🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_شانزدهم
روبه امیرعلی گفتم: گوشیم... حتما فاطمه زهرا صدبار زنگ زده..
مهتاب سوالی نگام می کرد که بهش توضیح بدم، امیرعلی به کیف اشاره کرد، کوله و کیف، قران و گوشی تون و اوردم بالا چادرتونمتا حاضرشین، میرسه.
رو به مادرش ادامه داد:
امیرعلی: مامان جان کاری ندارین فعلا من میرم همه کارایی هم که گفتین ان شالله ردیف میکنم..
مهین جون: خیرببینی مادر
بعد ازرفتن امیرعلی،پرستارباحسین اقاوارد شدند. پرستارشروع کردبه سوال پرسیدن: سر گیجه نداری؟ حالت تهوع؟ ... برای کشیدن بخیه هاتم که یه هفته دیگه بیا .. همه رو جواب دادم،
بالبخندی برگه ترخیص رو داد دست مهتاب ، بعد از تشکر ما ازاتاق رفت بیرون.
مهتاب گوشیم روازکیفم دراوردوگرفت سمتم و گفت:
مهتاب:بفرماخانومخانوما...
گوشی رو گرفتم ونگاه کردم، شماره ای بود که ۵،۶باری زنگ زده بود،حتما لیلاست.خواستم زنگبزنم که خانم مسنی با روپوش خدمه درمانگاه،نایلون به دست وارد شد و فامیلم و صدا زد:
خدمه درمانگاه: خانم محتشم!! این واسه ی شماست.
سوالی نگاش کردم وگفتم:
+بله؟
خدمه: بفرمایین،مادر،چادرتون خونی شده بود، شستم،الان خشک شده اوردم.
ازش تشکر کردم واونم جواب داد و رفت
تازه متوجه شدم امیرداده چادروبشوره برام.
شرمنده شدم وتودلم دعاش کردم.
مهتاب،لای چادر روباز کردوکمک کردسرمکنم، وسایلم روحسین اقابرداشت وهمراه مهین جون رفتیم سمت خونه.
توی ماشین حسین اقا نشسته بودیم..بالرزش کیفممتوجه شدم گوشیم زنگمیخوره، دراوردم و نگاه کردم، همون شماره بود، بلندگفتم: لیلاست
بعد از سلام واحوالپرسی بالیلا، فاطمه زهرا گوشی وگرفت وبه رفتن بی خبرمن اعتراض کرد، تا اومدم براش توضیح بدم خودش گفت:
فاطمه زهرا:خاله اشکال نداره،مامانم بهم گفتش که اقاتون اومده دنبالت دیگه باید می رفتی خونتون.
نمیدونستم چی بگم؛ اقامون!!! ته دلم قند اب شد، اتفاقات دیشب،حرفای امیرعلی.. خداکنه خواب نباشه
به فاطمه زهرا قول دادم بسته اینترنتی برا مامانش بفرستم،اونم خوشحال شدو خداحافظی کردیم،منم تو راه برای مهتاب جریان اشنایی با لیلا روتعریف کردم.اونم با دقت به حرفام گوش داد..
نیم ساعتی میشه رسیدیم خونه. به زور مهین جون و مهتاب که منو فرستادن اتاقم استراحت اجباری،نشستم روی تختم و برای دنیا که پیام داده بود خبر ازادی بابا رو بده، توضیح دادم که چی شده. ازش خواهش کردم به شایان و بقیه چیزی نگه. وخیالشو راحت کردم که حالم خوبه.
به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان ظهره. به سختی وضو گرفتم وچادر رنگی سرمکردم وبرای نماز آماده شدم.
نمیدونم پایین چه خبره.همه مشغولن رفت وامد هست ولی کسی چیزی بهمنمیگه..
صدای خنده ی مردانه ای تو راهرو می پیچید؛ گوشم و تیز کردم.
صدای امیرعلیه با ذوق به سمت در اتاق رفتم وچادرمو مرتب کردم ودرو باز کردم.
_فداتم حاجی. جبران کنم.قربانت.اره همون ۸ خوبه. سلامت باشی...اقایی. یاعلی.
تلفن شو که قط کرد،تازه متوجه حضور من شد.
سرشو کمی اورد بالا،
امیرعلی: سلام هالین خانوم، کاری داشتین؟
جواب دادم:
+سلاام. نه.ینی اره. خب میخوامبدونمپایین چه خبره؟
خیلی باحوصله جواب داد:
امیرعلی: خبری نیست که. گفتمبهتون شب مهمون داریم دارن کارا رو انجام میدن.
کمی مکث کرد وچند قدم دیگه هماومدجلوتر
امیرعلی: شما الان چرااینجایین؟حالتون خوبه؟ نگرانین؟....
بعد خودش جواب داد:
امیرعلی: نگران هیچی نباشین، برین استراحت کنین،کاری نمونده که..
و به سمت اتاق خودش قدم برداشت:
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay