمایتی که توی جمع بهم دادخیلی لذت بردم.برگشتم روی مبل دونفره نشستم
خانومجون :مادر مبارکت باشه خداروشکرکه هستم وعروسیت ومیبینم
بالبخندنگاهش کردم وتشکرکردم،مامان وبابا باهم حرف میزدن وسرتکون میدادن
مهتاب اومدنزدیک گوشم وزیرکانه گفت:
مهتاب:هالین جون زودجواب نده تازیر لفظی نگرفتی
خندیدم وچیزی نگفتم،قران جیبیم وکنار میزتلفن گذاشته بودم برداشتم چادرکشیدم روسرم،قران، ارام بخش ترین چیزتودنیارومی خوندم
انقدرغرق شدم که نفهمیدم کی عاقداومدوکی خطبه روشروع کردن،صدای امیرعلی روکنار گوشم شنیدم:هالین خانوم باشمان
خدایا دفعه چندمه؟من چی بگم؟
صدای مهتاب اومد:عروس رفته وضو بگیره
عاقددوباره خوند
مهتاب جواب داد:عروس رفته قران بیاره
عاقددفعه سوم روهم خوند،مهتاب بازم به حرف اومد:عروس زیرلفظی میخواد،امیرسرش وبلند کردوگفت:
امیر:ابجی الان شماطرف دومادی یاعروس؟
مهتاب مغرورانه جواب داد:بنده خواهرعروسم زیرلفظی ندین عروس جواب نمیده
امیرعلی درگوش عاقدچیزی گفت وعاقدشروع کرد:به به،مبارکه ان شالله دوشیزه خانم هالین محتشم،ایابنده وکیلم شمارابه عقداقای امیرعلی نورانی، بامهریه ی۳۰عددسکه بهار ازادی ویک سفرکربلا دراورم
من ذوق کردم،کربلااضافه شد،کارمهتابه، میدونست من چقدرعاشق کربلام،یه چیزی میدونست که می گفت زودجواب نده.
گفتم:بسم الله الرحمن الرحیم بامددحضرت زهرا،بااجازه بزرگترا،خانم جون وپدرومادرم و مهین جون؛
+بله♡
صدای صلوات بلندشدو ...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_بیست_پنجم
امیرعلی درگوشم زمزمه کرد؛ هالین خانوم مبارک باشه♡
چادرم وازروی صورتم برداشت،خودم حس کردم که توتیررس نگاهشم گرگرفتم، مهین جون یه جعبه سمت امیرعلی گرفت وگفت:پسرم،این نشون ناقابله دست عروسم کن ان شالله مبارکتون باشه مادر.
امیر انگشتروازجعبه بیرون اوردوازمهین جون تشکرکرد،مهتاب دستم وگرفت وداد تودست امیر.
گرمای وجودش،به دست یخ زده ی من جون داد، امیردرحالی که انگشترودستم می کرد،صورتشو بهم نزدیک کردوگفت:خوبین شما؟چقدرسرده دستاتون!
بهش نگاه کردم وگفتم:خوبم.ممنون
حالادیگه انگشترنشونی امیرعلی توی دستمه، دستم واوردم پایین، ولی امیردستم ورها نکرد، محکم گرفته بودبا چشمایی که برق خوشحالی توش پیدا بود،گفت:
امیرعلی: چند تاعکس بگیریم بعد میبرمتون بالا، استراحت کنین.
چشمام وروی هم گذاشتم ومنتظر شدم چند تاعکس خانوادگی تموم بشه..
بابابلندشد اومدمنو بوسید ویک پاکت دراورد:
بابا:سندخونه باغه،ناقابله دخترم،روکردم بهش گفتم:
+باباجون ممنون ولی من نمیتونم قبول کنم امیرعلی هم ادامه داد:
امیرعلی: اقای محتشم،دخترشمابزرگترین هدیه به منه، هیچی ازتون نمیخوایم.
مامان لبخندی زدویک گردنبندزمردازگردنش باز کردو گرفت سمتم و گفت:
مامان: یادگاری خانم جونه، سر عقد به من داد، منم هدیه ش میدم به تنهادخترم.
لبخندی زدم و مامان رو بوسیدم.
صدای الله اکبر اذان بلند شد.. مامان و مهتاب مشعول پخش شیرینی بودن، بابا و مامان بلند شدن که برن، مهین جون جلوشون رو گرفت و گفت:
مهین: کجا؟ شام فقرایی تدارک دیدیم کجا تشریف میبرین؟
بابا گفت: ببخشید خانم نورانی تا الان هم زحمتتون دادیم. ازشما به ما رسیده، من خیلی خسته ام،باشه یه وقت دیگه ان شالله شماتشریف بیارین، خونه باغ ..
نگاهی به امیر انداختم وغمگین گفتم: مامان بابا دارن میرن..
امیر نگام کرد و گفت دوس دارین برین باهاشون؟
سریع گفتم: نهه. دوس داشتم بیشتر بمونن.
امیرعلی رو کرد به بابا و گفت: اقای محتشم، هالین خانم دوس دارن شما رو بیشتر ببینن، اینجام که اتاق زیاد هست، خیلی ما رو خوشحال میکنین،امشب و مهمون ما باشین..
مامان ، بابا و خانم جون بهم نگاه کردن، چشام پر اشک شد، گفتم: خانم جون ،شما یه چیزی بگین..
بالاخره باباراضی شد شام بمونن بعد برن.. مهین جون اتاقش و برای استراحت بهشون نشون داد و با مهتاب رفتن اشپزخونه،امیرعلی رو به من کرد و مستقیم تو چشمام نگاه کرد:خب، خانومم خیالشون راحت شدکه بریم بالا، نماز...
از این همه حجم نگاه پرانرژی کم اوردم وبلندشدم گفتم : خیلی خوب شد، ممنون، بریم
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_بیست_ششم
اروم از پله هامی رفتم بالاولی پاهام پله ها رو حس نمی کرد، نمیدونم چی شد، احساس کردم پله ها تو فاصله یک وجبی صورتمه،صدای امیرعلی میومد : چی شدین؟
یه لحظه از من بگیرین وبی حرکت وایسین..
دوتاپله اخر و با بی حالی وبا کمک امیرعلی رفتم بالا.
تو اتاق امیرعلی کنار تخت رسیدم،امیر سریع اشاره کرد: شما دراز بکشین براتون اب قند بیارم ورفت بیرون.تکیه دادم به کنار تخت، داشت باسرعت میرفت پایین، بابی حالی صداش زدم : +اقاامیرعلی
برگشت سمتم وگفت:
امیرعلی:جانم؟
قلبم داشت وایمیستاد،اعتراضی گفتم :
+این چه جواب دادن اخه!
خنده کنان گفت:خب چی بگم؟الان اب قند میارم میام بالا.
گفتم: هیچی نگین بهشون نگران میشن
دستش و گذاشت روی چشمش وگفت: به چشم، خانومم.
بهش لبخندکم رنگی زدم ورفت پایین.
تازه به خودم اومدم روی تخت امیرعلی بودم، چادرم و موقع بالا اومدن دراورده بود، ملافه نازکی رواز کنار تختش،کشیدم روی سرم. چشام داشت گرم می شد، که صداشو کنارم حس کردم:
امیرعلی:خانم گل ماخوابیدن؟
همونجورکه زیر ملافه بودم گفتم:
+نه میخوامپاشمنماز بخونم
امیراروم ملافه رو از روی صورتم زدکناروگفت:
امیرعلی: شما این اب قندو از دست اقاتون بگیرین، بخورین،سرحال که شدین، باهم نمازم میخونیم.
کمی سرم وبلندکردم و اب قندو از دستش گرفتم، دستم و محکم گرفته بود و به چهره م زل زده بود.
همینطور که اب قندو میخوردم،نگاش کردم پرسیدم: رنگ و روم پریده،ترسناک شدم؟
لبخندی زد و گفت:
امیرعلی: چشماتون..
گفتم: گودافتاده؟
_نه.قشنگن
ذوق کردم و گفتم: نه به قشنگی چشمای شما.
خندید وگفت: اونکه قبلا گفتین.یادتونه، اولین بار تو خیابون،اومدم از مهتاب کلید بگیرم. خانومم چرا به پسر مردم تیکه میندازین خب.
بلند زد زیرخنده. من از خجالت داشتم اب می شدم، اروم گفتم: خدامنو ببخشه،خیلی کارم بد بود، خندید و گفت:
امیرعلی: نخیرم، باید بگی، به اقای خودمون تیکه انداختم، شما چرا تومسایل خانوادگیمون دخالت میکنید.
خندیدم وگفتم:اقا امیرعلی، خیلی خوشحالین
با چشای براقش زل زدوگفت: به دلبرم رسیدم کمچیزی نیست که.الانم خانومم حالش خوب شده پاشه وضو بگیره، نمازمون و بخونیم،من نمازشکر متاهلیم ونخوندم.
با تعجب گفتم: مگه نماز متاهلی هم داریم.
خندید و سر به زیر گفت: خب،برای بهترین هدیه خدایی نباید دو رکعت نماز شکر بخونم؟
نگاش کردم و گفتم: چقدر خوبه برای هرچیزی یه منطقی دارین.
پاشد واستیناشو زد بالا بادستش سرشو خاروند و گفت :میگم، خانوم، مفرد بگیم؟
باتعجب گفتم: چی؟
امیرعلی: میگم،فعلامونو، مفرد بگیم؟
شونه مو بالاانداختم وگفتم: اووم، هرجور شما راحتین
دوباره نشست کنارم: من که کنار شما کلا راحتم، عشق یکطرفه ی من..
پر از ذوق شدم و برای اولین بار به چشمای سبزش خیره شدم،اونم زل زده بود به چشمام،اولین باری بود که نگاهشو ازم نگرفت، چشمام پراشک شد، متعجب پلک زدم و گفتم:
+ چی شدین؟
نگاهشو ازم گرفت وانگار خواست بحث و عوض کنه، بالحن سوالی پرسید:
امیرعلی:چی شدین یا چی شدی؟
+اقا امیرعلی؟!
باچهره شاداب نگام کرد و یهویی دستش و گذاشت رو قلبش، اخی گفت و خودش و انداخت روی زمین، گیج شدم ،دوباره گفتم:
+اقا امیرعلی چی شدین؟
جواب نداد کلافه گفتم: ای بابا، اقا امیر،حالت خوبه؟
مثل برق گرفته ها بلندشد وبشکن زنان گفت:
امیرعلی: مفرد شدم.
مات نگاش کردم و از روی عصبانیت، بازوشو محکم فشار دادم،با حرص گفتم:
+ لازم بود من و سکته بدین؟
امیرشاکی نگام کرد و گفت: خانم محترم ، بازوی پسر مردم و ول کن.
خندیدم و گفتم:
+جهت اطلاع شما،این پسر مردم،باید کتک بخوره،تا دیگه نمایش بازی نکنه.
امیرسمت سجاده ش رفت و پهنش کرد،هالین خانوم،وضو داری؟
+وضو دارم، سجاده م اتاق خودمه.تاشما وضو بگیرین منم برم بیارم.
سمت در اتاق رفتم، امیر همچنان به ایستاده نگام میکرد برگشتم و با لبخند گفتم: منتظر بمونی تا بیاما..
بالبخند ونگاه پر مهرش،دستش و گذاشت روی قلبش وگفت:
امیرعلی: مــــن وتــــوهمســــفریم،توهدیــــه ی حضــــرت مــــادری،خانومم،همیــــشه منتــــظرت میــــمونم حتــــی درِ بهشــــت...•°|♡
♥️🌱 پــــایــــــــان🌱♥️
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay