eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای احوالپرسی مهین جون و امیرعلی رو با بابا ومامانم می شنیدم، پر از دلهره شدم ینی الان چی میشه؟نکنه اتفاق بدی بیوفته؟ صدای خانم جوون که امیرعلی رو پسرم خطاب کرد،حسابی من و سر ذوق اورد،مهتاب داخل پذیرایی کنارم وایساده بود، پرسید: چه حسی داری هالین؟ گفتم: نمی دونم تو این دنیاهستم یا نه.ولی الان دلم‌میخواد برم بغل بابام،چقدر شکسته شده، دلم براش تنگ شده، مامانم چقدر لباساش ساده ست، چقدر افتاده شدن.. خانم جوون چقدر ارومه قیافش.. یک قدم مونده بود برسن داخل خونه،دیگه طاقت نیاوردم، دویدم سمتشون، خودم و انداختم بغل بابامو و محکم بغلش کردم با گریه گفتم: سلام باباجونم.. بابا چقدر مهربون بغلم کرد، و اروم تو گوشم گفت: بابا: سلام امید زندگیم، خوشحالم که هنوزم منو بابا صدا میزنی.از تو بغلش اومدم بیرون وگفتم:+شماهمیشه بهترین بابای دنیای منی چشمم افتاد به مامان که کنار بابا ایستاده بودو شرمنده نگام می کرد. رفتم سمتش و محکم خودم و انداختم تو بغلش، محکم بوکردمشو گفتم: + سلام مامان جونم، دلم واست یه ذره شده بود مامان سرم و می بوسید لبخندزنان گفت: مامان: سلام دخترم ،چقدر خانوم شدی. خانوم جون با لبخند صدام زد: خانم‌جوون: هالین جونم بیا عزیزم ببینمت. رفتم حلو و دست مهربونش و بوسیدم واونم‌صورتم و بوسید.. امیرعلی باصدای بلند ومردونه ش از همه دعوت کردن برن داخل .. همراه مهتاب،رفتم تو آشپزخونه که پذیرایی بیارم، صدای بابا و مامان میومد که داشتن از مهین جون تشکر میکردن، بابت نگهداری من و هم کمک های موسسه شون و.. نگاهی به روی میز اشپزخونه انداختم همه چیز رو اماده بود،چای، میوه ،شیرینی، امیرعلی یااللهی گفت و واردشد: پدیرایی اماده ست بدین ببرم. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب: داداش خاستگاری تو اومدن مگه؟ چقدر هولی،برو بشین خودمون میاریم. همون موقع صدای خانم جون اومد: خانم جون: هالین دخترم، بیاین مادر، اومدیم شماها رو ببینیم دیگه. امیرعلی رفت سمت پذیرایی که مهین جون صدامون زد: مهین جون: دخترا دارین میاین،چای و شیرینی روهم بیارین من و مهتاب چادرامونو درست کردیم . من چای برداشتم، مهتاب شیرینی . گفتم: من اول میرم تو بعدش بیا. مهتاب باشه ای گفت و رفتیم داخل سالن.. چند دقیقه نشستیم. که مهین جون بالاخره بحث رو باز کرد: خب اقای محتشم، پیشنهاد میکنم بیشتر ازاین جوونا رو معطل نکنیم و بریم سرمساله خاستگاری . رو به خانم جون کرد و گفت: البته با اجازه بزرگترمون ،خانم جوون خانم جون سری به نشونه تایید تکون داد؛ من نگاهی به چهره مامان و بابا انداختم، پر از دلهره بودم که الان چی میگن بابا گفت: خواهش میکنم، ریش و قیچی دست شماست،دخترم، دختر خودتونه،اقا امیرعلیم که ماشالله تو مردانگی حرف ندارن، قبلا هم گفتم، هرجور که خود دخترم بخواد ما حرفی نداریم. نفس راحتی کشیدم و ته دلم خدا رو هزار مرتبه شکر کردم.مامانم حرفای بابا رو باسر تایید می کرد خانم جوون رو به من کرد و پرسید: خانوم جوون:هالین جان نظر خودت چیه مادر؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay